غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغی بسطامی

فروغی بسطامی

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم
الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم
یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم
کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم
تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم
غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری
آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم
مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی
کاری نیامد آخر از کاردانی ما:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست


در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست


دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست


ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست


همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست


ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست


شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانه تست


همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست


زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست


ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فصيح الزمان رضواني

فصيح الزمان رضواني

همه هسـت آرزويم كـه ببينم از تـو رويــي .... چـه زيـان ترا كـه مـن هم برسم بـه آرزويي

به كسـي جمـال خـود را ننمـوده اي و بينم .... همه جـا به هر زبـاني بـود از تــو گفتگــويي

به ره تـو بسكه نـالم ، ز غـم تـو بسكه مـويم .... شده ام ز نـاله نـالي شـده ام ز مـويه مـويي

همه خوشدل اينكه مطرب بزند به تـار چنگي .... من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويي

چه شود كه راه يـابد سوي آب، تشنه كامي؟ .... چه شود كه كام يابد ز لب تـو ، تشنه كامي ؟

شود اينكه از ترحم، دمي اي سحــاب رحمت .... من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلويي ؟

بشكست اگر دل من ، به فداي چشم مستت .... سـر خـم مـي سلامت ، شكند اگــر سبــويي

همه مـوسم تفـرج بـه چمـن روند و صـحـرا .... تـو قدم به چشم مـن نه بنشين كنـار جويي
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را


روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را


ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را


گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را


هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را


ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را


بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را


ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را


سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نشاط اصفهاني

نشاط اصفهاني

طــاعت از دســت نيـــايـد گنهــي بــايد كــرد ... در دل دوست به هر حيله رهي بايد كرد

روشـنـــان فلكـــي را اثـــري در مـــا نيـــست ... حذر از گـردش چشــم سيـــهي بايد كرد

شب كه خورشيد جهان تاب نهان از نظر است ... قطـع اين مرحله با نـــور مهـــي بايد كرد

نه همين صـف زده مژگـان سيـه بايد داشت ... در صــف دلشــدگان هم نگهــي بايد كرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
حکایت تو به مرد و به زن بخواهم گفت

حدیث چهره و قد و رخ تو سر تاسر
به پیش سوسن و سرو و سمن بخواهم گفت

ز چین زلف تو رمزی چو نافه سربسته
درین دو روز به مشک ختن بخواهم گفت

حکایت زقن و زلف و عارضت، یعنی
حدیث یوسف و جاه و رسن بخواهم گفت

به جان رسید درین پیرهن تنم بی‌تو
به ترک صحبت این پیرهن بخواهم گفت

رقیب قصه‌ی دردم که گفت می‌گویم
رها مکن که بگوید، که من بخواهم گفت

جنایتی که تو بر جان اوحدی کردی
گرم به گور بری در کفن بخواهم گفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همنشین جان

بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من ِخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج

نوش نگاه
باز واشد ز چشمه نوشی
همچو باران زلال ناز و نگاه
باز در جام جان من سرداد
همچو مهتاب باده ای دلخواه
بازم از دست می برد نگهی
نگهی چون شراب مستی بخش
چه نگاهی که همچو بوی گلاب
می شود در مشام جانم پخش
آه می نوشمت چو شیره گل
چیستی ؟ ای نگاه نازآلود
تو گلابی گلاب شهد آگین
تو شرابی شراب گل پالود
چه شرابی کز آن پیاله چشم
همچو لغزاب ساغر لبریز
می چکد خوش به کام تشنه من
آتش افروز و آرزو انگیز
آه پیمانه ای دگر که هنوز
می گدازد ز تشنگی جگرم
چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز
سرکشیدم تو را و تشنه ترم

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که را با لب تو پیمان بود
اجل او از آب حیوان بود

هر که روی چو آفتاب تو دید
همچو من تا که بود حیران بود

در نکویی پسنده‌ی جایی
که نکوتر از آن بنتوان بود

چون بدیدم لب جگر رنگت
نمکی داشت و شکرافشان بود

یک شکر آرزوم کرد الحق
لیک بیمم ز تیر مژگان بود

بی رخت بر رخم نوشت به خون
دیده هر راز دل که پنهان بود

خواستم تا نفس زنم بی تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود

جان من گر بود وگر نبود
کی مرا در جهان غم آن بود

لیک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود

جان بدادم چو روی تو دیدم
زانکه جان دادن من آسان بود

جان عطار تا که بود از تو
هستی و نیستیش یکسان بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
معيني كرمانشاهي

معيني كرمانشاهي

اي حريفان مجلس آرايي كنيد
تا زمان باقيست شيدايي كنيد
قصه من درس عشق است و جنون
گوش بر اين ناله نائي كنيد
فرصتي تا هست اي خوبان وفا
كمتر اين امروز وفردائي كنيد
دام افسون از راه من بر كنيد
رحم بر آهوي صحرائي كنيد
اين زمان بازيگري نايد به كار
سازشي با چرخ مينائي كنيد
آخرين منزل چو خاك تيره گشت
تيره بختيد ار من و مائي كنيد
هركجا جمعي است نيرنگ است و رنگ
خو چو من با درد تنهائي كنيد
چون شديد آماج سنگ كودكان
اي كبوتر ها شكيبائي كنيد
آخرين دم در قفس چون پر زدم
پرزنان با من هم آوائي كنيد



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود
تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود

رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم
دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود

رسم این می‌باشد ای دیر آشنای زود سر
آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود

یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود

بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود
آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود

کرد وحشی شکوه‌ی بی التفاتی برطرف
درد سر می‌شد و گرنه درد دل بسیار بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دادیم به یک جلوه‌ی رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همه‌ی عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافه‌ی چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایره‌ی تاج‌وران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجه‌ی شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو پیشه‌ی تو شیوه و ناز است چه تدبیر
چون مایه‌ی من درد و نیاز است چه تدبیر

آن در که به روی همه باز است نگارا
چون بر من بیچار فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر راست روی راه بدانی
این راه چو پر شیب و فراز است چه تدبیر

گفتی که اگر صبر کنی کام بیابی
لعاب فلک شعبده‌باز است چه تدبیر

گویی نه درست است نماز از سر غفلت
چون عشق توام پیش‌نماز است چه تدبیر

گفتم که کنم قصه‌ی سودای تو کوتاه
چون قصه‌ی عشق تو دراز است چه تدبیر

گفتم که کنم توبه ز عشق تو ولیکن
عشق تو حقیقت نه مجاز است چه تدبیر

گفتم ندهم دل به تو چون روی تو بینم
چون غمزه‌ی تو عربده‌ساز است چه تدبیر

بیچار دلم صعوه‌ی خرد است چه چاره
در صید دلم عشق تو باز است چه تدبیر

بر مجمر سودای تو همچون شکر و عود
عطار چو در سوز و گذار است چه تدبیر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رو قرار از دل مستان بستان
رو خراج از گل بستان بستان
کله مه ز سر مه برگیر
گرو گل ز گلستان بستان
سخن جان رهی گفتی دوش
آن توست آن هله بستان بستان
ای که در باغ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان
ای که از ناز شهان می‌ترسی
طفل عشقی سر پستان بستان
دل قوی دار چو دلبر خواهی
دل خود از دل سستان بستان
چابک و چست رو اندر ره عشق
مهره را از کف چستان بستان
مولوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولوی

مولوی

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پروانه نمی‌شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور

هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به عشق منظور

آن روز که روز حشر باشد
دیوان حساب و عرض منشور

ما زنده به ذکر دوست باشیم
دیگر حیوان به نفخه صور

یا رب که تو در بهشت باشی
تا کس نکند نگاه در حور

ما مست شراب ناب عشقیم
نه تشنه سلسبیل و کافور

بیم است شرار آه مشتاق
کآتش بزند حجاب مستور

من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور

آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه می‌کند به عصفور

نزدیک نمی‌شوی به صورت
وز دیده دل نمی‌شوی دور

از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور

سعدی چو مرادت انگبینست
واجب بود احتمال زنبور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
آوازه درستست که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت
من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم
تا یار بدیدم در اغیار ببستم

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت
تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
دشنام به من ده که درودت بفرستم

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت
این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود
دربند تو افتادم و از جمله برستم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار، دیده‌ی یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبه‌ی شکسته، زمین گیر خجلتم
این شیشه‌ی شکسته به راه کسی مباد
یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت‌پذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی‌گسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه
این ابر تیره پرده‌ی ماه کسی مباد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد

کم نال، عراقی، زانک این قصه‌ی درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت
تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت

نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد
تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت

به جذبه‌ی نگهی کز پیش کشان می‌برد
چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت

کرشمه‌ای که جنون آورد تعقل آن
بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت

یکی قبول نکرد از هزار تحفه‌ی جان
بهانه غمزه‌ی مشکل پسند کرد و گذشت

که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد
که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت

رسید و باز به اندک ترحمی وحشی
زبان شکوه به کام تو بند کرد و گذشت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه نا اميد و خسته ام از اين فضاي لعنتي
كسي نفس نمي كشد در اين هواي لعنتي

نشسته اند در كمين، گلوي اعتراض را
تفنگ هاي آهني فشنگ هاي لعنتي

همیشه موقع غروب دلم چه تنگ می شود
براي جرعه اي شراب و يك صفاي لعنتي

فكوس كرده اي مرا درون لنز بي كسي
بگير عكس تازه اي از اين نماي لعنتي

نشسته ام درون خود درون غربتي غريب
چرا رها نمي شوم از اين كماي لعنتي

دوباره كوچه پر شد از صداي عاشقانه اي
چه داغ ها كه تازه شد از اين صداي لعنتي

جواب اين سوال ها گمان كنم به دست توست
تو اي نشسته در دلم تو اي خداي لعنتي

فواد توحيدي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ارفع کرمانی

ارفع کرمانی

دختر رز

اي مسافر , سفر عشق خطر در خطر است
ره پر از پيچ و خم و صخره و كوه و كمر است
گر هوايي به سرت هست از اين ره برگرد
كه دراين باديه اول قدمش ترك سر است
كعبه و بتكده و دير و كليسا بگذار
محفل صدق و صفا قبله اهل نظر است
ما مشيت زدگان چون افق آينه ايم
نور مهتابي مان از لب بامي دگر است
بر سر كوي تو جز پاي عنايت نرسد
هر كه با پاي خودي جست تو را , در به در است
شاهد دعوي ما غير جنون در ره عشق
سرخي اشك و رخ زرد و خروش جگر است
ساقيا قفل ز خلوتگه عصمت بردار
دل ديوانه ام از دختر رز مست تر است
اين سيه طره كه بر گرد رخت مي پيچد
قصه غائله يا فتنه دور قمر است
گندم خال تو افكند ز خلدم بر خاك
اين گنه سر سرافرازي نوع بشر است
دل ما دور نرفته است كه ره گم بكند
وعده گاه دل و دلدار همين دور و بر است
بر نشان نامه ارفع خط نسيان بكشيد
كه چو از دوست خبر يافت ز خود بي خبر است:heart:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید
هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید
نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید
بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی
اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق رنگ خداست ای باران !
عاشقی کیمیاست ای باران!

من غریبم، غریبه ای تنها
درد من بی دواست ای باران!

گرچه در خود شکسته ام اما
گریه ام بی صداست ای باران!

یک نفر باز هم صدایم کرد
این صدا آشناست ای باران !

من و تو رهسپار دریاییم
عاشقی سهم ماست ای باران!

دل من باز هم بهانه گرفت
شانه هایت کجاست ؟ای باران!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیده‌ی شب‌زنده‌دار من یکی است

سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است

نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است

گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده‌اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است

ساده‌لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه‌وار من یکی است

می‌برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است

بی‌تامل صائب از جا بر نمی‌دارم قدم
خار و گل ز آهستگی در رهگذار من یکی است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟
که از نظارگیان ناله و فغان برخاست
به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز
که رستخیز به یکباره از جهان برخاست
بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز
چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!
بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار
طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟
چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام
گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟
تو در کنار من آ، تا من از میان بروم
که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست
به بوی آنکه به دامان تو درآویزد
دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست
که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد
ضرورتست تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان یافتن حرامش باد
که التفات بود بر جهان و بر جانش

ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آن که بمیریم در بیابانش

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم
که آبگینه من نیست مرد سندانش

ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز
کنند چون نکنند احتمال هجرانش

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

حریف را که غم جان خویشتن باشد
هنوز لاف دروغست عشق جانانش

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق
نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا