شعر نو

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که خیلی خوشحالم...

وقتی که خیلی خوشحالم...

ديدم،‌ خودم ديدم، پروانه‌ی قشنگی هی در گلوی من می‌رقصيد.
من داشتم برای يک ستاره ترانه می‌خواندم.


ديدم، خودم ديدم، يک قناری قشنگ، از آن همه آواز
تنها حنجره‌ی ترا نشانم می‌داد.


زندگی چقدر زيباست دختر عمو!
ديروز نامه‌ی عزيزی از شيراز آمد
نامه‌اش، زبان شقايق بود،
انگاری هر واژه، باور کن! هر واژه به ديگر واژه عاشق بود.
عجيب است، منِ شبکور، جهان را چه قشنگ می‌بينم.


« سید علی صالحی »
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت …
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید …
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن …
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد …
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت …
 

غلامرضا د

عضو جدید
اندوه تنهايي



پشت شيشه برف می بارد
پشت شيشه برف می بارد
در سكوت سينه ام دستی
دانه اندوه می كارد

مو سپيد آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنين ديدی
در دلم باريد ... ای افسوس
بر سر گورم نباريدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنيای تنهائی

ديگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشيد يخ بسته
سينه ام صحرای نومیديست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشكيد
شعر، ای شيطان افسونكار
عاقبت زين خواب دردآلود
جان من بيدار شد، بيدار

بعد از او بر هر چه رو كردم
ديدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به كی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟

ديدم ای بس آفتابی را
كاو پياپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای ديغا، درجنوب! افسرد

بعد از او ديگر چه می جويم؟
بعد از او ديگر چه می پايم؟
اشك سردی تا بيفشانم
گور گرمی تا بياسايم

پشت شيشه برف می بارد
پشت شيشه برف می بارد
در سكوت سينه ام دستی
دانه اندوه می كارد
فروغ فرخزاد
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیچاره چاقوی آشپزخانه ی ما

در تمام عمرش

فقط پیاز وسیب زمینی پوست کنده

ومهیج ترین صحنه ی زندگی اش

بریدن چند تکه کالباس است

گوشه ی آشپرخانه

در آرزوی بوسیدن گلوی گاوی نر

قوچی وحشی

یا دست کم

مرغ پا کوتاه زهواردررفته ای

می پوسد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون روزا یادش بخیر ؛ چه روزای قشنگی بود ...

کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
 

Motahare89

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیاه
سفید
زرد
سرخ
من به هیچ قیدی
بند نیستم
به هیچ ملیتی پابند
درد های پدر
قلک سفیدم را می شکند
رنجهای مادر
بغض های سیاهم را
تفنگم از گلوله های سرخ تهی ست
حضور کلاغ های هنوز
در مزرعه های همیشه
نگران نیستم
چرخه زندگی
همچنان
همه را له می کند......

نیما فرقه
 

غلامرضا د

عضو جدید
گناه

گنه كردم گناهی پر ز لذت
كنار پيكری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می دانم چه كردم
در آن خلوتگه تاريك و خاموش


در آن خلوتگه تاريك و خاموش
نگه كردم بچشم پر ز رازش
دلم در سينه بی تابانه لرزيد
ز خواهش های چشم پر نيازش


در آن خلوتگه تاريك و خاموش
پريشان در كنار او نشستم
لبش بر روی لب هايم هوس ريخت
زاندوه دل ديوانه رستم


فرو خواندم بگوشش قصه عشق:
ترا می خواهم ای جانانه من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق ديوانه من


هوس در ديدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پيمانه رقصيد
تن من در میان بستر نرم
بروی سينه اش مستانه لرزيد


گنه كردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی كه گرم و آتشين بود
گنه كردم میان بازوانی
كه داغ و كينه جوی و آهنين بود
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون میدوخت
و شعرهای خوشی چون پرندگان می خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم میسوخت
ومهربانی را
_نثار من می کرد..


حمید مصدق
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]رنگین کمان ِ روشن و زیبای خاطره [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در یک طلوع ِ خیس [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در چشم های دختر ِ آنسوی پنجره[/FONT]
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیچاره چاقوی آشپزخانه ی ما
در تمام عمرش
فقط پیاز وسیب زمینی پوست کنده
ومهیج ترین صحنه ی زندگی اش
بریدن چند تکه کالباس است
گوشه ی آشپرخانه
در آرزوی بوسیدن گلوی گاوی نر
قوچی وحشی
یا دست کم
مرغ پا کوتاه زهواردررفته ای
می پوسد
 

fatemeh-r

عضو جدید
توچه ساده ای ومن چه سخت

تو پرنده اي و من درخت

آسمان هميشه مال توست

ابر زير بال توست

من ولي هميشه گير كرده ام

تو به موقع مي رسي و من

سال هاست دير كرده ام



خوش به حال تو كه مي پري

راستي چرا

دوست قديمي ات – درخت را–

با خودت نمي بري؟



فكر مي كنم توي آسمان تو

جا براي يك درخت هست

هيچ كس در بزرگ درخت آفتاب را

رو به ما نبست

يا بيا و تكه اي از اسمان براي من بيار

يا مرا ببر

توي آسمان آبي ات بكار



خواب ديده ام

دست هاي من

آشيانه ي تو مي شود

قطره قطره قلب كوچكم

آب و دانه ي تو مي شود

شب ستاره ها

از تمام شاخه هاي من تاب مي خورند

من هميشه خواب ديده ام ولي...

راستي، هيچ فكر كرده اي

يك درخت، توي باغ آسمان

چقدر ديدني است؟!

ريشه هاي ما

اگر چه گير كرده است

ميوه هاي آرزو ولي رسيدني است !
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه
تردیدی بر جای نمانده است
مگر قاطعیت وجود تو
کز سرانجام خویش
به تردیدم می افکند،
که تو آن جرعه آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن بیشتر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند.

« شاملو »
 

غلامرضا د

عضو جدید
شب به روی جاده نمناك
سايه های ما ز ما گوئی گريزانند
دور از ما در نشيب راه
در غبار شوم مهتابی كه می لغزد
سرد و سنگين بر فراز شاخه های تاك
سوی يگديگر بنرمی پيش می رانند


شب به روی جاده نمناك
در سكوت خاك عطرآگين
ناشكيبا گه به يكديگر مي آويزند
سايه های ما ...
:)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم


عمران صلاحي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ می دانی چرا چون موج٬

در گریز از خویشتن٬ پیوسته می کاهم؟

-زان که بر این پرده تاریک٬

این خاموشی نزدیک٬

آنچه می خواهم نمی بینم٬

و آنچه می بینم نمی خواهم.
 

غلامرضا د

عضو جدید
در منی و اينهمه زمن جدا
با منی و ديده ات بسوی غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غير

غرق غم دلم بسينه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی كه بی خبر زمن
بركشی تو رخت خويش ازين ديار:D
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
نيمكت كهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستاني
از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهايي را كه
هرگز نخوانده بودي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه ها ی تبرهاتان
زخمدار است
با ریشه چه می کنید ؟
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته ی
در آشیانه چه می کنید ؟
گیرم که باد هرزه ی شبگرد
با های و هوی نعره ی مستانه در گذر باشد
با صبح روشن پر ترانه
چه می کنید ؟
گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه
چه می کنید ؟


جنتی عطایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم


عمران صلاحي
 

غلامرضا د

عضو جدید
از تو می پرسم:
تيرگی درد است يا شادی؟
جسم زندانست يا صحرای آزادی؟
ظلمت شب چيست؟
شب،
سايه روح سياه كيست؟
 

kamal_n13

عضو جدید
خدايا ،
به من زيستني عطا کن ،
که لحظه ي مرگ ،
بر بي ثمري لحظه اي که براي زيستن گذشته است ،
حسرت نخورم .
و مردني عطا کن ،
که بر بيهودگي اش ، سوگوار نباشم.
بگذار تا آن را من ، خود انتخاب کنم ،
امّا آن چنان که تو دوست داري .
" چگونه زيستن " را تو به من بياموز ،
" چگونه مردن " را خود خواهم آموخت !
 

kamal_n13

عضو جدید
خدا آن حس زيبايي ست ،
كه در تاريكي صحرا ،
زماني كه هراس مرگ مي دزدد سكوتت را،
يكي همچون نسيم دشت ميگويد:
كنارت هستم اي تنها.
 

غلامرضا د

عضو جدید
در منی و اينهمه زمن جدا
با منی و ديده ات بسوی غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غير

غرق غم دلم بسينه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی كه بی خبر زمن
بركشی تو رخت خويش ازين ديار
 

Erris

عضو جدید
چشمان ملتهب
نگاهی بیقرار
موسیقی آرام
در اتاقی سردو دلگیر
امشب هم ، خبری نیست
.......
لغزشی آنی
پشیمانی ناچیز
تسلیم پوسیدگی
اعتصاب درختان
در عصر حسرت و گناه
.....
صدایم کن
نگاهم کن
بگذار ، سرم را بر شانه ات بگذارم
کمی بیاسایم
در این گوشه ، در قلبم
در آغوشم بگیر
مگذار پژواک موجی دوردست
مرا بیاورد
بر
ساحل
 

Similar threads

بالا