داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

roze.r

عضو جدید
یک مبلغ مذهبی اسپانیایی به جزیره ای رفت و به سه کاهن آزتک برخورد.
کشیش پرسید : " چگونه دعا میکنید ؟ "
یکی از آزتک ها پاسخ داد : " ما فقط یک دعا داریم . میگوییم : خدایا ، تو سه هستی و ما هم سه تا ، بر ما رحم کن. "
مبلغ مذهبی گفت : " دعای قشنگی است . اما دقیقا ً همان دعایی نیست که مقبول خدا بیفتد . دعای بهتری به شما یاد میدهم ."
کشیش یک دعای کاتولیک به آنها آموخت ، و سپس راه خود را پی گرفت تا به تبلیغ انجیل بپردازد . سالها بعد سوار بر کشتی ای که او را به اسپانیا باز میگرداند ، ناچار از همان جزیره گذشت . از روی عرشه آن سه کاهن را دید و برایشان دست تکان داد . در همان لحظه ، هر سه شروع کردند به راه رفتن بر آب و به طرف او آمدند.
همچنان که به کشتی نزدیک می شدند ، یکی از آنها فریاد زد : " پدر! پدر! آن دعایی را که مقبول خدا می افتد، دوباره به ما یاد بده ، چون فراموشش کردیم . "
مبلغ مذهبی که معجزه را دیده بود ، گفت : " مهم نیست ."
و از خدا بخشش خواست که پیشتر نفهمیده است خداوند به تمام زبانها سخن میگوید .

پ : به ندرت درمی یابیم که پدیده های خارق العاده گرداگردمان را فرا گرفته اند. معجزه ها پیرامونمان رخ میدهند ، نشانه های خدا راه را به ما نشان میدهند ، فرشتگان تمنا میکنند صداشان را بشنویم – اما ، از آنجا که آموخته ایم که قواعد و فرمول هایی برای رسیدن به خدا وجود دارد ،به هیچ یک از این پدیده ها توجه نمیکنیم . نمیفهمیم که او جایی است که ورودش را روا بدارند.

از کتاب " کنار رود پیدرا نشستم و گریستم " از پائولو کوئلیو
 

roze.r

عضو جدید
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي كوچيك تصميم گرفتند كه با هم مسابقه ي دو بدهند.
هدف مسابقه رسيدن به نوك يك برج خيلي بلند بود.
جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند....
و مسابقه شروع شد....
راستش, كسي توي جمعيت باور نداشت كه قورباغه هاي به اين كوچيكي بتوانند به نوك برج برسند.
شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد:
"اوه,عجب كار مشكلي!!"
"اونها هيچ وقت به نوك برج نمي رسند."
يا:
"هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست.برج خيلي بلند ه!"

قورباغه هاي كوچيك يكي يكي شروع به افتادن كردند...
بجز بعضي كه هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر مي رفتند...
جمعيت هنوز ادامه مي داد,"خيلي مشكله!!!هيچ كس موفق نمي شه!"
و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته مي شدند و از ادامه دادن منصرف ... ولي فقط يكي به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
اين يكي نمي خواست منصرف بشه!

بالاخره بقيه از ادامه ي بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه كوچولو كه بعد از تلاش زياد تنها كسي بود كه به نوك رسيد!

بقيه ي قورباغه ها مشتاقانه مي خواستند بدانند او چگونه اين كا ر رو انجام داده؟

اونا ازش پرسيدند كه چطور قدرت رسيدن به نوك برج و موفق شدن رو پيدا كرده؟
و مشخص شد كه... برنده ي مسابقه كر بوده!!!

نتيجه ي اخلا قي اين داستان اينه كه:
هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس كننده ي ديگران گوش نديد... چون اونا زيبا ترين رويا ها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند--چيز هايي كه از ته دلتون آرزوشون رو داريد!

هيشه به قدرت كلمات فكر كنيد.چون هر چيزي كه مي خونيد يا مي شنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره پس:
هميشه....
مثبت فكر كنيد!
و بالاتر از اون

كر بشيد هر وقت كسي خواست به شما بگه كه به آرزوهاتون نخواهيد رسيد!
و هيشه باور داشته باشيد:

من همراه خداي خودم همه كار مي تونم بكنم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.
 

agrin1707

عضو جدید
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]باید فراموشت کنم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]چندیست تمرین می کنم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]من می توانم ! می شود ![/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]آرام تلقین می کنم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]تا بعد، بهتر می شود ....[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]من می پذیرم رفته ای[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]و بر نمی گردی همین ![/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]کم کم ز یادم می روی[/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]این روزگار و رسم اوست ![/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم[/FONT]
 

agrin1707

عضو جدید
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]توی ساحل روی شن ها قایقی به گل نشسته [/FONT][FONT=arial,helvetica,sans-serif]یکی با چشمون گریون گوشه ای تنها نشسته[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]نگاه پر اضطرابش به افق به بی نهایت
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ساکته اما تو قلبش داره یک دنبا شکایت[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.اوازپیداکردن این پول،آن هم بدون هیچ زحمتی،خیلی ذوق زده شد.این تجربه باعث شدکه بقیه روزهاهم باچشمهای باز،سرش رابه سمت پایین بگیرد.

اودرمدت زندگیش،296 سکه یک سنتی،48 سکه 5 سنتی،19 سکه 10 سنتی،16 سکه 25 سنتی،2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد.یعنی درمجموع 13 دلار و 26 سنت.
دربرابربه دست آوردن این 13 دلارو 26 سنت،اوزیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید،درخشش 157 رنگین کمان ومنظره درختان افرادرسرمای پاییزراازدست داد.

او هیچگاه حرکت ابرهای سفیدرابرفرازآسمان،درحالیک ه ازشکلی به شکل دیگردرمی آمدند،ندید.پرندگان درحال پرواز،درخشش خورشیدولبخندهزاران رهگذر،هرگزجزئی ازخاطرات اونشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...

علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي پدر يك خانوادهء خيلي ثروتمند پسرش را براي سفر به روستا برد تا به او نشان دهد كه مردم فقير چگونه زندگي مي‌كنند. آنها چند شبانه‌روز در مزرعهء خانواده‌اي بسيار فقير به سر بردند. در بازگشت از سفر پدر از پسرش پرسيد:

"سفر چطور بود؟"
"عالي بود، پدر."

"ديدي مردم فقير چطور زندگي مي‌كنند؟"
"اوه، بله."

"پس به من بگو كه از اين سفر چه ياد گرفتي؟"

پسر پاسخ داد: "من ديدم كه ما يك سگ داريم و آنها چهارتا.

ما استخري داريم كه به وسط باغمان مي‌رسد و آنها نهري دارند كه انتهايي ندارد.

ما در باغمان فانوس گذاشته‌ايم و آنها شبها ستارگان را دارند.

ايوان ما به حياط جلو مي‌رسد و آنها همهء افق را دارند.

ما يك تكه زمين كوچك داريم كه روي آن زندگي مي‌كنيم و آنها مزارعي دارند كه دور از چشمرس ماست.

ما خدمتكاراني داريم كه به ما خدمت مي‌كنند، اما آنها به ديگران خدمت مي‌كنند.

ما غذايمان را مي‌خريم، آنها غذايشان را مي‌كارند.

ما براي حفظ خود در اطراف املاكمان ديوار مي‌كشيم، آنها براي حفظ خود دوستانشان را دارند."

پدر او مبهوت مانده بود. پسر اضافه كرد: "بابا، خيلي ممنون كه به من نشان دادي ما چقدر فقيريم."
 
تشکر از این همه داستان قشنگ

تشکر از این همه داستان قشنگ

سلام به تمام دوستان عزیزم من که زیاد داستان قشنگ بلد نیستم فقط می تونم تشکر کنم از این همه داستان زیبا و پند آموز واقعا دم همتون گرم
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان واقعی‌


طولانیه کمی‌ ولی به خوندنش می‌ارزه


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,


ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,


به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,


خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,


ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,


ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,


همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,


من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,


ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,


يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد
 

mar.1980

عضو جدید
میگن درد رو از هرطرف بخونی میشه درد اما

درمان رو اگه از آخر بخونی میشه نامرد ! ...

حواست باشه واسه درمون دردت یه وقت به نامرد تن در ندی !.....
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را
بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو
را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به
همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع
را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا
خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به
بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت
زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به
همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: ''عزیزم دوستت دارم'' !!!!

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و
برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت.
بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی
افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از
دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش
بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه
در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و
تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید
بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را
گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری
در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس
را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد
نیستند.​
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان واقعی‌


طولانیه کمی‌ ولی به خوندنش می‌ارزه


چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,


ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,


يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد

عجب انسانهایی پیدا میشن ... یاد داستان باغ انار افتادم ...
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای باغ انار ...... !

ماجرای باغ انار ...... !

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم! .....

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول
بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!

با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا
من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون!

بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود …

منبع : وبلاگ بابا جون .


نتیجه : با آبروی کسی بازی نکنید ....
 

industry

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتی پندآموز...! (هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد )

حکایتی پندآموز...! (هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد )

به نام ایزد پاک

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آنرا از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "


بیایید سعی کنیم با خوبی به دیگران، خوب بودن خود را ثابت کنیم...:gol:
 

masib

عضو جدید
کاربر ممتاز
تلخند

تلخند

تلخند








توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....


یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!

قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟

جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟

پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بیذارم!

جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوريم نِنه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
لطفا قضاوت عجولانه نكنيد.


پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد و پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد...
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ...
پدر با عصبانيت گفت : آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟!!
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم : از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ...
پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ! برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و امید خدا ...
پدر زیر لب غرغر کنان گفت : نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است!!!
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ...
و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد !
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت : چرا او اينقدر متکبر است؟! نمیتوانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟!
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد... وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند...
هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...
 

hamid221

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان دهید عبادتش می کنم......و تا وقتی خدا را نبینم عبادتش نمی کنم.......
استاد به انتهای کلاس رفت و گفت ایا مرا می بینی؟
نه استاد......وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم!!!!
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان دهید عبادتش می کنم......و تا وقتی خدا را نبینم عبادتش نمی کنم.......
استاد به انتهای کلاس رفت و گفت ایا مرا می بینی؟
نه استاد......وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم!!!!
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید

ااااااااااا این که امضای منه
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
“پاره آجر”

“پاره آجر”

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گرانقيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي ميگذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان، يك پسربچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند..پسرك گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت : ”اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور ميكند، هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم، كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم براي اينكه شما را متوقف كنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم.”
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت.. برادر پسرك را روي صندلياش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد..درزندگی چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه ميكند و با قلب ما حرف ميزند؛ اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور ميشود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
انشای دکتر شریعتی

انشای دکتر شریعتی

در گذشته نمره 20 مثل جواهر ارزش داشت. و راحت و آسان به دانش آموزان داده نمی شد. کسانی که این نمره را دریافت می کردند حقیقتا بیش از این نمره معلومات داشتند و به راستی شایسته این افتخار عظیم بودند. همه شاگردان قدیمی می دانند که انشای کمتر از 10 خط را هیچ معلمی نمره قبولی نمی داد و محصلینی بودند که از این درس تجدید و یا رد می شدند. یک بار در یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگذاری امتحانات سال آخر ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که ""شجاعت یعنی چه؟"" محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ""شجاعت یعنی این"" و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند.
اگه کفتی این دانش اموز کی بود؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
''دکتر شریعتی''
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
درسی زیبا از ادیسون

درسی زیبا از ادیسون



?ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...

پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!

پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.

آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستم هانس زيمر حادثه شديدي با موتور سيكلت داشت و دست چپش از كار افتاد."خوشبختانه من راست دستم" او اين را در حالي گفت كه داشت با مهارت برايم يك فنجان چاي مي ريخت. "چيزهايي كه مي توانم با يك دست انجام دهم شگفت آور است."
با وجود آنكه انگشتهاي دستش را از دست داده بود در كمتر از يك سال آموخت كه با يك هواپيما پرواز كند.اما يك روز در هنگام پرواز در يك منطقه كوهستاني ، هواپيمايش دچار مشكل موتوري شد و سقوط كرد. او زنده ماند، اما از سر تا پا فلج شد.
من او را در بيمارستان ملاقات كردم. او به من لبخند زد . گفت"چيز مهمي اتفاق نيفتاده كه خيلي مهم باشد." "چه چيزي است كه من بايد تصميم بگيرم كه انجام دهم!"
زبانم بند آمده بود.فكر كردم كه دوستم دارد فقط تظاهر مي كند، و وقتي كه من بروم او شروع به گريه كرده و به وضع خود تاسف مي خورد. اين ممكن است همان چيزي باشد كه او در آن روز انجام داد ،اما او هنوز تمام نشده بود. زندگي هنوز بعضي شگفتيهاي ظريف برايش ذخيره كرده بود.
او زن زندگيش را در طي كنفرانس افراد معلول ملاقات كرد. او يك سيستم نوشتن ديجيتال كه به دستورات صوتي پاسخ مي داد اختراع كرد، و ميليونها كپي از كتابي كه بسط سيستم جديد نوشته بود فروخت.
در پشت جلد كتابش اين نكته كوتاه را نوشت: "قبل از آنكه فلج شوم، مي توانستم يك ميليون كار مختلف را انجام دهم، اما اكنون فقط مي توانم 990000 تاي آنرا انجام دهم. اما چه شخص معقولي بخاطر 10000 چيزي كه ديگر نمي تواند انجام دهد نگران است در حالي كه 990000 تا باقي مانده است؟"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.​
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان قورباغه ها

داستان قورباغه ها

FROGS
قورباغه ها

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs..... Who arranged a running competition.
روزی از روزهاگروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند.





The goal was to reach the top of a very high tower.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .​







A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants . ...​



جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
The race began....
و مسابقه شروع شد ....
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower .
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ..
You heard statements such as:
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :

'Oh, WAY too difficult!!'
' اوه,عجب کار مشکلی !!'

'They will NEVER make it to the top.'
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
.'
or:
یا :
'Not a chance that they will succeed.. The tower is too high!'
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'
The tiny frogs began collapsing. One by one....
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher....
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell, 'It is too difficult!!! No one will make it!'
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'

More tiny frogs got tired and gave up....
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
But ONE continued higher and higher and higher....
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn't give up!
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
It turned out ....
و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF!!!!
برنده ی مسابقه کر بوده !!!

The wisdom of this story is:
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart !

Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
همیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore:
پس :

ALWAYS be....
همیشه ....

POSITIVE!
مثبت فکر کنید !

And above all:
و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams !
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !

Always think:
و هیشه باور داشته باشید :
God and I can do this!
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم

Pass this message on to 5 'tiny frogs' you care about .
این متن رو به 5 "قورباغه كوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید .
Give them some motivation!! !
به اون ها کمی امید بدید !!
Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart
آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت​

http://www.www.www.iran-eng.ir/cb/statusicon/user_online.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/cb/buttons/report.gif
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهان اول و خارج کجاست؟؟

جهان اول و خارج کجاست؟؟

جهان اول و خارج کجاست؟؟

خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
مملکت خارج جایی است که همه در آن با ناموس همدیگر کار دارند !
در حالی که در مملکت ما چند نفر با ناموس همه کار دارند !!!

خارجی ها همه غرب زده هستند بی همه چیز ها !!!
مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ... !!!


خارج جای عقب افتاده ای است که گشت نسبت ندارد ! آن ها برای لاک زدن جریمه نمیشوند !

خارجی ها فکر میکنند ما در جنگ جهانی هستیم چون کوپن داریم و سهمیه بندی !
آنها وقتی جنگ جهانی میکردند همه چیزشان سهمیه بندی بود !
ما همیشه در حال جنگ جهانی هستیم ! بس که رییس جمهورها و رهبرمان منتخب ما هستند !

آنجا کشیش ها و پاپ حوزه علمیه ندارند بس که بی فرهنگ هستند !

خارجی ها بس که بی دین و کافر هستند ، نمی دانند ازدواج از نوع موقت چیست !
خارجی ها بس که سوسول هستند می گویند مرد با زن برابر است و
هیچ استاد پاکی نبوده که بهشان بگوید نخیر ! هر 4 تا زن میشود یک مرد !!!


آن ها بس که بی فرهنگ هستند در کلیسا با کفش می روند و عود روشن میکنند، در حالی که همه می دانند لذت حرف زدن با خدا در بوی جوراب مخلوط با گلاب است !

آن ها تمام شعر های مذهبی خود را با آهنگ میخوانند، بس که الاغند،
در حالیکه وقتی آدم با خدا حرف میزند ، اجازه ندارد شاد باشد !
خدا خیلی ترسناک است و هیچکس جز ایرانی ها نمیداند این را !


ما میدان آزادی داریم ولی خارجی ها فقط مجسمه آزادی دارند !!!
و هر بچه ای میداند که اصلا مجسمه یعنی هیچ کاره ! پس ما آزادی داریم ولی خارجی ها ندارند !

آن ها خواننده هایی دارند که همش اعتراض میکنند بس که بی ادبند ،
در حالی که خواننده های ما میخوانند همه چی آرومه بس که هنرمندهای مودبی هستند !

آن ها بس که به بزرگترشان احترام نمیگذارند ، هیچ وقت آل پاچینو و جرج کلونی و آنجلینا جولی را ،
نمی فرستند دست بوس اسقف و پاپ تا بلکه عبرت بگیرند و کار بد نکنند در فیلم ها !


فیلم های ما در ایران هیچ وقت پایان غمگین ندارد بس که ما شادیم ،
ولی خارجی ها همه افسرده هستند و همه اش در فیلم ها در حال خون ریزی و کارهای بد بد !
در حالی که همه میدانند لذت هر فیلمی به عروسی انتهای آن است !

آن ها بس که سوسول هستند هر 4 سال یک نفر میشود همه کاره مملکتشان ،
ولی ما همیشه گفته ایم که حرف مرد یکی است و هیچ کس عوض نمیشود !

ما در ایران خانواده خود را خیلی دوست داریم و هر وقت کاره ای شدیم ،
تمام فک و فامیل خود را میکنیم مدیر !
اما آن ها بس که بنیان خانواده قوی ندارند ، این کارها را بلد نیستند !

ما از این انشاء نتیجه میگیریم که خارج جای بدی است !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنبل خونه شاه عباسی


هنگامیکه کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او میگویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ امروز به ریشه یابی این مثل عامیانه میپردازیم.شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایرانبه نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد.سپس خطاب به مشاورانخود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند.از نمایندگان اصنافپرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاش های شاه در آبادانیمملکت تعریف کردند.اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند کهسرشان بی کلاه مانده.


شاهبلافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلهابپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمینزده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.


تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد.
تعرفهبودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبلخانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروزمی شود!شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانهبازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختننیست.


شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدرشلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این هاتنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند.شاه به کاخ خود رفتو مساله را به شور گذاشت.


مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهندولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیصتنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام راببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمیآورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند.شاه اینتدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمامفرار کردند.


فقطدو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی نالهمی کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشتگاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت!
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعی کن دریا باشی

سعی کن دریا باشی

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده.
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .

 

havij139

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسییی

پسرکی که دریا کفشهایش را با خود برده بود بر روی ساحل نوشت,دریا دزد کفشهای من
صیادی که چندین ماهی از دریا صید کرده بود بر روی ساحل نوشت ,دریا سخاوتمند ترین سفره ی هستی
موج آمدو همه ی نوشته های بر روی ساحل را با خود شست
وتنها یک پیام بر جای ماند که ,حرف های دیگران را در وسعت خویش حل کن تا دریا بمانی
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد .




او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد .


سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا
خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد
.



اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه
اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق
ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود .



از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد………… فریاد زد: ” خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ ”


صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .

مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟


آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم .


وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ……….




چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است .


پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است
دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می
خواند .
 

Similar threads

بالا