سيد شهيدان اهل قلم - شهيد مرتضي آويني

كربلايي حسام

اخراجی موقت
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
متن زیر نوشته دایی بنده دوست و همکار شهید آوینی هست
ســفر آخر
مجيد ذوالفقاري

فروردين كه از راه مي­رسد، باد محمل رايحه­اي است وزيده از سرزمين­هاي دور. فكه نسب به بهشت مي­برد، با آن شقايق­هاي آتشين كه از خون­هايي سرخ بر آمده­اند. فروردين كه از راه مي­رسد، فرشي زمردين گل­هاي تازه را در بر مي­گيرد. درخت­چه­هاي گز، با چندمتري فاصله از هم- گه­گاه نخلي جدا اقتاده و تنها نيز- سر از زمين بر گرفته­اند، به اين اميد كه شايد مسافران نام­آشناي سال­هاي نه­چندان دور خود را نظاره كنند. مهمانان دشت فكه كه هر سال مي­آيند و مي­روند، اين ساكنان آرام صبور دشت­هاي خوزستان را مي­بينند كه دست فرا چشم خويش گرفته، خيره در جايي، گويي ناكجا، نگرانند. گردش بي­قرار باد در شاخ و برگ تكيده­شان آوازي بر مي­آورد سخت غريب و رازآلود: گويي ناي مولاناست. در محمل بانوي فروردين، رايحه­ي آن گل­ها و صداي ترنم غريب است كه روح نشاط و تولّدي هزارباره، اما نامكرر را در تن نبات وآدمي زنده مي­كند.
فروردين كه از راه مي­رسد، سعيد قاسمي روزي را به خاطر مي­آورد كه به هم­راه تعدادي ازبسيجي­هاي لشگر 27 محمد رسول­الله به فكه مي­رفتند:
فروردين هفتادويك، با تعدادي از رفقا براي تبريك عيد به منزل شهيد «محمد راحت» رفتيم. محمد راحت از بچه­هاي لشگر حضرت رسول بود كه در مرحله­ي مقدماتي عمليات والفجر يك به شهادت رسيد و جنازه­اش تا آن زمان مفقودالاثر مانده بود. ميان صحبت­ها هم­سرشان كتاب «رمل­هاي تشنه» را نشانمان داد و پرسيد كه خوانده­ايمش يا نه، و اين­كه طبق صحبت­هاي نويسنده­ي كتاب، جنازه­ي شهيد راحت بايد در خاك خودمان باشد، و اگر اين­طور است آيا مي­شود جست­وجو كرد و جنازه را آورد، يا اصلاً اثري از آن نمانده... و صحبت­هايي از اين قبيل. البته ما قبلاً هم به فكه رفته بوديم، اما چندان جدي نبود. حرف ايشان دوستان را براي يك سفر متفاوت و جدي­تر ترغيب كرد.
به دليل شرايطي كه طي «عمليات والفجر» يك پيش آمد، منطقه­ي فكه تا پايان جنگ ميان ما و عراقي­ها قرار گرفت و باز گرداندن شهدا و مجروحاني كه در آن­جا و در اثر تشنه­گي و جراحت­هايشان به شهادت رسيدند، ميسّر نشد. ارديبهشت همان سال بود كه براي سفر مهيا شديم.
فكه را بعد از ده­سال مي­ديدم؛ منطقه­اي بكر و دست نخوده. تجهيزات بچه­ها، سنگرها، موانع و همين­طور پيكرهاي مطهر شهدا اين جا و آن جا به چشم مي­خورد. جست­وجوي ما دو-سه روزي بيش­تر طول نكشيد، چرا كه با آماده­گي كامل نيامده بوديم. از بچه­هاي ارتش، بيست-سي­تايي گوني سنگري گرفتيم تعدادي از جنازه­هاي شهدا را عقب آورديم. بچه­ها از جريان تفحص فيلم و عكس هم گرفتند، يك هفته بعد تهران بوديم براي بار دوم كه عازم مي­شديم، تعدادي از بچه­هاي نيروي هوايي سپاه، از جمله مرتضي شعباني هم هم­راهمان شدند. او با يك دوربين يوماتيك هزاروهشت­صدِ به قول خودش درب و داغان آمد. سفر دوم هم هفت-هشت روزي طول كشيد. در اين دو سفر، دويست­وهفتاد شهيد شناسايي شدند كه جز شهيد «ضعيف» و شهيد «خسرو انور»، ما تلاش خاصي براي پيدا كردنشان نكرديم. همه روي زمين جلوي چشم بودند؛ با پلاك و بعضاً كارت شناسايي و حتا گه­گاه وصيت­نامه. شهدا را با پلاكشان به عقب مي­فرستاديم. فكر مي­كنم اهواز. و آن­جا شناسايي مي­شدند كه اين شهيد كيست و متعلق به كدام گردان و لشگر مي­شود. مرتضي شعباني دو-سه ساعتي از ماجرا تصوير گرفت. به تهران كه برگشتيم، اصغر بختياري خيلي اصرار داشت كه آقامرتضي فيلم­ها را ببيند و مونتاژشان كند.
بچه­ها كه به سراغش رفتند، سخت مشغول كارهاي مجله­ي سوره و گروه تلويزيوني حوزه­ي هنري بود. صحبت­هايي هم از راه­اندازي دوباره­ي «روايت فتح» بود. شايد اكراه و آشنايي اندكش براي كار با ويديو نيز در جوابي كه با اصرار بچه­ها داد، بي­تأثير نبوده باشد. نوار سلولوييد و تدوين با ميز موويلا را هم­چنان ترجيح مي­داد. اين شد كه فيلم­ها را نديد و به شيوه­اي كه كسي را از خود نمي­آزرد، در جوابشان پاسخ منفي داد. شعباني ناچار خود فيلم را مونتاژ كرد:
اسمش را گذاشتيم «تفحص» بيست­دقيقه­اي مي­شد. و اين شد اولين فيلم تفحص كه حدود ده­دقيقه­اش را هم تلويزيون پخش كرد. آن موقع چندان فضاي اين جور حرف­ها و صحنه­ها نبود. اين فيلم را جاجي نديد تا اين كه «روايت فتح» مجدداً در ساختمان فعلي پا گرفت. البته آن­موقع فضاي وسيع حالا را نداشت. كل مجموعه، يك نمازخانه بود با دو اتاق كوچك. يك ماشين لندكروز هم داشتيم كه بقاياي زمان جنگ بود. حاجي، بچه­ها را از اين طرف و آن طرف جمع كرد و گروه شكل گرفت. «روايت فتح» همين جوري­ها پا گرفت. اوايل چند برنامه­اي تهيه كرديم كه پخش نشد. قبل از ماجراي سفر به خرمشهر و ساخت «شهري در آسمان» بود كه يك روز در حوزه­ي هنري، فيلم تفحص را نشان حاجي داديم. اشتباه نكنم آبان­ماه بود. آقاي طالب­زاده هم حضور داشتند. فيلم را ديدند. حاجي خيلي متأثر شد و سؤالات زيادي هم پرسيد؛ از شهدا، منطقه­ي فكه، شقايق­ها و گل­هايي كه تصويرشان در فيلم بود و كمّ­وكيف كار. اين موضوع در ذهن حاجي ماند تا عيد سال 72 كه آقامرتضي اصرار كرد كه به سمت فكه برويم.
آن سال، لشگر 27، ده-پانزده­تايي اتوبوس را به­صورت يك كاروان به جنوب مي­برد. آن سال­ها كم­كم داشت قصه­ي بازديد از مناطق جنگي هم پا مي­گرفت. ما با دو اكيپ از پادگان امام حسن(ع) با اين­ها هم­راه شديم. از همان ابتداي حركت هم شروع كرديم به مصاحبه و تصويربرداري.
با تعدادي از بچه­هاي لشگر، از جمله احمد شفيعي­ها و شهيد قاسم دهقان از كاروان جدا شديم و رفتيم اروندكنار. آن­جا صحبت­هايي ميان حاجي و بچه­ها ردّوبدل شد. حاجي از كليّت كار راضي نبود. اين بود كه يكي از اكيپ­ها را به تهران برگرداند. بختياري، صابري، رمضاني و من مانديم براي ادامه­ي كار و مجدداً برگشتيم «دوكوهه». روز دوم حضورمان در دوكوهه، سري به سدّ كرخه زديم كه تا آن­موقع تازه داشتند پي­اش را مي­كندند. قرار بود بچه­ها از حوادثي كه آن­جا رخ داده بود، حرف بزنند كه اتفاقاً بچه­هاي حراست سد سر رسيدند و بازداشتمان كردند. دروبين و وسايلمان هم ضبط شد. حرفشان اين بود كه كي هستيم و به چه اجازه­اي آمده­ايم اين­جا و با چه مجوزي داريم فيلم مي­گريم. حاجي ناراحت بود. به بختياري گله مي­كرد كه برود وسايل را آزاد كند. مي­گفت وقتمان همين­طور دارد تلف مي­شود. به هر حال، تا فيلم­هايمان را بازبيني نكردند، رهامان نكردند. اين ماجرا دو ساعتي وقتمان را گرفت. با همان تعداد كه رفته بوديم اروندكنار، راه افتاديم سمت فكه. بين بچه­هاي روايت، اين سفر به «سفر اول فكه» معروف شد.
در ميان جاده­اي كه از دوسو با ديرك­هاي آهني و رديف سيم­هاي خاردار محصور شده بود، پيش مي­رفتند. فكه در مقابلشان بود. گذشت ايام، باران­هاي پياپي و بادهايي كه هيچ­گاه از جنبش و تكاپو خسته نمي­شدند، چهره­ي دشت را در هاله­اي از غبار خيالي­رنگ مي­پوشانيد. با چشماني تيزبين و از آن پس به مدد دوربيني - اگر همراه آورد بودند- مي­توانستند اين دشت زيبا را كه گويي تا انتهاي افق نيز ادامه داشت، به تماشا بنشينند.
سيم­هاي خاردار، ميدان­هاي مين، سنگرهايي كه آثار انفجار گلوله­ها و تركش­ها را هنوز بر چهره داشتند، آستين لباسي كه در گذشته­اي نه­چندان دور دست رزمنده­اي را در خود داشت و اكنون شرح ماجرا با بوته­ي خاري باز مي­گفت، قمقمه­هاي خالي يا گه­گاه پر از آبي كه كناره­ي جنازه­هاي استخواني شهداي تشنه افتاده بود، همه و همه در برابر چشم­هاشان بود. رمضاني جزئيات را به خاطر نمي آورد. دريغاي آن روزها با او همراه است. اگر مي دانست آن روزها كه طي مي­شد، آخرين روزهاي سيّدمرتضي است، حتماً به­تر او را مي­ديد و به­تر جزئيات را به خاطر مي­سپرد، اما بازي تقدير را نمي­شناخت.
چهار-پنج روزي آن­جا بوديم، هر روز صبح تا غروب مي­رفتيم فكه و مصاحبه مي­گرفتيم، شب هم مي­آمديم برقازه براي خواب و استراحت. بچه­ها خاطره­هاي عجيب و زيبايي تعريف مي­كردند و پيدا بود كه حاجي خيلي متأثر و اميدوار شده است. متن «انفجار اطلاعات» را هم همان­جا نوشت. حالا يادم نيست فيلم­هامان تمام شد يا مشكل باطري­هامان بود كه قرار شد برگرديم. حاجي هم كار را تمام شده مي­دانست. يادم هست روز آخر چندتايي عكس هم براي يادگاري گرفتيم. از جمله آن عكس معروف حاجي كه خيلي هم از روش چاپ شده. شعباني چندتايي عكس گرفت كه بيش­تر دسته­جمعي بود. بعد رو كرد به حاجي كه «آقا مرتضي، بگذاريد يك عكس تكي هم از شما بگيرم.» ما با روحيه­ي حاجي آشنا بوديم. يا اجازه نمي­داد ازش عكس تكي بگيرند يا ادايي در مي­آورد كه عكس خراب مي­شد. ولي آن روز بلند شد، لباس­هاش را تكاند و صاف و مرتب كرد و اوركتش را هم روي شانه­اش انداخت و همين­طور كه دست­به­سينه ايستاده بود، خنديد و گفت «شعباني! حجله­اي بگير.» مرتضي هم دوتا عكس گرفت؛ يكي عمودي و يكي افقي شد. همان عكس­هايي كه براي حجله­اش استفاده كردند. كمي بعد، هشت يا نهِ شب بود كه راه افتاديم براي برگشتن. حاجي بري فرداي آن روز قرار جلسه داشت. نمي­دانم با كي و كجا. ولي به هر حال عجله داشت كه فردا حتما تهران باشد. يكي دو تا مصاحبه هم به نظرش باقي مانده بود كه مي­گفت در تهران مي­گيريم. با ماشين لندكروز درب و داغانمان حركت كرديم سمت تهران. نزديكي­هاي بروجرد بود كه ماشينمان كلا خراب شد. در سه­ساعتي هلش مي­داديم. بنده ي خدا حاجي هم پايين آمده بود و كمك مي­كرد تا به هر شكلي بود به بروجرد رسيديم و بچه­ها ماشين را بردند تعميرگاه.
صبح چهاردهم فروردين، بعد از خوردن صبحانه دوباره حركت كرديم. ناهار را در اراك خورديم و نماز ظهر و عصر بود كه رسيديم مرقد امام.
شب تهران بوديم. حاجي كلاً از سفر راضي بود، و يك بار شنيدم كه به يكي از بچه­ها مي­گفت از فكه برنامه­اي عاشورايي درست مي­كنم!»
دنبال دو-سه نفري هم بود تا مصاحبه­ها را تكميل كند. از جمله آقاي جعفر ربيعي، نويسنده­ي كتاب «رمل­هاي تشنه». كه علي­رغم اصرار حاجي، نتوانسته بود به فكه بيايد.
قرار بود براي تكميل برنامه­ي ديگري كه درباره­ي سوسنگرد بود، برويم آن­جا كه به دليلي سفر لغو شد. در نمازخانه­ي روايت فتح نشسته بوديم. بعد از نماز مغرب و عشا بود كه دقيقاً يادم هست حاجي رو كرد به بختياري و گفت: «فكه يك روز ديگر كار داره، حالا كه اين­طور شد، بچه­ها را جمع كن برگرديم منطقه.» ما تعجب كرده بوديم كه حاجي چرا نظرش به اين سرعت تغيير كرده و كار را ناتمام مي­داند. خلاصه اصغر يك تعدادي از بچه­ها را خبر كرد. ده-دوازده نفري مي­شدند كه روز چهارشنبه، هجدهم فروردين براي حركت دوباره توي نمازخانه­ي «روايت فتح» جمع شدند. همان گروه قبلي بودند با دو سه نفر ديگر. از جمله حاج­سعيد قاسمي و شهيد محمدسعيد يزدان­پرست كه هم­راه حاج­سعيد آمده بود و تا آن روز اين بزرگ­وار را نديده بوديم؛ كم­حرف بودند، چهره­ي نوراني و بشاشي هم داشتند. به قول بروبچه­هاي جبهه، چهره­شان نور بالا مي­زد. حاج­سعيد به­تر مي­شناسدش.
سعيد قاسمي، يزدان­پرست را مي­شناخت؛ از وقتي كه وارد دانشگاه شدند. و اين هم­كلاسي خود را كه بر خلاف قيافه­ي محجوب و ساكتش، پر جنب­وجوش و ناآرام بود دوست مي­داشت. محمد سي­وهفت­ماه از جبهه­اش را تنها در كردستان گذرانده بود. حرفهايي كه هر چند وقت يك­بار با يك­ديگر مي­زدند، مي­توانست تا ابد ادامه داشته باشد، تا اين كه دو-سه سال بعد سفرهاي فكه پيش آمد. وقتي سعيد قاسمي از آن سفر كه به جست­وجوي محمد راحت رفته بودند باز آمد و عكس­ها و فيلم­ها را نشان دوستش داد، در قبال نگاه­هاي مشتاق و اصرار اين رفيق عزيز خود، قولي هم داد: «باشد. سفر بعدي اگر پيش آمد، خبرت مي­كنم.» و حالا سفر موعود فرا رسيده بود، و يزدان­پرست كه جبهه­ي جنوب را نديده بود، هم­راهشان شد. به گمان آن­كه بايد خيلي زودتر مي­آمده است، نفس­زنان خود را رساند. بچه­ها اين ميهمان تازه را نمي­شناختند. همه براي مصاحبه مي­آمدند، اما او؟ سعيد قاسمي معرفيش كرد و توضيحاتي داد. اما اصغر بختياري به هنگام صرف ناهار آن روز دست از شوخي­هايش بر نمي­داشت:
ناهار قيمه داشتيم. گفتيم: «حاج سعيد! اين غذاي روايته. هر كه مي­خوره، بايد براي روايت كاري بكنه» و ايشان لبخند مي­زدند و چيزي نمي­گفتند و تا آخر هم ما چنداني صحبت كرد نشان را نديديم. به هر صورت ايشان هم همراه بچه­ها راهي شدند. چون نفراتمان زياد بود، قرار شد دو ماشين وسايل و بچه­ها را با خودش ببرد و ما هم كه از قبل بلي برايمان جور شده بود، با هواپيما برويم قرار گذاشتيم در سه­راهي فكه به هم ملحق شويم. بچه­ها بعد بعد از ناهار حركت كردند و ما ساعات ده شب همان روز. از فرودگاه حاجي اصرار كرد هر طور شده، براي شهيد دهقان هم بليط تهيه كنيم. ايشان جانباز جنگ بود و اوضاع كمرش هم اصلاً تعريفي نداشت. خوش­بختانه مشكل بليط ايشان حل شد. به اهواز كه رفتيم، شب را در مهمان­سراي استان­داري خوابيديم و صبح اول وقت راه افتاديم به طرف انديمشك. در راه سري هم به شوش دانيال زديم، براي زيارت و خريد به قول بچه­ها توشه­ي راه. آن­جا يادم هست كه حاجي دوتا چفيه خريد؛ از آن چفيه­هاي عربي كه در عكس­هايشان هم اگر دقت كني، هست؛ كلفت­تر و بزرگ­تر از چفيه­هاي معمولي. بعد آمديم سه­راهي فكه و به بچه­ها كه داخل ماشين يا زير درخت­ها در حال استراحت بودند و منتظر، ملحق شديم و از آن­جا يك­راست رفتيم برقازه.
داخل يك سنگر سوله­اي شكل مستقر شديم. با بچه­هاي تفحص يك جا بوديم آن­جا تا فكه يك ساعتي راه است. يادم نيست ناهار خورديم يا نه كه باران تندي شروع به باريدن كرد، از آن باران­هاي منطقه­ي خوزستان كه معروف است و سيل راه مي­اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتيم خيس كرد. پتوها، قند و چايي، وسايل. حاج­قاسم به كمك بچه­ها، با يك سطل آب­ها را بيرون ريختند و وسايل را هم آوردند بيرون و مشغول خشك كردنشان بوديم كه هوا دوباره آفتابي شد. هنوز البته لكه­هاي ابر توي آسمان بود. حاجي گفت برويم منطقه، هنوز تا تاريك شدن هوا وقت داريم. راه افتاديم سمت پاسگاه رشيديه. آن­روز حاج‌سعيد و حاج‌قاسم خاطره‌هايي گفتند كه ضبط كرده­ايم و فيلمشان هست. كانال كميل محور حرف­هاي آن­روز بود. تو راه برگشت، بچه­ها سرود «كجاييد اي شهيدان خدايي» را خواندند كه رمضاني آخر يكي از نوارها ضبط كرد. وقتي نوار عقب كشيد و براي حاجي گذاشت، خوشش آمده بود. گفت: «يادتان باشد فردا بگوييم بچه­ها بخوانند كه مفصل­تر ضبط كنيم.»
حاجي ضمناً عجله داشت كه ساعت نه­و­نيم برقازه باشيم تا قسمت ششم شهري در آسمان را كه ساخته، ببينيم. بگذر يم كه برنامه را آن شب نيم­ساعتي زودتر پخش كردند و حاجي خيلي از اين موضوع ناراحت شد و گفت كه بايد به آقا مهدي بگوييم اعتراض كند چرا ساعت پخش برنامه را تغيير داده اند. بعد صحبت فردا شد كه بايد زودتر حركت كنيم، چرا كه نماينده­ي ارتش تا ظهر بيش­تر هم­راهان نخواهد آمد. به همين جهت زودتر شام را كه چندتايي كنسرو بود خورديم كه بخوابيم. ضمن اين كه برق آن­جا را يك ژانراتور كوچك تأمين مي­كرد كه زودتر خاموشش مي­كردند و سنگر مي­شد ظلمات.
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
قسمت 2
سنگر، كه سوله‌اي دراز و بزرگ بود، در تاريكي فرورفته بود بچه­ها كنار هم خوابيده بودند؛ خسته از تلاش روزانه. مرتضي اما شب خفتن تا پگاه صبح را عادت نداشت. فانوسي بالاي سر خود گذاشت تا رفت و آمدش بچه­ها را معذب نكند. سربازاني كه آن شب را تا به صبح نگه‌بان بودند، وضو و نماز شب و گريه‌هاي سيّدمرتضي را به ياد دارند. يكي ساعتي را به خاطر مي­آورد كه سيّد به او نزديك شد و ضمن شوخي­هايش از او خواست كه اگر خسته است، بگذارد او جايش پاس بدهد. و سرباز تشكر كرده بود. سرباز در انتظار روزهايي كه اجبار خدمت به سرآيد و بتواند به ميان شهر و جمع خانواده اش – كه حالا در اين شب­هاي عيد فقط او را كم داشتند- بازگردد، در حيرت بود كه چه مي­خواهد اين مرد از بيابان خدا، كه جز خار و درخت­چه­هايي كه اندازه­شان به ندرت از قامت آدمي فراتر مي­شد و سربازان دشمن، مين­ها، كه هنوز در آن جان مي­طلبيدند، چيزي نداشت. شعباني وقتي چشم گشود و ساعت شب نمايش را در دل سنگر كاويد و دانست كه تا قضاي نماز صبح وقتي نمانده است، طول سنگر را كور مال‌كورمال طي كرد، اما:
فهميدم كه اشتباه كرده­ام. درِ سنگر آن طرف بود، مسير رفته را دوباره برگشتم و براي بار دوم دست و پاي چند نفر را توي آن تاريكي لگد كردم تا آن‌كه در را پيدا كردم؛ وضو گرفتم و سريع برگشتم. يك‌ربع-بيست دقيقه‌اي بيش‌تر نمانده بود تا نماز قضا شود. داشتم بچه‌ها را صدا مي‌زدم كه ديدم مرتضي بيدار است. يكي فانوس را از بالا سرش برداشته بود. گفت كه دوساعتي است بيدار است، اما در را پيدا نمي‌كند. دنبال كفش‌هايش گشت. يكي از راننده‌هامان پوشيده بود. پيداش كرد و برگشت كمي بعد از نماز حركت كرديم. صبحانه را توي ماشين خورديم. حاجي نان و پنير را خودش لقمه مي‌كرد و مي‌داد دست بچه‌ها. خاطرم هست كه صبح جمعه بود: بيستم فروردين. هدف آن روزمان قتل‌گاه بود. جايي كه در عمليات «والفجر يك»، شهدا و بچه‌هاي مجروح را آن‌جا گذاشت بودند تا سر فرصت به عقب منتقل كنند و اين فرصت پيش نيامده بود و همه مظلومانه همان‌جا مانده بودند و بچه‌ها قرار بود خاطرات و ماجراهاي اين مكان را تعريف كنند و حاجي اصرار داشت كه حتماً آن‌جا را پيدا كنيم تا مصاحبه‌ها همان‌جا ضبط شود. خيلي راه نيامده بوديم كه بين بچه‌ها اختلاف شد؛ سر اين كه قتل‌گاه كدام طرف است. احمد شفيعي‌ها و حاج‌سعيد يك مسير، شهيد دهقان و بقيه مسير ديگري را پيش‌نهاد مي‌كردند. ناچار دوگروه شديم و همان‌طور كه پيش مي‌رفتيم، فاصله‌مان هم از هم بيش‌تر و بيش‌تر مي‌شد. اما هنوز گروه بچه‌ها را مي‌ديدم و صدايشان را مي‌شنيديم. رسيدم جايي كه معبر تمام شد. حجت معارف‌وند كه در ستون ما بود، يكي-دوتا نبشي از توي خاك در آورده و روي حلقه‌ي سيم‌خارداري كه مانعمان شده بود انداخت. يكي‌يكي رد شديم. همين‌جا بود كه بين ما و بختياري و صابري فاصله افتاد. اصغر، گرگي نشسته بود و داشت از يك لنگه پوتين عكس مي‌گرفت و يوسف هم كنارش ايستاده بود. از برنامه‌ي خرمشهر به اين طرف، يك دوربين VHS و يك دوربين عكاسي هم‌راهمان بود كه از پشت صحنه‌ها عكس و تصوير مي‌گرفتيم. اما آن روز فراموش كرديم دوربين را هم‌راهمان بياوريم. فقط اصغر گه‌گاه عكس مي‌گرفت. خيلي آهسته راه مي‌رفتيم. حاجي اعتراض كرد كه چرا تندتر نمي‌رويم. حاج‌سعيد گفت: «ميدان مين است، بايد طمأنينه كرد.» بچه‌ها تقريباً پا جاي پاي هم مي‌گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهيزات رزمنده‌ها بعد از قريب ده‌سال هنوز روي زمين پراكنده باقي مانده بود. چند بار اصرار كردم كه از لباس‌ها و پوتين‌هاي بچه‌ها كه روي زمين افتاده بود تصوير بگيرم كه حاجي مي‌گفت: «بريم زودتر قتل‌گاه برسيم.» جز يك جا، كه ستون را نگه داشت و خواست كه از راه رفتن بچه‌ها فيلم بگيرم. كمي از قدم برداشتن حاج‌سعيد و يكي ديگر از بچه‌ها تصوير گرفتم. چند ثانيه‌اي هم از يك گلوله آرپي‌جي كه روي رمل‌ها افتاده بود و كاملاً زنگ زده بود. بعد دوربين را چرخاندم سمت شفيعي‌ها كه داشت لاي بوته‌ها را جست‌وجو مي‌كرد كه يك‌باره صداي زياد انفجار روي زمين افتاديم.
