داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز

جملات بسیار زیبا از ایمانوئل کانت




چنان باش که بتوانی به هر کس بگویی : مثل من رفتار کن.​
.
.
.​
آرزوهای بشر پایان ناپذیر است. هرگاه به آرزویی رسید، آرزوی دیگری دارد.​
.
.
.​
آگاهی، دانش سازمان یافته است و خرد، زندگی سازمان یافته.​
.
.
.​
خشم آسمان برای زمین، فراوانی است.​
.
.
.​
روشنگری، پایان دوران کودکی خود تحمیل کرده ی نوع بشر است.​
.
.
.​
شعار روشنگری این است که توانایی دنبال کردن فهم خود را داشته باش.​
.
.
.​
در دنیا دو چیز از همه زیباتر است؛ آسمان پرستاره و وجدان آسوده.​
.
.
.
.​
بهترین خوشی ها استراحت پس از کار است.​
.
.
.​
وجه تمایز انسان نه جسم او بلکه روحش است.​
.​
اگر از انسان آرزو و خواب گرفته شود، بیچاره ترین موجود روی زمین است.​
.
.
.​
موسیقی لذت بخش ترین هنرها است، اما چیزی به ما نمی آموزد؛ آنچه که فکر و روح آدمی را تغذیه می کند و آموزنده است، شعر و شاعری است.​
.
.
.
.​
وظیفه ی اصلی دولتهای حقیقی آن است که نگذارند به انسانها مانند شیء نگریسته شود و دست کم، محدودیت و نگاهبانی را به حداکثر آزادی افراد اعمال کنند.​
.
.
.​
شاعری، والاترین هنرها است.​
.
.
.​
هرگز با دیگران مثل ابزار کار رفتار نکنید، بلکه آنان را چون غایت و هدف بشمارید.​
.
.
.​
دو چیز در من شگفتی و ستایش همیشگی برمی انگیزد،آسمان پر ستاره بالای سرم و حکم اخلاقی درونم.​
.
.
.​
شیرین ترن نتیجه ی دقت و نظم، پیروزی است.
.
.
.​
خدا را باور کنید، برای اینکه به چنین باوری محتاجید.​
.
.
.​
اخلاق باید بر هنر حکومت کند.​
.
.
.​
آنچنان رفتار کن که رفتار تو بتواند به صورت قانون کلی درآید.​
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعله رمیده

می بندم این دو چشم پرآتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعله نگاه پریشانش



می بندم این دو چشم پرآتش را

تا بگذرم ز وادی رسوائی

تا قلب خامشم نکشد فریاد

رو می کنم به خلوت و تنهائی



ای رهروان خسته چه می جوئید

در این غروب سرد ز احوالش

او شعله رمیده خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش



او غنچه شکفته مهتابست

باید که موج نور بیفشاند

بر سبزه زار شب زده چشمی

کاو را بخوابگاه گنه خواند



باید که عطر بوسه خاموشش

با ناله های شوق بیامیزد

در گیسوان آن زن افسونگر

دیوانه وار عشق و هوس ریزد



باید شراب بوسه بیاشامد

از ساغر لبان فریبائی

مستانه سرگذارد و آرامد

بر تکیه گاه سینه زیبائی



ای آرزوی تشنه به گرد او

بیهوده تار عمر چه می بندی؟

روزی رسد که خسته و وامانده

بر این تلاش بیهوده می خندی



آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناکامی

ای قلب فتنه جوی گنه کرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی



می بندمت به بند گران غم

تا سوی او دگر نکنی پرواز

ای مرغ دل که خسته و بیتابی

دمساز باش با غم او، دمساز
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترس

شب تیره و ره دراز و من حیران

فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش

وحشت زده می دود نگاه من



بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

در بستر سبزه های تر دامان

گوئی که لبش به گردنم آویخت

الماس هزار بوسه سوزان



بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند

من او شدم … او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم

او زمزمه نسیم صحراها



من تشنه میان بازوان او

همچون علفی ز شوق روئیدم

تا عطر شکوفه های لرزان را

در جام شب شکفته نوشیدم



باران ستاره ریخت بر مویم

از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان

من ماندم و شعله های آغوشی



می ترسم از این نسیم بی پروا

گر با تنم اینچنین درآویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع

عطر علف فشرده برخیزد!
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
جنون

دل گمراه من چه خواهد کرد

با بهاری که می رسد از راه؟

ِیا نیازی که رنگ می گیرد

در تن شاخه های خشک و سیاه



دل گمراه من چه خواهد کرد؟

با نسیمی که می تراود از آن

بوی عشق کبوتر وحشی

نفس عطرهای سرگردان



لب من از ترانه می سوزد

سینه ام عاشقانه می سوزد

پوستم می شکافد از هیجان

پیکرم از جوانه می سوزد



هر زمان موج می زنم در خویش

می روم، می روم به جائی دور

بوتهء گر گرفتهء خورشید

سر راهم نشسته در تب نور



من ز شرم شکوفه لبریزم

یار من کیست ، ای بهار سپید؟

گر نبوسد در این بهار مرا

یار من نیست، ای بهار سپید



دشت بی تاب شبنم آلوده

چه کسی را بخویش می خواند؟

سبزه ها، لحظه ای خموش، خموش

آنکه یار منست می داند!



آسمان می دود ز خویش برون

دیگر او در جهان نمی گنجد

آه، گوئی که اینهمه «آبی»

در دل آسمان نمی گنجد



در بهار او ز یاد خواهد برد

سردی و ظلمت زمستان را

می نهد روی گیسوانم باز

تاج گلپونه های سوزان را



ای بهار، ای بهار افسونگر

من سراپا خیال او شده ام

در جنون تو رفته ام از خویش

شعر و فریاد و آرزو شده ام



می خزم همچو مار تبداری

بر علفهای خیس تازهء سرد

آه با این خروش و این طغیان

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات

باز در چهره خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

حسرت بوسه هستی سوزت



باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده عشق

که ز چشمت به دل من تابید



باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود



یاد آنشب که ترا دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق



یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت



رفتی و در دل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد



آه اگر باز بسویم آئی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند برجانت
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
رمیده



نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پرسوز



ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش



گریزانم از این مردم که با من

بظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پیرایه بستند



از این مردم، که تا شعرم شنیدند

برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند



دل من، ای دل دیوانه من

که می سوزی ازین بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدارا، بس کن این دیوانگی ها

 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق یعنی راه رفتن زیر باران
عشق یعنی من می روم تو بمان
عشق یعنی آن روز وصال
عشق یعنی بوسه ها در طوله سال
عشق یعنی پای معشوق سوختن
عشق یعنی چشم را به در دوختن
عشق یعنی جان می دهم در راه تو
عشق یعنی دستانه من دستانه تو
عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو
عشق یعنی می برم تا اوج تورو
عشق یعنی حرف من در نیمه شب
عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب
عشق یعنی انقباظو انبصاط
عشق یعنی درده من درده کتاب
عشق یعنی زندگیم وصله به توست
عشق یعنی قلب من در دست توست
عشق یعنی عشقه من زیبای من
عشق یعنی عزیزم دوستت دارم

عشق یعنی حس گرم انتظار
عشق یعنی از زمستان تا بهار
عشق بامن، با تو معنی میشود
عشق بی من، بی تو تنها میشود
عشق یعنی اشک و آه و سوز دل
عشق یعنی یک خدا از جنس گل
عشق یعنی بت پرستی تا جنون
عشق یعنی کینه از دلها برون
عشق یعنی با یکی پیدا شدن
با یکی همدرد و هم آوا شدن
عشق یعنی آرزوهای بلند
عشق یعنی با همه اشکت بخند
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگيني نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
واي بر اين حکم و اين قانون زشت
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمله زیبا از جورج برنارد شاو



تنها کسی که با من درست رفتار می‌کند خیاطم است که هر بار که مرا می‌بیند، اندازه‌های جدیدم را می‌گیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیده‌اند و توقع دارند...
1. یک مرد تا زمانی که صحبت‌هایش را انکار نکنید حرفی نمی‌زند!


2. روش جوک گفتن من این است که واقعیت را بگویم. واقعیت خنده‌دارترین لطیفه دنیا است.


3. وقتی که انسان بخواهد ببری را بکشد اسمش را ورزش می‌گذارد اما اگر ببر بخواهد او را بکشد اسمش درنده خویی است.


4.
عده کمی از مردم بیش از یک یا دو بار در سال فکر می‌کنند. من با یکی - دو بار فکر کردن در هفته برای خودم شهرتی دست و پا کردم.


5. مرد خردمند سعی می‌کند خودش را با دنیا سازگار کند و مرد نابخرد اصرار دارد که دنیا را با خودش سازگار کند. بنابراین کلیه پیشرفت‌ها بستگی به تلاشهای مرد نابخرد دارد.


6.
ما از تجربه کردن می‌آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی‌آموزد.


7.
اگر وقت کافی باشد هر چیزی برای هر کسی دیر یا زود اتفاق می‌افتد.


8. اگر در موزه ملی آتش سوزی شود، کدام نقاشی را نجات خواهم داد؟ البته آن را که به در خروجي نزدیک‌تر است.


9. تنها کسی که با من درست رفتار می‌کند خیاطم است که هر بار که مرا می‌بیند، اندازه‌های جدیدم را می‌گیرد؛ بقیه به همان اندازه قبلی چسبیده‌اند و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.


