گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
مریم خانم حالا این شلوغی های دیشب و امروز و ... جدی جدی زیر سر شماست یا فقط این ها رو پوشش خبری می دید؟
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
من مریم میخوام . یالا برگرد
 

Mossit

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با هر کی صحبت می کنم میذاره میره!!!!!!!!!:mad::surprised:
زینب تو خوبی؟:w07: نمی خوای بری؟
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسان بیندیش و راحت زندگی کن

http://iraneshgh.info/join/?zo
<IMG style="BORDER-BOTTOM: #666 1px solid; BORDER-LEFT: #666 1px solid; BACKGROUND: #fff; BORDER-TOP: #666 1px solid; BORDER-RIGHT: #666 1px solid" id=yiv1023788583il_fi width=377 height=343>

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند. وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد: " بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي
بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.




تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
--------------------------- زن می فرماید ----------------------------



همسرم می گفت بد جوری هراسانم همش
در پی آ یینه بین و فال و فنجانم همش

حال و روزم از لحاظ روحی اصلا خوب نیست
هیچ می پرسی چرا در پای قلیانم همش؟

صبح، بی بی گل برایم یک خبر آورده بود
ازهمین رو با تاسف ، کلّه جنبانم همش

عاقبت تصویب شد قانون تجدید فراش
دارم احساس بدی، غمگین و نالانم همش

مثل سیر و سرکه می جوشد دلم ، دلواپسم
چونکه با اسم هوو می لرزد این جانم همش

همسر خوبی نبودم ، می پذیرم کاملا
خاطرت آسوده باشد فکر جبرانم همش

مُرد دیگر آن زن خود خواه لوس بی ادب
بعد از این یک خانم خوش خلق و مامانم همش

بوده ام ولخرج تا امروز اما بعد از این
در پی کفش و لباس و کیف ارزانم همش

هرچه می خواهی برایت می پزم عالی جناب
قرمه سبزی یافسنجان ؟تحت فرمانم همش

جای کافی شاپ و استخر و سونا و سینما
بیشتر پیش شما در خانه می مانم همش

جیغ هایم ، نعره هایم ،اخم هایم را ببخش
یک مریضی بود و فعلا تحت درمانم همش


نیستی آش دهن سوزی ولی با این همه
بی شما حس می کنم در سطر پایانم همش

---------------------- مرد می فرماید ---------------------
گفتم ای یارم، نگارم، همسرم اصلا نترس
کاسبی ها راکد و در اوج بحرانم همش

بنده فکر پاس چک هامم نه تجدید فراش
هیچ می پرسی چرا سر در گریبانم همش

ازدواج این روزها آن هم مجدد، ساده نیست
تازه از آن بار اول هم پشیمانم همش
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
casper joon

داستانت خیلی قشنگ بود . تشکر هام تمومیده دوباره ازت تشکر می کنم.
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
بد نیستم .

تا این مشکلات درس بشه من به ملکوت پیوستم


یا پیر شدم


:biggrin::biggrin::biggrin:

سرت سلامت ابجی....
ول کن اون مشکلاتو...
اگه بخاد درست شه که می شه اگرم نخاد درست شه هر چی بال بال بزنی فقط وقت خودتو تلف کردی....
بخند بابا اینجوری :D:D:D
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin::biggrin::biggrin:

سرت سلامت ابجی....
ول کن اون مشکلاتو...
اگه بخاد درست شه که می شه اگرم نخاد درست شه هر چی بال بال بزنی فقط وقت خودتو تلف کردی....
بخند بابا اینجوری :D:D:D

من که مثه تو بلت نیستم خوشجیل بخندم من اینجوری می خندم
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها شب شب نشيني يادي كنيم از رفقاي مفقود :)
مرضيه غلط املايي
حامد شريفي متواري شيريني نداده
رضاي كرماني كه معلوم نيست كجاست و پروژه اش چي شد؟
neverhood شيطون كه معلوم نيست داره واسه كنكور تا حد جنون درس ميخونه يا نه؟
mold-silver استاد جون كه فقط حال رييسو بلد هبگيره
اميرخان كه درد عاشقي افتاده به جونش
الهام خانم دختر اتاق تاريك(لقب جديد برگرفته از پروفايل ها) كه از خوشحالي پروژه گرغفتن با زارعي نميدونه چي كار كنه؟
بقيه بچه ها هم كه اسماشون يادمه اما چون تيكه خاصي ازشون ندارم ديگه از نام بردنشون ناتوانيم


هورا من جزء مفقودا نیستم.....!!!!
آره راست ميگيد!
همينطور سعيده خانم روح تالار!
عسلي خانم ، سراميست نمونه
نانو خانم ، مامان بزرگ و فعال هميشه در پس پرده تالار
مهناز خانم كه بعده مدتها پيداش شد
نميتزوووووووووووووووو! (چيزي در موردش نميگم:biggrin:)
casper خانم كه قفط هر از چند گاهي مياد و ميگه هيچكي منو دوست نداره

وای اقا مهدی نه اینکه شما همش اینجایی و ....
خوب وقتی هیچکی منو دوست ندارخه چی بگم؟
بگم همه منو دوست دارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بخدا اگه جای من بودید گریه می کردید....

از درس و ارشد و زندگیم زدم واسه این پروژه لعنتی اونوقت اینم ما رو اینجوری مچل خودش کرده....
هم پروزه ایم هم که یه ماهه مقود شدن...
من کوچول موچولو موندم و اینهمه بد بختی...........
هیچکی منو دوست نداره.....
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
هورا من جزء مفقودا نیستم.....!!!!


وای اقا مهدی نه اینکه شما همش اینجایی و ....
خوب وقتی هیچکی منو دوست ندارخه چی بگم؟
بگم همه منو دوست دارن؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بخدا اگه جای من بودید گریه می کردید....

از درس و ارشد و زندگیم زدم واسه این پروژه لعنتی اونوقت اینم ما رو اینجوری مچل خودش کرده....
هم پروزه ایم هم که یه ماهه مقود شدن...
من کوچول موچولو موندم و اینهمه بد بختی...........
[B]هیچکی منو دوست نداره.....[/B]

خدا دوستت داره :gol:
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
قشنگ ترین عکسا تو تاریک ترین چاپ خونه ها چاپ می شن...
وقتی زندگیت تاریک شد اصلا نگران نباش....
چون خدا داره تصویر تازه ای ازت چاپ می کنه...
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز


این داستان رو بخونید ببینید چقدر ساده یک عشق را از دست داد خوب شما به این سادگی از این ماجرا نگذرید این داستان معنی و مفهوم نهفته ای رو دارد.



