گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
دودوست صمیمی دوران سربازی



سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی جامعه( رضا ) بود . کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران ) سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .

بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگ خونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کند مادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخل خونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علی میاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگرو بغل می کنند و خلاصه چند روزی را اونجا در خانه دوستش می ماند .


یک روز که علی داشت آلبوم شخصی خودشو به رضا نشون می داد عکس یک دختر توجه رضا را جلب می کنه به دوستش میگه که این عکس کیه و علی هم میگه که از آشنایان دور ماست و خلاصه رضا تو فکر فرو میره علی که خوب رضا را می شناخته علت ناراحتی رضا می پرسه خلاصه بعد از کلی کلنجار رضا اقرار می کنه که عاشق دختره شده علی پس از کمی فکر میگه اگه دوست داشته باشی من با خانوادش صحبت می کنم ببینم چی میشه بدین ترتیب علی با خانواده دختره صحبت می کنه و موافقت اونا رو برای ازدواج می گیره جشنی را در اونجا برگزار می کنند و اونها رو بعقد هم در میارن .


پس از عقد علی ۲ میلیون تومان پول که در آن سال ها ارزش زیادی داشت به رضا میده رضا ابتدا پول را قبول نمی کنه ولی با اصرار علی که این پول به عنوان قرض است پول را گرفته و همراه همسرش به شهرستان خودشون بر می گردد و آن پول را به عنوان سرمایه به کار می اندازد و در مدت کوتاهی وضع مالی اش خوب می شود از ان طرف علی هم وارد کارهای تجاری شده و معاملات سنگینی را می کرده تا اینکه در یکی از این معاملاتش شکست خورده و ورشکست می شود .


پس از این ماجرا علی که در تهران عرصه را بر خودش تنگ می دید و طلبکار ها هر روز به در خانه اون میامدند تصمیم می گیرد از تهران فرار کرده و پیش دوستش در شهرستان برود و از او تقاضای کمک کند و خلاصه پس از رسیدن به آنجا متوجه می شود که دوستش از افراد معروف شهر شده و داری زندگی بسیار خوب و مرفهی است با خوشحالی به در خانه دوستش می رود و در را می زند مستخدم می خواهد که به دوستش ورود او را اطلاع دهد مستخدم رفته و پس از چند لحظه برمی گردد و می گوید که ارباب شما را به جا نیاوردند و در را می بندد . انگار که دنیا بر سر علی خراب شده باشد با ناراحتی از آنجا می رود و چون پول زیادی همراه نداشت شب را در پارک می خوابد فردا صبح دوباره به در خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود با ناراحتی به پارک برمی گردد و در آنجا به حال خودش و این دنیا و رفاقت های آن لعنت می فرستاد .


در همین حین پیرزنی در حالیکه کیسه های باری رو حمل می کرد از کنار او رد میشه چند قدم جلوتر کیسه پاره می شود و تمام میوه ها بر زمین می ریزد علی برای کمک بلند میشه و در جمع کردن میوه ها به پیرزن کمک می کند و بار پیرزن را تا خانه وی براش می بره پیرزن علی را به داخل خانه دعوت می کند و برای وی چای می آورد خلاصه پیرزن علت ناراحتی علی را می پرسد و علی هم داستانش را برای پیرزن تعریف می کند پیرزن پس از اندکی تفکر از کمدی که داشت مبلغ زیادی پول نزدیک یک میلیون تومان (در زمان خود) درآورده و به علی می گوید که این پول را از طرف من بگیر چون من کسی را ندارم که به این پول نیاز داشته باشه تو با این پول کارهای خودت را اصلاح کن و هر وقت داشتی اونو به من برگردان با اصرار پیرزن علی پول را قبول کرده و با خوشحالی از خانه پیرزن بیرون میاد و پول را به حسابش حواله می کند و سپس تصمیم می گیرد که به سرعت به تهران بر گردد و از صفر شروع کند ولی با این وجود در آخرین لحظه پشیمان می شود و تصمیم می گیرد که یک شب دیگر را نیز در آنجا بماند شب را در همان پارک می خوابد و فردا صبح به خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود و تلاش هایش برای دیدن دوستش بی نتیجه می ماند علی با ناراحتی به پارک برگشته و تصمیم می گیرد که رضا را بطور کلی فراموش کند و به تهران برگردد .


در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره می خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده . علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی نیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است .


علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه می کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است . دختره کمی فکر می کنه و می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا می شیم . علی با تعجب میگه : پس خونوادتون چی ؟ دختره میگه بهشون خبر میدم و خیلی راحت با اونا تماس میگیره و جریان رو به اونا میگه و اونا هم با خوشحالی موافقت میکنن . علی واقعا داشت پس می افتاد . بعد از اینکه دختره لباس و پول و ماشینشو بر میداره ، همراه علی به سمت تهران حرکت میکنن . تو مسیر هم با حرفای معمولی و کمی عاشقانه خودشونو سر گرم میکنن . علی تو دلش عاشق دختره شده بود .
و از طرفی بهش مشکوک بود .


خلاصه پس از صحبت های معمولی قرارها گذاشته میشه و دختره و خونوادش در روز معین واسه مراسم عقد و عروسی که در یکی از باغ های اطراف تهران برگزار می شد به تهران آمدند . بعد از مراسم همه ی فامیل های عروس و داماد جمع شده بودند که در همین حین داماد عزیز ما چشمش در میان جمعیت میفته به دوستش ( رضا ) و با عصبانیت به طرف اون حرکت می کنه ولی در وسط راه پشیمون میشه و بر میگرده و تصمیم می گیره دوستشو بین همه رسوا کنه .
لذا میره به سمت میکروفون و اونو از گروه موزیک میگیره و درخواست میکنه همه ساکت شوند . سکوت همه جا رو فرا میگیره و همه منتظرن ببینن تازه داماد چی میخواد بگه .


علی میگه:
- کسی بود که مثل داداشم میموند و اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم
سپس میگه:
- کسی که وقتی آمد خونمون ، مادرم اونو تو خونه برد و وقتی ازم خواست تا بزرگترین عشقمو زندگیمو واسش خواستگاری کنم قبول کردم و تنها دختری که در همه عمرم تا امروز دوست داشتم رو به عقد اون در در آوردم .
بعد میگه:
- کسی که سرمایه زیادی رو بعد از عروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولی وقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هم می کرد .
علی بعد از گفتن این حرفها از پشت میکروفون پائین اومد و و روبروی رضا ایستاد سکوت همه جا رو برداشته بود و اشک و خشم در چهره علی موج میزد ولی صورت رضا آرام بود و لبخند هم می زد .


سپس رضا به آرامی به سمت میکروفون میره و در حالیکه همه جمعیت در سکوت و اضطراب بودند میگه :
کسی بود که همه زندگیم مال اون بود من کسی نبودم . اون من رو به همه چیز رسوند . اگه کمک های اون نبود من هیچ وقت به اینجا نمی رسیدم . من چطور می تونستم تحمل کنم که اون بیاد پیش من در حالیکه شکست خورده و خرد شده . من طاقت نداشتم اونو در این شرایط ببینم . من علی رو ( همون علی دست و دلباز و پولدار و با معرفت ) رو می خواستم ببینم .
سپس میگه:
اون کسی بود که من مادر بزرگم رو فرستادم توی پارک تا در پیش اون بشینه و علی رو به خونش ببره و بهش کمک مالی بده تا اون از این فلاکت در بیاد و بتونه روی پای خودش وایسته .
بعد میگه:
اون کسی بود که به قدری از خوبی هاش گفته بودم که همه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند . لذا وقتی از خواهرم خواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم که خوشبخت خواهد بود چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان هم پیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده .

سپس از پشت میکروفون پایین میاد و در حالیکه هر دو به شدت گریه می کردند همدیگه رو در آغوش میگیرن و فریاد شادی و کف زدن جمعیت به آسمون میرسه
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت خدا





به نام خدا


برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه، قدرت و جرات لازم است . وگرنه هر ماهی

مرده ای هم می تواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند.

دکتر علی شریعتی




درسطح داخلی معده سی وپنج میلیون غده کوچک وجود دارد کار این غده ها تولید اسیدی است که هضم غذا را ممکن می سازد این اسید آن قدر سوزان است که اگر روی پوست دست بریزد تاول میزند.اما این اسید به معده با همه ظرافتش آسیبی نمی زند!

اي با همه در حديث، گوشِ همه كر وِي با همه در حضور و چشم همه كور

درچشم انسان هفت پرده وجود دارد که یکی از آنها پرده شبکیه است.در ساختمان این پرده شش هزار سنگ ریزه مخروطی شکل به کار رفته وسی وشش هزار سنگ ریزه استوانه ای شکل سطح آن را مفروش کرده.

ديده را فايده آن است كه دلبر بيند ور نبيند، چه بُوَد فايده بينايي را

حجم خون تلمبه شده توسط قلب در مدت یکسال .معادل دو میلیون و ششصد هزار لیتر میشود.همچنین در پنجاه سال ،دو میلیارد مرتبه کار می کند که در این مدت سیصد هزار تن خون را تلمبه میکند .با این کار مدوام وبدونه وقفه،آیا تا حال قلب شما به روغن کاری نیاز پیدا کرده؟

و....

.آن دل كه به ياد تو نباشد دل نيست قلبي كه به عشقت نطپد جز گِل نيست






آیا با همه اینها نباید چنین خدایی را شناخت ؟

اي دل نفسي به دوست همدم نشدي در خلوت كوي يار محرم نشدي

فيلسوف و فقيه و صوفي و دانشمند اين جمله شدي و ليك آدم نشدي

آیا نباید شکر گذار چنین خدایی بود ؟چقدر در خود مطالعه کردیم تا قدمی به خدایی خود نزدیک بشویم؟حالا که با روزه قلب وفکرمان صافی به خود گرفته بیایید خدا را بهتر بشناسیم.

در كشور دل، ملال پيش آمده است بين «دل» و «دين» جدال پيش آمده است

در سيستم ارتباطي ما و خدا چندي است كه «اختلال» پيش آمده است







 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
در وصف خدا





اثری از : زنده یاد قیصر امین پور











پیش از اینها فكر می كردم خدا





خانه ای دارد كنار ابرها








مثل قصر پادشاه قصه ها





خشتی از الماس خشتی از طلا







پایه های برجش از عاج وبلور





بر سر تختی نشسته با غرور







ماه برق كوچكی از تاج او





هر ستاره، پولكی از تاج او







اطلس پیراهن او، آسمان





نقش روی دامن او، كهكشان







رعد وبرق شب، طنین خنده اش





سیل وطوفان، نعره توفنده اش







دكمه ی پیراهن او، آفتا ب





برق تیغ خنجر او ماهتاب







هیچ كس از جای او آگاه نیست





هیچ كس را در حضورش راه نیست







پیش از اینها خاطرم دلگیر بود





از خدا در ذهنم این تصویر بود







آن خدا بی رحم بود و خشمگین





خانه اش در آسمان،دور از زمین







بود، اما در میان ما نبود





مهربان وساده و زیبا نبود







در دل او دوستی جایی نداشت





مهربانی هیچ معنایی نداشت







هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا





از زمین، از آسمان، از ابرها







زود می گفتند : این كار خداست





پرس وجو از كار او كاری خداست







هرچه می پرسی، جوابش آتش است





آب اگر خوردی، عذابش آتش است







تا ببندی چشم، كورت می كند





تا شدی نزدیك، دورت می كند







كج گشودی دست، سنگت می كند





كج نهادی پای، لنگت می كند







با همین قصه، دلم مشغول بود





خوابهایم، خواب دیو وغول بود







خواب می دیدم كه غرق آتشم





در دهان اژدهای سركشم







در دهان اژدهای خشمگین





بر سرم باران گرز آتشین







محو می شد نعره هایم، بی صدا





در طنین خنده ی خشم خدا ...







نیت من، در نماز و در دعا





ترس بود و وحشت از خشم خدا







هر چه می كردم، همه از ترس بود





مثل از بر كردن یك درس بود







مثل تمرین حساب وهندسه





مثل تنبیه مدیر مدرسه







تلخ، مثل خنده ای بی حوصله





سخت، مثل حل صدها مسئله







مثل تكلیف ریاضی سخت بود





مثل صرف فعل ماضی سخت بود







...







تا كه یك شب دست در دست پدر





راه افتادم به قصد یك سفر







در میان راه، در یك روستا





خانه ای دیدم، خوب وآشنا







زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟





گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!







گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند





گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند







با وضویی، دست و رویی تازه كرد





با دل خود، گفتگویی تازه كرد







گفتمش، پس آن خدای خشمگین





خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟







گفت : آری، خانه او بی ریاست





فرشهایش از گلیم و بوریاست







مهربان وساده و بی كینه است





مثل نوری در دل آیینه است







عادت او نیست خشم و دشمنی





نام او نور و نشانش روشنی







خشم، نامی از نشانی های اوست





حالتی از مهربانی های اوست







قهر او از آشتی، شیرین تر است





مثل قهر مهربان مادر است







دوستی را دوست، معنی می دهد





قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد







هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست





قهری او هم نشان دوستی است...







...







تازه فهمیدم خدایم، این خداست





این خدای مهربان وآشناست







دوستی، از من به من نزدیك تر





از رگ گردن به من نزدیك تر







آن خدای پیش از این را باد برد





نام او را هم دلم از یاد برد







آن خدا مثل خیال و خواب بود





چون حبابی، نقش روی آب بود







می توانم بعد از این، با این خدا





دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا







می توان با این خدا پرواز كرد





سفره ی دل را برایش باز كرد







می توان درباره ی گل حرف زد





صاف وساده، مثل بلبل حرف زد







چكه چكه مثل باران راز گفت





با دو قطره، صد هزاران راز گفت







می توان با او صمیمی حرف زد





مثل یاران قدیمی حرف زد







می توان تصنیفی از پرواز خواند





با الفبای سكوت آواز خواند







می توان مثل علفها حرف زد





با زبانی بی الفبا حرف زد







می توان درباره ی هر چیز گفت





می توان شعری خیال انگیز گفت







مثل این شعر روان وآشنا :





"پیش از اینها فكر می كردم خدا ..."







 
آخرین ویرایش:

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم چرا یاد اون جمله رویه آینه هایه ماشین افتادم " اجسام از انچه در آینه میبینیم به ما نزدیک ترند "

حالا ..... دیگه .... جمله ی منو مسخره می کنیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟! بدم از سقف آویزان ات کنند؟ :biggrin:
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه دیگه . خدا از هر کسی به ما نزدیکر نیست . خدا به همه یکسان نزدیکه . من خودم مخصوصا این جمله رو روان و سلیس نذاشتم که یه کم به عمقش فکر بشه.

مخسی از توجهت . من که کمتر پیش میاد امضایه کسی رو بخونم .
شما به منفی اعتقاد دارید؟:D خب منفی در منفی مثبت دیگه. واقعا زدی رو دست ملاصدرا، ها!
فکر نکنم کلا بتونیم یه بحث رو به سرانجام برسونیم.
 

nano.gemini

عضو جدید
زنده یاد قیصر امین پور

زنده یاد قیصر امین پور

اورمزد بیامرزدش و باشد که سپیتام روانش به مینو وارد گردد:gol:
 

nano.gemini

عضو جدید
می دونین چیه برو بچز موادیییییییییییییییییییییی؟؟؟؟ من اصلاً نمی تونم با این قالب جدید ارتباط برقرار کنمممممممممممممممممممممممم:(
واسه همینم کم پیدا شدم!!!:cry:
تو رو خدا به دل نگیریدااااااااااااااااااااااااااااااا، نگید نانو بی مرامه!!!:cry:
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دونین چیه برو بچز موادیییییییییییییییییییییی؟؟؟؟ من اصلاً نمی تونم با این قالب جدید ارتباط برقرار کنمممممممممممممممممممممممم:(
واسه همینم کم پیدا شدم!!!:cry:
تو رو خدا به دل نگیریدااااااااااااااااااااااااااااااا، نگید نانو بی مرامه!!!:cry:
نانو بی مرامه! ها ها :biggrin::biggrin:
بابا جشنواره براتون راه انداخته بودند چرا نیومدید؟
 

nano.gemini

عضو جدید
باورتون میشه دیر فهمیدممممممممممممممممممممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از دست ای انجمن علمیه سوپر فعالمونه دیگه!!!!!:mad: شده بنگاههههههههه ... جای انجمن علمی!!!!!!!:mad: یه پوستری خبرگزاریی چیزی!!!!!!!!! یه بنده خدایی دسترسی به نت نداشته باشه از کل دنیا بی خبر میمونه تو این دانشکده ی ما!!!:razz:
البته تقصیره خودمم هست که پیگیرش نشدماااااااااا، فقط یقه ی انجمنو نگیرم!!!:redface:
سعی می کنم واسه علم و صنعت بیام! گرچه دعوت نیستم!!!!!!!!!!!!!!!!!!:biggrin:
 

nano.gemini

عضو جدید
کی بود، کی بود،
کی بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:eek:
اینجا چرا این شکلیههههههههههههههه؟؟؟چرا این رنگیهههههههههههه؟؟؟ چرا دیگه سبز نییییییییست؟؟؟؟؟:surprised: چی شد یهوووووووووووو؟؟؟؟ من کییییییییییییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجا کجاست ما اومدیییییییییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:eek:کی بووووووووووووووووووووووووود؟؟؟:eek:
:biggrin:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا ..... دیگه .... جمله ی منو مسخره می کنیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟! بدم از سقف آویزان ات کنند؟ :biggrin:

نهههههههههههههه . اویزونم نکن .


گناه دارم من :cry:

من مسخره نکردم . فقط یاد این افتادم یوهو . نیمیدونم چنا
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما به منفی اعتقاد دارید؟:D خب منفی در منفی مثبت دیگه. واقعا زدی رو دست ملاصدرا، ها!
فکر نکنم کلا بتونیم یه بحث رو به سرانجام برسونیم.

:biggrin::biggrin:

نه اتفاقا من خیلی هم مثبت فکر می کنم . آره ولش کن . فک کنم خودمم نفهمیدم چی نوشتم تو امضام :biggrin:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دونین چیه برو بچز موادیییییییییییییییییییییی؟؟؟؟ من اصلاً نمی تونم با این قالب جدید ارتباط برقرار کنمممممممممممممممممممممممم:(
واسه همینم کم پیدا شدم!!!:cry:
تو رو خدا به دل نگیریدااااااااااااااااااااااااااااااا، نگید نانو بی مرامه!!!:cry:

نانو که خیلییییی بی مرامه


قرار بود عکس بذاری . چنا نذاشتی . من می خوام ببینمت . دارم میمیرم از کنجکاوی :redface:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
کی بود، کی بود،
کی بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:eek:
اینجا چرا این شکلیههههههههههههههه؟؟؟چرا این رنگیهههههههههههه؟؟؟ چرا دیگه سبز نییییییییست؟؟؟؟؟:surprised: چی شد یهوووووووووووو؟؟؟؟ من کییییییییییییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجا کجاست ما اومدیییییییییم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:eek:کی بووووووووووووووووووووووووود؟؟؟:eek:
:biggrin:

بلهههههه بلهههههههههه . نقاشی کشیدیییم . :biggrin: ( بابا شاه )
 

nano.gemini

عضو جدید
نانو که خیلییییی بی مرامه


قرار بود عکس بذاری . چنا نذاشتی . من می خوام ببینمت . دارم میمیرم از کنجکاوی :redface:
خب گذاشتم دیگه!!!!!!! تو پروفایلم عکس گذاشتم! یه آلبوم هست nano gemini ;)
راستی اینم بگمااااااااااا، من بدعکسم، خیلی شبیهه خودم نیستم!!!:D
 
آخرین ویرایش:

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدمت دیدمت دوس جونی . فک کردم بزرگتر باشی . فنچیییییی :redface:

چن سالته ؟
 

nano.gemini

عضو جدید
دیدمت دیدمت دوس جونی . فک کردم بزرگتر باشی . فنچیییییی :redface:

چن سالته ؟
:D دس درد نکنه دیگهههههه زینب جونم!!!:biggrin: اصلاً این جمله تو کل یونیه تبریزو دوستام معروفه: نانو نینیه، ولی نینیه باهوشیه !!!!!!!!!:biggrin: البته قسمت دومشو شک دارم خودم!!!:biggrin:
شمام بگو فنچ!!!:D:redface:
من متولد 1370ام، میشه 19 سال اینطورا;)
(تو رو خدا شما دیگه نگو مگه متولد 70ام داریییییییم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!:biggrin: سال بالاییا به حد کافی میگن!!!:redface:)
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
:D دس درد نکنه دیگهههههه زینب جونم!!!:biggrin: اصلاً این جمله تو کل یونیه تبریزو دوستام معروفه: نانو نینیه، ولی نینیه باهوشیه !!!!!!!!!:biggrin: البته قسمت دومشو شک دارم خودم!!!:biggrin:
شمام بگو فنچ!!!:D:redface:
من متولد 1370ام، میشه 19 سال اینطورا;)
(تو رو خدا شما دیگه نگو مگه متولد 70ام داریییییییم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!:biggrin: سال بالاییا به حد کافی میگن!!!:redface:)


:surprised::surprised::surprised::surprised::surprised:
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
:D دس درد نکنه دیگهههههه زینب جونم!!!:biggrin: اصلاً این جمله تو کل یونیه تبریزو دوستام معروفه: نانو نینیه، ولی نینیه باهوشیه !!!!!!!!!:biggrin: البته قسمت دومشو شک دارم خودم!!!:biggrin:
شمام بگو فنچ!!!:D:redface:
من متولد 1370ام، میشه 19 سال اینطورا;)
(تو رو خدا شما دیگه نگو مگه متولد 70ام داریییییییم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!:biggrin: سال بالاییا به حد کافی میگن!!!:redface:)

ای جااااان . متولده هفتاد مگه چشه . پیر شدیم رفت . جوونی کجایی که یادت بخیر.:biggrin:
 
بالا