درخت با جنگل سخن می گوید... علف با صحرا... ستاره با کهکشان... و من با تو سخن می گویم. نامت را به من بگو، دستت را به من بده، حرفت را به من بگو، قلبت را به من بده، من ریشه های تو را دریافته ام
در شب طولانی سنگین
کورمالان گرچه یاران در سفر بودند
سخت از هم بی خبر بودند
از دورویی های بی پروا
وز نگاه سرد گستاخانه بی شرم این و آن
آن و این در آتش عصیان و خشمی شعله ور بودند
.
.
.
.
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکل است هر که ما را این نصیحت می کند بی حاصل است ... گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزل است