داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود. تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد. مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت. تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود. خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.» پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم . هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید . مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو روز مانده به پایان جهان. تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت،خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:" عزیزم اما یک روز دیگر هم گذشت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقیست بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن" لابه لای هق هقش گفت: اما با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت :" آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته و آن که امروزش را درنمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید " و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و زندگی کن". او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید.اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود می ترسید زندگی از لای دستانش بریزد .قدری ایستاد... پیش خودش گفت: وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود .می تواند بال بزند می تواند پا روی خورشید بگذارد می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد زمینی را مالک نشد مقامی به دست نیاورد اما... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او درگذشت کسی که هزار سال زیسته بود! __________________________________________________ ________ آنانکه همه چیز در نگاهشان بزرگ است خدا را از قلب خویش منها کرده اند
 

منزه

عضو جدید

داستـانِ یـک دکـتـر ...





این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می کند. زندگی بسیار مرفه ای دارد، زندگی که هیچیک از همکلاسی هایش حتی خواب آن را هم نمی دیدند !



همه ی ما می خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس های بازار را بخریم، کفشهایمان جزء کفش های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می خواهیم، می خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر ازدواج کنیم، دوست داریم بچه هایمان از زیباترین و بهترین بچه های مدرسه خود باشند. می خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی "موفقیت" بشناسند.



اما دکترِ داستانِ ما روحیه اش با این قیاس ها سازگار نبود و در این راستا در کل انسانِ کاملاً "متفاوتی" بود.



او می خواست یک زندگی "معمولی" داشته باشد و جالب اینکه در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند.



هنگامی که همکلاسی هایش تمام شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره ای بالاتر، او تنها 2 یا 3 ساعت مطالعه می کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می رفت و عقیده داشت که نمی تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را "فدا" کند.



همکلاسی هایش "ساده زیستی و معمولی" بودن او را مورد تمسخر می گرفتند و او را "احمق" می نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره ای متوسط MBBS (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت.


تمام همکلاسی هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک های خصوصی می رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می رساندند تا مریض های بیشتری را ویزیت نمایند و شبها نیز مشغول خواندن جزوه های تخصصی خود بودند.​


اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می خورد، کمی استراحت می کرد و عصر هنگام به پیاده روی می رفت، تلویزیون نگاه می کرد، کتاب می خواند، موسیقی گوش می کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می کرد بدون هیچ شکایتی به صورت رایگان او را معالجه می کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق اندک تلاش می کرد از زندگی لذت ببرد. خانه ی کوچکی کرایه کرد، کولر گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه ی کوچکش خرید و با موتور به سرکار رفت. در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند.


دکتر در این باره نیز "معمولی" رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده دارترین دختران می گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه هایی بسیار عادی.​


دکتر به جای ثبت نام بچه های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن ها را در مدرسه ی دولتی محله خود ثبت نام کرد. دکتر هیچگاه از آنها نمی خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه ها هم با نمرهای متوسط کلاس ها را قبول می شدند و از شیوه زندگی خود لذت می بردند. از مدرسه برمی گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می خوردند، کمی استراحت می کردند، سپس درس می خواندند، عصر هم بازی می کردند و شب قبل از خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می رفتند.

اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین ها برسند. لذا روزها را در صفهای بلند سفارتخانه های آمریکا، بریتانیا و استرالیا می گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار "معمولی" را انتخاب نمود که هیچگونه صفی در سفارتخانه های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد.​

خانه ی ساده ای کرایه کرد و همسر و بچه هایش را به آنجا برد. دوچرخه ای برای خود و بچه هایش خرید و بعد از اتمار کار به همراه خانواده از مناظر زیبای مالدیو لذت می بردند. آخر هفته ها به مسافرت می رفتند و دوستان فراوانی پیدا کردند. تا اینکه دکتر روزی اطلاعیه ای در روزنامه دید که در آن سازمان بهداشت جهانی (WHO) از چند دکتر عمومی، بدون مدرک تخصص و با تجربه چند ساله خواسته بود تا به یکی از روستاهای دور افتاده در استرالیا رفته و در بیمارستانی مشغول به کار شوند. دکتر برای این شغل اقدام نمود و به استرالیا مهاجرت کرد.



دولت خانه ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت 2000 متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه ای با 5000 متر مربع مساحت زندگی می کند و جگوار خود را در کنار پورشه ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می دارد و "بچه ها و همسر معمولی" او در کنارش هستند ...





می خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، اولین رتبه را کسب کردن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگر و صد البته بهتری هم در زندگی وجود دارد و آن چیزی نیست جز راه "اعتدال" و "معمولی"

این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود دارد.

اما ما راه بهترین ها را انتخاب می کنیم و در این راه آنقدر با شتاب پیش می رویم که شادیهای زندگی را یکی پس از دیگری جا می گذاریم و ناباورانه در آخر راه تنها می مانیم، بدون اینکه اجازه دهیم حتی شادی و لذت با ما همکلام شود.



کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.



کاش ما هم "معمولی" باشیم !





درست مانندِ آن لحظه که خالق هستی، بدون هیچ تبعیضی؛ من و تو را از یک عنصرِ یکدست و "معمولی" خلق کر
د


 

منزه

عضو جدید
[h=1]بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین[/h]


To fall in love
عاشق شدن

To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

To find mails by the thousands when you return from a vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری

To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری

To listen to your favorite song in the radio.
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی

To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی

To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !

To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی

To receive a call from someone, you don""t see a lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی‌بینیش ولی دلت می‌خواد ببینیش بهت تلفن کنه

To find money in a pant that you haven""t used since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی‌کردی پول پیدا کنی

To laugh at yourself looking at mirror, making faces.
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!

Calls at midnight that last for hours.
نیمه شب به مدت طولانی با تلفن صحبت کنی

To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی

To accidentally hear somebody say something good about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می‌کنه

To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می‌تونی بخوابی!

To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می‌یاره

To be part of a team.
عضو یک تیم باشی

To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی

To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی

To feel butterflies! In the stomach every time that you see that person.
وقتی "اونو" می بینی دلت هری بریزه پایین!

To pass time with your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینی و ببینی که فرقی نکرده

To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی

To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره

remembering stupid things done with stupid friends. To laugh .......laugh. ........and laugh ......
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و باز هم بخندی.......

These are the best moments of life....
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند

Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم

"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگی یک هدیه است که باید ازش لذت برد نه مشکلی که باید حلش کرد




وقتی زندگی 100 دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده

تو 1000 دلیل برای خندیدن به اون نشون بده...



 

منزه

عضو جدید

وقتی راه رفتن را آموختی،دویدن رابیاموز​
و دویدن راکه آموختی،پرواز را!​
راه رفتن بیاموز،زیرا راه هایی که می روی جزیی ازتو می شوند و​
سرزمین هایی که می پیمایی بر ساحت روح تو می افزاید.​
دویدن بیاموز،چون هرچیزی راکه بخواهی دور،​
وهر قدرکه زودباشی دیر است.​
وپرواز رایادبگیر،نه برای اینکه از زمین جدا باشی،​
برای آنکه به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.​
من راه رفتن را ازیک سنگ آموختم،
دویدن را ازیک کرم خاکی وپرواز را از یک درخت!
بادها از رفتن به من چیزی نگفتن
زیرا آنقدر درحرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.
پلنگان دویدن رایادم ندادند،
زیرا آن قدر دویده بودند که دویدن را ازیاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند،
زیرا چنان درپرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.
اما سنگ که درد سکون را کشیده بود رفتن را می شناخت،
کرمی که دراشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست.
آن ها از حسرت به درد رسیده بودند
از درد به اشتیاق واز اشتیاق به معرفت.
وقتی که رفتن را آموختی دویدن را بیاموز ودویدن را که آموختی پرواز را...
راه رفتن را بیاموز زیرا هر روز باید ازخودت تا خدا گام برداری
دویدن را بیاموز،زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی.
وپرواز را یاد بگیر،زیرا باید ازخودت تا خدا پر بزنی.

 

agrin1707

عضو جدید
بــارهاضــربه زدی بــاز ولـــی خنـــدیــدم

بس که می خواستَمت درد نمی فهمیدم

تــا تـــرَک پشت تـرَک خــورد بر آیینــه دل

عاقبت خُــرد شدم در خـــودم و پاشیـدم

تـــو به هــر ذره آن عجــزِ مرا می دیــدی

من به هر تکه ولی عکس تو را می دیدم

نه ! ندارم گِله ای ازتو عزیـزم خوش باش

چون خودم سنگ تو بر سینه و دل کوبیدم
 

black banner

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهشت زير پاي اديسون است / اديسون

بزرگ مرد علم كه محبت مادر او را به اسطوره تبديل كرد

درود خدا بر اديسون
 

hamecheedoon

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ گوید
این شیخنا ادیسون اگر مشکل شرعی نداشته بودی جایش تو بهشت بودی ولی از اسمش پیداست که ماسون بودی فی قعر دوزخ
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
بیمارستان و عشق
از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند.
از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...»
چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.
 

kingworld

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستانک؛ اینگونه من زنده خواهم ماند...

داستانک؛ اینگونه من زنده خواهم ماند...

گوشه اي از وصيت نامه رابرت.ن.تست



"روزي فرا خواهد رسيد که جسم من آنجا زير ملافه سفيد پاکيزه اي که چهار طرفش زير تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدمهايي که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم مي گذرند. آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.

در چنين روزي تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد. بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم و بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند به حيات خود ادامه دهند.

چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشمهاي يك زن نديده است. قلبم را به كسي بدهيد كه از قلب جز خاطره دردهايي پياپي و آزاردهنده چيزي به ياد ندارد. خونم را به نوجواني بدهيد كه او را از تصادف ماشين بيرون كشيده اند و كمكش كنيد تا زنده بماند و نوه هايش را ببيند. كليه هايم را به كسي بدهيد كه زندگيش به ماشيني بستگي دارد كه هر هفته خون او را تصفيه مي كند. استخوانهايم، عضلاتم، تك تك سلولهايم و اعصابم را برداريد و راهي پيدا كنيد كه آنها را به پاهاي كودكي فلج پيوند بزنند.

هر گوشه از مغزم مرا بكاويد، سلولهايم را اگر لازم شد برداريد و بگذاريد به رشد خود ادامه دهند تا با كمك آن پسرك لالي بتواند با صداي دو رگه فرياد بزند و دخترك ناشنوايي زمزمه باران را روي شيشه اتاقش بشنود. آنچه از من باقي مي ماند بسوزانيد و خاكسترم را به دست باد بسپاريد تا گلها بشكفند. اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن كنيد بگذاريد خطاهايم، ضعفهايم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. گناهانم را به شيطان و روحم را به دست خدا بسپاريد و اگر گاهي دوست داشتيد يادم كنيد. عمل خيري انجام دهيد يا به كسي كه نيازمند شماست كلام محبت آميزي بگوييد. اگر آنچه را گفتم برايم انجام دهيد....

هميشه زنده خواهم ماند...."
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
نزد سلماني


صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دكه ي ماكار كوزميچ بلستكين سلماني ، باز است. صاحب دكه ، جوانكي 23 ساله ، با سر و روي ناشسته و كثيف ، و در همان حال ، با جامه اي شيك و پيك ، سرگرم مرتب كردن دكه است. گرچه در واقع چيزي براي مرتب كردن وجود ندارد با اينهمه ، سر و روي او از زوري كه ميزند ، غرق عرق است. به اينجا كهنه اي ميكشد ، به آنجا انگشتي ميمالد ، در گوشه اي ديگر ساسي را به ضرب تلنگر از روي ديوار ، بر زمين سرنگون ميكند.

دكه اش تنگ و كوچك و كثيف است. به ديوارهاي چوبي ناهموارش ، پارچه ي ديواري كوبيده شده ــ پارچه اي كه انسان را به ياد پيراهن نخ نما و رنگ رفته ي سورچي ها مي اندازد. بين دو پنجره ي تار و گريه آور دكه ، دري تنگ و باريك و غژغژو و فرسوده ، و بالاي آن زنگوله ي سبز زنگ زده اي ديده ميشود كه گهگاه ، خودبخود و بدون هيچ دليل خاصي تكاني ميخورد و جرنگ و جرينگ بيمارگونه اي سر ميدهد. كافيست به آينه اي كه به يكي از ديوارها آويخته اند ، نيم نگاهي بيفكنيد تا قيافه تان به گونه اي ترحم انگيز ، پخش و پلا و كج و معوج شود. در برابر همين آينه است كه ريش مشتريها را ميتراشد و سرشان را اصلاح ميكند. روي ميز كوچكي كه به اندازه ي خود ماكار كوزميچ چرب و كثيف است همه چيز يافت ميشود: شانه هاي گوناگون ، چند تا قيچي و تيغ و آبفشان صناري ، يك قوطي پودر صناري ، ادوكلن بي بو و خاصيت صناري. تازه خود دكه هم بيش از چند تا صناري نمي ارزد.

جيغ زنگوله اي كه بالاي در است ، طنين افكن ميشود و مردي مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمه هاي نمدي ، وارد دكه ميشود ؛ شال زنانه اي به دور سر و گردن خود پيچيده است.

او ، اراست ايوانيچ ياگودف ، پدر تعميدي ماكار كوزميچ است. روزگاري دربان كليسا بود اما اكنون در حوالي محله ي « درياچه ي سرخ » سكونت دارد و آهنگري ميكند. اراست ايوانيچ خطاب به ماكار كوزميچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است ، ميگويد:

ــ سلام ماكار جان ، نور چشمم!

روبوسي ميكنند. پدر تعميدي ، شال را از دور سر و گردن باز ميكند ، صليبي بر سينه رسم ميكند ، مي نشيند و سرفه كنان مگويد:

ــ تا دكانت خيلي راه است پسرم! مگر شوخي ست؟ از درياچه ي سرخ تا دروازه كالوژ سكايا!

ــ خوش آمديد! حال و احوالتان چطور است؟

ــ مريض احوالم برادر! تب داشتم.

ــ تب؟ انشاالله بلا دور است.

ــ آره ، تب داشتم. يك ماه آزگار ، توي رختخواب افتاده بودم ؛ گمان ميكردم دارم غزل خداحافظي را ميخوانم. حالم آنقدر بد بود كه كشيش بالاي سرم آوردند. ولي حالا كه شكر خدا ، حالم يك ذره بهتر شده ، موي سرم ميريزد. رفتم پيش دكتر ، دستور داد موهام را از ته بتراشم. ميگفت موي تازه اي كه بعد از تراشيدن سر در مي آد ، ريشه اش قويتر ميشود. نشستم و با خودم گفتم: خوبست سراغ ماكار خودمان برم. هر چه باشد ، قوم و خويش آدم ، بهتر از غريبه هاست ــ هم بهتر ميتراشد ، هم پول نميگيرد. درست است كه دكانت خيلي دور است ولي چه اشكالي دارد؟ خودش يك جور گشت و گذار است.

ــ با كمال ميل. بفرماييد!

ماكار ، پاكشان خش خش راه مي اندازد و با دستش به صندلي اشاره ميكند. ياگودف ميرود روي صندلي مي نشيند ، به قيافه ي خود در آينه خيره ميشود و از منظره اي كه مي بيند خشنود ميشود: پوزه اي كج و كوله ، با لبهاي زمخت و بيني پت و پهن ، و چشمهاي به پيشاني جسته. ماكار كوزميچ ملافه ي سفيدي را كه آغشته به لكه هاي زرد رنگ است ، روي شانه هاي او مي اندازد ، قيچي را چك چك به صدا در مي آورد و ميگويد:

ــ از ته ميتراشم ، پاكتراش!

ــ البته! طوري بتراش كه شبيه تاتارها شوم ، شبيه يك بمب! بجاش موي پرپشت در مي آد.

ــ راستي خاله جان حالشان چطور است؟

ــ زنده است ، شكر. همين چند روز پيش ، رفته بودش خدمت خانم سرگرد. يك روبل به اش مرحمت كردند.

ــ كه اينطور … يك روبل … بي زحمت گوش تان را بگيريد و اين جوري نگاهش داريد.

ــ دارمش … مواظب باش زخم و زيليش نكني. يواش تر ، اين جوري دردم مي آد! داري موهام را ميكشي.

ــ مهم نيست. پيش مي آد! راستي حال آنا اراستونا چطور است؟

ــ دخترم را ميگويي؟ بدك نيست ، براي خودش خوش است. همين چهارشنبه اي كه گذشت ، نامزدش كرديم. راستي تو چرا نيامدي؟

صداي قيچي قطع ميشود. ماكار كوزميچ بازوان خود را فرو مي آويزد و وحشت زده مي پرسد:

ــ كي را نامزد كرديد؟

ــ معلوم است ، آنا را.

ــ يعني چه؟ چطور ممكن است؟ با كي؟

ــ پروكوفي پترويچ شييكين. همان كه عمه اش در كوچه ي زلاتوئوستنسكي سرآشپز است. زن خوبي ست! همه مان از نامزد آنا خوشحاليم … هفته ي آينده هم عروسي شان را راه مي ندازيم. تو هم بيا ، خوش ميگذرد.

ماكار كوزميچ ، مبهوت و رنگپريده ، شانه هاي خود را بالا مي اندازد و ميگويد:

ــ چطور ممكن است اين كار را كرده باشيد؟ آخر چرا؟ اين … غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من مي خواستمش … قصد داشتم بگيرمش! آخر چطور ممكن است؟ …

ــ چطور ندارد! كرديم و شد! آقا داماد ، مرد خوبي ست.

قطره هاي درشت عرق سرد ، چهره ي ماكار كوزميچ را خيس ميكند ؛ قيچي را كنار ميگذارد ، مشتش را به بيني ميمالد و ميگويد:

ــ من كه ميخواستم … اين ، غير ممكن است ، اراست ايوانيچ! من … من عاشقش بودم … به اش قول داده بودم بگيرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما هميشه در حكم پدرم بوديد ، به اندازه ي مرحوم ابوي ، به شما احترام ميگذاشتم … هميشه مجاني اصلاحتان ميكردم … هميشه از من پول دستي ميگرفتيد … وقتي آقاجانم مرحوم شد شما كاناپه ي ما را برداشتيد و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتيد و هيچ وقت هم پسش نداديد. يادتان هست؟

ــ چطور ممكن است يادم نباشد؟ البته كه يادم هست! ولي خودمانيم ماكار جان ، از تو كه داماد در نمي آد! نه پول داري ، نه اسم و رسم ؛ تازه شغلت هم چنگي به دل نميزند …

ــ ببينم ، مگر شييكين پولدار است؟

ــ در شركت تعاوني كار ميكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره ، برادر … وانگهي حالا ديگر اين حرفها فايده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوي بر نميگردد ، ماكار جان … خوبست زن ديگري براي خودت دست و پا كني … فقط آنا كه از آسمان نيفتاده … ببينم ، حالا چرا ماتت برده؟ چرا كارت را تمام نميكني؟

ماكار كوزميچ جواب نميدهد. بي حركت ايستاده است. بعد ، دستمالي از جيب خود در مي آورد و گريه سر ميدهد. اراست ايوانيچ ميكوشد دلداري اش بدهد:

ــ بس كن پسرم! طوري شيون ميكند كه انگار زن است! گفنم: بس كن! آرام بگير! همين كه سرم را تراشيدي ، هر چه دلت ميخواد زار بزن! حالا قيچي را بگير دستت و تمامش كن پسرم.

ماكار كوزميچ قيچي را بر مي دارد ، نگاه عاري از ادراك خود را به آن مي دوزد و پرتش ميكند روي ميز. دستهايش ميلرزد:

ــ نمي توانم! دستم به كار نمي رود! من آدم بدبختي هستم! آنا هم بدبخت است! ما همديگر را دوست داشتيم ، با هم عهد و پيمان بسته بوديم … ولي يك مشت آدم بي رحم ، از هم جدامان كردند … اراست ايوانيچ بفرماييد بيرون! چشم ندارم شما را ببينم.

ــ باشد ، ماكار جان ، فردا بر ميگردم. حالا كه امروز دستت به كار نميرود ، فردا مي آيم.

ــ بسيار خوب.

ــ امروز را آرام بگير ، من فردا صبح زودترك مي آيم.

انسان از مشاهده ي نصف كله ي از ته تراشيده ي اراست ايوانيچ ، به ياد تبعيدي ها مي افتد. خود او از اين بابت سخت شرمنده است اما چاره اي ندارد جز آنكه دندان روي جگر بگذارد. شال زنانه را دور سر و گردن خود مي پيچد و از دكه ي سلماني بيرون ميرود. و ماكار كوزميچ ، در تنهايي خويش ، همچنان اشك ميريزد.

روز بعد ، اراست ايوانيچ صبح زود به دكه ي ماكار كوزميچ مي آيد.

ماكار با لحني سرد مي پرسد:

ــ فرمايشي داريد؟

ــ ماكار جان ، آمده ام كارت را تمام كني. نصف سرم مانده …

ــ اول دستمزدم را مي گيرم ، بعد كار را تمام ميكنم. سر هيچكي را مفت و مجاني نميتراشم.

اراست ايوانيچ ، بدون اداي كلمه اي ، راه خود را ميگيرد و ميرود. تا امروز هم نصف موي سرش كوتاه و نصف ديگر ، بلند است. او ، پرداخت دستمزد به سلماني جماعت را اسراف ميداند ــ دندان روي جگر گذاشته و اميدوار است موي كوتاهش هر چه زودتر بلند شود. او ، با همان ريخت و قيافه هم در جشن عروسي دخترش ، آنا شركت كرد و خوش گذرانيد.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
نقل از دفتر خاطرات يك دوشيزه


13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نميشود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.

15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همانجا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم واريا ادعا ميكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس ميشود. راستي كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه ميداند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!

16 اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه « او » مرا دوست ميدارد ،*نه واريا را! يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.

17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!

18 اكتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.

19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.

« او » امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
سكوت يا پُر حرفي ؟


يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچكي نبود ، زير گنبد كبود دو تا دوست به اسم كريوگر و اسميرنف براي خودشان زندگي ميكردند. كريوگر استعدادهاي فكري زيادي داشت اما اسميرنف بيش از آنكه باهوش باشد ، محجوب و سر به زير و ضعيف النفس بود ــ اولي حراف و خوش بيان ،* دومي ،* آرام و كم سخن.

روزي آن دو را سفري با قطار پيش آمد كه طي آن سعي داشتند زني جوان را به دام افكنند. كريوگر كه كنار زن نشسته بود ،* مدام زبانبازي ميكرد و يكبند قربان صدقه ي او ميرفت اما اسميرنف كه مهر سكوت بر لب زده بود ،* مدام پلك ميزد و از سر حرص و حسرت ، لبهاي خود را مي ليسيد. كريوگر در ايستگاهي به اتفاق زن جوان ، پياده شد و تا مدتي دراز به واگن باز نگشت. وقتي هم كه مراجعت كرد ، چشمكي به اسميرنف زد و با زبانش صدايي در آورد كه شبيه به بشكن بود. اسميرنف ، با حقد و حسد پرسيد:

ــ تو برادر ، در اين جور كارها مهارت عجيبي داري! راستي چطور از عهده اش بر مي آيي؟ تا پهلويش نشستي ، فوري ترتيب كار را دادي … تو آدم خوش شانسي هستي!

ــ تو هم مي خواستي بيكار ننشيني! سه ساعت تمام همانجا نشستي و لام تا كام نگفتي و بر و بر نگاهش كردي ــ مثل سنگ ، لال شده بودي. نه برادر! در دنياي امروز از سكوت ، چيزي عايد انسان نميشود! آدم ، بايد حراف و سر زباندار باشد! ميداني چرا از عهده ي هيچ كاري بر نمي آيي؟ براي اينكه آدم شل و ولي هستي!

اسميرنف ، منطق دوست را پذيرا شد و تصميم گرفت اخلاق خود را تغيير بدهد. بعد از ساعتي بر حجب و كمرويي خود فايق آمد ، رفت و كنار مردي كه كت و شلوار سرمه اي رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردي بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، باراني از سؤالهاي مختلف ، به ويژه در زمينه ي مسايل علمي ، بر سر او باريد. مي پرسيد كه آيا اسميرنف از زمين و از آسمان خوشش مي آيد يا از قوانين طبيعت و از زندگي مشترك جامعه ي بشري ، احساس رضايت ميكند؟ به طور ضمني درباره ي آزادانديشي اروپاييان و وضع زنان امريكايي نيز سؤالهايي كرد. اسميرنف كه بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عين حال با شور و هيجان ، پاسخهاي منطقي ميداد. اما ــ باور كنيد ــ هنگامي كه مرد سرمه اي پوش در يكي از ايستگاه ها بازوي او را گرفت و با لبخندي موذيانه گفت: « همراه من بياييد! » ، سخت دچار بهت و حيرت شد.

به ناچار همراه مرد سرمه اي پوش از قطار پياده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبي كه بر خاك تشنه لب صحرا چكيده باشد ، ناپديد شد.

دو سال از اين ماجرا گذشت. بين دو دوست ، بار ديگر ملاقاتي دست داد. اسميرنف ، رنگ پريده و تكيده و نحيف شده بود ــ پوستي بر استخوان. كريوگر متعجبانه پرسيد:

ــ كجاها غيبت زده بود برادر؟

اسميرنف به تلخي لبخند زد و رنج هايي را كه طي دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، براي دوست خود تعريف كرد.

ــ مي خواستي حرفهاي زيادي نزني! مي خواستي وراجي نكني! مي خواستي مواظب حرف زدنت ميشدي! مگر نشنيده اي كه زبان سرخ ، سر سبز ميدهد بر باد؟ آدم بايد زبانش را پشت دندانهايش حبس كند!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
مجموعه داستان های کوتاه(انتوان چخوف)
مغروق


در خيابان ساحلي يك رودخانه ي بزرگ كشتي رو ، غلغله برپاست ــ از نوع غلغله هايي كه معمولاً در نيمروز گرم تابستاني برپا ميشود. گرماگرم بارگيري و تخليه ي كرجيها و بلمهاست. فش فش كشتيهاي بخار و ناله و غژغژ جرثقيلها و انواع فحش و ناسزا به گوش ميرسد.

هوا آكنده از بوي ماهي خشك و روغن قطران است … هيكلي كوتاه قد با چهره اي سخت پژمرده و پف كرده كه كتي پاره پوره و شلواري وصله دار و راه راه به تن دارد به كارگزار شركت كشتيراني « شچلكوپر » كه همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزديك ميشود. كلاه كهنه و مندرسي با لبه ي طبله كرده بر سر دارد كه از جاي نشانش پيداست كه زماني كلاه يك كارمند دولت بوده است … كراواتش از يقه بيرون زده و بر سينه اش ول است … به شيوه ي نظامي ها اداي احترام ميكند و با صداي گرفته اش خطاب به كارگزار ميگويد:

ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشي! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند يك كسي را در حال غرق شدن ببينند؟ منظورم يك مغروق است.

كارگزار كشتيراني مي گويد:

ــ كدام مغروق ؟

ــ در واقع مغروقي در كار نيست ولي بنده مي توانم نقش يك مغروق را ايفا كنم. بنده خودم را در آب مي اندازم و جنابعالي از تماشاي منظره ي غرق شدن يك آدم مستفيض ميشويد! اين نمايش بيش از آنكه غم انگيز باشد ، با توجه به ويژگيها و جنبه ي خنده آورش ، مسخره آميز است … جناب تاجر باشي ، حالا اجازه بفرماييد نمايش را شروع كنم!

ــ من تاجر نيستم.

ــ ببخشيد … ميل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … اين روزها تجار هم به لباس روشنفكرها در آمده اند بطوري كه حتي حضرت نوح هم نميتواند تميز را از ناتميز بشناسد. حالا كه جنابعالي روشنفكر تشريف داريد ، چه بهتر! … زبان يكديگر را بهتر ميفهميم … بنده نجيب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم براي كارمندي دولت نامزد بودم … و حالا ، حضرت اجل ، اين خادم عالم هنر ، در خدمت شماست … يك شيرجه در آب و تصويري زنده از يك مغروق!

ــ نه ، متشكرم …

ــ اگر نگران جنبه ي مالي قضيه هستيد بايد از همين حالا خيالتان را آسوده كنم … با جنابعالي گران حساب نميكنم … با چكمه دو روبل و بي چكمه فقط يك روبل …

ــ اينقدر تفاوت چرا ؟

ــ براي اينكه چكمه گرانترين جزء پوشاك انسان را تشكيل ميدهد ، خشك كردنش هم خيلي مشكل است ؛ ergo (به فرانسه: بنابراين) اجازه ميفرماييد كاسبي ام را شروع كنم ؟

ــ نه جانم ، من تاجر نيستم. از اين جور صحنه هاي هيجان انگيز هم خوشم نمي آيد …

ــ هوم … اينطور استنباط ميكنم كه احتمالاً جنابعالي از كم و كيف موضوع اطلاع درستي نداريد … شما تصور ميفرماييد كه بنده قصد دارم شما را به تماشاي صحنه هاي ناهنجار خشونت بار دعوت كنم اما باور بفرماييد آنچه در انتظار شماست نمايشي خنده آور و هجو آميز است … نمايش بنده سبب آن ميشود كه لبخند بر لب بياوريد … منظره ي آدمي كه لباس بر تن شنا ميكند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم ميكند در واقع خيلي خنده آور است! در ضمن … پول مختصري هم گير بنده مي آيد .

ــ بجاي آنكه از اين نمايشها راه بندازيد چرا به يك كار جدي نمي پردازيد ؟

ــ مي فرماييد كار ؟ … كدام كار ؟ شغل در شأن يك نجيب زاده را به عذر دلبستگي ام به مشروبات الكلي از بنده مضايقه ميكنند … گمان ميكنيد انسان تا پارتي نداشته باشد ميتواند كار پيدا كند؟ از طرف ديگر بنده هم به علت موقعيت خانوادگي ام نميتوانم به كارهاي معمولي از قبيل عملگي و غيره تن بدهم.

ــ چاره ي مشكل شما آن است كه موقعيت خانوادگي تان را فراموش كنيد.

هيكل سر خود را متكبرانه بالا ميگيرد ، پوزخندي تحويل مرد مي دهد و مي پرسد:

ــ گفتيد فراموشش كنم ؟ جايي كه حتي هيچ پرنده اي اصل و نسب خود را فراموش نميكند توقع داريد كه نجيب زاده اي چون من موقعيت خانوادگي اش را به بوته ي فراموشي بسپرد؟ گرچه بنده فقير و ژنده پوش هستم ولي غر … و … ر دارم آقا! … به خون اصيلم افتخار ميكنم!

ــ در عجبم كه غرورتان مانع آن نميشود كه اين نمايشها را راه بندازيد …

ــ از اين بابت شرمنده ام! تذكر جنابعالي در واقع بيانگر حقيقتي تلخ است. معلوم ميشود كه مرد تحصيل كرده اي هستيد. ولي به حرفهاي يك گناهكار ، پيش از آنكه سنگسارش كنند بايد گوش بدهند … درست است كه بين ما آدمهايي پيدا ميشوند كه عزت نفسشان را زير پا ميگذارند و براي خوش آمد مشتي تاجر ارقه حاضر ميشوند به سر و كله ي خود خردل بمالند يا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سياه كنند تا اداي شيطان را در آورده باشند و يا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بيمزگي و جلفبازي در بياورند اما بنده … بنده از اينگونه ادا و اطوارها احتراز ميجويم! بنده به هيچ قيمتي حاضر نيستم محض خوشايند و تفريح تاجر جماعت ، به سر و كله ام خردل و حتي چيزهاي بهتر از خردل بمالم ولي اجراي نقش يك مغروق را زشت و ناپسند نميدانم … آب ماده اي سيال و تميز. غوطه در آب ، جسم را پاكيزه ميكند ، نه آلوده. علم پزشكي هم مؤيد نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالي گران حساب نميكنم … اجازه بفرماييد با چكمه ، فقط يك روبل …

ــ نه جانم ، لازم نيست …

ــ آخر چرا ؟

ــ عرض كردم لازم نيست …

ــ كاش مي ديديد آب را چطور قورت مي دهم و چطور غرق مي شوم! … از اين سر تا آن سر رودخانه را بگرديد كسي را پيدا نميكنيد كه بتواند بهتر از من غرق شود … وقتي قيافه ي مرده ها را به خودم ميگيرم حتي آقايان دكترها هم به شك و شبهه مي افتند. بسيار خوب آقا ، از شما فقط 60 كوپك ميگيرم آنهم بخاطر آنكه هنوز دشت نكرده ام … از ديگران محال است كمتر از سه روبل بگيرم ولي از قيافه ي جنابعالي پيدا است كه آدم خوبي هستيد … بنده با دانشمندهايي چون شما ارزان حساب ميكنم …

ــ لطفاً راحتم بگذاريد!

ــ خود دانيد! … صلاح خويش خسروان دانند … ولي مي ترسم حتي به قيمت ده روبل هم نتوانيد غرق شدن يك آدم را ببينيد.

سپس هيكل ، همانجا در ساحل ، اندكي دورترك از كارگزار مي نشيند و جيبهاي كت و شلوار خود را فس فس كنان ميكاود …

ــ هوم … لعنت بر شيطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم … با افسري بحث سياسي داشتم و قوطي سيگارم را در عالم عصبانيت همانجا جا گذاشتم … آخر ميدانيد اين روزها در انگلستان صحبت از تغيير كابينه است … مردم حرفهاي عجيب و غريبي ميزنند! حضرت اجل ، سيگار خدمتتان هست؟

كارگزار سيگاري به هيكل تعارف ميكند. در همين موقع تاجر صاحب بار ــ مردي كه كارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمايان ميشود. هيكل شتابان از جاي خود ميجهد ، سيگار را در آستين كتش پنهان ميكند ، سلام نظامي ميدهد و با صداي گرفته اش ميگويد:

ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!

كارگزار رو ميكند به تاجر و مي گويد:

ــ بالاخره آمديد ؟ مدتي است منتظرتان هستم! در غياب شما ، اين آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمايشهايش دست از سر كچلم بر نميدارد! پيشنهاد ميكند 60 كوپك بگيرد و اداي آدمهاي مغروق را در بياورد …

ــ شصت كوپك ؟ … مي ترسم زيادت بكند داداش! مظنه ي شيرين اينجور كارها 25 كوپك است! … همين ديروز سي تا آدم بطور دستجمعي غرق شدن مسافرهاي يك كشتي را نمايش دادند و فقط 50 كوپك گرفتند … آقا را! … شصت كوپك! من بيشتر از 30 كوپك نميدهم.

هيكل ، باد به لپ هاي خود مي اندازد و پوزخند مي زند و مي گويد:

ــ 30 كوپك ؟ … مي فرماييد قيمت يك كله كلم بابت غرق شدن ؟! … خيلي چرب است آقا! …

ــ پس فراموشش كن … حال و حوصله ات را ندارم …

ــ باشد … امروز دشت نكرده ام وگرنه … فقط خواهش ميكنم به كسي نگوييد كه 30 كوپك گرفته ام.

هيكل چكمه ها را در مي آورد ، اخم ميكند ، چانه اش را متكبرانه بالا ميگيرد ، به طرف رودخانه ميرود و ناشيانه شيرجه ميزند … صداي سقوط جسم سنگيني به درون آب شنيده ميشود … لحظه اي بعد ، هيكل روي آب مي آيد ، ناشيانه دست و پا ميزند و ميكوشد قيافه ي آدمهاي وحشت زده را به خود بگيرد … اما بجاي وحشت از شدت سرما ميلرزد …

مرد تاجر فرياد ميكشد:

ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا ميكني؟ … حالا ديگر غرق شو! …

هيكل چشمكي ميزند و بازوانش را از هم ميگشايد و در آب غوطه ور ميشود. همه ي نمايشش همين است! سپس ، بعد از « غرق شدن » ، از رودخانه بيرون مي آيد ، 30 كوپك خود را ميگيرد و خيس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه ميدهد.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
از خاطرات يك ايده آليست


دهم ماه مه بود كه مرخصي 28 روزه گرفتم ، از صندوقدار اداره مان با هزار و يك چرب زباني ، صد روبل مساعده دريافت كردم و بر آن شدم به هر قيمتي كه شده يك بار « زندگي » درست و حسابي بكنم ــ از آن زندگي هايي كه خاطره اش تا ده سال بعد هم از ياد نميرود.

هيچ ميدانيد كه مفهوم كلمه ي « يك بار زندگي كردن » چيست؟ به اين معنا نيست كه انسان براي تماشاي يك اپرت به تئاتر تابستاني برود ، بعد شام مفصلي بخورد و مقارن سحر ،* شاد و شنگول به خانه بازگردد ، و باز به اين معنا نيست كه نخست به نمايشگاه تابلوهاي نقاشي و از آنجا به مسابقات اسب دواني برود و در شرط بندي شركت كند و پولي بر باد دهد. اگر ميخواهيد يك بار زندگي درست و حسابي كرده باشيد ، سوار قطار شويد و به جايي عزيمت كنيد كه هوايش آكنده از بوهاي ياس بنفش و گيلاس وحشي است ؛ به جايي برويد كه انبوه گل استكاني و لاله عباسي از پي هم از دل خاكش سر بر آورده اند و چشمهايتان را با رنگ سفيد ملايمشان و با ژاله هاي ريز الماسگونشان نوازش ميدهند. آنجا ، در فضاي وسيع و گسترده ، در آغوش جنگل سرسبز و جويبارهاي پر زمزمه اش ، در ميان پرندگان و حشرات سبز رنگ ، به مفهوم راستين كلمه ي « يك بار زيستن » پي خواهيد برد! به آنچه كه گفته شد بايد دو سه برخورد با كلاه هاي لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه هاي سريعشان و همين طور چند پيش بند سفيد نيز اضافه شود … و وقتي ورقه مرخصي ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جيب داشتم و عازم ييلاق بودم اقرار ميكنم كه به چيزي جز اينها نمي انديشيدم.

به توصيه ي دوستي در ويلايي كه سوفيا پاولونا كنيگينا اجاره كرده بود اتاقي گرفتم. او ، يكي از اتاقهاي ويلا را ــ با مبلمان و همه ي وسايل راحتي ، به اضافه ي خورد و خوراك ــ اجاره ميداد. برخلاف انتظارم ، كار اجاره ي اتاق خيلي زود انجام شد ، به اين ترتيب كه به پرروا عزيمت كردم ، ويلاي ييلاقي خانم كنيگينا را يافتم و يادم مي آيد كه به مهتابي ويلا پا گذاشتم و … دست و پايم را گم كردم. مهتابي اش جمع و جور و راحت و دلپذير بود اما دلپذيرتر و (اجازه بفرماييد بگويم) راحتتر از خود مهتابي ، خانم جواني بود اندكي فربه كه پشت ميزي نشسته و سرگرم صرف چاي بود. زن جوان چشمهاي خود را تنگ كرد و به من خيره شد و پرسيد:

ــ چه فرمايشي داريد؟

جواب دادم:

ــ لطفاً بنده را ببخشيد … من … انگار عوضي آمده ام … دنبال ويلاي خانم كنيگينا مي گشتم …

ــ خودم هستم … چه فرمايشي داريد؟

دست و پايم را گم كردم … من هميشه عادت داشتم مالكان آپارتمانها و ويلاها را به شكل و شمايل زنهاي پير و رماتيسمي كه بوي درد قهوه هم ميدهند در نظرم مجسم كنم اما حالا … بقول هاملت: « نجاتمان دهيد ، اي فرشتگان آسماني! » زني زيبا و باشكوه و دلفريب و جذاب ،* روبروي من نشسته بود. مقصودم را تته پته كنان در ميان نهادم. گفت:

ــ آه ، بسيار خوشوقتم! بفرماييد بنشينيد! اتفاقاً در اين مورد نامه اي از دوست مشتركمان داشتم. چاي ميل ميكنيد؟ با سرشير ميخوريد يا ليمو؟

انسان كافي است چند دقيقه اي پاي صحبت تيره اي از زنان (و بطور اعم ، زنان موبور) بنشيند تا خويشتن را در خانه ي خود بيانگارد و چنين احساس كند كه با آنها از ديرباز آشناست. سوفيا پاولونا نيز در شمار زناني از همين تيره بود. پيش از آنكه بتوانم اولين ليوان چاي را به آخر برسانم ، دستگيرم شد كه او شوهر ندارد و با بهره ي پولش امرار معاش ميكند و قرار است به زودي عمه اش براي مدتي مهمانش باشد. در همان حال به انگيزه ي اجاره دادن يكي از اتاقهايش هم پي بردم ؛ ميگفت كه اولاً 120 روبل اجاره اي كه خودش ميپردازد براي يك زن تنها بسيار سنگين است و ثانياً بيم از آن دارد كه شبها دزدي يا روزها دهقاني وحشت انگيز وارد ويلا شود و برايش دردسر ايجاد كند. از اين رو چنانچه اتاق گوشه اي ويلا را به زن يا مردي مجرد اجاره دهد نبايد از اين بابت ،* مورد ملامت قرار بگيرد.

شيره ي مربا را كه به ته قاشق ماسيده بود ليسيد و آه كشان گفت:

ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجيح ميدهم! از يك طرف گرفتاري آدم با مردها كمتر است و از طرف ديگر وجود يك مرد در خانه ، از وحشت تنهايي ميكاهد …

خلاصه ، ساعتي بعد با سوفيا پاولونا دوست شده بودم. هنگامي كه ميخواستم خداحافظي كنم و به اتاقم بروم گفتم:

ــ راستي يادم رفت بپرسم! ما درباره ي همه چيز صحبت كرديم جز اصل مطلب! بابت اقامتم كه به مدت 28 روز خواهد بود چقدر بايد بپردازم؟ البته به اضافه ي ناهار … و چاي و غيره …

ــ مطلب ديگري پيدا نكرديد كه درباره اش حرف بزنيد؟ هر چقدر ميتوانيد بپردازيد … من كه اتاق را بخاطر كسب درآمد اجاره نميدهم بلكه همين طوري … براي نجات از تنهايي … ميتوانيد 25 روبل بپردازيد؟

بديهي است كه مي توانستم. به اين ترتيب زندگي ام در ييلاق شروع شد … اين زندگي از آن رو جالب است كه روزش به روز ميماند و شبش به شب ، و چه زيباست اين يكنواختي! چه روزها و چه شبهايي! خواننده ي عزيز ، چنان به شوق و ذوق آمده بودم كه اجازه ميخواهم شما را بغل كنم و ببوسم! صبحها ، فارغ از انديشه ي مسئوليتهاي اداري ،* چشم ميگشودم و به صرف چاي با سرشير مي نشستم. حدود ساعت يازده صبح ، جهت عرض « صبح بخير » ميرفتم خدمت سوفيا پولونا و در خدمت ايشان قهوه و سرشير جانانه ميل ميكردم و بعد ، تا ظهر نوبت وراجي هايمان بود. ساعت 2 بعدازظهر ، ناهار … و چه ناهاري! در نظرتان مجسم كنيد كه مانند گرگ ، گرسنه هستيد ،*مي نشينيد پشت ميز غذاخوري و يك گيلاس بزرگ پر از عرق تمشك را تا ته سر ميكشيد و گوشت داغ خوك و ترشي ترب كوهي را مزه ي عرقتان ميكنيد. بعد ، گوشت قرمه يا آش سبزيجات با خامه و غيره و غيره را هم در نظرتان مجسم كنيد. ناهار كه صرف شد ، خواب قيلوله و استراحتي آرام و بي دغدغه ، و قرائت رمان ، و از جا جهيدنهاي پي در پي ، زيرا سوفيا پاولونا گاه و بيگاه در آستانه ي در اتاقتان ظاهر ميشود و ــ « راحت باشيد! مزاحمتان نميشوم! » … بعد ، نوبت به آبتني ميرسد. غروبها تا ديروقت ،* گردش و پياده روي در معيت سوفيا پاولونا … در نظرتان مجسم كنيد كه شامگاهان ،* آنگاه كه جز بلبل و حواصلي كه هر از گاه فرياد بر ميكشد ،* همه چيز در خواب خوش غنوده است ،* و آنگاه كه باد ملايم ، همهمه ي يك قطار دوردست را به آهستگي در گوشهايتان زمزمه ميكند ، در بيشه اي انبوه يا در طول خاكريز خط راه آهن ، شانه به شانه ي زني موبور و اندكي فربه ، قدم ميزنيد. او از خنكاي شامگاهي كز ميكند و سيماي رنگپريده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما ميگرداند … فوق العاده است! عاليست!

هنوز هفته اي از اقامتم در ييلاق نگذشته بود كه همان اتفاقي رخ داد كه شما ، خواننده ي عزيز ، مدتي است انتظار وقوعش را ميكشيد ــ اتفاقي كه هيچ داستان جالب و گيرا را از آن گريز نيست … ديگر نميتوانستم مقاومت و خويشتن داري كنم … اظهار عشق كردم … او گفته هايم را با خونسردي ، تقريباً با سردي بسيار گوش كرد ــ گفتي كه از مدتها پيش منتظر شنيدن اين حرفها بود ؛ فقط لبهاي ظريف خود را اندكي كج و معوج كرد ــ انگار كه قصد داشت بگويد: « اين كه اينهمه صغرا و كبرا چيدن نداشت؟ »



28 روز بسان ثانيه اي گذشت. در آخرين روز مرخصي ام ، غمگين و ارضا نشده ، با سوفيا پاولونا و با ييلاق وداع كردم. هنگامي كه مشغول بستن چمدانم بودم ، روي كاناپه نشسته بود و اشك چشمهاي زيبايش را خشك ميكرد. من كه به زحمت قادر ميشدم از جاري شدن اشكم جلوگيري كنم ، دلداري اش دادم و سوگند خوردم كه در تعطيلات آخر هفته به ديدنش بيايم و در زمستان هم ، در مسكو ، به خانه اش سر بزنم. ناگهان به ياد اجاره ي اتاق افتادم و گفتم:

ــ آه عزيزم ، فراموش كردم حسابم را تسويه كنم! لطفاً بگو چقدر بدهكارم؟

« طرف » من ، هق هق كنان جواب داد:

ــ چه عجله اي داري … باشد براي يك وقت ديگر …

ــ چرا يك وقت ديگر؟ عزيزم ، حساب حساب است و كاكا برادر! گذشته از اين ، دوست ندارم به حساب تو زندگي كرده باشم. سوفيا ، عزيزم خواهش ميكنم تعارف را بگذاري كنار … چقدر بدهكارم؟

كشو ميز را هق هق كنان بيرون كشيد و گفت:

ــ چيزي نيست … قابل تو را ندارد …. مي تواني بعداً بدهي …

لحظه اي در كشو ميز كاوش كرد و دمي بعد ، كاغذي را از آن تو در آورد و به طرف من دراز كرد.

پرسيدم:

ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسيار هم عاليست! … (عينك بر چشم نهادم) همين الان هم تسويه حساب ميكنم … (نگاه سريعي به صورتحساب افكندم) جمعاً … صبر كن ببينم! چقدر؟ … جمعاً … عزيزم اشتباه نميكني؟ نوشته اي جمعاً 212 روبل و 44 كوپك. اين كه صورتحساب من نيست!

ــ مال توست ،* دودو جان! خوب نگاهش كن!

ــ آخر چرا اين قدر زياد؟ … 25 روبل بابت اجاره ي اتاق و خورد و خوراك ، قبول … قسمتي از حقوق كلفت ــ سه روبل ؛ اينهم قبول.

با چشمهاي گريانش ، شگفت زده نگاهم كرد و با صداي كشدارش پرسيد:

ــ نمي فهمم دودو جان … تو به من اطمينان نميكني؟ پس ،* صورتحساب را بخوان! عرق تمشك را تو ميخوردي … من كه نميتوانستم با 25 روبل اجاره ، ودكا را هم سر ميز بياورم! قهوه و سرشير براي چاي و … بعدش هم توت فرنگي و خيارشور و آلبالو … همين طور سرشير براي قهوه … تو كه طي نكرده بودي قهوه هم بخوري ولي هر روز ميخوردي! بهر صورت آنقدر ناقابل است كه اگر اصرار داشته باشي 12 روبلش را هم نميگيرم ، تو 200 روبل بده.

ــ اما اينجا يك رقم 75 روبلي هم مي بينم كه نمي دانم بابت چيست … راستي اين 75 روبل از كجا آمده؟

ــ عجب! اختيار داري! خودت نمي داني بابت چيست؟

به چهره اش نگريستم. قيافه اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود كه نتوانستم حتي كلمه اي بر زبان بياورم. صد روبل موجودي پولم را به او دادم ، صد روبل هم سفته امضا كردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ايستگاه راه آهن رهسپار شدم.

راستي خوانندگان عزيز ، بين شما كسي پيدا نميشود كه صد روبل به من قرض بدهد؟
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
شوخي كوچولو


نيمروزي بود آفتابي ، در يك روز سرد زمستاني … يخبندان شديد و منجمد كننده ، بيداد ميكرد. جعدهاي فرو لغزيده بر پيشاني نادنكا كه بازو به بازوي من داده بود و كرك بالاي لبش از برف ريزه هاي سيمگون پوشيده شده بود. من و او بر تپه ي بلندي ايستاده بوديم. از زير پايمان تا پاي تپه ، تنده ي صاف و همواري گسترده شده بود كه بازتاب نور خورشيد بر سطح آن ، طوري ميدرخشيد كه بر سطح آيينه ، كنار پايمان سورتمه ي كوچكي ديده ميشد كه پوشش آن از ماهوت ارغواني رنگ بود. رو كردم به ناديا و التماس كنان گفتم:

ــ نادژدا پترونا بياييد تا پايين تپه سر بخوريم! فقط يك دفعه! باور كنيد هيچ آسيبي نمي بينيم.

اما نادنكا مي ترسيد. همه ي فضايي كه از نوك گالوشهاي كوچك او شروع و به پاي تپه ي پوشيده از يخ ختم ميشد به نظرش مي آمد كه مغاكي دهشتناك و بي انتها باشد. هر بار كه از بالاي تپه به پاي آن چشم ميدوخت و هر بار پيشنهاد ميكردم كه سوار سورتمه شود نفسش بند مي آمد و قلبش از تپيدن باز مي ايستاد. آخر چطور ميشد دل به دريا بزند و خود را به درون ورطه پرت كند! لابد قالب تهي ميكرد يا كارش به جنون ميكشيد. گفتم:

ــ خواهش ميكنم! نترسيد! آدم نبايد ترسو باشد!

سرانجام تسليم شد. از قيافه اش پيدا بود كه خطر مرگ را پذيرفته است. او را كه رنگپريده و سراپا لرزان بود روي سورتمه نشاندم و بازوهايم را دور كمرش حلقه كردم و با هم به درون مغاك سرازير شديم.

سورتمه مانند تيري كه از كمان رها شده باشد در نشيب تند تپه ، سرعت گرفت. هوايي كه جر ميخورد به چهره هايمان تازيانه ميزد ، نعره بر مي آورد ، در گوشهايمان سوت ميكشيد ، خشماگين نيشگونهاي دردناك ميگرفت ، سعي داشت سر از تنمان جدا كند … فشار باد به قدري زياد بود كه راه بر نفسمان مي بست ؛ طوري بود كه انگار خود شيطان ، ما را در چنگالهايش گرفتار كرده بود و نعره كشان به دوزخمان مي برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواري دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان ميكرديم كه آن ديگر به هلاكت ميرسيم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه كردم:

ــ دوستتان دارم ، ناديا!

از سرعت ديوانه كننده ي سورتمه و از بند آمدن نفسهايمان و از ترس و دهشتي كه از نعره ي باد و غژغژ سورتمه بر سطح يخ ، در دلهايمان افتاده بود رفته رفته كاسته شد و سرانجام به پاي تپه رسيديم. نادنكا تقريباً نيمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختي نفس ميكشيد. كمكش كردم تا از سورتمه برخيزد و بايستد. با چشمهاي درشت آكنده از ترس نگاهم كرد و گفت:

ــ اين تجربه را از اين پس به هيچ قيمتي حاضر نيستم تكرار كنم! به هيچ قيمتي! نزديك بود از ترس بميرم!

دقايقي بعد كه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود كه آيا آن سه كلمه را من ادا كرده بودم يا خود او در غوغاي همهمه ي گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با كمال خونسردي كنار او ايستاده بودم ، سيگار دود ميكردم و با دقت به دستكشهايم مينگريستم.

نادنكا بازو به بازوي من داد و مدتي در دامنه ي تپه گردش كرديم. از قرار معلوم معماي آن سه كلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آيا آن سه كلمه ادا شده بود؟ آري يا نه! آري يا نه! اين سوال ، مسئله ي عزت نفس و شرف و زندگي و سعادت او بود. مسئله اي بود مهم و در واقع مهمترين مسئله ي دنيا. نادنكا ، غمزده و ناشكيبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهاي من جوابهاي بي ربط ميداد و منتظر آن بود كه به اصل مطلب بپردازم. راستي كه بر چهره ي دلنشين او چه شور و هيجاني كه نقش نخورده بود! مي ديدم كه با خود در جدال بود و قصد داشت چيزي بگويد يا بپرسد اما كلمات ضروري را نمي يافت ؛ خجالت ميكشيد ، ميترسيد ، زبانش از شدت خوشحالي ميگرفت … بي آنكه نگاهم كند گفت:

ــ مي دانيد دلم چه ميخواهد؟

ــ نه ، نمي دانم.

ــ بياييد يك دفعه ي ديگر … سر بخوريم.

از پله ها بالا رفتيم و به نوك تپه رسيديم. نادنكاي پريده رنگ و لرزان را بار ديگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازير شديم. اين بار نيز باد نعره ميكشيد و سورتمه غژغژ ميكرد و باز در اوج سرعت پر هياهوي سورتمه ، زير گوشش نجوا كردم:

ــ دوستتان دارم ، نادنكا!

هنگامي كه سورتمه از حركت باز ايستاد ، نگاه خود را روي تپه اي كه چند لحظه پيش از آن سر خورده بوديم لغزاند ، سپس مدتي به صورت من خيره شد و به صداي خونسرد و عاري از شور من گوش داد و آثار حيرتي بي پايان بر همه و همه چيزش ــ حتي بر دستكشها و كلاه و اندام ظريفش ــ نقش بست. از حالت چهره ي او پيدا بود كه از خود مي پرسيد: « يعني چه؟ پس آن حرفها را كي زده بود؟ او يا خيال من؟ »

اين ابهام ، نگران و بي حوصله اش كرده بود. دخترك بينوا ديگر به سوالهاي من جواب نميداد. رو ترش كرده و نزديك بود بغضش بتركد. پرسيدم:

ــ نميخواهيد برگرديم خانه؟

سرخ شد و جواب داد:

ــ ولي … ولي من از سرسره بازي خوشم آمد. نميخواهيد يك دفعه ي ديگر سر بخوريم؟

درست است كه از سرسره بازي « خوشش » آمده بود اما همين كه روي سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رويش پريد ؛ سراپا ميلرزيد و نفسش از ترس بند آمده بود.

بار سوم هم سورتمه در سراشيبي تپه سرعت گرفت. ديدمش كه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهايم بود. دستمال جيبم را بر دهانم فشردم ، سرفه اي كردم و در كمركش تنده ي تپه با استفاده از فرصتي كوتاه ، زير گوشش زمزمه كردم:

ــ دوستان دارم ، ناديا!

و معما كماكان باقي ماند. نادنكا خاموش بود و انديشناك … او را تا در خانه اش همراهي كردم. ميكوشيد به آهستگي راه برود ، قدمهايش را كند ميكرد و هر آن منتظر بود آن سه كلمه را از دهان من بشنود. مي ديدم كه روحش در عذاب بود و به خود فشار مي آورد كه نگويد: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نميخواهد آنها را از باد شنيده باشم! »

صبح روز بعد ، نامه ي كوتاهي از نادنكا به دستم رسيد. نوشته بود: « امروز اگر خواستيد به سرسره بازي برويد مرا هم با خودتان ببريد. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازي ميكردم. هر بار هنگامي كه با سرعت ديوانه كننده از شيب تپه سرازير ميشديم زير گوشش زمزمه ميكردم: « دوستتان دارم ، ناديا! »

ناديا بعد از مدتي كوتاه ، طوري به اين سه كلمه معتاد شده بود كه به شراب يا به مورفين. زندگي بدون شنيدن آن عبارت كوتاه به كامش تلخ و ناگوار مي نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالاي تپه وحشت داشت اما اكنون خود ترس به سه كلمه ي عاشقانه اي كه منشأ آن همچنان پوشيده در حجاب رمز بود و جان او را مي آزرد ، گيرايي مخصوصي مي بخشيد. در اين ميان نادنكا به دو تن شك مي برد: به من و به باد … نميدانست كدام يك از اين دو اظهار عشق ميكرد اما چنين به نظر مي آمد كه حالا ديگر برايش فرق چنداني نميكرد ؛ مهم ، باده نوشي و مستي است ، حالا با هر پياله اي كه ميخواهد باشد.

روزي حدود ظهر ، به تنهايي به محل سرسره بازي رفتم. قاطي جمعيت شدم و ناگهان نادنكا را ديدم كه به سمت تپه مي رفت و با نگاهش در جست و جوي من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستي كه به تنهايي سر خوردن سخت هراس انگيز است! رنگ صورتش به سفيدي برف بود و سراپايش طوري ميلرزيد كه انگار به پاي چوبه ي دار ميرفت ؛ با وجود اين بي آنكه به پشت سر خود نگاه كند مصممانه به راه خود به بالاي تپه ادامه ميداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود كه آيا در غياب من نيز همان عبارت شيرين را خواهد شنيد يا نه؟ ديدمش كه با چهره اي به سفيدي گچ و با دهاني گشوده از ترس ، روي سورتمه نشست و چشمها را بست و براي هميشه با زمين وداع گفت و سرازير شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صداي خشك سورتمه در گوشم پيچيد. نميدانم در آن لحظه ، آن سه كلمه ي دلخواهش را شنيد يا نه … فقط ديدمش كه با حالتي آميخته به ضعف و خستگي بسيار از روي سورتمه ، به پا خاست. از قيافه اش پيدا بود كه خود او هم نميدانست كه آن عبارت دلخواه را شنيده بود يا نه. ترس و وحشتي كه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنيدن و تشخيص اصوات و نيز قوه ي ادراك را از او سلب كرده بود …

ماه مارس ــ نخستين ماه بهار ــ فرا رسيد … خورشيد بيش از پيش نوازشگر و مهربانتر ميشد. تپه ي پوشيده از يخ مان درخشندگي اش را از دست ميداد و روز به روز به رنگ خاك در مي آمد تا آنكه سرانجام برف آن به كلي آب شد. من و نادنكا سرسره بازي را به حكم اجبار كنار گذاشتيم. به اين ترتيب ، دخترك بينوا از شنيدن آن سه كلمه محروم شد. گذشته از اين كسي هم نمانده بود كه عبارت دلخواه او را ادا كند زيرا از يك طرف هيچ ندايي از باد بر نمي خاست و از سوي ديگر من قصد داشتم براي مدتي طولاني ــ و شايد براي هميشه ــ روانه ي پتربورگ شوم.

دو سه روز قبل از عزيمتم به پتربورگ ، در گرگ و ميش غروب ، در باغچه اي كه همجوار حياط خانه ي نادنكا بود و فقط با ديواري از چوبهاي بلند و نوك تيز از آن جدا ميشد نشسته بودم … هوا هنوز كم و بيش سرد بود. اينجا و آنجا برف از تپاله ها سفيدي ميزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوي بهار در همه جا پيچيده بود و كلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار ميكردند. به ديوار چوبي نزديك شدم و مدتي از لاي درز چوبها دزدكي نگاه كردم. ناديا را ديدم كه به ايوان آمد و همانجا ايستاد و نگاه افسرده ي خود را به آسمان دوخت … باد بهاري بر چهره ي رنگپريده و غمين او ميوزيد … و انسان را به ياد بادي مي انداخت كه هنگام سر خوردنمان زوزه ميكشيد و نعره بر مي آورد و آن سه كلمه را در گوش او زمزمه ميكرد. غبار غم بر سيماي نادنكا نشست و قطره اشكي بر گونه اش جاري شد … دخترك بينوا بازوان خود را به سمت جلو دراز كرد ــ گفتي كه از باد تقاضا ميكرد آن سه كلمه ي دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگي گفتم:

ــ دوستتان دارم ، نادنكا!

خداي من ، چه حالي پيدا كرد! فرياد ميكشيد و مي خنديد و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زيبا ــ به سوي باد دراز ميكرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم …

از اين ماجرا ساليان دراز ميگذرد. اكنون نادنكا زني است شوهردار. شوهرش كه معلوم نيست نادنكا او را انتخاب كرده بود يا ديگران برايش انتخاب كرده بودند ــ تازه چه فرق ميكند ــ دبير مؤسسه ي قيموميت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ايامي را كه سرسره بازي ميكرديم و باد در گوش او زمزمه ميكرد: « دوستتان دارم ،* نادنكا » فراموش نكرده است. و اكنون آن ماجراي ديرين ، سعادتبارترين و شورانگيزترين و قشنگترين خاطره ي زندگي اش را تشكيل ميدهد …

حالا كه سني از من گذشته است درست نميفهمم چرا آن كلمات را بر زبان مي آوردم و اصولاً چرا شوخي ميكردم …
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
سپاسگزار


ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:

ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟

آقاي رئيس بار ديگر گفت:

ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.

ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.

ميشا در برابر او ايستاد و گفت:

ــ زبانم از تشكر قاصر است!

زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:

ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.

قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.

ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:

ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.

ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:

ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …

لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:

ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟

ــ بله ، دوستش دارم!

ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!

آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …

ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!

ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!

قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.

ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …

ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …

حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …

ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:

ــ تو ، چه ات شده ؟

پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!

ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛

ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه …
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
به اقتضاي زمان


زن و مردي جوان ، در اتاق پذيرايي كه كاغذ ديواري آن به رنگ آبي آسماني بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.

مرد خوش قيافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم مي خورد:

ــ بدون شما عزيزم ، نمي توانم زندگي كنم! قسم مي خورم كه اين عين حقيقت است!

و همچنانكه به سنگيني نفس مي زد ، ادامه داد:

ــ از لحظه اي كه شما را ديدم ، آرامشم از دست رفت! عزيزم حرف بزنيد … عزيزم … آره يا نه ؟

زن جوان ، دهان كوچك خود را باز كرد تا جواب دهد اما درست در همين لحظه ، در اتاق اندكي باز شد و برادرش از لاي در گفت:

ــ لي لي ، لطفاً يك دقيقه بيا بيرون!

لي لي از در بيرون رفت و پرسيد:

ــ كاري داشتي ؟!

ــ عزيزم ، ببخش كه موي دماغتان شدم ولي … من برادرت هستم و وظيفه ي مقدس برادري حكم ميكند به تو هشدار بدهم … مواظب اين يارو باش! احتياط كن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نيست با او از هر دري حرف بزني.

ــ او دارد به من پيشنهاد ازدواج مي كند!

ــ من كاري به پيشنهادش ندارم … اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري ، نه من … حتي اگر در نظر داري با او ازدواج كني ، باز مواظب حرف زدنت باش … من اين حضرت را خوب ميشناسم … از آن پست فطرتهاي دهر است! كافيست حرفي بهش بزني تا فوري گزارش بدهد …

ــ متشكرم ماكس! … خوب شد گفتي … من كه نمي شناختمش!

زن جوان به اتاق پذيرايي بازگشت. پاسخ او به پيشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتي كنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل كردند ، همديگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتياط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقي ، سخني بر زبان نياورد.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
صدف


اگر بخواهم غروب هاي باراني پاييزي را با تمام جزئياتش در ذهنم زنده كنم ــ همان غروب هايي كه به اتفاق پدرم در يكي از خيابانهاي پر آمد و شد مسكو مي ايستم و حس ميكنم كه بيماري عجيب و غريبي ، رفته رفته بر وجوم چيره ميشود ــ احتياج ندارم فشار چنداني به مغزم بياورم. درد نميكشم اما زانوانم تا ميشوند ، كلمات در گلويم گير ميكنند ، سرم با ناتواني به يك سو خم ميشود … حالي به من دست ميدهد كه انگار در لحظه ي ديگر مي افتم و هوش و حواسم را از دست ميدهم.

در چنين لحظه هايي چنانچه به بيمارستان مراجعه ميكردم ، دكترهاي معالج لابد بر لوحه ي بالاي تختم مي نوشتند: Fames « گرسنگي » ــ نوعي بيماري كه در كتابهاي پزشكي از آن ياد نشده است.

پدرم با پالتو تابستاني نيمدار و كلاه تريكويي كه يك تكه پنبه ي سفيد از گوشه ي آن بيرون زده ، كنار من در پياده رو ايستاده است. گالوشهاي بزرگ و سنگيني به پا دارد. اين انسان محجوب و مشوش از بيم آنكه رهگذران متوجه شوند كه او گالوش را با پاي بي جوراب پوشيده است ، ساق پا را در ساقه ي چكمه ي كهنه ي خود پنهان كرده است.

اين ابله خل وضع و بينوا كه پالتو تابستاني خوش دوختش هر چه مندرس تر و كثيف تر ميشود ، به همان نسبت علاقه ام نيز به او افزونتر ميگردد ، از پنج ماه به اين طرف ، در جست و جوي شغلي در حد ميرزا بنويسي به پايتخت آمده است. در پنج ماهي كه گذشت ، به هر دري زده و تقاضاي ارجاع شغل كرده بود ، اما فقط همين امروز است كه تصميم گرفته به خيابان بيايد و دست تكدي دراز كند …

درست روبروي محلي كه من و او ايستاده ايم ، يك ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبي رنگ « رستوران » بر ديوار آن ، به چشم ميخورد. سرم كمي به يك سو و اندكي به عقب خم شده است و بي اختيار به سمت بالا ، به پنجره هاي روشن رستوران ، چشم دوخته ام. پشت آنها ، آدمهايي رفت و آمد ميكنند. از محلي كه ايستاده ام ، قسمتي از جايگاه اركستر يعني جناح راست جايگاه را و همچنين دو تابلو نقاشي بر ديوار و چراغهاي آويز رستوران را مي بينم. به يكي از پنجره هاي آن خيره ميشوم و لكه اي سفيدگون را تماشا ميكنم. لكه ي بي حركت كه طرحي است مركب از رشته اي خطوط موازي ، بر زمينه ي عمومي رنگ قهوه اي ديوار ، بطور چشمگيري مشخص ميشود. به بينايي ام فشار مي آورم و يك تابلو ديواري را كه چيزي روي آن نوشته شده است ،* تشخيص ميدهم ؛ نوشتار روي تابلو را نميتوانم بخوانم …

حدود نيم ساعتي ، چشم از آن بر نمي گيرم. رنگ سفيدش چشمهايم را به خود جذب كرده است و انگار كه مغزم را افسون ميكند. ميكوشم نوشتار را بخوانم اما همه ي تلاشم بي نتيجه ميماند.

سرانجام ، بيماري عجيب و غريبم ، كار خودش را مي كند.

سر و صداي كالسكه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پيدا ميكند ، از ميان بوي تعفن خيابان ، هزار بو را تميز ميدهم و چشمهايم چراغهاي رستوران و چراغهاي خيابان را به رعد و برق كور كننده تشبيه ميكند. هر پنج تا حسم بيدارند و به شدت تحريك شده اند. رفته رفته آن چيزي را كه تا دقايقي پيش ، قادر به ديدنش نبودم ، مشاهده ميكنم ــ نوشته ي روي تابلو را ميخوانم: « صدف … »

چه كلمه ي عجيب و غريبي! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم ميگذرد اما اين كلمه ، حتي يك بار هم كه شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه ميتواند باشد؟ نكند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجايي كه ميدانم اسم صاحب رستوران را روي تابلو بالاي سر در ورودي مي نويسند ، نه روي تابلوي ديواري. ميكوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدايي گرفته مي پرسم:

ــ پدر جان ، صدف يعني چه ؟

سؤالم را نمي شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خيره شده است و تك تك رهگذران را با نگاهش بدرقه ميكند … از نگاه او پيداست كه ميخواهد حرفي به آنها بزند اما آن كلام شوم چون وزنه اي سنگين ، به لبان لرزانش مي چسبد و نميتواند از دو لبش ، كنده شود. حتي چند گامي از پي رهگذري بر ميدارد و آستين وي را لمس ميكند اما همين كه مرد سر خود را به طرف او بر ميگرداند ، زير لب با شرمندگي ميگويد: « ببخشيد » و به جاي نخستش بر ميگردد. سؤالم را تكرار ميكنم:

ــ پدر جان ، صدف يعني چه ؟

ــ يك نوع جانور … جانور دريايي …

و من ، اين جانور دريايي را در يك آن ، در نظرم مجسم ميكنم ــ قاعدتاً بايد چيزي بين ماهي و خرچنگ دريايي باشد. و چون جانوري ست آبزي ، البته از آن ، سوپ ماهي گرم و خوشمزه با چاشني فلفل خوش عطر و برگ بو ، و يا خوراك ترشمزه ماهي با غضروف و ترشي كلم ، و يا سس سرد خرچنگ با ترب كوهي و ساير مخلفاتش ، تهيه ميكنند. در يك چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم ميكنم كه اين جانور دريايي را از بازار مي آورند و با عجله پاكش ميكنند و با عجله مي اندازندش توي ديگ … خيلي عجله دارند … آخر همگي گرسنه اند … سخت گرسنه! بوي ماهي برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام ميرسد.

حس ميكنم كه اين بو ، سوراخ هاي بيني و سق دهانم را غلغلك ميدهد و رفته رفته بر وجوم چيره ميشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوي سفيد رنگ و از آستينهايم ــ از همه جا و همه چيز ــ بوي سوپ ماهي بلند ميشود و هر آن شدت پيدا ميكند بطوري كه بي اختيار شروع ميكنم به جويدن. چنان مي جوم و چنان مي بلعم كه انگار تكه اي از اين جانور دريايي را در دهان دارم …

آنقدر لذت مي برم كه نزديك است زانوانم تا شوند ، پس به آستين خيس پالتو تابستاني پدرم چنگ مي اندازم تا بر زمين نيفتم. پدرم سراپا ميلرزد و كز ميكند ــ سردش است …

ــ پدر جان ، صدف را در ايام پرهيز هم مي شود خورد ؟

جواب ميدهد:

ــ صدف را زنده زنده مي خورند … مثل لاك پشت ، لاك دارد اما … لاكش از وسط نصف مي شود.

و در همان دم ، بوي دلاويز سوپ ماهي ، از غلغلك دادن كامم ، دست بر مي دارد و توهماتم محو ميشوند … به همه چيز پي مي برم! زير لب زمزمه ميكنم:

ــ چه نجاستي! چه كثافتي!

پس ، اين است صدف! حيواني شبيه به قورباغه را در نظرم مجسم ميكنم كه توي لاكش نشسته است و از همانجا با چشمهاي درشت و براق خود ، نگاهم ميكند و آرواره هاي نفرت انگيزش را مي جنباند. اين جانور نشسته در لاك را ــ با آن چنگالها و چشمهاي درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم ميكنم كه از بازار به رستوران مي آورند … بچه ها از ترسشان قايم ميشوند و آشپز رستوران از سر كراهت و اشمئزاز چهره در هم ميكشد ، سپس چنگال جانور را ميگيرد و آن را توي بشقاب ميگذارد و به سالن رستوران مي برد. و آدمهاي گنده ،* جانور را از توي بشقاب بر ميدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهايش ــ ميخورند! و جانور ، جيغ ميكشد و سعي ميكند لبهاي آدم را گاز بگيرد …

رويم را در هم مي كشم اما … اما سبب چيست كه دندانهايم مشغول جويدن شده اند؟ آنچه كه مي جوم ، جانوري ست تهوع آور و نفرت انگيز و هولناك ، با اينهمه حريصانه ميخورمش و در همان حال بيم آن دارم كه به بو و طعمش پي ببرم. يكي از جانورها را ميخورم و در همان لحظه ، چشمهاي براق دومي و سومي در نظرم مجسم ميشوند … آنها را هم ميخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهاي پدرم و تابلوي سفيد رنگ ميرسد … آنها را هم ميخورم … هر آنچه را كه مي بينم ميخورم زيرا حس ميكنم كه چيزي جز خوردن ، بيماري ام را درمان نخواهد كرد. صدفهاي نفرت آور با چشمهاي هراس انگيزشان نگاهم ميكنند ؛ از اين انديشه ، سراپا ميلرزم. با اينهمه ، باز دلم ميخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهايم را به جلو دراز ميكنم و با تمام وجوم فرياد ميكشم:

ــ صدف مي خواهم ! به من صدف بدهيد!

در همين دم ، صداي گرفته ي پدرم را مي شنوم:

ــ آقايان كمك كنيد! من از گدايي شرم دارم! اما ــ خداي من ــ رمقي برايم نمانده!

دامان كتش را مي كشم و همچنان بانگ مي زنم:

ــ من صدف مي خواهم!

كنار من ، چند نفر خنده كنان مي پرسند:

ــ كوچولو ، تو مگر صدف هم مي خوري ؟

دو مرد با كلاه ملون ، روبروي من و پدرم ايستاده اند و خنده كنان به چهره ام مي نگرند.

ــ پسرك تو صدف مي خوري ؟ راست مي گويي ؟ خيلي جالب است ؟ چه جوري مي خوريش ؟

يادم مي آيد ، دستي قوي مرا به طرف رستوران غرق در نور ميكشاند. چند دقيقه بعد ، عده اي به دورم حلقه زده اند و با خنده و كنجكاوي تماشايم ميكنند. پشت ميزي نشسته ام و چيزي لزج و شورمزه را كه بوي نا و گنديدگي از آن بلند ميشود ،* ميخورم. با حرص و ولع ميخورم ــ نه مي جوم ، نه نگاهش ميكنم ، نه مي پرسم … مي پندارم كه اگر چشم بگشايم ، بدون شك چشمهاي براق و چنگ و دندان تيز جانور را خواهم ديد …

ناگهان پي مي برم كه مشغول جويدن چيز سختي هستم. صداي قرچ و قروچ به گوشم مي رسد. مردم مي خندند و مي گويند:

ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاك صدف را مي خورد! احمق جان ، لاك كه خوردني نيست!

و بعد ، نوبت به عطش وحشتناك مي رسد. در بسترم دراز كشيده ام و از شدت سوزش و بوي عجيبي كه در دهانم پيچيده است ،* نميتوانم بخوابم. پدرم در اتاق قدم ميزند ،* دستهايش را با درماندگي تكان ميدهد و زير لب من من كنان ميگويد:

ــ مثل اينكه سرما خورده ام. سرم … طوري ست كه انگار يك كسي توي آن راه مي رود … شايد هم علتش اين باشد كه امروز … امروز چيزي نخورده ام … راستي كه آدم عجيبي … آدم ابلهي هستم … مي بينم كه اين آقايان بابت صدف ، ده روبل پول ميدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نكردم؟ حتماً ميدادند.

بالاخره حدود ساعت 5 صبح مي خوابم و قورباغه اي را با چنگالهايش كه توي لاك نشسته و چشمهايش دودو ميكند ، در خواب مي بينم. حدود ظهر ، از شدت تشنگي ، چشم ميگشايم و با نگاهم ،* پدرم را جست و جو ميكنم: هنوز هم دارد قدم ميزند و دستهايش را در هوا تكان ميدهد …
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
ناكامي


ايليا سرگي يويچ پپلف و همسرش كلئوپاترا پترونا ، پشت در اتاق ،* گوش ايستاده و حريصانه سرگرم استراق سمع بودند. از قرار معلوم در پس در اتاق پذيرايي كوچكشان دو نفر به هم اظهار عشق ميكردند. « اظهار كنندگان » عبارت بودند از ناتاشنكا دختر آقاي پپلف و شچوپكين دبير آموزشگاه شهرشان. پپلف كه از شدت هيجان و بي تابي سراپا ميلرزيد و دستهايش را به هم ميماليد ، زير لب نجواكنان گفت:

ــ دارد به قلاب نك مي زند! پترونا تو بايد حواست را كاملاً جمع كني و همين كه صحبتشان به احساسات و اين جور حرفها رسيد فوراً بدو و شمايل مقدسين را از روي ديوار بردار و راه بيفت تا دعاي خيرشان كنيم … بايد غافلگيرشان كرد … بايد مچشان را سر بزنگاه بگيريم … و دعاي خيرشان كنيم … دعاي خير كردن جزو امور مقدس است ، كسي را كه دعاي خيرش كنند ، ديگر نميتواند از زير بار ازدواج شانه خالي كند … اگر هم يك وقت خواست طفره برود ، ناچار با دادگستري سر و كار پيدا ميكند.

و اما در همان لحظه و پشت همان در ، شچوپكين در حالي كه چوب كبريتي را به شلوار شطرنجي خود ميكشيد تا بگيراند ، خطاب به ماشنكا ميگفت:

ــ از اين اخلاقتان دست برداريد! هرگز به شما نامه اي ننوشته ام!

دختر جوان كه يكبند ادا و اطوار مي آمد و گهگاه هيكل خود را در آينه برانداز ميكرد ، جواب داد:

ــ شما گفتيد و من باور كردم! خط شما را فوري شناختم! راستي كه آدم عجيب و غريبي هستيد! دبير تعليم خط و خطش اينقدر خرچنگ قورباغه! با آن خط بدي كه داريد ، چطور ميتوانيد خوشنويسي ياد بدهيد؟

ــ هوم! … چه اهميتي دارد؟ در تعليم خط ، مهم اصل خوش نويسي نيست بلكه مهم آن است كه شاگردها سر كلاس چرت نزنند. من وقتي شاگردهايم را در حال چرت زدن مي بينم ، خط كش را بر ميدارم و مي افتم به جانشان … تازه چه فرقي ميكند خط يكي خوب باشد يا بد؟ … من معتقدم كه خط خوش يعني حرف مفت! مثلاً نكراسف با آنكه خط گندي داشت ،* نويسنده ي خوبي بود. نمونه ي خط او را در كتاب مجموعه ي آثارش چاپ كرده بودند.

ــ بين شما و نكراسف از زمين تا آسمان تفاوت هست …

آنگاه آه كشيد و افزود:

ــ اگر نويسنده اي از من خواستگاري كند ، بي معطلي زنش ميشوم تا چپ و راست بعنوان يادگاري برايم شعر بنويسد!

ــ اينكه كاري ندارد! من هم بلدم برايتان شعر بنويسم.

ــ مثلاً درباره ي چي ؟

ــ درباره ي عشق … احساسات … چشمهايتان … اشعاري بنويسم كه از خود بي خود شويد … اشكتان در بيايد! راستي اگر برايتان شعر عاشقانه بنويسم ، اجازه خواهيد داد ، دستتان را ببوسم؟

ــ چه تقاضاي مهمي؟! … الآنش هم اگر بخواهيد ، ميتوانيد دستم را ببوسيد!

شچوپكين از جاي خود جهيد و با چشمهايي از حدقه برآمده ، لبهايش را به دست نرم ناتاشنكا كه بوي صابون تخم مرغي مي داد ، فشرد. در همين هنگام پپلف ، آرنج خود را شتابان به پهلوي كلئوپاترا پترونا زد ، رنگ رخسارش به سفيدي گچ شد ، دگمه هاي كتش را با عجله انداخت و گفت:

ــ بجنب! شمايل! شمايل را از روي ديوار بردار! راه بيفت ، زن! يالله بجنب!

آنگاه بدون اتلاف وقت ، در اتاق را چارطاق باز كرد و دستهايش را به طرف آسمان گرفت و با چشمهاي آلوده به اشكش پلك زد و گفت:

ــ بچه ها! … دعاي خيرتان ميكنم … بچه هاي عزيز … خداوند خوشبختتان كند … اولاد فراوان داشته باشيد …

مادر نيز كه از فرط خوشحالي اشك مي ريخت ، گفت:

ــ من … من هم دعاي خيرتان مي كنم … عزيزان من انشاالله خوشبخت شويد ، پا به پاي هم پير شويد!

آنگاه رو كرد به شچوپكين و ادامه داد:

ــ آه ، شما يگانه گنجينه ام را از من مي گيريد! دخترم را دوست داشته باشيد … با او مهربان باشيد …

دهان شچوپكين بينوا از ترس و تعجب باز ماند ، شبيخون والدين ناتاشنكا آنقدر جسورانه و غيرمنتظره بود كه مرد جوان فرصت نيافت حتي كلمه اي بر زبان بياورد. در حالي كه از وحشت سراپا ميلرزيد ، با خود فكر كرد: « اي داد بيداد ، دم به تله دادم! غافلگيرم كردند! كار زار است! محال است بتوانم از اين معركه جان سالم بدر ببرم! »

بناچار سر خود را از سر تسليم خم كرد تا شمايل را بالاي آن بگيرند ، انگار ميخواست بگويد: « تسليم ميشوم! » پدر ناتاشنكا كه او نيز اشك ميريخت ، گفت:

ــ دعا … دعاي خير مي كنم. ناتاشنكا دخترم … برو كنارش بايست … پترونا ،* شمايل را بده من …

اما در اين لحظه ، پدر ناگهان از گريستن باز ماند و چهره اش از شدت خشم ، كج و معوج شد. با حالتي آكنده از غيظ و عصبانيت رو كرد به پترونا و داد زد:

ــ خنگ خدا! كله پوك! ببين بجاي شمايل چه ميدهد دستم!

ــ واي خدا مرگم بده!

راستي مگر چه شده بود ؟

شچوپكين نگاه آميخته به ترس و وحشت خود را به شمايل دوخت و در همان آن پي برد كه نجات يافته است: در آن هير و وير ، والده ي ناتاشنكا بجاي شمايل مقدس ، عكس لاژچنيكف نويسنده را از ديوار برداشته بود. پپلف پير و كلئوپاترا پترونا تصوير در دست ، حيران و شرمنده ايستاده بودند. در اين ميان آقاي دبير با استفاده از آشفتگي وضع ، پا به فرار گذاشت.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
بوقلمون صفت


اچوملف ، افسر كلانتري ، شنل نو بر تن و بقچه ي كوچكي در دست ، در حال عبور از ميدان بازار است و پاسباني موحنايي با غربالي پر از انگور فرنگي مصادره شده ، از پي او روان. سكوت بر همه جا و همه چيز حكمفرماست … ميدان ، كاملاً خلوت است ، كسي در آن ديده نميشود … درهاي باز دكانها و ميخانه ها ، مثل دهانهاي گرسنه ، با نگاهي آكنده از غم و ملال ، به روز خدا خيره شده اند ؛ كنار اين درها ، حتي يك گدا به چشم نميخورد. ناگهان صدايي به گوش ميرسد كه فرياد ميكشد:

ــ لعنتي ، حالا ديگر گازم ميگيري؟! بچه ها ولش نكنيد! گذشت آن روزها ، حالا ديگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگيريدش! آهاي … بگيريدش!

و همان دم ، زوزه ي سگي هم به گوش ميرسد. اچوملف به آن سو مي نگرد و سگي را مي بيند كه سراسيمه و مضطرب ، روي سه پاي خود ورجه ورجه كنان از توي انبار هيزم پيچوگين تاجر بيرون مي جهد و پا به فرار ميگذارد. مردي هم با پيراهن چيت آهار خورده و جليتقه ي دگمه باز ، از پي سگ ميدود. مرد ، همچنانكه ميدود اندام خود را به طرف جلو خم ميكند ، خويشتن را بر زمين مي اندازد و به دو پاي سگ ، چنگ مي افكند. زوزه ي سگ و بانگ مرد ــ « ولش نكنيد! » ــ بار ديگر شنيده ميشود. از درون دكانها ، چهره هايي خواب آلود ، سرك ميكشند و لحظه اي بعد ،* عده اي ــ انگار كه از دل زمين روييده باشند ــ كنار انبار هيزم ازدحام ميكنند.

پاسبان ، رو ميكند به افسر و مي گويد:

ــ قربان ، انگار اغتشاش و بي نظمي راه افتاده! …

اچوملف نيم چرخي به سمت چپ مي زند و به طرف جمعيت مي رود. دم در انبار ، مردي كه وصفش رفت با جليتقه ي دگمه باز خود ديده ميشود ــ دست راستش را بلند كرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعيت ، نشان ميدهد. قيافه ي نيمه مستش انگار كه داد ميزند: « حقت را ميگذارم كف دستت لعنتي! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پيروزي ميماند. افسر كلانتري ،* نگاهش ميكند و استاد خريوكين ــ زرگر معروف ــ را بجا مي آورد. باني جنجال نيز ــ يك توله ي تازي سفيد رنگ با پوزه ي باريك و لكه ي زردي بر پشت ــ با دستهاي از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ي محاصره ي جمعيت ، همانجا روي زمين نشسته است. چشمهاي نمورش ، از اندوه و از وحشت بيكرانش حكايت ميكند. اچوملف ، صف جمعيت را ميشكافد و مي پرسد:

ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اينجا چرا؟ … تو ديگر انگشتت را چرا؟ … كي بود داد مي زد؟

خريوكين توي مشت خود سرفه اي ميكند و مي گويد:

ــ قربان ، داشتم براي خودم مي رفتم ، كاري هم به كار كسي نداشتم … با ميتري ميتريچ درباره ي مظنه ي هيزم حرف مي زديم … يكهو اين حيوان لعنتي پريد و بيخود و بي جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشيد قربان ، من آدم زحمتكشي هستم … كارهاي ظريف ميكنم … من بايد خسارت بگيرم ، آخر ممكن است انگشتم را نتوانم يك هفته تكان بدهم … آخر كدام قانون به حيوان اجازه ميدهد؟ … اگر بنا باشد هر كسي آدم را گاز بگيرد ، بهتره سرمان را بگذاريم و بميريم …

اچوملف سرفه اي ميكند ، ابروانش را بالا مي اندازد و با لحن جدي مي گويد:

ــ هوم! … بسيار خوب … سگ مال كيست؟ من اجازه نميدهم! يعني چه؟ سگهايشان را توي كوچه و خيابان ، ول ميكنند به امان خدا! تا كي بايد به آقاياني كه خوش ندارند قوانين را مراعات كنند روي خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتي كه ميخواهد باشد ، چنان جريمه كنم كه ول دادن سگ و انواع چارپا ، يادش برود! مادرش را به عزايش مينشانم! …

آنگاه رو ميكند به پاسبان و مي گويد:

ــ يلديرين! ببين سگ مال كيست و موضوع را صورتمجلس كن! خود سگ را هم بايد نفله كرد. فوري! احتمال ميرود هار باشد … مي پرسم: اين سگ مال كيست؟

مردي از ميان جمعيت مي گويد:

ــ غلط نكنم بايد مال ژنرال ژيگانف باشد.

ــ ژنرال ژيگانف؟ هوم! … يلديرين بيا كمكم كن پالتويم را در آرم … چه گرمايي! انگار ميخواهد باران ببارد …

بعد ، رو ميكند به خريوكين و ادامه ميدهد:

ــ من فقط از يك چيز سر در نمي آورم: آخر چطور ممكن است سگ به اين كوچكي گازت گرفته باشد؟ او كه قدش به انگشت تو نميرسد! سگ به اين كوچكي … و تو ماشاالله با آن قد ديلاقت! … لابد انگشتت را با ميخي سيخي زخم كردي و حالا به كله ات زده كه دروغ سر هم كني و بهتان بزني. امثال تو ارقه ها را خوب ميشناسم!

يك نفر از ميان جمعيت مي گويد:

ــ قربان ، خريوكين محض خنده و تفريح مي خواست پوزه ي سگ را با آتش سيگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل كه نيست ــ پريد و انگشت او را گاز گرفت … خودتان كه ميشناسيد اين آدم چرند را!

خريوكين داد مي زند:

ــ آدم بي قواره ، چرا دروغ مي گويي؟ تو كه آنجا نبودي! چرا دروغ سر هم مي كني؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهميده اي هستند ، حاليشان ميشود كي دروغ ميگويد و كي پيش خدا روسفيد است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاكمه ام كنند … قاضي قانونها را خوب بلد است … گذشت آن زمان … حالا ديگر ، قانون همه را به يك چشم نگاه ميكند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ي ژاندارمري خدمت ميكند …

ــ جر و بحث موقوف!

در اين لحظه پاسبان با لحني جدي و با حالتي آميخته به ژرف انديشي مي گويد:

ــ نه ، نبايد مال ژنرال باشد … ژنرال و اين جور سگ؟ … سگ هاي ايشان از نژاد اصيل اند …

ــ مطمئني ؟

ــ بله قربان ، مطمئنم …

ــ خود من هم مي دانستم. سگهاي ژنرال ، گران قيمت و اصيل اند ، حال آنكه اين سگه به لعنت خدا نمي ارزد! نه پشم و پيله ي حسابي دارد ، نه ريخت و قيافه و هيكل حسابي … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممكن است ژنرال ، اين جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان كجا رفته؟ اين سگ اگر گذرش به مسكو يا پتربورگ مي افتاد ميدانيد باهاش چكار ميكردند؟ قانون ، بي قانون فوري خفه اش ميكردند! گوش كن خريوكين ، حالا كه به تو خسارت وارد آمده نبايد از شكايتت بگذري … حق اين نوع آدمها را بايد كف دستشان گذاشت! وقت آن است كه …

پاسبان ، زير لب مي گويد:

ــ اما شايد هم مال ژنرال باشد … روي پوزه اش كه نوشته نشده … چند روز پيش ، حيواني شبيه اين را در خانه ي ژنرال ديده بودم.

صدايي از ميان جمعيت مي گويد:

ــ من مي شناسمش. مال ژنرال است!

ــ هوم! … يلديرين ، برادر سردم شد ، پالتويم را بنداز روي شانه هام … چه سوزي! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ايشان پرس و جو كن … به ايشان بگو كه سگ را من پيدا كردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ايشان يادآوري كن كه سگ را در كوچه و خيابان ، رها نكنند … شايد اين حيوان ، سگ گران قيمتي باشد و اگر هر رهگذري بخواهد آتش سيگارش را به پوزه ي سگ بيچاره بچسباند ، چه بسا از اين زبان بسته چيزي باقي نماند. حيوانيست ظريف … و اما تو ، كله پوك بيشعور . دستت را بگير پايين! لازم نيست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمايش بگذاري! اصلاً همه اش تقصير خودت است! …

ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد مي آيد اين طرف ، خوب است ازش بپرسيد … هي ، پروخور! بيا اينجا جانم! نگاهي به اين سگ بنداز … مال شماست؟

ــ چه حرفها! ما هيچ وقت از اين سگها نداشتيم!

اچوملف مي گويد:

ــ اين كه پرسيدن نداشت! معلوم است كه ولگرده! احتياج به اين همه جر و بحث هم ندارد! … وقتي من مي گويم ولگرده ، حتماً ولگرده … بايد كارش را ساخت.

پروخور همچنان ادامه ميدهد:

ــ گفتم مال ما نيست ، مال اخوي ژنرال است ؛ هماني كه از چند روز به اين طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ي چنداني به سگ شكاري ندارد ، ولي اخوي شان طرفدار اين جور سگهاست …

اچوملف با لحني آميخته به محبت مي پرسد:

ــ مگر اخوي ايشان تشريف آورده اند اينجا؟ ولاديمير ايوانيچ را مي گويم ، خداي من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند …

ــ بله مهمان هستند …

ــ خداي من … لابد دلشان براي برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببين كه اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ايشان است؟ واقعاً خوشحالم … بيا با خودت ببرش خانه … سگ بدي نيست … حيوان زبر و زرنگي است … پريد و انگشت آن يارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حيوانكي دارد ميلرزد … ناكس كوچولو هنوز هم دارد مي غرد … چه با نمك! …

پروخور توله را صدا مي زند و همراه سگ از در انبار دور ميشود … جمعيت به ريش خريوكين مي خندد. اچوملف با لحني آميخته به تهديد ، بانگ ميزند:

ــ صبر كن ، به حسابت مي رسم!

آنگاه شنل را به دور تن خود مي پيچد و ميدان بازار را ترك مي كند.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
زندگي زيباست


( براي آنهايي كه قصد انتحار دارد )

زندگي ، چيزي ست تلخ و نامطبوع اما زيباسازي آن كاري ست نه چندان دشوار. براي ايجاد اين دگرگوني كافي نيست كه مثلاً دويست هزار روبل در لاتاري ببري يا به اخذ نشان « عقاب سفيد » نايل آيي يا با زيبارويي دلفريب ازدواج كني يا به عنوان انساني خوش قلب شهره ي دهر شوي ــ نعمتهايي را كه برشمردم ، فناپذيرند ، به عادت روزانه مبدل ميشوند. براي آنكه مدام ــ حتي به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوشبختي كني بايد: اولاً از آنچه كه داري راضي و خشنود باشي ، ثانياً از اين انديشه كه « ممكن بود بدتر از اين شود » احساس خرسندي كني و اين كار دشواري نيست:

وقتي قوطي كبريت در جيبت آتش ميگيرد از اينكه جيب تو انبار باروت نبود خوش باش ، رو خدا را شكر كن.

وقتي عده اي از اقوام فقير بيچاره ات سرزده به ويلاي ييلاقي ات مي آيند ، رنگ رخساره ات را نباز ، بلكه شادماني كن و بانگ بر آر كه: « جاي شكرش باقيست كه اقوامم آمده اند ، نه پليس! »

اگر خاري در انگشتت خليد ، برو شكر كن كه: « چه خوب شد كه در چشمم نخليد! »

اگر زن يا خواهر زنت بجاي ترانه اي دلنشين گام مي نوازد ، از كوره در نرو بلكه تا مي تواني شادماني كن كه موسيقي گوش ميكني ، نه زوزه ي شغال يا زنجموره ي گربه.

رو خدا را شكر كن كه نه اسب باركش هستي ، نه ميكرب ، نه كرم تريشين ، نه خوك ، نه الاغ ، نه ساس ، نه خرس كولي هاي دوره گرد … پايكوبي كن كه نه شل هستي ، نه كور ، نه كر ، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله كن كه در اين لحظه روي نيمكت متهمان ننشسته اي ،* روياروي طلبكار نايستاده اي و براي دريافت حق التأليفت در حال چانه زدن با ناشرت نيستي.

اگر در محلي نه چندان پرت و دور افتاده سكونت داري از اين انديشه كه ممكن بود محل سكونتت پرت تر و دور افتاده تر از اين باشد شادماني كن.

اگر فقط يك دندانت درد ميكند ، دل به اين خوش دار كه تمام دندانهايت درد نمي كنند.

اگر اين امكان را داري كه مجله ي « شهروند » را نخواني يا روي بشكه ي مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و يا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشي ، شادي و پايكوبي كن.

وقتي به كلانتري جلبت ميكنند از اينكه مقصد تو كلانتري ست ، نه جهنم سوزان ، خوشحال باش و جست و خيز كن.

اگر با تركه ي توس به جانت افتاده اند هلهله كن كه: « خوشا به حالم كه با گزنه به جانم نيفتاده اند! »

اگر زنت به تو خيانت مي كند ، دل بدين خوش دار كه به تو خيانت مي كند ،* نه به مام ميهن.

و قس عليهذا … اي آدم ، پند و اندرزهايم را به كار گير تا زندگي ات سراسر هلهله و شادماني شود.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
تهيه كننده در زير كاناپه


كمدي « تعويض لباس » بر صحنه بود. هنرپيشه اي جوان و خوش بر و رو به اسم كلاوديا ماتوييونا دولسكايا كائوچوكوا كه تمام وجود خود را با شور و اشتياق به هنر مقدس بازيگري تئاتر وقف كرده بود ، دوان دوان وارد رختكن خود شد ، لباس مخصوص كوليها را از تن در آورد تا در يك چشم به هم زدن لباس مخصوص سواركاران را بپوشد. اين بازيگر خوش قريحه از آنجا كه مايل نبود لباسي كه ميپوشد چين و چروك اضافي داشته باشد تصميم گرفت سراپا لخت شود و لباس سواركاران را بر تن برهنه ــ و بقول معروف روي جامه ي حضرت حوا ــ بپوشد. پس لخت شد و در حالي كه تنش از خنكاي اتاق رختكن اندكي ميلرزيد مشغول صاف كردن چينهاي شلوارش شد. اما ناگهان صداي يك آه به گوشش رسيد. چشمهايش از فرط تعجب گرد شدند. به دقت گوش فرا داد. صدا بار ديگر آه كشيد و به نجوا گفت:

ــ خدايا از سر گناهانم بگذر … آه …

هنرپيشه ي جوان حيرت زده به پيرامون خود نگريست اما هيچ چيز شبهه انگيزي نديد با وجود اين از سر احتياط تصميم گرفت به زير يگانه مبل رختكن يعني كاناپه اي كه در گوشه ي اتاق قرار داشت نگاهي بيفكند. و تصور ميكنيد چه ديد؟ آنجا ، اندام بلند يك مرد ، درازكش بود. زن جوان وحشت زده واپس جهيد ، نيم تنه ي لباس اسب سواري را روي شانه هاي خود انداخت و با صدايي خفه فرياد كشيد:

ــ تو كي هستي ؟

از زير كاناپه زمزمه اي لرزان به گوش رسيد:

ــ منم … من … نترسيد ، من هستم … هيس!

هنرپيشه ي جوان وقتي زمزمه ي تودماغي را كه به فش فش روغن در ماهيتابه ي داغ ميمانست شنيد به آساني به هويت مردي كه زير كاناپه مخفي شده بود پي برد. او كسي جز اينديوكف تهيه كننده و اجاره دار تئاتر نبود. خانم هنرپيشه مانند گل صد توماني سرخ شد و با لحني آكنده از خشم گفت:

ــ شما ؟ چطور … چطور جرأت كرديد ؟ پيرمرد پست فطرت! پس در تمام اين مدت ، *همين جا قايم شده بوديد؟ فقط همين را كم داشتم!

اينديوكف كله ي طاس خود را از زير كاناپه بيرون آورد و فش فش كنان جواب داد:

ــ عزيز من … عمر من! عصباني نشويد عزيزم! مرا بكشيد! فكر كنيد مار هستم ، زير پايتان له ام كنيد ولي شما را به خدا قسم ميدهم سر و صدا راه نيندازيد! من تن لخت شما را نديدم و نمي بينم و دلم هم نميخواهد ببينم. عزيزمن ،* خوشگل من آنقدر نمي بينم كه حتي لازم نيست خودتان را بپوشانيد! به حرف من پيرمرد كه پا بر لب گور دارم گوش بدهيد! من از ترس جان به زير كاناپه پناه آورده ام! نزديك است قالب تهي كنم! مگر نمي بينيد كه از ترس ، موي سرم سيخ شده است؟ ميدانيد ، پريندين شوهر گلاشا جان از مسكو برگشته و حالا تمام تئاتر را زير پا گذاشته است و دربدر دنبال من ميگردد تا بكشدم. ميترسم! وحشتناك است! آخر گذشته از رابطه اي كه با گلاشا جان دارم پنج هزار روبل هم به اين قاتل جانم بدهكارم!

ــ اين حرفها اصلاً به من مربوط نيست! همين الان گورتان را از اينجا گم كنيد وگرنه … وگرنه خدا مي داند كه چه بلايي بر سرتان مي آورم … پست فطرت رذل!

ــ هيس! … عزيزم هيس! التماستان ميكنم ،* جلو پايتان زانو ميزنم! چه جايي مناسبتر از رختكن شما؟ هر جايي كه مخفي شوم حتماً پيدا ميكند ولي جرأت نخواهد كرد به اينجا بيايد! خواهش ميكنم! التماستان ميكنم! حدود دو ساعت پيش بود كه ديدمش! در جريان پرده ي اول نمايش ، پشت دكورها ايستاده بودم ، يك وقت ديدم كه از سمت لژ به طرف صحنه مي آيد.

خانم بازيگر وحشت زده پرسيد:

ــ پس در تمام مدت نمايش درام همين جا افتاده بوديد؟ و … و هر دفعه هم كه لباس عوض ميكردم مرا ديد مي زديد؟

اينديوكف گريه كنان جواب داد:

ــ دارم ميلرزم! سراپا ميلرزم! واي مادر جان ، دارم ميلرزم! آن مردكه ي لعنتي مي كشدم! پيش از اين هم يك بار در نيژني به طرف من تيراندازي كرده بود … قضيه آنقدر مهم بود كه حتي روزنامه ها چاپش كردند!

