داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

spow

اخراجی موقت
تن آدمي شريف است به جان آدميت
نه همين لباس زيباست نشان آدميت

به نظر من هر كس در يك زاويه ديد زيباست!
آيا مادر و خواهر و برادر و پدر و دوست و... هم به خاطر چهره دوست داشتني هستند؟
اين نامه در اصل به خدا نيست
به ما انسانهاي گمراه است كه طوري رفتار كرده ايم كه هميشه ظاهر بر باطن پيروز شده است!
من اين نامه و امثال اين نامه ها را زياد ديده و خوانده ام
و به اين نتيجه رسيده ام كه خدا را بايد در درون خود جستجو كنيم
رجوع به وجدان كنيم
واقعا تا كي بايد اين همه تفاوت در همه چيز باشد؟


ممنون دوست عزیزاز واقعیتهایی که گفتی و ما ازشون فراری هستیم
ممنون:gol:;)
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
نصیحت لقمان به پسرش

نصیحت لقمان به پسرش

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم که

کامروا شوي.

- اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!

- دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي.

- و سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني.

پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور

من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

- اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري

طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد.

- اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که

خوابيده اي احساس مي کني بهنرين خوابگاه جهان است.

- و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن

وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
سلام.خوبید؟؟؟

من این داستان را یه جایی خوندم گفتم برای شما هم بزارم.

اگه تکراریه شرمنده.از مدیران در خواست می کنم که پاکش کنند

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي…شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد…
چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم…
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
اى همیشه بهترین

اى همیشه بهترین

اى همیشه بهترین



توجه: این قطعه به پیشواز میلاد جان جانان تقدیم می‌شود.

اى نـسـیـم سـحـر آرامـگـه یـار كـجـاسـت؟مـنزل‏آن مه عاشق كُش عیار كجاست؟ هـرسـر مـوى مـرا با تـو هـزاران ‏كـار اسـت مـا كـجاییم و ملامتگر بى كار كجاست؟ ساقى و مطرب و مى،جمله‏ مهیاست ولى عـیش، بى یار مهیا نشود یار كجاست؟

همه هستى‏ام را كه ذره‏اى از لطف بى‏نهایت اوست. خاك قدمت كردم، شاید بیایى و نفسى بر این خاك تیره، پاى عنایت گذارى. آنگاه است كه چشمان همیشه منتظر نرگس، توتیایى خواهد یافت كه جهانى را تواند روشنى بخشد و قافله هستى را راه نماید.
اى مهربان‏ترین! ببین كه از اشك، سرشارم؛ ببین كه مرغ دلم در آسمان آرزوها چگونه بال و پر مى‏زند؛ ببین كه دستان نیازمند، جز در آستان تو اجابت را نمى‏یابد.
پس بیا و شبهاى تنهایى دلم را كه در هر گوشه آن هزار یلدا خفته است، ستاره باران كن.
اى جانان جان! از فیض نگاه توست كه عشق در خانه قلبمان مى‏تپد، و رود زندگى در رگهاى عمر، جارى است.
ترنم عاشقانه‏ترین كلاممان، موسیقى آرام نام توست، كه به تار هستى، زخمه شوق مى‏زند و آهوى عاشقى را چابكتر از همیشه به هر سو مى‏برد.
اى جانان جان! از فیض نگاه توست كه عشق در خانه قلبمان مى‏تپد، و رود زندگى در رگهاى عمر، جارى است.

اى همیشه سبز! چشم به راه آمدنت، در جاده‏هاى سرد انتظار، ره مى‏پیماییم. شاید آینه اشكمان نیم نگاهى از رخ مهتابى‏ات را حسرت به دل نماند.
اى سرخ‏ترین سپیده! مهر خونین چشمانمان در انتظار صبح صادق دیدار توست كه هر بامداد سر بر مى‏كند، تا شاید دراین بى‏نهایت اندوه، نشانى از تو بجوید، كه بى تو راه گم كردگانیم در این حیرت. اى وارث لب تشنگان! تشنه دیدار توایم و سالهاست كه جز سراب هزار رنگ دنیا، اجابتى به خودندیده‏ایم.
بیا كه كام عطشناك زندگى در انتظار زلال حضور تو به تمنا نشسته است.

در رؤیایى‏ترین شبهاى دل، نام تو آذین تنهاییهاى بى‏پایان ماست. اى بهترین همیشه و اى همیشه بهترین!
انجماد ذهن خسته من، شعاعى از تو را مى‏خواهد تا زمستان زندگى را از طراوت بهار تو لبریز كند.
اى تمام زیبایى! عشق تنها با تو معنا مى‏شود و دلدادگى، كودك نوآموز دبستان كوى توست.
تو جانى و همه خوبیهاى عالم، كالبد.
تو بهارى و همه فضیلتها، چون شاخه‏هاى تودرتو، تو را انتظار مى‏كشند.
اگر هنوز آیین مهرورزى غبار خاموشى نگرفته است، چون مهر رخ تو برآیینه‏ها مى‏تابد. اگر هنوز امیدى است، چون گرماى نفس‏تو چون نسیم‏بهارى، جان مى‏بخشد و شكوفایى مى‏آورد.
تو را و میلاد تو را بیش از آن دوست مى‏داریم كه كودكان مهر مادر را.
تو را و میلاد تو را بیش از آن دوست مى‏داریم كه تن، جان را.
تو را و میلاد تو را بیش از آن دوست مى‏داریم كه یعقوب، یوسف را.
تو را و میلاد تو را همیشه از همه دوست داشتنیها، بیشتر دوست مى‏داریم.
 

zahra aram

عضو جدید
1.اگر مگس عسل بسازد ایا زنبورها دلخور می شوند؟
2.چرا برگها دست به خودکشی می زنند زمانیکه احساس زردی می کنند؟
3.برنج با دندان های سفید و بی نهایتش به روی که لبخند می زند؟
4.هندوانه به چه می خندد وقتی خنجر به گلویش می زنند؟
5.گردباد وقتی ایستاده چه نام دارد؟
 

mary.a.m.n

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت مجنون و خداوند

حکایت مجنون و خداوند

گفته اند که روزی مجنون به این نتیجه رسید که با دیدن لیلی هرانچه را که ارزش دیدن

داشته باشد دیده است پس نگه داشتن چشمانش دیگر چه استفاده ای دارد؟ اوتصمیم گرفت

که فقط هرگاه لیلی بیرون امد چشمانش را باز کند در غیر اینصورت نابینا باقی خواهد

ماند زیرا دیگر چیز با ارزشی برای دیدن نیست.

لیلی ماهها بیرون نیامد زیرا پدر و مادرش مخالف بودند ومجنون صبر کرد و درپای

درختی بیدی که یکدیگر را ملاقات میکردند با چشمان بسته منتظر ماند .

ماهها سپری شد و لیلی نیامد و مجنون چشمانش باز نکرد.

خداوند بر او رحمت اورد و به مجنون گفت "مجنون بیچاره چشمانت باز کن من خود

خداوند هستم تو دردنیا همه چیز را دیده ای ولی مرا ندیده ای ببین چه کسی در برابرت

ایستاده"

مجنون گفت " خداوندا من تصمیم گرفته ام که فقط لیلی را ببینم شاید تو خدا باشی ولی

من اشتیاقی ندارم تو را ببینم "

خداوند پاسخ داد "من تاکنون با کسی چون تو برخورد نکرده ام سالکان و مجذوبین در

طلب دعا و تمرین هستند باز دیدار من بسیار بسیار دشوار است من اینک خود امدم و

تو درخواست نکرده بودی من همچون هدیه بر تو نازل شده ام و ان وقت تو

مرا رد میکنی؟"


مجنون گفت :" من نمیتوانم چیز دیگری ببینم حتی اگر چشمانم را هم باز کنم باز هم

چیز دیگری نمیبینم من به ستارگان نگاه میکنم و لیلی انجاست لیلی قلب مرا تسخیرکرده

و من هر چه را ببینم از راه دل میبینم امکان ندارد در قلبم هیچ جای دیگری برای هیچ

چیز نیست اگر تو واقعا میخواهی من ببینمت همچون شکل لیلی بیا ! ".
 
آخرین ویرایش:

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنان زندگی کن که............

چنان زندگی کن که............

یکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود -
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد
فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد
در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود
مَرد وارد شد و آنجا ماند
چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت
اين کار شما تروريسم خالص است
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟
شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت
« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده
نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند
جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد
وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد.اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
زن جوان حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که​


زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست،چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهدو ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد …


یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.
و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود…
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان شراكت بيسكويت واقعا زيبا بود..
نمونه كامل انسان باگذشت كه حتي نگفته كه بيسكويت مال خودشه...
و مثالي از آدمهايي كه زود تصميم ميگيرند زود محاكمه ميكنند و زود حكم صادر ميكنند. كمي صبر چقدر ميتونست اين زن رو از اون همه شرمندگي رها كنه!!.
من جاش بودم... آب مي شدم.
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان شراكت بيسكويت واقعا زيبا بود..
نمونه كامل انسان باگذشت كه حتي نگفته كه بيسكويت مال خودشه...
و مثالي از آدمهايي كه زود تصميم ميگيرند زود محاكمه ميكنند و زود حكم صادر ميكنند. كمي صبر چقدر ميتونست اين زن رو از اون همه شرمندگي رها كنه!!.
من جاش بودم... آب مي شدم.
بله کاش میتونستیم به این حد کمال و صبر برسیم
ولی واقعا به این مرحله رسیدن خیلی سخته
ولی اگه بخوایم و اراده کنیم حتما میتونیم;)
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بله کاش میتونستیم به این حد کمال و صبر برسیم
ولی واقعا به این مرحله رسیدن خیلی سخته
ولی اگه بخوایم و اراده کنیم حتما میتونیم;)

اين تنها ميتونه با زدودن غرور و منيت ممكن بشه.. زني كه تو اين داستان بوده گرفتار اين حالت بوده كه برداشتن يك چيز بي ارزش مانند بيسكويت باعث عصبي شدنش شده..
رسيدن ممكنه اونم با خود ساختگي و بي اهميت دونستن لذات زود گذر دنيا و يافتن همين لذت ها در عملي معنوي.
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين تنها ميتونه با زدودن غرور و منيت ممكن بشه.. زني كه تو اين داستان بوده گرفتار اين حالت بوده كه برداشتن يك چيز بي ارزش مانند بيسكويت باعث عصبي شدنش شده..
رسيدن ممكنه اونم با خود ساختگي و بي اهميت دونستن لذات زود گذر دنيا و يافتن همين لذت ها در عملي معنوي.
بله ولی واقعا انسانی که نمیتونه حتی از بیسکویتش هم بگذره و به از دست دادنش واکنش نشون میده آیا میتونه در از دست دادن چیزی بزرگتر صبر داشته باشه؟؟؟!!!
این در مورد خیلی از آدمها صدق میکنه حتی شاید خود من هم به جاش بودم ناراحت میشدم ولی تا آدم تو موقعیتی قرار نگیره که غافلگیر کننده باشه چیزی نمیتونه بگه!
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی قشنگ بودن دوست عزیز
ممنون

داستان شراكت بيسكويت واقعا زيبا بود..
نمونه كامل انسان باگذشت كه حتي نگفته كه بيسكويت مال خودشه...
و مثالي از آدمهايي كه زود تصميم ميگيرند زود محاكمه ميكنند و زود حكم صادر ميكنند. كمي صبر چقدر ميتونست اين زن رو از اون همه شرمندگي رها كنه!!.
من جاش بودم... آب مي شدم.
زودقضاوت کردن مشکل اکثرمردمه!درمانشم خیلی سخته

قشنگ بود ونوس جان
واقعا لذت بردم

هر دو تا داستان واقعا قشنگ بود.
مخصوصا دومیه....:w40:
خواهش میکنم ! دوستان خوشحالم خوشتون اومده:gol:
 
  • Like
واکنش ها: bmd

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.
پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت:
_ پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟
_ من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.
پيشکار گفت:
_ اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.
سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد


- 1_ بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟
- 2_ مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟
- 3_ مهم ترين کار چيست؟


تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي ساطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.
پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.

پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند


حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.
حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت:
_ اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.
حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.
حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت:
حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.



اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد:
_ من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگرد
.
در همين لحظه، مردي مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پيش پاي سلصان از حال رفت. سلطان با باز کردن پيراهن مرد، زخم بزرگي را در سينه مرد ديد که بشدت خونريزي مي کرد. سلطان ظرف آبي آورد، زخم را شست و آن را محکم بست و پيراهن تميز خو را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکيم او را روي تخت خواباند. شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روي زمين دراز کشيد. وقتي چشم باز کرد، خورشيد کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکيم را در حال غذا دادن به مجروح که اينک به هوش آمده بود، ديد. مرد با ديدن سلطان گفت:

_ مرا عفو کنيد. تقاضا مي کنم مرا عفو کنيد.
سلطان با تعجب پرسيد:
_ چرا اين تقاضا را ميکني؟
و غريبه ماجراي عجيب خود را چنين بيان کرد:

_ شما مرا نمي شناسيد. اما من شما را به خوبي مي شناسم. من دشمن شماره يک شما هستم. در يکي از جنگها، شما پسر مرا کشتيد و تمام اموال مرا به غنيمت گرفتيد. وقتي فهميدم قصد داريد به ديدن حکيم برويد، تصميم گرفتم تا شما را بقتل برسانم. ساعت ها انتظار کشيدم تا از نزد حکيم برگرديد. اما وقتي خبري از شما نشد، به سمت خانه حکيم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اينجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمي کرديد تا کنون مرده بودم. اکنون من زندگي خود را مديون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهيم بود. پادشاها، مرا عفو کنيد!

سلطان از اينکه به راحتي دشمني ديرينه به دوستي صميمي تبديل شده بود، خوشحال بود. و نه تنها ار را عفو کرد، بلکه به او قول داد تا اموالش را نيز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را براي درماناو بفرستد. سپس با خواندن محافظان، دستور داد تا غريبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند.

سلطان قبل از رفتن، تصميم گرفت تا براي آخرين بار سوالاتش را از حکيم بپرسد. به پيرمرد، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزديک شد و سوالات خود را تکرار کرد.
پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت:

_ اما شما جواب هاي خود را گرفتيد!
پادشاه با تعجب پرسيد:
_ کي؟ چگونه؟

_ ديروز اگر شما به ضعف و پيري من رحم نمي کرديد و زمين را بيل نمي زديد، مورد حمله دشمنتان قرار ميگرفتيد. پس بهترين لحظه همان زمان بيل زدن مزرعه بود و من مهم ترين شخص براي شما، من بودم و مهم ترين کار، کمک کردن به من بود.
وقتي غريبه مجروح نزد ما آمد، مهم ترين لحظه، زماني بود که شما به معالجه او پرداختيد. اگر اين کار را نمي کرديد، زخم او خونريزي ميکرد و تلف مي شد و شما فرصت آشتي کردن با يک دشمن سرسخت را از دست مي داديد. پس مهم ترين شخص، همان مرد غريبه و مهم ترين کار، مراقبت از او بود.



به ياد داشته باشيد، تنها لحظه مهم، حال است و مهم ترين شخص، کسي است که در کنار او هستيد و مهم ترين کار، عملي است که مي توانيد براي خوشحال کردن و سعادت اين شخص انجان دهيد.



مفهوم زندگي در پاسخ به همين سه پرسش نهفته است.


سلطان که از اين پاسخ ها کاملا متقاعد شده بود، با خاطري آسوده به قصر برگشت و سعي کرد تا گفته هاي حکيم را در زندگي اش به کار ببرد
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زيبا بود.
اينكه بتوانيم در لحظه زندگي كنيم خيلي مهمه و خيلي سخت.
تمرين ميخواهد!!!!!!!
حتما ميشه;)
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟



شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست مي‌دهيم.
استاد پرسيد: اين که آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداى ملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى که دو نفر از دست يکديگر عصبانى هستند، قلب‌هايشان از يکديگر فاصله مي‌گيرد. آنها براى اين که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها سر هم داد نمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى با هم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است. فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط در گوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگر نگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز

داستاني در مورد اولين ديدار «امت فاکس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، از رستوران سلف سرويس؛ هنگامي که براي نخستين بار به آمريکا رفت.وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست.با اين نيت که از او پذيرايي شود.اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت.از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت:«من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»مرد با تعجب گفت:« ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:« به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد!» امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت.اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است.همه نوع رخدادها،فرصت ها،موقعيتها،شاديها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد؟که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است،سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم. از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد/مسعود لعلي
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد - اعتراف قهرمان

تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد - اعتراف قهرمان

در هفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده‌ام و در حالی که کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دستهای خود لمس می‌کنم توبه می‌کنم و ادعای خالی از حقیقت حرکت زمین را انکار می‌کنم و آنرا منفور و مطرود می‌نمایم.
گالیلیو گالیله
۱۵۶۴-۱۶۴۲


وقتی گالیله در اثر شکنجه و تهدیدات کلیسا مجبور شد به اشتباه خود پی ببرد!!! و به صاف بودن کره زمین "اعتراف" کند، یکی از شاگردان گالیله به سمت او آمد و تف بر زمین انداخت و گفت: تف به سرزمینی که قهرمان ندارد. گالیله در جواب گفت: تف به سرزمینی که به قهرمان احتیاج دارد.
 

t.salehi

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'



هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد.

پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:

«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»

پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت:

«مرا لعنت مي كني در حالي كه

هيچ بدي در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است
كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز
وحشي است؛ تو را
زمين مي زند.»

پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»

پاسخ داد: "هر وقت سواري آموختي،
براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواري بياموز
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن جوان: يواش تر برو، من مي ترسم! مرد جوان: اين جوري خيلي بهتره، نه؟!... زن جوان: من خیلی می ترسم، خواهش می كنم... مرد جوان: اول بايد بگی كه دوستم داری... زن جوان: خب دوستت دارم، حالا ميشه يواش تر برونی؟ مرد جوان: محكم منو بگير... زن جوان: خب، حالا ميشه يواش تر بری؟ مرد جوان: باشه، به شرط اينكه كلاه كاسكت من رو برداری و روی سر خودت بذاری. آخه اذيتم می كنه و نمی تونم راحت برونم

روز بعد، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: "برخورد موتور سيكلت با ساختمان حادثه آفريد!" يكي از اين دو سرنشين زنده ماند و ديگری در اين سانحه كه به دليل بريدن ترمز موتور سيكلت رخ داد بود، در گذشت. مرد جوان که از خالی شدن ترمز آگاهی يافته بود، بدون اينكه زن جوان را مطلع كند، با ترفندي كلاه كاسكت خود را بر سر او گذاشت، تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم . ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی . و من همه آسمان را دنبالت میگشتم، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید . راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی . آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را . ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمی دانم چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن . شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
جلسه محاكمه عشق بود

و عقل قاضی ، و عشق محكوم ....

به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع كرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودس كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی وشما پاها كه هميشه رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟ قلب ناليد و گفت: من با وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و




فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم

__________________
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
venous_20 عزیز
داستان های زیبا و تفکر برانگیزی ارسال می کنی.
دست گلت درد نکنه.
:w27:
:gol::w30::gol:
 

Similar threads

بالا