داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسردر حال عکس گرفتن از مناظر بود همون لحظه ای که اومد عکس بگیره به یکبارهدختره از جلوش رد میشه و عکس دختره در حال نگاه کردن به دوربین توسط پسرهگرفته میشه وهمون لحظه کارت مغازش از تو جیبش میافته.دختر میره و پسر کارتدخترو بر میداره میره سلمونی دختره. وقتی پسر موهاشو کوتاه کرد قبل ازرفتن ادرسشو به دختره میده و بهش میگه بیا اون عکسی گرفتم رو بهت بدم.
فردا دختر میره و عکسشو میگیره و اون لحظه است که پسر ابراز علاقه میکنه و دختر هم با جواب مثبت خنده روبه لب های پسر میاره.
گذشت و گذشت تا این که دختر رفت خونه پسر تا عکساشو بگیره.پسر بهش گفتبطری نوشابه ای {که داخل اون محلول ظاهر کننده} رو از روی کمد من بیار.دختر میره تا اون محلول رو بیاره اما در محلول باز بود و دختر هم کمی قدکوتاه و دستش به خوبی به بطری نرسید و بطری افتاد و محلول موجود در اونروی چشم های دختر ریخت و چشم های دختر کور شد.
پسر میره بیمارستان پیش دختره. دختر اسرار میکنه که پسر اونو فراموش کنه.پسر قبول میکنه و میره
روز بعد به دختر خبر دادن که یکی میخواد چشماشو بهت بده دختر بدون این کهفکر کنه اون طرف ممکنه پسره باشه خوشحال و خندان به اتاق عمل میره
بعد از عمل چشم های دختر خوب میشه و پسر هم که چشماشو به دختر داده بود ازبیمارستان مرخص شد و هر روز صبح میرفت به همون جایی که اولین عکسو از دخترگرفت و به دختر فکر میکرد.
تا این که دختر دوباره از اون جا عبور کرد و پسرو شناخت رفت کنار پسر و گفت که تو عاشق من نبودی منو دوست نداشتی و ...
پسر هم سرشو خم کرده بود و به حرف های دختر گوش میداد تا این که دختر گفتتوی چشمام نگاه کن و بگو چرا حتی 1 روز صبر نکردی که شاید من خوب بشم.چراچرا...
پسر عینکش را برداشت و گفت هیچ چیز ندارم که بگم فقط میتونم بگم دوستت دارم
.دختر با دیدن چشم های پسر جوری شد که انگار دنیا رو سرش خراب شد روشوبرگردوند و شروع به گریه کرد ولی وقتی برگشت جز یه دوربین و همون عکس اولیاز خودش چیزی ندید

اره پسر رفته بود واسه همیشه... واسه همیشه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شیطان عاشق شد!![/h]
دختریبودکه کسی را دوست نداشت، یعنی می گفت ندارد، اما خیلی ها دوستش داشتند.او هم می دانست ولی قبول نداشت. می خواست کسی دوستش داشته باشد که کسیباشد. شاید خیلی از انها بودند اما برای او نه! شخصی موضوع را فهمیدهبود!و وارد زندگیش شد. دختر اسمش را نمی دانست، اما فکر می کرد اسمش اسمزیبایی باشد. مدت ها گذشت، دختر کم کم به صدای 'آن' عادت کرد، شاید همدوستش داشت.
'آن' نقاب داشت، اما دختر نمی دانست. اگر هم می دانست 'آن' نقابش را بر نمی داشت. نقابش زیبا بود. نقابی بر همه وجودش.
دختر کم کم به 'آن' نزدیک می شد. و هرچه نزدیکتر می شد بیشتر درون نقاب را می دید! درونش آتش بود.
دختر ترسید، عقب رفت، اما...
آتش،یا هر چیزی که در 'آن' بود - در پشت نقابش - به دختر هم سرایت کرد. 'آن'دستور داشت که دستوری را زیر پا بگذارد! دختر باید با 'آن' یکی می شد...
آتش کم کم تمام وجود دختر را گرفت! اما هر چه می گذشت آتش درون نقاب 'آن' کم سو تر و کم سو ترمی شد.
دختر برگشت. پر از آتش! داغ داغ! می سوزاند. هر چه بود را می سوزاند! 'آن' از دختر ترسید. خواست فرار کند!
اماماموریتش چه می شود؟! آخرین راه را امتحان کرد، نقابش را کنار زد. میخواست آتش پشت نقابش با تمام قدرت بر داغی دختر غلبه کند! آخر جنس داغیدختر متفاوت بود!
نقابش را که کنار زد، یخ کرد! سردش شد! از تعجب بود یا ترس؟! نمی دانست. دختر نزدیک شده بود، فرق کرده بود!
زمزمههای دختر در گوشش بود. نفس دختر به صورتش می خورد و این داشت آتشش می زد!نمی توانست باور کند که دارد از آتش دختر می سوزد. این شکست بود!
احساس ضعف می کرد، می خواست بماند، اما باید می رفت! برای مجازات خودش!
در ماموریتش شکست خورده بود! آتش دختر خاموش نمی شد! با این حال این آتشی نبود که بایدباشد!
اصلاآتش نبود! نمی دانم! اما داغ بود، خیلی داغ تر از آتش....'آن' باید میرفت. دور می شد، شاید هم فرار!...هم خوشحالی، هم درماندگی! هم ترس، همشوق! آتشش زده بود!

دختر ، 'شیطان' را عاشق کرده بود!!!
 

aydin22

عضو جدید
***ارزش دوستی***

***ارزش دوستی***

>جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از
سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال
دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و
او را از باتلاق خارج کند.
>
>مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش
را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به
خطر بیندازی حرف های مافوق اثری نداشت و ...
>
>سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی
شانه هایش کشید و به پادگان رساند
>
>افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با
مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را
نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
>سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
>
>منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
>
>سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده
بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
>
>اون گفت: “جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی”
دوست آن است که گیرد دست دوست در ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركشبرداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آنمرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص كیست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان كوتاه ماهی گیر ثروتمند
یكبازرگان موفق و ثروتمند ،از یك ماهی گیر شاد كه در روستایی در مكزیك زندگیمی كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صید می كرد و می فروخت پرسید : چقدر طول میكشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی كمی

بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید كنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر كردن خانواده ام كافی است .
داستان كوتاه ماهی گیر ثروتمند
یكبازرگان موفق و ثروتمند ،از یك ماهی گیر شاد كه در روستایی در مكزیك زندگیمی كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صید می كرد و می فروخت پرسید : چقدر طول میكشد تا چند تا ماهی بگیری ؟
ماهی گیر پاسخ داد: : مدت خیلی كمی

بازرگان گفت : چرا وقت بیشتری نمی گذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید كنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر كردن خانواده ام كافی است .
بازرگان متعجب پرسید : پس بقیه وقتت را چیكار می كنی؟
ماهی گیر جواب داد: با بچه ها یم گپ می زنم . با آن ها بازی میكنم . با دوستانم گیتار می زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بیشتری ماهی بگیری می توانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن
قایق های دیگری خریداری كنی آن وقت تعداد زیادی قایق برای ماهیگیری خواهی داشت .

بعد شركتی تاسیس می كنی و این دهكده كوچك را ترك می كنی و به مكزیكوسیتی می روی و
بعدها به نیویورك وبه مرور آدم مهمی می شوی .
ماهی گیر پرسید : این كار چه مدتی طول می كشد و پاسخ شنید : حدودا بیست سال .


و بازرگان ادامه داد: در یك موقعیت مناسب سهام شركتت را به قیمت بالا میفروشی و این كار میلیون ها دلار نصیبت می كند.

ماهی گیر پرسید : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگیت فرا می رسد . به یك دهكده یساحلی می روی برای تفریح ماهی گیری میكنی . زمان بیشتری با همسر وخانوادهات می گذرانی و با دوستانت گیتار می زنی و خوش میگذرانی.

ماهی گیر با تعجب به بازرگان نگاه كرد
اما آیا بازرگان معنای نگاه ماهی گیر را فهمید؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سفرهافطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوعغذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.


زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش آنقدر بزرگ بود که ازدرب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند.

وقتیمردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوتشده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت می‌کرد، او در فکر اینبود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقعخروج این کار را انجام دهد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی که فریاد میزد ترزا
توپیاده رو قدم می زدم . چند گام به عقب برگشتم . وسط خیابان دست هایم رامثل بلندگو جلوی دهانم گرفتم و رو به طبقه بالای ساختمان داد زدم :« ترزا»
سایه ام به وحشت افتاد و در زیر نور ماه زیر پاهایم مخفی شد .
شخصی قدم زنان می گذشت . دوباره فریاد زدم :« ترزا»
مرد به من رسید وگفت :
ـ اگر بلند تر فریاد نزنی او صدای تو را نخواهد شنید. بیا باهم سعی کنیم ، تاسه می شماریم و بعد با هم فریاد می زنیم .


مردی که فریاد میزد ترزا
توپیاده رو قدم می زدم . چند گام به عقب برگشتم . وسط خیابان دست هایم رامثل بلندگو جلوی دهانم گرفتم و رو به طبقه بالای ساختمان داد زدم :« ترزا»
سایه ام به وحشت افتاد و در زیر نور ماه زیر پاهایم مخفی شد .
شخصی قدم زنان می گذشت . دوباره فریاد زدم :« ترزا»
مرد به من رسید وگفت :
ـ اگر بلند تر فریاد نزنی او صدای تو را نخواهد شنید. بیا باهم سعی کنیم ، تاسه می شماریم و بعد با هم فریاد می زنیم .
اوگفت :
ـ یک ، دو، سه
وما هر دو داد زدیم :
ـ ترزاااااا
گروه کوچکی از تئاتر یا کافه بر می گشتند ما را درحال فریاد زدن دیدند . گفتند :
ـ ما هم فریاد می زنیم .
آن ها هم در وسط خیابان به ما پیوستند و مرد اول گفت یک ، دو ، سه و بعد همه با هم فریاد زدیم :
ـ ترزااااا .
شخصی دیگری رسید و به ما ملحق شد ، یک ربع ساعت بعد دسته ای بیست نفره درآنجا درست شد . و هر ازچند گاه شخص جدیدی به ما اضافه می شد . در تمام اینمدت سازماندهی برای یک فریاد خوب آسان نبود . همیشه یکی پیش از سه گفتنشروع به فریاد زدن می کرد و یا شخص دیگری همچنان به فریاد زدن ادامه میداد. اما در پایان هماهنگی نسبتاً مناسبی به دست آمد . موافقت کردیم ( ت)بایستی آهسته و کشیده ، (ر) بلند وکشیده و ( زا) آهسته و کوتاه گفته شود .صدا خوب بود. اما هنوز گاهی مشاجره ای در می گرفت کمی بعد از بین می رفت.
همه برای فریاد زدن آماده بودند. شخصی که صدایش می گفت باید صورت کک مکی داشته باشد، پرسید :
ـ آیا مطمئنی که او در خانه است ؟
گفتم : نه
یکی دیگر گفت : چه بد ! کلید را فراموش کرده ای . این طور نیست ؟
گفتم : در واقع من کلید دارم .
آنها گفتند : خب چرا بالا نمی روی ؟
جواب دادم : من اینجا زندگی نمی کنم . من در قسمت دیگری از شهر زندگی می کنم .
شخص کک مکی پرسید : فضولی مرا ببخشید ! پس چه کسی اینجا زندگی می کند ؟
گفتم : من واقعاً نمی دانم .
جمعیت یک لحظه از این موضوع تکان خورد . شخصی با صدای نوک زبانی پرسید :
ـ لطفاً توضیح بده ، پس چرا ایستاده ای و داد می زنی ترزا ؟
گفتم : چون نگران هستم . اگر شما دوست دارید ، می توانیم نام دیگری را صدا بزنیم و یا درجایی دیگر این کار را انجام دهیم .
آنها کمی رنجیدند . فرد کک مکی شکاکانه پرسید :
ـ امیدوارم ما را به بازی نگرفته باشی .
با دلخوری گفتم : برای چه !
برای تایید حسن نیتم ، به طرف بقیه برگشتم . آنها چیزی نگفتند . لحظه ای شرم کردند . یک نفر با مهربانی گفت :
ـ ببینید ، یک بار دیگر ترزا را صدا می زنیم و بعد به خانه هایمان می رویم .
بنابراین یک بار دیگر تکرار کردیم :
ـ یک ، دو ، سه ، ترزا !
اما چندان خوب نبود . جمعیت برگشتند به خانه ها شان ، عده ای از این سو وعده ای از سوی دیگر. تقریباً به داخل میدان رسیده بودم که احساس کردم هنوزصدایی را که فریاد می زند ( ت ـ ر ـ زا) ، می شنوم . کسی باید آنجاایستاده باشد وفریادبزند . یک شخص سرسخت ولجوج .

