داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز
فکر کنم این تکراری باشه
ولی به خوندن دوبارش میارزه
موفق باشید

بعد از اين كه مدت ها دنبال دختري باوقار و باشخصيت گشتيم كه هم خانواده ي اصيل و مؤمني داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختري را به ما معرفي كرد.وقتي پرسيدم از كجا مي داند اين دختر همان كسي است كه من مي خواهم، گفت:راستش توي تاكسي ديدمش.از قيافه اش خوشم آمد.ديدم هماني است كه تو مي خواهي.وقتي پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقي بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه ها حرف مي زد.به ظاهرش مي خورد كه آدم خوبي باشد.خلاصه قيافه ي دختره كه حسابي به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده اين وصلت را جور مي كنم.
ما وقتي حرف هاي محكم و مستدل عمه مان را شنيديم.گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگرديم؟از پا افتاديم، همين را دنبال مي كنيم.ان شاء الله خوب است.اين طوري شد كه رفتيم به خواستگاري آن دختر.
پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-مي دانم دانشجو هستند.شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني ايشان بابت درس خواندن پول هم مي گيرند.
-نخير، اتفاقاً ايشان در دانشگاه آزاد درس مي خوانند:
به اندازه ي هيكلشان پول مي دهند.
-پس بيكار هستند.
-اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسي است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي دهيم.بفرماييد؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.
عمه خانم كه مي خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توي دست هم، آن قدر با خانواده ي دختر صحبت كرد تا بالاخره راضي شدند.فعلاً به شغل دانشجويي ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبي بدهيم بعد از دانشگاه حتماً برويم سركار، اين طوري شد كه ما دوباره رفتيم خواستگاري.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهريه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقيه ي حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزي نيست؛ مهريه را كي داده كي گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:ميل خودتان است.اگر نمي خواهيد، مي توانيد برويد سراغ يك خانواده ي ديگر.
بابام گفت:نخير، بفرماييد. در خدمتتان هستيم.
-اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟
بابام كه ديگر حسابي كفري شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرماييد.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ي طلا، دو دانگ خانه…
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون؛ ولي باز هم بستگان راضي اش كردند كه اي بابا خانه به اسم زن باشد، يا مرد كه فرقي نمي كند.هر دو مي خواهند با هم زندگي كنند ديگر.
و باز بابام با اوقات تلخي نشست.پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد كمربندتان را سفت كنيد؟بابام گفت: نخير! دفعه ي قبل شلوارم را خيلي بالا كشيده بودم داشتم ميزانش مي كردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم مي گفتم دو دانگ خانه و يك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چي چي را مبارك است؟مگر در دنيا فقط همين يك دختر است.و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم،كفش هايمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هايمان را جفت كرديم و پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضي كرد كه فعلاً اسمي از حج نياورد تا معامله جوش بخورد.بعداً يك فكري بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شيربها، شيربها بهتر است دو ميليون تومان باشد…
بعد زير چشمي نگاه كرد تا ببيند بابام باز هم بلند مي شود يا نه.وقتي آرامش بابام را ديد ادامه داد:به اضافه وسايل چوبي منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسايل چوبي همان در و پنجره و اين جور چيزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخي گفت:نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميز ناهارخوري و ميز تلويزيون و مبلمان است.
بابام گفت:ولي آقاجان، پسر ما عادت ندارد روي تخت بخوابد.ناهارش را هم روي زمين مي خورد.اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست.
پدر دختر گفت:ولي اين ها بايد باشد،اگر نباشد، كلاس ما زير سؤال مي رود.
و بعد از كمي گفتمان و فحشمان، كفش هاي ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسايل چوبي را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ي آن دختر رفتيم.
بابام تصميم گرفته بود مسأله ي جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه اي از كلاس گذاشتن هاي باباي آن دختر را جواب گفته باشد.اين بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهيزيه… !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست.
بابام گفت:اتفاقاً در طايفه ي ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمي خواهيد جهيزيه بدهيد، پس براي چي از ما شيربها مي خواهيد؟
- شيربها كه ربطي به جهيزيه ندارد.شيربها پول شيري است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شيره ي جانش را به كام دختري ريخته كه مي خواهد تا آخر عمر در خانه ي پسر شما بماند.بابام گفت:خب مي خواست شير ندهد. مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهيد؟اگر با ما بود مي گفتيم چايي بدهد تا ارزان تر در بيايد.مگر خانمتان شير نارگيل و شيركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم مي خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه ي پسرم.
- نه خير كلفت را بايد داماد بگيرد.دختر من كه نمي تواند آن جا حمالي كند.
- حالا كي گفته دخترتان مي خواهد حمالي كند؟
مگر مي خواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه ي گچ و سيمان؟كفش هاي ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسي بايد آبرومند باشد.اولاً، رسم ما اين است كه سه شب عروسي بگيريم. ثانياً بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد، در يك باشگاه مجهز و عالي.
بابا گفت:مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مي دهيد؟اصلاً مگر بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟
كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!
ديگر از بس كفش هايمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمي كردند، خودمان كفش هايمان را مي برديم وسط كوچه مي پوشيديم.
باباي دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد براي دختر ما يك خانه ي دربست چهارصد متري در بالاي شهر مي گيرد.
بابام گفت:خانه براي چي؟زير زمين خانه ي خودم هست.تعميرش مي كنم.يك اتاق و يك آشپزخانه هم در آن مي سازم، مي شود يك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داريم، نمي شود يك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟مگر توي دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مي كنيد؟از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم.اصلاً ما زن نخواستيم مگر يك دانشجو مي تواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مي تراشيد؟
اين دفعه قبل از اين كه كفش هايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ي آدم بلند شديم و زديم بيرون.
و اين طوري شد كه ما ديگر عطاي آن دختر را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم.
يك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.يك روز صبح، وقتي در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردي خورد كه پشت در ايستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همين كه مرا ديد جا خورد و فوري دستش را انداخت.با ديدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمي كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندي زدم و گفتم:بفرماييد تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتيم.فقط مي خواستم بگويم كه چيز، چرا ديگر تشريف نياورديد؟ما منتظرتان بوديم.
من كه خيلي تعجب كرده بودم، گفتم:ولي ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم.خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طوري بود كه نمي خواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم.
پدر دختر لبخندي زد و گفت: اي آقا. . .كدام بريز و بپاش؟. . . يك حرفي بود زده شد، رفت پي كارش.توي تمام خواستگاري ها از اين چيزها هست.حالا ان شاء الله كي خدمت برسيم،داماد گُلم؟
من كه از اين رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مي كشيد،گفتم:آخه. . . چيز. . . راستش شغل من. . .
-اي بابا. . . شغل به چه درد مي خورد.دانشجويي خودش بهترين شغل است.من همه جا گفته ام دامادم يك مهندس تمام عيار است.
-آخه هزار تا سكه هم. . .
-اي بابا. . . شما چرا شوخي هاي آدم را جدي مي گيريد.من منظورم هزار تا سكه ي بيست و پنج توماني بود.
ولي دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
-سفر حج هم. . .
-راستي خوب شد يادم انداختيد.اگر مي خواهيد سفر حج برويد همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم.
-دو ميليون تومان شيربها هم كه. . .
-چي؟من گفتم دو ميليون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو ميليون تومان به شما كمك كنم.
-خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم. . .
-اي بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطي شير خشك داده كه آن هم پولش چيزي نمي شود.مهمان ما باشيد
-در مورد جهيزيه گفتيد. . .
-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كرده ام.بياييد ببينيد.اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم.
-اما قضيه ي آن كلفت. . .
-آي قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم!. . . خوش تيپ من!. . . جيگر!. . . باحال!. . .
وقتي ديدم پدر دختر حسابي گير داده و نمي خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم.با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلي خوب است.من هم خيلي دوست دارم با خانواده ي شما وصلت كنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد و گفت:ديگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقيقت را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب يك متر واماند.پدر دختر گفت: يعني تو. . . در همين موقع خانمم از پله هاي زيرزمين بالا آمد.مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: وقتي كه از دانشگاه برگشتي، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براي ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چيز ديگري نمي خواهي؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همين طور.
خانمم رفت پايين، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم؛ ديرم مي شود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه
 

