كوي دوست

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی می خوانمت

نمی شنوی !

وقتی مرا می خوانی

نمی شنوم !

اين فضای خالی وسيع را

با چه فريادی بايد پر کرد ...

که حتی

نگاههای يکديگر را

بشنويم ؟!...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فردا اگر ز راه نميآمد
من تا ابد کنار تو ميماندم
من تا ابد ترانهء عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم


در پشت شيشه هاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت
گوئي به عمق روح تو راهي داشت


لغزيده بود در مه آئينه
تصوير ما شکسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقهء گندم بود
موهاي من، خميده و قيري رنگ


رازي درون سينهء من مي سوخت
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما صدايم از گره کوته بود
در سايه، بوته هيچ نميرويد


زآنجا نگاه خستهء من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائي رنگ
چشم مسيح بر غم من خنديد


ديدم اتاق درهم و مغشوش است
در پاي من کتاب تو افتاده
سنجاق هاي گيسوي من آن جا
بر روي تختخواب تو افتاده


از خانهء بلوري ماهي ها
ديگر صداي آب نميآيد
فکر چه بود گربهء پير تو
کاو را بدبده خواب نميآمد


بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو


آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دست هاي تو چون ابري
آمد به سوي صورت حيرانم


ديدم که بال گرم نفس هايت
سائيده شد به گردن سرد من
گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
در بوته هاي وحشي درد من


دستي درون سينهء من مي ريخت
سرب سکوت و دانهء خاموشي
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم به سوي شهر فراموشي


بردم ز ياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانهء تلخي بود
ناگه به روي زندگيم گسترد
آن لحظهء طلائي عطرآلود


آن شب من از لبان تو نوشيدم
آوازهاي شاد طبيعت را
آن شب به کام عشق من افشاندي
ز آن بوسه قطرهء ابديت را
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آسمان به دنبال ستاره بخت خویش

چشمانم رژه می رود و ...

کور سوی هیچ ستاره ای را حس نمی کنم !

بی تو

دلم بهانه می گیرد...

آسمان همان آسمان است ...

و ماه همان ماه !

و من همچنان به دنبال ستاره دنباله دار

دارم از درماندگی، به خواب می روم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست،‌ لبها خاموش
نه اشكي، نه لبخندي، ‌و نه حتي يادي از لبها و چشمها
زيراك اينجا اقيانوسي ست كه هربدستي از سواحلش
مصبب رودهاي بي زمان بودن است

وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نيستي
همه خبرها دروغ بود
و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت
از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند

باري ازين گونه بود
فرجام همه گناهان و بيگناهي
نه پيشوازي بود و خوشامدي ،‌نه چون و چرا بود
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد : كيست ؟
زيراك اينجا سر دستان سكون است
در اقصي پركنه هاي سكوت
سوت، كور، برهوت
حبابهاي رنگين، در خوابهاي سنگين
چترهاي پر طاووسي خويش برچيدند
و سيا سايه ي دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گويي نبودند

باغهاي ميوه و باغ گل هاي آتش رافراموش كرديم
ديگر از هر بيم و اميد آسوده ايم
گويا هرگز نبوديم ،‌نبوده ايم
هر يك از ما ، در مهگون افسانه هاي بودن
هنگامي كه مي پنداشتيم هستيم
خدايي را، گرچه به انكار
انگار
با خويشتن بدين سوي و آن سوي مي كشيديم
اما اكنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زيرا خدايان ما
چون اشكهاي بدرقه كنندگان
بر گورهامان خشكيدند و پيشتر نتوانستند آمد
ما در سايه ي آوار تخته سنگهاي سكوت آرميده ايم

گام‌هامان بي صداست
نه بامدادي، نه غروبي
وينجا شبي ست كه هيچ اختري در آن نمي درخشد
نه بادبان پلك چشمي، نه بيرق گيسويي
اينجا نسيم اگر بود بر چه مي وزيد ؟
نه سينه ي زورقي ، نه دست پارويي
اينجا امواج اگر بود ، با كه در مي آويخت ؟
چه آرام است اين پهناور ، اين دريا
دلهاتان روشن باد