از ميان حدود سي‌نوع ميني كه در قتل‌گاه فكه باقي مانده است سيّدمرتضي پا بر مين والمري گذاشت؛ ميني استوانه‌اي‌شكل با شاخك‌هايي حساس. تكاني كوچك كافي است تا اولين ضامن آزاد شود و فنري را كه به رشته‌اي سي‌وپنجسانتي‌متري متصل است رها كند. بالا پريدن مين و انفجار آن در ارتفاع نيم‌متري از سطح زمين، تركش‌هاي مين را در همه‌ي جهات مي‌پراكند.
جز حجت‌اله معارف‌وند كه در ابتداي ستون حركت مي‌كرد و نيز بختياري و صابري كه چند متري از جمع فاصله داشتند. كسي از تركش‌ها بي‌نصيب نماند. اصغر بختياري خود را به جمع رساند و وقتي گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست. اولين عكسش را گرفت:
متوجه نبودم دارم چه كار مي‌كنم. حالا وقتي عكس‌هاي آن روز را نگاه مي‌كني، مي‌بيني كه وضوح لازم را ندارد. عكس مي‌گرفتم و جلو مي‌رفتم. در همين حين صداي حاجي را مي‌شنيدم كه به مرتضي مي‌گفت: «شعباني! فيلم بگير.»
بچه‌ها اغلب تركش خورده بودند، اما وضع حاجي و يزدان‌پرست از همه بدتر بود. مين بين آن‌ها منفجر شده بود و از زير زانوها تا قفسه‌ي سينه‌شان به‌شدت مجروح شده بود. پاي چپ حاجي هم از بين پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستي بند بود. رمضاني هنوز متوجه اوضاع نشده بود، به همين دليل مدام داد و فرياد مي‌كرد تا اين كه معارف‌وند متوجه‌اش كرد كه پشت سرش را نگاه كند و اوضاع بچه‌ها را ببيند. رمضاني كه ديد، ساكت شد. شعباني از دوربين نااميد شده بود، تركش نوار فيلم را دوخته بود و دستگاه تِيپ. چهار-پنج تايي عكس گرفته بود كه ديدم ديگر نمي‌توانم. دوربين را دادم دست شعباني. كه او هم چندتايي عكس از آن صحنه‌ها گرفت. بچه‌ها از هرچه دم دستشان بود، از چفيه تا كمربند استفاده كردند تا جلوي خون‌ريزي يزدان‌پرست و حاجي را بگيرند. حتا زير پيراهن‌هامان را هم از تن در آورديم. يزدان‌پرست تا از هوش برود، زير لب ذكر مي‌گفت. دوباري هم بيش‌تر صحبت نكرد و هر بار هم كم‌تر از چند كلمه. بار اول موقعي بود كه حاج‌سعيد مي‌خواست تركش را گوشه‌ي چشمش فرورفته بود در بياورد كه گفت: «طوري نيست، بگذاريد سر جايش باشد.» اما قاسمي اعتنا نكرد و با دست تركش را بيرون كشيد. مرتبه‌ي بعد هم از بچه‌ها خواست كمي جابه‌جايش كنند، چون به پهلو افتاده بود. گفت كه خسته شده. حالا بچه‌هاي ستون دوم هم كه صداي داد و فرياد ما را شنيده بودند به ما ملحق شدند. مانده بوديم چه كنيم. هركس چيزي مي‌گفت، حاج قاسم گفت كه چهارتا نبشي بياوريم. سريع چهارتا نبشي از توي رمل‌ها در آورديم. همان‌ها كه سيم‌خاردار را روش مي‌اندازند. و بعد با او اوركت‌ها و چند تا چفيه، مثلاً برانكارد درست كرديم. همه‌ي اين كارها ظرف چند ‌دقيقه انجام شد. يزدان‌پرست و حاجي را روي برانكارد‌ها گذاشتيم. يزدان‌پرست ديگر از هوش رفته بود، اما تا آمديم حاجي را از جايش بلند كنيم، اعتراض كرد كه من را همين‌جا بگذاريد بمونم. مي‌خواهيم همين‌جا شهيد بشم.»
هنوز به مخيله‌ي هيچ‌كداممان نمي‌گذشت كه شهادتي در كار باشد. معارف‌وند كه تو حال خودش نبود، با ناراحتي به حاجي رو كرد كه آقا سيّد بگذاريد كارمان را بكنيم. هر جا مقدّر است شهيد بشي، شهيد مي‌شي.
چهار نفر برانكارد حاجي و چهار نفر ديگه از جمع ده-دوازده نفريمان برانكارد يزدان‌پرست را بلند كرديم و راه افتاديم. مي‌خواستم رمضاني را روي دوشم بگيرم كه نگذاشت. دستش را حمايل گردنم كرد و از دنبالشان مي‌آمديم. آقاي حسيني هم كه معروف بود به حشمت تك‌پا، مسير را پاك مي‌كرد تا راحت‌تر و سريع‌تر برسيم.
هر چند وقت يك بار، فرصت مي‌شد و كنار برانكارد حاجي قرار مي‌گرفتم، مي‌ديدم زير سرش خالي است. به واسطه‌ي حركت بچه‌ها و ضعفي كه داشت كم‌كم غلبه مي‌كرد، سرش آرام آرام به عقب متمايل مي‌شد. لحظه‌هاي آخر قبل از اين كه حاجي كلاً توي اغما برود، متوجه ذكرهايي بودم كه مدام زير لب تكرار مي‌كردد؛ يا زهرا مي‌گفت، سه بار دعاي «اللهم اجعل مماتي شهادة في سبيلك‌» را خواند و بار آخر بود كه از روي برانكارد به حالت نيم خيز، بلند شد و گفت: «خدايا گناهانم را ببخش و شهيدم كن.» اين آخرين حرفش بود. بعد روي برانكارد افتاد و بي‌هوش شد.
از ميدان مين كه بيرون آمديم. بچه‌ها، حاجي و يزدان‌پرست را روي زمين گذاشتند. پريدم داخل ماشين تا پيچ صندلي عقب را بازكنم‌. مشغول ور رفتن با پيچ و مهرها بودم كه رمضاني سرم داد كشيد: «اصغر صندلي را بشكن، چي كار مي‌كني.»
با دو سه لگد صندلي را شكستم. شد عين تخت. حاجي و يزدان پرست را روش خواباندم . حشمت تك‌پا هم سريع نشست پشت فرمان‌، تا بيمارستان يك ساعتي راه بود‌. به هر پاسگاهي كه مي‌رسيديم، چراغ مي‌زديم و رد مي‌شديم. بچه‌هاي ارتش قبلاً اطلاع داده بودند. توي راه حاج‌قاسم دهقان سرش را مدام مي‌گذاشت روي سينه‌ي حاجي و مي‌گفت كه هنوز قلبش مي‌زند. تو را به خدا دعا كنيد، حمد بخوانيد، عجله كنيد و...
حاج‌قاسم دهقان اميد داشت سيًد‌مرتضي را يك‌بار ديگر در شهر ببيند. سرش را روي سينه سيًد مي‌گذاشت و از روي اميد روايتي را به خاطرشان مي‌آورد: اگر سوره‌ي حمد را از روي يقين هفت‌مرتبه خوانديد و مرده‌اي زنده شد متعجّب نباشيد. حاج قاسم دهقان اميد داشت سيّدمرتضي را يك بارديگر در شهر ببيند، اما سيّد داشت آرام آرام از جمعشان فاصله مي‌گرفت. در فكه كاري ناتمام داشت كه مي‌بايد انجامش مي‌داد.
صداي بچه‌هاي گردان كميل را مي‌شنيد كه همت را صدا مي‌زدند: «حاجي، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورايي جنگيديم.» و گريه‌ي همت را كه ملتمسانه سوگندشان مي‌داد: «تو را به خدا تماستان را قطع نكنيد. با من حرف بزنيد. حرف بزنيد.» عطا اله بحيرايي را مي‌ديد كه با آن پاي نيمه‌فلج مدام زمين مي‌خورد، اما دوباره بر مي‌خواست و پيش مي‌دويد. كريم نجوا را كه از كنار بچه‌ها مي‌دويد و مي‌خنديد: «بچه‌ها! ديروزود داره اما سوخت‌و‌سوز نداره». يكي مي‌افتاد، يكي بلند مي‌شد. يكي آب مي‌خواست، زمين تشنه بود، آسمان تشنه بود...بچه‌ها آب مي‌خواهند، صحرا آب مي‌خواهد، فرياد عطش كران تا كران را در بر مي‌گيرد... و سيّد داشت برنامه‌ي عاشوراييش را مي‌سا
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
متن زیر نوشته‌ای از عموی بنده دوست و همکار سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی است

