داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

nahal_e77

عضو جدید
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم :
هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ "
جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ "
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . "
" وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ "
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."
او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد :
" آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد .
آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد .
آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند .
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی .
آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی .
آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ...
می گویند که تنها یک دقیقه طول می‌کشد که دوستی را پیدا کنید٬ یکساعت می‌کشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول می‌کشد تا او را فراموش کنید ...
 

nahal_e77

عضو جدید
این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه:دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود.
 

Amirhosein7

عضو جدید
فردا یه راز است.....
نگران نباش.
یه خواطره بود......
حسرتش را نخور.
اما امروز یه هدیه است قدرش رو بدان.
نمیتوان برگشت وآغاز خوبی داشت.
میتوان آغاز کرد و پایان خوبی داشت.
;)
 

MY WORLD

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی،
بدان که زندگی می کنی ...


این یه حقیقتیه که متاسفانه خیلیا فراموشش کردن...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند وقت ندارم...

زیرا...

درگیر دوست داشتن کسانی هستم که دوستم دارند...
 

sahel_k

عضو جدید
کاربر ممتاز




وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی
نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال
تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در
مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند
عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی
پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی
زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،
این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد،
گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک
پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به
طرف خانه حرکت کردیم...!!!!

بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم.





















 

lighthearted

عضو جدید
کاربر ممتاز
موفقیت و سقراط
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا" سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد
 

abolfaZZzl

عضو جدید
کاربر ممتاز
مورچه عاشق و حضرت سلیمان (ع)
وبلاگ ' مهندسی معکوس 2 سیّده تا خدا ' نوشت :

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود.
از او پرسید: که چرا این همه سختی را متحمل می شود؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام دهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم.
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛
خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.
(کنز العمال، ج2، ص72)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سبزه
«ای خدا پس کی این سبزه ها قد می کشند؟ » دخترک هر روز صبح سبزه را اندازه میگرفت و پیچ و تابش می داد تا ببیند به اندازه ی
گره زدن قدکشیده یا نه !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشقان خدا چه كساني هستند

فرشته اي در خياباني قدم ميزد دردست راست او يك مشعل بود ودردست چپش يك سطل آب
رهگذري ازفرشته پرسيد : باآب وآتش چه ميخواهي بكني ؟
فرشته پاسخ داد: بامشعل ميخواهم خانه هاي مجلل بهشت را بسوزانم وبا سطل آب هم ميخواهم آتش جهنم رافرو نشانم
آنگاه پي خواهيم برد كه عاشقان واقعي خدا چه كساني هستند
دنيا جاي سودا گري نيست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مامور

باد را دوست داشت چون لباس پاره اش که تکان می خورد کلاغها می پریدند.
بد نبود.
مامور بود.
خیلی وقتها هم که پیرمرد نبود
حتی می گذاشت روی شانه اش بنشینند.
این خیانت نبود.
دانه ها هم می دانستند مترسک دلسوز است...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ترس از تنهایی

من و مادر سال ها نگران مرگ او و تنهایی من بودیم.
آخر هم تنها شدم ،
با ازدواج او یکسال بعد از مرگ من !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
... دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشتهوشیاری خود را به دست می آورد، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمهکرد و جویای او شد.
پرستار: آر...ووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی.
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه
به همین راحتی گذاشت و رفت؟
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد: آخه چرا؟؟؟؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد
پرستار: شوخی کردم بابا ! رفته دستشویی الان میآد !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درویش

درويشي به دهي رسيد. عدّه اي از بزرگان ده را ديد که نشسته اند. پيش رفت وگفت: چيزي به من بدهيد، وگرنه به خدا قسم با اين ده همان کاري را مي کنمکه با ده قبلي کردم.
آنها ترسيدند و هر چه خواسته بود به او دادند. بعد از او پرسيدند: با ده قبلي چه کردي؟
گفت: از آنها چيزي خواستم، ندادند، آمدم اينجا، شما هم اگر چيزي نمي داديد به ده ديگري مي رفتم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواستگاری

رووان از کیت خواستگاری کرد. و برای او توضیح داد که مادرش در سانحه رانندگی درگذشته است. و با پدرش زندگی می کند.
کیت به رووان گفت: می خواهم فقط با تو زندگی کنم! اصلا تحمل زندگی و نگهداری از پدرت را ندارم!
رووان دو روز بعد پدر خود را به خانه سالمندان برد! سپس با اشتیاق موضوعرا به کیت تعریف کرد. و از او خواست دیگر بهانه ای برای ازدواج نداشتهباشد.
اما کیت گفت: من با تو ازدواج نخواهم کرد!
رووان دلیل این تغییر عقیده را پرسید و کیت با خونسردی پاسخ داد: واضحاست. تو با یک در خواست کوچک، پدر عزیزت را از خانه اخراج نمودی! پس وایبه حال من!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عقاب

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم
بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ
ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي
با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك
حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما
زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است

 

babak 123

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال 1923 به دنیا آمد.[/FONT]​
[FONT=&quot] زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد. این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود. [/FONT]​
[FONT=&quot] پرفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد 8 نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت 4 برمی گشت. [/FONT]​
[FONT=&quot]هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند. در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت 4 هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند. در سال 1925 دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که 18 ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دونبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت 4 به ایستگاه میرساند. [/FONT]​
[FONT=&quot] این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. [/FONT]​
[FONT=&quot]هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او 9 سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ 1934 در سن 11سال 4 ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند.[/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال 1935 تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد. تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است. [/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال 1947 دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال 1964 تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد. آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد. و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد. [/FONT]​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نیمه شرافتمندانه زندگی

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان
می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندککارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد،شروع می کرد به حرف زدن . روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به ادارهبرمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوقاش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهمماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید. نیمی از ماه مستبود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سالآزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. بهسراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفتزدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا ازاین وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم بهسمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کداموضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ويلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: "تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟"
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی
؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم..
ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاببود و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت
که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی


 

*Maedeh.archi*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میخواهم برگردم ب دوران کودکی....ان زمانها ک بدر تنها قهرمان بود...عشق تنها در اغوش مادر خلاصه میشد...بالاترین نقطه ی زمین شانه های بدر بود...تنها دردم زانو های زخمی ام بودند...تنها چیزی ک میشکست اسباب بازی هایم بود...و معنای خداحافظ تا فردا بود
 

mar.1980

عضو جدید
نیکویی کن چه به دوست چه به دشمن !

چراکه دوست را بزرگی بخشد و دشمن را دوست کند

نیکویی تو .
(کورش بزرگ )


با وفایت به خائن وفا آموز و با راستکرداری و راستگویی به دروغگو راستی آموز و مهربانی از سنگدل دریغ مدار

که این کردار نیک پنداران ایرانی است . (mar)
 

sahel_k

عضو جدید
کاربر ممتاز


روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد...
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!
 

amir_14

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنگامی که در زندگی اوج میگیری،
دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی.
اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری،
آنوقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند یا هستند ...
آری گاهی شکست از پیروزی مفیدتر است ...
 

raha.68m

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتمش: دل می خری؟
پرسید چند؟
گفتمش: دل مال تو ، تنها بخند .
خنده کرد و دل ز دستانم ربود, تا به خود باز آمدم او رفته بود ...
دل ز دستش روی خاک افتاده بود ، جای پایش روی دل جا مانده بود ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردندناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک توچشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشاموضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دیدو


گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این استواقعی. عشقی زیبا
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصیبه نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کردهبود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شدکه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیکماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به منداده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشینرا همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟آخ جون، ای کاش…”
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواستآرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتاپای وجود پل را به لرزه درآورد:
” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.”
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالیبرق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست بههمسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اماپل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره،نگهدارید.”
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، امااو دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را برپشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشارهکرد :
” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم.برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یههمچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی وچیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح میدم، ببینی.”
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچهرا در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان،کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
 

"M@RY@M"

عضو جدید

بزرگترین افتخار
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری بهکجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار
است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی استکه می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت
آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری میشود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لبداشت با فرزندش خداحافظی کرد.
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت بهخانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانیداری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:منو جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت
است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرتو محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از
شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خودرابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این
آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی هاچیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه
معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم بهمن اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را
پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آندو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.درحالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش
بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من بهتو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقااین جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است
به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر استکه با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت
کرده است حرفبزنی؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عقاب

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم
بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ
ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي
با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك
حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما
زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است

 

Similar threads

بالا