داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
شکنجه ها عشق به شما روا می دارد تا به رازی که در دلهایتان نهفته است پی برید و بدین وسیله جزئی از قبل حیات باشید . جبران خلیل جبران
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي برگ هاي پاييز رو زير پات له مي كني يادت باشه روزي بهت نفس هديه مي كردن
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
فراموش كن آنچه را كه نمي تواني به دست بياوري و بدست آور آنچه را كه نميتواني فراموش كني
 

moei

عضو جدید
فرشته و یک سوال


یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه : اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .
اون فرشتته دیگه هم میگه :
تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .
خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .
فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه و شفا پیدا کنه.

خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره…….
خلاصه هر دوتا فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن…
خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که تغییر کنه ….
فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ، چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ……………
خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد …………..
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه جمله ي زيبا: 1) اگر اولش به فكر آخرش نباشي آخرش به فكر اولش مي افتي. 2) لذتي كه در فراغ هست در وصال نيست چون در فراغ شوق وصال هست و در وصال بيم فراغ . 3) آغاز كسي باش كه پايان تو باشد
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
به 3 چيز اعتماد نكن: دل، زمان و عمر...دل رنگ پذيره،زمان در تغييره،عمر در تقديره
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
سالها می گذرد :


ومن ازپنجره ی بیداری کوچه های یاد ٬ تورا می نگرم ٬ می پویم

و چنان ارامم که کسی فکرنکرد زیر خاکستر ارامش من چه هیاهویی هست ؟

عاشقی هم دردیست ! ومن از لحظه ی دیدار تو می دانستم که به این درد شبی خواهم مرد!

من برای سالها می نویسم :

سالها بعد که چشمان تو عاشق دیگری می شوند

افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود همیشه یکی بود یکی نبود.................
 

pouya6721

عضو جدید
[FONT=times new roman,times,serif]راز حیات در درک تناقض هاست[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif]آرامش محصول گونه ای رهاسازیست رها کردن همه چیز و دست کشیدن از نیاز .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]در فیزیک نیرو تولید حرکت می کند و حرکت یعنی پایان آرامش . دریای آرامی را در نظر بگیرید که با به حرکت در آمد ن امواج آرامش خود را از دست می دهد . آرامش یعنی سکون یعنی ایستادن یعنی هیچ . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]آرامش یعنی دست کشیدن از تقلای درونی و ذهنی . یعنی سکون ذهن یعنی رها کردن نگرانی ها و کشمکش ها یعنی خالی شدن از آرزو یعنی دست کشیدن از تلاش برای حفظ هستی و هویت خویش و فقط و فقط بودن .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اما چطور میتوان از حرکت باز ایستاد یا ذهن را به سکون رساند و در عین حال یک زندگی پر از تحرک و نشاط و خلاقیت داشت . چطور می توان دست از تقلای ذهنی کشید و همزمان با اشتیاق و عشق و سر شار از خواستن به سمت هدف حرکت و تلاش کرد ؟ چطور می توان از آرزو خالی شد و پر شد از رویا ؟ [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]رمز آن در گردباد است . گرد باد یکی از مهیب ترین و بزرگترین نیروهای طبیعت است . هرچیزی را به سمت خود میشکد و هیچ چیز جلودارش نیست اما نکته ی جالب در مورد این موجود بسیار توانمند و پر حرکت و پرتلاش این است که گردباد در درون کاملان آرام و بی حرکت است . در وسط گردباد هیچ حرکتی وجود ندارد . حتی یک پر میتواند در وسط آن بی حرکت بماند . آرام آرام . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به نظر یک پارادوکس می آید . آرام بودن در عین جوش و خروش . مستی در عین هوشیاری . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]براستی راز حیات در درک همین تناقض هاست . تعادل نقطه ای میان اضداد است . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]باید به احساس بی نیازی رسید باید به حالت و احساسی برسیم که خواسته هایمان و نتیجه ی تلاشمان برایمان بی تفاوت شود. و از آرزو رها شویم چون آرزو یعنی نیاز و نیاز یعنی ماندن در بند ذهن و این یعنی رنج و نبود آرامش . در عین حال باید بخواهیم تا به دست بیاوریم و باید رویاهای خود را زنده نگه داریم و برای رسیدن به آنها تلاش کنیم [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]خواسته های خود را به گونه ای پیگیری کنید که گویی نسبت به آنها بی نیاز هستید چون اگر دنیا نیاز را در شما حس کند فورا شما را به بند می کشد و این یعنی رنج .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] احساس نیاز را در خود حس کنید. ببینید که چقدر آزار دهنده است روح آدمی را تا چه درجه ای تحقیر می کند .ببینید که نیاز و آرزو لحظه ی حال شما را که همه چیزتان است از شما می گیرد و شما را به دنبال خود می کشاند . ببینید که وقتی چیزی را می خواهید( آرزو و نه رویا ) اما نمیتوانید آنرا به دست بیاورید چقدر رنج می کشید . همیشه به دنبال چیزی در آینده روان هستید به دنبال یک سراب . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نمی توان پر از رویا و احساس نیاز بود( تاکید می کنم احساس نیاز و نه خود نیاز ) و در عین حال آرامش داشت و زندگی و لحظه حال را کامل زیست . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]از طرفی ما یاد گرفته ایم که خواسته هایمان را با حالتی آرزو مند پیگیری کنیم مثل یک آدم محتاج . ما نیا موخته ایم که خواسته ها و رویاهایمان را با حالتی رها و با احساس بی نیازی و بی تفاوتی دنبال کنیم . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]یک مثال می زنم . شخصی را تصور کنید که دنبال کار می گردد و محتاجانه خود را به در و دیوار می کوبد و دست به دامن هر کس و هر چیزی می شود تا بلکه دستش جایی بند می شود . شاید هم درظاهر چیزی نشان ندهد اما درونش سرشار از نیاز و التماس باشد . در واقع او خواسته و نیازی دارد که بدون آن قادر به زندگی کردن( در آرامش زیستن ) نیست . گویی که در حال غرق شدن است و با دست و پا زدن به فکر نجات خویش می باشد ... حال حالت دیگری را تصور کنید .. . شما دنبال کار می گردید با اینکه واقعا به کار و پول آن نیاز دارید اما در درون آرام هستید و به نیاز خود اجازه نمی دهید که به درون شما و درون ذهنتان رخنه کند و شما را آلوده کند . نیاز را همان بیرون نگاه می دارید و در درون احساس خوبی نسبت به خود و زندگیتان دارید . تصور پیدا نکردن کار تنتان را نمی لرزاند و ملتمسانه به دنبال کار نمی گردید .وقتی هم با یک موقعیت شغلی مواجه شدید خیلی آرام و مثل کسی که گویی نیاز چندانی به آن کار ندارد پیگیر آن می شوید اما در عین حال پیگیری شما کامل بی نقص و با همه ی توان است یک تلاش کامل بدون تقلا اما با یک احساس رها وآزاد [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]حال به سایر موقعیت ها و مشکلا ت زندگیتان فکر کنید آیا می توانید درونتال را از آنها خالی کنید و بگذارید همان بیرون بمانند؟ برای آنها برنامه ریزی و تدبیر کنید اما اجازه ندهید روی احساستان تاثیر بگذارند .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]احساستان را پاک نگهدارید و راه آلودگی را ببندید . عشق شایسته ترین احساس برای ورود به وجودتان است . جایگاهی چنین زیبا را نباید و نگرانی و نیازو سایر افکار و عواطف منفی مثل خشم و نفرت آلوده کرد . [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر شما صاحب باغی پرگل و زیبا بودید که نهری زلال از میان آن می گذشت اجازه می دادید آن نهر آلوده شود ؟ [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]نهر قلبتان سرشار از عشق و آرامش باد
منبع:[/FONT]
http://billionaires-team.blogfa.com/
 

pouya6721

عضو جدید
[FONT=times new roman, times, serif]بـــُـــز شما چیست ؟! ...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]آن ها آن شب را مهمان او شدند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]