سپاس شما را ، سپاس و ديگر سپاس
بر گورهاي ما هيچ شمع و مشعلي مفروزيد
زيرا تري هيچ نگاهي بدين درون نمي تراود
خانه هاتان آباد
بر گورهاي ما هيچ سايبان و سراپرده اي مفرازيد
زيرا كه آفتاب و ابر شما را با ما كاري نيست
و هاي ،‌ زنجره ها ! اين زنجموره هاتان را بس كنيد
اما سرودها و دعاهاتان اين شبكورها
كه روز همه روز ،‌و شب همه شب در اين حوالي به طوافند
بسيار ناتوانتر از آنند كه صخره هاي سكوت را بشكافند
و در ظلمتي كه ما داريم پرواز كنند
به هيچ نذري و نثاري حاجت نيست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرامها

ما را اگر دهاني و دنداني مي‌بود، ‌در كار خنده مي كرديم
بر اينها و آنهاتان
بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
در آستانه ي گور خدا و شيطان ايستاده بودند
و هر يك هر آنچه به ما داده بودند
باز پس مي گرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرايه و پيرايه ها ، شعر و شكايتها
و ديگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
پروا و پروانه ي همسفري با ما نداشت
تنها ، تنهايي بزرگ ما
كه نه خدا گرفت آن را ، نه شيطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
اكنون او
اين تنهايي بزرگ
با ما شگفت گسترشي يافته
اين است ماجرا

ما نوباوگان اين عظمتيم
و راستي
آن اشكهاي شور، ‌زاده ي اين گريه هاي تلخ
وين ضجه هاي جگرخراش و درد آلودتان
براي ما چه مي‌توانند كرد ؟

در عمق اين ستونهاي بلورين دلنمك
تنديس من هاي شما پيداست
ديگر به تنگ آمده ايم الحق
و سخت ازين مرثيه خوانيها بيزاريم
زيرا اگر تنها گريه كنيد ، اگر با هم
اگر بسيار اگر كم
در پيچ و خم كوره راههاي هر مرثيه تان
ديوي به نام نامي من كمين گرفته است

آه
آن نازنين كه رفت
حقا چه ارجمند و گرامي بود
گويي فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمين ، ما گياه و او
گل بود ، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
او رفت ، خفت ،‌ حيف
او بهترين ،‌عزيزترين دوستان من
جان من و عزيزتر از جان من
بس است
بسمان است اين مرثيه خواني و دلسوزي
ما، از شما چه پنهان ،‌ديگر
از هيچ كس سپاسگزار نخواهيم بود
نه نيز خشمگين و نه دلگير

ديگر به سر رسيده قصه ي ما ،‌مثل غصه مان
اين اشكهاتان را
بر من هاي بي كس مانده تان نثار كنيد
من هاي بي پناه خود را مرثيت بخوانيد
تنديسهاي بلورين دلنمك
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
و آوار تخته سنگهاي بزرگ تنهايي
مرگ ما را به سراپرده ي تاريك و يخ زده ي خويش برد
بهانه ها مهم نيست
اگر به كالبد بيماري ، چون ماري آهسته سوي ما خزيد
و گر كه رعدش ريد و مثل برق فرود آمد
اگر كه غافل نبوديم و گر كه غافلگيرمان كرد
پير بوديم يا جوان ،‌بهنگام بود يا ناگهان

هر چه بود ماجرا اين بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه‌ي خاموش خويش خواند
ديگر بس است مرثيه، ‌ديگر بس است گريه و زاري
ما خسته ايم، آخر
ما خوابمان مي آيد ديگر
ما را به حال خود بگذاريد
اينجا سراي سرد سكوت است
ما موجهاي خامش آرامشيم
با صخره‌هاي تيره ترين كوري و كري
پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
بسته ست راه و ديگر هرگز هيچ پيك وپيامي اينجا نمي رسد

شايد همين از ما براي شما پيغامي باشد
كاين جا نهميوه اي نه گلي ، هيچ هيچ هيچ
تا پر كنيد هر چه توانيد و مي توان
زنبيلهاي نوبت خود را
از هر گل و گياه و ميوه كه مي خواهيد
يك لحظه لحظه هاتان را تهي مگذاريد
و شاخه هاي عمرتان را ستاره باران كنيد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
تمام تو را در آغاز یک قاب که پرنده ای در لبانت مرده ست
- دلم تو را تنگ است
به آغاز ها ایمانت می دهند که صدا باشیم تنها صدا
و من به بالهایمان برای دور دست می اندیشم
و قابی شکسته در باران
که فرو می ریزد
وپرنده ای که در ایوان فرو مرده ست
دلم تورا تنگ است
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نگی دوره گرد باز آمد
نغمه زد ساز نغمه پردازش
سوز آوازه خوان دف در دست
شد هماهنگ ناله سازش
پای کوبان رسيد و دست افشان
دلقک جامه سرخ چهره سياه
تا پشيزی ز جمع بستاند
از سر خويش برگرفت کلاه
گرم شد با ادا و شوخی او
سور رامشگران بازاری
چشمکی زد به دختری طناز
خنده ای زد به شيخ دستاری
کودکان را به سوی خويش کشيد
که: بهار است و عيد می آيد
مقدمم فرخ است و فيروز است
شادی از من پديد می آيد
اين منم ، پيک نوبهار منم
که به شادی سرود می خوانم
ليک آهسته نغمه اش می گفت :
که نه از شاديم ... پی نانم!...
چنگی دوره گرد رفت و هنوز
نغمه ای خوش به ياد دارم از او
می دوم سوی ساز کهنه خويش
که همان نغمه را برآرم از او ...
 
آخرین ویرایش:

eterno

کاربر فعال مهندسی مواد و متالورژی ,
کاربر ممتاز
نگاهی کرد و دل را در به در کرد
یقین کرد عاشقم بعدش سفر کرد
شکستی خورد و آمد تا بماند
ولی من رفته بودم او ضرر کرد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد
من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد
گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.
آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.
هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنجره ها مات مانده اند ...

به خوابشان سنگ می زنم !

بعد از تو هر بارانی آمد

روی پنجره خشکید ...

به جای تو قطره های زنگ زده بیاد من بودند !

حالا من هستم

و انتظاری که پس

نمی

گی

ری ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حيف از تو اي مهتاب شهريور ، كه ناچار
بايد بر اين ويرانه محزون بتابي
وز هر كجا گيري سراغ زندگي را
افسوس، اي مهتاب شهريور، نيابي
يك شهر گورستان صفت ، پژمرده ، خاموش
بر جاي رصب و جام مي سجاده ي زرق
گوران نهادستند پي در مهد شيران
بر جاي چنگ و ناي و ني هو يا اباالفضل
با ناله ي جانسوز مسكينان ، فقيران
بدبختها ، بيچاره ها ، بي خانمانها


لبخند محزون زني ده ساله بود اين
كز گوشه ي چادر سياه ديدم اي ماه
آري زني ده ساله بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و درد آلود و جانكاه
وين جا جز اين لبخند لبخندي نبيني
شش ساله بود اين زن كه با مادرش آمد
از يك ده گيلان به سوداي زيارت
آن مادرك ناگاه مرد و دخترك ماند
و اينك شده سرمايه ي كسب و تجارت
نفرين بر اين بيداد ، اي مهتاب ، نفرين
بيني گدايي ، هر بگامي ، رقت انگيز
ياد هر بدستي ، عاجزي از عمر بيزار
يا زين دو نفرت بارتر شيخ ريايي
هر يك به روي بارهاي شهر سربار
چون لكه هاي ننگ و ناهمرنگ وصله


اينجا چرا مي تابي ؟ اي مهتاب ، برگرد
اين كهنه گورستان غمگين ديدني نيست
جنبيدن خلقي كه خشنودند و خرسند
در دام يك زنجير زرين ، ديدني نيست
مي خندي اما گريه دارد حال اين شهر
ششصد هزار انسان كه برخيزند و خسبند
با بانگ محزون و كهنسال نقاره
دايم وضو را نو كنند و جامه كهنه
از ابروي خورشيد ، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خويش محروم
از زندگي اينجا فروغي نيست ، الاك
در خشم آن زنجيريان خرد و خسته
خشمي كه چون فريادهاشان گشته كم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شكسته
واندر سرود بامداديشان فشرده ست
زينجا سرود زندگي بيرون تراود
همراه گردد با بسي نجواي لبها
با لرزش دلهاي ناراضي همآهنگ
آهسته لغزد بر سكوت نيمشبها
وين است تنها پرتو اميد فردا


اي پرتو محبوس ! تاريكي غليظ است
مه نيست آن مشعل كه مان روشن كند راه
من تشنه ي صبحم كه دنيايي شود غرق
در روشنيهاي زلال مشربش ، آه
زين مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين دوروزعمر مولايي شويم---مرغ اما مرغ دريايي شويم
مرغ دريايي به دریا مي رود---موج برخيزد به بالامي رود
آسمان را نور باران مي كند--خاك را غرق بهاران مي كند
ليك مرغ خانگي در خانه است--روز وشب در بند مشتي دانه است
تا به كي در بند آب ودانه ايد---غافل از قصاب صاحب خانه ايد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ته خط....

