داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت
One of Harry's feet was bigger than the other. 'I can never find boots and shoes for my feet,' he said to his friend Dick.
'Why don't you go to a sho~maker?' Dick said. 'A good one can make you the right shoes.'
'I've never been to a shoemaker,' Harry said. 'Aren't they very expensive?'
'No,' Dick said, 'some of them aren't. There's a good one in our village, and he's quite cheap. Here's his address.' He wrote something on a piece of paper and gave it to Harry.
Harry went to the shoemaker in Dick's village a few days later, and the shoemaker made him some shoes.
Harry went to the shop again a week later and looked at the shoes. Then he said to the shoemaker angrily, 'You're a silly man! I said, "Make one shoe bigger than the other," but you've made one smaller than the other!'


يكي از پاهاي هري از ديگري بزرگ تر بود. او به دوستش ديك گفت 'من هرگز نمي توانم چكمه يا كفشي براي پاهايم پيدا كنم'.
ديك گفت: 'چرا پيش كفاش نمي روي' 'يك كفاش خوب مي تواند كفش خوبي براي شما درست كند'.
هري گفت: 'من هرگز يك كفاش نداشته ام' 'آيا آن ها گران نيستند'.
ديك گفت: 'نه' 'بعضي از آن ها نيستند. يكي از كفاشان خوب در روستاي ما است، و كاملا ارزان است. اين آدرسش است' او چيزي روي

يك تكه كاغذ نوشت و به هري داد.
چند روز بعد هري به كفاشي روستاي ديك رفت، و كفاش براي او كفشي درست كرد.
هري يك هفته بعد براي ديدن كفشش دوباره به فروشگاه رفت. در آن هنگام با عصبانيت به كفاش گفت: 'شما مرد ناداني هستيد! من

گفتم، ‍: "يكي از كفش ها را بزرگ تر از ديگري درست كن"، اما شما يكي را كوچك تر ديگري درست كرده ا
 

spow

اخراجی موقت
انسان نرم و لطیف زاده می شود
و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.
گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند.
و به هنگام مرگ خشک و شکننده.
پس هر که سخت و خش است
مرگش نزدیک شده
و هر که نرم و انعطاف پذیر
سرشار از زندگی است.
سخت و خشک می شکند.
نرم و انعطاف پذیر باقی می ماند.
لائوتزو یا لائودزو
 

spow

اخراجی موقت
یه سئوال


مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…
برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…
سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…
آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم
 

spow

اخراجی موقت
سالك


پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت .. سالكي را بديد كه پياده بود

پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟

سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي‌كنند

پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي

سالك گفت : چرا ؟

پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند

سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟

پير مرد گفت : تا راست چه باشد

سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند

پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟

سالك گفت : نه

پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟

سالك گفت : ندانم

پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم

سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم

پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي

سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم

پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد

سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟

پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند

پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند

سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند

پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد

دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري

سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم

پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن

سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي

سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند

پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد

سالك روزي دگر بماند

پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت

سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش

پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم

سالك گفت : بر شنيدن بي تابم

پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي

سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم

پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد

سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد

پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود

سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم

پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي

سالك گفت : آري

پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو

سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟

پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است

سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟

پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي

سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود

پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟

سالك گفت : همان كنم كه تو گويي

سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت

مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس

سالك گفت : چرا ؟

مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند

سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند



مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گويي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن



سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد .. هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد

پير مرد گفت : چه ديدي ؟



سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت



پير مرد گفت :

وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند، نه آنگونه كه خود خواهي
 

spow

اخراجی موقت
شبي در خواب ديدم مرا مي‌خوانند، راهي شدم، به دري رسيدم، به آرامي در خانه را كوبيدم.



ندا آمد: درون آي.

گفتم: به چه روي؟

گفت: براي آنچه نمي‌داني.

هراسان پرسيدم: براي چو مني هم زماني هست؟

پاسخ رسيد: تا ابديت

ترديدي نبود، خانه، خانه خداوندي بود، آري تنها اوست كه ابدي و جاويد است..

پرسيدم: بار الهي چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا مي‌دارد؟

پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكي خود را در آرزوي بزرگ شدن به سر مي‌بريد و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكي مي‌گذرانيد.

اينكه شما سلامتي خود را فداي مال‌اندوزي مي‌كنيد و سپس تمام دارايي خود را صرف بازيابي سلامتي مي‌نماييد.

اينكه شما به قدري نگران آينده‌ايد كه حال را فراموش مي‌كنيد، در حالي كه نه حال را داريد و نه آينده را.

اين كه شما طوري زندگي مي‌كنيد كه گويي هرگز نخواهيد مرد و چنان گورهاي شما را گرد و غبار فراموشي در بر مي‌گيرد كه گويي هرگز زنده نبوده‌ايد.

سكوت كردم و انديشيدم،

در خانه چنين گشوده، چه مي‌‌طلبيدم؟ بلي، آموختن.

پرسيدم: چه بياموزم؟

پاسخ آمد: بياموزيد كه مجروح كردن قلب ديگران بيش از دقايقي طول نمي‌كشد ولي براي التيام بخشيدن آن به سالها وقت نياز است.

بياموزيد كه هرگز نمي‌توانيد كسي را مجبور نماييد تا شما را دوست داشته باشد، زيرا عشق و علاقه ديگران نسبت به شما آينه‌اي از كردار و اخلاق خود شماست .

بياموزيد كه هرگز خود را با ديگران مقايسه نكيند، از آنجايي كه هر يك از شما به تنهايي و بر حسب شايستگي‌هاي خود مورد قضاوت و داوري ما قرار مي‌گيرد.

بياموزيد كه دوستان واقعي شما كساني هستند كه با ضعف‌ها و نقصان‌هاي شما آشنايند وليکن شما را همانگونه كه هستيد و دوست دارند.

بياموزيد كه داشتن چيزهاي قيمتي و نفيس به زندگي شما بها نمي‌دهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بيشتر در زندگي شماست.

بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بي‌مهري كه نسبت به شما روا مي‌دارند مورد بخشش خود قرار دهيد و اين عمل را با ممارست در خود تقويت نماييد.

بياموزيد كه كه دونفر مي‌توانند به چيزي يكسان نگاه كنند ولي برداشت آن دو هيچگاه يكسان نخواهد بود.

بياموزيد كه در برابر خطاي خود فقط به عفو و بخشش ديگران بسنده نكنيد، تنها هنگامي كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتيد، راضي و خشنود باشيد...

بياموزيد كه توانگر كسي نيست كه بيشتر دارد بلكه آنكه خواسته‌هاي كمتري دارد.

به خاطر داشته باشيد كه مردم گفته‌هاي شما را فراموش مي‌كنند، مردم اعمال شما را نيز از ياد خواهند برد ولي، هرگز احساس تو را نسبت به خويش از خاطر نخواهند زدود.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه، درس ميداد. ناگهان فکري به خاطرش رسيد و رو به شاگردان کرد و گفت: آيا کسي ميتواند ثابت کند آنچه در اين حوض است آب نيست؟ چند تن از طلاب زبردست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو، شکل خاصي از قياس است، و هدف عاجز کردن طرف مناظره يا مخاطب است نه قانع کردن او، ثابت کردند که در آن حوض آب وجود ندارد و خالي است.

ملاصدرا با تبسمي رندانه رو به طلاب کرد و گفت: اکنون آيا کسي هست که بتواند ثابت کند در اين حوض آب هست؟ يعني مقصود اين است که ثابت کند حوض خالي نيست و آنجه در آن ديده ميشود، آب است.

شاگردان از سؤال مجدد استاد (ملاصدرا) در شگفت شده، جواب دادند: با آن صغري و کبري به اين نتيجه رسيديم که در حوض آب نيست، حال نميتوان خلاف قضيه را ثابت کرد و گفت: که در اين حوض آب است.

فيلسوف شرق چون همه را ساکت ديد، سرش را بلند کرد و گفت: ولي من با عاملي قويتر از ذلايل شما ثابت ميکنم که در اين حوض آب وجود دارد.

آنگاه در مقابل چشمان حيرت زده طلاب، کف دو دست را به زير آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشت به سر و صورت آنها پاشيد. همگي براي آنکه خيس نشوند از کنار حوض دور شدند.
فيلسوف عالي قدر تبسمي کرد و گفت: "همين احساس شما در خيس شدن بالاتر از دليل است."
 

spow

اخراجی موقت
به نام يكتاي بي همتا
پسرك خسته و تنها به يك كوچه ي بن بست رسيد ، وجودش پر از غصه و غم بود. ديگر روزها و شبها برايش رنگي نداشت . حتي با سايه خود نيز غريبه بود ، نمي توانست تلخي روزگار را باور كند ، نمي خواست باور كند كه حتي ستاره هم روزي از آسمان مي افتد.....
در حال نا اميدي و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترين ستاره گشت.
آن را ديد و كمي به آن نگاه كرد ، ناگهان احساسي گرم به او گفت كه به دنبال كم نورترين ستاره بگرد. تمام ذهنش مشغول اين سوال شد كه چرا بايد به دنبال كم نورترين ستاره بگردد؟
ساعاتي را سپري كرد، آخر نتوانست به راز كم نورترين ستاره پي ببرد. گوشه اي نشست و سر خود را بر زانو هايش گذاشت و پاهاي خود را در سينه ي خود جمع كرد. به رهگذران نگاه مي كرد كه چگونه بي تفاوت ازكنارهم مي گذرند.
كودكي در گوشه اي ديگر مشغول بازي بود و پسرك به او نگريست، كودك با تعجب به پسرك نگاه كرد، به طرف پسرك آمد و از او پرسيد كه چرا بر زمين نشسته است. پسرك خنده اي كرد و گفت : به دنبال جوابي مي گردم. كودك گفت از من بپرس شايد بدانم. پسرك لحظه اي خاموش ماند و با خنده گفت به آسمان نگاه كن . وقتي كودك به آسمان نگاه كرد پسرك ديد كه به همان ستاره پر نور خيره شده. از كودك پرسيد چرا به اين ستاره نگاه مي كني؟ گفت چون نور بيشتري دارد و كمتر سو سو مي زند. و كودك رفت.
پسرك به فكر فرو رفت پير مردي آمد كه باري را حمل مي كرد. پسرك از جايش بلند شد و به پيرمرد نزديك شد. پيرمرد كه خسته ونا توان شده بود گفت اي پسر آيا به من كمك مي كني؟ پسرك با لبخندي گفت آري. وقتي بار پير سالمند را برايش برد، پيرمرد ازپسرك خواست تا از چيزي بخواهد. پسرك گفت : فقط مي خواهم كمي به آسمان بنگري و بگويي چه مي بيني.
پيرمرد قبول كرد و به آسمان پر ستاره شب كه پر قصه هاي كودكي اش بود خيره شد. و سپس آهي كشيد. پسرك ديد كه اين مرد كهن سال هم به همان ستاره مي نگرد و از او پرسيد كه چرا به اين ستاره پر نور نگاه مي كني؟ پيرمرد كه آثار گذر عمر در چهره ي مهربانش معلوم بود گفت : اي جوان از همان وقتي كه كوچك بودم هميشه به اين ستاره مي نگريستم و آرزو داشتم كه روزي آن را به دست آورم. و بعد خنديد و گفت : انسان در هنگامي كه كوچك است آرزوهاي بزرگ در سر دارد و هنگامي كه بزرگ مي شود مي فهمد كه آرزوهاي كوچك دست يافتني ترند. من اينك به دنبال به دست آوردن چراغي كوچكم . زيرا اين ستاره با آن همه نورش براي من زياد است ، مرا چراغي كوچك كافيست. اين را گفت و رفت.
پسرك آرام گرفت. اينك آسمان براي او رنگي ديگر داشت. او فهميد كه پر نورترين ستاره را همه مي بينند وهمه آزروي به دست آوردن آن را دارند ولي نمي توان ان را به دست آورد.
حال فهميده بود كه چرابايد به همان كم نور ترين ستاره خود بنگرد. زيرا فقط براي يك نفر مي سوزد نه براي همه.
آن پسر از آن كوچه بن بست درسي گرفت كه تمام عمر برايش يادگار مي ماند.
پسرك به آن كوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلداني بر داشت و گلي را كه مثل گلدان كوچكش پراز زيبايي بود برداشت و با نوازشي آن را درون گلدان ترك خورده ي خود كاشت.
و چون مي دانست كه اين گل بهترين گل براي گلدانش است ، آن را
با اشكهايش سيراب كرد.
 

spow

اخراجی موقت
بزرگی

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خونند دست تکون بدی.. .

وقتی بزرگ میشی ، خجالت می کشی دلت برای جوجه قمری هایی که مادرشون برنگشته شور بزنه. فکر می کنی آبروت میره اگه یه روز مردم - همونهایی که خیلی بزرگ شده اند - دلشوره های قلبت رو ببینند و به تو بخندند...

وقتی بزرگ میشی ، دیگه خجالت می کشی پروانه های مرده ات رو خاک کنی براشون مراسم روضه خونی بگیری و برای پرپر شدن گلت گریه کنی. ..

وقتی بزرگ میشی، خجالت می کشی به دیگران بگی که صدای قلب انار کوچولو رو میشنوی و عروسی سیب قرمز و زرد رو دیدی و تازه کلی براشون رقصیده ای. ..!

وقتی بزرگ میشی ، دیگه نمی ترسی که نکنه فردا صبح خورشید نیاد ، حتی دلت نمی خواد پشت کوهها سرک بکشی و خونه خورشید رو از نزدیک ببینی ...

دیگه دعا نمی کنی برای آسمون که دلش گرفته، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکای آسمون رو پاک می کردی. ..

وقتی بزرگ میشی ، قدت کوتاه میشه ، آسمون بالا می ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی رسه و برات مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چی بازی می کنند .اونا اونقدر دورند که تو حتی لبخندشونم نمی بینی و ماه - همبازی قدیم تو - اونقدر کمرنگ میشه که اگه تموم شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی کنی ...

وقتی بزرگ میشی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی و در مراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحۀ تموم آوازها و پرنده ها رو می خونی و یه روز یادت می افته که تو سالهاست چشمهات رو گم کردی و دستات رو در کوچه های کودکی جا گذاشتی. اون روز دیگه خیلی دیر شده ...

فردای اون روز تو رو به خاک میدهند و می گویند : " خیلی بزرگ بود "

ولی تو هنوز جا داری تا خیلی بزرگ بشی ، پس بیا و خجالت نکش و نترس ...
 

spow

اخراجی موقت

مردي ديروقت خسته و عصباني از سر کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.
- بابا!يک سؤال از شما بپرسم؟
- بله حتما.چه سؤالي؟
- بابا شما براي هر ساعت کار چقدر حقوق مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد:"اين به تو ارتباطي ندارد.براي چه مي پرسي؟"
- فقط مي خواهم بدانم . بگوييد ديگر!
- اگر مي خواهي بداني خوب مي گويم 2000 تومان.
پسر کوچک سرش پايين انداخت و بعد به پدرش نگاه کرد و گفت:"پدر مي شود به من 1000 تومان قرض بدهيد؟"
مرد بيشتر عصباني شد و گفت:"اگر دليلت براي پرسيدن اين سؤال فقط گرفتن پولي از من براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف بگيري به اتاقت برو و فکر کن که چقدر خودخواهي.من هروز سخت کار مي کنم و براي چنين رفتار هاي کودکانه اي وقت ندارم."
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد."چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سؤالاتي بپرسد؟"بعد از حدود نيم ساعت مرد آرام شد و فکر که شايد رفتارش با پسر خردسالش کمي خشن بوده است.شايد واقعا چيزي نياز داشته که 1000 تومان طلب کرده بود.به خصوص اينکه کم پيش مي آمد پسرک چيزي بخواهد.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- پسرم خواب هستي؟
- نه پدر بيدارم.
- من فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام .امروز کار سختي داشتم و همه ي ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم بيا اين هم آن 1000 تومانت.
پسر کوچولو نشست و خنديد و فرياد زد :"متشکرم بابا" بعد دستش را زير بالش برد و يک اسکناس 1000 توماني مچاله شده درآورد.
مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش پول داشته دو باره عصباني شد و گفت:"با اينکه خودت پول داشتي چرا از من پول خواستي؟"
پسر خنده کنان گفت:"چون پولم کافي نبودولي الآن هست. حالا من 2000 تومان دارم.آيا مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا يک ساعت زودتر به خانه بياييد.چون دوست دارم با شما شام بخورم..."

 

spow

اخراجی موقت
یه داستان قشنگ ...

یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

اون فرشته دیگه هم میگه :

تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .

خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .

فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسطه به اون حاکم ظالم برسه و شفا پیدا کنه.

خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

فرشته دوم میگه : یه مرد عابد و زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره.......

خلاصه هر دوتا فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن...

خداوند میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که تغییر کنه ....

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ، چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ...............

خداوند فرمود : اون مرد عابد ، همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش کنیم و نگذاریم اون آب رو بخوره تا در همان حالت راز و نیاز به درگاه ما بیاد ..............
 

spow

اخراجی موقت

دوست عزيز

طعمش‌ تلخ‌ بود. تلخي‌اش‌ را دوست‌ نداشتيم. نمي‌دانستيم‌ كه‌ دواست. دواي‌ تلخ‌ترين‌ دردها. نمي‌دانستيم‌ معجون‌ است. معجونِ‌ انسان‌ شدن. گمش‌ كرديم. شيطان‌ از دستمان‌ دزديد. بي‌طاقت‌ شديم‌ و ناآرام. و تازه‌ فهميديم‌ نام‌ آن‌ اكسير مقدس، نام‌ آنچه‌ از دستش‌ داديم، «صبر» بود. ديگر عزم‌ آهني‌ و طاقت‌ فولادي‌ نداريم، ديگر پاي‌ ماندن‌ و شانه‌ سنگي‌ نداريم. انگار ما را از شيشه‌ ساخته‌اند. ما با هر نسيمي‌ هزار تكه‌ مي‌شويم. ترك‌ مي‌خوريم. مي‌افتيم، مي‌شكنيم، مي‌ريزيم‌ و شيطان‌ همين‌ را مي‌خواست. خدايا، ما را ببخش، اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست. ما ديگر ايوب‌ نيستيم. از اينجا تا تو هزار راه‌ فاصله‌ است. ما اما چقدر بي‌حوصله‌ايم. ما پيش‌ از آنكه‌ راه‌ بيفتيم، خسته‌ايم. از ناهموار مي‌ترسيم، از پست‌ و بلند مي‌هراسيم، از هر چه‌ ناموافق‌ مي‌گريزيم. شانه‌هايمان‌ درد مي‌كند، اندوه‌هاي‌ كوچكمان‌ را نمي‌توانيم‌ بر دوش‌ كشيم، ما زير هر غصه‌اي‌ آوار مي‌شويم، خدايا، ما را ببخش. اين‌ تعريف‌ انسان‌ نيست، ما ديگر ايوب‌ نيستيم.
 

spow

اخراجی موقت

داستان زیبا

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سر تا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :
" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
 

spow

اخراجی موقت
*من*

من بیگانه ام

در این سرزمین که زیرسنگینی آبهای دریا قرار دارد

خورشید با حلقه ی پرتوانش من را می نگرد

و هوا در میان دستانم جاری است

به من می گویند که در اسارت زاده شده ام

هیچ چهره ی آشنایی نمی بینم

آیا سنگی بودم ، پرتاب شده به اعماق آب؟

آیا میوه ای بودم ، سنگین برای شاخه ی خود؟

اینجا زیر درختی که باد در گوش برگهایش نجوا می کند

به انتظارایستاده ام

چگونه از تنه ی لغزنده اش بالا روم ؟

می خواهم از بلندی شاخسارانش

به تماشای دودی بنشینم

که ازاجاقهای سرزمین مادری ام بر می خیزد...

...............
 

spow

اخراجی موقت
روزی یک مسافر که سوار تاکسی شده بود دید که راننده موقع پیاده شدن یکی از مسافران وقتی که پیرمرد مسافر از ماشین پیاده شد گفت: به امان خدا. راننده بعد از حرکت در جواب گفت: کدوم خدا؟ خدایی که نمی تونه حرف بزنه نه دیده میشه که خدا نیست! مسافر گفت: پس قرآن چیه؟ راننده گفت: کدوم قرآن وقتی که خودشونم میگن باید اونو تفسیر کرد تا فهمیدچی میگه؟ اگه قرآن برای منه و به قول بعضیها خیلی پیچیدست که هنوز کسی نتونسته ته اونو پیدا کنه پس تکلیف کسایی مثل من چی میشه؟ اگه واقعا” خدایی وجود داشت باید طوری تمام حرفاشو میزد که منم همه حرفاشو بفهمم. در غیر این صورت حرف امثال شما غیر منطقی و بهتر حرف نزنین! مسافر چند لحظه ای به فکر فرو رفت که در همان لحظه مسافری دیگر با پلاستیکی از دارو سوار شد…

