فراق یار

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي كنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سايه اي از سر ديوار گذشت
غمي افزود مرا بر غم ها
فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز كند پنهاني
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر سحر نزديك است
هر دم اين بانگ برآرم از دل
واي اين شب چه قدر تاريك است
خنده اي كو كه به دل انگيزم ؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم ؟
صخره اي كو كه بدان آويزم ؟
مثل اين است كه شب نمناك است
ديگران را هم غم هست به دل
غم من ليك غمي غمناك است
 

Data_art

مدیر بازنشسته
ای بی خبر از محنت روز افزونم

دانم که ندانی از جدایی چونم

باز آی، که سرگشته تر از فرهادم

دریاب ،که دیوانه تر از مجنونم..
 

Data_art

مدیر بازنشسته

ابتدای این فصل

پشت هر پنجره ای

چکاوکی خواهد خواند ...

تاج رنگین کمان بر فرق افق

و خلسه زیبای ابرهای

عاشق

نشان از بزم جاودانه ...

بهار دارد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
روح در تو می رقصد

به نوای آن پرنده کوچک

و گام های عابری نورانی

بر شکوفه باران سنگفرش

کوچه دل

در هوای پر خاطره فروردین

هویدا می شود ...

خواهد رسید مسافر گل

با تحفه ای به سر سبزی

جوانه های نورسته
 

Data_art

مدیر بازنشسته
باز هم دوستی از جنس

ابریشم

قصه خواهد گفت شعر

خواهد خواند

و برای تو ...

چشمی از عشق تر خواهد

کرد

باز هم آسمان دوست ...

بهار

مهرشان را پیشکش قدم

توخواهند کرد

سر بسپار به لحظه های

نورانی

و به آفتابی که هر بامداد

وسعت عشقش عالمگیر

می شود

تو رویایی در سر داری ...

بگذار شور بار دیگر

در سرای سکوت

به روشنایی متبلور شود

تولدی دوباره آغاز کن

به یاد آور

خود را از درد رهانیده

و در گوش جهان خوانده ای

من رسد خواهم کرد ...

در لحظه صعود از آبشار

راه را در بین قطره ها

خواهی

یافت

فردا به تو خواهم رسید

دریاب ...

امروز کجا هستی !


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز از جاده خیلی باقی مانده ...

شب است ...

جز یک خط سفید چیزی نمی بینم !

از سفیدی ممتد سبقت می گیرم ...

پایم را

باز هم فشار می دهم

باز هم عجله می کنم !

.

.

.

نمی دانم تا تو چقدر باقی مانده ...

اما از خودم

هنوز

خیلی دور نشده ام ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و من روي شن هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي كشيدم
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي ام آب شد
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم ذسيدم
من تصوير خوابم را مي كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود
چگونه مي شد در رگ هاي بي فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت ؟
تصوير را كشيدم
چيزي گم شده بود
روزي خودم خم شدم
حفره اي در هستي من دهان گشود
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم
تصويري كه رگ هايش در ابديت مي تپيد
و ريشه نگاهم درتار و پودش مي سوخت
اين بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن هاي روشن بيابان چيزي نبود
فرياد زدم
تصوير را بازده
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي پايان در نوسان بود
مي آمد مي رفت
مي آمد مي رفت
و نگاه انساني به دنبالش مي دويد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا صبح زير ِ پنجره‌ی کور ِ آهنين
بيدار مي‌نشينم و مي‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بي‌سرود
اي شعر ِ ناسروده! کجا گيرم‌ات نشان؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بيرون پريد
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود
بيراهه فضا راپيمود
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست
تپشهايش با مرداب آميخت
مرداب كم كم زيبا شد
گياهي در آن روييد
گياهي تاريك و زيبا
مرغ افسانه سينه خود را شكافت
تهي درونش شبيه گياهي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش كدر شده بود
چرا آمد ؟
از روي زمين پر كشيد
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سينه او را شكافت
و به درون رفت
او از شكاف سينه اش نگريست
درونش تاريك و زيبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود
وزشي بر تار و پودش گذشت
گياهي در خلوت درونش روييد
از شكاف سينه اش سر بيرون كشيد
و برگهايش را در ته آسمان گم كرد
زندگي اش در رگهاي گياه بالا مي رفت
اوجي صدايش مي زد
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند
بالهايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد
گنبدي زير نگاهش جان گرفت
چرخي زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشني بيرنگي پر بود
برابر محراب
وهمي نوسان يافت
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه رويا هايش در محرابي خاموش شده بود
خودش رادر مرز يك رويا ديد
به خاك افتاد
لحظه اي در فراموشي ريخت
سر بر داشت
محراب زيبا شده بود
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا
ناشناسي خود را آشفته ديد
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و محراب را در خاموشي معبد رها كرد
زن در جاده اي مي رفت
پيامي در سر راهش بود
مرغي بر فراز سرش فرود آمد
زن ميان دو رويا عريان شد
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاري دررگهايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رويا بيرون مي خزيد
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگريست
همه خوابهايش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد
گفتي سايه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رويا گم كرد
مردتنها بود
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود
وزشي ناپيدا مي گذشت
تصوير كم كم زيبا مي شد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالي ديد
و خودش را در جاي ديگر يافت
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد
مرد در بستر خود خوابيده بود
وجودش به مردابي شباهت داشت
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد
رگهاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شكاف سينه اش به درون نگريست
تهي درونش شبيه درختي بود
شكاف سينه اش را با پر ها پوشاند
بالهايش را گشود
و شاخه را در ناشناسي فضا تنها گذاشت
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد
تاقي به آستانه خود مي رسيد
مرغي بيراهه فضا را مي پيمود
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لب ها مي لرزند شب مي تپد جنگل نفس مي کشد
پرواي چه داري مرا در شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را مي فشارم و باد شقايق دوردست را پر پر مي کند
به سقف جنگل مي نگري ستارگان درخيسي چشمانت مي دوند
بياشک چشمان تو ناتمام است و نمناکي جنگل نارساست
دستانت را مي گشايي گره تاريکي مي گشايد
لبخند مي زني رشته رمز مي لرزد
مي نگري رسايي چهره ات حيران مي کند
بيا با جاده پيوستگي برويم
خزندگان درخوابند دروازه ابديت باز است آفتابي شويم
چشمان را بسپاريم که مهتاب آنايي فرود آمد
لبان را گم کنيم که صدا نابهنگام است
در خواب درختان نوشيده شويم که شکوه روييدن در ما مي گذرد
باد مي شکند شب راکد مي ماند جنگل از تپش مي افتد
جوشش اشک هم آهنگي را مي شنويم و شيره گياهان به سوي ابديت مي رود
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ كاري خوشتر از كار تو نيست
هيچ ياري مثل شهيار تو نيست
كار رفتن تا قله ها بلنديها
كار سقوط از اوج تو به زير پا
كار خوب قطره قطره باران شدن
گم شدن در آبي ترين جاي دريا
هيچ كاري خوشتر از كار تو نيست
هيچ ياري مثل شهيار تو نيست
كار به دنيا آمدن ، كار دشوار
درك دلتنگي هاي زن ، كار ايثار
كار از بر كردن تو ، پيرهن تو
بهترين غزلناز من ، بهترين كار
هيچ كاري خوشتر از كار تو نيست
هيچ ياري مثل شهيار تو نيست
كار فهميدن زن ،
كار تمام وقت من
كار خوب سر زدن
از عطر تو سر رفتن
هيچ كاري خوشتر از كار تو نيست
هيچ ياري مثل شهيار تو نيست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به چشمان پريرويان اين شهر
به صد اميد مي بستم نگاهي
مگر يک تن ازين ناآشنايان
مرا بخشد به شهر عشق راهي

به هر چشمي به اميدي که اين اوست
نگاه بي قرارم خيره مي ماند
يکي هم زينهمه نازآفرينان
اميدم را به چشمانم نمي خواند

غريبي بودم و گم کرده راهي
مرا با خود به هر سويي کشاندند
شنيدم بارها از رهگذران
که زير لب مرا ديوانه خواندند

ولي من چشم اميدم نمي خفت
که مرغي آشيان گم کرده بودم
زهر بام و دري سر مي کشيدم
به هر بوم و بري پر مي گشودم

اميد خسته ام از پاي نشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه ديدار و پرهيز
رسيدم عاقبت آنجا که او بود

دو تنها و دو سرگردان دو بي کس
ز خود بيگانه از هستي رميده
ازين بي درد مردم رو نهفته
شرنگ نا اميدي ها چشيده

دل از بي همزباني ها شکسته
تن از نامهرباني ها فسرده
ز حسرت پاي در دامن کشيده
به خلوت سر به زير بال برده

دو تنها دو سرگردان دو بي کس
به خلوتگاه جان با هم نشستند
زباني بي زباني را گشودند
سکوت جاوداني را شکستند

ميپرسيد اي سبکباران مي پرسيد
که اين ديوانه از خود بدر کيست
چه گويم از که گويم با که گويم
که اين ديوانه را از خود خبر نيست

به آن لب تشنه مي مانم که ناگاه
به دريايي درافتد بي کرانه
لبي از قطره آبي تر نکرده
خورد از موج وحشي تازيانه

مي پرسد اي سبکباران مپرسيد
مرا با عشق او تنها گذاريد
غريق لطف آن دريا نگاهم
مرا تنها به اين دريا سپاريد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شگفتا
که نبوديم
عشق ِ ما
در ما
حضور ِمان داد.

پيونديم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم


واقعه‌ی نخستين دم ِ ماضي.





غريويم و غوغا
اکنون،

نه کلامي به مثابه ِ مصداقي
که صوتي به نشانه‌ی رازی.





هزار معبد به يکي شهر...


بشنو:
گو يکي باشد معبد به همه دهر
تا من آن‌جا برم نماز
که تو باشي.


چندان دخيل مبند که بخشکاني‌ام از شرم ِ ناتواني‌ خويش:
درخت ِ معجزه نيستم
تنها يکي درخت‌ام
نوجي در آبکندی،
و جز اين‌ام هنری نيست
که آشيان ِ تو باشم،

تخت‌ات و
تابوت‌ات.





يادگاريم و خاطره اکنون. ــ


دو پرنده
يادمان ِ پروازی
و گلويي خاموش
يادمان ِ آوازی.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي کنم
اين خاک تيره اين زيمن
پايوش پاي خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيکرانه کران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ، کجا
نديده اي مرا ؟
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اي كه به هنگام درد راحت جاني مرا




اي كه به تلخي فقر گنج رواني مرا




آنچه نبردست وهم، آنچه نديده ‌است فهم




از تو به جان مي‌رسد، قبله‌ي آني مرا
 

Data_art

مدیر بازنشسته

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد !
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چه حقیر است این عشق



گر بماند به میان من و تو



خود بمیرد در خود



گر ببندد در خود



و بماند ... به میان من و تو





عشق دربسته



ناسزایی است به عشق همگان



او که سیبی را دوست می دارد ،



به همه مهر می ورزد



که همه از گوهر یکتایند .





من به خوبی میدانم



که ورای من و تو



هستی هست ،



عشق ما می میرد ، مگر آزاد شود





رفتنت رنج من است ،



رنج من ، عشق من است ،



پس رهایت خواهم کرد



چون تو را آزاد دوست دارم ...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيکران تو
مي برد مرا به هر کجا که ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغکان خنده ها ت
زير آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاک
جرعه جرعه جرعه مي کشم ترا به کام خويش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف که مي کنم نگاه
تا همه کرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي کند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال تابناک
يک نفس اگر مرا به حال خود رها کني
ماهي تو جان سپرده روي خاک
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاشکی باشی و باشم کاشکی
کاشکی مثل شما شم کاشکی
کاشکی با بوسه تازه تو
راهی افسانه ها شم کاشکی
چشم تو گرچه به راهم نیست نیست
مسخ قلب بی گناهم نیست نیست
عاشقی عشق و محبت ، دوستی
آخرینه اشتباهم نیست نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهي که از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي که قلبهامان
مي کوفت سهمگين
گاهي که سينه هامان
چون کوهره ميگداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاک
کز شوق سر به دامن هم ميگذاشتند
وز اين پل بزرگ
پيوند دست ها
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند
يک بار نيز
يادت اگر باشد
وقتي تو راهي سفري بودي
يک لحظه واي تنها يک لحظه
سر روي شانه هاي هم آورديم
با هم گريستيم
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
ما پاک زيستيم
اي سرکشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو آفتاب بودي
بخشنه پاک گرم
من مرغ صبح بودم
مست و ترانه گو
اما در آن غروب که از هم جدا شديم
شب را شناختيم
در جلگه غريب و غمآلود سرنوشت
زير سم سمند گريزان ماه و سال
چون باد تاختيم
در شعله شفق ها
غمگين گداختيم
جز ياد آن نگاه تبسم
مانند موج ذيخت بهم هرچه ساختيم
ما پاک سوختيم
ما پاک باختيم
اي سرکشيده از صدف سالهاي پيش
اي بازگشته اي خطا رفته
با من بگو حکايت خود تا بکوبمت
اکنون من و توايم و همان خنده و نگاه
آن شرم جاودانه
آن دست هاي گرم
آن قلبهاي پاک
وان رازهاي مهر که بين من و تو بود
ماگرچه در کنار هم اينک نشسته ايم
بار ديگر به چهره همچشم بسته ايم
دوريم هر دو دور
با آتش نهفته به دلهاي بيگناه
تا جاودان صبور
اي آتش شکفته اگر او دوباره رفت
در سينه کدام محبت بجويمت
اي جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه کدام تبسم بشويمت
 

Data_art

مدیر بازنشسته
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.

به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-

و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.

پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته وآزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -

و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...



[FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبريز
اينجا و آنجا ابر چون کف هاي لغزنده
رها بر آب
آويخته بر شاخه هاي سرو
پيراهم مهتاب
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
و من چون شيپوري
عشق‌ام را مي‌ترکانم
چون گل ِ سُرخي
قلب‌ام را پَرپَر مي‌کنم
چون کبوتري
روح‌ام را پرواز مي‌دهم
چون دشنه‌يي
صدايم را به بلور ِ آسمان مي‌کشم:
«ـ هي!
چه‌کنم‌هاي سربه‌هواي دستان ِ بي‌تدبير ِ تقدير!
پشت ِ ميله‌ها و مليله‌هاي اشرافيت
پشت ِ سکوت و پشت ِ دارها
پشت ِ افتراها، پشت ِ ديوارها
پشت ِ امروز و روز ِ ميلاد ـ با قاب ِ سياه ِ شکسته‌اش ـ
پشت ِ رنج، پشت ِ نه، پشت ِ ظلمت
پشت ِ پافشاري، پشت ِ ضخامت
پشت ِ نوميدي‌ سمج ِ خداوندان ِ شما
و حتا و حتا پشت ِ پوست ِ نازک ِ دل ِ عاشق ِ من،
زيبايي‌ يک تاريخ
تسليم مي‌کند بهشت ِ سرخ ِ گوشت ِ تن‌اش را
به مرداني که استخوان‌هاشان آجر ِ يک بناست
بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
و پولاد ِ بالش ِ بسترشان
يک پُتک است.»
 

simafrj

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش می آمدی
کاش می آمدی
میدیدی مرا که در فراقت چه شده ام
نه شوقی دارم نه حسی
کاش میدیدی که چگونه مرده ام
همچون مرده ای که هنوز زنده است
کاش با تو می آمدم
کاش مرا با خود می بردی!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی در انتهای خود به قلب زمین میرسد و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم سرشار می کند . و می شود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد یک پنجره برای من کافیست.
 
بالا