اميد، خودزندگيست

saeedhashemee

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد .

صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد

و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام .

مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند

و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.







می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد .

ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست .

پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم

و در روز سختی کنارش بودم .

اندیشمند یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست .


می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند

و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند…
 

mahsa.mahsa

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي تصويري از اميده.بدون اميد ادامه دادن سخته.باور كردن و اعتقادم سخت ميشه.
 

Similar threads

بالا