صخا

عضو جدید
غيرممكن فقط در لحظات ممكن اتفاق مي افتد

غيرممكن فقط در لحظات ممكن اتفاق مي افتد

مردجواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي كشاورز فقير بود.
پس نزدكشاورزرفت تاازاو براي اينكار اجازه بگيرد.كشاورز خواست مرد جوان را امتحان كند.
گفت : پسرجان برو آن تپه بايست و من سه گاو نر را يك به يك آزاد مي كنم اگر توانستي دم يكي از اين گاوها رو بگيري ميتواني با دختر من ازدواج كني .
مرد جوان در مرتع به انتظار اولين گاو ايستاد در طويله باز شدبزرگترين و خشمگين ترين گاوي كه در تمام عمرش ديده بودبه بيرون دويدفكر كرد گاو بعدي شايد بهتر از اين گاو باشد پس در كناري ايستاد و دم گاو اول را نگرفت.
دوباره در طويله باز شد گاو دوم بيرون آمددرتمام عمرش چيزي به اين بزرگي نديده بودگاو كه با سم به زمين كوبيد و خرخر كرد آب ازدهانش جاري شد.
جوان گفت گاو سوم هرچه باشد بايد ازاين بهتر باشد.
براي بار سوم در طويله باز شدو اين بار لبخند برلبان مرد جوان نقش بست. گاو سوم ضعيف ترين و كوچكترين و لاغرترين گاوي بود كه در تمام عمرش ديده بوددرجاي مناسب ايستاد وروي گاو پريد سپس دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگيرد اما ..... گاو دم نداشت.



 

mosi159

عضو جدید
هديه ي تولد

هديه ي تولد

كلاغ، بال زنان پر عقابي را كه به منقار داشت
جلوي چشم مترسك تكان داد.
روي سر اوايستاد. پر را گوشه ي كلاه او فرو كرد.
بال ها را باز كرد. جستي زد و
آمد روي دست مترسك:تولدت مبارك.
مترسك با خوشحالي فرياد زد:واي خداي من،ممنونم كه به ياد من بودي.
كلاغ سر پايين انداخت:از هديه ايي كه برات آوردم،خوشت مي آد؟
مترسك لبخند زد:اين اولين و بهترين هديه اييه كه گرفتم.
و به كلاغ ها نگاه كرد كه مشغول غارت محصول ذرت بودند.
نيش خند زد و گفت:خوب،البته خيلي هم ترسناك تر شدم.
هر دو خنديدند..
صداي شليك چند گلوله به هوا بلند شد.
صداي بال زدن، غار غار كلاغ ها و سكوت.......
مترسك، چند پر سياه راديد كه رقصان از جلوي چشمش
گذشتند و روي زمين افتادند.
خواست تكاني بخورد.
كشاورز پاي او را محكم تر از آن چه فكر مي كرد در زمين فرو كرده بود.....!!!
 

quester

عضو جدید
کاربر ممتاز
سختي هاي زندگي

دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند. دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت. سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟"
دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید:
"دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند."
سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟
هویج، تخم مرغ یا قهوه؟
"
 

mosi159

عضو جدید
حمله به كشور عزيزمان قطعي شد!

