رفتن...

راضیه (ت)

عضو جدید
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
 

faramarzjan

کاربر فعال
رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری
فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد
کز هر چه در خیال من آمد نکوتری
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت
تا ظن برم که روی تو ماست یا پری
تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای
گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری
ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان
بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری
تا دوست در کنار نباشد به کام دل
از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست
زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد
باری به یاد دوست زمانی به سر بری
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو را گم مي‌کنم هر روز و پيدا مي‌کنم هر شب
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بدينسان، خواب‌ها را با تو زيبا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تبي اين کاه را - چون کوه سنگين مي‌کند- آنگاه
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه آتش‌ها که در اين کوه بر پا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تماشايي است پيچ و تاب آتش، - ها ... خوشا بر من
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که پيچ و تاب آتش را تماشا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرا يک شب تحمل کن که تا باور کني اي دوست
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چگونه با جنون خود مدارا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چنان دستم تهي گرديده از گرماي دست تو
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که اين يخ کرده را از بي‌کسي «ها» مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تمام سايه‌ها را مي‌کِشم بر روزن مهتاب
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]حضورم را ز چشم شهر حاشا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم فرياد مي‌خواهد - ولي در انزواي خويش
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه بي‌آزار، با ديوار - نجوا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]کجا دنبال مفهومي براي عشق مي‌گردي؟
[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که من اين واژه را تا صبح معنا مي‌کنم هر شب[/FONT]​
 

لاوي

عضو جدید
یه بغل گل های مریم ..یه غزل بوسه خسته
یه نفس حبس تو سینه یه گلو با بغض بسته
واسه زود بودن چه دیرم با غم چشمات میمیرم
وقت رفتنت عزیزم گریه هامو پس میگیرم
یه نفر حبس تو چشمات تا ابد گوشه زندون
یه نفر عاشق عاشق...عاشق صدای بارون
جونشو لحظه آخر میسپاره به دستت ارزون
..
چه جوری طاقت بیارم شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو تب تند بی کسی رو
یه عالم گریه نشسته روی دیوارای خونه
بی تو وعطرت عزیزم...چیزی از من نمیمونه
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

حالا من مردم
و میدونی...میگن خاک سرده
 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال
در تو ,تا دور دستهای زندگی سفر خواهم کرد
و بامدادان ,از جشن هزاره های آتش باز خواهم گشت.

اینک حس غریبی
در اعماق وجودم شعله می کشد.
وقتی سخن می گویی : از ترانه ی پرسش پر می شوم.
و آنگاه که از خواب ستاره های خاموش باز می گردی
هزار شعله زرین از چشم آفتاب به سویت می آید!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو گروه از مردان هیچگاه به زندگی عادی باز نخواهند گشت؛ آنان که به “جنگ” رفته‌اند و آنان که “عاشق” شده‌اند.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باید می دانستم

سرانجام

تو را

از اینجا خواهد برد

این جاده

که زیر پای " تو " نشسته بود ...!
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو میروی و چلچله ها پر میکشند
تو میروی و ترانه ها، زنده بگور میشوند
تو میروی و آسمان غرق سیاهی میشود
تو میروی و خانه ام پراز سکوت میشود
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این که باید
"فراموش ات می کردم" را هم
فراموش کردم !
تو تکراری ترین " حضور ِ " روزگار ِ منی
و من عجیب ؛
به آغوش ِ تو
از آن سوی فاصله ها
خو گرفته ام
 

noom

عضو جدید
فعل لازم يا متعدي

چقدر دروغ نوشتند

توي كتابهاي فارسي مان
...
"رفت "

كه لازم نبود
 

noom

عضو جدید
فعل لازم يا متعدي
چقدر دروغ نوشتند
توي كتابهاي فارسي مان
...
"رفت "

كه لازم نبود
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو ، پای هر گل منشین آنقدر که خار شوی . . .
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مغز متلاشی ام را با قلمو برمیدارم
و تمام دیوارهای کره ی زمین را
با رنگ تهوع آور فلسفه ی نا بهنگامم نقاشی میکنم
شاید روزی تمام دنیا بفهمند
که فاجعه
از اتاق خواب کوچک من آغاز شد...

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
روزهاست منتظر حرف و کلامی نیستم ...

خستگی هایم را به کاغذ سپیدی می سپارم که زود باطله می شود !

و دل خوشی هایم را قسمت می کنم

با یادی که خاطره شد ...

و عطری که در هوا برای همیشه ماند ...!
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه یك جدایی

مرد گفت: دوستت دارم
سخت، دیوانه وار
انگار كه قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم
مرد گفت: دوستت دارم
به عمق، به گسترای كیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت، در بی كران در صد
زن گفت: با ترس و اشتیاقی كه داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تكیه دادم
و حال آنچه كه می گویم
تو چون نجوایی در تاریكی مرا آموختی
وخوب می دانم
كه خاك چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین كودكش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان كسی است كه
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممكن نیست
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سكوت كرد

در آغوش هم فرو رفتند



كتابی بر زمین افتاد

پنجره ای بسته شد
از هم جدا شدند
 

راضیه (ت)

عضو جدید
وقتی رفتم دلم شکسته بود.ناامید بودم مدتی گذشت ماجرا رو از بیرون نگاه کردم خنده ام گرفت.چقدر ساده بودم چقدر بچگی کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:surprised:
ولی حالا در عوض شادم خوشحالم که زندگی بهم رو کرده.خدا جون رفتنم عجب موهبتی داشت.:D:D:D
 

لاوي

عضو جدید
بذار این سکوت سنگین به شکستن نرسه
به خودت بیش ازین زحمت اقرار نده بخدا.. بخدا
من خودم رفتنی ام ..من خودم رفتنی ام
واسه دیگران تو شمعی واسه من خاموش و غمگین
برای خودی تو دردی واسه غریبه تسکین
واسه دیگران حقیقت واسه من عین سرابی
برای همه ستاره..واسه من مثل شهابی
...
وقت و بی وقت لحظه ها رو به دلم زهر نکن
بیا و این دم آخر صحبت از قهر نکن
 

vinca

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتن

رفتن



فکر رفتن باز
در سرم افتاد
داستانی شد
این سفر رفتن
کومه ها سردند
کوچه ها تاریک
گرمی خاطر
همچو مو باریک
سینه ها پر آه
قصه ها ناقص
دشت هم برفی
جاده یخبندان
پای ما در گِل
راه ها بسته
***
پای رفتن هست
حال ماندن نیست!





 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
 

yassi66

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاده ها پر است از یک نگاه


و من در امتداد لحظه ها



بدنبال حضور دیگری هستم


افق خاکستریست


دم دم های غروب است


جاده پر است از سکوت


بوی رودخانه و صدای گنجشكان


و من منتظر پشت پنجره


مثل هر غروب

پرم از نیامدن هایت
 

sara 65

عضو جدید
چه قدر امشب سرد است

شیشه وجودم، یخ بسته

می‌ترسم،

با تلنگری بشکنم

آنروزها....

آنقدر از گرمای تو پر بودم

که در تب می‌سوختم

پس کوچه‌های مهربانی را

گام به گام،

شانه به شانه

قدم می زدیم

اما نمی‌دانم

کدام کوچه حسود

قدم‌هایت را از من ربود

 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ون پرده ی حریر بلندی
خوابیده مخمل شب ، تاریک مثل شب
ایینه ی سیاهش چون اینه عمیق
سقف رفیع گنبد بشکوهش
لبریز از خموشی ،‌ وز خویش لب به لب
امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو
شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم
من ناز می کنم
چون مشتری درخشان ،‌ چون زهره آشنا
امشب دگر به نام صدا می زنم تو را
نام ترا به هر که رسد می دهم نشان
آنجا نگاه کن
نام تو را به شادی آواز می کنم
امشب به سوی قدس اهورائی
پرواز می کنم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملول از ناله ي بلبل مباش،
اي باغبان رفتم
رفتم،
حلالم كن!اگر وقتي گلي در غنچه بو كردم...
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه تر از این نیست
که در واپسین لحظات باورم
از بودن تو
باور نکنم
که رفته ای
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریاد
در باد
سایه‌ی سروی به جای می‌گذارد.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]

در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]

افق بی‌روشنایی را
جرقه‌ها به دندان گزیده است.

[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار گریه کنم.]



گارسیا لورکا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.
در دور دست مردي را به دار آويختند :
كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادي
از قالب خود بر آمديم .
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوبت من شده بود

که معلم پرسید

صرف کن رفتن را ؟

و شروع کردم من :

رفتم ، رفتی ، رفت . . .

و سکوتی سرسخت

همه جا را پر کرد

سردی ِ احساسش

فاصله را رو کرد

آری رفت و رفت

و من اکنون تنها

مانده ام در اینجا

شادی ام غارت شد

من شکستم در خود

سهم من غربت شد

من دچارش بودم

بغض یک عادت شد

خاطرات سبزش

روی قلبم حک شد

رفت و در شکوه شب

با خدا تنها شد

و حضورش در من

آسمانی تر شد

اشک من جاری شد

صرف ِ فعل ِ رفتن

بین غم ها گم شد

و معلم آرام

روی دفترم نوشت:

تلخ ترین فعل جهان است رفتن


محمد موسوی
 
Similar threads

Similar threads

بالا