بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاکمی از برخی شهرها بازدید می کرد و هنگام دیدار از محله ما فرمود: شکایت-هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه هراس گذشته است!
دوست من ـ حسن ـ گفت: عالی جناب! گندم و شیر چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ و چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می بخشد؟
عالی جناب! از این همه هرگز، هیچ ندیدم!
حاکم اندوهگنانه گفت: خدا مرا بسوزاند! آیا همه اینها در سرزمین من بوده است؟ فرزندم! سپاسگزارم که مرا صادقانه آگاه کردی، به زودی نتیجه نیکو خواهی دید.
سالی گذشت، دوباره حاکم را دیدیم، فرمود: شکایت-هاتان را صادقانه و آشکارا بازگویید و از هیچ کس نترسید، که زمانه، زمانه ی دیگری است!
هیچ کس شکایتی نکرد، کسی برنخواست که بگوید: شیر و گندم چه شد؟ تامین مسکن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟ چه شد آن که داروی بینوایان را به رایگان می-بخشد؟
تنها صدائی از میان جمع که پرسید: عالی جناب! دوستِ من ـ حسن ـ چه شد؟!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرد جوانی از دانشگاه فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی در یک نمایشگاه به سختی توجه اش را جلب کرده بود واز ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود .مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد .او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید وپدرش اورا به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت:من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت شاد ومغرور هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم .سپس یک جعبه به دست او داد . سر با کنجکاوی ولی ناامیدی جعبه را باز کرد و یک کتاب آسمانی در آن یافت که اسم او بر روی آن طلا کوب شده بود.
او با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت:با تمام مال و دارایی که داری فقط یک کتاب به من می دهی؟
کتاب مقدس را بر روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد. سالها گذذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد.خانه زیبایی داشت وخانوادهای فوق العاده. یک روز به فکر این افتاد که پدرش حتما خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از این که کاری بکند تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدر درآن بودو حاکی از این بود که پدر تمام اموالش را به او بخشیده است .بنابرین لازم بود که فورا خودرا به خانه برساندو به امور رسیدگی کند. هنگامی که به خانه پدر رسید در قلبش احساس پشیمانی واندوه کرد اوراق وکاغذ های مهم پدر را گشت وآنها را برسی نمود ودر آنجا همان کتاب آسمانی قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت کتاب را باز کرد وصفحات آن را ورق زد و یگ کلید ماشین را در پشت جلد آن پیدا کرد در کنار آن یک بر چسب با نام همان نمایشگاه در آن بود. روی بر چسپ تاریخ روز فارغ التحصیلی اش به چشم می خور وروی آن نوشته بود تمام مبلغ پرداخت شده است.
 
آخرین ویرایش:

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خیلیم خوبه...
بزارش بمونه...
چه هوای دل انگیزیه...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سیلام سیلام . میبینم همتون گشاد گشاد نیشستین !!


فانوسخه ، من فال موخام پیلیز
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من که یه ذره جا بیشتر نگرفتم...
این بچه هه اضافیه...
 

Similar threads

بالا