10.
در زندگی دو تراژدی وجود دارد: اینکه به آنچه قلبت می‌خواهد نرسی و اینکه برسی!


11. انسانهای خوشبین و بدبین هردو برای جامعه مفید هستند، خوشبین هواپیما را اختراع می‌کند و بدبین چتر نجات!!


12.
وقتی چیزی خنده‌دار است با دقت در آن حقیقتی پنهان را جست و جو کنید!
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری

خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا


هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی

خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا


عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را


یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود

یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا


ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او

ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا


ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای

گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا


ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا


یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا


هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا


زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا


زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا


شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا


از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا


عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا


ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا


درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا


آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا


فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا


آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا


شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا


از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا


آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا


بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا


قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا


از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا


ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا


خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
 

chehresaz

عضو جدید
سخن نیک

سخن نیک

سخن ناب


حضرت علی (ع) خطاب به مالک اشتر:
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن،
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی

خواجه عبدالله انصاری فرمود:
بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.
اما نان دادن، کار مردان است.
 

chehresaz

عضو جدید
حتما بخوانبد

حتما بخوانبد

این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور

Mildred Honor. قبلاً

در

دی‌موآن

Des Moines

در ایالت

آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.
امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.


در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت
نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد
برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند


سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."


چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد
رابی در آوریل 1995 در بمبگذاری بیرحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید



 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبست​

متن زير داستان كوتاهي از اوست​




مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند​

قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند​

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند​

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها​

قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند​

عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند​

مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند​

حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيند​

تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است​

اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان​
 

غزل *

عضو جدید
مانند مداد باشیم

مانند مداد باشیم

مانند مداد باشیم



پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :


- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :


- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .


 

غزل *

عضو جدید

صفت اول :

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .



صفت دوم :

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .



صفت سوم :

مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.



صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .



صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .


 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دو جهان لطیف و خوش همچو امیر ما کجا

ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا


چشم گشا و رو نگر جرم بیار و خو نگر

خوی چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا


من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او

وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها


زهر به پیش او ببر تا کندش به از شکر

قهر به پیش او بنه تا کندش همه رضا


آب حیات او ببین هیچ مترس از اجل

در دو در رضای او هیچ ملرز از قضا


سجده کنی به پیش او عزت مسجدت دهد

ای که تو خوار گشته‌ای زیر قدم چو بوریا


خواندم امیر عشق را فهم بدین شود تو را

چونک تو رهن صورتی صورت توست ره نما


از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند

بر سر پاست منتظر تا تو بگوییش بیا


دل چو کبوتری اگر می‌بپرد ز بام تو

هست خیال بام تو قبله جانش در هوا


بام و هوا تویی و بس نیست روی بجز هوس

آب حیات جان تویی صورت‌ها همه سقا


دور مرو سفر مجو پیش تو است ماه تو

نعره مزن که زیر لب می‌شنود ز تو دعا


می‌شنود دعای تو می‌دهدت جواب او

کای کر من کری بهل گوش تمام برگشا


گر نه حدیث او بدی جان تو آه کی زدی

آه بزن که آه تو راه کند سوی خدا


چرخ زنان بدان خوشم کآب به بوستان کشم

میوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ریگ را


باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان

شاخ شکسته را بگو آب خور و بیازما


شب برود بیا به گه تا شنوی حدیث شه

شب همه شب مثال مه تا به سحر مشین ز پا
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز

شاید در کشور ما کوهن به ترانه Dance me to the end of love مشهور باشد. اما واقعیت این است که او در جامعه کانادا به عنوان شاعر و نویسنده‌ای صاحب سبک شناخته شده است که از چهره‌های درخشان....
آستر جیب هایم
لئونارد کوهن،
شاعر نویسنده و خواننده بزرگ کانادایی است. شاید در کشور ما کوهن به ترانه Dance me to the end of love مشهور باشد. اما واقعیت این است که او در جامعه کانادا به عنوان شاعر و نویسنده‌ای صاحب سبک شناخته شده است که از چهره‌های درخشان ادبیات معاصر کانادا به شمار می‌رود. او در 1934 از یک خانواده یهودی در مونترال کبک زاده شد. کودکی‌ای سخت و زندگی‌ای پر از ماجرا جویی داشته است.


1- نابغه
به خاطر تو
یهودی "گتو" می‌شوم
و می‌رقصم
با علامت سپید
بر بازوهای درهم پیچیده‌ام
و زهر،
در سراسر شهر
نشت می‌كند

به خاطر تو
یهودی مرتد می‌شوم
و با كشیش اسپانیول
از عهد خون در تلمود می‌گویم
و از مخفیگاه استخوان‌های كودك

به خاطر تو
ربا خوار یهودی می‌شوم
و پادشاه پیر از خود راضی را
كه به شكار می‌رود
ورشكست می‌كنم
و پایان می‌دهم
این سیر را!

به خاطر تو
یهودی "بردوی" می‌شوم
در تماشاخانه‌ها
بر مادرم می‌گریم
و جنس‌های حراجی را
زیر پیشخوان
آب می‌كنم

به خاطر تو
پزشك یهودی می‌شوم
و تمام سطل‌های زباله را
به دنبال تكه‌ای از مردی خویش
می‌جویم
تا باز بخیه‌اش زنم

به خاطر تو
یهودی "داخائو" می‌شوم
و دست به سینه
در آهك می‌خوابم
با آماس دردی
كه ذهن هیچ كس را
یارای درك آن نیست!


2- بانویم می‌تواند بخوابد
بانویم می‌تواند
بر یك دستمال هم بخوابد
یا در پاییز
روی برگ خشك از درخت افتاده‌ای
خودم شكارچی‌ها را دیده‌ام
كه در چین پیراهنش زانو زده‌اند
و او به خواب خود هم راهشان نمی‌دهد
اندوه دیرپا
تنها بضاعت آن‌هاست برای تقدیم.
من آستر جیب‌هایم را بیرون كشیدم
به دنبال دستمالی
یا برگی

3- شعر
از مردی شنیده‌ام
كه قشنگ حرف می‌زند
و حتی اگر نامش را بگوید
زن‌ها خود را تسلیمش می‌كنند

اگر در كنار تنت خامونش نشسته‌ام
و سكوت مثل غده‌ای بر لب‌هامان می‌شكفد
از آن است كه می‌شنوم
مردی از راه پله‌ بالا می‌آید
و پشت در گلو صاف می‌كند.


4-هایكوی تابستانی
سكوت
و سكوتی ژرف‌تر
وقتی جیرجیرك‌ها
دودل می‌شوند.

[1] : محل اجتماع یهودیان، در اینجا به شهرك گتو اشاره دارد كه یهودیان لهستان را پیش از بردن به آشویتس در آنجا جمع می‌كردند و برای این كه راحت شناخته شوند مجبورشان می‌كردند یك ستاره‌ی داوود را در زمینه‌ی سفید بر بازو ببندند.
[2] خیابانی در نیویورك كه جایگاه بسیاری از تئاترهای مشهور این شهر است.
[3] یكی دیگر از كمپ‌های زندانیان در آلمان نازی

 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعری از ایلهان برک، شاعر بزرگ ترک



آن‌جا می‌ايستند و لب موج‌شکن دردِدل می‌کنند... صداهاشان پرنده‌ها را به پرواز وامی‌دارد، برگ‌ها را می‌ريزد...
زنان

آن‌جا می‌ايستند و لب موج‌شکن دردِدل می‌کنند
صداهاشان پرنده‌ها را به پرواز وامی‌دارد، برگ‌ها را می‌ريزد
زنانی از روزگاران ناشناخته.

زمانی هست که جهان به سکون می‌رسد.
روزهايی که گل‌ها را در دفترچه‌ای می‌فشرديم با هم،
تا خشک شوند:
زنان چنين چيزی‌اند.
که می‌داند کجا و کی،
به ناگاه
در‌می‌يابيم که همگان
صدايی را می‌زيستيم که آنان
با ما به جا نهاده‌ بودند.
 

آوای علم

مدیر تالار مشاوره
مدیر تالار
واین تفسیر است کلمه...عفو وگذشت

واین تفسیر است کلمه...عفو وگذشت

[FONT=arial, helvetica, sans-serif][SIZE=-0]گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم
گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/
۱۸۶)
::.
گفتم: تو همیشه
نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف
/
۲۰۵)

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/
۲۲) ::.

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/
۹۰) ::.

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟! (توبه/
۱۰۴) ::.

گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/
۲-۳ ) ::.

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/
۵۳) ::.

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/
۱۳۵) ::.

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/
۲۲۲) ::.

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/
۳۶) ::.

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب)
[/SIZE][/FONT]
 

آوای علم

مدیر تالار مشاوره
مدیر تالار
هر بار که می روی ,رسیده ای

هر بار که می روی ,رسیده ای

[FONT=times new roman,times,serif]پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید. پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛
و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.
و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد.
چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا. خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی؛ و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ کشید

[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]عرفان نظر آهاری
 

آوای علم

مدیر تالار مشاوره
مدیر تالار
زندگی کن

زندگی کن


استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........
استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا' کارتان به بیمارستان خواهد کشید ....... و همه شاگردان خندیدند . استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا' مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن
تان نگه دارید اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد . اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند .
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!
پس همین الان لیوان هاتون رو زمین بذارید
زندگی کن....
زندگی همینه





منبع
 

Similar threads

بالا