داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sara1984

عضو جدید
بگذارعشق خاصیت تو باشد !!

دست هایی كه با خدای خود خلوت كرده و او را میخواند

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

خدا جواب داد

گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،با اعتماد زمان حال ات را بگذران و

بدون ترس برای آینده آماده شو.ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.

زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید

مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفر

مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام. توان شروع به دویدن کنی .

كوچك باش و عاشق... كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

فرقى نمی كند گودال آب كوچكى باشى یا دریاى بیكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای من اون قسمتش جالب بود که بچه ها وایمیستادن،بچه ها دغدغه بزرگا رو ندارن!مرسی:gol:
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما کدام راه را بر می گزینید؟؟؟؟؟؟؟

شما کدام راه را بر می گزینید؟؟؟؟؟؟؟

انسان سه راه دارد:


راه اول

از اندیشه می‌گذرد، این والاترین راه است.

راه دوم

از تقلید می‌گذرد، این آسان‌ترین راه است.

و راه سوم

از تجربه می‌گذرد، این تلخ‌ترین راه است.

کنفوسیوس

شما کدام راه را بر می گزینید؟؟؟؟؟؟؟
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نخستین درس مهم - زن نظافتچى

نخستین درس مهم - زن نظافتچى

نخستین درس مهم - زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد،
خنده‌ام گرفت.
فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود:
«نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم.
زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم.
درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت: حتماً
و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند،
حتى اگر تنها کارى که می‌کنید
لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.
راستی شما نام کوچک نظافت چی دانشگاه ،مدرسه،محل کار و یا خانه خود را می دانید؟؟؟
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه تکرار نمی شود.....

بهترین كار لذت بردن از منظره ایست كه تکرار نمی شود.....

درسی از ادیسون
*ادیسون* در سنین پیری پس از كشف
لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به
شمار میرفت
و درآمد سرشارش را تمام و كمال در
آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان
بزرگی بود هزینه
می كرد...
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق
پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید
در آن شكل می
گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود
به بازار شود.
در همین روزها بود كه نیمه های شب
از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون
اطلاع
دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می
سوزد و حقیقتا كاری از دست كسی بر
نمی آید و
تمام تلاش ماموان فقط برای
جلوگیری از گسترش آتش به سایر
ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به
نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد
رسانده شود...
پسر با خود اندیشید كه احتمالا
پیرمرد با شنیدن این خبر سكته می
كند و لذا از
بیدار كردن او منصرف شد و خودش را
به محل حادثه رساند و با کمال تعجب
دید كه
پیرمرد در مقابل ساختمان
آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است
و سوختن حاصل تمام
عمرش را نظاره می كند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را
آزار ندهد. او می اندیشید كه پدر
در بدترین
شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر
را دید و با صدای بلند و سر شار از
شادی گفت:
پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر
زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می
بینی؟!! حیرت
آور است!!!
من فكر می كنم كه آن شعله های بنفش
به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر
به وجود
آمده است! وای! خدای من، خیلی
زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و
این منظره زیبا
را می دید. كمتر كسی در طول عمرش
امكان دیدن چنین منظره زیبایی را
خواهد داشت!
نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر
تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو
از زیبایی رنگ
شعله ها صحبت می كنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می
لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه
كاری بر نمی آید. مامورین هم كه
تمام تلاششان
را می كنند. در این لحظه بهترین
كار لذت بردن از منظره ایست كه
دیگر تكرار
نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا
نو سازی آن فردا فكر می كنیم! الآن
موقع این
كار نیست! به شعله های زیبا نگاه
كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی
داشت!!!
*توماس آلوا ادیسون* سال بعد مجددا
در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود
و همان
سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت
یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان
نمود. آری او
گرامافون را درست یك سال پس از آن
واقعه اختراع کرد...
[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]​
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آجراوّل ؛

-خدمتتون عرض کنم این برجی که من می سازم ،زلزله که سهله،بمب اتم هم نمی تونه
تکونش بده.


"مرد نیشخند تلخی می زنه"
چند وقتیه سقف اتاق نشت کرده. شبایی که بارون می یاد از صدای چک چک آب خوابمون نمی بره

آجر دوّم ؛

-البته بنده به اتفاق خانوم تصمیم گرفتیم برای استفاده از آب و هوای تمیز، اینجا رو پیش خرید کنیم.عجله ای هم برای تحویل گرفتن نداریم.ولی دلمون می خواد تا بهار نقل مکان کنیم تا از محیط سرسبزاینجا استفاده ببریم.


"خنده تلخ مرد روی صورتش محو میشه"
مهلتی که صاحبخونه برای تخلیه داده تموم شده،باید بگردم دنبال خونه وگرنه....

آجر سوّم ؛

-شما اینجا در طبقات از هر نوع امکانات رفاهی از قبیل استخر،سونا و جکوزی که البته به نظر شخص بنده از ملزومات هر خونه ایه برخوردارید.


"مرد با یه دست به آجرا فشار می یاره که به سیمان بچسبه و با دست دیگه سرشو می خارونه"
چند روزیه که صاحبخونه آب گرمو بسته.دیروز مادر زهرا یه تشت آب گرم کرد و زهرا رو توی حیاط شست.بچه حسابی سرما خورد.

آجر....م

-ما حتی به فکر این کوچولوی ناز هم هستیم.یه پارک قشنگ با انواع وسایل بازی تو فضای بیرونی این برج ساخته میشه تا این خانوم کوچولو حوصلش سر نره.


"نگاه مرد به عروسک توی بغل دختر خشک میشه"
هفته پیش بچهً همسایه سرعروسکی که مادر زهرا با کهنه پارچه ها دوخته بود رو کند.زهرا شبا، تو خواب، بهونشو می گیره و گریه می کنه.بهش قول دادم حقوقمو گرفتم براش یه عروسک بخرم.

آجر آخر؛
- شما شایستهً بهترینها هستید،بهتون قول می دم از انتخابتون پشیمون نمی شید.این خونه در خور شما و خانواده ی محترم شماست.


"مرد نگاهی به دیوار کوچکی که ساخته می ندازه"

***
"آسمون یک دم می باره،وارد کوچه میشه ،زهرا به سمتش میاد،سرخی چشماش حکایت از گریه داره، ولی قطرات اشکش توی قطرات بارون گمشده.
بابا آقای مرادی وسایلمونو ریخت بیرون،گفت شما لیاقت ندارید که خونه داشته باشید،باید مثل کولی ها زندگی کنید.

"مرد نگاهی به دستای طاول زده ش می کنه
توی ذهنش دستای مرد خریدار نمایان می شه"
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز دوباره دلم هوای دوستامو کرده.
نمی دونم چند وقته تو این حصار تنگ و تاریکم.
نمی دونم اصلا چرا باید به این مسافرت لعنتی می اومدم.
می گن یه سفر کوتاه مدته،تازه اونجا همه جور امکاناتی هست ولی باید بلد باشم چطوری ازشون استفاده کنم ،واقعا خنده آوره چون هنوز هیچی نشده کلی دارم اذیت می شم.
چند روزیه غذای درست و حسابی نمی خورم.
گاهی وقتها از اون بیرون صدای یه زن رو می شنوم،انگار داره با من حرف می زنه،شایدم درددل می کنه،ولی یه دفعه با فریادهای یه مرد آروم میشه،اونوقته که می بینم تمام درودیوار اینجا به لرزه می افته.بعد ش فقط صدای گریه ی اون زن میاد و بس،
ولی من فقط بغض میکنم.
مثل الان که دوباره داره صدای گریه ش می یاد.
دیگه نمی تونم اینجا دووم بیارم ،باید برم به کمکش،ولی انگار همه تلاشهام بی فایده ست.از شدت حرص چند ضربه ای به اطرافم می زنم،ولی آروم نمی شم.فریاد های اون زن دیوونه
کننده ست .
ولی انگار دلشون به رحم می یاد و منو از اون تاریکی بیرون می کشند،اما ای کاش این کارو نمی کردن.
زبونم بند اومده از دیدن و شنیدن چیزهایی که هیچکدوم از آدمای اونجا نه می بینند و نه
می شنوند.
امواجی که پی در پی ورود منو به سراب خوشامد می گن.
در میان همه اونا یه زن و می بینم که آروم خوابیده . بد جوری وجودش بهم آرامش می ده.

نمی دونم شیوه ی استقبالشونه یا ترس از بند اومدن زبونم که منوسرازیر می کنند و سه بار به پشتم می زنند.اون موقع است که بغض نه ماهم می شکنه و از ته دل گریه می کنم.
 

2sadaf2

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس ازاندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس ميفرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو وبحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بوداين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خودشيطان تو را به بهشت بازگرداند.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از بستگان خدا





شب کریسمس بود و هوا، سرد وبرفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شایدسرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سردفروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که بانگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزومی‌کرد..

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرککه محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفتکفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانمرفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالشو با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگانخدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتیدارید
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کمک در زير باران

يک شب، حدود ساعت٥/١١بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير بارانشديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيلهنقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمدبلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البتهبايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان وسياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا اززير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يکتاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خيلى عجلهداشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانهبود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايشآورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شمابه خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنهالباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سررسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل ازاين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطرکمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»
ارادتمند
خانم ناتکينگ‌کول
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشتهباشيد
در روزگارى کهبستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشتميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

- پسر پرسيد: بستنى باشکلات چند است؟

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را درآورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اىبيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥سنت
- پسر دوباره سکه‌هايشرا شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت ورفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداختکرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روىميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشتهبود.

يعنى او با پول‌هايشمی‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقىنمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستانی زیبا

شخصي به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟ "
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: " منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش... "
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:

" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم. "
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: " دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟ "
" اوه بله، دوست دارم. "
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: " آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟ "
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني. "
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود، یادداشت کرد و با این باور که استاد آن را برای تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب را برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت و سرانجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شده بود. چون آن دو مسئله از مسائل غیرقابل حل ریاضی بودند.
این یکی خدایش از اون اتفاقهای شاهکار بود. ولی واقعاً بعضی وقتها ما از همه تواناییمون برای انجام کارهای سخت استفاده نمی­کنیم و همش می­گیم نشد، نمی­شه، سخته، غیرممکنه، من از عهدش بر نمی­آم.
اما می­تونیم، می­شه.
کارهایی که می­توانیم انجام دهیم و آنچه را که ممکن یا غیرممکن می­پنداریم به ندرت ناشی از توانایی واقعی ماست، بلکه بیشتر از عقایدی که نسبت به خود داریم سرچشمه می­گیرد.. آنتونی رابینز
با آرزوی اینکه همه غیرممکنهاتون رو ممکن کنید، شما رو به خدای بزرگ و توانا، قادر مطلق می­سپرم
 

parsa kocholoo

عضو جدید
اميدوارم تكراري نباشه

اميدوارم تكراري نباشه

[FONT=&quot]اين مطلب جهت خنده مي باشد... هيچ گونه قصد بي ادبي در كار نيست(پيشاپيش ببخشيد)
[/FONT]
[FONT=&quot]در گذشته هاي دور پادشاهي بيگانه بر سرزمين مادري مسلط شد و وزيري داشت از[/FONT] [FONT=&quot]خودش بسي بد خواه تر و زيرك تر. به او امر كرد كه راهي بياب تا بر روح و[/FONT] [FONT=&quot]جان اين مردمان مسلط شوم بدون آنكه بفهمند و اعتراضي بكنند. [/FONT]
[FONT=&quot]وزير طوماري[/FONT] [FONT=&quot]بنبشت و به جارچيان داد. [/FONT]
[FONT=&quot]قوانين جديد اعتقاد به دين قديم و سواد آموزي را[/FONT] [FONT=&quot]غير قانوني اعلام كرد. [/FONT]
[FONT=&quot]م[/FONT][FONT=&quot]الياتها را به سه برابر افزايش داد. [/FONT]
[FONT=&quot]شب زفاف[/FONT] [FONT=&quot]عروس از آن شاه بود [/FONT]
[FONT=&quot]ارزش جان مردمان به اندازه چهارپايان كشور همسايه[/FONT] [FONT=&quot]اعلام شد. [/FONT]
[FONT=&quot]در[/FONT] [FONT=&quot]نهايتگوزيدن و چسيدن هم ممنوع اعلام شد[/FONT]
[FONT=&quot]هر گونه اعتراض و مخالفت با اين قوانين مجازات مرگ داشت. [/FONT]
[FONT=&quot]پادشاه گفت: اي وزير اين همه[/FONT] [FONT=&quot]فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت. [/FONT]
[FONT=&quot]وزير گفت: نگران نباشيد اعليحضرت[/FONT]. [FONT=&quot]بند گوزيدن همان سوپاپ اطمينانيست كه انرژي اعتراضشان را خالي كنند.و[/FONT] [FONT=&quot]چنين شد كه وزير گفت. [/FONT]
[FONT=&quot]مردم لب به اعتراض گشودند كه اين ظلمي آشكار است[/FONT] [FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]اين طبيعي است كه پادشاه بخواهد مردم را به دين خودش در آورد و يا سواد[/FONT] [FONT=&quot]خواندن آنان را بگيرد يا افزايش ماليات و مالكيت در شب زفاف هم رسمي[/FONT] [FONT=&quot]قديميست. و بي ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسايه هم از وطن[/FONT] [FONT=&quot]پرستي شاه است.....اما ديگر منع چسيدن و گوزيدن خيلي زور است.[/FONT]
[FONT=&quot]آنان كه باسواد[/FONT] [FONT=&quot]تر بودند داد سخن دادند كه اينان متحجراني بيش نيستند. به خاطر اين تفسير[/FONT] [FONT=&quot]علمي و كلمه متحجر سر تكان مي دادند و خودشان را روشنفكر مي ناميدند[/FONT] [FONT=&quot]وگفتند تازه مگر خود شاه نمي گوزد. [/FONT]
[FONT=&quot]جك هاي بسياري ساختند در مورد شاه كه[/FONT] [FONT=&quot]از فرط نگوزيدن تركيده, يا براي كنترل بر روده اش چوب پنبه به ... فرو[/FONT] [FONT=&quot]كرده واينها را براي هم اس ام اس كردند و كلي خنديدند.[/FONT]
[FONT=&quot]نگهبانان حكومت گاهي[/FONT] [FONT=&quot]به مستراح ها يورش مي بردند و افراد گوزو را به منكرات مي بردند. اما مردم[/FONT] [FONT=&quot]همچنان به چسيدن و گوزيدن در خفا ادامه مي دادند و اين صداهاي بويناك روده[/FONT] [FONT=&quot]شان را اعتراضي عظيم به حكومت مي دانستند. در كوچه هاي شهر نگاهي به اين[/FONT] [FONT=&quot]ور و آنور مي انداختند و پيفي مي دادند. مهماني هاي زير زميني مي گرفتند[/FONT] [FONT=&quot]لوبيا مي خوردند و گروپ گوز راه مي نداختند. بعد از مدتي ديگر كسي آن[/FONT] [FONT=&quot]ماجراي منع سواد و دين اجباري و كاپيتولاسيون و عروس دزدي و ماليات را به[/FONT] [FONT=&quot]خاطر نياورد و همگان سعي كردند از اين آخرين حق بديهي خوشان دفاع كنند. [/FONT]
[FONT=&quot]پادشاه و وزير قهقهه سر مي دادند كه چه زيركانه مردمان را در بخارات اسيدي[/FONT] [FONT=&quot]خودشان غرق و همگان را گوزو كرده اند.[/FONT]
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همراز یكدیگر باشیم


در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که
ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سكته می كرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بكنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نكنی ...

سالها گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امكان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی رابطه دوستی هم بشود. بطوریكه صداقت و صفای دل شما نباید تحت هیچ شرایطی موجبات آسیب و نگرانی شما را فراهم نماید ...
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درک عظمت عشق
در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."
گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.
 

saeed99

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان پیدایش روز جهانی کارگر

داستان پیدایش روز جهانی کارگر

با درود


اول ماه مه یا همان یازده اردیبهشت خودمان روز جهانی کارگر

داستان واقعی پیدایش روز جهانی کارگر
قرن نوزده آغازي براي حركت‌هاي كارگري بود . در دهه 1880 اعتصاب‌هاي فراواني در كشورهاي صنعتي ازقبيل فرانسه،آمريكا، بلژيك، انگلستان و حتي روسيه صورت گرفت. يكي از مهم‌ترين خواسته‌هاي كارگران كاهش ساعات كار به 8 ساعت در روز بود. در پي اين تلاش‌ها در برخي كشورها مانند دانمارك، اتريش و آلمان بعضي قوانين نسبتا پيش‌رفته د ر آن زمان تصويب شد. اما در آمريكا علي‌رغم تلاش‌هاي سازمان‌هاي كارگري و محدود شدن ساعت كار به 8 ساعت در بعضي از ايالات به صورت رسمي، كارفرمايان عملا به ميزان همان ساعات قبلي از كارگران كار مي‌خواستند. در پي اين محروميت، فدراسيون سنديكاهاي صنعتي و تجاري در طي كنگره 1884 ، انجام حركتي عمومي به منظور دستيابي به 8 ساعت كار روزانه را تصويب كرد و بعدا ، «کنگره‌ی بین‌المللی سوسیالیست‌ها» در روز اول ماه مه 1890 مصادف با 11/2/1269 شمسی طی قطعنامه‌ی مصوبه‌ی کنگره، روز اول ماه مه هر سال را روز جهانی کارگر و روز سان نیروهای کارگری اعلام نمود.
آن‌چه در اين حركت اهميت داشت تحرك سازمان يافته جنبش ياد شده بود كه واكنشي نسبت به فشارهاي مختلف روزمره كارفرمايان تلقي مي‌شد براي اين حركت حدود 18 ماه انديشه و تدارك شده بود. تقريبا تمام تشكل‌هاي كارگري ، اعم از سازمان‌هاي كارگري ، شواليه‌هاي كار ، سازمان‌هاي سوسياليستي و حتي آنارشيست‌ها اين پيشنهاد را پذيرفتند، به طور علني به كارفرمايان اعلام شد كه اعتصاب آن روز براي تقليل ساعات كار روزانه است و كارفرمايان تا روز موعد (يعني روز اول ماه مه 1886) فرصت كافي براي تقليل ساعات كار در روز را داشتند اما كارفرمايان به طور كلي از مذاكره با سنديكا‌ها خودداري كردند .
سرانجام در روز اول ماه مه 1886 در سرتاسر ايالت متحده آمريكا 5000 اعتصاب با شر كت 350 هزار كارگر شروع شد. در روز اول ماه مه پليس در ميلواكي به سوي اعتصاب كنندگان اّتش گشود و 9 نفر از كارگران را به قتل رساند . در روز سوم ماه مه در شيكاگو پليس خصوصي با تيراندازي به طرف اعتصاب كنندگان 6 نفر ديگر را به قتل رسانيد. در تظاهرات آرام فرداي اّن روز زماني كه در پايان تظاهرات پليس به تظاهركنندگان يورش برد بمبي منفجر شد و بر اثر آن 8 پليس كشته شدند . اين برخورد مستمسكي براي سركوب حركت عداالت‌خواهانه كارگران شد ودر سرتاسر آمريكا دولت فعالان كارگري را دستگير كرد. كارفرمايان نيز با اخراج جمعي كارگران واستخدام كارگران جديد به دليل بي‌كاري شديد، ضربه ديگري به كارگران وارد كردند.
دولت واقعه انفجار بمب را يك توطئه دانست و شب بعد از واقعه 18 نفر را دستگير كرد و طي دادگاهي بدون آن‌كه جرم آنان اثبات شود، همه به اعدام محكوم شدند .
با اعتراض ديگر سازمان‌هاي كارگري به اين حكم در پايان ، حكم ا عدام سه نفر آنان لغو و چهار نفر ديگر در 11سپتامبر 1887 در زندان شيكاگو اعدام شدند . يك نفر نيز خود كشي كرد . شش سال بعد با تعويض فرماندار و بررسي اسناد و مدارك به دستور فرماندار جديد ، بي پايه بودن احكام صادر شد و سه نفر باقيمانده از زندان خلاصي يافتند. به اين ترتيب جريان حقيقي اين محاكمه فرمايشي روشن شد و قضات و شاهدان دروغين آن نيز رسوا شدند...
در سال 1888 (( فدراسيون آمريكايي كار)) كه جايگزين (( فدراسيون سنديكاهاي صنعتي و تجاري)) شده بود پيشنهاد كرد كه با برپايي اعتصاب در هر سال از سوي يكي از فدراسيون‌ها ، مبارزه براي دستيابي به 8 ساعت كار پيگيري شود و براي اول ماه مه 1890 براي نخستين بار قرار شد كه فدراسيون درودگران اعتصاب كنند و از آن پس روز اول ماه مه به عنوان جشن جهاني كار براي تمامي كارگران ماندگار شد . اول ماه مه مطالبه هشت ساعت كار روزانه را مطرح كرد ، اماپس از آن كه اين هدف تحقق يافت ، اول ماه مه به دست فراموشي سپرده نشد .
مادامي كه مبارزه كارگران بر ضد سرمايه داري ادامه دارد ، مادامي كه همه مطالبات كارگران بر آورده نشده است وزحمت كشان جهان از يوغ بردگي رها نشده‌اند ، اول ما ه مه نمايش سالانه‌اي از اين خواست ومطالبات خواهد بود و هنگامي كه روزهاي بهتري فرا رسد و آن هنگام كه طبقه كارگر در سرتاسر جهان از قيد ستم و خودكامگي رها و سرنوشت خود را به دست گيرد آن وقت نيز بشريت اول ماه مه را به ياد و خاطره و احترام به مبارزات سخت و فرساينده و بسياري دردها و رنج‌هاي زحمت‌كشان جشن خواهد گرفت .


خسرو صادقی بروجنی
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
داستان (( در زندگی همیشه شراکت رو رعایت کنید))

داستان (( در زندگی همیشه شراکت رو رعایت کنید))

در یک شب سردزمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که درآنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده راتحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید،این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداختو غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویشنشست.
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینیبود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه یمساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیمکرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین کهپیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند واین بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تابرایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو بهراه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدنددر تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایشنمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد کهاجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شمابپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جوابداد: « منتظر دندانهــــــا !»

:w15::w15::w15::w15::w15:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
داستان (( در زندگی همیشه شراکت رو رعایت کنید))

داستان (( در زندگی همیشه شراکت رو رعایت کنید))

در یک شب سردزمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که درآنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده راتحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید،این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداختو غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویشنشست.
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینیبود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه یمساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیمکرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین کهپیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند واین بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمیتوانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تابرایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو بهراه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدنددر تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایشنمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد کهاجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شمابپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
- چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جوابداد: « منتظر دندانهــــــا !»

:w15::w15::w15::w15::w15:
 

biomedical-err

عضو جدید
داستانهای عاشقانه...

داستانهای عاشقانه...

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم[/FONT]​

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم [/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]هر وقت که دل کسي رو شکستي روي ديوار ميخي بکوب تا به يادت باشه که دلشو شکستي هر وقت که دلشو بدست اوردي ميخ را از روي ديوار در بيار اخه دلشو بدست اوردي اما چه فايده جاي ميخ که رو ديوار مونده[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشمميذاره همه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشه حسادت ميره اون ور غايم ميشه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس[/FONT]


[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه قلبمو شکستی به فدای یک نگاهت این منم چون گل یاس نشستم سر راهت تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم اگه من نمردم از عشق تو بدون که روسیاهم اگه عاشقی یه درده چه کسی این درد ندیده تو بگو کدام عاشق رنج دوری ندیده اگه عاشقی گناهه ما همه غرق گناهیم میون این همه آدم یه غریب و بی پناهیم تو ببین به جرمه عشقت پره پروازمو بستند تو ندیدی منه مغرور چه بی صدا شکستم [/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]اگه يكي رو ديدي وقتي داري رد ميشي بر مي گرده ونگات مي كنه بدون براش مهمي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري ميرفتي بر مي گردو با عجله مياد به سمتت بدون براش عزيزي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري مي خندي بر مي گردو نگات مي كنه بدون واسش قشنگي اگه يكي رو ديدي كه وقتي داري گريه مي كني مياد با هات اشك مي ريزه بدون دوستت داره [/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]دروغ و خيانت رو هك كن__ از انسانيت كپي بگير و سند توآ ل كن__ با صداقت و وفا و معرفت چت كن__ از زيباترين خاطره زندگي وب بگير__تو پروفايل قلبت يه قلبه تير خورده بذار و بگو عاشق عشق هستي__و عاشق عشق باشين_در مسنجر قلبت عشق رو اد كن __وبه احساسات زيبايي پي ام بده__غم رو ديلت كن__و واژه بدي رو رينيم كن__براي غرورت آف بزار و بگو بشينه آخه (دنيا دو روزه)[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]

[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]واسه شكستن يه دل فقط يه لحظه وقت مي خواد.اما واسه اينكه از دلش در بياريشايد هيچ وقت فرصت نداشته باشي... ميشه مثل يه قطره اشك بعضي ها رو از چشمت بندازي ، ولي هيچ وقت نمي توني جلوي اشك وبگيري كه با رفتن بعضي ها از چشمت جاري ميشه [/FONT]
 

sara1984

عضو جدید
؟
بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را

در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.
بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن
خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.... زن خردمند
هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این
كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى
تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا
هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند. بالاخره هنگامى كه او را یافت،
سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر
با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى
ارزشمندتر از آن به من بدهى.
اگرمى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»
 

sara1984

عضو جدید
خاک بر سرت مهندس احمق!!

پسر جوان، وقتى پاى سفره عقد نشست و حاضر شد مهریه همسرش را پانصد هزار شاخه گلسرخ و یك جلد دیوان شمس تبریز به خط خودش در نظر بگیرد، نمى‌دانست چند سال بعدباید چند هزار بیت شعر دیوان شمس را بنویسد.

به نوشته « ایران»، چندى پیش، زنى جوان به شعبه 264 دادگاه خانواده 121 مراجعهو با ارائه دادخواست طلاق به قاضى نحوى گفت: چند سال پیش بود كه جوان مهندسى به
خواستگارى‌ام آمد. از همان اول تصمیم گرفتم كه بناى زندگى‌مان را بر پایه تفاهمو عشق و عرفان بگذارم این بود كه براى مهریه‌ام، پانصد هزار شاخه گل سرخ ودیوان شمس به خط شوهرم و چهارده سكه بهار آزادى تعیین كردم. فكر مى‌كردم اگر او حاضر شود چنین مهریه‌اى را بپذیرد، باید از اندیشه بالایى برخوردار باشد.

وى گفت: او هم پذیرفت و ما بعد از ازدواج، زندگى مشتركمان را آغاز كردیم. دراین مدت با اینكه از نظر عقیدتى میان من و شوهرم تفاوتهایى بود و گاهى مشكلپیدا مى‌كردیم ولى من سعى مى‌كردم با گذشت باعث حفظ زندگى مشتركم شوم.

وى ادامه داد: تا اینكه بعد ازچند سال، روز به روز براختلاف میان من واواضافه شد و شوهرم و من به این نتیجه رسیده ایم كه دیگر امكان ادامه این زندگىوجود ندارد و به همین علت من به دادگاه خانواده مراجعه كرده و تقاضاى دریافت مهریه وطلاق دارم.

با درخواست این زن جوان، قاضى دستور احضار این مرد را به دادگاه داد. این مردجوان در برابر قاضى دادگاه خانواده گفت: آقاى قاضى! من و همسرم با اینكه ازابتدا سعى داشتیم تا پایه‌هاى زندگى مشتركمان را استحكام ببخشیم موفق نشدیم وبه همین علت من هم فكر مى‌كنم بهتر است تا از یكدیگر جدا شویم .

وى گفت: طبق مهریه‌اى كه براى همسرم تعیین كرده‌ام، باید دیوان شمس را به خطخودم براى او بنویسم و پانصدهزار شاخه گل به او بدهم . قاضى نحوى پس از استعلام از اتحادیه گل‌فروشان، قیمت پانصدهزار شاخه گل را كه بخشى از مهریه عروس جوان بود، 150میلیون تومان محاسبه كرده !! و در حكمى به دامادجوان اعلام شد كه وى موظف به پرداخت 150 میلیون تومان ـ قیمت پانصد هزار شاخهگل سرخ ـ چهارده سكه بهار آزادى و نوشتن از روى اشعار دیوان شمس تبریزى است. :D
 

sara1984

عضو جدید
عجب بچه زبلی!!


پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره.


اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John


پاورقی : [FONT=arial,helvetica,sans-serif]پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن!
[/FONT]
 

Similar threads

بالا