ماجرای سربازی رفتن خانوم‌ها!!!

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرای سربازی رفتن خانوم‌ها!!!

فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود... هوووو.بی‌شعور مگه خودت خواهر مادر نداری... بی آبرو گمشو بیرون... وای نامحرم...

صبحگاه:
فرمانده: پس این سربازه‌ها (بجای واژه سرباز برای خانمها باید بگوییم سربازه !) کجان؟
معاون: قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن

ساعت 10 صبح همه بیدار میشوند...
سلام سارا جان
سلام نازنین، صبحت بخیر
عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون، وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی...

صبحانه:
وا... آقای فرمانده، عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بچه‌ها، من این نون رو نمیتونم بخورم، دلم نفع میکنه
آقای فرمانده، پنیر کاله نداری؟ من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم

بعد از صبحانه، نرمش صبحگاه (دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
فرمانده: همه سیـ-ـنه خیز، دور پادگان. باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه، لباسامون خاکی میشه ...
آره، تازه پاره هم میشه ...
وای وای خاک میره تو دهنمون ...
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا ...

ناهار
این چیه؟ شوره
تازه، ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش نپخته باشه
من که نمی‌خورم، دل درد میگیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده: پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟ مگه ما اینجا آشپزیم؟ مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کن
والا، من توخونه واسه شوهرم غذا درست نمی‌کنم، حالا واسه تو ...
چون کــسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند، کــسی ناهار نخورد

بعد از ناهار
فرمانده: کجان اینا؟
معاون: رفتن حمام
فرمانده با لگد درب حمام را باز میکنید و داد میکشد، اما صدای داد او در میان جیغ سربازه‌ها گم میشود...
هوووو.... بی شعور
مگه خودت خواهر مادر نداری...
بی آبرو گمشو بیرون...
وای نامحرم...
کثافت حمال...
(کل خانم ها به فرمانده فحش میدهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و چشمانی گشاده ایستاده است!)

بعد از ظهر
فرمانده: چیه؟ چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده، خب فریبا جان تو چی میخوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره، راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.

شب در آسایشگاه
یک خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و ناز و عشوه میگه: جناب فرمانده، از دست ما ناراحتین؟
فرمانده: بله بسیار زیاد!
خب حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده، همه با هم ببینیم
فرمانده: برید بخوابید!! الان وقت خوابه!!

فرمانده میره تو آسایشگاه:
وا...عجب بی شعوری هستی ها، در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه، یه یااللهی چیزی بگو
فرمانده: بلندشید برید بخوابید!
همه غرغر کنان رفتند جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
فرمانده: ببینم چیکار میکنید؟
واستا ناخونای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره فری جون؛ صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده: به من میگی فری؟؟ سرباز! بندازش انفرادی.
سرباز: آخه گناه داره، طفلکی
مهشید: ما اومدیم سربازی یا زندان! عجبا!


منبع: iranian.ir
 

paeeizan

اخراجی موقت
ayy كه اگه من تو سربازي بشم سرگروهبان اين آسايشگاه دخترا....
.
.
شب ساعت 1 ميگم برپا بايد رژه برين ............
ساعت 4 صبح ميگم برپا 11 ركعت نماز شب ...
.

.
.
.
.
خلاصه يه حالي ازشون ميگيرم كه .... ديگه .......
 

Fateme_bay

عضو جدید
کاربر ممتاز
همچین هایی که میگی هم نیستا...
یادمه دو سال پیش از طرف بسیج دانشگاه رفتیم یه اردویی...
برای دخترای دانشگاه بود..دو روز هم طول کشید...
توی یک اردوگاه..تازه آذر ماه هم بود و هوا هم که خودتون حدس بزنید دیگه...طرفای شهریار..
روز اول یه دور دوره سرباز خونه زدیم..پاهامون رو میکوبیدیم زمین و می دویدیم...
بعدش هم بعد از دقیقا 3 دقیقه ناهار!!!!که خیلی هامون حتی هنوز موفق نشده بودیم در کنسرو هامون رو باز کنیم...رفتیم برای سینه خیز رفتن توی یه محدوده نسبتا کوچیک و البته درس...
شبش با وجود باران شدید در دو دسته رفتیم برای گردش شبانه...که تقریبا یک ساعت طول کشید و برامون منور هم انداختند و کلی خیس شدیم...تمام لباس هامون خیس شده بود و ازمون آب می چکید...و شب توی سرباز خونه هوا بشدت سرد ماها هم لباس هامون خیس...تازه بخاری هم خاموش:cry::cry:
شب که خوابمون نبرد...نه پتوی درست و حسابی نه هیچی...
فردا هم رفتیم برای آموزش تیر اندازی و....
از گفتن باقیش صرف نظر میکنم...
یه جورایی فاجعه بود...
نه غذای درست و حسابی نه لباس کافی نه آب نه...
 

Similar threads

بالا