عاشقم اما خجالت می کشم .... !
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی
صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمیکرد. اخر کلاس پیش من اومد و جزوه ی جلسه ی پیش رو خواست منم جزومو بهش دادم. بهم گفت: متشکرم داداشی و گونه منو بوسید.
میخوام بهش بگم ،می خوام که بدونه ،من نمی خوام فقط داداشی باشم. من عاشقم . اما ........ من خیلی خجالتی هستم......... علتشو نمیدونم.
تلفن زنگ زد ، خودش بود،گریه می کرد،دوست پسرش قلبشو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اینکارو کردم.وقتی کنارش روی کاناپه نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمای معصومش بود . ارزو می کردم عشقش متعلق به من باشه . بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت: متشکرم و گونه منو بوسید.
می خوام بهش بگم، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم. من عاشقشم. اما ....... من خیلی خجالتی هستم.......... علتشو نمیدونم.
روز قبل از جشن دانشگاه پیشم اومد و گفت: قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بیاد. من با کسی قرار نداشتم . ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگر زمانی هیچکدومون برای مراسم پاتنر قرار نداشتیم با هم باشیم درست مثل خواهر و برادر. ما هم با هم به جشن رفتیم . جشن به پایان رسید من پشت سر اون، کنار در خروجی ،ایستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیباش و اون چشمای همچون کریستالش بود. ارزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمیکرد و من اینو می دونستم به من گفت: متشکرم . شب خیلی خوبی بود و گونه منو بوسید .
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقم . اما ........ من خیلی خجالتی هستم ....... علتشو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یه هفته ، یک سال ......... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره .
می خواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون به من توجهی نمیکرد و من این رو می دونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در اغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و اروم گفت : تو بهترین داداشی دنیا هستی . متشکرم و گونه منو بوسید.
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما.......من خجالتی هستم .......علتشو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که بله رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد . با مرد دیگه ای ازدواج کرد . من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره بیرون رو به من کرد و گفت: تو اومدی؟ متشکرم.
می خوام بهش بگم ، می خوام که بدونه ، من نمی خوام که فقط داداشی باشم . من عاشقشم . اما ....... من خیلی خجالتی هستم .......علتشو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یک نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته بود و این چیزی هست که اون نوشته بود:
تمام توجهم به اون بود. ارزو می کردم که عشقش برای من باشه . اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو می دونستم . من می خواستم بهش بگم، می خواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من داداشی باشه من عاشقش هستم . اما .......من خجالتی ام ........ نمیدونم چرا ........... همیشه ارزو داشتم که به من بگه دوستم داره .

ای کاش این کارو می کردم ای کاش بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم.


با خودم فکر می کردم و گریه می کردم .

مدل علی اخوانی از من به شما نصیحت: اگه هم دیگرو دوست دارید به هم بگید . خجالت نکشید عشق رو از هم دریغ نکنید . خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید ، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

هی نگید چی بگم ؟؟ برید جلو خدا بزرگه !!!

حالا من چه بگم به .....





سربلند و پیروز باشید.

 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
:biggrin::biggrin::biggrin:






چه کنم بیکاریه دیگه . یعنی بی کار نیستم کلی کار ریخته سرم . حوصله ی هیچ کاریو ندارم .


ایول تازه شدی 5 ماه پیش من.............

میدونی چند روزه دست به جزوه هام نزدم؟

باورم نمیشه اینجوری شدم...
یادش بخیر روز اولی که اومدم دانشگاه چقد داغ بودم.....
ولی ترم اخری بودن هم حال می ه ها....:biggrin::biggrin:
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما که ته این حرفای قشنگ قشنگی دیگه چرا؟

چرا چی؟
من راضیم به رضای خدا....
شاید این همه بدبختی واسه اینه که تو پروژه ارشدم زیاد ازیت نشم.....:smile:
تو ورودی ما فقط من پروژه عملی برداشتم:smile:
ادم باید تلاش کنه بزرگ باشه ...
این بزرگ بودن راحت نیست....:smile::smile:
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا چرا دیگه کسی حوصله هیچ کار و هیچ حرکتی رو نداره. لااقل اطراف من پر هست از این نوع افراد...

نمی دونم شاید دیگه تو این دوره زمونه زیاد به تلاش افراد اهمیت نمی دن....
خیلی ها بدون تالاش به همه چیز میرسن....
نمی دونم ...
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایول تازه شدی 5 ماه پیش من.............

میدونی چند روزه دست به جزوه هام نزدم؟

باورم نمیشه اینجوری شدم...
یادش بخیر روز اولی که اومدم دانشگاه چقد داغ بودم.....
ولی ترم اخری بودن هم حال می ه ها....:biggrin::biggrin:

آره منم تقریبا ترم اخرم فک کنم واسه اینه که اینقد کسل شدم.
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد. با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ­ام برنامه‌ ريزي كرده بودم. (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم. ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر محسن را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره محسن را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' محسن خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و محسن بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. محسن تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
محسن كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من محسن را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
محسن نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.

هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.

دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.


حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:
1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،
2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است.

همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.

' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد...

ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده،
اما امروز يك هديه است




:gol::gol::gol:




 
بالا