ــ آه … رفتار شما غير قابل تحمل است! بيرون! من وقت ندارم ، الان بايد لباس بپوشم و روي صحنه بروم! بيرون ، وگرنه … فرياد ميكشم ،* داد و بيداد راه مي اندازم … چراغ روميزي را به سرتان ميكوبم!

ــ هيس! … اميد من … ساحل نجات من! … اگر بيرونم نكنيد 50 روبل به حقوقتان اضافه ميكنم. 50 روبل!

هنرپيشه ي جوان تن برهنه ي خود را با لباسهايي كه دم دستش بود پوشاند و به سمت در دويد تا هوار بكشد. اينديوكف از زير كاناپه بيرون خزيد و چار دست و پا از پي او راه افتاد و پاي زن را اندكي بالاتر از قوزك پا گرفت و هن هن كنان گفت:

ــ 75 روبل! از اينجا بيرونم نكنيد! 75 روبل به اضافه ي نصف درآمد تئاتر!

ــ دروغ مي گوييد!

ــ خدا لعنتم كند اگر دروغ بگويم! قسم مي خورم! از زندگي ام خير نبينم اگر دروغ بگويم … 75 روبل و نصف درآمد!

هنرپيشه ي جوان لحظه اي دچار ترديد شد و از در فاصله گرفت. آنگاه با صدايي آلوده به گريه گفت:

ــ من كه مي دانم دروغ مي گوييد!

ــ به خاك سياه بنشينم اگر دروغ بگويم! خدا مرا ذليل كند اگر دروغ بگويم! خيال كرده ايد اينقدر رذلم!

زن جوان سرانجام رضايت داد:

ــ بسيار خوب … فقط قولتان را فراموش نكنيد … حالا برگرديد زير كاناپه.

اينديوكف آه بلندي كشيد و فس فس كنان و هن هن كنان به زير كاناپه خزيد. دولسكايا كائوچوكوا نيز با عجله مشغول تعويض لباس شد. از اينكه مرد غريبه اي زير كاناپه ي اتاق رختكنش دراز كشيده است احساس وحشت و ناراحتي ميكرد اما از درك اين حقيقت كه گذشتش صرفاً از عشق و علاقه اش به هنر مقدس بازيگري ناشي ميشود چنان به اشتياق آمده بود كه لحظه اي بعد وقتي نيم تنه را از روي شانه هايش به زير مي انداخت نه تنها درشتگويي نكرد كه همدردي هم كرد:

ــ كوزما آلكسي يويچ ، عزيزم مي ترسم لباستان كثيف شود! آخر من هر آشغالي كه به دستم ميرسد مي چپانم زير كاناپه!

نمايش به پايان رسيد. تماشاچيان ، هنرپيشه ي خوش قريحه را هلهله كنان يازده بار به روي صحنه فرا خواندند و دسته گلي كه روي روبانش نوشته شده بود: « هرگز تركمان نكنيد! » تقديمش كردند. همين كه هلهله ي تماشاچيان فروكش كرد زن جوان به طرف اتاق رختكن خود راه افتاد اما پشت دكورها با اينديوكف روبرو شد. تهيه كننده با موي ژوليده و لباس مچاله و غبارآلود ، دستهاي خود را به هم ميماليد و به قدري خوشحال بود كه در پوستش نميگنجيد ؛ همين طور كه به زن جوان نزديك ميشد با خوشحالي گفت:

ــ هه ــ هه ــ هه! … تصورش را بكنيد! … نه ، پيش از هر كاري به ريش من پير خرفت بخنديد! فكرش را بكنيد ، يارو اصلاً پريندين نبود! هه ــ هه ــ هه! … مرده شوي ريش دراز و بورش را ببرد كه پاك گيج و منگم كرده بود … آخر ميدانيد ، پريندين هم ريش بور و دراز دارد … و من خنگ ، يارو را عوضي گرفتم! هه ــ هه ــ هه … متأسفم كه بيجهت مزاحم شما شدم ، خوشگلم …

ــ ولي قولي را كه به من داده ايد فراموش نكنيد …

ــ فراموش نكرده ام عزيزم ،* عمر من … ولي يارو كه پريندين نبود! قرار و مدار من و شما بر سر پريندين بود ،* نه هر كسي … و حالا كه يارو پريندين نبود دليلي نمي بينم وفاي به عهد كنم. البته يارو اگر خود پريندين مي بود ، وضع كاملاً فرق ميكرد ولي مي بينيد كه عوضي گرفته بودم … مردكه ي احمق الدنگ را بجاي پريندين گرفته بودم!

دولسكايا كائوچوكوا با لحني آميخته به خشم ، اعتراض كرد:

ــ رذل! رذل و بي شرم!

ــ اگر يارو خود پريندين مي بود شما حق داشتيد متوقع باشيد … ولي پريندين نبود! يارو شايد كفاش يا ببخشيد خياط بود و شما ميفرماييد كه بنده بايد بابت چنين آدمي پول بدهم؟ عزيزم ،* من آدم شرافتمندي هستم … مي فهميد …

و در حالي كه به راه خود ادامه مي داد ، دستهايش را در هوا تكان داد و اضافه كرد:

ــ باز اگر يارو خود پريندين مي بود البته وظيفه داشتم وفاي به عهد كنم ولي من چه مي دانم يارو كي و چكاره بود! … يك مرد موبور … او كه پريندين نبود!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
بچه ي تُخص

ايوان ايوانيچ لاپكين ، جواني آراسته و خوش قيافه ، و آناسيميونونا زامبليتسكايا دختري جوان با بيني كوچك فندقي ، از ساحل شيبدار سرازير شدند و روي نيمكتي نشستند. نيمكت ، درست بر لب رودخانه ، در محاصره ي انبوه بوته هاي يك بيدستان جوان برپا ايستاده بود. چه گوشه ي دنجي! كافيست انسان روي نيمكتي بنشيند تا از انظار جهانيان ، نهان شود ــ فقط نگاه عنكبوتهاي آبي كه به سرعت برق بر سطح آب رودخانه ، به اين سو و آن سو ميدوند ، و نگاه ماهيهاست كه بر نيمكت نشينان مي افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطي پر از كرم و ساير وسايل ماهيگيري مجهز بودند. هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت ، مشغول صيد شدند. دقيقه اي بعد ، لاپكين به پيرامون خود نگريست و گفت:

ــ خوشحالم كه تنها هستيم. آناسيميونونا ، مطالب زيادي هست كه بايد با شما در ميان بگذارم … خيلي حرف دارم … از لحظه اي كه شما را ديدم … مواظب باشيد ، مال شما دارد نك ميزند … به مفهوم زندگي پي بردم و بتم را ــ بتي كه بايد تمام زندگي شرافتمندانه ام را به پايش بريزم ــ شناختم … از نك زدنش پيداست كه بايد درشت باشد … همين كه نگاهم به شما افتاد ، براي اولين بار ، عاشق شدم … دل به شما سپردم! حوصله كنيد ، چوب را به اين شكل نكشيد ، بگذاريد باز هم نك بزند … عزيزم ، شما را به خدا قسم ميدهم صاف و پوست كنده بگوييد كه آيا ميتوانم؟ … خيال نكنيد كه به عشق متقابل اميد بسته ام ، نه! من خود را شايسته ي عشق شما نميدانم ، نميتوانم حتي فكرش را بكنم … ولي آيا ميتوانم اميدوار باشم كه … بكشيدش بيرون!

آناسيميونونا دست خود را بلند كرد ، قلاب را با حركتي سريع از آب بيرون كشيد و شادمانه فرياد زد ؛ ماهي كوچكي به رنگ نقره اي مايل به سبز ، در هوا به شدت پيچ و تاب ميخورد.

ــ خداي من ، ماهي سوف! يالله … بجنبيد! حيف شد ، در رفت!

ماهي كوچك از قلاب رهاشد ؛ روي چمن به سمت دنياي دلخواه خود جست و خيزي كرد و … شلپ ، در آب افتاد!

لاپكين كه قصد داشت ماهي را پيش از فرو رفتنش در آب ، تعقيب كند بجاي ماهي ،* ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لبهاي خود را ناخودآگاه بر آن فشرد … آناسيميونونا دست خود را واپس كشيد اما كار از كار گذشته بود. لبهاي آن دو ، با بوسه اي به هم آمده بودند. و اين پيشامد ، به گونه اي ناخودآگاه رخ داده بود. از پي بوسه ي نخست ، نوبت به بوسه ي دوم و سپس به قسم خوردنها و اطمينان دادنها رسيد … چه لحظه هاي سعادتباري! اما در زندگي انسان فاني ، چيزي به اسم سعادت مطلق ،* وجود ندارد. معمولاً خوشبختي يا خود آلوده به زهر است يا چيزي از خارج ، به زهر آلوده اش ميكند. و اين روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هايي كه زن و مرد جوان گرم بوس و كنار بودند ناگهان صداي خنده اي طنين انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشكشان زد: برادر آناسيميونونا يعني كولياي محصل تا كمر در آب ايستاده بود ــ آن دو را تماشا ميكرد و لبخند ميزد:

ــ اهه! … ماچ و بوسه ؟ مي روم براي مادر جان تعريف مي كنم.

لاپكين كه تا بناگوش سرخ شده بود زير لب من من كنان گفت:

ــ اميدوارم شما به عنوان يك انسان شرافتمند … زاغ سياه كسي را چوب زدن ، نهايت فرومايگي است ولي باز گفتن مشاهدات ، عين پستي و رذالت و دنائت است! … تصور ميكنم شما كه جوان شريف و نجيبي هستيد …

اما جوان شريف و نجيب ، سخن او را قطع كرد و گفت:

ــ يك روبل مي گيرم و لوتان نمي دهم!

لاپكين يك اسكناس يك روبلي از جيب خود در آورد و آن را به كوليا داد. پسرك اسكناس را در مشت خيس خود مچاله كرد ، سوتي كشيد و شناكنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هواي عشقبازي از سرشان پريده بود.

فرداي آن روز ، لاپكين يك جعبه آبرنگ و يك توپ ، از شهر با خود آورد و آنها را به كوليا اهدا كرد. آناسيميونونا هم قوطيهاي خالي خود را به برادرش بخشيد. بعد هم بناچار يك جفت دگمه سردست را كه تصوير كله ي درشت سگي بر آن نقش خورده بود ، به او هديه داد. از قرار معلوم ، اين وضع به مذاق بچه ي شرور ، خوش آمده بود چرا كه از آن روز ، به طمع كسب غنايم بيشتر ، دو دلداده را به زير مراقبت دايمي خود كشيد. به هر گوشه اي كه پناه مي بردند كوليا نيز همانجا سبز ميشد و زاغ سياهشان را چوب ميزد ؛ خلاصه آنكه لحظه اي آن دو را تنها نميگذاشت. لاپكين دندان قروچه ميكرد و زير لب ميغريد:

ــ پست فطرت! با اين سن و سال كمش ، راستي كه رذل بزرگي ست! خدا مي داند در آينده چه جانوري از آب در بيايد!

در سراسر ماه ژوئن ، كوليا روز و روزگار آن دو دلداده را سياه كرد. مدام تهديد به لو دادن ميكرد. سايه به سايه به تعقيبشان مي پرداخت و مدام هديه ميطلبيد. هر چه ميدادند كمش بود تا آنجا كه حتي روزي طلب ساعت جيبي كرد. چه ميتوانستند بكنند؟ ناچار شدند وعده ي خريد ساعت را هم بدهند.

يك روز كه دور ميز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان كوليا بلند بلند خنديد و چشمكي زد و از لاپكين پرسيد:

ــ بگويم ؟ ها ؟

لاپكين سرخ شد و بجاي كلوچه ، دستمال سفره را جويد. آناسيميونونا هم شتابان از پشت ميز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت.

اين وضع تا آخر ماه اوت يعني تا روزي كه سرانجام لاپكين رسماً از آناسيميونونا خواستگاري كرد ،* ادامه يافت. چه روز خوشي! لاپكين بعد از پايان مذاكره با والدين آنا و كسب موافقت آنان ، پيش از هر كاري به باغ دويد و به جست و جوي كوليا پرداخت. همين كه چشم او به كوليا افتاد ، در حالي كه دلش ميخواست از شدت شوق فرياد بزند ، چنگ انداخت و گوش بچه ي تخص را گرفت. در هيمن هنگام آنا هم كه دنبال كوليا ميگشت سر رسيد و گوش ديگر او را چسبيد. بايد آنجا مي بوديد و لذتي را كه بر چهره ي دو دلداده ي جوان نقش بسته بود تماشا ميكرديد! كوليا اشك ميريخت و التماس ميكرد:

ــ قربان آن شكلتان بروم ، غلط كردم! ببخشيد! ديگر نمي كنم! …

تا چندين سال بعد ، لاپكين و آناسيميونونا در هر موقعيتي كه دست ميداد اعتراف ميكردند كه بالاترين لذت نفس گيري كه در تمام دوران دلباختگيشان نصيبشان شده بود ، همانا لحظه اي بود كه گوشهاي آن بچه ي تخص را ميكشيدند.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
در اتاقهاي يك هتل


همسر سرهنگ ناشاتيرين ــ ساكن اتاق شماره ي 47 ــ برافروخته و كف بر لب ، به صاحب هتل پريد و فرياد زنان گفت:

ــ گوش كنيد آقاي محترم! يا همين الان اتاقم را عوض مي كنيد يا از هتل لعنتي تان بيرون مي روم! اينجا كه هتل نيست ، پاتوق اوباش است! ببينيد آقا ، من دو دختر بزرگ دارم و از پشت ديوار اتاقمان ، از صبح تا غروب حرفهاي ركيك و زننده شنيده ميشود! آخر اين هم شد وضع؟ شب و روز! گاهي اوقات حرفهايي مي پراند كه مو به تن آدم سيخ ميشود! عين يك گاريچي! باز جاي شكرش باقيست كه دخترهاي بينواي من ، چيزي از اين حرفها نميفهمند وگرنه مي بايست دستشان را ميگرفتم و ميزدم به كوچه … بفرماييد ، ميشنويد؟ الان هم دارد بد و بيراه ميگويد! خودتان گوش كنيد!

از اتاق ديوار به ديوار اتاق شماره ي 47 صدايي بم و گرفته به گوش مي رسيد كه مي گفت:

ــ من ، برادر داستان بهتري بلدم. ستوان دروژكف يادت هست كه؟ يك روز كه داشتيم بيليارد بازي ميكرديم پايش را بلند كرد و زانويش را گذاشت روي ميز تا Vugl (به گوشه) بزند ، يكهو يك چيزي گفت: جر ــ ر ــ ر ــ ر! اول فكر كرديم كه ماهوت ميز بيليارد جر خورد ولي وقتي دقت كرديم برادر ، ديديم اي بابا ، ايالات متحده ي جناب سروان ، پاك در رفته! اين لامذهب پايش را آنقدر بلند كرده بود كه خشتكش از اين سر تا آن سر ، جر خورده بود … ها ــ ها ــ ها! چند تا از زنها ــ از جمله زن اوكوركين بي بته ــ هم آنجا بودند … كفر اوكوركين درآمد و رنگش شد گچ خالي … جنجال بپا كرد و مدعي شد كه دروژكف حق نداشت در حضور زن او بي ادبي كند … معلوم است ديگر ، حرف حرف مي آورد … تو كه بچه هاي ما را ميشناسي! … اوكوركين شاهدهايش را پيش ستوان فرستاد و او را به دوئل دعوت كرد ولي دروژكف بجاي آنكه مرتكب حماقت شود … ها ــ ها ــ ها … گفت: « به من چه مربوط است! بگذار شاهدهاش بروند سراغ خياطي كه شلوارم را دوخته بود … تقصير اوست ، نه من! » ها ــ ها ــ ها! … ها ــ ها ــ ها!

ليليا و ميليا ، دختران سرهنگ كه پاي پنجره نشسته و مشت ها را تكيه گاه گونه هاي گوشت آلودشان كرده بودند ، چشمهاي ريز خود را به زمين دوختند و سرخ شدند. خانم سرهنگ رو كرد به صاحب هتل و ادامه داد:

ــ شنيديد؟ و شما ميگوييد كه اين جور حرفها اشكالي ندارد؟ آقاي محترم ، من زن يك سرهنگ هستم! شوهرم يك فرمانده ي نظامي است! من اجازه نميدهم كه يك گاريچي ، تقريباً در حضور من ، حرفهاي زشت و نامربوط بزند!

ــ خانم محترم ، ايشان گاريچي نيستند ، اسمشان سروان ستاد كيكين است … ايشان اشراف زاده اند …

ــ حالا كه ايشان اشرافيت شان را طوري ار ياد برده اند كه درست مانند يك گاريچي حرفهاي ركيك مي زنند ، مستحق تحقير و تنفر بيشتري هستند! خلاصه آقاي محترم ، بجاي آنكه با من جر و بحث كنيد ، تشريف ببريد و اقدام كنيد!