[FONT=times new roman, times, serif]سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]حال شما بگویید، بـــُــز شما چیست؟ میکشیش یا بکشمش؟[/FONT]
منبع:http://billionaires-team.blogfa.com/
 

pouya6721

عضو جدید
قانون کارما
[FONT=times new roman,times,serif]هر نیتی که میکنید و یا عملی که انجام می دهید دست به دست چرخیده و همانند آن به خودمان باز می‏گردد.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این تصویر کاملا گویای این مطلب است :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]کارما به معنای«تاوان» است. بدین معنا که نتیجه ی اعمال نیک و بد فرد در زندگی کنونی و یا زندگی های بعدی وی تاثیر خواهد گذاشت. (تعریف غیر ادیان الهی) کارما از اعتقادات ادیان هند و بودا و ادیان آسیای جنوب شرقی است.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]و اعتقاد دین بودا و هندو در مورد قانون کارما : حیات آیندة هر جانداری بر حسب قانون کارما معیّن می شود و به موجب آن کردار، گفتار یا پندار هر فرد، موجب نتایج و سبب اموری است که سرنوشت حیات بعدی او را مشخص می کند. منظور از حیات بعدی این است که انسان پس از مرگ روحش وارد بدنی دیگر شده و در آن بدن مجددا شروع به زندگی می کند که کارما و عکس العمل اعمال آن انسان به این انسان بازخورد می یابد و در پیکر جدید متجلی می شود.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]بعضی افراد هم که فقط معتقدند کارما در بعضی رفتار ما نمایان می شود چنین می گویند : اعمال فعلی اطرافیان ما، تاثیر و اثر اعمال قبلی خود ماست .[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر ما حق کسی را پایمال می‏کنیم، اگر دل کسی را می‏شکنیم، اگر با صدای بوق اتومبیل خود در ساعت ۱۲ شب دیگران را می‏آزاریم، اگر پشت سر کسی غیبت می‏کنیم و یا حتی اگر خوبی می‏کنیم، دست افتاده‏ای را می‏گیریم، دل ناشادی را شاد می‏نماییم و یا کیسۀ سنگین برنج را از دست پیرزنی می‏گیریم، منتظر عین عمل یا شکل تغییر یافتۀ آن باشیم که شخصی دیگر در حق ما انجام خواهد داد.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تصویر زیر را نیز دقت نمایید :[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]این قانون دقیقا بیان می‏نماید که هر نیت و فکری که داریم و هر عملی که انجام می دهیم، باعث تابش انرژیی به جهان هستی می شود که پس از مدتی (دیر یا زود) به خود ما بازمیگردد و در واقع ما باعث جذب آن فکر و یا عمل می شویم و آنچه امروز از خوب و بد به سرمان می آید، نتیجه نیات و اعمال خوب و بد قبلی ماست. (کمی شبیه قانون جذب است ولی تفاوت دارد)[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]عمل ما دقیقا مانند یک بومرنگ عمل کرده و به سوی خودمان با شدتی بیشتر بازمی‏گردد. با این اوصاف این جمله که می‏گوییم زندگی بازی بومرنگهاست، کمی روشنتر می‏شود و باید توجه داشته باشیم که بومرنگ خود را به هر طرف پرتاب کنیم باز هم به سمت خودمان باز میگردد.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]منبع:[/FONT]http://billionaires-team.blogfa.com/
 

samira.bas

عضو جدید
کاربر ممتاز
تشکر ویژه. خیلی عالیه. و اینگه میدونی توی نماد فروهر که نماد ملی ایران باستانه به این موضوع اشاره شده ؟

حلقه دور کمر نماد میگه که راه در جهان یکیه و اون راه راستیه. و از هر جا شروع کنی به همون جا می رسی.:D
 

پیوست ها

  • farvahar.jpg
    farvahar.jpg
    78.8 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • 3168382945_95b87dd2bd.jpg
    3168382945_95b87dd2bd.jpg
    27.9 کیلوبایت · بازدیدها: 0

bpz

عضو جدید
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند...
جواب داد:

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست

پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
=
=
=
=
=
=

نتیجه : اگر اخلاق نباشد انسان خدای ثروت و اصل و نسب و زیبایی هم باشد هیچ نیست
 

narjes

کاربر فعال
داستان جدید از کلاغ و روباه ! ...

کلاغ پيري تکه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست.
روباه گرسنه اي که از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت : اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معرکه اي داري ! چه شانسي آوردم !

اگر وقتش را داري کمي براي من بخوان …
کلاغ پنير را کنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت: اين حرفهاي مسخره را رها کن اما چون گرسنه نيستم حاضرم مقداري از پنيرم را به تو بدهم.

روباه گفت: ممنونت مي شوم ، بخصوص که خيلي گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدايت هم هستم

کلاغ گفت: باز که شروع کردي اگر گرسنه اي جاي اين حرفها دهانت را باز کن، از همين جا يک تکه مي اندازم که صاف در دهانت بيفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.

كلاغ گفت : بهتر است چشم ببندي که نفهمي تكه بزرگي مي خواهم برايت بيندازم يا تکه کوچکي.

روباه گفت : بازيه ؟ خيلي خوبه ! بهش ميگن بسکتبال .

خلاصه ... بعد روباه چشمهايش را بست و دهان را بازتر از پيش کرد و کلاغ فوري پشتش را کرد و فضله اي کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.

روباه عصبي بالا و پايين پريد و تف کرد و گفت : بي شعور ، اين چي بود؟

کلاغ گفت : کسي که تفاوت صداي خوب و بد را نمي داند، تفاوت پنير و فضله را هم نبايد بفهمد.
 

narjes

کاربر فعال
پاسخ فروانروای ایران بانو "ام رستم" ! ...

"شیرین" ملقب "ام رستم" دختر رستم بن شروین از سپهبدان خانان باوند در مازندران و همسر فخرالدوله دیلمی(387ق ـ 366ق)
که پس از مرگ همسر به پادشاهی رسید او اولین پادشاه زن ایرانی پس از ورود اسلام بود.
او بر مازندران و گیلان، ری، همدان و اصفهان حکم می راند.

به او خبر دادند سواری از سوی محمود غزنوی آمده است.
سلطان محمود در نامه ی خود نوشته بود :...
باید خطبه و سکه به نام من کنی و خراج فرستی والا جنگ را آماده باشی.

ام رستم ، به پیک محمود گفت : اگر خواست سرور شما را نپذیرم چه خواهد شد؟
پیک گفت آنوقت محمود غزنوی سرزمین شما را براستی از آن خود خواهد کرد.

ام رستم به پیک گفت : که پاسخ مرا همین گونه که می گویم به سرورتان بگویید: در عهد شوهرم همیشه می ترسیدم که محمود با سپاهش بیاید و کشور ما را نابود کند ولی امروز ترسم فرو ریخته است برای اینکه می بینم شخصی مانند محمود غزنوی که می گویند یک سلطانی باهوش و جوانمرد است برروی زنی شمشیر می کشد، به سرورتان بگویید اگر میهنم مورد یورش قرار گیرد با شمشیر از او پذیرایی خواهم نمود اگر محمود را شکست دهم تاریخ خواهد نوشت که محمود غزنوی را زنی جنگاور کشت و اگر کشته شوم باز تاریخ یک سخن خواهد گفت محمود غزنوی زنی را کشت.

پاسخ هوشمندانه بانو ام رستم ، سبب شد که محمود تا پایان زندگی خویش از لشکرکشی به ری خودداری کند.

به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : "برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک، بیرون خواهند کشید."
ام رستم پادشاه زن ایرانی هشتاد سال زندگی کرد و همواره مردمدار و نیکخو بود
 

narjes

کاربر فعال
مارگوت کیسمان !!!! ...


همین چند ماه پیش بود که برای نخستین بار در تاریخ کلیسای پروتستان در آلمان (و شاید جهان) زنی بعنوان بزرگترین مقام مذهبی کشور برگزیده شد. یکی از کشیشان زن از شهر هانوفر، از کلیسای مارکوس.
زنی بنام مارگوت کیسمان Margot Käßmann.

چند روز پیش این زن بهنگام رانندگی از چراغ قرمز چهارراهی عبور می‌کند و پلیس او را متوقف کرده و از او تست الکل می‌گیرد. اندکی الکل نیز در خون او یافت می‌گردد: 1.25 درصد.
طبق قوانین رانندگی آلمان کسی اجازه ندارد با نوشیدن نوشابه‌های الکلی رانندگی کند.
فرق نمی‌کند که این میزان کم یا زیاد باشد.

فردای همان روز، او بعنوان انتقاد از خودش که با نوشیدن مشروب و گذشتن از چراغ قرمز، جان دیگر شهروندان را به خطر انداخته است، داوطلبانه از بزرگترین مقام مذهبی کشور آلمان استعفا داد.
او این را بعنوان جریمۀ "خطای سنگین" خود انتخاب کرد، و تاوان عملش را خودخواسته پرداخت با گفتن اینکه :
هر چقدر هم که سقوط کنی، در دستان خدا خواهی افتاد.

وقتی بیاد خودمان می‌افتم و با این زن مقایسه می‌کنم بغضم می‌گیرد که این زن بدون آسیب رساندن به کسی و فقط به صرف اینکه: کار من میتوانست به دیگران آسیب بزند، خود را مجازات می‌کند.
شاید در غرب این رفتارها چندان جلوه ننماید اما برای من و ما، این رفتار چیزی است دور از دسترس، مانند رویاها و تخیلات.

به احترام او باید از جا برخاست و کلاه از سر برداشت.
 
آخرین ویرایش:

narjes

کاربر فعال
یک کلام و تمام ! ...

ابو سعیدابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت مردم از تمام اطراف روستا ها و شهرها امده بودند
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
سپس شاگرد ابو سعید گفت تو رو به خدا از انجا که هستید یک قدم پیش بگزارید همه یک قدم پیش گزاشتند سپس...

نوبت به سخنرانی ابو سعید رسید او از سخنرانی خود داری کرد مردم که به مدت یک ساعت در مسجدبودن و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند ابو سعید پس از مدتی گفت هر انچه که من میخواستم بگویم شاگردم به شما گفت،
شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
 

narjes

کاربر فعال
عـــشـــق هـرگـز نمی میرد ! ...

در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت.
هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد.

زمانی که هاچیکو دو ماه داشت بوسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.

این فرد پرفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پرفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد.
دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پرفسور نام اورا هاچیکو می گذارد.

منزل پرفسور در حومۀ شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت.
هاچیکو یک روز به دنبال پرفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابر از او می خواهد که به خانه برگرداند هاچیکو نمیرود و او مجبور می شوند که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.

در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پرفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطه دوستانه نگاه میکردند.

در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پرفسور به دونبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و به منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پرفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را راس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند.

این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند.

هاچیکو خانوادۀ پرفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسوده ای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارچ ۱۹۳۴ در سن ۱۱سال ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقه اش باقی ماند.
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پرفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگیش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاه هاش بنا شد.

آقای جیتارو ناکاگاوا رئیس جمهور ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.
و این داستان حقیقی و باورنکردنی از وفاداری بی حد سگی است که ثابت کرد عشق هرگز نمیمیرد و هیچگاه فراموش نخواهد شد.
 

narjes

کاربر فعال
با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنید !!!! ...

1- Confidence ( اعتقاد ) :
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،
این یعنی اعتقاد.

2- Trust ( اعتماد ) :
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،
این یعنی اعتماد.

3- Hope ( امید ) :
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،
این یعنی امید.

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.
 

narjes

کاربر فعال
قرآن! من شرمنده توام – دکتر شریعتی
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت

می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به

یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ، ‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
 

narjes

کاربر فعال
جملات غصار از کوروش کبیر

دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن

اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

آنچه جذاب است سهولت نيست، دشواري هم نيست، بلکه دشواري رسيدن به سهولت است .

وقتي توبيخ را با تمجيد پايان مي دهيد، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر مي کنند، نه رفتار و عملکرد شما

سخت کوشي هرگز کسي را نکشته است، نگراني از آن است که انسان را از بين مي برد .

اگر همان کاري را انجام دهيد که هميشه انجام مي داديد، همان نتيجه اي را مي گيريد که هميشه مي گرفتيد .

افراد موفق کارهاي متفاوت انجام نمي دهند، بلکه کارها را بگونه اي متفاوت انجام مي دهند.

پيش از آنکه پاسخي بدهي با يک نفر مشورت کن ولي پيش از آنکه تصميم بگيري با چند نفر.

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطي که آن را به کارهاي کوچکتر تقسيم کنيم .

کارتان را آغاز کنيد، توانايي انجامش بدنبال مي آيد .

انسان همان مي شود که اغلب به آن فکر مي کند .

همواره بياد داشته باشيد آخرين کليد باقيمانده، شايد بازگشاينده قفل در باشد.

تنها راهي که به شکست مي انجامد، تلاش نکردن است .

دشوارترين قدم، همان قدم اول است .

عمر شما از زماني شروع مي شود که اختيار سرنوشت خويش را در دست مي گيريد .

آفتاب به گياهي حرارت مي دهد که سر از خاک بيرون آورده باشد .

وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي دهد، بخاطر اين است که شما چيز زيادي از آن نخواسته ايد .

من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.

کوروش کبیر
 

narjes

کاربر فعال
حکایت بانک زمان ! ...

تصور کنيد حساب بانکي داريد که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واريز مي گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت داريد تا همه پول ها را خرج کنيد چون اخر وقت حساب شما خود به خود خالي مي شود.

در اين صورت شما چه خواهيد کرد ؟

البته سعي مي کنيد تا اخرين ريال را خرج کنيد!

هر يک از ما يک چنين حساب بانکي داريم ؛ حساب بانکي زمان!
هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانيه واريز و تا پايان شب به پايان مي رسد .
هيچ برگشتي در کار نيست و هيچ مقداري از اين زمان به فردا اضافه نمي شود.
ارزش يک سال را دانش اموزي که مردود شده ، مي داند.
ارزش يک ماه را مادري که فرزند نارس به دنيا اورده ، مي داند.
ارزش يک هفته را سردبير يک هفته نامه مي داند.
ارزش يک ساعت را عاشقي که انتظار معشوق را مي کشد.
ارزش يک دقيقه را شخصي که از قطار جا مانده .
ارزش يک ثانيه را ان که از تصادفي مرگبار جان به در برده ، مي داند.
باور کنيدهر لحظه گنج بزرگي است !
گنجتان را اسان از دست ندهيد!

به ياد داشته باشيد:
زمان به خاطر هيچ کس منتظر نمي ماند!
فراموش نکنيد:
ديروز به تاريخ پيوست.
فردا معما است.
و امروز هديه است!
 

narjes

کاربر فعال
تفاوت عشق و دوست داشتن از نگاه دکتر شریعتی !!!! ...

عشق يك جوشش كور است و پيوندي از سر نابينايي.
اما دوست داشتن پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال.

عشق بيشتر از غريزه آب مي خورد و هر چه از غريزه سر زند بي ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع مي كند و تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد ، دوستداشتن نیز هنگام با او اوج می گیرد.


عشق در غالب دل ها ، در شكل ها و رنگهاي تقريبا مشابهي متجلي مي شود وداراي صفات و حالات و مظاهر مشتركي است.
اما دوست داشتن در هر روحي جلوه اي خاص خويش دارد و از روح رنگ مي گيرد و چون روح ها بر خلاف غريزه هاهركدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعم و عطري ويژه خويش را دارد مي توان گفت : كه به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست.

عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر مي گذارد.
ما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي مي كند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستي نيست.


عشق ، در هر رنگي و سطحي ، با زيبايي محسوس ، در نهان يا آشكار رابطه دارد . چنانچه شوپنهاور مي گويد: شما بيست سال سن بر سن معشوقتان بيفزائيد ، آنگاه تاثير مستقيم آنرا بر روي احساستان مطالعه كنيد.
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج وجذب زيبايي هاي روح كه زيبايي هاي محسوس را بگونه اي ديگر مي بيند.

عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است.
اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.


عشق با دوري و نزديكي در نوسان است. اگر دوري بطول انجامد ضعيف مي شود ، اگر تماس دوام يابد به ابتذال مي كشد. و تنها با بيم و اميد و اضطراب و ديدار وپرهيززنده و نيرومند مي ماند.
اما دوست داشتن با اين حالات نا آشنا است، دنيايش دنياي ديگري است.

عشق جوششي يكجانبه است. به معشوق نمي انديشد كه كيست يك خود جوششي ذاتي است ، و از ين رو هميشه اشتباه مي كند و در انتخاب بسختي مي لغزد و يا همواره يكجانبه مي ماند و گاه ، ميان دو بيگانه نا همانند ، عشقي جرقه مي زند و چون در تاريكي است و يكديگر را نمي بينند ، پس از انفجار اين صاعقه است كه در پرتو رو شنايي آن ، چهره يكديگر را مي توانند ديد و در اينجا است كه گاه ، پس جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق كه در چهره هم مي نگرند ، احساس مي كنند كه هم را نمي شناسند و بيگانگي و نا آشنا يي پس از عشق درد كوچكي نيست .
اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور سبز مي شود و رشد مي كند و ازين رو است كه همواره پس از آشنايي پديد مي آيد ، و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنايي را در سيما و نگاه يكديگر مي خوانند ، و پس از آشنا شدن است كه خودماني مي شوند.


دو روح ، نه دو نفر ، كه ممكن است دو نفر با هم در عين رو در بايستي ها احساس خودماني بودن كنند و اين حالت بقدري ظريف و فرار است كه بسادگي از زير دست احساس و فهم مي گريزد و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و آهنگ كلام يكديگر احساس مي شود و از اين منزل است كه ناگهان ، خودبخود ،دو همسفر به چشم مي بينند كه به
پهندشت بي كرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لك دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افقهاي روشن و پاك و صميمي ايمان در برابرشان باز مي شود و نسيمي نرم و لطيف همچون روح يك معبد متروك كه در محراب پنهاني آن ، خيال راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه درد آلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا بلرزه مي آورد .

دوست داشتن هر لحظه پيام الهام هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمين هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز و جانبخش بوستانهاي ديگر را بهمراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شيرين و شوخ هر لحظه ، بر سر و روي اين دو ميزند.

عشق ، جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني فهميدن و انديشيدن نيست.
اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر مي رود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مي كند و با خود به قله بلند اشراق مي برد


دکتر علی شریعتی
 

narjes

کاربر فعال
من بدنم نیستم!
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود ، دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و ازاو خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند.

شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسید. طبق معمول مرد میانسال شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل داستانی کرد. او گفت:" روزی یکی از فرماندهان شجاع ارتش امپراتور برای جنگ با دشمن به جبهه نبرد رفت و همان روز اول در اثر اصابت شمشیر دست راستش را از دست داد. فرمانده امپراتور را به درمانگاه بردند و زخمش را با آتش سوزاندند تا عفونت نکند. یک ماه بعد او از بستر برخاست و دوباره به جبهه رفت. چند روزبعد در اثر اصابت تیری پای راستش از کار افتاد. اما او تسلیم نشد و سربازانش را مجبور کرد که سوار بر گاری او را به خط مقدم جنگ ببرند. و در همان خط اول نبرد با بدن نیمه کاره اش کل عملیات را راهبری کرد تا ارتش را به پیروزی رساند."

شیوانا سپس ساکت شد و دوباره رو به مرد میانسال کرد و به او گفت:" خوب دوباره از تو می پرسم حالت چطور است!؟"

اینبار مرد میانسال بدون اینکه گریه و زاری کند با لبخند سری تکان داد و گفت:" حق با شماست! من بدنم نیستم! پس خوبم!"و آنگاه به پسرش گفت که گاری را آماده کند چون می خواهد با همان وضع نیمه فلج به مغازه آهنگری اش برود.
 

narjes

کاربر فعال
اتاق کار فرشتگان چطور خنک می شود؟

دروغگويي مي ميرد و به جهان آخرت مي رود.
در آنجا مقابل دروازه هاي بهشت مي ايستد سپس ديوار بزرگي مي بيند که ساعت هاي مختلفي روي آن قرار گرفته بود.
از يکي از فرشتگان مي پرسد “اين ساعت ها براي چه اينجا قرار گرفته اند؟”
فرشته پاسخ مي دهد :”اين ساعت ها ساعت هاي دروغ سنج هستند و هر کس روي زمين يک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد يک دروغ بگو يد عقربه ي ساعت يک درجه جلوتر ميرود”.
مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کيه؟!”
فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتي يک دروغ هم نگفته بنابراين ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.
- واي باور کردني نيست . خوب آن ساعت کيه؟
فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لينکلن(رئيس جمهور سابق آمريکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!
- خيلي جالبه راستي ساعت من کجاست ؟
فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفي استفاده مي کنند.
 

narjes

کاربر فعال
جكهاي تلخ
در یک مهمانی دو نفر کنار هم نشسته بودند و یک کلمه هم با هم حرف نزدند. بعد از دو ساعت یکی از آنها به دیگری گفت : پیشنهاد می کنم حالا در مورد موضوع دیگری سکوت کنیم !

ياد اون روزها بخير. وقتى من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مى‌داد و مرا به فروشگاه مى‌فرستاد و من با ٣ کيلو سيب‌زمينى، دو بسته نان، سه پاکت شير،يک کيلو پنير، يک بسته چاى و دوازده تا تخم‌مرغ به خانه برمى‌گشتم.
اما الان ديگه از اين خبرها نيست. همه جا توى فروشگاه‌ها دوربين گذاشته‌اند

دیوارهای دانشگاه را بلندتر از دیوارهای زندان ساخته بودند، حق داشتند! نگهبانی از فکرها خیلی دشوارتر از نگهبانی از جرم است.

هميشه براي خودكشي زود است…صبر كنيد…شاهد اوضاع بدتر هم خواهيد بود.

در نسل شما دزد عروسکها بود در نسل ما دزد ممه ها. حسودی نداره نسل ما ***ی تره!

جهان سوم جایی‌ست که آدم‌ها اگر دل‌شان بگیرد، مجبورند بروند قبرستان، بیمارستان، تیمارستان یا آسایشگاه سالمندان، تا بفهمند غم‌های بزرگ‌تری هم هست، نکند که دل‌شان هوای شادی کند.
 

narjes

کاربر فعال
عروسک چهارم و شاهزاده

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
 

narjes

کاربر فعال
مرد گمشده در جزیره

کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند.
این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ...
روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است.
به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد!
مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... .
صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود!
وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟
 

Similar threads

بالا