داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.
ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم !
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
مرشد مي گويد: تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد .پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه : براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست .
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز

مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .

 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟
سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا
تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند: قيمت همان صد سكه است !
تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟
سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .
تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .
مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم
__________________
(((آویختم اندیشه را که کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه ها پژمرده ام)))
حضرت مولانا
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز خوشبختی
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره از دکتر حسابی بنقل از دکتر خزعلی

<img width="32" border="0" height="32">« يادش به خير، ملاقاتي داشتم با پروفسور حسابي (پدر علم فيزيك ايران) - كه خدايش رحمت كند - مي گفت: "وقتي خواستم دانشگاه تهران را تاسيس كنم با وساطت يكي از دوستان وقت ملاقاتي از وزير معارف وقت گرفتم، پس از توضيح طرح، وزير معارف از من پرسيد: "دانشگاه بسازيد كه چه بشود؟" و من عرض كردم: "دكتر و مهندس ها كه براي تحصيل به فرنگ مي روند، در مملكت خودمات تربيت كنيم." و او پاسخ داد: "تربيت دكتر و مهندس براي ما صد سال زود است و بايد فرنگي ها براي ما اينكار را بكنند."

متاثر از كوته فكري وزير معارف و نااميد از انجام رسالتي كه بر دوش داشتم از دفتر وزير خارج شدم، رفيق شفيق كه آزدگي مرا ديد براي تسلي خاطر گفت: " من مي توانم از اعليحضرت (رضا خان) برايت وقت ملاقات بگيرم مشروط به اينكه وزير معارف نفهمد كه من اين وساطت را انجام داده ام!" وقت ملاقات با رضا شاه تعيين شد، براي او طرح تاسيس دانشگاه تهران را شرح دادم، و شاه پرسيد "كه چه شود؟" عرض كردم، به جاي آنكه جوانان ما به فرنگ بروند در مملكت خودمان دكتر و مهندس آموزش دهيم و رضا شاه باز پرسيد" كه چه شود؟" و عرض كردم: " اين جاده ها و راه آهن را آلمان ها مي سازند! مهندسين خودمان آن را بسازند و ... شاه بسيار استقبال كرد و گفت برويد طرحتان را بنويسيد به مجلس مي گويم راي بدهد! و من از همان شب شروع به نگارش طرح دانشگاه كردم.

فرداي آنروز از دربار به در خانه ام آمدند، تعجب كردم كه با من چه كار دارند، ديدم يكصد هزار تومان پول فرستاده اند كه اعليحضرت فرموده اند، كارتان را شروع كنيد و طرحتان را نيز بنويسيد. و اين همان مبلغ خريد زمين دانشگاه تهران است و كار ساخت و ساز همزمان با نوشتن طرح آغاز شد
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز

گوش دادن يكي از اسرار اصلي ورود به معبد خداوند است . گوش دادن يعني انفعال . گوش دادن يعني فراموش كردن كامل خودت – تنها در آن هنگام است كه مي تواني گوش كني . زماني كه با توجه و دقت به كسي گوش مي دهي ،‌خودت را فراموش مي كني . اگر نتواني خودت را فراموش كني ، هرگز گوش نمي دهي . اگر بيش از حد در مورد خودت خود آگاه باشي ، صرفاً وانمود مي كني كه گوش مي دهي – گوش نمي دهي . ممكن است سرت را تكان بدهي ؛ گاه ممكن است بله و نه بگويي ، اما گوش نمي دهي .
وقتي كه گوش مي دهي ، به يك مجراي صرف بدل مي شوي ، يك انفعال ، يك پذيرش ، يك رحم : تو مؤنث مي شوي . و براي رسيدن بايد مؤنث شد . به صورت مهاجم خشن ،‌به صورت فاتح نمي تواني به خداوند برسي . تو تنها وقتي مي تواني به خدا برسي ... يا بهتر بگويم خدا تنها وقتي مي تواند به تو برسد كه پذيرا باشي ، پذيرنده باشي . وقتي يين ( عنصر مؤنث ) مي شوي ، وقتي پذيرنده مي شوي ، در باز مي شود – و تو منتظر مي ماني . گوش دادن هنري است براي منفعل شدن .
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
سيزده نكته مهم زندگي و عشق از گابريل گارسيا ماركز
يك: دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام بودن با تو پيدا م يكنم.
دو: هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود.
سه: اگر كسي تو را آن گونه كه مي خواهي دوست ندارد ، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد .
چهار: دوست واقعي كسي است كه دست هاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند.
پنج: بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد.
شش: هرگز لبخند را ترك نكن . حتي وقتي ناراحتي . چون هر كس ممكن است عاشق لبخند تو شود.
هفت: تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي ، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي.
هشت: هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را ب ا تو بگذ راند ، نگذران.
نه: شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامنا سب را بشناسي و سپس شخص مناسب ر ا. به اين ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شكرگزار باشي.
ده: به چيزي كه گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.
يازده: هميشه افرادي هس تند كه تو را م ي آزارند . با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش كه به كسي كه تو را آزرده دوباره اعتماد نكني.
دوازده:خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي شناسي قبل از آن كه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد.
سيزده: زياده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد كه انتظارش را نداري.
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا كجاست
مرد نجوا كرد: "خدايا با من صحبت كن" يك چكاوك آواز خواند ولي مرد نشنيد.
پس مرد با صداي بلند گفت:" خدايا با من صحبت كن"آذرخش در آسمان غريد ولي مرد متوجه نشد.
مرد فرياد زد:" خدايا يك معجزه به من نشان بده" يك زندگي متولد شد ولي مرد نفهميد..
مرد نااميدانه گريه كرد و گفت:" خدايا مرا لمس كن و بگذار تو را بشناسم"پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس كرد.
ولي مرد بالهاي پروانه را شكست و در حالي كه خدا را درك نكرده بود از آنجا دور شد!!
__________________
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی سلطان محمود به دیوانه خانه رفته و پس از دیدار از شرایط تیمارستان ، از دیوانه ای پرسید : چه می خواهی تا بگویم برایت فراهم کنند ؟
- دنبه می خواهم یا سلطان
سلطان دستور داد تا برایش ترب سفید آوردند و گفتند : اینهم دنبه که خواستی .
دیوانه ترب را گرفت و خورد و سر جنبانیده و به ساطان نگریست ، ساطان پرسید :
- سبب سر جنبانیدن دیگر چیست ؟
- تا تو پادشاه شده ای ، از دنبه ها چربی رفته است !!
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «خدايا كمكم كن!»
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!»
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟»
زن جواب داد: «بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.»
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «خدايا متشكرم!»
سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.»
مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك *** اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!»
خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مردي در دهات اطراف شهرمان در پي جور كردن اندك پولي بود تا با آن پسرش راداماد كند، از آنجا كه آن سال خشكسالي بدي شده بود دستان مرد روستايي خالي بود و به ناچار پيش كدخداي ده رفت.كد خدا در آن خشكسالي كه پمپ آب هم در هيج جاي استان پيدا نميشد داراي هفت پمپ آب بود كه زمين برنج او را سيراب نگه ميداشت. پس از اينكه مرد درخواست خود را براي قرض مقداري پول به او گفت كدخدا با ندارم و بي چاره ام و اوضاع خراب است از عظر او را خواست.

مرد دست از پا دراز تر از خانه ي كدخدا بيرون آمد، پس از آن به چند جاي ديگر هم براي قرض پول سر زد ولي از هيج جاجواب مثبتي نگرفت. در آخر به خانه ي دزد روستا رفت ،به دزد گفت كه مقداري پول براي خرج عروسي پسرش احتياج دارد و او آخرين دري است كه ميزند:اول خدا بعد كدخدا و ... و آخر تو.
دزد به مرد گفت كه برود و چند روز بعد برايگرفتن پول بيايد.

دزد همان شب به زمين كدخدا ميرود و هر هفت موتور پمپ او را برداشته به پشت پرچيني در زمين كناري مي اندازد.كدخدا صبح با ديدن اين صحنه شكه ميشود و با گريه و زاري به خانه ي دزد مي آيد. داستان دزدي هر پمپ را به او ميگويد و از او ميخواهد كه پمپ ها را براي او پيدا كند. دزد هم ميگويد كه ما هر هفته دور هم جمع ميشويم و اگر از دوستان من كسي اين كار را كرده باشد از آنها پس ميگيرم. فردا مشود و دزد پيش كدخدا ميرود و ميگويد كه پمپ ها پيدا شده ولي دزد آنها پانصدهزار تومان و دويست كيلو دانه در اضاي تحويل پمپ ها ميخواهد. حاجي با ندارم و بدبختم سيصد هزار تومان به علاوه دويست كيلو دانه به دزد ميدهد و دزد هم به او ميگويد كه پمپ هايش در پشت پرچين فلان باغ است.دزد پول و دانه ها را به مرد مي دهد و به او ميگويد كه شتر ديدي نديدي.

پول را حاجي داد و دعاي خيرش براي دزد ماند. اين داستان را هفته پيش راننده ي ماشيني كه با آن به ساري ميرفتم تعريف كرد.جالب اينجا بود كه پنج دقيقه اول تقريبا داشت با همه ي مسافرها دعوا مي افتاد.جريان مال ده اين آقا بود و زمانش هم فكر كنم دهه هفتاد بود.
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغاز بهار دو تا بذر در خاک حاصلخیز کنار هم نشسته بودند.
اولین بذر گفت :
می خواهم رشد کنم.
می خواهم ریشه هایم را در خاک زیر پایم بدوانم
و ساقه هایم را از پوسته ی خاک بیرون بکشم.
می خواهم غنچه های لطیفم را باز کنم و نوید فرا رسیدن بهار را بدهم...
می خواهم گرمای آفتاب را روی صورتم
و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم !
و رشد کرد و قد برافراشت.

بذر دوم گفت :
من می ترسم.
اگر ریشه هایم را در خاک ، زیر پایم بداونم ،
از کجا معلوم که در تاریکی به چیزی بر نخورم ؟
اگر راهم را از میان پوسته ی سخت بالای سرم بیابم
از کجا معلوم که جوانه های لطیفم از بین نروند ...
و اگر بگذارم که جوانه هایم باز شوند
از کجا معلوم که یک مار نیاید و آنها را نخورد
و اگر بگذارم که غنچه هایم باز شوند
از کجا معلوم که طفلی مرا از زمین بیرون نکشد ؟
نه !
بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود
و این طور بود که او منتظر ماند.

مرغ خانگی که در خاک دنبال دانه می گشت ،
بذر منتظر را دید و او را خورد ... !
__________________
انسان ها وقتی یكدیگر را دوست دارند، زیباتر از همیشه اند.
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
درويشي مجرد گوشه ي صحرايي نشسته بود. پادشاهي بر او گذشت؛ درويش - از آن جا كه فراغ ملك قناعت است- سر بر نياورد و التفات نكرد. سلطان – از آن جا كه سطوت سلطنت است – برنجيد و گفت: اين طايفه ي خرقه پوشان امثال حيوان اند و اهليت و آدميت ندارند. وزير نزديكش آمد و گفت: اي جوان مرد، سلطان روي زمين بر تو گذر كرد؛ چرا خدمتي نكردي و شرط ادب به جاي نياوردي؟ گفت:سلطان را بگوي توقع خدمت از كسي دار كه توقع نعمت از تو دارد و ديگر، بدان كه ملوك از بهر پاس رعيت اند نه رعيت از بهر طاعت ملوك.

پادشه پاسبان درويش است / گرچه رامش به فر دولت اوست
گوسپند از براي چوپان نيست / بلكه چوپان براي خدمت اوست

ملك را گفته ي درويش استوار آمد؛ گفت: از من تمنايي بكن. گفت:آن همي خواهم كه دگر باره زحمت من ندهي . گفت: مرا پندي بده؛ گفت:
درياب كنون كه نعمت هست به دست / كاين دولت و ملك مي رود دست به دست

گلستان سعدي

 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد،
شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد
متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد،
پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده
خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید
که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد:
«من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم
و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم
که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست.
به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.»
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد.
زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد!
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی در کنار جاده، دکهای درست کرد و در آن ساندویچ میفروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچهای خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکهاش میایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد و مردم هم میخریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد به کمک او پرداخت. سپس کمکم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش ندادهای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود میآید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش میدهد و روزنامه هم میخواند پس حتماً آنچه میگوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمیایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمیکرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.


 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
افغانیها ضربالمثلی دارند بدین مضمون که :
اگر کسی به تو گفت اسب به او اعتمادنکن اما اگر دو نفر پیدا شدند و به تو گفتند کمی درباره خودت فکر کن. اما اگر سه نفر پیدا شدند و به تو گفتند که اسبی حتماً یک زین برای خودت سفارش بده. این ضربالمثل به خوبی اثر القاء افکار منفی دیگران را بر ما نشان میدهد.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدانید:
اندیشههای خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشههای شما را شکل میدهند. خواستههای خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامهریزی میکنند.
در واقع آن پدر داشت بهترین راه برای کاسبی را انجام میداد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش را عوض کرد و افکار پسر آنقدر روی او تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش دارد باعث ورشکستگی میشود و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگیش عوض شود.
گاهی اوقات ما انقدر به افکار دیگران توجه میکنیم و به انها اعتماد بیجا میکنیم که نه تنها زندگی خودمان را خراب میکنیم بلکه حتی دیگر راه حل دیگری را نمی­بینیم و چشمان را به روی حقیقتها می بندیم.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتوانیم فرق بین خوب و بد را تشخیص بدهیم. بهتراست قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرند که بعد ما را پشیمان کند، کمی فکر کنیم و راه درست را انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری در جزیره ای دور افتاده تمام احساس ها در كنار هم به خوبی و خوشی زندگی می كردند ،
خوشبختی. پولداری. عشق. دانائی. صبر.غم. ترس .......
هر كدام به روش خویش می زیستند . تا اینكه یك روز دانائی به همه گفت :
هر چه زودتر این جزیره را ترك كنید زیرا به زودی آب این جزیره را خواهد گرفت اگر بمانید غرق می شوید .
تمام احساس ها با دستپاچگی قایق های خود را از انبارهای خانه های خود بیرون آوردند وتعمیرش كردند .
همه چیز از یك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدری خراب شد كه همه به سرعت سوار قایق ها شدندوپارو زنان جزیره را ترك كردند .
در این میان عشق هم سوار قایقش بود اما به هنگام دور شدن از جزیره متوجه حیوانات جزیره شد كه همگی به كنار جزیره آمده بودند
و وحشت را نگه داشته بودند و نمی گذاشتند كه او سوار بر قایقش شود .
عشق به سرعت برگشت و قایقش را به همه حیوانات و وحشت زندانی شده سپرد .
آنها همگی سوار شدند و دیگر جائی برای عشق نماند.!!!!!!!!!
قایق رفت و عشق تنها در جزیره ماند . جزیره هر لحظه بیشتر به زیر آب می رفت و عشق تا زیر گردن در آب فرو رفته بود .
او نمی ترسید زیرا ترس جزیره را ترك كرده بود . فریاد زد و از همه احساس ها كمك خواست . اول كسی جوابش را نداد .
در همان نزدیكی قایق ثروتمندی را دید و گفت : ثروتمندی عزیز به من كمك كن . ثروتمندی گفت : متاسفم قایقم پر از پول و شمش و طلاست و جائی برای تو نیست .
عشق رو به (غرور) كرد و گفت : مرا نجات می دهی ؟ غرور پاسخ داد : هرگز تو خیسی و مرا خیس می كنی .
عشق رو به غم كرد و گفت: ای دوست عزیز مرا نجات بده اما غم گفت : متاسفم دوست خوبم من به قدری غمگینم كه یارای كمك به تو را ندارم بلكه خودم احتیاج به كمك دارم .
در این حین خوشگذرانی و بیكاری از كنار عشق گذشتند ولی عشق هرگز از آنها كمك نخواست.
از دور شهوت را دید و به او گفت : آیا به من كمك می كنی ؟ شهوت پاسخ داد البته كه نه !!!!! سال ها منتظر این لحظه بودم كه تو بمیری یادت هست همیشه مرا تحقیر می كردی همه می گفتند تو از من برتری ، از مرگت خوشحال خواهم شد .
عشق كه نمی توانست نا امید باشد رو به سوی خداوند كرد و گفت : خدایا مرا نجات بده ناگهان صدائی از دور به گوشش رسید كه فریاد می زد نگران نباش تو را نجات خواهم داد .
عشق به قدری آب خورده بود كه نتوانست خود را روی آب نگه دارد و بیهوش شد . پس از به هوش آمدن خود را در قایق دانائی یافت آفتاب در آسمان پدیدارمی شد و دریا آرامتر شده بود .
جزیره داشت آرام آرام از زیر هجوم آب بیرون می آمد و تمام احساس ها امتحانشان را پس داده بودند
عشق برخواست به دانائی سلام كرد و از او تشكر كرد دانائی پاسخ سلامش را داد وگفت :
من شجاعتش را نداشتم كه به نجات تو بیایم شجاعت هم كه قایقش از من دور بود نمی توانست برای نجات تو بیاید تعجب می كنم تو بدون من و شجاعت چطور به نجات حیوانات و وحشت رفتی ؟
همیشه می دانستم درون تو نیروئی هست كه در هیچ كدام از ما نیست . تو لایق فرماندهی تمام احساس ها هستی .
عشق تشكر كرد و گفت : باید بقیه را هم پیدا كنیم و به سمت جزیره برویم ولی قبل از رفتن می خواهم بدانم كه چه كسی مرا نجات داد ؟؟
دانائی گفت كه او زمان بود. عشق با تعجب گفت : زمان ؟؟!!!!!
دانائی لبخندی زد وپاسخ داد :
بله چون این فقط زمان است كه می تواند بزرگی و ارزش عشق را درك كند .
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقا مجتبی خیلی عالی بود دستتون دردنکنه:gol:
بخصوص داستان پدروپسروکلاغ
فقط یکی قابل خوندن نبود همون که با رنگ فسفری نوشته بودید
 