وزي نو، روزگاري نو
تاريخ انتشار: 1386/7/22
محمدرضا رکن(ابوالحسنی)


شهيد آويني نوشته­ي «آغازي بر يك پايان» را با تذكّر حضور در دنياي جديد آغاز كرده است. دنيايي كه پيش از آن­كه ما اختيار و اراده­اي در ساختن آن داشته باشيم، پيرامون ما وجود يافته و اقتضائاتش را بر ما تحميل كرده است. جهاني كه آدم پس از تولّد با آن روبه­رو مي­شود نيز از اول چنين بوده است؛ پا گذاشتن در دنيايي كه بدون انتخاب به آن آمده­ايم. اما تفاوت ظريفي ميان اين دو نحوه­ي ورود هست و اتفاقاً اين تشبّه به خدا و خود را به جاي خدا نشاندن و مبناي كار عالم و آدم را تغيير دادن، تصادفي نبوده است. اگر زماني دست بردن در كار خلقت امري بعيد جلوه مي­كرد، امروز ما در جهاني زنده‌گي مي­كنيم كه اخبار كلونينگ انسان و «آفريدن» انسان‌هاي دست‌ساخت بشر بحث رايج بسياري از مجامع علمي است. مهندسي ژنتيك امكان انتخاب نوع و شكل و شمايل كودك آينده را براي انسان محقق ساخته است و دور نيست كه آفرينش انسان­ها به امري سفارشي شبيه آن­چه در كار و بار تجارت با آن مأنوسيم تبديل شود. اين سير تصادفاً به اين‌جا نرسيده است و بنا بر اين موضع­گيري اخلاقي در برابر آن هم بيش­تر نشان يك انفعال است تا دل­سوزي. هر چند، مردمان عادي كه گناهي ندارند. سير جدايي بشر از غايات حقيقي خويش و روي­آوردن به غايات بشر-خداي جديد آن­چنان بطيء و آهسته بوده است كه جز نخبه­گان متوجّه اين دورافتاده­گي نشده­اند و از اين ميان نيز، جز جماعتي معدود، بقيه به نفع خداي جديد كنار رفته­اند و با انتخاب، به اين شرايط تن داده­اند تا تمدّني حاصل شود كه در آن، طبيعت و آن­چه در آن است، بي‌ملاحظه در اختيار بشري قرار گيرد كه سوداي آفرينش بهشت در زمين و جاودانه­شدن در آن را دارد. در اين گردونه كه در آن بشر به خدايي برنشسته، سال‌ها است كه مقوله­هايي از قبيل اخلاق قرباني شده و از ميان رفته­اند و اكنون نيز در مواجهه با طبيعي­­ترين ثمرات پديد آمدن چنين دنيايي، به مرده­­‌ي اخلاق است كه لگد زده مي‌شود تا بل‌كه گرهي از كار فروبسته‌ي انسان بگشايد و نمي‌گشايد.
آغاز و پايان يك تمدّن كه اكنون برگرد عالم و آدم چنبره زده است با انسان است، انساني آن­چنان كه گفته شد. او به جاي اين­كه تلاش كند تا به آسمان برسد و مقام خليفة­اللهي را از آن خود كند، راه آسان­تر را برگزيده است؛ آسماني انتزاع كرده و خود را به خدايي آن متّصف داشته است و از آن بدتر اين­كه پس از مدتي امر بر خود او نيز مشتبه شده است. او چنان در غفلت فرو رفته كه حتا از غفلت خويش نيز غافل شده است و دايره­ي ادراكش نيز متناسب با عالمش تنگ و بسته شده است و به جايي رسيده است كه زيادشدن دامنه­ي دانسته­هايش، هيچ كمكي به حل مشكلات حقيقي او نمي­كند. او نمي­داند لازمه­ي رهايي از اين غفلت، تغيير نگاه او به دنياست و نه بالارفتن ميزان اطلاعاتش. شايد در هيچ دوره­اي از دوران حيات بشر بر روي زمين، اطلاعات بشر از طبيعت و پيرامون آن تا اين حد زياد نبوده است، اما در عين حال، در هيچ زماني معرفت او نسبت به مسائلي كه به مقتضاي زنده­گي در زمين با آن­ها روبه­رو است نيز تا اين حد اندك نبوده است. ادراك بشر جديد با غايات مورد نظر او تناسبي عجيب دارد و علي­رغم آن­كه از بحث دور مي­افتيم، اما ملاك و ميزان و مناط تشخيص بشر امروز براي پيش­رفته­بودن نيز همين است؛ دست­يابي به تكنولوژي هرچه پيچيده­تر براي تمتّع از حيات، به هر قيمت ممكن. درچنين دنيايي اگر مسيح نيز بار ديگر ظهور كند و تمام همّ خود را مصروف اين مهم كه گفتيم نكند، مي­خواهد باشد يا نباشد. قبله­ي بشر مدت­ها است كه عوض شده است و در اين قبله­ي جديد «ربّ­النوع تمتّع است كه پرستيده مي­شود»، اما به محض آن­كه پاي غايات ديگري در ميان باشد. لامحاله همه­ي اين پيش­رفت­ها بي­اعتبار و بي­معني مي­شود، هم­چنان كه با رنسانس، حقيقت در محاق رفت و از گردونه­ي توجه خارج شد و قطعيت علوم طبيعي جاي آن را گرفت.

به ابتداي سخن باز گرديم: و از سوي ديگر وضع انسان امروز بي­شباهت به وضع «ترومن» در فيلم «نمايش ترومن» نيست. ترومن از ابتداي تولّد تحت نظر يك كارگردان و در مقابل دوربين­هايي قرار گرفته است كه يكايك اعمال و اقوال و حالات او را زير نظر دارند و به نوعي با جعل حوادث و اتفاقاتي كه او آن­ها را كاملاً طبيعي مي­انگارد، سير زندگي او را مشخص مي­سازند. او در اتمسفري مي­زيد كه به هيچ­وجه امكان احاطه يافتن بر آن و شناخت جهان پيرامون خويش را ندارد. يا به­تر بگوييم: اين امكان از او سلب شده است. آن­چه كارگردان و عوامل فيلم مي­خواهند، در حكم «وحي منزل» است و ترديد در آن ديوانه­گي است و از اين رو تحقير خردكننده و آزاردهنده­اي كه بر جان ترومن مستولي است، هرگز او را آزار نمي­دهد، چون از واقعه خبر ندارد. و با اين­همه اگر كسي از حقيقت ماجرا باخبر باشد و بخواهد قواعد مورد نظر كارگردان را در هم بريزد و حجابي را كه ميان ترومن و جهان واقعي حايل است، با آگاه­كردن او بدرد، از اين عالم اخراج مي­شود.
چرا چنين است؟ امروزه زنده­گي بشر مقارن با عادات پيچيده­اي است كه موافق طبع اوليه­ي اوست و به همين جهت دوست ندارد اين وضع را در هم بشكند و از وضعي كه در آن است بگريزد. اجازه­ي خروج از اتمسفري كه انسان امروز را در برگرفته است به او داده نمي­شود و اين كار با نهايت دقت و هوشياري انجام مي­شود؛ او چنان تربيت مي­شود كه بينگارد دنيايي جز آن­چه او در آن مي­زيد وجود ندارد و از اين بدتر، هيچ دنياي ديگري جز آن­چه كه او اكنون در آن به سر مي­برد، ارزش زنده­گي­كردن را ندارد.
شنيدن اين حرف­ها براي ما كه در اين سوي عالم و در جايي زندگي مي­كنيم كه آن طرفي­ها جهان سومش ناميده­اند و جزو كشورهاي عقب­مانده به حساب مي­آيد، آن­قدر انتزاعي مي­نمايد كه ترجيح مي­دهيم به جاي آن به درون همان عالمي بخزيم كه همه آن را قبول دارند. عاداتي كه تمدن جديد براي ما به ارمغان آورده است، گاه آن­چنان پيچيده­اند كه خروج از غفلت فراگير ناشي از آن­ها بسيار سخت است. با هر انقلابي كه در زنده­گي بشر روي مي­دهد، بسياري از اين عادات درهم مي­ريزد و پوسته­اي از غفلت را كنار مي­زند. اما خيلي زود ارزش­هاي تعريف شده­ي جديد، خود نيز رفته­رفته عادات جديدي مي­شوند كه بايد آن­ها را به كناري نهاد و آن­گاه انقلابي ديگر لازم است تا اين حجاب­هاي جديد را خرق كند و از پس آن انقلابي ديگر، و اين همان چيزي است كه با طبع اوليه­ي بشر سازگاري ندارد. طبع بشر طالب استقرار و به­سامان­شدن امور خويش در يك نظام نهادينه­شده است تا متضمّن استقرار و ثبات در عين حفظ آرمان­هايي باشد كه غايت انقلاب بوده است. در پناه اين امنيت خاطر است كه مي­خواهد به كار دنياي خويش بپردازد. پس هرچه كه اين امنيت را تهديد كند بد است و بايد دور انداخته شود.

شهيد آويني انقلاب اسلامي ايران را آغاز يك وضع جديد در دوران حاضر مي­داند و بر اين گفته­ي خود تأكيد مي­ورزد. چرا؟ او انقلاب اسلامي را طليعه­ي ايجاد تغييري ماهوي در تفكر و نحوه­ي نگرش به عالم و به دنبال آن تغيير نسبت با جهان پيرامون خويش يافته است:
«حتا اگر هيچ برهان ديگري در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامي و به­تر بگوييم، بعثت تاريخي انسان در وجود مردي چون حضرت امام خميني(س) براي من كافي بود تا باور كنم عصر تمدن غرب سپري شده است و تا آن وضع موعود كه انسان در انتظار اوست، فاصله­اي چندان باقي نمانده است. حقيقت دين را بايد نه در عوالم انتزاعي، كه در وجود انسان­هايي جست كه به مقام خليفه­اللهي مبعوث شده­اند. فصل­الخطاب با انسان كامل است و لا غير.»
بنا بر اين براي او همين نشانه كافي است. از نگاه او و در اين مرتبه از تفكر، كه وراي سياست و اقتصاد و مناسبات عادي قراردارد، چندان مهم نيست كه اين الگو موفق مي­شود پايه­هاي حاكميت­ظاهري خويش را در اين­جا گسترش دهد يا خير؛ اصل اين اتفاق مهم است:
«عالم درگير حادثه­ي عظيم تحولي است كه همه­چيز را دگرگون خواهد كرد و اين تحول، خلاف اين دو قرن گذشته نه از درون تكنولوژي، كه از عمق روح مجرد انسان برخاسته است. استمرار اين تحول هرگز موكول به آن نيست كه تجربه­ي تشكيل نظام حكومتي اسلام در ايران به توفيق كامل بينجامد؛ اين امري است كه به مرزها محدود نمي­ماند و اگر رنسانس، توجه بشر را از آسمان به زمين باز گرداند، اين تحول بار ديگر بشر را متوجه آسمان خواهد كرد. اين راهي است كه انسان فردا خواهد پيمود و چه بخواهند و چه نخواهند، لاييسم و اومانيسم در همه­ي صورت­هاي آن محكوم به شكست هستند.» او امام را كسي يافته كه آمده است تا نسبت بشر را با جهان تغيير دهد و يك بار ديگر كرامت از دست­رفته­ي او را به او بازگرداند. آويني مي­داند چنين انسان­هايي كه به يك­باره ظهور مي­كنند و بيرون از دايره­ي فهم زمانه مي­انديشند زياد نيستند. وجود آن­ها تمدن جديد و وابسته­گان آن­را تا سر حدّ جنون مي­آزارد و اين آزاري نيست كه بر سر تصاحب آب و خاك و لقمه­اي نان حادث شده باشد. ريشه­ي اختلاف در جايي ديگر است.
شايد به اين ترتيت معلوم شده باشد كه چرا او ظاهراً شبيه كساني كه كوچك­ترين اطلاعي از وضعي كه در آنند ندارند، باز هم بي­محابا و بدون ملاحظه، آرمان­هاي اوايل انقلاب را تكرار مي­كند و سخن از فروريختن بنيان­هاي تمدن غرب مي­گويد و رسيدن به توسعه­ي اقتصادي و دموكراسي و رفاه اجتماعي و تكنولوژي را – درست در ابتداي خيز برداشتن همه جانبه­ي عناصر نظام براي رسيدن به آن­ها و در حالي­كه به اين مجموعه به مثابه ثابتات و اصول اصلي انقلاب نگريسته مي­شود – تناقض­هاي نهفته در باطن تمدن تكنولوژيك غرب مي­داند. او متوجه اصلي شده است كه با وجود آن همه­ي اصول ظاهراً خدشه­ناپذير دنيايي كه در آنيم رنگ مي­بازد و سياست و اقتصاد و ديگر عرصه­ها و كار و بار آن­ها، مادامي كه به اين معنا توجه نكنند، به يك بازي بزرگ تنازع بقا تبديل مي­شوند.
از ديدگاه منشاء گرفته از دين، وجود امام را تجسّمي از انسان كاملي خواهيم يافت كه مصداق خيلفه­الله است. دست او دست خدا و اراده­ي او، اراده­ي خداست و از آن پس، اين جهان است كه منتظر اراده­ي او مي­ماند تا چه مراد مي­كند. كسي كه اين نسبت را در نيابد و با وجودي اين چنين، نسبتي را كه با ديگران دارد برقرار كند، امام را هم­چناني كه غربي­ها مي­گويند، بنيادگراي راديكال تندرويي خواهد يافت كه بدون ملاحظه­ي زمانه­اي كه در آن زندگي مي­كند، در مقابل همه­ي عالم ايستاده است و گردن­كشي مي­كند، و اين تلقّي همان است كه لااقل مردم ايران در خلال سال­هاي جنگ با آن ناآشنا نبودند.
شهيد آويني ذات غربي را كه امروزه بر سراسر سياره­ي خاكي گسترش يافته و همه را به نفس­كشيدن در هواي خود ناگزير ساخته است، موجودي مي­داند كه براي زنده­ماندن خويش، فرهنگ خود را كه در صورت ابزار اتوماتيك و تكنولوژيك جلوه­گر شده است، صادر كرده و در خانه­ي ظاهراً امني كه در سايه­ي تغيير نسبت آدميان و به تبع نفوذ اين ابزار حاكم شده، باطن خود را از انظار پنهان داشته است. باطن اين تمدن هم چيزي نيست جز حرص سيري­ناپذير بر غلبه­ي مسرفانه بر طبيعت به هر قيمت ممكن. از جمله­ي اين قيمت­ها نيز حذف و هدم شأن و منزلت و كرامت انسان است. انسان در اين تمدن، حيوان ناطقي است كه در جست­وجوي بهشت زميني و تحقق آن در همين دنيا است، بدون اين­كه بداند چنين چيزي مسير نيست و نهايتاً اين سير به آن­جا خواهد رسيد كه خود انسان را نيز به نفع تكنولوژي مصادره كند. اتفاقي كه اكنون روي داده است.
شهيد آويني به ما مي­گويد بشر غربي اكنون در آخرين منازل سيري كه در پيش گرفته است، به حقيقت اين تعريف از انسان كه حيواني ناطق است واقف شده است و مفري مي‌جويد تا خود را محفوظ دارد و آن را نمي‌يابد
 
آخرین ویرایش:

كربلايي حسام

اخراجی موقت
اینم شعر محمدرضا اقاسی در شان شهید آوینی

الا روح طوفاني مرتضي
سليمان تسليم امر قضا

از آن دم كه در خون شنا كرده‌اي
مرا با جنون آشنا كرده‌اي

جنون را به حيرت درآميختي
قلم را ز غيرت برانگيختي

بگو نسبتت با شهيدان چه بود
كه مرغ دلت سويشان پرگشود

چه ها كرد حق با تو در شام قدر
كه همسفره‌اي با شهيدان بدر

ببخشاي اگر از تو دم مي‌زنم
و يا در حريمت قدم مي‌زنم

برآنم كه درك ولايت كنم
مبادا كه ترك «ولايت» كنم

كنون خالي از عجب و خودبيني ام
پر از سكر آواي آويني‌ام

به صحرا روانم من هرزه گرد
مهياي تيغم به عزم نبرد

به خون مي‌تپد توسن سركشم
سزد تا چو تير از كمان پر كشم

زبان سرخ و سر سبز و دل زخمناك
خوش آن دم كه در خون فتم چاك چاك

سر سبز گر سرخ گردد رواست
كه اين شيوه شيعه مرتضاست

مرا غير از آهنگ خون چاره نيست
جنون زاده را جز جنون چاره نيست

به فرداي قحطي ، به امر امير
كشم نعره‌اي گرم و طوفان ضمير

به مردانگي خامه را بشكنم
هياهوي هنگامه را بشكنم

قلم باز آهنگ خون مي‌كند
جنون زاده عزم جنون مي‌كند
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز


سلام داداش.
دستت درد نكنه...
خدا قوت.
خوب به اين تاپيك رسيدي... اجرت با خوده شهدا و آقا سيد مرتضي...

ولي برادر يه مشكلي تو دانلود وجود داره... لينك درسته و مشكلي نداره، ولي فايلي كه اجرا ميشه، مشكل داره، مفهوم نيست...
نميدونم ففقط من اين مشكل رو دارم يا كسه ديگه هم داشته اين مورد رو؟
 

كربلايي حسام

اخراجی موقت
سلام داداش.
دستت درد نكنه...
خدا قوت.
خوب به اين تاپيك رسيدي... اجرت با خوده شهدا و آقا سيد مرتضي...

ولي برادر يه مشكلي تو دانلود وجود داره... لينك درسته و مشكلي نداره، ولي فايلي كه اجرا ميشه، مشكل داره، مفهوم نيست...
نميدونم ففقط من اين مشكل رو دارم يا كسه ديگه هم داشته اين مورد رو؟

هر کاری کردم کتابا رو درس کنم نشد
لینکشو اضافه کرد تا مستفیم ببینن دوستان
:gol:
 

Similar threads

بالا