داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

chehresaz

عضو جدید
هیچ کس کامل نیست

هیچ کس کامل نیست

چه انتظار از من داری ؟


روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم


 

alirezam

عضو جدید
باران ...

باران ...


چيست اين باران كه دلخواه من است ؟
زير چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا مي كنم
قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :
در فضا،
همچو من در چاه تنهائي رها،
مي زند در موج حيرت دست و پا،
خود نمي داند كه مي افتد كجا !
در زمين،
همزباناني ظريف و نازنين،
مي دهند از مهرباني جا به هم،
تا بپيوندند چون دريا به هم !
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند .
هر حبابي، ديدهاي در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»
مي كنند از عشق هم قالب تهي
اي خوشا با مهر ورزان همرهي !
با تب تنهائي جانكاه خويش،
زير باران مي سپارم راه خويش.
سيل غم در سينه غوغا مي كند،
قطره دل ميل دريا مي كند،
قطره تنها كجا، دريا كجا،
دور ماندم از رفيقان تا كجا!
همدلي كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شايد از اين تيرگي ها بگذريم .
ره به سوي روشنائي ها بريم .
مي روم، شايد كسي پيدا شود،
بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟


 

GAME_OVER

کاربر فعال باشگاه ورزشی ,
کاربر ممتاز
برادر شوهر دوست من از این حاجیا بود تو عروسی دوست من 5 دقیقه یه بار برق رو قطع میکرد که آهنگ قطع بشه
تا ملت گناه نکنن ..

عروسی دختر خودش افتضاح بود ..هیچیم نمیگفت
 

MehrAn.ButterFly

عضو جدید
خیلی قشنگ بود ممنون
من خودم عاشق بارونو لحظاطه بارونی هستم
بهار باشه زیر نم نم بارون تو یه جاده بی انتها بری به دیدن ارامشه دلت
ای وای
 

MehrAn.ButterFly

عضو جدید
ای بابا چه دله خجسته ای دارید شما
من میشناسم ده بار رفته حج ولی وقتی ازش واسه کمک به یه بینوا میگه ماله خودمو بزلو بخشش نمکنم
 

4589

عضو جدید
vaghean che zamane e shode,adam az khodesham khabar nadare che berese be keshvaraie dige.:(
از مردم دنیا سوال جالبی پرسیده شد و هیچ کس جوابی نداد! سؤال از اين قرار بودنظر خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟ و جالب اینکه كسي جوابي نداد چون در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟ در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟ در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟ در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟ و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟:confused::confused:
 

ZEUS83

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق شمس الدین است یا نور کف موسی است آن

این خیال شمس دین یا خود دو صد عیسی است آن

گر همه معنی است پس این چهره چون ماه چیست

صورتش چون گویم آخر چون همه معنی است آن


خواه این و خواه آن باری از آن فتنه لبش

جان ما رقصان و خوش سرمست و سودایی است آن


نیک بنگر در رخ من در فراق جان جان

بی دل و جان می نویسد گر چه در انشی است آن


من چه گویم خود عطارد با همه جان‌های پاک

از برای پاکی او عاشق املی است آن


جان من همچون عصا چون دستبوس او بیافت

پس چو موسی درفکندش جان کنون افعی است آن


دیده من در فراق دولت احیای او

در میان خندان شده در قدرت مولی است آن


هرک او اندر رکاب شاه شمس الدین دوید

فارغ از دنیا و عقبی آخر و اولی است آن


و آنک او بوسید دستش خود چه گویم بهر او

عاقلان دانند کان خود در شرف اولی است آن


جسم او چون دید جانم زود ایمان تازه کرد

گفتمش چه گفت بنگر معجزه کبری است آن


فر تبریز است از فر و جمال آن رخی

کان غبین و حسرت صد آزر و مانی است آن
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت



روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از

یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی
پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک
معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و
دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه
حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه
سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با
چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون
آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را
بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما
اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه
بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان
تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه
انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر
منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را
نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت
و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش
لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های
دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم
نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود
سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه
سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را
که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه
حیرت کرده است.

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
 

mina.eror

عضو جدید
کاربر ممتاز
و خدا.... باز هم امیدوار است...

و خدا.... باز هم امیدوار است...

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم...

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم...

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده...:heart:

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید.

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست...

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد...

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟:razz:

خدا: او جز من کسی را ندارد... من دوستش دارم...شاید توبه کرد...:heart::heart:


و این نه تنها در نماز در جای جای زندگی ما هر روز تکرار می شود ... و خدا.... باز هم امیدوار است...:cry::cry:
 

behزاد

عضو جدید
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم...

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم...

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده...:heart:

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید.

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست...

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد...

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟:razz:

خدا: او جز من کسی را ندارد... من دوستش دارم...شاید توبه کرد...:heart::heart:


و این نه تنها در نماز در جای جای زندگی ما هر روز تکرار می شود ... و خدا.... باز هم امیدوار است...:cry::cry:

واقعا قشنگ بود ممنون
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا جون من كه هميشه باهات حرف ميزنم

پس چرا بازم ...

خدايا تو تنها عزيزي هستي كه برام موندي :cry:
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خیلی متن قشنگی بود و هست کاش نویسندشو هم معرفی میکردین.:gol:
 

chehresaz

عضو جدید
خواندني

خواندني

مدير به منشي ميگه براي يه هفته بايد بريم مسافرت کارهات رو روبراه کن.

منشي زنگ ميزنه به شوهرش ميگه: من بايد با رئيسم برم سفر کاري, کارهات رو روبراه کن.

شوهره زنگ ميزنه به دوست دخترش, ميگه: زنم يه هفته ميره ماموريت کارهات رو روبراه کن.

معشوقه هم که تدريس خصوصي ميکرده به شاگرد کوچولوش زنگ ميزنه ميگه: من تمام هفته مشغولم نميتونم بيام.

پسره زنگ ميزه به پدر بزرگش ميگه: معلمم يه هفته کامل نمياد, بيا هر روز بزنيم بيرون و هوايي عوض کنيم.

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدير شرکته به منشي زنگ ميزنه ميگه مسافرت رو لغو کن سرم گرمه نومه.

منشي زنگ ميزنه به شوهرش و ميگه : ماموريت کنسل شد من دارم ميام خونه.

شوهر زنگ ميزنه به معشوقه اش ميگه: زنم مسافرتش لغو شد نيا که متاسفانه نميتونم ببينمت.

معشوقه زنگ ميزنه به شاگردش ميگه : کارم عقب افتاد و اين هفته بيکارم پس دارم ميام که بريم سر درس و مشق.

پسر زنگ ميزنه به پدر بزرگش و ميگه : راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و مياد.

مدير هم دوباره گوشي رو ور ميداره و زنگ ميزنه به منشي و ميگه برنامه عوض شد حاضر شو که بريم مسافرت.


ديگه بقيشو حال ندارم تعريف كنم
 

sunset_69

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیبا بود
اما فقط دخترها هستن که اینقدر صادقانه یک نفر رو دوست دارن.
 

redonly

کاربر فعال
کاربر ممتاز
آزمون عشق

آزمون عشق

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق توام.

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.


امیر برگشت و دید هیچکس نیست .

شاهزاده گفت: تو عاشق نیستی ؛ عاشق به غیر نظر نمی کند.
 

redonly

کاربر فعال
کاربر ممتاز
نجیب ترین بانوی برهنه

نجیب ترین بانوی برهنه

در انگلستان قرون وسطی و در قرن یازدهم میلادی , در شهر کاونتری , لئوفریک , ارل مرسیا , دوک کاونتری مالیات سنگینی را برای مردم تعیین کرده بود همسر دوک کاونتری انگلیس زنی از طبقات ممتاز جامعه و در عین حال خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی به شوهرش کرد تا مالیات را کم کند ولی شوهرش که دخالت زن را در امور حکومتی خود بر نمی تافت , از این کار سرباز می زد. سرانجام دوک کاونتری به شرطی قبول کرد که مالیات ها را کاهش دهد که گودیوا برهنه دور تا دور شهر را بگردد , او تصور میکرد که همسرش با شنیدن این شرط برای همیشه عطای مداخله در امور سیاست و مملکت داری را به لقای آن ببخشد ولی دوک هرگز فکر نمیکرد که همسرش شرط را پذیرفته و به اجرا بگذارد .
خبرش در شهر می پیچد، در روز موعود گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه پوشش بدنش فقط موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترام این زن مهربان آن روز، هیچکدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها را هم بستند. لیدی گودیوا تمام شهر ی را که در آن پرنده پر نمیزد پیمود و برای دوک کاونتری چاره ای جز برداشتن بار مالیات های گزاف از دوش مردم , باقی نماند. در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.
 

coldstar

عضو جدید
وصیت من

وصیت من

روزي فرا خواهد رسيد كه جسم من آنجا زير ملحفه سفيد پاكيزه اي كه از چهار طرفش زير تشك تخت بيمارستان رفته است، قرار مي گيرد و آدم هايي كه سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از كنارم مي گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسيد كه دكتر بگويد مغز من از كار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگيم به پايان رسيده است.
در چنين روزي، تلاش نكنيد به شكل مصنوعي و با استفاده از دستگاه، زندگيم را به من برگردانيد و اين را بستر مرگ من ندانيد...

بگذاريد آن را بستر زندگي بنامم بگذاريد جسمم به ديگران كمك كند كه به حيات خود ادامه دهند.
چشمهايم را به انساني بدهيد كه هرگز طلوع آفتاب ، چهره يك نوزاد و شكوه عشق را در چشم هاي يك زن نديده است.

قلبم را به كسي هديه بدهيد كه ازقلب جز خاطره ي دردهايي پياپي و آزار دهنده چيزي به ياد ندارد.

خونم را به نوجواني بدهيد كه او را از تصادف ماشين بيرون كشيده اند وكمكش كنيد تا زنده بماند ونوه هايش را ببيند.

كليه هايم را به كسي بدهيد كه زندگيش به ماشيني بستگي دارد كه هر هفته خون او را تصفيه مي كند.

استخوان هايم، عضلاتم، تك تك سلول هايم و اعصابم را برداريد و راهي پيدا كنيد كه آنها را به پاهاي يك كودك فلج پيوند بزنيد.
هر گوشه از مغز مرا بكاويد، سلول هايم را اگر لازم شد، برداريد و بگذاريد به رشد خود ادامه دهند تا به كمك آنها پسرك لالي بتواند با صداي دو رگه فرياد بزند ودخترك ناشنوايي زمزمه باران را روي شيشه اتاقش بشنود.

آنچه را كه از من باقي مي ماند بسوزانيد و خاكسترم را به دست باد بسپاريد، تا گلها بشكفند...

اگر قرار است چيزي از وجود مرا دفن كنيد بگذاريد خطاهايم، ضعفهايم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند...

گناهانم را به شيطان و روحم را به خدا بسپاريد و اگر گاهي دوست داشتيد يادم كنيد.

عمل خيري انجام دهيد، يا به كسي كه نيازمند شماست، كلام محبت آميزي بگوييد.

اگر آنچه را كه گفتم برايم انجام دهيد، هميشه زنده خواهم ماند... ."رابرت. ن . تست"



بــــــایدها و نبـــــــایدهای ســـــــه گانه زنــــــــــدگی را يافته ام ميدانم كه

Three things in life that are never certainسه چیز در زندگی پایدار نیستند

Dreams
رویاها

Success
موفقیت ها

Fortune
شانس

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
Three things in life that, once gone, never come back
سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند

Time
زمان

Words
گفتار

Opportunity
موقعیت

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things that destroy us
سه چیز ما را نابود می کنند

Arrogance
تکبر

Greed
زیاده طلبی

Anger
عصبانیت

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things that build humans

سه چیز انسانها را می سازند

Hard Work
سخت کوشیدن

Sincerity
صمیمیت

Commitment
تعهد

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things in life that are most valuable
سه چیز بسیار ارزشمند در زندگی

Love
عشق

Self-Confidence
اعتماد به نفس

Friends
دوستان

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید آنها را از دست داد

Peace
آرامش

Hope
امید

Honesty
صداقت

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Happiness in our lives has three primary principles
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است

Experience of Yesterday
تجربه از دیروز

Use Today's
استفاده از امروز

Tomorrow's Hope
امید به فردا
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

Ruin in our lives is based on three principles
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است

Regretting Yesterday
حسرت دیروز

Waste Today
اتلاف امروز

Fear of Tomorrow

ترس از فردا
 

Similar threads

بالا