معلوم بود که از مطب دکتر برمیگردد. ناگهان جرقه ای در ذهنش زده شد. خطاب به راننده گفت: پس حرف شما اینه که هر چیزی که شما در موردش اطلاعاتی ندارید قبول نمیکنید و به خاطر پیچیدگی اون به دنبال فهمیدن اون هم نمیرین و هرچند برای خوبی شما باشه از اون استفاده نمیکنین؟ چون چیزی که با منطق شخص شما جور در نیاد بده؟ پس یک سوال: شما از پزشکی چی میدونین؟ راننده جواب داد: من اگه میدونستم که دکتر میشدم نه راننده! مسافر پرسید پس وقتی مریض میشین هیچ وقت دکتر نمیرین؟ راننده: چرا میرم! مسافر: و دارویی که دکتر نسخه کنه مصرف میکنین؟ راننده: بله. این چه سوالی؟ مسافر: ولی طبق منطق شما این کار غیر منطقی! مگه شما میفهمین که این داروها چطوری بیماری شما رو از بین میبرن؟ اگه جواب این سوال رو نمیدونین طبق حرف خودتون کار شما غیر منطقی و اگر میدونین داروها چطور اثر میکنن چرا میرین دکتر؟ بحث به اینجا که رسید راننده ترمز زد و گفت: اینجا آخرشه از اینجا جلوتر نمیرم پیاده شو!
 

spow

اخراجی موقت
این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

امّا، از آنچه که شاگردان “از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده” می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، “مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم.” امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، “من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟”. توضیح دادم که، ” تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی.” او گفت، “مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!” او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، “چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟”

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، “هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟” صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، “می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد.”

چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

رابی در آوریل 1995 در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.
 

spow

اخراجی موقت
چگونه بگویم

چگونه فریاد كنم

اندوه سال های نبودنت را

آنقدر از من دوری

كه برای رسیدن تقویم قد نمی دهد

اما

برایت می نویسم از ته مانده غرورم ودل تهی و
چشمهای منتظر

و دردی كه با دیدنت تسكین می یابد

از همه وهمه

كه

نشان نبودنت را میدهد

اما

تمام نامه ها را

به

آدرسی كه ندارم پست خواهم كرد
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسن نامی وارد دهی شد و در مكانی كه اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت.
سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌كنم، مردم ده او را به شغل كشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌كند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا كه شغل پیدا كردی،
گفت: شما همه منزل و ماءوا مسكن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ كنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌كنم.
بار دیگر اهالی ده همت كردن و برایش خانه‌ای تهیه كردند و وی را در آنجا جا دادند. ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌كند. وقتی علت را پرسیدند
گفت: هر كدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم.
مردم این مشكل او را نیز حل كردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌كرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم.
به دستور كدخدا شال سبزی به كمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با كمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌كند، وقتی علت را پرسیدند گفت: بر جد غریبم گریه می‌كنم و به شما هیچ ربطی ندارد!!!
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد منوچهر احترامی داستان نویس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 دیده از جهان فروبست . متن زیر داستان كوتاهی از اوست:

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند


قورباغه ها به لك لك ها شكایت كردند


لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند

مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنیا می آیند
تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است


اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان...!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دوران دعوت شد
.پادشاه گفت: به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود، غبطه می خورم
.زاهد پاسخ داد: اعلی حضرتا، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید
.پادشاه با آزردگی گفت : منظورت چیست؟ تمام این سرزمین از آن من است
.زاهد گفت: دقیقا". من آهنگ کرات را دارم، رودها و کوهسارهای سراسر جهان را دارم
.ماه و خورشید را دارم، چون در روان خود، خدا را دارم. اما اعلی حضرتا شما فقط همین قلمرو را دارید
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آیا تکرار تاریخ ممکن است

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه مرد

سه مرد


خانمی هنگام خروج از منزلش سه مرد را دید که در بیرون منزلش نشسته اند.
" شما را نمی شناسم، ولی اگر گرسنه هستید، بفرمایید داخل."
"اگر همسرتان خانه نیستند، می ایستم تا ایشان بیاید."
همسر زن پس از شنیدن ماجرا گفت :
" برو و به داخل دعوتشان کن. "
بعد از دعوت کردن، یکی از آن ها گفت :
" ما هر سه با هم وارد نمی شویم."
خانم پرسید :
" چرا؟ "
یکی از آن هت در پاسخ گفت :
" من ثروتم، آن یکی موفقیت و دیگری عشق است. حال با همسرتان تصمیم بگیرید که کداممان وارد خانه بشویم؟"
بعد از شنیدن، شوهرش گفت:
" ثروت را به داخل دعوت کن، شاید خانه مان کمی با رونق شود."
همسرش در پاسخ گفت :
" چرا موفقیت نه؟"
عروسشان که به صحبت این دو گوش می داد، گفت :
" چرا عشق نه؟ خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد. "
شوهرش گفت :
" برو از عشق دعوت کن به داخل بیاید. "
زن به جلوی در رفت و از عشق دعوت کرد که شب مهمان آن ها باشد. دو نفر دیگر به دنبال عشق به راه افتادند. خانم با تعجب پرسید :
" من فقط عشق را دعوت کرد؟ "
یکی از آن ها در پاسخ گفت :
" اگر ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، دو نفر دیگرمان اینجا می ماندیم؛ ولی هر جا عشق برود ما هم او را دنبال می کنیم."
 

eshagh_kh

عضو جدید
ماجرای بچه های شیطون 1

ماجرای بچه های شیطون 1

*** دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد زيرا با وجودى پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسيار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت يونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد.
 

eshagh_kh

عضو جدید
ماجرای بچه های شیطون 2

ماجرای بچه های شیطون 2

*** يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، يکى از موهايم سفيد مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده!
 

eshagh_kh

عضو جدید
ماجرای بچه های شیطون 3

ماجرای بچه های شیطون 3

*** عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
 

eshagh_kh

عضو جدید
ماجرای بچه های شیطون 4

ماجرای بچه های شیطون 4

*** معلم داشت جريان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى اين که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت : بچه‌ها! اگر من روى سرم بايستم، همان طور که مى‌دانيد خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود.
بچه‌ها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ايستاده‌ام خون در پاهايم جمع نمى‌شود؟
يکى از بچه‌ها گفت: براى اين که پاهاتون خالى نيست.
 

eshagh_kh

عضو جدید
ماجرای بچه های شیطون 5

ماجرای بچه های شیطون 5

*** بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هلمز و واتسون
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند…

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست؛ بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟!

واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم !

هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟!

واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد

از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد...!

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون ! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!!!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ر افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماني دانش آموز مشتاقي بود كه مي خواست به خرد و بصيرت دست يابد . به نزد خردمند ترين انسان شهر , سقراط رفت , تا از او مشورت جويد .
سقراط فردي كهنسال بود و در باره بسياري مسائل آگاهي زيادي داشت .پسر از پير شهر پرسيد چگونه او نيز مي تواند به چنين مهارتي دست پيدا كند .
سقراط كه زياد اهل حرف زدن نبود , تصميم گرفت صحبت نكند و به جايش عملاً براي او توضيح دهد .
او پسر را به كنار دريا برد و خودش در حالي كه لباس به تن داشت , مستقيماً به درون آب رفت
او دوست داشت چنين كار عجيب و غريبي انجام دهد و مخصوصاً وقتي سعي داشت نكته اي را ثابت كند .
شاگرد با احتياط دستور او را دنبال كرد و به درون دريا قدم برداشت و نزد سقراط به جايي رفت كه آب تا زير چانه اش مي رسيد سقراط بدون گفتن كلمه اي دستش را دراز كرد و بر روي شانه پسر گذاشت سپس عميقاً در چشمان شاگردش خيره شد و با تمام توانش سر او را به زير آب فرو برد .
تلاش و تقلايي از پي آمد و پيش از آنكه زندگي پسر پايان يابد , سقراط اسيرش را آزاد كرد . پسر به سرعت به روي آب آمد و در حالي كه نفس نفس مي زد و به دليل بلعيدن آب شور به حال خفگي افتاده بود ، به دنبال سقراط گشت تا انتقامش را از پير خردمند بگيرد . در نهايت تعجب دانش آموز , پيرمرد صبورانه در ساحل منتظر ايستاده بود . دانش آموز وقتي به ساحل رسيد , با عصبانيت داد زد : ((چرا خواستي مرا بكشي ؟)) مرد خردمند با آرامش سئوال او را با سئوالي جواب داد : پسر وقتي زير آب بودي و مطمئن نبودي كه روز ديگر را خواهي ديد يا نه چه چيز را در دنيا بيش از همه مي خواستي ؟
دانش آموز لحظا تي انديشيد سپس به آرامي گفت مي خواستم نفس بكشم .
سقراط چهره اش گشاده شد و گفت : آري پسرم هر وقت براي خرد و بصيرت همينقدر به اندازه اين نفس كشيدن مشتاق بودي آنوقت به آن دست مي يابي .
" دانايي وبصيرت را با تمام وجود بطلبيد تا بيابيد "
 

n1990

عضو جدید
سوال درست

سوال درست

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»

ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»

جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»

كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»

جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.

ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»

ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم؟»

كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
 

Similar threads

بالا