مردی که فریاد می زد ترزا
ایتالو کالوینو ترجمه : فرید باقری
 

naghmeh raha

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر انسان درست بشود.......

داستان جالبی از یک وزیر که می‌خواست صبح شنبه یک متن سخنرانی تهیه کند. زنش به خرید رفته بود. باران می‌آمد و پسر کوچک او بی‌حوصله و ناآرام بود و سرگرمی نداشت. بالاخره وزیر با ناامیدی مجله‌ای برداشت و آن را ورق زد تا به عکس رنگی بزرگی رسید. نقشه‌ی جهان بود. آن را از مجله کند، پاره پاره کرد و به زمین ریخت و گفت:

‏«جانی، اگر بتوانی این تکه‌ها را کنار هم بگذاری 25 ‏سنت به تو می‌دهم.»
وزیر فکرمی‌کرد این کار کلی وقت جانی را پر می‌کند، ولی 10 ‏دقیقه بعد در اتاق مطالعه‌اش را زدند. جانی بود با پازل درست شده در دستش. وزیر از این‌که پسرش به این زودی تکه‌ها را کنار هم گذاشته و نقشه را کامل کرده بود، تعجب کرد.
او پرسید: «چطوری توانستی این قدر سریع تمامش کنی؟»
‏پسر جواب داد: «آسان بود. پشت صفحه عکس یک مرد بود. یک تکه کاغذ برداشتم و در پایین عکس گذاشتم و بعد کاغذ دیگری برداشتم و در بالای عکس قرار ‏دادم. می‌دانستم که اگر تصویر مرد را درست کنم، نقشه‌ی دنیا هم درست می‌شود.»
‏وزیر لبخندی زد و 25 ‏سنت به او داد و گفت: «این طوری موضوع سخنرانی ‏مرا هم مشخص کردی:

اگر انسان درست بشود، دنیا نیز درست خواهد شد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدااعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تماموجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ راروشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
امروز فردای دیروزه.؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پدر پیر مرد جوانی مریض شد... چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد !پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذراناز ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری میچرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان ، راه خود را می گرفتند و می رفتند!!!شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکیاز رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگشنیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع اینپیرمرد باعث می شود! حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چه به او کمک می کنی!؟شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم !!! اگرمن هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمانبرگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی و یاری داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک می کنم...


بگذار عشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسینلسون ماندلا


 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن

گفتند: چهل‌ شب‌ حیاط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو کن. شب‌ چهلمین، خضر خواهد آمد. خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روییدم‌ و خضر نیامد. زیرا فراموش‌ کرده‌ بودم‌ حیاط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو کنم. گفتند: چله‌نشینی‌ کن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمین‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهی‌ رفت و …

و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ کوچک‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندی‌ را بوی‌ نبردم. زیرا از یاد برده‌ بودم‌ که‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنیا زنجیر کرده‌ام.
گفتند: دلت‌ پرنیان‌ بهشتی‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پیچیده‌ است. پرنیان‌ دلت‌ را واکن‌ تا بوی‌ بهشت‌ در زمین‌ پراکنده‌ شود.
چنین‌ کردم، بوی‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت. و تازه‌ دانستم‌ بی‌آن‌ که‌ باخبر باشم، شیطان‌ از دلم‌ چهل‌ تکه‌ای‌ برای‌ خودش‌ دوخته‌ است.
به‌ اینجا که‌ می‌رسم، ناامید می‌شوم، آن‌قدر که‌ می‌خواهم‌ همة‌ سرازیری‌ جهنم‌ را یکریز بدوم. اما فرشته‌ای‌ دستم‌ را می‌گیرد و می‌گوید: هنوز فرصت‌ هست، به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن. خدا چلچراغی‌ از آسمان‌ آویخته‌ است‌ که‌ هر چراغش‌ دلی‌ است. دلت‌ را روشن‌ کن. تا چلچراغ‌ خدا را بیفروزی. فرشته‌ شمعی‌ به‌ من‌ می‌دهد و می‌رود.
راستی‌ امشب‌ به‌ آسمان‌ نگاه‌ کن، ببین‌ چقدر دل‌ در چلچراغ‌ خدا روشن‌ است.


عرفان‌ نظرآهاری​
 

Miss.Leyla

عضو جدید
مرد جوانی , از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت های یک نمایشگاه به سختی را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلاخره روز فارغ التحصیلی فرار سید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر , کنجکاو ولی ناامید . جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا , که روی آن نام او طلاکوب شده بود , یافت .
با عصبانیت فریادی برسر پدر کشید و گفت : با تمام ما و دارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی ؟
کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش , حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که در , تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید .
هنگامی که به خانه پدررسید . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند … ؟؟؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزی پدربزرگ سرخپوستی برای نوه‌اش از جنگی صحبت کرد که درون هر انسانی وجود دارد.

او گفت پسرم این جنگ درون همه ما و بین دو گرگ در حال وقوع است.

یکی از گرگها شر است.
او عصبانی، حسود، محزون، متأسف، طماع، متکبر، خودشیفته، گناهکار، کینه‌ای، پست، دروغگو، برتری طلب و تنها خواستار خود است.

دیگری خیر است.
او سرخوش، آرام، صلح‌جو، عاشق، امیدوار، فروتن، مهربان، خیرخواه، سخاوتمند، یکدل، صادق، دلسوز و باایمان است.

پسر مدتی به این مسئله فکر کرد و پرسید کدام گرگ برنده می‌شود؟

پدربزرگ جواب داد:
گرگی که تو غذا می‌دهی و می‌پرورانی...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سفرهافطارش در بین آشنایان و اقوام معروف بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، دو نوعغذا نذری می‌پخت و شب عید به همه معلمان فرزندش سکه طلا هدیه می‌داد.


زمانی که همسایه‌اش فوت کرده بود دسته گل سفارشی‌اش آنقدر بزرگ بود که ازدرب منزل کوچک متوفی، رد نشد و مجبور شدند آن را دم در بگذارند.

وقتیمردی که در مراسم ختم کنار او نشسته بود و از بدبختی و بیچارگی مرد فوتشده و آینده نامعلوم دو بچه یتیم باقی مانده صحبت می‌کرد، او در فکر اینبود که کارت ویزیتش را فراموش کرده روی دسته گل بگذارد؛ و باید حتما موقعخروج این کار را انجام دهد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو پهلوان
توی یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود.
در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که
دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونیداز ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر راراهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزیرسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیببه رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد وخواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر.
رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم.. ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.

فقط یه جمله دیگه میگم.
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
اون بالا میبینمتون


صبحکه شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو روشکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترمو قویتر.
رابینم که پسر خوب و حرف گوش کنی بود به راه افتاد.

اما بعد از دو روز وقتی که فیلیپ داشت آهو رو روی اجاقی که درست کرده بود کباب میکرد
دید که رابین داره از دور میآد و کاملاً زخمی شده.
به سمت اون رفت و ازش پرسید که چی شد؟
رابین هم کل ماجرا رو توضیح داد و در مورد جنگ با 70 پیاده و 10 سوار صحبت کرد.
فیلیپ به محض اینکه فهمید جنگ تموم شده سوار بر اسبش شد
و به سمت کارزار رفت و شروع کرد به جمع آوری غنائم.
اون با خودش گفت که پادشاه حتماً از دیدن این همه طلا خوشحال میشه.
بعد برگشت و با برادرش به سمت قصر پاشاه به راه افتادن.
وقتی به نزدیکی قصر رسیدن فهمیدن که پل روی رود بزرگ ریخته شده
و اونا واسه رسیدن به قصر مجبورن که از وسط آب رد بشن.
رابین خیلی راحت از اون رودخونه رد شد
اما فیلیپ از اونجایی که بارش سنگین بود اسبش وسط آب افتاد و همه طلاها ریخت توی آب.
فیلیپ هرکاری کرد نتونست اسبشو نجات بده و هم طلاها رو از دست داد هم اسبشو.
خلاصه اونا رسیدن به قصر و پادشاه به گرمی از اونها استقبال کرد.
پس از خوردن شام پادشاه یه نگاهی به دو برادر انداخت و گفت
خب از جنگ برام بگین و از پهلوانهای دشمن.
بگین از اینکه چه جوری پیروز شدین.
رابین شروع کرد به تعریف و زخمهای روی دست و صورتش به این قضیه شهادت میداد.
بعد از صحبتهای رابین پاشاه نگاهی به فیلیپ انداخت.
اما اونجا فقط یه صندلی خالی بود..
چون فیلیپ واسه گفتن حرفی نداشت.
اون خودش رفت و تصمیم گرفت از این به بعد
به جای اینکه به فکر خودش توکل کنه و فکر کنه که داره درست تصمیم میگیره
بیشتر فکر کنه و نظر دیگران روهم بپرسه.

ما هم خیلی وقتها مثل فیلیپیم.
فکر میکنیم که بهترین کاری رو که میتونیم داریم انجام میدیم. اما حقیقت چیز دیگست.
خیلی وقتا خدا دوست نداره که ما خیلی از کارها رو که فکر میکنیم درسته انجام بدیم.
خدا دوست داره ما آدما ازش بپرسیم:
ای خدای من، تو از من چی میخوای؟
ای خدایی که به من عقل دادی،
من میدونم که تو از من داناتر و حکیم تری،
پس لطفاً بهم بگو چه جوری باید به خلق تو کمک کنم که تو منو سر بلند کنی؟
بگو چه جوری باید چه جوری این کارو بکنم. و ...

آره دوستای خوبم. خدا دوستداره که ما باهش حرف بزنیم.. ازش بپرسیم.
شک نکنید که خدا صداتونو میشنوه و بهتون جواب میده اگه بهش ایمان داشته باشین.
اون همتونو دوست داره.

فقط یه جمله دیگه میگم.
مواظب باشین تو بهشت اومدنی مثل فیلیپ دست خالی نیاین.
اون بالا میبینمتون
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دخترکچند روزی بود که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشینشده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحالوهواش عوض بشه .
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکتروبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا رویاون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایهمند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که پاهاشفلج بود با تعجب به اون نگاه کرد. دخترک ادامه داد،تازه امثال شماها رودرک می کنم. دختر در جوابش خندید .
دخترک پرسید ،چرااز حرفهای من تعجب کردی ،چرا خندیدی.دختر جواب داد ،دلیلتعجب من ازاینه که تو حسرت راه رفتن دیگران رو می خوری در حالی که من خودمرو خوشبخت تر از اونا می بینم.چون فکر می کنم من راحتم واونا خسته می شنکه راه می رن.و دلیل خنده ی من اینه که تو فکر می کنی امثال منو درک میکنی. دخترک گفت ،مگه ما مثل هم نیستیم. دختر جواب داد نه،چون تو پرنده ایهستی که آزاد بودی . چند روزه که اسیر شدی. برای همینه که خودتو به درودیوار می کوبی و حسرت آزادی رو می خوری. ولی من از بدو تولد تو قفس بودم.
معنی آزادی رو نفهمیدم که حسرت اونو بخورم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. برای همینه که
متعجبم از شکوه های تو. من خیلی راضیم از این وضع.
دخترک خیلی فکر کرد حق با اون دختر بود. خدارو شکر کرد که اونقدر خوشبختبود که می تونست تفاوت بین سختی و آسایش رو درک کنه. تازه فهمیده بود کههمیشه این آدمهای خوشبختند که درد رو حس می کنند ومی نالند وشکوه می کنند.چرا که اون کسی که خوشبختی رو حس نکرده از بدبختی شکوه ای نداره.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان
روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...
***



آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوزو تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طوراست. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطافایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من...شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا میرقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ!رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکنشیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمیتوانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دسترفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانماز دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمربسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناهناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من...
***
شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی بهآواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مریددیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطهنامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟...
مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد.مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدنبرای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُریددیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و ازعبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدامسو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از بادهالهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنهاگذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود...
فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانیرا لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخاما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخپاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ایدختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو!
***
شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود))... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنونخرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است.من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیدهبود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. بهدیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جنابحضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم.
پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جاشد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بوددر انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو درتوی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدانشلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخصنعان را افشا کرد:
- باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم... !
مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت اومی آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهاییشیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوقدیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود.
***
خیال...
... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگاست؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. بهنزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چهبخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ایبزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...
آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دستمحبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشکنریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخپاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتترا قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا!
***
پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...
پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان!برخیزید که روز رهایی شیخ رسید.
***
در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوییار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کردهبود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت.دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دخترترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت.
***
روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دواندوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه ازجانب روم می آید...
شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد.زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدانبه شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخصنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگریرا بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود.ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترکگفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترکبار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.
شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق ازدست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودنآغاز کرد...
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهشت و جهنم

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یکمهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد


نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره.
بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره.
علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.
علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود.
علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد.
نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند.
علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي.
آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.
علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.
مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....
علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.
مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.
آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.
باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

♥ عشق جدید ♥

از يك طرف عذاب وجدان داشت واز سويي خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام براي هميشه پايان داده بود. سامي كه ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامي كه بارها به خاطرش آشوب به پا كرده بود.سامي كه به خاطرش از خيلي چيزها واز خيلي كس ها گذشته بود و خوشحال بود چون ديگه ميان خودش وعشق جديدش حمید هيچ مانعي نبود.بلاخره از اين دو راهي جانکاه خلاص شده بود


ماجرا بر ميگشت به ۸ ماه قبل روزي كه تينا براي اولين بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره كامپيوتر واينترنت حرف ميزدند و حمید تينا رو در اين موارد راهنمايي مي كرد. ولي هر از گاهي درباره خودشون هم حرف مي زدند.
تينا برای حمید احترام خاصي قائل بود.حمید با تمام پسرهاي كه تينا تا به امروز ديده بود فرق داشت.حتي با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند كردن موهاش وپوشيدن لباسهاي تنگ و كوتاه بود. ولي حمید يه انسان والا يك روشنفكرو يه شخصيت فوقالعاده بود.
با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قيافه حمید هم كه تينا از وبكم ديده بود زيبا و دلنشين بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.
در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.
تيناو سام۳ سال بود كه دوست بودند. اونها عاشقانه همديگر رو دوست داشتند.عشق سام و تينا زبانزد دوست ودشمن بود ولي امدن حمید همه چيز رو بهم ريخت.
ديگه يواش يواش سام داشت از ذهن تينا مي رفت وهمينطور از قلبش. مهمترين كار براي تينا چت كردن با حمید بود.روزها پشت سر هم مي آمدند و مي رفتند تا اينكه يه روز يه اتفاق افتاد.تينا داشت با حمید چت مي كرد در اواسط چت حمیداز تينا پرسيد:
-ميخوام يه سوال ازت بپرسم
-خوب بپرس
-ناراحت نمي شي
-نه
-قول ميدي؟
-قول ميدم
-دوست پسر داري
تيا درحالي كه خودشو گم كرده بود نوشت نه ندارم.چرا مي پرسي-واسه اينكه دوستت دارم و ميخوام باهات عروسي كنم. تینا یهو خشکش زد.
ولی زود به خودش اومد و انگشت شو گذاشت روي دكمه خاموشي وبا تمام زورش فشار داد وكامپيوتر رو خاموش کرد.شب از شدت هيجان نتونست بخوابه.شده بود مثل روزي كه براي اولين بار با سام اشنا شده بود.تينا نمي دونست بايد چكار كنه از يه طرف سام وجود داشت كه تينا رو دوست داشت.واز طرف ديگر از دست دادن حمید واسش کار احمقانه ای بود فردا صبح وقتي تينا داشت به مدرسه مي رفت مثل هر روز سام رو جلوي در خانه اشان ديد تازه يادش افتاد كه بايد جواب نامه سام رو ميداد. ولي ديگه براش مهم نبود. بي اعتنا از كنارش رد شد.بر عكس روزهاي گذشته سلام هم نداد سام پشت سرش راه افتاد ولي تينا جوابشو نداد وراه مدرسه رو در پيش گرفت ورفت.سام از اين كار تينا در شگفت ماند ولي باخودش گفت حتما حوصله نداشته.
اون روز تينا تو مدرسه ساعتها با خودش كلنجار رفت تا بلاخره تصميمش رو گرفت.وقتي زنگ مدرسه خورد يك راست از مدرسه رفت خونه وزود لباساشو عوض كرد و رفت سر كامپيوتر حمید هم منتظرش بود.حمید از تينا پرسيد:
-ديروز ناراحتت كردم
-نه
-پس چرا بي خداحافظي رفتي
-كار داشتم
-درباره پيشنهادم فكر كردي
-اره
-جوابت چيه
تينا كمي مكث كرد وبعد تايپ كرد:
-باشه
بعد از اون بله كار زندگي ي تينا و حمید شده بود چت كردن باهم. بر عكس سام كه چشماش سياه بود چشمان حمید آبي بود و وقتي چشماي حمید رو از وبكم مي ديد نگاه حمید به عمق دل تينا نفوذ ميكرد. اونها برعكس گذشته بيشتر حرفهاي عاشقانه مي زدند. از اينده مي گفتند از روزهاي خوشي كه در پيش رو داشتند. حمید به تينا گفت برات یه زندگي مي سازم كه همه حسرتشو بخورند تو رو خوشبخترين دختر روي زمين مي كنم.اين حرفها تينا رو بيشتر ديوانه وعاشق مي كرد.
همه چيز مرتب بود جز دو چيز كه تينا رو مي آزرد يكيش دوري حمیدبود. وديگريش وجود سام.مشكل اول خيلي زود حل شد حمید كه در مشهد زندگي مي كرد از دانشگاه تهران قبول شده بود تينا وقتي اين خبر رو شنيد از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد.دومين مشكل رو هم تصميم گرفت كه فردا حل كنه.
فردا صبح وقتي تينا ميخواست بره مدرسه رفت كنار سام كه مثل روزهاي گذشته سر كوچه ايستاده بود و به سام گفت بعد از مدرسه زنگ بزن كارت دارم.بيچاره سام چه فكرها كه نكرد درونش عروسي بود بعد از مدتها مي تونست صداي عشقش رو بشنوه ولي بعد از مدرسه وقتي سام با تينا تماس گرفت دنيا رو سرش خراب شد.تينا گفت ما ديگه بايد از هم جدا بشيم من يكي ديگه رو دوست دارم.
بعد از اون روز تينا ديگه سام رو نديد دوستاش مي گفتند رفته جنوب كار كنه. دلش براي سام مي سوخت چون سام دانشگاه قبول شده بود و بخاطر تینا دانشگاهشو که تهران بود ول کرد.
يك روز باراني تينا كنار پنچره ايستاده بود وداشت به بيرون نگته مي كرد.قرار بود يك ساعت ديگه با حمید چت كنه.بلاخره يه ساعت گذشت و وارد محيط چت شد.تينا وارد چت شده، نشده خبري رو از حمید شنيد كه تينا رو از جا كند. فرار بود بك هفته ديگه حمید بياد تهران تا نام نويسي كنه.حمیدو تينا قرار گذاشتند در يه پارك نزديك خونه تينا همديگرو ببينند حمید گفت تو تا حالا منو از نزديك نديدي براي اينكه منو بشناسي يه دست لباس سياه مي پوشم ويه گل رز هم تو دستم مي گيرم.
اون يك هفته براي تينا مثل هفت سال بود هر روز در خواب حمید رو مي ديد كه با لباسهاي سياه ويه گل رز در دستش به تينا نزديك ميشد.اين يك هفته جانكاه تمام شد. شوق ديدن چشمان ابي حمید تينا رو از خود بي خود كرده بود.
روز موعود رسيد تينا بهترين لباسهاي رو كه داشت پوشيد وارايش كرد. مي خواست پيش حمید بي عيب جلوه كنه. نيم ساعت به قرار مانده بود. تينا به پاركي كه قرار بود حمید بياد رفت.مدتي منتظر ماند بعد از گذشت دقايقي ديدش یکی با لباس سياه و گل رز تو دستش.درست مثل خوابي كه ديده بود حمید از دور داشت بهش نزديك ميشد. روزهاي هجران داشت تموم ميشد. تينا بي تاب بود با خودش گفت اگه حمید منو اينطور هول ببينه بعدا مسخرم ميكنه. تينا چشماشو بست تا آروم بشه وقتي چشماشو باز كر خشكش زد سام جلوي چشماش بود با لباس سياه ويه گل رز تو دستش.تینا باورش نمی شد که پسری که باهاش چت می کرد همون سام باشه. باچشمهای پر از التماس زل زد به سام ولی سام پوزخندی زد وگل رز رو انداخت تو جوی آب و از اونجا دور شد.
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه عاشقانه خيلي جالب حتما بايد تا آخر بخوني تا متوجه بشي

نامه يک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش لطفا تا آخرشو بخونيد تا متوجه عشق پسر به دختر بشيد.




1- محبت شديدي كه صادقانه به تو ابراز ميكردم


2- دروغ و بي اساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو


3- روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را مي شناسم


4- به پستي و دورويي تو بيشتر پي ميبرم و


5- اين احساس در قلب من قوت ميگيرد كه بالاخره روزي بايد


6- از هم جدا شويم و ديگر من به هيچ وجه مايل نيستم كه


7- شريك زندگي تو باشم و اگرچه عمر دوستي ما همچون عمر گلهاي بهار كوتاه بود اما


8- توانستم به طبيعت پست و فرومايه تو پي ببرم و


9- بسياري از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم


10- اين خودخواهي ، حسادت و تنگ نظري تو را هيچ كس نميتواند تحمل كند و با اين وضع


11- اگر ازدواج ما سر بگيرد ، تمام عمر را


12- به پشيماني و ندامت خواهيم گذراند . بنابراين با جدايي ازهم


13- خوشبخت خواهيم بود و اين را هم بدان كه


14- از زدن اين حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش


15- اين مطالب را از روي عمق احساسم مينويسم و چقدر برايم ناراحت كننده است اگر


16- باز بخواهي در صدد دوستي با من برآيي . بنابراين از تو ميخواهم كه


17- جواب مرا ندهي . چون حرفهاي تو تمامش


18- دروغ و تظاهر است و به هيچ وجه نميتوان گفت كه داراي كمترين


19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همين سبب تصميم گرفتم براي هميشه


20- تو و يادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمی توانم قانع شوم كه


21- تو را دوست داشته باشم و شريك زندگي تو باشم .


و در آخر اگر ميخواهي ميزان علاقه مرا به خودت بفهمي از مطالب بالا فقط شماره هاي فرد را بخوان!!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حكايت آن که زاهد است نمی ستاند
پادشاهی را مهمی پیشآمد. گفت: اگر این حالت به مراد من بر آید چندین درم دهم زاهدان را چونحاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت، وفای نذرش به وجود شرط، لازم آمد.
یکی را از بندگان خاص، کیسه ای درم داد تا صرف کند بر زاهدان.
گویند:غلامی عاقل هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه باز آمد و درمها را پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گردیدم نیافتم.
گفت: این چه حکایت است؟! آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهد است.
گفت: ای خداوند جهان! آن که زاهد است نمی ستاند و آن که می ستاند زاهد نیست.
ملک بخندید و ندیمانرا گفت: چندان که مرا در حق خداپرستان ارادت است و اقرار، مر این شوخ دیدهرا عداوت است و انکار و حق به جانب اوست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی جنازه ام برایش دردسر بود نیمه های شب مرا در عمق خاک گذاشت و رویمخاکی نریخت و هراسان رفت...او غسلم نداد او حتی با آب خون هایم را نشستشاید او هم در فلسفه غسل مانده!شب اولم بود و 1ساعت تنهایی سر کردم از خونهایی که روی گوشت بی جانم بود لذت می برم به چشمهای نیمه باز که خشکش زدهبود نگاه می کردم می خواستم صورتش که قبل مال من بوده لیس بزنم هم مزهخوبش را بچشم هم صورتش را با زبانم لمس کنم من دست داشتم ولی زبانم دوستداشت این کار را کند خبری از موجوده نیمه زنده نبود بعد مردی آمد مردی کهموهایش سفید نبود آمد مردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود آمدمردی که موهایش سفید نبود و کم سن و سال بود وتا به حال ندیده بودمش امدوبالای سرم نشست نمی دانم به چه فکر می کرد بعد دقیقه ها جسمی که مال منبوده را در اختیارش گذاشتم...
صبح مردم بالای سرم جمع نشدن آدمها مرا ندیدند هیچ کدامشان نمی خندیدند ازکنار من رد نمی شدند صدای قرآن می آمد صدای قرآن و گریه می آمد صدایی کهنباید می آمد ولی آمد.مردم بالای سرم نیامده بودند ولی حالا هستند زیرلبهاشان حرفهای عجیبی می زنند وقتی مرا گذاشت و رفت پوشش داشتم همانلباسهایی که داشتم و حالا ندارم رویم پارچه ای کشیدند که پوشیده باشم آنهانمی دانستند من مرده ام؟!هیچ دعایی برایم خوانده نشد نمی دانم چرا نفرینممی کردند رویم خاک ریختند و لحد را چیدند و رفتند آنها رفتند مردمی کهبرایم دعایی نخواندند و رویم خاک ریختند و لحد را چیدند رفتند هوا تاریکشد سال ها گذشت؟!استخوان هایم مانده بود همان مرد آمد همان مردی که نشانههایش یادم نیست خاک ها را کنار زد،نه می کند به استخوان هایم رسید از خاکجدا می کرد و در کیسه ای شل می گذاشت کارش که تمام شد استخوان هایی که قبلمال من بوده را با خود برد و می خواست در جای دیگر دفن کند چطور می خواستدفن کند این فکر او هم بود با همان کیسه یا استخوانهایم را روی خاک بچیندو بعد....چطور؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن مییافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایتمی نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است .
روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاهمی کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر اورا نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند . بهاینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد . مردی که مویش کوتاه شده بودرو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایشبگسترند ؟! جوان گفت : آری
مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت : اگر هنر تو نقش زیبای کاشانهایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .

چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنینگستاخانه با من سخن گفت . استاد خندید و گفت سالار ایرانیان ، ابومسلمخراسانی . جوان لرزید و گفت : آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.
اندیشمند یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : “آنچه بدست خواهی آورد فراتر از رنج و زحمتت نخواهد بود .”
ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست.
شب بود، خدا شمع روشن کرد.
شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزد.
لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن وردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند،درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته،غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشهآوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده هایضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر استسکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی.دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دلبستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که میبیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترینکار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقتتلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت


انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »


استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»


او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»


استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....


اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»



« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت (غرور)

در دوران گذشته دو برادر یکی به نام «ضیاء» و دیگری به نام «تاج» در شهر بلخ زندگی می کردند. ضیاء مردی بلندبالا و با این حال بذله گو، نکته سنج و خوش اخلاق که واعظ شهر هم بود. در عوض، برادرش تاج قدی بسیار کوتاه داشت، ولی از علم بالایی بهره می برد، به گونه ای که ملقب به شیخ الاسلام بود. به همین سبب به برادرش به دیده حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت می کشید. روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که پر از شخصیت های بزرگ بود وارد شد، ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. ازاین رو، نیم خیز شد، به سرعت نشست. وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید، با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت، فی البداهه به مزاح گفت: «چون خیلی بلند قامتی، برای ثواب، کمی هم از آن قامت سروت بدزد».
نکته ه

این حکایت بیانگر این مهم است که غرور بی جا و دل بستگی به ظواهر دنیا، از صفات ناپسند اخلاقی است که می تواند بر چشمان حقیقت بین انسان پرده حجاب بکشد و او را از دست یافتن به سعادت باز دارد و مقدمات هلاکتش را فراهم سازد. چنان که امام علی علیه السلام می فرماید:
«کسی که به نفس خویش مغرور گردد، او را به هلاکت و نابودی تسلیم کند.» و هموست که می فرماید: «بدبخت کسی که به حال خود مغرور گردد و فریفته آرزوهای خود گردد».
بیچاره آن که ظواهر دنیا او را از واقعیت ها غافل کند و با آموختن چند جمله، اندوختن چند سکه، فزونی قوم و قبیله یا با رسیدن به قدرت و شهرت و محبوبیت، مغرور و دچار آفت خودبینی شود.
گفتنی است در این میان، غرور علمی، موضوعی قابل توجه است؛ زیرا تعداد قابل ملاحظه ای از اهل دانش را دچار لغزش کرده است. در حکایتی پیرامون ابن سینا آمده است:
آن حکیم فرزانه در اوان جوانی از فراگیری علوم زمان بسیار سرمست بود. روزی به مجلس درس ابوعلی مسکویه، دانشمند معروف آن روزگار حاضر شد و با کمال غرور گردویی را به مقابل او افکند و گفت: «مساحت سطح این گردو را تعیین کن.» ابن مسکویه هم در پاسخ، کتاب طهارة الاعراق را که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود، در مقابل او نهاد و گفت: «تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت گردو را تعیین کنم. تو به اصلاح خود محتاج تر از من به تعیین مساحت این گردو هستی».
گویند: ابن سینا از این گفتار خود شرمسار شد و این جمله راهنمای اخلاقی او در همه عمر قرار گرفت.
مَرد را خودبینی و کبر و غرور می کند از درگه توفیق دور آن چنان کز درگه قرب کریم دور شد ابلیس مردود رجیم صغیر اصفهانی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آریوبرزن از دیگر بزرگ مردان تاریخ ایران باستان
آریو برزن یکی از جان فداهای خاک پاک ایران هست .آریوبرزن یکی از سرداران بزرگ تاریخ ایران است که در برابر یورش اسکندرمقدونیبه ایران زمین ، دلیرانه از سرزمین خود پاسداری کرد و در این راه جان باخت و حماسهی «در بند پارس» را از خود در تاریخ به یادگار گذاشت . برخی او را از اجداد لرها یاکردها می دانند.اسکندر مقدونی » در سال 331 پیش از میلاد پس از پیروزی در سومین جنگ خود باایرانیان، جنگ آربل Arbel یا گوگامل Gaugameleو شکست پایانی ایران ، بر بابل وشوش و استخر چیرگی یافت و برای دست یافتن به پارسه ، پایتخت ایران روانه این شهرگردید .اسکندر برای فتح پارسه سپاهیان خود را به دو پاره بخش کرد :بخشی بهفرماندهی (پارمن یونوس) از راه جلگه (رامهرمز وبهبهان)به سوی پارسه روان شد وخوداسکندر با سپاهان سبک اسلحه راه کوهستان (کوه کهکیلویه)رادر پیش گرفت ودر تنگه هایدر بند پارس(برخی آنرا تنگ تک آب وگروهی آنرا تنگ آری کنونی می دانند) با مقاومتایرانیان روبرو گردید.در جنگ در بندپارس آخرین پاسداران ایران با شماری اندک به فرماندهی آریوبرزندربرابر سپاهیان پرشمار اسکندر دلاورانه دفاع کردند وسپاهیان مقدونی را ناچار به پسنشینی نمودند. با وجود آریوبرزن وپاسداران تنگه های پارس گذشتن سپاهیان اسکندرازاین تنگه های کوهستانی امکان پذیر نبود. ازاین رو «اسکندر» به نقشه جنگی ایرانیاندرجنگ ترموپیلThermopyle متوسل شد وبا کمک یک اسیر یونانی از بیراهه وگذراز راههایسخت کوهستانی خود را به پشت نگهبانان ایرانی رساند وآنان رادر محاصره گرفت.آریوبرزن با 40سوار و5هزار پیاده و وارد کردن تلفات سنگین به دشمن ، خط محاصره راشکست وبرای یاری به پاتخت به سوی پارسهPersepolice شتافت ولی سپاهیانی که به دستوراسکندر ازراه جلگه به طرف پارسه رفته بودند، پیش از رسیدن او به پایتخت،به پارسهدست یافته بودند.آریوبرزن با وجود واژگونی پایتخت ودر حالی که سخت در تعقیب سپاهیاندشمن بود،حاضر به تسلیم نشدوآنقدر درپیکار با دشمن پافشرد تا گذشته از خود او ، همهیارانش از پای در افتادندوجنگ هنگامی به پایان رسید که آخرین سرباز پارسی زیر فرمانآریوبرزن به خاک افتاده بود.لازم به یادآوری است که بدانید یوتاب (به معنی درخشنده و بیمانند) خواهر آریوبرزن نیز فرماندهی بخشی از سپاهیان برادر را برعهده داشت و در کوهها راه را براسکندر بست . یوتاب همراه برادر چنان جنگید تا هر دو کشته شدند و نامی جاوید از خودبرجای گذاشتند.و نکته آخر اینکه اسکندر پس از پیروزی بر آریوبرزن آن اسیر یونانی را هم به جرمخیانت کشت.
درود بر روح پاک این بزرگ مرد آریایی
 

Similar threads

بالا