داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

vahmesabz

عضو جدید
یه ضربۀ کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه؟؟؟

یه ضربۀ کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه؟؟؟

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"
 

vahmesabz

عضو جدید
خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار**

خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار**

آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟


آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار.
به دعای مرد آهنگر دقت کردید؟
چه دعای قشنگی.
به نظر شما اینطور نیست؟
فکر نمی کنم کسی که طعم با خدا بودن رو چشیده باشه دلش بخواد خدا اون رو کنار بذاره. ترجیح بده توی اون کوره قرار بگیره سختی ها رو تحمل کنه.
خیلی ها رو دیدم که وقتی توی زندگی دچار مشکلات می شن خیلی زود می گن خدا عادل نیست، یکی باید مثل من سختی بکشه و یکی دیگه بالای شهر دنبال عشق و حال باشه. یا می گن خدا ما رو دوست نداره.
سختی ها و مشکلات در زندگی در رشد شخصیتی ما تأثیر به سزایی داره.


این هم یک مثل هندی که فکر می کنم بد نباشه اگر بخونید:
فقط در ناملایمات است که فضایل انسان به اوج خود می رسد. در غیاب باد، یک پنبه مانند یک کوه استوار است.
 

vahmesabz

عضو جدید
شادی را فراموش نكن**امروز زندگی را آغاز كن

شادی را فراموش نكن**امروز زندگی را آغاز كن

نگذار به آرامی....
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
زمانی كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو كمك كنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.


تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل یك بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی .. . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!

امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نكن
 

vahmesabz

عضو جدید
هر لحظه به اندازه ای که شاد هستی از آن توست

هر لحظه به اندازه ای که شاد هستی از آن توست

هر لحظه به اندازه ای که شاد هستی از آن توست



هرگز به انتهای جاده چشم مدوز. آخر همه جاده ها نادیدنی و گنگ است. به جای آن کناره های جاده را نظاره کن. جایی که الان در آن قرار داری





غم انگیزی زندگی در این نیست که زود تمام می شود بلکه در این است که ما برای آغاز حس زندگی خیلی منتظر می مانیم


عاقل به کنار جوی پی پل می گشت
دیــــــوانه پابرهنــه از رود گــذشــت



وقتی دست گرم خود را به سمت کسی دراز می کنیم و او به سردی جواب می دهد نباید نگران باشیم. باید بدانیم که سرمای دست او به ما منتقل نمی شود بلکه برعکس این گرمای محبت ماست که نهایتا بر وجود او غالب خواهد شد.




زندگی جاده دو طرفه ای نیست که از آن سو هم کسی به سمت ما بیاید. فریب خط هایی که درجاده های زندگی رسم کرده ایم را نبایدبخوریم





ثروت نهایتا از آن کسی است که با تلاش و پشتکار لیاقت خود را برای داشتنش اثبات می کند. با طلبکار بودن از دنیا ، کاینات کسی را ثروتمند نمی کند.

 

vahmesabz

عضو جدید
ساحل و صدف**

ساحل و صدف**

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.


- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست.. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:


"برای این یکی اوضاع فرق کرد."
 

vahmesabz

عضو جدید
من خدا هستم**

من خدا هستم**

یادداشتی از طرف خدا

به: شما

تاریخ : امروز

از: خالق

موضوع : خودت

من خدا هستم. امروز من همه مشكلاتت را اداره میكنم .



لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید كه قادر به اداره كردن آن نیستی، برای رفع كردن آن تلاش نكن .



آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو !

وقتی كه مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نكن .

در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی كه الان در زندگی ات وجود دارد تمركز کن .

ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند كه رانندگی برای آنها یك امتیاز بزرگ است.

شاید یك روز بد در محل كارت داشته باشی : به مردی فكر كن كه سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.

ممكنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فكر كن كه با تنگدستی وحشتناكی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار میكند تا فقط شكم فرزندانش را سیر كند.

وقتی كه روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده..

وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن كمك مایلها پیاده بروی : به معلولی فكر كن كه دوست دارد یكبار فرصت راه رفتن داشته باشد.

ممكنه احساس بیهودگی كنی و فكر كنی كه اصلا برای چی زندگی میكنی و بپرسی هدف من چیه ؟

شكر گزار باش .

در اینجا كسانی هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافی برای زندگی كردن نداشتند.

وقتی متوجه موهات كه تازه خاكستری شده در آینه میشی :

به بیمار سرطانی فكر كن كه آرزو دارد كاش مویی داشت تا به آن رسیدگی كند.
 

vahmesabz

عضو جدید
خودم به همراه همسر رویاهایم**

خودم به همراه همسر رویاهایم**

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند، یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید. پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید!



قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد..
شما باید پزشک را سوار کنید، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید..
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم
**
 

vahmesabz

عضو جدید
آرزوهای ویکتور هوگو

آرزوهای ویکتور هوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

http://groups.yahoo.com/group/vandaclick/join

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

 

نیوتن

عضو جدید
سلام دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کیا بودند؟؟؟ یکی که در پی اثبات خدا برای دیگران بود و دیگری انکس که درپی نفی خدا (نیوتن ایران....خودمو میگم دوست عزیز)
 

نیوتن

عضو جدید
سلام دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بیفایده کردند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کیا بودند؟؟؟ یکی که در پی اثبات خدا برای دیگران بود و دیگری انکس که درپی نفی خدا (نیوتن ایران....خودمو میگم دوست عزیز)
گویند کسی را که خفته است میتوان بیدار کرد اما کسی که خودش را به خواب زده باشد هرگز بیدار نتوان کرد مگر به زور ولی در پذیرش حق تعالی زور روا نباشد مگر به رضا.......:gol::gol::gol::gol::gol::heart::heart::heart::heart::heart:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد جوان و کشاورز-داستان

مرد جوان و کشاورز-داستان

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.

من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما گاو دم نداشت!
نتیجه :

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.
 

Saeed Esmaili

عضو جدید
جانشن پادشاه........................

جانشن پادشاه........................

*روزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم
گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها
خواست، دانه را در يک گلدان بکارند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او
بياورند.
پينک يکي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن
بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد.
به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به
کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد.
پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بيفايده
بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک
خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد:
« پس گياه تو کو؟» پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد.
در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد. همه
جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه
دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي
کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند که با آنها صادق باشد، نه
پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافي دست بزند.»*
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ممنون جالب و اموزنده بود
مثل داستانهاي hamid mb

ممنون لطف دارید :gol:


آره دیدم خیلی وقته داستانای عبرتی نمیذاره دیگه...

پی نوشت:آواتارت خیلی بامزست،عین قبلی!


شرمنده ی چند وقته سرم خیلی شلوغ بود ( تو مهریه ) بعدم یکم زدم تو کاره عکس ولی در اصرع وقت چشم چنتا عبرتی می ذارم :gol::gol:

در ضمن اگه جلوی تاپیک موضوعشو بزنید به نظر من مخاطبش بیشتر میشه ;)

اهان ی چیز دیگه داستانه خیلی قشنگی بود ممنون:gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
داستان زیبای متشکرم ( عبرتی)

داستان زیبای متشکرم ( عبرتی)

همین چند روز پیش، "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم.

به او گفتم: بنشینید"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا"! می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل.

نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.

شما دو ماه برای من كار كردید.

- دو ماه و پنج روز

دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی ... "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد.

سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید.

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "كولیا " از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های "وانیا " فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...

"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.

امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام.

- خیلی خوب شما، شاید …

از چهل ویك بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !

- من فقط مقدار كمی گرفتم.

در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ... ! نه بیشتر.

دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.

به آهستگی گفت: متشكّرم!

جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

به خاطر پول.

یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟

- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.

ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگــــو بود.


:cry::cry::cry:
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست عزیز نوشین
امروز دوتا پست با حال زدی
خوشم اومد
موفق و پیروز باشید
یا حق
 

m_sh_eng

عضو جدید
اگر عمر دوباره داشتم.....

اگر عمر دوباره داشتم.....

دان هرالدDon Herold کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد. بخوانید:


"البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.

اگر عمر دوباره داشتم مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بیشتر مى رفتم. از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم. بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم. گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم. دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم. بیشتر عاشق مى شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم. به سیرک بیشتر مى رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: "شادى از خرد عاقل تر است".

 

m_sh_eng

عضو جدید
به کوچکی گناه منگر...

به کوچکی گناه منگر...

خداوند تعالی به حضرت عزیز (ع) وحی کرد :هر گاه در معصیت افتادی نگاه به کوچکی آن مکن ؛
بلکه ببین چه کسی را نافرمانی کردی
 

m_sh_eng

عضو جدید
تو خوشبختی

تو خوشبختی

آیا سقفی بالای سرت هست؟
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟ آری
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟ آری
بدنی سالم برای برداشتن سبد یک پیرزن.
سقفی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟ آری
لحظه‌ای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
و خدایی برای پرستیدن داری؟ آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت.

 

m_sh_eng

عضو جدید
مناجات....

مناجات....

از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد.
خدا فرمود: خودت باید آنها را رها کنی.
از او خواستم فرزند معلولم را شفا دهد.
فرمود: لازم نیست ، روحش سالم است ،جسم هم که موقت است .
از او خواستم که لا اقل به من صبر عطا کند.
فرمود: صبر‌ ، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست ، آموختنی است.
گفتم مرا خوشبخت کن.
فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.
از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.
فرمود: رنج از دلبستگی‌های دنیا جدا و به من نزدیک‌ترت می‌کند.
از او خواستم روحم را رشد دهد.
فرمود : نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافی‌ات را هرس می‌کنم تا بارور شوی.
از خدا خواستم کاری کند از زندگی لذت کامل ببرم.
فرمود: برای این کار من به تو ، زندگی داده‌ام.
از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد ، من هم دیگران را دوست بدارم.
خدا فرمود: آها ، بالاخره اصل مطلب دستگیرت شد !
 

m_sh_eng

عضو جدید
شب کوچک من

شب کوچک من

در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند

لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست

ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد ...
فروغ فرخزاد
 

sayyah archi

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.
او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد.
در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.
وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»
ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكويت باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:
«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
يادش رفته بود كه
بيسكويتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود.
آن مرد بيسكويتهايش را با او تقسيم كرده بود ، بدون آنكه عصباني و برآشفته شده باشد
 

Saeed Esmaili

عضو جدید
ما جرا ى اتوبوس .......................

ما جرا ى اتوبوس .......................

ما جرا ى اتوبوس ... و آ قا ى نا بينا ....

آ قا ى متحير العلما ، با هشت تا از بچه ها ى قد و نيم قدش ، توى ايستگا ه اتوبوس ايستا ده بود و هى اين پا و آ ن پا ميكرد و هى به چپ و را ست سرك ميكشيد كه يك آ قا ى نا بينا يى ، عصا زنا ن و لنگ لنگا ن ، از را ه رسيد و پشت سر آ قا ى متحير العلما ايستا د . چند دقيقه اى گذشت و يكى از آ ن اتوبوس هاى عهد دقيانوس ، نا له كنا ن و خرنا سه كشا ن ، از راه رسيد و زير پا ى آ قا ى متحير العلما و متعلقا ن ! ترمز كرد .
هشت تا از تخم و تركه ها و زنگوله ها ى پا ى تا بوت آ قاى متحير العلما ، با سر و صدا و جيغ و فريا د ، خود شا ن را لا ى جمعيت جا دا دند و آ قا ى متحير العلما هر كا رى كرد نتوانست سوا ر بشود و آقا ى را ننده هم در اتوبوس را بست و دند ه ا ى چا ق كرد و را ه افتا د .
آ قا ى متحير العلما و آ ن آ قا ى نا بينا ، به اميد رسيدن اتوبوس بعد ى ، در ايستگا ه اين پا و آ ن پا ميكردند وبه افق ها ى دور چشم دوخته بودند بلكه اتوبوس ديگرى پيدا بشود و آ نها را به مقصد شا ن برسا ند . اما نيم سا عتى گذشت و از اتوبوس خبرى نشد كه نشد . آ قا ى متحير العلما رو به آ قا ى نا بينا كرد و گفت :
ببين دادا ش ! اگر قرا ر با شد ما همينطور منتظر اتوبوس بما نيم ، شا يد تا فردا صبح هم اتوبوسى از را ه نرسد . بهتر است پيا ده را ه بيفتيم كه از قديم گفته اند دير رسيدن بهتر از هر گز نرسيدن است .
چنين بود كه دو تا يى سلا نه سلا نه راه افتادند . موقع را ه رفتن ، آن آ قا ى نا بينا ، هى عصا يش را به زمين مى كوبيد و صد ا ى تلق و تلوقش اعصا ب آ قا ى متحير العلما را درب و دا غا ن كرده بود آ قا ى متحير العلما كه از اين تلق و تلوق كفرش با لا آمده بود رو به آ قا ى نا بينا كرد و گفت : قر با نت بروم ، نمى توانستى يك پلا ستيكى - چيزى ، روى نوك اين عصا يت بچسبا نى تا اينقدر تلق و تلوق صدا ندهد ؟؟!!
آ قا ى نا بينا هم در جوا بش در آ مد كه : اى آ قا !! اگر جنا بعا لى هم همت كرده بوديد و يك تكه پلا ستيك كوچولو به نوك عصا ى خود تا ن چسبا نده بوديد ، ما حا لا سوا ر اتوبوس بوديم !!!!! .....
 

Saeed Esmaili

عضو جدید
حاضر جوابی اصفهانی
معروف است که مردم اصفهان، بهترین صنعتگران ایران هستند و از طرفی در صحبت و حاضر جوابی یکه تاز و بی بدلند.
حاجی ابراهیم شیرازی قریب به پنج سال در دوره ی سلطنت فتحعلیشاه عهده دار مقام صدارت بود(از 1210 هجری قمری تا سال 1215 هجری قمری) و در این مدت برادران و بستگان متعدد خود را متصدی مشاغل مهم مملکتی نموده و حکومت ایالات و ولایات را بآنان داده و بمناسبت گوناگون گماشته بود.
روزی یکنفر از کسبه ی اصفهان نزد برادر حاجی ابراهیم که حاکم اصفهان بود رفت و شکایت از سنگینی مالیاتی که از او واسته بودند نمود.
حاکم به او گفت: تو نیز باید مانند دیگران این مبالغ را که از تو خواسته اند بپردازی و الا باید از این شهر بیرون بروی. آنشخص از حاکم پرسید: بکجا بروم؟
حاکم گفت: به هر درک که میخواهی برو، چرا به شیراز نمی روی؟!
کاسب اصفهانی گفت: اگر به شیراز هم بروم حکومتش با برادر شماست؟
حاکم با تغیر و فریاد گفت: برو بتهران و از دست من عارض شو.
اصفهانی گفت: چگونه عارض شوم و به که پناه ببرم در حالیکه برادرتان حاجی ابراهیم در آنجا صدر اعظم است؟!
حاکم با تشدد و عصبانیت باو میگوید: پس برو به جهنم!!
اصفهانی حاضر جواب فوری میگوید پدرتان که تازگ یمرحوم شده است حتما به آنجا رفته اند و پستی گرفته اند و همه کاره ی جهنم شده اند. قربان! اگر بآنجا هم بروم مرحوم پدرتان مرا آسوده نخواهد گذاشت!
حاکم از این حاضر جوابی خنده اش میگیرد و در دادن مالیات برای او تخفیف زیادی قائل میشود! و دست از سر او برمیدارد!!.
کتاب: داستانهای شیرین ایرانی
 

Saeed Esmaili

عضو جدید
بخشش و کرم باید بدون شرط و منت باشد
حضرت ابراهیم کهیکی از پیامبران بزرگ است، عادتش این بود که هیچ وقت بئون مهمان برسر سفره ی غذا نمی نشست. و به تنهایی غذا نمی خورد. مواقعی که مهمان نداشت از خانه خارج میشد و فریاد می زد آیا کسی هست در خوردن غذا با من همراهی کند و مهمان من گردد.
به ابراهیم گفتند: چرا خداوند ترا بدوستی خودش برگزیده و تو لقب خلیل الله داده است؟
گفت: چون هیچوقت بدون مهمان غذا نخورده ام.
روزی برای حضرتش مهمانی رسید. چون سفره گسترده شد و خواستند شروع به غذا خوردن کنند، حضرت ابراهیم و سایرین اول نام خدا را بردند و بسم الله گفتند و بعد بسوی غذا دست دراز کردند ولی آن پیرمرد مهمان چون آتش پرست بود نامی از خدا نبرد.
حضرت ابراهیم وقتی فهمید او گبر و آتش پرست است ناراحت شد و دسنور داد او را از خانه بیرون کنند. چون پیرمرد آتش پرست با شکم گرسنه از خانه ی ابراهیم خارج شد ناگاه فرشته ای از عالم غیب و از جانب خدا ندا داد که ای ابراهیم من این پیرمرد را بدون در نظر گرفتن دین و آیینش مدت پنجاه سال است که رزق و روزی میدهم.
تو برای اینکه خداپرست نبود از دادن یک وعده غذا هم به او خودداری کردی و او را از سر سفره ات بلند کردی و بخواری هر چه تمام تر از خانه ات راندی؟!
اگر او مرا نمی پرستد. تو چرا از بخشش و کرمت نسبت به او خودداری کردی؟!
گر او میبرد سوی آتش سجود تو وا پس چرا میبری دست جود؟!
فرشته ای که از جانب پروردگار مامور شده بود اضافه کرد و گفت: ای ابراهیم، خدا میفرماید که اگر او را پیدا نکنی و از وی دلجوئی ننمائی نام ترا از صورت دوستان و محبان خودم محو خواهم نمود!
ابراهیم از آن پیام تهدیدآمیز منقلب شد و بدنبال پیرمرد آتش پرست سر به صحرا و بیابان گذازد. پس از زحمات زیاد او را پیدا کرد. به خانه اش برد و از وی پذیرائی شایانی نمود.
پیرمرد وقتی این رفتار ابراهیم را دید که بر خلاف دفعه ی قبل نه فقط نسبت به وی خشونت بخرج نمی دهد بلکه کمال مهربانی و محبت را هم نسبت به او دارد. علت آنرا میپرسد.
حضرت ابراهیم حقیقت امر را برایش تعریف میکند. چون آن پیرمرد از آن واقعه مطلع میشود و میفهمد که خداوند تا این حد نسبت به همه ی بندگانش لطف و عنایت دارد و آنان را ر هر حالتی که باشند از نظ وی دور نمیدارد. از دین آتش پرستی دست میکشد و بدست حضرت ابراهیم علیه السّلام بخداشناسی رو می آورد و مسلمان میشود.
 

Saeed Esmaili

عضو جدید
منجم دروغین
پادشاهی چاق بود و از زیادی پیه و گوشت رنج میبرد. حکما را جمع کرد تا درباره ی این بیماری فکری کنند ولی اطبا هر دستور و نسخه ای که دادند مفید فایده واقع نشد و روز بروز بر مقدار گوشت و چاقی پادشاه افزوده شد.
ناگهان مردی بحضور پادشاه رسید و خود را معرفی کرد و گفت من از علم نجوم اطلاع دارم. اگر شاه اجازه بدهند امشب بقواعد علم نجوم ببینم عاقبت سلطان از این بیماری چاقی چیست؟ اگر عمر سلطان طولانی باشد معالجه ی لاغری شما بعهدهی من، والا من را از کار معاف کنید. شاه قبول کرد و باو وعدهی انعام داد.
روز بعد منجم با کمال افسردگی و حالتی غمگین پریشان خدمت سلطان رسید و عرض کرد بطوریکه دیشب از گردش ستارگان فهمیدم از عمر ملک بیش از یکماه باقی نمانده است و اگر باین گفته ی حقیر شک دارید دستور فرمائید مرا زندانی کنند و چنانچه در مدت یک ماه، گفته ی من درست در نیامد دستور قتلم را صادر نمائید.
شاه فوری دستور داد او را زندانی کردندو از آن روز ببعد شاه از غم و غصه ی مردن، از خورد و خوراک افتاد و دیگر اشتهایی برایش باقی نماند و تا روز بیست و نهم تمام پیه و چربی و گوشتهای اضافیش آب شد و مانند دوک لاغر گردید.
دستور داد آن مرد را از زندان احضار کردند و به او گفت: یکروز دیگر بوعده ی تو بیشتر باقی نمانده است اگر من تا فردا نمردم خود را برای مرگ آماده کن.
آن مرد خندید و گفت: قربان، مگر من چه کسی هستم که بتوانم عمر شاه را پیش بینی کنم. عمر دست خداست و بنده ی ناچیزی مثل من کجا میتواند مرگ سلطان را پیش بینی کند.
چون دیدم اطبا نتوانستند داروئی برای لاغر شدن شما تهیه و تجویز کنند، تصمیم گرفتم برای خدمت بشما اشتهایتان را با این خبر بد کور کنم تا از پرخوری دست بردارید و بتدریج لاغر شوید و خوشحالم که نتیجه ی کارم را هم اکنون می بینم.
پادشاه عمل او را پسندید و طبیبان نیز گفته ی او را تایید کردند و انعامی نیکو گرفت.
 

Similar threads

بالا