داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا!
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟





من عاشق بارونم
خیلی قشنگ بود
مرسی :gol:




برگا پاک میشن از غبار غم
بوی تازگی میده سبزه زار
دونه های شبنم رو برگ هر
شاخه گلی مونده یادگار
از کوچه میاد باز صدای پاش
میزنه به شیشه با قطره هاش
می پیچه صداش توی هر خونه
باز باروووووووووووووووووونه
بارونه، بارونه، بارووووونه
 
آخرین ویرایش:

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
شال گردن چهارخانه...داستانك...

شال گردن چهارخانه...داستانك...

دونه های برف زیر نور چراغ های کم سو رقص کنان می بارند. نفس نفس زنان به سمت خانه می دوم و برفهای ترد کف کوچه زیر پام چرق چرق صدا می کند. وقتی جزوه های خیس خورده را روی میز می گذارم ناگهان آهم به آسمان می رود. شال گردن چهار خانه عزیزم را توی راه گم کرده ام . می پرم پای تلفن و خانه ی یار دبستانی ام را می گیرم و می پرسم شال گردن را آنجا جا نگذاشته ام ؟وقتی می گوید نه با بغض گوشی را می گذارم. دو ساعت بعد زنگ در خانه را می زنند. برادرش شال گردن در دست پشت در است و مثل گنجشکی در سرما می لرزد. لبخندی می زند و می گوید همه ی کوچه هایی که فکر می کردم ازش رد شده باشی را گشتم، تا پیداش کردم! هفت هشت سالی از ما بزرگ تر است و همه ی دخترهای مدرسه کشته مرده اش هستند.خواهرش یار دبستانی من است.سالهاست هم را می شناسیم، اما اون شب جور دیگری است. انگار می خواهد چیزی بگوید.وقتی شال گردن را در دستهایم می گذارد و با آن چشمهای خوب و آرام نگاهم می کند قلبم تند تند می زند .با صدای پدرم هر دو از جا می پریم.پدر پشت سرم ایستاده و با لحنی رسمی تشکر می کند که بیشتر در زبان مودبانه ی مردانه ای که بین آنها جریان دارد یعنی مرسی، برو و دیگه این طرفها پیدات نشه.او هم می رود و دیگر پیداش نمی شود. چند سال بعد ازدواج می کند و از هم بی خبر می مانیم.
***
ده سال بعد توی شیرینی فروشی لادن کسی اسمم را صدا می زند. بر می گردم ، خودش است. همان چشمهای خوب و آرام، گیریم که دست زمان شیارهای محوی زیر آن چشمها رسم کرده. وقتی بر می گردم و نگاهش می کنم قلبم مثل هفده سالگی ام تند تند می زند. حال و احوال می پرسم ،چند سالی است از همسرش جدا شده ، از حال و روز خواهرش که سالها پیش از تهران رفت می گوید. من وسط شیرینی فروشی شلوغ ایستاده ام و مبهوت به این فکر می کنم که این صدا، این نگاه، این آدم را چقدر همیشه دوست داشتم. به این فکر می کنم که او بدون اینکه بداند اولین مردی بوده که در حال و هوای زن شدن به رویاهای دخترانه ی من سرک کشیده است. به این فکر می کنم که چقدر حیف که ما حتی یک بوسه هم …که ناگهان دست مردانه ای از پشت روی شانه ام می نشیند. احمد است که با جعبه ی شیرینی در دست به این غریبه ی خیلی آشنا خیره مانده . وقتی معرفی می کنم به خشکی دست می دهد و ابراز ارادتی می کند که در مناسبات مردانه اش لابد یعنی برو و دیگه این طرفها پیدات نشه. و او دوباره می رود و دیگر پیداش نمی شود.
***
ده سال دیگر می گذرد. حالا پیداش شده، و این آخرین چیزی است که در آخر دنیا انتظارش را داشتم. از طریق خواهرم و هزار راهی که عقل جن بهش نمی رسد به من رسیده. تند تند برایم حرف می زند. انگار می خواهد تلافی همه ی این بیست سال را در بیاورد.مدام می پرسد که وضعم در غربت چطور است، آیا به پول احتیاج ندارم؟ آیا کاری هست که برایم بکند؟بعد که خیالش راحت می شود از تنهایی هاش می گوید، از این ور و اون ور، از در و دیوار. از خاطرات. بیل می گیریم دستمون و گذشته ها را بیرون می کشیم. از خانه های کلنگی و کمودور و فیلم های بتا ماکس تا شال گردن چهار خانه بیرون می ریزد .با خودم فکر می کنم که خوشبختی اون شال گردن چهار خانه ای است که معلوم نشد در کجای این مسیر از گردنم باز شد و توی برف ها گم شد
پیشنهاد می دهد هم را ببینیم. در مالزی، در استرالیا، در ایران، هر جایی از دنیا که شد. و آخر سر یک شب مستانه اعتراف می کند که دوستم دارد. اعترافش چند خط کوتاه بیشتر نیست .می نویسد “بگذار شال گردنت را دوباره برایت بیاورم” نامه اش را هزار بار می خونم.هنوز هم مثل دختر های هفده ساله قلبم تند تند میزند و دلم مور مور می شود. بالاخره گفت که دوستم دارد! بعد از بیست سال ! اشک هم می آید. اشک غم نیست ، اشک عشق است. ای دیوانه ، ای دیوانه ! تو باید اولین مرد زندگی من می بودی، بعد از این همه سال ،بعد از این همه سرگردونی، بعد از این همه تجربه های تلخ چی از جون من میخواهی؟ می گوید: میخوام آخریش باشم. اشکالی دارد؟
***:cry:
 

arash1990

عضو جدید
ما بنده ها همیشه پر توقعیم حتی
کوچکترین کارا هم برای رسیدن بهش نمیکنم:cry::cry:
 

arsenal1400

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی همینه ولی یه کم فرق داشت
تو واقعیت از دست رفته ها دیگه از دست رفته اند و فقط تو داستان ها همدیگرو پیدا میکنن
 

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوشبختی

خوشبختی

برای خوشبخت بودن، فرش قرمز لازم نیست.
دفتری پر ز ورق، نمره بیست، یا اسکناس های دویست، لازم نیست.
لباسی پر ز طلا، لازم نیست.
به خدا، لازم نیست!
نیازی به فریاد حوادث نیست.
موسیقی باران، برای دلخوشی کافیست.
سلامی به پدر، نگاهی به خواهر کافیست.
برای خوشبخت بودن، آغوش گرم یک مادر کافیست.
سواری روی موج خیال، نشستن کنار یادگاریها، رفتن میان خاطره ها کافیست.
برای خوشبخت بودن، یک احساس کوچک خوشبختی کافیست
 

"Amir masoud"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر تاپیکی که تعداد صفحاتش میره بالا باید قفل بشه بعدم محو!؟

آهان!
 

chehresaz

عضو جدید
ارزش

ارزش


To realize
The value of a sister
Ask someone
Who doesn't have one.

ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.
To realize
The value of ten years:
Ask a newly
Divorced couple.

ارزش چهار سال را،
از يک فارغ التحصيل دانشگاه بپرس.
To realize
The value of four years:
Ask a graduate.
ارزش يک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.
To realize
The value of one year:
Ask a student who
Has failed a final exam.
ارزش يک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.
To realize
The value of one month:
Ask a mother who has given birth to a premature baby.
ارزش يک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.
To realize
The value of one week:
Ask an editor of a weekly newspaper.
ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.
To realize
The value of one hour:
Ask the lovers who are waiting to meet.
ارزش يک دقيقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس يا هواپيما نرسيده است.
To realize
The value of one minute:
Ask a person who has missed the train, bus or plane.
ارزش يک ثانيه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.
To realize
The value of one-second:
Ask a person who has survived an accident.
ارزش يک ميلی ثانيه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپيک،
مدال نقره برده است.
To realize
The value of one millisecond:
Ask the person who has won a silver medal in the Olympics.

زمان برای هيچکس صبر نمیکند.
قدر هر لحظه خود را بدانيد.
قدر آن را بيشتر خواهيد دانست، اگر بتوانيد آن را با ديگران نيز تقسيم کنيد.
Time waits for no one. Treasure every moment you have.
You will treasure it even more when you can share it with someone special.

برای پی بردن به ارزش يک دوست، آن را از دست بده.
To realize the value of a friend:
Lose one.


اين نوشته را به دوستان خود يا هر کسی که برايش آرزوی خوشبختی داريد، ارسال کنيد. صلح، عشق و کاميابی ارزانی همگان باد.












 

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستانی از زندگی کریم خان زند

داستانی از زندگی کریم خان زند

داستانی از زندگی کریم خان زند
روزي مردي رو به دربار خان زند مي آورد و با ناله و فرياد مي خواهد كه كريمخان را فورا ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند.. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مردي رامي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.مرد به حضور خان مي رسد. خان از وي مي پرسد كه چه شده مرد كه چنين ناله و فرياد مي كني؟ مرد با درشتي مي گويد همه امولم را دزد برده و الان هيچ در بساط ندارم. خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو كجا بودي؟ مرد مي گويد من خوابيده بودم. خان مي گويد خب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد كه فقط مردي آزاده عادل و دمكرات چون كريمخان تحمل و توان شنيدنش را دارد. مرد مي گويد من خوابيده بودم چون فكر مي كردم تو بيداري!!!

خان بزرگوار زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.
 

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گل صداقت و راستی

گل صداقت و راستی

گل صداقت و راستی
۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.

 

chehresaz

عضو جدید
بهترین معلم

بهترین معلم

هنرمند در ارائه درس و دانش آموزان
در نهايت تمرکز دارند درس گوش مي دهند



/\
/\

/\

/\

/\

/\

/\

/\
/\

/\





 

Similar threads

بالا