ــ خانم محترم ، آخر بنده چكار ميتوانم بكنم؟ نه فقط شما ، بلكه همه از دست او مي نالند ؛ من كه كاري از دستم ساخته نيست! گاهي اوقات به اتاقش ميروم و سرزنشش ميكنم و ميگويم: « گانيبال ايوانيچ ،* از خدا بترسيد! حيا كنيد! » ولي او مشتهايش را گره ميكند و هزار جور ليچار و حرف مفت تحويلم ميدهد ؛* مثلاً ميگويد: « بيلاخ! » و از همين حرفهاي ركيك … افتضاح است ، افتضاح! مثلاً صبح كه از خوب بيدار ميشود يك وقت مي بينيد ــ ببخشيد ، ها ــ با لباس زير ، توي راهرو راه مي افتد … گاهي وقتها هم كه مست ميكند هر چه فشنگ در تپانچه دارد به ديوارهاي اتاق شليك ميكند … از صبح تا غروب شراب كوفت ميكند ، شبها هم قمار ميزند … بعد از قمار هم ، دعوا و كتك كاري راه مي اندازد … باور بفرماييد ، از روي مشتريهاي هتل ، خجالت ميكشم!

ــ چرا اين پست فطرت را بيرون نمي اندازيد!

ــ بيرون؟ مگر ميشود اين آدم را بيرون انداخت؟ در عرض همين سه ماه گذشته ، كلي به بنده بدهكار شده … البته ما حاضريم از خير طلبمان بگذريم به شرط آنكه به زبان خوش ول كند و برود …. قاضي صلح حكم تخليه ي اتاق را صادر كرده ولي او كار را به تجديد نظر و استيناف و پژوهش و اين جور حرفها كشانده است و مرتب هم قضيه را كش ميدهد … باور بفرماييد بلاي جانم شده! ولي راستش را بخواهيد مرد خوبيست! جوان ، خوش قيافه ، باهوش … وقتي كه هشيار است ، از خوبي لنگه ندارد. همين ديروز كه مست نبود همه ي روز را نشست و براي پدر و مادرش نامه نوشت.

همسر سرهنگ آهي كشيد و گفت:

ــ بيچاره پدر و مادرش!

ــ راستي كه بيچاره! كدام پدر و مادري خوش دارند فرزندشان تنبل و بي عار بار بيايد؟ … هم فحشش ميدهند ، هم از هتلها بيرونش ميكنند ولي روزي نيست كه بخاطر دعوا و رسوايي ، كارش به دادگاه نكشد … راستي كه بدبختي است!

خانم سرهنگ بار ديگر آه كشيد و گفت:

ــ بيچاره زنش!

ــ ايشان مجرد هستند ، خانم ، كي حاضر ميشود به اين جور آدمها زن بدهد؟ اگر سر سالم به گور ببرد بايد خدا را شكر كند …

خانم سرهنگ از اين گوشه ي اتاق تا گوشه ي ديگر قدم زد و پرسيد:

ــ گفتيد مجرد است؟

ــ بله خانم محترم.

خانم سرهنگ ، راه رفته را بازگشت ، لحظه اي به فكر فرو رفت و زير لب به آهستگي گفت:

ــ هوم! … مجرد است … هوم! ليليا ، ميليا ، از پشت پنجره بياييد اين طرف ،* ميترسم سرما بخوريد! حيف! اينقدر جوان و اينقدر فاسد! چرا بايد اينطور باشد؟ لابد كسي را ندارد كه اثر مطلوب رويش بگذارد! مادري در كنار خود ندارد كه … گفتيد كه متأهل نيست؟ … كه اينطور …

و بعد از دمي تأمل با لحن ملايمي اضافه كرد:

ــ بسيار خوب … لطفاً به اتاقش برويد و از قول من خواهش كنيد كه … از اداي كلمات زشت و ناهنجار خودداري كند … بگوييد: خانم سرهنگ ناشاتيرينا خواهش كرده اند … بگوييد كه ايشان يعني من به اتفاق دخترهايم در اتاق شماره 47 زندگي ميكنيم … بگوييد كه آنها يعني ما ، از ملك شخصي شان آمده اند …

ــ اطاعت ميكنم خانم!

ــ بگوييد: خانم سرهنگ و دخترهايش .. لااقل بيايد از ما عذرخواهي كند … بعدازظهرها بيرون نمي رويم ،* هستيم! آه ، ميليا ، پنجره را ببند!

بعد از رفتن صاحب هتل ، ليليا با صداي كشدار خود پرسيد:

ــ مادر جان ، آخر اين آدم … فاسد و گمراه به چه دردتان ميخورد؟ آخر اين هم شد آدم كه دعوتش كنيد! ميخواره ، عربده جو ، لات!

ــ اين حرفها را نزن ma chere (به فرانسه: عزيزم) … هميشه از همين حرفها مي زنيد و … روي دستم مي مانيد! او هر كه ميخواهد باشد ، ولي آدم نبايد نسبت به ديگران بي اعتنايي كند … بيخود نيست كه ميگويند: هر بذري كه كاشته شود به سود انسان است.

سپس آهي كشيد و نگاه آكنده از غمخواري اش را به دخترها دوخت و ادامه داد:

ــ چه مي دانم؟ شايد اين خود سرنوشت است … حالا محض احتياط هم كه شده خوب است لباس عوض كنيد …
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
بي عرضه


چند روز پيش ، خانم يوليا واسيلي يونا ، معلم سر خانه ي بچه ها را به اتاق كارم دعوت كردم. قرار بود با او تسويه حساب كنم. گفتم:

ــ بفرماييد بنشينيد يوليا واسيلي يونا! بياييد حساب و كتابمان را روشن كنيم … لابد به پول هم احتياج داريد اما مشاءالله آنقدر اهل تعارف هستيد كه به روي مباركتان نمي آوريد … خوب … قرارمان با شما ماهي 30 روبل …

ــ نخير 40 روبل … !

ــ نه ، قرارمان 30 روبل بود … من يادداشت كرده ام … به مربي هاي بچه ها هميشه 30 روبل مي دادم … خوب … دو ماه كار كرده ايد …

ــ دو ماه و پنج روز …

ــ درست دو ماه … من يادداشت كرده ام … بنابراين جمع طلب شما مي شود 60 روبل … كسر ميشود 9 روز بابت تعطيلات يكشنبه … شما كه روزهاي يكشنبه با كوليا كار نميكرديد … جز استراحت و گردش كه كاري نداشتيد … و سه روز تعطيلات عيد …

چهره ي يوليا واسيلي يونا ناگهان سرخ شد ، به والان پيراهن خود دست برد و چندين بار تكانش داد اما … اما لام تا كام نگفت! …

ــ بله ، 3 روز هم تعطيلات عيد … به عبارتي كسر ميشود 12 روز … 4 روز هم كه كوليا ناخوش و بستري بود … كه در اين چهار روز فقط با واريا كار كرديد … 3 روز هم گرفتار درد دندان بوديد كه با كسب اجازه از زنم ، نصف روز يعني بعد از ظهرها با بچه ها كار كرديد … 12 و 7 ميشود 19 روز … 60 منهاي 19 ، باقي ميماند 41 روبل … هوم … درست است؟

چشم چپ يوليا واسيلي يونا سرخ و مرطوب شد. چانه اش لرزيد ، با حالت عصبي سرفه اي كرد و آب بيني اش را بالا كشيد. اما … لام تا كام نگفت! …

ــ در ضمن ، شب سال نو ، يك فنجان چايخوري با نعلبكي اش از دستتان افتاد و خرد شد … پس كسر ميشود 2 روبل ديگر بابت فنجان … البته فنجانمان بيش از اينها مي ارزيد ــ يادگار خانوادگي بود ــ اما … بگذريم! بقول معروف: آب كه از سر گذشت چه يك ني ، چه صد ني … گذشته از اينها ، روزي به علت عدم مراقبت شما ، كوليا از درخت بالا رفت و كتش پاره شد … اينهم 10 روبل ديگر … و باز به علت بي توجهي شما ، كلفت سابقمان كفشهاي واريا را دزديد … شما بايد مراقب همه چيز باشيد ، بابت همين چيزهاست كه حقوق ميگيريد. بگذريم … كسر ميشود 5 روبل ديگر … دهم ژانويه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم …

به نجوا گفت:

ــ من كه از شما پولي نگرفته ام … !

ــ من كه بيخودي اينجا يادداشت نمي كنم!

ــ بسيار خوب … باشد.

ــ 41 منهاي 27 باقي مي ماند 14 …

اين بار هر دو چشم يوليا واسيلي يونا از اشك پر شد … قطره هاي درشت عرق ، بيني دراز و خوش تركيبش را پوشاند. دخترك بينوا! با صدايي كه مي لرزيد گفت:

ــ من فقط يك دفعه ــ آنهم از خانمتان ــ پول گرفتم … فقط همين … پول ديگري نگرفته ام …

ــ راست مي گوييد ؟ … مي بينيد ؟ اين يكي را يادداشت نكرده بودم … پس 14 منهاي 3 ميشود 11 … بفرماييد اينهم 11 روبل طلبتان! اين 3 روبل ، اينهم دو اسكناس 3 روبلي ديگر … و اينهم دو اسكناس 1 روبلي … جمعاً 11 روبل … بفرماييد!

و پنج اسكناس سه روبلي و يك روبلي را به طرف او دراز كردم. اسكناسها را گرفت ، آنها را با انگشتهاي لرزانش در جيب پيراهن گذاشت و زير لب گفت:

ــ مرسي.

از جايم جهيدم و همانجا ، در اتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسر وجودم از خشم و غضب ، پر شده بود . پرسيدم:

ــ « مرسي » بابت چه ؟!!

ــ بابت پول …

ــ آخر من كه سرتان كلاه گذاشتم! لعنت بر شيطان ، غارتتان كرده ام! علناً دزدي كرده ام! « مرسي! » چرا ؟!!

ــ پيش از اين ، هر جا كار كردم ، همين را هم از من مضايقه مي كردند.

ــ مضايقه مي كردند ؟ هيچ جاي تعجب نيست! ببينيد ، تا حالا با شما شوخي ميكردم ، قصد داشتم درس تلخي به شما بدهم … هشتاد روبل طلبتان را ميدهم … همه اش توي آن پاكتي است كه ملاحظه اش ميكنيد! اما حيف آدم نيست كه اينقدر بي دست و پا باشد؟ چرا اعتراض نميكنيد؟ چرا سكوت ميكنيد؟ در دنياي ما چطور ممكن است انسان ، تلخ زباني بلد نباشد؟ چطور ممكن است اينقدر بي عرضه باشد؟!

به تلخي لبخند زد. در چهره اش خواندم: « آره ، ممكن است! »

بخاطر درس تلخي كه به او داده بودم از او پوزش خواستم و به رغم حيرت فراوانش ، 80 روبل طلبش را پرداختم. با حجب و كمروئي ، تشكر كرد و از در بيرون رفت … به پشت سر او نگريستم و با خود فكر كردم: « در دنياي ما ، قوي بودن و زور گفتن ، چه سهل و ساده است! ».
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
خوشحالي


حدود نيمه هاي شب بود. دميتري كولدارف ، هيجان زده و آشفته مو ، ديوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دويد و تمام اتاقها را با عجله زير پا گذاشت. در اين ساعت ، والدين او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز كشيده و گرم خواندن آخرين صفحه ي يك رمان بود. برادران دبيرستاني اش خواب بودند.

پدر و مادرش متعجبانه پرسيدند:

ــ تا اين وقت شب كجا بودي ؟ چه ات شده ؟

ــ واي كه نپرسيد! اصلاً فكرش را نميكردم! انتظارش را نداشتم! حتي … حتي باور كردني نيست!

بلند بلند خنديد و از آنجايي كه رمق نداشت سرپا بايستد ، روي مبل نشست و ادامه داد:

ــ باور نكردني! تصورش را هم نمي توانيد بكنيد! اين هاش ، نگاش كنيد!

خواهرش از تخت به زير جست ، پتويي روي شانه هايش افكند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بيدار شدند.

ــ آخر چه ات شده ؟ رنگت چرا پريده ؟

ــ از بس كه خوشحالم ، مادر جان! حالا ديگر در سراسر روسيه مرا مي شناسند! سراسر روسيه! تا امروز فقط شما خبر داشتيد كه در اين دار دنيا كارمند دون پايه اي به اسم دميتري كولدارف وجود خارجي دارد! اما حالا سراسر روسيه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! واي خداي من!

با عجله از روي مبل بلند شد ، بار ديگر همه ي اتاقهاي آپارتمان را به زير پا كشيد و دوباره نشست.

ــ بالاخره نگفتي چه اتفاقي افتاده ؟ درست حرف بزن ؟

ــ زندگي شماها به زندگي حيوانات وحشي مي ماند ، نه روزنامه مي خوانيد ، نه از اخبار خبر داريد ، حال آنكه روزنامه ها پر از خبرهاي جالب است! تا اتفاقي مي افتد فوري چاپش ميكنند. هيچ چيزي مخفي نمي ماند! واي كه چقدر خوشبختم! خداي من! مگر غير از اين است كه روزنامه ها فقط از آدمهاي سرشناس مي نويسند؟ … ولي حالا ، راجع به من هم نوشته اند!

ــ نه بابا! ببينمش!

رنگ از صورت پدر پريد. مادر ، نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. برادران دبيرستاني اش از جاي خود جهيدند و با پيراهن خوابهاي كوتاه به برادر بزرگشان نزديك شدند.

ــ آره ، راجع به من نوشته اند! حالا ديگر همه ي مردم روسيه ، مرا مي شناسند! مادر جان ، اين روزنامه را مثل يك يادگاري در گوشه اي مخفي كنيد! گاهي اوقات بايد بخوانيمش. بفرماييد ، نگاش كنيد!

روزنامه اي را از جيب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتي از روزنامه كه با مداد آبي رنگ ، خطي به دور خبري كشيده بود ، فشرد و گفت:

ــ بخوانيدش!

پدر ، عينك بر چشم نهاد.

ــ معطل چي هستيد ؟ بخوانيدش!

مادر ، باز نگاه خود را به شمايل مقدسين دوخت و صليب بر سينه رسم كرد. پدر سرفه اي كرد و مشغول خواندن شد: « در تاريخ 29 دسامبر ، مقارن ساعت 23 ، دميتري كولدارف … »

ــ مي بينيد ؟ ديديد ؟ ادامه اش بدهيد!

ــ « … دميتري كولدارف كارمند دون پايه ي دولت ، هنگام خروج از مغازه ي آبجو فروشي واقع در مالايا برونا (ساختمان متعلق به آقاي كوزيخين) به علت مستي … »

ــ مي دانيد با سيمون پترويچ رفته بوديم آبجو بزنيم … مي بينيد ؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامه اش بدهيد! ادامه!

ــ « … به علت مستي ، تعادل خود را از دست داد ، سكندري رفت و به زير پاهاي اسب سورتمه ي ايوان دروتف كه در همان محل متوقف بود ، افتاد. سورچي مذكور اهل روستاي دوريكين از توابع بخش يوخوسكي است. اسب وحشت زده از روي كارمند فوق الذكر جهيد و سورتمه را كه يكي از تجار رده ي 2 مسكو به اسم استپان لوكف سرنشين آن بود ، از روي بدن شخص مزبور ، عبور داد. اسب رميده ، بعد از طي مسافتي توسط سرايدارهاي ساختمانهاي همان خيابان ، مهار شد. كولدارف كه به حالت اغما افتاده بود ، به كلانتري منتقل گرديد و تحت معاينه ي پزشكي قرار گرفت. ضربه ي وارده به پشت گردن او … »

ــ پسِ گردنم ، پدر ، به مال بند اسب خورده بود . بخوانيدش ؛ ادامه اش بدهيد!

ــ « … به پشت گردن او ، ضربه ي سطحي تشخيص داده شده است. كمكهاي ضروري پزشكي ، بعد از تنظيم صورتمجلس و تشكيل پرونده ، در اختيار مصدوم قرار داده شد »

ــ دكتر براي پس گردنم ، كمپرس آب سرد تجويز كرد. خوانديد كه ؟ ها ؟ محشر است! حالا ديگر اين خبر در سراسر روسيه پيچيد!

آنگاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپيد ، آن را چهار تا كرد و در جيب كت خود چپاند و گفت:

ــ مادر جان ، من يك تك پا مي روم تا منزل ماكارف ، بايد نشانشان داد … بعدش هم سري به ناتاليا ايوانونا و آنيسيم واسيليچ ميزنم و ميدهم آنها هم بخوانند … من رفتم! خداحافظ!

اين را گفت و كلاه نشاندار اداري را بر سر نهاد و شاد و پيروزمند ، به كوچه دويد.
 

Similar threads

بالا