داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

r.asadi79

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوهنوردي می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
 

r.asadi79

عضو جدید
کاربر ممتاز
مكالمه مرد روحاني با خدا (حتما بخونید)

مكالمه مرد روحاني با خدا (حتما بخونید)

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند

مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

:(
 

minoo-lovely

عضو جدید

من خدایی دارم،
که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند
***
یاد او ذکر من است،
در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آنزمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد
***
دیگران می گویند :
آن کسانی که به ظاهر بنده خوب خدایند
به من می گویند :
مرد کافر شده ای!!
و چه هشدار که از آتش دوزخ دادند
باز هم می گویند :
که خدا اینجا نیست
و خدای آنها، غیر آنست که من می بینم،
می دانم
یک خدایی بی رحم
غرق در خودخواهی،عاشق ظلم و ریا و همه خشم و عذاب
آن خدایست که آنها گویند
بنده او باشیم
***
دیده را می بندم
در دلم می خندم
زیر لب می گویم :
پس خدا اینجا نیست !!!!
 

Aria_sh

عضو جدید

من خدایی دارم،
که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ
چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند،
او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند
***
یاد او ذکر من است،
در غم و در شادی
چون به غم می نگرم،
آنزمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است
او خدایست که همواره مرا می خواهد
***
دیگران می گویند :
آن کسانی که به ظاهر بنده خوب خدایند
به من می گویند :
مرد کافر شده ای!!
و چه هشدار که از آتش دوزخ دادند
باز هم می گویند :
که خدا اینجا نیست
و خدای آنها، غیر آنست که من می بینم،
می دانم
یک خدایی بی رحم
غرق در خودخواهی،عاشق ظلم و ریا و همه خشم و عذاب
آن خدایست که آنها گویند
بنده او باشیم
***
دیده را می بندم
در دلم می خندم
زیر لب می گویم :
پس خدا اینجا نیست !!!!
لطفا رنگ نوشته خودتان را طوری انتخاب کنید تا بتوان آنرا خواند.
 

maede akbari

عضو جدید
سنگ پشت

سنگ پشت

پشتش سنگين بود و جاده‌هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار
را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي ‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند.
سنگ پشت تقديرش را دوست نمي ‌داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي
در آسمان پر زد، سبك بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين
عدالت نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ
گاه. و در لاك‌ سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت‌ را از روي زمين
بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره‌اي كوچك بود. و گفت : نگاه كن، ابتدا و
انتها ندارد... هيچ كس نمي رسد. چرا؟ چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي‌روي، رسيده‌اي. و باور كن آنچه بر دوش توست،
تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق
بر دوش كشيد
 
آخرین ویرایش:

48055

عضو جدید
[FONT=&quot]زندگی
[/FONT]

[FONT=&quot]مرد مسنی به همراه پسر ٢[/FONT][FONT=&quot]۵[/FONT][FONT=&quot] ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد …
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢[/FONT]
[FONT=&quot]۵[/FONT][FONT=&quot] ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک [/FONT][FONT=&quot]۵[/FONT][FONT=&quot] ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند[/FONT]
[FONT=&quot] .[/FONT]
 

chelsea2011

عضو جدید
آدمهای آرمانگرا هنگامیکه به نادرست بودن آرزویی پی می برند بر ادامه آن پافشاری نمی کنند .

اُرد بزرگ
 

Aria_sh

عضو جدید
بنظر شما نجس ترين چيز در اين دنياي خاکي چيست؟ !!!! ...

گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست؟
براي همين کار، وزيرش را مامور مي کند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد و عازم ديار خود مي شود.
در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سوال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد.
چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري ... وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است، تو اينکار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.

خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد کثيف ترين و نجس ترين چيزها
طمع قدرت است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوری.

 

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
[/FONT][FONT=&quot] آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...
[/FONT]

داستان توماس هیلر

توماس هيلر ، مدير اجرايي شرکت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند که او متوجه شد بنزين اتومبيلش کم است. هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يک پمپ بنزين مخروبه که فقط يک پمپ داشت پيدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي کند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.

او هنگامي که به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد که متصدي پمپ بنزين دست تکان مي دهد و شنيد که مي گويد :" گفتگوي خيلي خوبي بود."

پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد که آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد که مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يک دبيرستان مي رفتند و يک سال هم با هم نامزد بوده اند.

هيلر با لحني آکنده از غرور گفت :" هي خانم ، شانس آوردي که من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي کردي به جاي زن مدير کل، همسر يک کارگر پمپ بنزين شده بودي.

" زنش پاسخ داد :" عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي کردم ، اون مدير کل بود و تو کارگر پمپ بنزين
 

fariba.sh70

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, sans-serif]روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم[/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma, sans-serif]درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا [/FONT]
کند

بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم

صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند

 

Narges *

عضو جدید
قلب کوچولوی من

قلب کوچولوی من

مادربزرگم میگوید قلب آدم نباید خالی بماند اگر خالی بماند مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می کند برای همین هم مدتی است دارم فکر میکنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم،یعنی راستش چطور بگویم؟دلم میخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه ی قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم یا... نمیدانم...کسی که خیلی خوب است،کسی که واقعا حقش است تو قلب خیلی کو.چولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خوب راست میگویم دیگر،نه؟
پدرم میگوید:»قلب،مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.قلب، لانه ی گنجشک نیست که در بهار ساخته شود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد.
قلب راستش نمیدانم چیست!اما این را میدانم که جای آدم های خیلی خوب است برای همیشه...
خب...بعد از مدت ها که فکرکردم تمام قلبم را بدهم به مادرم،تمام قلبم را،تمام تمامش را بدهم به مادرم و این کار راهم کردم.اما...وقتی به قلبم نگاه کردم دیدم با اینکه مادر خوبم توی قلبم جا گرفته خیلی هم راحت است باز هم نصف قلبم خالی مانده!
خب معلوم است من از اول هم باید به عقلم میرسید و قلبم را به هر دو تایشان میدادم. به پدرم و مادرم،پس همین کار را هم کردم.
بعدش میدانید چطور شد؟بله درست است !نگاه کردم و دیدم باز هم توی قلبم مقداری جای خالی مانده...
فورا تصمیم گرفتم که آن گوشه خالی قلبم را بدهم به چند نفر،چند نفر که خیلی دوستشان دارم و این کار را هم کردم
برادر بزرگم،خواهرکوچکم،پدربزرگم،مادربزرگم،یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده،این همه آدم توی قلب به این کوچکی مگر میشود؟ اما وقتی نگاه کردم خداجان!میدانید چه دیدم؟ دیدم همه ی این آدم ها درست توی نصف قلبم جا گرفتند،درست نصف،با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و میگفتند و میخندیدند و هیچ گله ای هم از تنگی جا نداشتند.
من وقتی دیدم همه ی آدم های خوب را دارم توی دلم جا میدهم،سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی دلمو یک گوشه بهش جابدهم.اما...جانگرفت!هرچه کردم جا نگرفت...دلم هم سوخت،اما چکارکنم؟جانگرفت دیگر،تقصیرمن که نیست حتما مقصرخودش است!!!
یعنی راستش هروقت خودش هم با زحمت و فشار جا میگرفت،صندوق بزرگ پولهایش از قلبم بیرون میماند و او دوان دوان از قلبم می آمد بیرون تا صندوق رابردارد!!
 

48055

عضو جدید
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون
منو "داداشي" صدا مي کرد .
به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون
توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من
خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش.
نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه
اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و
خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .

من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي
مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن
رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم
به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ،
اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي
داشتيم " .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي
فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره.
ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل
از اينکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و
سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم.

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من
خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت
و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما
اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟
متشکرم"

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست
توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه
، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت
و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه
داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نمي‌دونم ... هميشه آرزو داشتم که به
من بگه دوستم داره. ....

اي کاش اين کار رو کرده بودم ................."
 

48055

عضو جدید
آتش عشق
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است.
شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”
شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟”
شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی
 

48055

عضو جدید
مادر
شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:
او با خط بچگانه نوشته بود:
کوتاه کردن چمن باغچه : ۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم : ۱ دلار
بیرون بردن زباله ها : ۲دلار
نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم : ۶ دلار
جمع بدهی شما به من : ۱۴دلار

مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد.لحظه ای خاطراتش را مرور کرد.سپس قلم را برداشت و
پشت برگه ی صورتحساب نوشت:
بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی : هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم : هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی : هیچ
بابت غذا نظاقت تو و اسباب بازی هایت : هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.وقتی
پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و
گفت:
مامان دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت : قبلآ به طور کامل پرداخت شده...!
 

Aria_sh

عضو جدید
نکاتی برای سلامتی... جدی بگیرید!
Do not drink coffee TWICE a day
روزانه بیش از دو فنجان قهوه ننوشید.
Do not take pills with COOL water
قرص و داروها را با آب خیلی سرد تناول نكنید.
Do not have HUGE meals after 5pm
بعد از ساعت 5:00 از خوردن غذای چرب خوداری كنید.
Reduce the amount of TEA you consume
مصرف چای روزانه را كم كنید
Reduce the amount of OILY food you consume
از مقدار غذای چرب و اشباع شده با روغن در وعده های غذایی كم كنید
Drink more WATER in the morning, less at night
در صبح آب بيشتر و در شب آب كمتر بنوشيد.
Keep your distance from hand phone CHARGERS
از گوشی موبایل در زمان شارژ شدن دوری كنید.
Do not use headphones/earphone for LONG period of time
از سمعكهای تلفن ثابت و موبایل برای مدت طولانی استفاده نكنید.
Best sleeping time is from 10pm at night to 6am in the morning
بهترین زمان خواب از ساعت 10:00 شب تا ساعت 6:00 صبح است
Do not lie down immediately after taking medicine before sleeping
بعد از خوردن دارو فورا به خواب نروید.
When battery is down to the LAST grid/bar, do not answer the phone as the radiation is 1000 times
زمانیکه باتری موبایل ضعیف است با جایی تماس نگیرید و تماس کسی را جواب ندهید چون در این حالت امواجی ه گوشی منتشر می كند 1000 برابر است.
 

Aria_sh

عضو جدید
بخش اطفال
رفتم دستکش هام رو عوض کنم، نمیدونم تا برگردم چه بلایی سر خودش آورد که اینطوری گریه میکرد! پرسیدم آخه کجات درد میکنه کوچولو؟...بدون وقفه میگفت: «تقی.....تقی!»
پرستار رو صدا زدم، ولی اونم نتونست متوجه بشه که این بچه چش شده ...بچه هم که ول کن نبود و دائم تقی تقی میکرد! گفتم تقی جان آروم باش! مرد که گریه نمیکنه!! پرستار گفت اسمش که تقی نیست آقای دکتر! تو پرونده اش نوشته رامتین! گفتم خب شاید تو خونه تقی صداش می کنند!!...اونم زد زیر خنده!
ازش خواهش کردم مادر بچه رو صدا کنه، تا بخش رو روی سرمون خراب نکرده!!
مادرش که اومد ، یه چسب زخم خواست و چسبوند رو "انگشت شست" اش ،بعد هم دلداری اش داد و آرومش کرد
گیج شده بودم! پرسیدم قضیه چی بود؟...
مشخص شد تو مهدکودک ، اسم امام ها رو به ترتیب انگشت های دست، به این ها یاد میدن،... این بچه هم که انگشت شست اش مونده بود لای دسته صندلی و درد گرفته بود، برای همین هم وقتی ازش می پرسیدیم کجات درد میکنه ، همش میگفت: «تقی.
 

Aria_sh

عضو جدید
یکی از مهمترین خصایص انسان ها !!!! ...

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت:بله با کمال میل.
استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.
شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.

استاد گفت:.... خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد:همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.
انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم
و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:تلاش برای فرار از زندگی.
 

mohandesshimi88

عضو جدید
اصول زندگی

اصول زندگی

۱. اعتقاد (Belief)

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.

2. اعتماد (Trust)

اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.

3. امید (Hope)

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.
 

mohandesshimi88

عضو جدید
داستان

داستان

[FONT=times new roman, times, serif]چون مرز نداشتی![/FONT]​
[FONT=times new roman, times, serif]زنی جوان نزد شیوانا آمد و گفت كه بعد از ازدواج مجبور به زندگی مشترك با خانواده شوهرش شده است و آنها بیش از حد در زندگی او و همسرش دخالت می كنند. شیوانا پرسید: آیا تا به حال به سراغ صندوقچه شخصی كه تو از خانه پدری آورده ای رفته اند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته كه نه! همه حتی همسرم می دانند كه آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر كسی كه به آن نزدیك شود با بدترین واكنش ممكن از سوی من رو به رو می شود. هیچ یك از اعضای خانواده همسرم حتی جرات لمس این صندوقچه را هم ندارند!
شیوانا تبسمی كرد و گفت: خوب! این تقصیر خودت است كه مرز تعریفی خودت را فقط به دیوارهای صندوقچه ات محدود كرده ای! تو اگر این مرز را تا دیوارهای اتاق شخصی ات گسترش دهی دیگر هیچ كس جرات نزدیك شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شاید دلیل این كه دیگران خود را در ورود و دخالت به حریم تو محق می دانند این باشد كه تو مرزهای حریم خود را مشخص و واضح برایشان تعریف نكرده ای!
[/FONT]
 

Aria_sh

عضو جدید
مهربان باش

مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خود محورند، ولی آنان را ببخش.

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند، ولی مهربان باش.

اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت، ولی موفق باش.

اگر شریف و درستکار باشی فریبت می دهند، ولی شریف و درستکار باش.

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند، ولی سازنده باش.

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند، ولی شادمان باش.

نیکی های درونت را فراموش می کنند، ولی نیکوکار باش.

بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

و در نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم.

دکتر علی شریعتی
 

Aria_sh

عضو جدید
نامه یک نی نی معترض آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر پاستوریزه، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من نمالید





خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!

مخصوصاً وقتی که چشمهای خود گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش '' بول بول بول بول'' می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت

مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!

آقای پدر! هنگام دعوا باخانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!

خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی'' بچه سوسک مرده'' بدهد.

آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا ''پووووووف'' می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم
 
آخرین ویرایش:

Aria_sh

عضو جدید
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست کوروش بزرگ

باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست کوروش بزرگ

داستان فرعون و شیطان فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای
بیندیشد و همچنان
عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با
این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی
می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه
خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می
آید.
............................................................
باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست
کوروش بزرگ
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است يا ثروت بخواند.

پسر با صدايي لرزان گفت: ننوشتيم آقا..! پس از تنبيه شدن با خط کش چوبي، او در گوشه کلاس ايستاده بود و در حالي که دست‌هاي قرمز و باد کرده‌اش را به هم مي‌ماليد، زير لب مي‌گفت :

آري! ثروت بهتر است چون مي‌توانستم دفتري بخرم و بنويسم...
 

Similar threads

بالا