شاید فردا دیر باشد

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید فردا دیر باشد!



روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”

سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “

همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “

مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد .. “

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
 

آذرتاش

عضو جدید
جالب بود. کم کم دارم به تاپیک های شما علاقمند میشوم. :gol:احساس میکنم که اکثر بچه های انجمن شما را دوست دارند. خوش به حالت . البته من حسود نیستم ها؟ :biggrin:;)
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز

يادم دوره ابتدايي كه بودم يه روز داشتم بچه هاي مدرسه رو از تو پنجره كلاس مي شمردم ..كه زنگ خورد و بچه ها بعدش هم معلم اومد ...كلاس داشت اروم ميشد كه من دستم رو باالا بردم و پرسيدم
خانم اجازه اخرين عدد دنيا چند ؟
ايشون پرسيد : مي خواي چكار
منم گفتم همينطوري (راستيتش همين الان هم كه فكرش رو مي كنم نمي دونم براي چي پرسيدم )
بعد خانم معلم يه چيزاي گفت كه درست يادم نيست ...
همين پارسال بود كه دوباره بعد از اون همه سال كنار ساحل ديدمشون با پسر كوچكش بود اما رو ويلچر...خيلي زود منو شناخت
نشستم و به چشماش خيره شدم

دوباره ازش پرسيدم

اجازه خانم اخرين عدد دنيا چند ؟
در حالي كه نمي تونست اشك هاشو قايم كنه پرسيد مي خواي چكار ؟
گفتم مي خوام بگم به اندازه اخرين عدد دنيا دوس تون دارم خيلي عزيزي ...
دستام رو محكم گرفته بود انگار نمي خواست ازش جداشم

خانم فاطمه ....دو ماه پيش مرد .
 

rahmanimehr

عضو جدید
اینجاست که میگن معلمی شغل نیست بلکه عشق است و عشق .والسلام
 

wall_E

عضو جدید

يادم دوره ابتدايي كه بودم يه روز داشتم بچه هاي مدرسه رو از تو پنجره كلاس مي شمردم ..كه زنگ خورد و بچه ها بعدش هم معلم اومد ...كلاس داشت اروم ميشد كه من دستم رو باالا بردم و پرسيدم
خانم اجازه اخرين عدد دنيا چند ؟
ايشون پرسيد : مي خواي چكار
منم گفتم همينطوري (راستيتش همين الان هم كه فكرش رو مي كنم نمي دونم براي چي پرسيدم )
بعد خانم معلم يه چيزاي گفت كه درست يادم نيست ...
همين پارسال بود كه دوباره بعد از اون همه سال كنار ساحل ديدمشون با پسر كوچكش بود اما رو ويلچر...خيلي زود منو شناخت
نشستم و به چشماش خيره شدم

دوباره ازش پرسيدم

اجازه خانم اخرين عدد دنيا چند ؟
در حالي كه نمي تونست اشك هاشو قايم كنه پرسيد مي خواي چكار ؟
گفتم مي خوام بگم به اندازه اخرين عدد دنيا دوس تون دارم خيلي عزيزي ...
دستام رو محكم گرفته بود انگار نمي خواست ازش جداشم

خانم فاطمه ....دو ماه پيش مرد .

تسلیت می گم دوست عزیز ...اما مهم اینه که شما تونستین معلمتون رو ببینید وبهش بگین که دوستش دارید ....خوش به حالت ....
 

.ترلان

عضو جدید
درسته
از این به بعد قول میدم به اونایی که میکشم یه بار بگم چقدر دوستش دارم چون از کشتنش لذت میبرم:D

جدای از شوخی ممنون :gol:تاپیکات قشنگه
و نمیدونم چرا داره از چشمم اب میاد حتما داشتم پیاز پوست میکندم:surprised:
 

mina jojo

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود. کم کم دارم به تاپیک های شما علاقمند میشوم. :gol:احساس میکنم که اکثر بچه های انجمن شما را دوست دارند. خوش به حالت . البته من حسود نیستم ها؟ :biggrin:;)
کی گفته من سهیل رو دوست دارم:razz:من خیلی خیلی دوسش دارم البته به خاطر ادبش نه تاپیکای کپی پیسش:D



سهیللللللپخ:redface:
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالبه خودم این تاپیکو دیدم تعجب کرد:w25:
من یادم نمیاد این تاپیکو زده باشم:w25:
اووووووووووق چه تاپیک مسخره ای:w25:
..........................................................:w25:
.............................................................:w25:
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرشاد.(چند خط پایین را با مزایای مهرشاد پر کنید:surprised:)
باحال
باهوش
با مرام
اند بچه مثبت
کر کر خنده
دشمن سهیل و هرگونه حشره کلا.
تاپیک طلا
پست نقره!
مهربون
سنگ صبور.
تا شب بنویسم تموم نمیشه:smile:
چیطوری بابا بزرگ
کی میمیری ایشالا حلواتو بخوریم؟:w25:
 
  • Like
واکنش ها: spow

شقایق21

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهرشاد.(چند خط پایین را با مزایای مهرشاد پر کنید:surprised:)
باحال
باهوش
با مرام
اند بچه مثبت
کر کر خنده
دشمن سهیل و هرگونه حشره کلا.
تاپیک طلا
پست نقره!
مهربون
سنگ صبور.
تا شب بنویسم تموم نمیشه:smile:
:w15::w15::w15:


دیوانه
فراموشکار
عوضی
هم اضافه کن:D
 

Lillian

عضو جدید
هر وقت تو بگی!
ولی من گفتم حلوا ندن،ایستک استوا بدن.........



بابابزرگ چقد مهلبون شدی!!!!! خبریه!!!!؟؟؟ :surprised::surprised:
البته من شنیدم مهلبنون هستیااا :redface:



تاپیک قشنگی بود :gol:گرچه از چشم استارتر افتاده.... :redface:اما یه سوال.... یعنی همه فقط خوبی ها رو تو اون کاغذ نوشته بودن که این قد بچه ها حال کردن!!!!
:surprised::surprised:
 

شقایق21

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بابابزرگ چقد مهلبون شدی!!!!! خبریه!!!!؟؟؟ :surprised::surprised:
البته من شنیدم مهلبنون هستیااا :redface:



تاپیک قشنگی بود :gol:گرچه از چشم استارتر افتاده.... :redface:اما یه سوال.... یعنی همه فقط خوبی ها رو تو اون کاغذ نوشته بودن که این قد بچه ها حال کردن!!!!
:surprised::surprised:
عزیزم شایعس زیاد جدی نگیر:surprised:
 

Similar threads

بالا