حمله به كشور عزيزمان قطعي شد!

روزنامه هارتص وابسته به رژيم شهرك ساز اسرائيل در خبرها به نقل از يك مقام ارشد عنوان كرد كه ما اگر به ايران حمله كنيم اول نطنز را ميزنيم بعد جنوب تهران را .. (حدفاصل تخت طاووس تا شهرري)


بعد از دو روزاز انعكاس اين خبر، سرلشكرخلبان ايهود باراك وزير جنگ نامرد اسرائيل در يك كنفرانس خبري شركت كرد و از جزئيات حمله به ايران پرده برداشت .



وي كه گفته ميشود از پدر ، بچه خواهر باراك اوباما مي باشد در اين كنفرانس خبري اعلام كرد كه تمام مراحل اداري براي حمله به ايران انجام شده وفقط يك امضاء مانده كه فردا ميگيريم.


وي در درپاسخ به اين سوال كه دقيقا كجا را ميزنيد بيان كرد: تا ديروز قرار بود از تخت طاووس به بالا را بزنيم ولي به علت رفاه بيشتر مردم تصميم گرفتيم كه از تخت طاووس به پايين را بزنيم



وي همچنين در پاسخ به اين سوال كه اگرموشك شما خورد وعمل نكرد مردم با كجا تماس بگيرند عنوان كرد: موشك ما شايد نخورد ولي حتما عمل ميكندو از اين بابت مردم خيالشان راحت



اين مقام ارشد كه با شلوار لي در اين كنفرانس شركت كرده بود ، در پاسخ به اين سوال روزنامه كيهان تايمز، كه بعد از اين حمله، جواب خدا را چه ميدهيد گفت: ايشالا بعد از حمله ، دسته جمعي بصورت رندوم توبه ميكنيم.



اين مقام بلند پايه در پايان بيان كرد كه ما مخلص تمام بچه هاي جنوب شهر از راه آهن وجواديه گرفته تا خزانه وترمينال هستيم ولي چه كنيم كه ماموريم ومعذور ..... و بايد همه جا را با خاك يكسان كنيم تا رويه شهرك سازي مختل نشود.
 

spow

اخراجی موقت
:gol:دکتر مصدق در لاهه:gol:

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.

قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا می کرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت:

"شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟ او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان."

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.

با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.


 

spow

اخراجی موقت
دخترم سارا و من با هم دوستان خوبی بودیم. او با شوهر و بچه هایش در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می کردند و همیشه با هم یا تلفنی صحبت می کردیم یا به من زود زود سر می زد.
وقتی تلفن می زد همیشه می گفت: سلام، مادر، منم و من هم می گفتم: سلام من، چطوری؟ او حتی زیر نامه هایش را همیشه "من" امضا می کرد و من هم برای اذیت او را "من" صدا می کردم.
بعدها سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه در اثر خونریزی مغزی جان خود را از دست داد. ناگفته پیداست که تمام وجودم تحلیل رفت. چرا که هیچ دردی برای من به اندازه از دست دادن تنها گل زندگی ام نبود.
تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را به دیگران اهدا کنیم تا شاید این وضعیت غم انگیز و اسف بار را به امری نیکوکارانه بدل کرده باشیم. چیزی از این حادثه نگذشته بود که سازمان بازیابی و اهدا اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند.
حدود یک سال بعد نامه زیبایی از مرد جوانی دریافت کردم که لوزالمعده و یکی از کلیه های دخترم را به او اهدا کرده بودند.
در نامه خود از کار من و خانوده ام بسیار تشکر کرده بود و زندگی خود را مدیون ما می دانست و من در حالی که غم از دست دادن دخترم را به یاد داشتم گریه می کردم و نامه را می خواندم.
به آخر نامه که رسیدم، می خواستم بدانم این نامه را چه کسی نوشته است و در عین ناباوری در زیر نامه نوشته بود "من"
 

spow

اخراجی موقت
داستانی بسیارزیبا وتاثیرگذار

داستانی بسیارزیبا وتاثیرگذار


جای خالی(داستان کوتاه)


خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پرکرد.
معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او راهیچ کس پر نکرد...
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی انسان طنز گونه

زندگی انسان طنز گونه

خدا خر را آفرید و به او گفت: تو بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سر می رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد و تو یک خر خواهی بود.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم خر باشم، اما پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است. پس کاری کن فقط بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی خر را برآورده کرد…

******************************************
خدا سگ را آفرید و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهی بود و بهترین دوست و وفادارترین یار انسان خواهی شد. تو غذایی را که به تو می دهند خواهی خورد و سی سال زندگی خواهی کرد. تو یک سگ خواهی بود
.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سی سال زندگی عمری طولانی است. کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را برآورد…

******************************************
خدا میمون را آفرید و به او گفت: و تو از این سو به آن سو و از این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد و بیست سال عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی بود
.
میمون به خداوند پاسخ داد: بیست سال عمری طولانی است، من می خواهم ده سال عمر کنم. و خداوند آرزوی میمون را برآورده کرد.

******************************************
و سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت: تو انسان هستی. تنها مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین. تو می توانی از هوش خودت استفاده کنی و سروری همه موجودات را برعهده بگیری و بر تمام جهان تسلط داشته باشی. و تو بیست سال عمر خواهی کرد
.
انسان گفت: سرورم! گرچه من دوست دارم انسان باشم، اما بیست سال مدت کمی برای زندگی است. آن سی سالی که خر نخواست ، آن پانزده سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که میمون نخواست زندگی کند، به من بده
.
و خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد

و از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند
…!!!
و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد
…!!!
و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد
…!!!
و وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند
…!!!
و این بود همان زندگی که انسان از خدا خواست !!!
 

saraaa

عضو جدید
کاربر ممتاز



مردجوانی که مربی شنا ودارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدااعتقادی نداشت.اوچیزهایی راکه درباره خداوند ومذهب می شنید مسخره میکرد.

شبی مردجوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود وهمین برای شناکافی بود.

مردجوان به بالاترین نقطه تخته شنارفت ودستانش راباز کردتا درون استخرشیرچه برود.

ناگهان سایه بدنش راهمچون صلیبی روی دیوارمشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش رافراگرفت.ازپله هاپائین آمدوبه سمتکلیدبرق رفت وچراغ هاراروشن کرد.

آب استخربرای تعمیرخالی شده بود!

 

spow

اخراجی موقت

دعاي خير پدر


مرد جواني، از دانشکده فارغ التحصيل شد. ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو مي کرد که روزي صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد. بالاخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري در دنيا دوست دارم. سپس يک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک انجيل زيبا، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت: با تمام مال و دارايي که داري، يک انجيل به من مي دهي؟ کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد. سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد. هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد. اوراق و کاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليکه اشک مي ريخت انجيل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد. در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است. چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينکه به آن صورتي که انتظار داريم رخ نداده اند؟
 

spow

اخراجی موقت

خبر خوش (داستان کوتاه)


روزي روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه و دريافت چک قهرماني لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختکن مي شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتي، او داخل پارکينگ تک و تنها به طرف ماشينش مي رفت که زني به وي نزديک مي شود. زن پيروزيش را تبريک مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد که پسرش به خاطر ابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دکتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست.
دو ونسنزو تحت تاثير حرفهاي زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالي که آن را در دست زن مي فشرد گفت: براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوشي را آرزو مي کنم.
يک هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يک باشگاه روستايي مشغول صرف ناهار بود که يکي از مديران عالي رتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديک مي شود و مي گويد: هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پارکينگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت کرده ايد. مي خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن يک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مريض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فريب داده، دوست عزير!
دو ونسزو مي پرسد: منظورتان اين است که مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است؟
بله کاملا همينطور است.
دو ونسزو مي گويد: در اين هفته، اين بهترين خبري است که شنيدم.
نقل از کتاب «بهترين قطعات ادبي»


کمتر بترس، بيشتر اميدوار باش
کمتر ناله کن، بيشتر نفس بکش
کمتر حرف بزن، بيشتر بگو
کمتر متنفر باش، بيشتر عشق بورز
و در اين صورت است که تمامي چيزهاي خوب جهان از آن تو خواهد بود.
 

spow

اخراجی موقت

داستاني از اديسون


اديسون در سنين پيري پس از اختراع لامپ، يکي از ثروتمندان آمريکا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمايشگاه مجهزش که ساختمان بزرگي بود هزينه مي کرد…

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شکل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود که نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا کاري از دست کسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانهاست!

آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود…

پسر با خود انديشيد که احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سکته مي کند و لذا از بيدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد که پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يک صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي کند!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد که پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟ رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است!

من فکر مي کنم که آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! واي خداي من، خيلي زيباست! کاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. کمتر کسي در طول عمرش امکان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چيست پسرم؟

پسر حيران و گيج جواب داد: پدر! تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي کني؟! چطور مي تواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟

پدر گفت: پسرم! از دست من و تو که کاري بر نمي آيد. مامورين هم که تمام تلاششان را مي کنند. در اين لحظه بهترين کار لذت بردن از منظره ايست که ديگر تکرار نخواهد شد... در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فکر مي کنيم، الآن موقع اين کار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه کن که ديگر چنين امکاني را نخواهي داشت!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول کار بود و همان سال يکي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري، او گرامافون را درست يک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
 

spow

اخراجی موقت
حکايتي از کريم خان زند

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند مي رسد و کريم خان از وي مي پرسد: "چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟" مرد با درشتي مي گويد: "دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!" خان مي پرسد: "وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟" مرد مي گويد: "من خوابيده بودم!!!" خان مي گويد: "خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟" مرد در اين لحظه آن چنان پاسخي مي دهد كه استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود.
مرد مي گويد: "من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!"
خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: "اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم..."
 

spow

اخراجی موقت
پير عاقل (داستان کوتاه)

پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند. پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد. همين طور که عصا زنان به طرف آسانسور مي‌رفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجره‌هايش کاغذ چسبانده شده است. پيرمرد درست مثل بچه‌اي که اسباب‌بازي تازه‌اي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم.»

به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديده‌ايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي‌رسيم.

او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. شادي چيزي است که من از پيش انتخاب کرده‌ام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد، بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي‌شوم مي‌گيرم.

من دو کار مي‌توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌هاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي‌کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمت‌هايي که هنوز درست کار مي‌کنند شکرگزار باشم.

هر روز، هديه‌اي است که به من داده مي‌شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.

سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد مي‌توانيد بعداً برداشت کنيد.

بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه مي‌تواني شادي‌هاي زندگي را در حساب بانکي حافظه‌ات ذخيره کني.

از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌هاي شاد و شيرين تشکر مي‌کنم. هيچ مي‌داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟


راهنمايي‌هاي ساده زير را براي شاد بودن به خاطر بسپاريد
1. قلبتان را از نفرت و کينه خالي کنيد.
2. ذهنتان را از نگراني‌ها آزاد کنيد.
3. ساده زندگي کنيد.
4. بيشتر بخشنده باشيد.
5. کمتر انتظار داشته باشيد.
 

mosi159

عضو جدید
خدایا آیا یوسف آنقدر زشت بوده است؟
خدایا چرا پوتیفار آنقدر جذاب تر است؟
خدایا چرا صدای یوسف تو دماغی است؟
خدایا آیا زنان برای این یوسف دست هایشان را بریده اند؟
خدایا چرا گریمور این سریال آنقدر ناشیست؟
خدایا چرا یوزارسیف هاله ی نورانی ندارد؟
خدایا چرا لباسهای زنان مصری اینچنین کلفت و انبوه است؟
خدایا چرا وقتی زنان هیز مصری دستان خود را می بریدند صدای قرچ قروچ چرخ های گاری از آنان استخراج می شد؟
خدایا آیا یوزارسیف در کودکی دو جنسی بوده ؟
خدایا چرا آمنهتب ته لهجه ی اصفهانی دارد؟
خدایا چرا چنین بلایی سر موهای رحیم نوروزی آورده اند؟
خدایا پروانه معصومی دیگر چه از جان این سریال می خواهد؟
خدایا آیا این سریال به جز طنز در زمینه ی دیگری هم هست؟
خدایا از برای چه لباس یوزارسیف در آن زندان کثیف و یا حتی در هنگام خرد کردن سنگ همچنان سفید باقی ماند؟
خدایا آیا در آن زمان وایتکس وجود داشته؟
خدایا چرا هیچ مویی بر دست و پای مردان این فیلم نروییده؟!
خدایا آیا مصریان باستان گر بوده اند؟
خدایا آیا در همه ی زندان های آن زمان به جای موش همستر وجود داشت؟
خدایا پس این یعقوب کی کور میشود؟
خدایا چرا بنیامین از یوزارسیف خوشگلتره؟
خدایا دمت گرم این پوتی فار چقدر روشن فکر می باشد!!!
خدایا آیا در ان زمان اتو و چسب مو وجود داشته؟
خدایا آیا زلیخا و کاریماما نسبتی با قالی کرمان دارند؟
خدایا منم از اون دستمال قرمزا که برای یوزارسیف کادو می آوردند می خواهم
خدایا چرا دکور این فیلم اینچنین مزخرف و ابتدایی است؟
خدایا آخه اردلان شجاع کاوه را چه به نقش فرشته!!! آنهم با آن صدای تو دماغی اش!!! آدم گرخیدنش می گیرد !
خدایا سپاس بی کران که من و دوستانم را با پخش این سریال اینچنین خشنود می کنی
خدایا این سریال را از ما نگیر​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگامي که پروردگار جهان را خلق مي کرد، فرشتگان مقرب در گاهش را فراخواند.
خداوند از فرشتگان مقرب خود خواست در تصميمش ياري اش دهند که اسرار زندگي را کجا جاي دهد يکي از فرشتگان پاسخ داد: در زمين دفن کن.
ديگري گفت: در اعماق دريا جاي بده.
يکي ديگر پيشنهاد کرد: در کوه ها پنهان کن.
خداوند پاسخ داد: اگر آنچه را شما مي گوييد انجام دهم، تنها اشخاص معدودي اسرار زندگي را مي يابند. اسرار زندگي بايد در دسترس همه باشد.
يکي از فرشتگان در جواب گفت: بله درک مي کنم، پس در قلب تمام ابناي بشر جاي بده.
هيچ کس فکر نمي کند که آنجا دنبالش بگردد.

خداوند گفت: درست است! در قلب تمام انسانها.
پس بدين ترتيب اسرار زندگي در وجود همه ما جاي دارد.
 

مرتضي هولايي

عضو جدید
دوست دارم پاهايم درون كفش هايم باشد و در جيابان راه بروم و به فكر خدا باشم نه در مسجد باشم و به فكر كفش هايم باشم.
 

sarooneh

عضو جدید
چه قدر استعداد اینجا ریخته
بابا دمتون گرم
من حوصله ندارم داستان کوتاه بنویسم ولی هر کی دنبال داستانه به این سایت مراجعه کنه
www.babaghesse.blogfa.com
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دیو دد ملولم و انسانم آرزوست...

از دیو دد ملولم و انسانم آرزوست...

از دیو دد ملول بود و با چراغ، گرد شهر می گشت. در جست و جوی انسان بود.
گفتند: نگرد که ما گشته ایم و آنچه می جویی یافت می نشود.
گفت: می گردم، زیرا گشتن از یافتن زیباتر است.
و گفت: قحطی است، نه قحطی آب و نان، که قحطی انسان.

برآشفتند و به کینه برخاستند و هزار تیر ملامت روانه اش کردند، که ما را مگر نمی بینی که منکر انسانی. چشم باز کن تا انکارت از میانه برخیزد.
خنده زنان گفت: پیشتر که چشم هایم بسته بود، هیاهو می شنیدم، گمانم این بود که صدای انسان است. چشم باز کردم اما همه چیز دیدم جز انسان.
خنجر کشیدند و کمر به قتلش بستند و گفتند: حال که ما نه انسانیم، تو بگو این انسان کیست که ما نمی شناسیمش!

گفت: آنکه دریا دریا می نوشد و هنوز تشنه است. آنکه کوه را بر دوشش می گذارند و خم به ابرو نمی آورد. آنکه نه از غم که غم از او می گریزد. آنکه در رزمگاه دنیا جز با خود نمی جنگد و از هر طرف که می رود جز او را نمی بیند. آنکه با قلبی شرحه شرحه تا بهشت می رقصد، آنکه خونش عشق است و قولش عشق.
آنکه سرمایه اش حیرت است و ثروتش بی نیازی. آنکه سرش را می دهد، آزادگی اش را اما نه. آنکه در زمین نمی جنگد، آسمان نیز. آنکه مرگش زندگی است. آنکه خدا را ...

او هنوز می گفت که چراغش را شکستند و با هزار دشنه پهلویش را دریدند.

فردا اما باز کسی خواهد آمد، کسی که از دیو و دد ملول است و انسانش آرزوست.


------------------------------------
(پیامبری از کنار خانه ما رد شد_عرفان نظرآهاری)
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
این متن را حتماً بخوانید.

این متن را حتماً بخوانید.

سلام
این متن را حتماً بخوانید.
مرسی.:gol:
 

mosi159

عضو جدید
ناصرالدين شاه و عدالت

ناصرالدين شاه و عدالت

روزي اعليحضرت ناصرالدين شاه قاجار در تابستان در عمارت ملوكانه سلطنت آباد دراز كشيده بودند؛ در حالي كه درباريان در پايين نشسته، با پادشاه به طور محرمانه صحبت مي كردند.

شاه در اثناي سخن گفت:

چرا انوشيروان را عادل مي گفتند؟ مگر من عادل نيستم؟

احدي جسارت نكرد كه پاسخ دهد. شاه دوباره پرسيد:


آيا بين شما هيچ كس نيست كه جواب بدهد؟
باز كسي جواب نداد. ادامه سكوت همه را در معرض خطر قرار مي داد. سرانجام حكيم الممالك مرگ را پيش نظر آورد و با ترديد گفت:

قربانت شوم. انوشيروان را عادل مي گفتند براي اين كه عادل بود.




شاه ابروي خود را در هم كشيد و گفت: آيا ناصرالدين شاه عادل نيست؟



باز سكوت و هم آور جلسه را فراگرفت. پس از مدتي ناگزير حكيم الممالك مرگ خود را درنظر آورد و حرف اول خود را تكرار كرد. شاه بيشتر ابرو درهم كشيد و سؤال نخستين خود را باز بر زبان آورد. مجدداً سكوت مرگبار بر دربار حاكم شد. ناگزير حكيم الممالك شانه هاي خود را حركت داد و دست خود را باز كرد. آنگاه شاه با كمال تحقير گفت:

اي فلان فلان شده ها! من يقين دارم كه اگر انوشيروان هم مثل شما الواط رشوه خوار و نادرست در دور وبرخود داشت، هيچ وقت ممكن نبود او را عادل بگويند!

همه جواب دادند: قربانت گرديم. قبله عالم حقيقت را فرمودند!!!
 

mosi159

عضو جدید
اگه تنهایی بخوان! ما همیشه یکی رو داریم که فراموشش کردیم!

اگه تنهایی بخوان! ما همیشه یکی رو داریم که فراموشش کردیم!

زانوهامو بغل كرده بودمو نشته بودم كنار ديوار
ديدم يه سايه افتاد روم
سرم رو آوردم بالا
نگاه كرد تو چشمام، از خجالت آب شدم
تمام صورتم عرق شرمندگي پر كرد
گفت:تنهايي
گفتم:آره
گفت:دوستات كوشن؟
گفتم: همشون گذاشتن رفتن
گفتي: تو كه مي گفتي بهترين هستن!
گفتم:اشتباه كردم
گفتي: منو واسه اونا تنها گذاشتي
گفتم:نه
گفتي:اگه نه،پس چرا ياد من نبودي؟
گفتم:بودم

گفتي:اگه بودي،پس چرا اسمم رو نبردي ؟
گفتم:بردم، همين الان بردم
گفتي:آره،الان كه تنهايي،وقت سختي
گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفي واسه جواب نداشتم)
-سرمو اينداختم پايين-گفتم:آره
گفتم:تو رفاقتت كم آوردم،منو بخش
گفتي:ببخشم؟
گفتم:اينقدر ناراحتي كه نمي بخشي منو؟ حق داري
گفتي:نه! ازت ناراحت نبودم! چيو بايد مي بخشيدم؟
تو عزيز تريني واسم،تو تنهام گذاشتي اما تنهات نذاشته بودمو نمي ذارم
گفتم:فقط شرمندتم
گفتي:حالا چرا تنها نشستي؟
گفتم:آخه تنهام
گفتي:پس من چي رفيق؟
من كه گفتم فقط كافيه صدا بزني منو تا بيام پيشت
من كه گفتم داري منو به خاطر كسايي تنها مي ذاري كه تنهات مي ذارن
اما هر موقع تنها شدي غصه نخور،فقط كافيه صدا بزني منو
من هميشه دوست دارم،حتي اگه منو تنها بزاري،
هميشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودي،منو فراموش كردي تو اين خوشي
اما من مواظبت بودم،آخه رفيقتم،دوست دارم
ديگه طاقت نياوردم،بغض كردمو خودمو اينداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط كردم
گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نكن كه تو خودم گم بشم
گفتم دوست دارم…
گفتم: داد مي زنم تو بهترين رفيقيييييييييييييييي
بغلت كردم گفتم:تو بن بست رفيقي
يك كلام،خدا تو بهتريني
 

mosi159

عضو جدید
داستان كوتاهي از: لئو تولستوي( قسمت اول)

داستان كوتاهي از: لئو تولستوي( قسمت اول)

«شليك كنيد! بكشيدش، همين الآن! گلويش را ببريد! او جنايتكار است! بكشيدش!»
جمعيتي عظيم، مردي را در خيابان مي‌بردند، بازوهاي مرد با ريسمان بسته شده‌بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفت و همچون پادشاهي گام برداشت. از سيماي باوقارش آشكار بود كه او مردمي را كه احاطه اش كرده‌بودند تحقير مي‌كرد و از آنان متنفر بود.



او افسري بود كه، در جريان شورش مردم، از حکومت جانبداري كرده‌بود. اكنون مردم او را گرفته‌بودند، و براي اجراي مجازات‌اش مي‌آوردند.



مرد با شگفتي با خود گفت: «اكنون چه كاري مي‌توانم بكنم؟ خب، هیچ کس برای هميشه پيروز نمي‌شود. هيچ كاري نمي‌توانم بكنم. شايد زمان مرگ من فرا رسيده‌است. شايد اين سرنوشت من است.» با وجود آنكه نااميد بود، با خونسردي شانه‌هايش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسيركنندگانش زد.

فريادها ادامه يافت. مرد شنيد كه فردي مي‌گويد: «خودش است! همان افسر است! همين امروز صبح بود كه او به طرف ما تيراندازي مي‌كرد.»


جمعيت با بي‌رحمي به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. وقتي آن‌ها به خياباني كه از اجساد مردگان ديروز پر شده‌بود آمدند، اجساد هنوز در پياده‌روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت مي‌شد. جمعيت خشمگين شدند. «چرا منتظر مانده‌ايد؟ بكشيدش!»


زنداني روي در هم كشيد و سر خود را بالاتر گرفت. جمعيت او را تحقير كردند، اما او بيش‌تر از آنچه آن‌ها از او متنفر بودند از آن‌ها متنفر بود.


چند زن با هيجان شديد فرياد زدند: «بكشيدش! همه‌شان را بكشيد! جاسوس‌ها را بكشيد! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بكشيد!» اما رهبر جمعيت اصرار داشت تا او را جلوتر بياورند، درست پايين ميدان شهر، جايي كه قرار بود جلوي چشمان تمام جمعيت كشته شود.


آن‌ها خيلي از ميدان شهر دور نبودند هنگامي كه، در يك سكوت بي‌سابقه، گريه‌ي گوشخراش كودكي در پشت جمعيت شنيده‌شد. «پدر! پدر!» پسر بچه‌ي شش ساله‌اي از ميان جمعيت فشار آورد تا به زنداني نزديك‌تر شود. «پدر! آن‌ها مي‌خواهند با تو چه كنند؟ صبر كن، صبر كن، مرا با خود ببر، مرا ببر.»

داد و فريادهاي مردم خشمگين در نقطه‌اي كه كودك بود متوقف شد، جمعيت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌ي عبور بدهند، گويي كودك كنترل عجيبي بر روي مردم داشت.

زني گفت: «نگاهش كنيد! چه پسر بچه‌ي دوست‌داشتني‌يي!»

كودك فرياد زد: «پدر! من مي‌خواهم با پدرم بروم!»
 

mosi159

عضو جدید
داستان كوتاهي از: لئو تولستوي( قسمت دوم و آخر)

داستان كوتاهي از: لئو تولستوي( قسمت دوم و آخر)

«چند سالته، بچه؟»

پسر جواب داد: «با پدرم چه مي‌كنيد؟»

يكي از مردان از داخل جمعيت گفت: «برو خونه، پسر. برو پيش مادرت.»

اما افسر صداي پسرش و آنچه را كه كه مردم به او گفتند، شنيده‌بود. چهره‌اش غمگين‌تر شد، و شانه‌هايش در ميان ريسمان‌هايي كه او را بسته بود پايين افتاد. او در جواب مردي كه چند لحظه پيش صحبت كرده‌بود فرياد زد: «او مادر ندارد!»


پسر خود را از ميان جمعيت به جلو كشيد. سرانجام به پدرش رسيد و از بازوهاي او بالا رفت. جمعيت به فرياد زدن ادامه داد: «بكشيدش! او را دار بزنيد! اين رذل را بكشيد!»


پدر پرسيد: «چرا خانه را ترك كردي؟»


پسر گفت: «آن‌ها مي‌خواهند با تو چه كنند؟»


«گوش كن، از تو مي‌خواهم كه كاري براي من بكني.»

«چه كاري؟»

«تو كاترين را مي‌شناسي؟»

«همسايه‌مان؟ البته.»

«پس گوش كن. بدو. برو پيش او بمان. من خيلي زود آنجا مي‌آيم.»

پسرك گفت: «من بدون تو نمي‌روم»، سپس شروع به گريه كرد.

«چرا؟ چرا نمي‌روي؟»

«آن‌ها مي‌خواهند تو را بكشند.»

«آه نه، اين فقط يك بازي است. آن‌ها فقط دارند بازي مي‌كنند.» زنداني با مهرباني پسرش را از خود جدا كرد و خطاب به مردي كه جمعيت را رهبري مي‌كرد گفت:

«گوش كن، هر طور و هر موقع كه مي‌خواهيد مرا بكشيد، اما اين كار را در حضور فرزند من انجام ندهيد»، و به پسر اشاره كرد. «براي دو دقيقه مرا باز كنيد و دستانم را بگيريد و به فرزندم نشان دهيد كه شما دوستان من هستيد و قصد هيچ‌گونه صدمه زدن را نداريد، بعد از اين او ما را ترك خواهدكرد. پس از آن... پس از آن مي‌توانيد دوباره مرا ببنديد، و مرا هرگونه كه مي‌خواهيد بكشيد.»

رهبر جمعيت موافق بود.

سپس زنداني با دستان خويش پسر را گرفت و گفت: «پسر خوبي باش، حالا، فرزندم. برو پيش كاترين.»

«اما تو چي؟»

«من خيلي زود در خانه‌ام، كمي بعد. برو، پسر خوبي باش.»

پسر به پدرش زل زد، سرش را به يك طرف كج كرد سپس به طرف ديگر. براي مدتي فكر كرد. «تو واقعاً به خانه مي‌آيي؟»

«برو پسرم، من مي‌آيم.»

«مي آيي؟» و پسر از پدرش اطاعت كرد.

زني او را به بيرون جمعيت راهنمايي كرد.

اكنون پسر رفته‌بود. زنداني نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: «من آماده‌ام، اكنون مي‌توانيد مرا بكشيد».

اما پس از آن چيزي رخ داد، چيزي غيرقابل توصيف و دور از انتظار. در يك آن، وجدان همه‌ي آن جمعيت بي‌رحم و نامهربان كه وجودشان مملو از تنفر بود بيدار شد. يك زن گفت: «مي‌دانيد چه شده؟ بگذاريد او برود.»

ديگري با او همراه شد: «خداوند در مورد او قضاوت خواهدكرد. بگذاريد برود».

ديگران نيز زمزمه كردند: «آري بگذاريد برود! بگذاريد برود.» و بلافاصله تمام جمعيت براي آزادي او فرياد مي‌زدند.

افسر آزادشده و سربلند ـ كه چند لحظه‌ي پيش از آن جمعيت متنفر بود ـ شروع به گريه كرد. دستانش را بر روي صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردي گناهكار، به سوي جمعيت دويد، و كسي او را متوقف نكرد.

ترجمه: صفر حبیبی مشکینی
 

سانتینا

عضو جدید
خدا رو دوست دارم، بخاطر این که...
خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه با هر username كه باشم، من را connect می كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی كند .

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه با یك delete هر چی را بخواهم پاك می كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه اینهمه friend برای من add می كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه اینهمه wallpaper كه update می كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه با اینكه خیلی بدم من را log off نمی كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه می گذارد هر جایی كه می خواهم Invisibel بروم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی كند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه اجازه، undo كردن را به من می دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه آن من را install كرده است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچ وقت به من پیغام the line busy نمی دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه اراده كنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه دلش را می شكنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، كافیه فقط به دلم سر بزنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه تلفنش همیشه آنتن می دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه شماره اش همیشه در شبكه موجود است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچ وقت پیغام no response to نمی دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هرگز گوشی اش را خاموش نمی كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه نامه هاش چند كلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو كارش نیست

خدا را دوست دارم ، بخاطر اینكه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با كس دیگری حرف می زنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه من را برای خودم می خواهد، نه خودش

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه فقط وقت بی كاریش یاد من نمی افتد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه می توانم از یكی دیگر پیشش گله كنم، بگویم كه ....

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوست داشتنش ابدی است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه می توانم احساسم را راحت به آن بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی كند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه تنها كسی است كه می توانی جلوش بدون اینكه خجل بشوی گریه كنی، و بگویی دلت براش تنگ شده

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینكه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم

خدا را دوست دارم به خاطر اینكه از من می پذیرد كه بگویم : خدا را دوست دارم ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سيگار
در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»


ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»

كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.

ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم؟»

كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور،
مردم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی
سخت بر آن ها مقرر فرماید . تنبیهی سخت تراز آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری ،
تنبیهی که نسلها را سوزانده تر از آتش بسوزاند ، بی آنکه کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.
پس خداوند دو کلمه " دوستت دارم " را از ذهن و قلب مردم پاک کرد.
چنانکه از روز ازل آن کلمات را نشنیده و نه گفته و نه احساس کرده باشند .
ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود . اما بلا کم کم رخ نمود .
هنگامی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزندش کند . هنگامی که دو دلداده
می خواستند کلام آخر را بگویند وخود را یکباره به دیگری واگذارند.آن گاه که انسان ها ،
دوهمسایه،دو برادر، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و
می خواستند که ان را نثار دیگری کنند . زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر ان کلامی
که پاسخگوی همه این نیاز ها بود . از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها
سیراب نمی شد . و بعد ... کم کم سینه ها سرد شد وروابط گسست وملال و بی تفاوتی
جایگیر شد . دیگرکسی حرفی برا گفتن به دیگری نداشت . آدم ها درخود فسردند
ودرتنهایی بی وقفه ازخود پرسیدند : چه شد که ما به اینجا رسیدیم . کدام نعمت ازمیان ما
رخت بر بست؟ و اندوه امانشانرا برید . خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه
اقوام جهان شده بودند سوخت و کلمات" دوستت دارم " را به ذهن و قلب آن ها بازگرداند . . .
 

Similar threads

بالا