وقتی زندگی یه جاهای از پا درمون میاره ، وقتی تموم دنیا با اون اسمون بزرگ و رنگیش دیگه جایی واسه ما و غمامون نداره ، وقتی نزدیکترین رفیقت بزرگترین غم دنیارو بهت هدیه میده ، وقتی بهترین دوستت عمیقترین زخم روزگارو بهت میزنه و تنها تو میمونی و تنها همدمت که یه عالمه دلتنگیه
وقتی دلت میخواد کسی باشه و پا به پای حرفات بشینه و همدردت بشه و کسی نباشه
وقتی دلت بخواد داد بزنی و بگی خسته ای درمونده ای نمیخوای ادامه بدی اما چشم وا کنی و ببینی دورو بریات همه خوابن
وقتی دلت میخواد به همه بگی هیچ چیزی اونجوری نیست که اونا فکر میکنن و هیشکی باورت نمیکنه
بودنت چه معنی میده وقتی بخوای کاری رو انجام بدی و نتونی...
گاهی وقتا ما به جایی میرسیم که از(( من )) منمون چیزی برامون نمونده ، میرسیم به جایی که خیلیا بهش میگن ته خط...
تموم بودنمون رو ازمون گرفتن و فقط از منمون یه بغل غم مونده و یه آه طولانی..
چشمامونو میبندیم و به هرچیزی که دم دستمونه چنگ میندازیم تا بیشتر از این سقوط نکنیم..
اما غافل از اینکه چنگی که با چشم بسته اس یه سقوط بزرگتره..
من نمیخوام اینجوری بشه..میخوام شروع کنم ..میدونم سخته که کسی به ته خط برسه اما بازم بخواد شروع کنه که دوست بداره که دوست داشته بشه که شاد باشه و بتونه اونو با عزیزانش که نمک رو زخماش میپاشن قسمت کنه ...میبینی ؟ عجب رویی دارم میخوام شروع کنم دوباره اما اینبار با روحیه ای باز و چشمایی بازتر
اما چطوری میشه شروع کرد ؟
شروعی بدون دلهره ، بدون اضطراب ، بدون نگرانی و بدون دلواپسی....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردرگم ميگذرم از کوچه های هميشه تاريکیکه چراغهايش را ماموران اداره ی برق ميشکنند تا با پول اضافه کاری برای بچه هايشان تیله بخرند.
 
آخرین ویرایش:

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی شوق رسیدن به همان فرداییست که نخواهد آمد !

تو نه در دیروزی و نه در فردایی ...

ظرف امروز پر از بودن توست ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدا كن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
كه در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادارك یك كوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی‌كرد.
و خاصیت عشق این است.
كسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت كنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین عقربك‌های فواره در صفحه ی ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌كنند.
بیا آب شو مثل یك واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم كن
(و یك بار هم در بیابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم كرد.)
در این كوچه‌هایی كه تاریك هستند
من از حاصل ضرب تردید و كبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی كه خاك سیاشان چراگاه
جرثقیل است.
مرا باز كن مثل یك در به روی هبوط گلابی در این عصر
معراج پولاد.
مرا خواب كن زیر یك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدم صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار
خواهم شد.
و آن وقت
حكایت كن از بمب‌هایی كه من خواب بودم، و افتاد،
حكایت كن از گونه‌هایی كه من خواب بودم، و تـَر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیر و داری كه چرخ زره پوش از روی رؤیای كودك
گذر داشت.
قناری نخ ِ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی
بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه اداركی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
ترا در سرآغاز یك باغ خواهم نشانید.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی سرم آسمان آوار می شود و زیر پایم زمین فرو می رود !

روزها را ماه می شمرم ... و .... ماه ها را سال !

بی تاب ثانیه ها می شوم ...

وقتی که تو

چون عابری عجول

از خیابانِ من عبور می کنی ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد بد بیاری
هوس دویدن می کند
و ازان ورزش او
کباب هایی
که سوختن را خوردند
کباب هایی که کباب شدند
در عشق جنون وار دهان
باز سرد می شود
تا دوباره به تئاتر اتش
بشوند دعوت
او لذت می برد
ادیگری از لذت دیگری ذلت می برد

مردمانی
دیوار می شوند
می روند با اجر قدم
اما در انتها
خمیده
تعظیم کنان
به سقف ها می شوند
این همه اجر قدم
که با اتش زجر اجر شده را
حرام می کنند

شاعری
شعر می گوید
نمک قاعده را
در غذا ی کلمات نمی ریزد
غذا بی نمک می شود
رستوران دل
مشتری هایش را از دست می دهد

ارتش کتاب
مانور یکانگی
بر زمین قفسه می دهند
اما
هرکدام تیتر بی شباهتی را
فریاد می زنند
تا انگشت کتاب خوان تحقق
چد ساعتی را
بینشان
پرسه بزند
اگر همه شان یکی بودند
اصلا
انگشتی به کرم ریختن
وارد نمی شد
یا نگاهی
چپ و راست
تکان نمی خورد در حاله ی کلمات

در صحنه ی وقوع
خر تو خر می شود
چون مسئله تو می اید
مسئله تو دار می شود
ادم ان هم حتی
زیر پا ی خر له می شود
ان خران که جفت انداختن
پیشه ی ان هاست
ادمان هم
چون زیرشان می روند
خر تر از خر می شوند
پس زندگی
یا خریست
یا فدای خریت ها


و سرانجام
نمی دانم
این فکاهی بود
یا شعری
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو می نشینی ...

من راه می روم !

تو راه می روی ...

من می نشینم !

تو می دوی ...

من آهسته آهسته می آیم ...

تو می خندی

برای من تمام دنیا می خندد ...

تو اشک می ریزی

تمام غم عالم به دلم سرک می کشد ...

قدم به قدم بیا ...

من نردبان پاهای تو می شوم ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم ،رفتم ، رفتم وبار سفر بستم
با توهستم هر كجا هستم
از عشق تو جاودانه ماند ترانه من
باياد تو زنده ام اي عشقت بهانه من
پيدا شد چو ماه نوراهي به خانه من
تاريزد گل ازرخت درآشيانه من
آهم را مي شنيدي به حال زارم مي رسيدي
نازت را مي كشيدم تو ناز مرا مي خريدي
به خدا تو زنظرم نروي ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا لبخند بزنیم

بدون انتظار پاسخی از دنیا ...

و بدان روزی آنقدر شرمنده می شود !

که به جای پاسخ لبخند

به تمام سازهای مان می رقصد !!!

باور کن ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرود براي ِ سپاس و پرستش

سرود براي ِ سپاس و پرستش

بوسه‌هاي ِ تو
گنجشکَکان ِ پُرگوي ِ باغ‌اند
و پستان‌هاي‌ات کندوي ِ کوهستان‌هاست
و تن‌ات
رازي‌ست جاودانه


که در خلوتي عظيم



با من‌اش در ميان مي‌گذارند.




تن ِ تو آهنگي‌ست
و تن ِ من کلمه‌ئي که در آن مي‌نشيند
تا نغمه‌ئي در وجود آيد:
سرودي که تداوم را مي‌تپد.



در نگاه‌ات همه‌ي ِ مهرباني‌هاست:
قاصدي که زنده‌گي را خبر مي‌دهد.



و در سکوت‌ات همه‌ي ِ صداها:
فريادي که بودن را تجربه مي‌کند.
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]عاقبت روز وداعش سر رسيد [/FONT]

خون دل از ديدگان من چکيد

در نگاهش مهرباني بود و بس

عاشقي با هم زباني بود و بس

گر چه لب بربسته بود از گفتگو

در درونش ناله بود و هاي و هو

با سکوتش گريه را بيچاره کرد

اشک غم را بي دل و آواره کرد

مانده بودم خيره در چشمان او

بي صدا بودم ولي حيران او

کاش فريادي ز دل بيرون شدي

ليلي من از جنون مجنون شدي

گريه ميکردم بدون اشک و آه

ناله ها در سينه اما با نگاه

دست خود آهسته او بالا گرفت

از دل مجنون دل ليلا گرفت

گوشه چشمش روان شد چشمه اي

چشمه را در چشم ليلا ديده اي ؟


دل ز کف دادم منم گريان شدم

همنوا با اشک او نالان شدم

با نگاه آخرش پرپر شدم

همچو برگ لاله ي احمر شدم

رفتن او رفتن جان من است

ديدن او دين و ايمان من است

هر کجا باشد خدا يارش بود

دست حق يار و نگهدارش بود ...