آخرین ویرایش:

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو دوست با پای پیاده از جاده­ای عبور می­کردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شدد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن­های بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره­ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوست من جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب از او پریسد: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن­ها صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را بر روی صخره حک می­کنی؟
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می­دهد باید روی شن­های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وفتی کسی محبتی در حق ما می­کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

سلام دوست عزیز....
خیلی جالب بود.....
ولی حیف که........
تشکر تموم کردم.......:D
این پستو دادم که بگم متشکرم............;)
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.............این هم داستان مار و مورچه________________________

یکی بود یکی نبود. یک مار سیاه و درشتی بود که بسیار سمش کشنده بود و در سوراخی لانه داشت این مار هر روز از یک راه وسیع تری برای پیدا کردن طعمه می رفت.یک روز تصمیم گرفت از راه دیگری برای به دست آوردن طعمه برود و همین کار را کرد.غافل از این که این راه خیلی تنگ بود وازطرفی سر راه مورچه ها بود.مار وقتی از این راه تنگ رفت,سرش زخمی شد و خون آمد,بوی خون بیشتر مورچگان را متوجه کرد و هزاران مورچه به مار حمله کردند و او را با آنکه به درشتی بود,خوردند.برای مار ترک عادت موجب مرگ شد.
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خیلی قشنگه

خیلی قشنگه

ارد دوم و سورنا





می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد .
 

کیوان.م

عضو جدید
استاد می گوید:


بنویس! چه یک نامه ، خاطرات روزانه، یا یادداشتی موقع صحبت با تلفن _اما بنویس!

با نوشتن ،به خدا و به دیگران نزدیک تر می شویم.

اگر می خواهی نقش خودت را در دنیا بهتر بفهمی ،بنویس. سعی کن روح ات را در نوشته ات بذاری،حتا اگر هیچ کس کارت را نمی خواند یا بدتر ،حتا اگر کسی چیزی را بخواند که نمی خواهی خوانده شود.

همین نوشتن به ما کمک می کند افکارمان را تنظیم کنیم و پیرامون مان را واضح تر ببینیم. یک کاغذ و قلم معجزه می کند درد را تسکین می دهد، رؤیاها را تحقق می بخشد و امیدهای از دست رفته را باز می گرداند.

کلمه قدرت است
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
غلامرضا تختی

غلامرضا تختی در روز پنجم شهريور ماه ۱۳٠۹در خانواده‌ای متوسط و مذهبی در محله‌ خانی آباد تهران به دنيا آمد. "رجب خان" - پدر تختی - غير از وی دو پسر و دو دختر ديگر نيز داشت كه همه‌ آنها از غلامرضا بزرگتر بودند. "حاج قلی"، پدر بزرگ غلامرضا، فروشنده‌ خوار و بار و بنشن بود. از قول رجب خان، تعريف مي‌كنند كه حاج قلی در دكانش بر روی تخت بلندی مي‌نشست و به همين سبب در ميان اهالی خانی آباد به حاج قلی تختی شهرت يافته بود. همين نام بعدها به خانواده‌های رجب خان منتقل شد و به "نام خانوادگی" تبديل شد. رجب خان با پولی كه از ماترك پدرش به دست آورده بود، در محل سابق انبار راه‌آهن زمينی خريده و يك يخچال طبيعی احداث كرده بود و از همين راه، مخارج زندگی خانواده‌ پرجمعيت خود را تأمين مي‌كرد.
نخستين واقعه‌ای كه در كودكی غلامرضا روی داد و ضربه‌ای بزرگ و فراموش نشدنی بر روح او وارد كرد، آن بود كه مرحوم پدرش برای تأمين معاش خانواده‌ ناچار شد خانه‌ مسكونی خود را گرو بگذارد. تختی سالها بعد در آخرين مصاحبه‌ خود با يادآوری اين ماجرای تلخ مي‌گويد: "يك روز طلبكاران به خانه‌ ما آمدند و اثاثيه‌ خانه و ساكنينش را به كوچه ريختند، ما مجبور شديم كه دو شب را توی كوچه بخوابيم. شب سوم اثاثيه را برديم به خانه‌ همسايه‌ها و دو اتاق اجاره كرديم. چندی بعد روزگار، عرصه را بيشتر بر پدرم تنگ كرد تا اين كه مجبور شد يخچال طبيعي‌اش را نيز بفروشد. اين حوادث تأثير فراوانی در روحيه‌ پدرم گذاشت و باعث اختلال روحی او در سالهای آخر عمر شد."
در چنان شرايطی، غلامرضا تنها ۹سال به تحصيل پرداخت. وی خود می‌گويد: "مدت ۹سال در دبستان و دبيرستان منوچهری كه در همان خانی آباد قرار داشت، درس خواندم، ولی تنها خاطره‌ای كه از دوران تحصيل به ياد دارم، اين است كه هيچوقت شاگرد اول نشدم، اما زندگی در ميان مردم و برای مردم درسهايی به من آموخت كه فكر مي‌كنم هرگز نمی توانستم در معتبرترين دانشگاهها كسب كنم.
زندگی همچنين به من آموخت كه مردم را دوست بدارم و تا آنجا كه در حد توانايی من است، به آنان كمك كنم. حال، اين كمك از چه طريقی و از چه راهی باشد، مهم نيست. هر كس به قدر تواناييش ..."
غلامرضا، ورزش را از نوجوانی آغاز كرد. ورزش ابتدا برای او نوعی تفنن و سرگرمی بود. در همان اوان، خيال قهرمان شدن، مدتی او را به وسوسه انداخت اما از همان نوجوانی كه تازه به فكر باشگاه رفتن افتاده بود، اعتقاد داشت كه ورزش برای تندرستی و سلامت جان و تن هر دو لازم است.
شادروان تختی در مصاحبه‌ای با اشاره به فقر و مشقت زمان نوجوانی‌اش می‌گويد: "با آن كه علاقه‌ی فراوانی به ورزش داشتم، مجبور بودم كه در جستجوی كاری برآيم. زندگی، نان و آب، لازم داشت. برای مدتی به خوزستان رفتم و در ازای روزی هفت يا هشت تومان، كار كردم. دنيا در حال جنگ (جنگ جهانی دوم) بود، زندگی به سختی می‌گذشت."
آشنايی حقيقی تختی با ورزش و كشتی در باشگاه "پولاد" آغاز شد. وی كه پيش از اين گودها و زورخانه‌های فراوانی ديده بود و شيفته‌ تواضع و افتادگی پهلوانانی كشتی و ورزشی باستانی شده بود، برای نخستين بار در سال هزار و سيصد و سی و نُه به باشگاه پولاد (واقع در خيابان شاهپور سابق) رفت و به دليل علاقه و استعداد وافری كه نسبت به كشتی نشان داد مورد توجه مرحوم "حسين رضی زاده" مدير آن باشگاه قرار گرفت.
تختی، خود می گويد: "رضی خان آدم خوبی بود، اگر كسی را نشان مي‌كرد و می‌ديد كه استعداد كشتی دارد، دست از سرش بر نمی‌داشت. در گرمای تابستان لخت می‌شديم و هر روز از ساعت دو بعد از ظهر تا چندين ساعت كشتی می‌گرفتيم، از دوش آب گرم و حمام خبری نبود. كشتی گيران برای وزن كم كردن، به خزينه می‌رفتند تشكهای كشتی را با پنبه پر می‌كردند، اما خاك و خاشاك آن، بيش از پنبه بود."
تختی كه پس از بازگشت از خوزستان (مسجد سليمان) روانه‌ خدمت سربازی شده بود، در سربازخانه با استفاده از فرصتها و توجهات فراهم شده، به ‌ويژه تشويق و حمايت دبير وقت فدراسيون كشتی كه در دژبان ارتش فعاليت داشت، تمرينات كشتی خود را بار ديگر آغاز كرد. تختی خود در اين باره می‌گويد: "وقتی در سال ۱۳۲۸در مسابقه‌ بزرگ ورزشی (كاپ فرانسه) شركت كردم، در همان اولين دوره ضربه فنی شدم. اما تمرينهای جدی و سختی كه در پيش گرفتم، مرا ياری كرد تا حقيقت مبارزه را درك كنم؛ اگر چه شور پيروزی در سر داشتم، اما كار و كوشش را سرآغاز پيروزی می‌دانستم."
به اين ترتيب تختی با تمرين و پشتكار مثال زدنی رفته رفته خود را از ميان بازنده‌ها بيرون كشيد و سرانجام در سال هزار و سيصد و سی در وزن هفتاد و نه کيلوگرم به عضويت تيم ملی درآمد. وی در نخستين دوره‌ مسابقه‌های كشتی آزاد قهرمانی جهان (هلسينكي، ۱۹۵۱) با وجود آن كه هنوز ۲۱سال داشت، نايب قهرمان جهان شد. درخشش خيره‌ كننده‌ی تختی در رقابتهای كشتی هلسينكی كه در نخستين حضور او در مسابقه‌های قهرمانی جهان و در فاصله‌ كمتر از دو سال از ورودش به ميادين ورزشی داخلی اتفاق افتاد، بيش از هرچيز نمايانگر ايمان و تلاش و اراده‌ كم نظير تختی و همچنين استعداد و مهارت فوق‌ العاده‌ او در زمينه‌ كشتی بود.
گفتنی است در اولين دوره مسابقات قهرمانی كشتی آزاد جهان كه از لحاظ تاريخی ميدان معتبر و تعيين كننده‌ای برای كشتی ايران و جهان بود، تيم ملی كشتی آزاد ايران با تركيب كامل و در هر هشت وزن آن زمان حضور پيدا كرد و با كسب دو نشان نقره (محمود ملاقاسمی و غلامرضا تختی) و دو نشان برنز (عبدالله مجتبوی و مهدی يعقوبی) در نتيجه‌ ای درخشان و غير قابل تصور پس از تيمهای ملی تركيه و سوئد عنوان سوم جهان را به دست آورد.
مسابقات سال ۱۹۵۱هلسينكی (فنلاند) برای تختی آغاز راهی بود كه طی ۱۵سال آينده با كسب دهها پيروزی و فتح سكوهای متعدد قهرمانی در بزرگترين ميادين بين‌المللی كشتی ادامه يافت.
شادروان غلامرضا تختی در سال ۱۳۳۱(۱۹۵۲) در نخستين حضور خود در رقابتهای المپيك با كسب شش پيروزی و قبول يك شكست در برابر "ديويد جيما كوريدزه" از شوروی صاحب نشان نقره شد. وی در اين مسابقه‌ها توانست حيدر ظفر ترك را كه سال پيش با غلبه بر تختی قهرمان جهان شده بود را شكست دهد.
تختی در دومين دوره‌ مسابقات جهانی كه در خرداد ماه هزار و سيصد و سی و سه (1954) که در توکيو برگزار شد، در وزن هفتم (هفتاد و هشت کيلو) به رقابت پرداخت كه با وجود پيروزيهای درخشان و شايستگی فراوانی كه از خود بروز داد با قبول يك شكست غير منتظره در برابر "وايكينگ پالم" سوئدی از راهيابی به فينال بازماند و در نهايت عنوان چهارمی اين وزن را به دست آورد.
تختی شش ماه بعد در يك ديدار دوستانه در سوئد، «پالم» را با ضربه‌ فنی شكست داد و باخت غافلگيرانه توكيو را به خوبی جبران كرد.
شادروان تختی همچنين در سال ۱۹۵۵ در جشنواره‌ بين‌المللی ورشو موفق به كسب نشان نقره شد. اما سومين دوره‌ مسابقه‌های قهرمانی جهان (استانبول، ۱۹۵۷) تجربه‌ تلخی برای مرحوم تختی بود. وی كه در اين دوره از رقابتها، برای اولين و آخرين بار در وزن فوق سنگين آن زمان (۸۷+ كيلوگرم) كشتی می‌گرفت، به دليل وزن بسيار كمتر نسبت به رقيبان با دو باخت حذف شد. پهلوان ايران با وجود حذف شدن در استانبول آبرومندانه كشتی گرفت و نتايجی كه به دست آورد با توجه به آن كه با وزن ۹۲كيلوگرم به مصاف كشتی گيران فوق سنگين رفته بود، در مجموع غير قابل قبول نبود.
به عنوان نمونه «ديتريش» آلمان و «ايوان ويخريستيوك» روس، حريفان اصلی تختی در اين رقابتها صد و ده كيلوگرم وزن داشتند و علاوه بر آن در وزن خود نيز از تجربه‌ خوبی برخوردار بودند.
در بازيهای المپيك ملبورن (استراليا) كه در آذرماه ۱۳۳۵(۱۹۵۶) برگزار شد تختی يك بار ديگر در وزن هفتم (۸۷ كيلوگرم) به مصاف رقبايی از شوروی، آمريكا، ژاپن آفريقای جنوبی، كانادا و استراليا رفت و با شكست تمامی حريفان اولين نشان طلای خود را به گردن آويخت. اين برای نخستين بار بود كه دو قهرمان از آمريكا و شوروی در يك سكوی معتبر جهانی پايين تر از حريف ايرانی قرار می‌گرفتند. جهان پهلوان تختی در اسفند ماه همان سال با غلبه به مرحوم حسين نوری به مقام پهلوانی ايران دست يافت و صاحب بازوبند شد و در سالهای سی و شش و سی و هفت نيز اين عنوان را تکرار کرد. جهان پهلوان تختی در سال ۱۹۵۸در بازیهای آسيايی توكيو و مسابقات قهرمانی جهان در صوفيه به ترتيب نشانهای طلا و نقره‌ اين رقابتها را به گردن آويخت و در مهر ماه سال سی و هشت (هزار و نهصد و پنجاه و نه) در چهارمين دوره‌ مسابقات كشتی آزاد قهرمانی جهان كه در تهران برگزار شد سومين عنوان قهرمانی جهان خود را كسب كرد. "بوريس كولايف" از شوروی تنها كشتی گيری بود كه با امتياز به تختی باخت و در ۵ كشتی ديگر رقبای مجارستانی، لهستانی، فرانسوی، بلغار و ترك تختی با ضربه‌ فنی مغلوب پهلوان ايران شدند.
تيم ملی كشتی آزاد ايران كه در رقابتهای تهران با اكتفا به دو مدال طلای غلامرضا تختی و امامعلی حبيبی با وجود برخوردی از امتياز ميزبانی در حفظ عنوان سومی سالهای قبل نيز ناموفق بود در هفدمين دوره‌ی بازيهای المپيك (ايتاليا، هزار و نهصد و شصت) تا مكان پنجم رده بندی سقوط كرد. تختی كاپيتان تيم ملی و پر تجربه ‌ترين كشتی‌گير ايران كه در اين رقابتها در وزن هفتم به ميدان رفته بود، پس از پيروزی در پنج ديدار با در مسابقه‌ نهايی با قبول شكست در برابر "عصمت آتلی" از تركيه به گردن آويز نقره دست يافت.
مسابقه‌های قهرمانی جهان در يوكوهامای ژاپن ميدانی فراموش نشدنی برای كشتی ايران بود. تيم ملی كشتی آزاد كشورمان پس از حضور در ۸دوره مسابقات المپيك و جام جهانی در رقابتهای جهانی ۱۹۵۹ژاپن، پر افتخار‌ترين حضور خود در تاريخ كشتی را رقم زد و با دريافت پنج نشان طلا، يك نشان نقره، يك نشان برنز و يك عنوان پنجمی به مقام قهرمانی كشتی آزاد جهان دست يافت.
جهان پهلوان تختی كه در اين مسابقات در وزن ۸۷ كيلوگرم به مصاف حريفان رفته بود با حضوری مقتدرانه آخرين مدال طلای خود را به گردن آويخت. كشتی‌گيران آزاد ايران در ششمين دوره‌ی رقابتهای قهرمانی جهان در توليدوی آمريكا (۱۹۶۲) نيز حضوری شايسته داشتند.
تيم ملی ايران اگرچه نتوانست مقام قهرمانی خود را در اين مسابقات حفظ كند ولی كسب مقام سوم جهان نيز با توجه به كارشكنیها و ناداوریهايی كه در حق تختی و ساير كشتی‌گيران ايران روا شد نتيجه‌ قابل قبولی تلقی مي‌شود. جهان پهلوان تختی در اين مسابقات با حضور مقتدرانه در برابر «وان براند» آمريكايی، «مرويد» روسی و «عصمت آتلی» كه از قهرمانان صاحب نام وزن هفتم بودند از حيثيت كشتی ايران به خوبی دفاع كرد و در نهايت پس از تساوی با «مرويد» جوان تنها به دليل ۲۰۰گرم اضافه وزن نسبت به حريف از دريافت نشان طلا محروم شد و به گردن آويز نقره رضايت داد.
قهرمان ارزشمند ايران در شرايطی در اين ديدارها شركت كرد كه از بيماری خطرناكی رنج می‌برد با اين حال عشق به ملت ايران او را به مصاف با بزرگترين قهرمانان جهان كشاند. شدت بيماری تختی به حدی بود كه پس از ديدار فينال سريعاً به نيويورك منتقل و روز بعد در بيمارستان بزرگ نيويورك تحت عمل جراحی قرار گرفت. در فاصله سالهای هزار و نهصد و شصت و دو تا هزار و نهصد و شصت و شش، جهان پهلوان تختی با وجود سن بالا همچنان عضو تيم ملی ايران بود. اما تنها در بازيهای المپيك هزار و نهصد و شصت و چهار توکيو شركت كرد كه در اين ديدار با بد ‌اقبالی از كسب چهارمين نشان المپيك خود بازماند و به عنوان چهارمی جهان اكتفا كرد. البته جانشينان تختی در مسابقات جهانی صوفيه (هزار و نهصد و شصت و سه) و منچستر (هزار و نهصد و شصت و پنج) ‌از دريافت حتی يك امتياز در وزن هفتم ناموفق بودند، اين امر در كنار عشق وافری كه ملت ايران به جهان پهلوان داشتند، موجی از درخواستهای مردمی و مطبوعاتی برای حضور مجدد تختی در رقابتهای جهانی را برانگيخته بود. پهلوان سی و شش ساله ايران با وجود عدم آمادگی كافی و گذشتن از مرز بازنشستگی شركت در مسابقه های جهانی هزار و نهصد و شصت و شش (تير ماه هزار و سيصد و چهل و پنج) توليدو را پذيرفت.
تختی در مسابقات انتخابی مسابقات جهانی هزار و نهصد و شصت و شش از نظر نتايج فنی و پيروزی با ضربه‌ فنی، بهترين چهره شناخته شده و به عنوان بهترين كشتی گير وزن هفتم ايران راهی آمريكا شده بود با اين حال كارشكنیها و برخوردهای سوئی كه از سوی برخی افراد و مقامات نسبت به او روا مي‌شد روحيه‌ او را تضعيف كرده بود.
جهان پهلوان به هنگام عزيمت به آخرين سفر خود، در ميان خيل عظيم مردمی كه برای بدرقه او و همراهانش آمده بودند در گفت‌ و گو با خبرنگار "كيهان ورزشی" گفت: "هيچ چيز نمي‌تواند مرا خوشحال كند، پول، مدال طلا، عشق و حتی عشق. نسبت به اين مردمی كه به فرودگاه آمده‌اند، احساس شرمندگی می‌كنم. راستی چقدر محبت بدهكارم؟ من چرا بايد كشتی بگيرم؟ چرا بايد همراه تيم، مسافرت كنم، تا سبب اين همه مراجعت باشم؟ اگر پاسخ به اين پرسش را می‌دانستم من هم مي‌توانستم ادعا كنم چون ديگران هستم ... وقتی كسی نداند چه عاملی سبب خوشحالی‌اش خواهد شد، يقيناً نخواهد توانست بگويد چرا كشتی می‌گيرد و چرا همراه تيم مسافرت می‌كند." تختی كه بی‌اميد به مصاف تازه نفسی ها و جوانان جويای نام رفته بود، متأسفانه با بدترين قرعه‌ ممكن نيز مواجه شد به طوری كه پس از پيروزی پنج بر صفر در مقابل حريفی از مجارستان به مصاف «الكساندر مدويد» و «احمد آئيك» (نفرات اول و دوم اين دوره از رقابتها) رفت و با قبول شكست در برابر آنها برای هميشه با صحنه‌ كشتی خداحافظی كرد.

يادش گرامی باد!
 

رد پای دوست

عضو جدید
به نام خالق افکار پاک و اندیشه های ژرف



کمال چه مفهومی را داراست ؟

اگر بخواهیم کلمه کمال را تفسیر کنیم کمال از ریشه اکمال و کامل شدن می آید و

آخرین حدی است که انسان می تواند به آن برسد .

کمال یعنی عالیترین درجه در علم -تقوی- زهد- شجاعت - سخاوت -رحمت - رافت -

عفت -عصمت و طهارت و... واگر انسانی بتواند تمامی این خصوصیات را بدست آورد

میشود او را انسان کامل گفت که به کمال معنوی رسیده و حضرت علی (ع) انسانی

بزرگ بودند که در آخرین درجه کمال نمونه و الگویی بودند برای تمامی انسانها که همه

برای رسیدن به کمال از این مرد بزرگ سرمشق میگیرند.

درست است هیچ کس حضرت علی (ع) نمی تواند باشد اما پیرو ایشان که هستیم

فکر میکنید ما چه قدمهایی آیا تا الان برای رسیدن به کمال برداشتیم ؟


خوشحال میشم نظر دوستان و خوانندگان عزیزو هم ببینم ؟
 

ata2009

عضو جدید
یک روز گرم تابستانی شاخه ای از یک درخت, مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکان داد و به دنبال آن برگ های ضعیف و کم طاقت از آن جدا شدند و آرام بر زمین ریختند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگها جدا شدند. برگی سبز, درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت بود و به هر شاخه خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن, ار قطع کردنش صرفنظر کرد. بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه, مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خودش را تکان داد تا اینکه به ناچار آن برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر زمین افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد, بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آن که مجال اعتراض داشته باشد بر زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: « اگرچه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود, ولی همین خیال واهی پرده ای بر چشمان واقع نگرت تا فراموش کنی که من حافظ حیات تو بودم خوش آمدی"
— شاخ و برگ:heart:
 

ata2009

عضو جدید
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
"حافظ"

دختری از کشیش می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد.
وقتی کشیش وارد می شود ، می بیند که مردی روی تخت دراز کشیده
و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
پیرمرد با دیدن کشیش گفت:" شما چه کسی هستید و اینجا چه می کنید؟"
کشیش خودش را معرفی کرد و گفت:
" من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ،گمان میکردم منتظر آمدن من هستید!"
پیرمرد گفت:" آه ! بله ... صندلی ... خواهش میکنم در را ببندید."
کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود ، در را بست.
پیرمرد گفت:" من هرگز مطلبی را که میخواهم به شما بگویم به کسی ، حتی دخترم نگفته ام.
راستش در تمام زندگی من اهل عبادت و دعا نبودم ، تا این که چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد."
روزی به من گفت:" جانی ، فکر کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است.
روی یک صندلی بنشین.
یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده .
با اعتقاد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است.
این مساله خیالی نیست ، او وعده داده است که : من همیشه با شما هستم.
سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که با من هم اکنون صحبت میکنی"
من هم چند بار اینکار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت اینکار را انجام میدهم."
کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبتهایش ادامه دهد.
پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و به خانه اش بازگشت.
دو شب بعد دختر به کشیش تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد.
کشیش پس از عرض تسلیت پرسید:" آیا او در آرامش مرد؟"
"بله. وقتی من میخواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم ، او مرا صدا زد که پیشش بروم.
دست مرا در دست گرفت و مرا بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم،
متوجه شدم که او مرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد.
معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود.
شما چه فکر می کنید؟"
کشیش در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت :
"ای کاش! ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.ا"
— ما زدرياييم و دريا مي رويم
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدايش نه گُلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می‌نشست.صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می‌پيچيد. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. از کائنات گله داشت.فکر می‌کرد در دایره قسمت نازيبايی‌ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی‌شود.کلاغ غمگينانه گفت: کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می‌زدود و بالهايش را می‌بست تا ديگر آواز نخواند. خدا گفت: صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست.فرشته ها با صدای تو به وجد می‌آيند.سياه کوچکم! بخوان! فرشته‌ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت. خدا گفت: سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می‌نويسند و تو اين چنين زيبايی‌ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريغ نکن.و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت: بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم. سياهی‌ات را و خواندنت را. و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه‌ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد.


 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا