آره؟دلم واسه باشگاه تنگ شد
گقتم یه دودی به تالار بدم سرحال بیاد
قضیه این12هه چیه؟منم می خوام بدونم
عاشقانه ترین عکس جهان!
نوامبر 30, 2009 — s
میلیونها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکسها گریه کردهاند. عکاس این عکسها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامههای فرانسه فروخته است و تمام نسخههای روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است…
گفته شده است که عکس این دو پرنده در کشور اکراین گرفته شده است. میلیون ها نفر در کشور آمریکا و اروپا با دیدن این عکس ها گریه کرده اند. عکاس این عکس ها آنها را به بالاترین قیمت ممکن به روزنامه های فرانسه فروخته است و تمام نسخه های روزنامه در روز انتشار این عکس بطور کامل فروخته شده است.
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر جفتش می باشد
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند
در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد
این آخریه فکر کنم چشمش یه پرنده ی دیگه رو اونطرف گرفته آخه یه جورایی بد نگاه میکنه!
:دی.....ای ضدحال!!!!!!!!!!!!!!
همه حس و حال عکس رو با این حرفت از بین بردی......
سلامممممممممم
ميبينم كه شبه و همه خوابيدين.. اميدوارم خواباي خوبي ببينين
_ دانشجو ها خجالت نميكشن خوابيدن مگه امتحان ندارين شماها ، هرچند كه خودمم خيلي بيدار نموندم دوران دانشگاهو...
خواستم يه تايپيك جديد بزنم يادم اومد چقدر واسه مرتب كردن تايپيكا وقت گذاشتيم قبلا با رييس.. دلم نيومد بهم بريزم تالارو
خيل وقت بود دنبال خداحافظي بودم_ دلم نميخواست مث بعضي بچه ها بي صدا برم _ اين شد كه امشب تير خلاصي رها ميشه...نمي دونم برگشتن داره اومدنم اينجا يا نه؟؟
دلم تنگ ميشه واسه دوستاي خوبم _ هرچند ميبينيمشان و خبر ميگيريم ازشان
اميدوارم هميشه چراغ اينجا روشن بمونه
بدي ديديد حلال كنيد...
دلتون شاد . لبتون پر خنده
به امید اینکه توی کنکور موفق بشید و دیداره دوباره شما توی تالار...
ایشاالله که با یه جعبه شیرینی برمی گردنبه امید اینکه توی کنکور موفق بشید و دیداره دوباره شما توی تالار...
كم ميخوابم اما رويايي فراوان دارم
ميدانم براي هر دقيقه كه چشمانم را روي هم ميبندم شصت ثانيه روشني را از دست ميدهم.
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]صدای ناز می آید[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]صدای کودک پرواز می آید [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]معلم در کلاس درس حاضر شد[/FONT] [/FONT]
یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا
همه برپا
چه برپایی شده برپا
معلم نشأتی دارد
معلم علم را در قلب می کارد
معلم گفته ها دارد
یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا
معلم گفت فرزندم بفرما
جان من بنشین
چه درسی
فارسی داریم
کتاب فارسی بردار
آب آب را دیگر نمی خوانیم
بزن یک صفحه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت
فرزندم ببین بابا
بخوان بابا
بدان بابا
عزیزم این یکی بابا
پسرجان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا
بگو آب و بگو بابا
بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی با میشود با با
اگر نصفش کنی با میشود با با
تمام بچه ها ساکت
نفسها حبس در سینه
به قلبی همچو آیینه
یکی از بچه های کوچه بن بست که میزش جای آخر هست و همچون نی فقط نا داشت به قلبش یک معما داشت
سوال از درس بابا داشت
نگاهش سوخته از درد ،
لبانش زرد
ندارد گوییا همدرد فقط ، نا داشت
به انگشت اشاره او سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد
تو گویی درسهایی بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید
صدای بیستون ، فرهاد یا شیرین ،صدای تیشه می آید ، صدای شیرها از بیشه می آید !!
معلم گفت: فرزندم سؤالت چیست؟
بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟
معلم گفت: آری جان من بابا همان باباست
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بُغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت فرزندم چرا جانم؟ مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت این درس رنگین است
دوتا بابا ... یکی بابا !
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من نالان و غمگین است ؟
ولی بابای آرش ، شاد و خوشحال است ،
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟
چرا فرزند خود را در سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هر دم ذغال از کار می گیرد ...
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد؟
چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریان است
تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را می ریخت...
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا دانش آموزان بس است دیگر، یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست
پاک کن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند و معلم گفت
جای آن یکی بابا خدا را در ورق بنویس و خواند آنروز
خدا بابا ،
تمام بچه ها گفتند خدا بابا ...
طاهر پورعباسی
با اینکه میدونم خیلی هاتون این شعر رو شنیدید ، اما دوباره بخونیدش
انصافاً کار جواد نوروزی فوق العاده ست
این شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دستِ تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان، می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت...
بعد ها فروغ فرخزاد جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیدی
پدرم از پیِ تو تند دوید
و نمی دانستی، باغبان باغچۀ همسایه
پدرِ پیرِ من است
من به تو خندیدم
تا که با خندۀ خود، پاسخ عشق تو را، خالصانه بدهم
بغضِ چشمانِ تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دلِ من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریۀ تلخِ تو را
و من رفتم و هنوز
سال هاست که در ذهنِ من آرام آرام
حیرت و بغضِ تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچۀ خانۀ ما سیب نداشت...
شعر سوم جوابیۀ یک شاعر جوان به نام جواد نوروزی است که بعد از سال ها به این دو شاعر پاسخ داده و خیلی جالبه:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد!
که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پیِ او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمتِ باغچه و دخترِ کم سالش را
از پسر پس گیرد!
غضب آلود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای، که به خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق
و لب و دندانِ
تشنۀ کشف و پر از پرسشِ دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیرِ لب این را می گفت:
"او یقیناً پیِ معشوقِ خودش می آید!"
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده، بر می گردد!"
سال هاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانیِ مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه شد ساده، ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...
خيلي قشنگ بود ممنون
با اینکه میدونم خیلی هاتون این شعر رو شنیدید ، اما دوباره بخونیدش
انصافاً کار جواد نوروزی فوق العاده ست
این شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دستِ تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان، می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچۀ کوچک ما سیب نداشت...
بعد ها فروغ فرخزاد جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیدی
پدرم از پیِ تو تند دوید
و نمی دانستی، باغبان باغچۀ همسایه
پدرِ پیرِ من است
من به تو خندیدم
تا که با خندۀ خود، پاسخ عشق تو را، خالصانه بدهم
بغضِ چشمانِ تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دلِ من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریۀ تلخِ تو را
و من رفتم و هنوز
سال هاست که در ذهنِ من آرام آرام
حیرت و بغضِ تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچۀ خانۀ ما سیب نداشت...
شعر سوم جوابیۀ یک شاعر جوان به نام جواد نوروزی است که بعد از سال ها به این دو شاعر پاسخ داده و خیلی جالبه:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد!
که به چه دلهره از باغچۀ همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پیِ او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمتِ باغچه و دخترِ کم سالش را
از پسر پس گیرد!
غضب آلود به او غیظی کرد!
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای، که به خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهرۀ یک عاشق
و لب و دندانِ
تشنۀ کشف و پر از پرسشِ دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام!
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیرِ لب این را می گفت:
"او یقیناً پیِ معشوقِ خودش می آید!"
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده، بر می گردد!"
سال هاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانیِ مظلوم غرور است هنوز!
جسم من تجزیه شد ساده، ولی ذراتم
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...
سلام.اواتار نبود ک....داشتم توی گوگل میگشتم اینو دیدم....سایز بزرگش باز نمیشد...در این ابعادشو گذوشتم...اواتار نبوده....برفی خانم با آواتار مردم چیکار داری دی:
شازده كوچولو
بخشی از داستان شازده كوچولو نوشته سنت اگزوپری
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پیدا شد.
روباه گفت:
-سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت:
-سلام.
صداگفت:
-من اینجام، زیر درخت سیب...
شهریار کوچولو گفت:
-کی هستی تو ؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت:
-یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت:
-بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت:
-نمیتوانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت:
-معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید:
-اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شهریار کوچولو گفت:
-پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
-آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ میکردی؟
شهریار کوچولو گفت:
نَه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت:
-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:
-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت:
کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:
-بعید نیست. رو این کرهی زمین هزار جور چیز میشود دید.
شهریار کوچولو گفت:
-اوه نه! آن رو کرهی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت:
-رو یک سیارهی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
-نه.
روباه آهکشان گفت:
-همیشهی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:
-زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که باهر صدای پای دیگر فرق میکند: صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت...
اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد:
-دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت:
-آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید:
-راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت:
-کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شهریار کوچولو گفت: -قاعده یعنی چه؟
روباه گفت:
-این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت:
-آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت:
-تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت:
-همین طور است.
شهریار کوچولو گفت:
-آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت:
-همین طور است.
-پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت:
-چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت:
-برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت:
-خدانگهدار!
روباه
گفت:
-خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام.
روباه گفت:
-انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
-من مسئول گُلمَم.
سلام.اواتار نبود ک....داشتم توی گوگل میگشتم اینو دیدم....سایز بزرگش باز نمیشد...در این ابعادشو گذوشتم...اواتار نبوده....
وااااااااااای.من نمیدونستم عجیجم....ببخشید.به خدا نمیدونستما......دقت نکرده بودم.......سلام
1نگاه بندازی میبینی که آواتار بنده است برفک جون
اما چون تویی اچال نداره