 

Data_art

مدیر بازنشسته
به سر ِ خاک پدر ، دختركي

صورت و سينه به ناخن مي خست

كه نه پيوند و نه مادر دارم

كاش روحم به پدر مي پيوست

گريه ام بهر پدر نيست كه او

مرد و از رنج تهيدستي رست

زان كنم گريه كه اندريم بخت

دام بر هر طرف انداخت گسست

شصت سال آفت اين دريا ديد

هيچ ماهيش نيفتاد به شست

پدرم مرد ز بي دارويي

وندرين كوی ، سه داروگر هست

دل مسكينم از اين غم بگداخت

كه طبيبش به بالين ننشست

سوی همسايه پي نان رفتم

تا مرا ديد، در خانه ببست

همه ديدند كه افتاده ز پاي

ليك روزي نگرفتندش دست

آب دادم به پدر جون نان خواست

ديشب از ديده من آتش جست

هم قبا داشت ثريا، هم كفش

دل من بود كه ايام شكست

اين همه بخل چرا كرد ، مگر

من چه مي خواستم از گيتي پست

سيم و زر بود ، خدايي گر بود

آه ازين آدمي ديو پرست


پروین اعتصامی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نخستين
روزنه اي از اميد ، گرم و گرامي
روشني افكنده باز بر دل سردم
دايم از آن لذتي كه خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خويش
كاي دله دل ! چشم ازين گناه فرو پوش
ياد گناهان دلپذير گذشته
بانگ برآرد كه : آي شيطان ! خاموش
وسوسه ي تو به در دلم نكند راه
توبه كند ، آنكه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه ام من و گويم
مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند

دومين
باز شب آمد ، حرمسراي گناهان
باز در آن برگ لاله راه نكرديم
واي دلا ! اين چه بي فروغ شبي بود
حيف ، گذشت امشب و گناه نكرديم
اي لب گرم من ! اي ز تف عطش خشك
باش كه سيرت كنم ز بوسه ي شاداب
از لب و دندان و چهره اي كه بر آنها
رشك برد لاله و ستاره و مهتاب
اختركان ! شب بخير ، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته تر از من
خسته ام ، اما خوشم كه روح گناهان
شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من

آخرين
مست شعف مي روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده ، تا كه خنده كند روز
باز ببينم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم ! آي ... بستر پيروز
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب

بر بام دلتنگي خود

ايستاده­ام

و نگاه مي­کنم

که چه بر سرم آورده­اي

اي معني اين همه

من

لحظه به لحظه

از تو

پر و خالي مي­شوم
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندوه تنهايي

پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سکوت سينه ام دستي
دانه ي اندوه مي کارد

مو سپيد آخر شدي اي برف
تا سرانجامم چنين ديدي
در دلم باريدي … اي افسوس
بر سر گورم نباريدي

چون نهالي سست مي لرزيد
روحم از سرماي تنهايي
مي خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنياي تنهايي

ديگرم گرمي نمي بخشي
عشق ، اي خورشيد يخ بسته
سينه ام صحراي نوميديست
خسته ام ، از عشق هم خسته

غنچه ي شوق تو هم خشکيد
شعر ، اي شيطان افسونکار
عاقبت زين خواب دردآلود
جان من بيدار شد ، بيدار

بعد از او بر هر چه رو کردم
ديدم افسون سرابي بود
آنچه مي گشتم به دنبالش
واي بر من ، نقش خوابي بود

اي خدا … بر روي من بگشاي
لحظه اي درهاي دوزخ را
تا به کي در دل نهان سازم
حسرت گرماي دوزخ را ؟

ديدم اي بس آفتابي را
کو پياپي در غروب افسرد
آفتاب بي غروب من !
اي ديغا ، درجنوب ! افسرد

بعد از او ديگر چه مي جويم؟
بعد از او ديگر چه مي پايم؟
اشک سردي تا بيفشانم
گور گرمي تا بياسايم

پشت شيشه برف مي بارد
پشت شيشه برف مي بارد
در سکوت سينه ام دستي
دانه ي اندوه مي کارد

فروغ فرخزاد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا