رمان قصه زندگی

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند ضربه به در کلاس نواخته شد و خانم معلم به طرف در رفت و آن راگشود. لحظه ای درنگ کرد
سپس از همانجا گفت:مریم ایرانی؟ مریم از جایش برخاست و معلم گفت : برو دفتر خانوم مدیر مریم
وقتی از پله ها با لا میرفت در این فکر بود که چه بگوید.مدتی بیحرکت روی پله ها ایستاد و بعد در
زد و وارد شد به جز خانوم مدیر کسی در اتاق نبود
سلام اجازه هست؟من مریم ایرانی هستم!
سلام خوب مریم خانوم شما شنبه غیبت کردی یکشنبه حاضر بودی و دوباره دوشنبه غیبت
توضیح درستی داری؟
خانوم مدیر دفتری که نگاه میکرد بست و منتظر جواب مریم ماند.
خانوم مدتی است سرن درد میکنه شنبه به درمانگاه رفتم ولی خیلی طول کشید گفتند دوشنبه بیا باز
رفتم ولی به قدری شلوغ بود که نوبت من نرسید.
با چه کسی رفته بودی؟
خودم تنهایی
چرا تنهایی؟
خانوم راستش مادرم خیلی سرش شلوغه و هم نمیخواستم متوجه و نگرانم شه.
متاسفم نمیتونم بپذیرم امروز تا پایان زنگ در حیاط بمان فردا صبح با مادرت بیا تا ببینیم چیکار
میتونیم بکنیم حالا برو.
مریم چشمی گفت و در حالی که لبانش خشک شده بود از دفتر خارج شد.
مادر مشغول صاف و صوف کردن چادرش رو طناب بود که صدای زنگ او را به سمت در برد
خانومی با چادر مشکی که از لای در دیده میشد با مادر صحبت کوتاهی کرد و رفت مادر به اتاق
مریم آمد و گفت:مدیر مدرسه خواسته فردا به دبیرستان برم علتش را هم غیبت های زیاد تو
عنوان کرده کی غیبت کردی که ما بی خبریم؟
مریم آنچه را برای مدیر توضیح داده بود برای مادر گفت بعد اضافه کرد نخواستم شما رو نگران کنم.
مادر که ناراحت شده بود فریاد زد:
این چه درد بی درمانی هست که آنقدر به تو فشار آورده تا از درس و مشقت بیفتی و دنبال علاج باشی؟
در صورتی که صبح ها یک ساعت به تو امان میداده تا جلوی آئینه وایسی و خودت رو برانداز کنی اینقدر حالت خوب بود که شب ها قبل از خواب کفشهایت را تمیز میکردی لباست را صاف میکردی اینها به خاطر سردردت بود؟خیال کردی کسی متوجه نیست من با نظم و انظباط مخالف نیستم اما رفتار تو مشکوکه وبا خودم میگفتم
شاید میخواهد بگه بزرگ شده.
مریم در سکوت بود ولی درونش اشوبی بود ضربان قلبش هر لحظه تند تر میشد و با صدایی که گویی از ته چاه در می آید گفت:
مامان این خانوم کی بود؟
همان خانومی که پشت در مینشیتد.
حتما رفت و آمد دختران را کنترل میکنه یا اولیائ را راهنمایی میکنه.
مریم سعی میکرد از مادر حرف بکشد و اضافه کرد:مامان چرا اینقدر عصبانی هستی؟مگه به شما چی گفته؟
مریم مسئله ای هست که تو به من نگفتی؟خانوم مدیر میخواهد علت غیبت هایت را بداند میخواهم از زبان خودت بشنوم هر چه هست بگو قبل از اینکه خواهرت بیاید بگو.
باز هم سکوت کرد و با خود اندیشید تا فردا هیچ چیز را لو نمیدهد.
*********************:gol:
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهارشنبه ساعت 8 صبح مادر و دختر در دفتر مدیر حضور داشتند مدیر مدرسه گفت:
خانوم ایرانی متاسفم که شما را ناراحت کردم ولی باید طبق مقررات انجام وظیفه کنم شما را خواستم تا پرونده دخترتان را
تحویلتان دهم اگر اعتراضی دارید لطفا به منطقه مراجعه فرمایید.
بعد بلافاصله کشوی میز را باز کرد و خطاب به مریم گفت:شما چند دقیقه بیرون باش.
مریم اطاق را ترک کرد و در را بست مدیر گفت:
جواب تمام چراهای شما را خواهم داد دختر بزرگ شما اگر اشتباه نکنم مینا خانوم است و یکسال در این مدرسه
نمونه یک دختر خوب بود خانوم ایرانی باید عرض کنم سالی که مینا در این مدرسه بود دختر خودم تو این مدرسه بود و رقابت درسی بین آنها بود اما بدبختانه هر چی برای مینا
ضد ارزش تلقی میشد برای مریم ارزش محسوب می شود هر آنچه مینا از آن گریزان بود مریم به دنبال آن است.
مادر که تا آن زمان ساکت نشسته بود به سخن در آمد و گفت:

خانم مدیر با من در لفافه حرف نزنید اگر اتفاقی افتاده در میان بگذارید؟
خانم مدیر ادامه داد:
یکی از دانش آموزانی که پدرش با کلی دوندگی توانست اسمش را بنویسد از نظر اخلاقی مشکل دار بود و یکی دوبار پدرش را خواستیم ولی هرگز به مدزسه نیامد
و هر بار چکی با مبلغ بالا میفرستاد ناگفته نماند پدر و مادرش سالها پیش از هم جدا شده بودند و مادرو دختر های بزرگش به خارج رفته بودند و پدر هم در اینجا ماندگار شده بود
و ازدواج کرده بود اگرچه وضع مالی خوبی داشتند اما دختر سخت تحت فشار های روانی نامادری بود.مادر و خواهرش وسایل مورد نیازش را برایش میفرستادند و از آن طرف پدرش پول به مقدار زیاد در اختیارش میگذاشتتا جنگ اعصاب کمتری را شاهد باشد راستش دختر سالمی نبود و قبل از اخراجش با دخترتون رابطه داشته و همین ارتباط نزدیک باعث شد مریم با پسری جوان روبرو شود که حتی تا نزدیکی دبیرستان هم آمده اند این پسر یکی از آنهایی بود که آن دختر باهاشون رابطه داشته و معاشرت میکرده بنده به حکم وظیفه و برای اینکه تهمتی زده نشود چند نفر را مامور کردم دنبال مریم رفتند و حتی یکی از دوستان نزدیک مریم را به هر حال جای هیچ شک و تردیدی نیست برای ما مگر اینکه شما ثابت کنید که نامزدش است یا نسبت فامیلی دارند. خوب خانم ایرانی میدانم قبول این مشکلات برایتان سخته اما من شمارو درک میکنم و چاره چیست؟
 
آخرین ویرایش:

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن بیچاره با شنیدن سخنان مدیر عرق سردی سرلپایش را گرفته بود رنگش پریده بود و قدرت حرف زدن نداشت خانم مدیر یک لیوان آب به زن تعارف کرد دست هایش را روی شانه های مادر گذاشت و کمی فشار داد میخواست به او بفهماند از این موضوع خودش هم ناراحت است مادر با صدایی گرفته وبا گریه گفت:
چیکار کنم؟ تکلیف چیست؟ شما خودتان را جای من بگذارید چه باید بکنم؟ مریم دبستان بود که پدرش فوت کرد و مسئولیت زندگی به گردن من افتاد و با یک چرخ خیاطی زندگی مان را میگذارانم
مادر با دستمال اشک هایش را پاک کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند خانم مدیر گفت:شما هم یکی از زحمتکشان جامعه هستید برای شما عمیقا احترام قائلم اما در مورد مریم یک جا اشتباه کردید یا کمبود محبت پیدا کرده یا در تعاریف دچار برداشت غلط شده متوجه هستید که؟ شما دختری مثل مینا تربیت کردید او امروز یک الگوی عالی برای خواهرش و یک مشاور خوب برای شما مخصوصا در این مورد میتواند باشد اگر فکر میکنید از بنده کمکی بر می اید بگویید ضمننا مدرسه مشاور خانواده دارد و میتوانید از ایشان کمک بگیرید...
آن روز مادر نگران و دختر مضطرب بود از طرفی مدیر گفته بود که مواظب رفتارش با مریم باشد از جهت دیگر حرف های مدیر مادر را عذاب میداد و مانند خوره وجودش را میخورد بالاخره طاقت نیاورد خطاب به مریم گفت:
دخترم ممنون زحمات مادرت را با نمرات عالی دادی به مدرسه ات رفتم سرافرازم کردی.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره سکوت بین آنها برقرار شد این جملات را مادر به کنایه به مریم میگفت.
عصر مینا از دانشگاه به خانه برگشت بعد از سلام و احوالپرسی متوجه صورت برافروخته و چشمان پف کرده مادر شد و پرس و جو کرد.مادر جوابی نداد تا بعد از شام که کنجکاوی مینا مادر را وادار به حرف زدن کرد.
دخترم هرگز در زندگیم موضوعی را از تو پنهان نکردم ناراحتی من مربوط به مریم است امروز رفتم مدرسه دیروز مدیرشون مستخدم مدرسه را فرستاده بود پی من.
آنچه اتفاق افتاده بود را برای مینا بازگو کرد نه کمتر و نه بیشتر مینا مات و متحیر مادر را نگاه میکرد و پلک نمیزد هنگامی که همه ی حرف های مادر تمام شد مینا با صدای بلند گفت مریم بیا اینجا.
بلافاصله مریم آمد و مینا پرسید:مریم آنچه در مورد تو شنیدم صحت دارد؟یا تهمت است یک حرفی بزن بگو که دروغ است.
مریم همچنان سکوت اختیار کرد خواهر بلند شد و به طرف او رفت محکم تر گفت:با توام مامان چی میگه؟
مریم آهسته گفت:ببخشید اشتباه کردم.
مینا باز با تحکم گفت:کدامش قابل بخشش است این که زحمات مادر را به باد دادی یا اینکه سر افکنده اش کردی؟ آبروی من و خودت را بردی با این حرکتت برای زندگیت و عمرت تره هم خرد نکردی چه خاکی بر سرت خواهی ریخت؟ من دنبال کار خوب میگردم تا از خستگی مادر کم کنم همش به فکر آینده هستم احمق تو چیکارکردی واسه مامان؟
تمام فکرم به این بود که تو امسال را با موفقیت پشت سر میزاری و فقط یک سال دیگر می ماند آنوقت تو هم به دانشگاه میری و میتوانی یک کار نیمه وقت برای خودت پیدا کنی مادر هم فشار کارش کم میشود این بیچاره داره کور میشه.پش همه ی افکارم باطل بوده؟ چه جوابی میخواهی بدی؟این پسره کیه که تو بخاطر قدم زدن در پارک و کنار دیوار ها و پچ پچ کردن همه ی ارزش های زندگیمون را بی اعتبار کرده ای؟
آن شب تا دیر وقت بحث و مجادله ادامه داشت و پنج شنبه صبح مینا دانشگاه نداشت و بعد از صبحانه همگی ماتم زده در گوشه ای نشستند حتی مادر سراغ خیاطی نرفت و با بی حوصلگی استکان ها را آب زد و با دیوار تکیه داد و هر چند وقت یکبار آهی میکشید تا بالاخره مینا به حرف آمد وگفت:مامان این قدر غصه نخور سکته میکنی پدرمان را از دست دادیم کافیست این احمق با وجود شما اینقدر وقیح شده وای به حالش اگه بی مادر شویم.
ناگهان مریم گفت:من دیگر به دبیرستان نمیرم و توی خانه درس میخونم با متفرقه ها امتحان میدم از خانه هم بیرون نمیرم مگر با شما ولی شما هم قول بدید دیگر با شماتت با من رفتار نکنید شما فقط سرزنش کردن را بلدید این اواخر شما اصلا به من اهمیت نمیدید ابدا برای من وقت نذاشتید و یا باید درس می خواندم یا به ندرت به خرید می رفتم متاسفانه هیچ کس هم با ما رفت و آمد نمیکنه به جز مشتری های مامان من مگه آدم نیستم دلم میخواهد با کسی ارتباط برقرار کنم ویا کسی به حرفام گوش کند شما من را دوست ندارید و فقط میخواهید درس بخونم و زودتر گورم را گم کنم تنها کسی که من را دوست داشت بابا بود.
صدای هق هق گریه مریم دل مادر را لرزاند.شاید خواهر بزرگ را هم تکانی داد چون در خلوتی که وجود داشت مینا اعتراف کرد:
مریم راست میگه ما براش وقت نگذاشتیم ونمیتوانیم او را راضی نگه داریم فعلا چاره ای نیست اما برای تابستان آینده حتما برنامه ریزی درستی میکنم تا جبران کنم.
مادر گفت:بزک نمیر بهار می آید کمبزه با خیار می آید
قرار شد مریم در منزل درس بخواند دروسی مثل ریاضی زبان ادبیات و یکی دو درس دیگر را مینا کمک کند و بقیه را خودش بخواند. هفته ای چد بار پیش دوستش میرفت تا جزوه های معلم را بگیره و این دوست مورد اطمینان مادر و مینا بود در انتهای کوچه ای که خانه ی مریم بود پیچی وجود داشت که بمحض گذر از خم آن یک طرف به خیابان اصلی و طرف دیگر به کوچه دیگر میرسید که خانه ی دوست مریم بود هر وقت مریم پیش دوستش میرفت مادر بدون اینکه جلب توجه کند به دنبال مریم میرفت و او را تعقیب میکرد غافل از اینکه مریم میدانست او را تعقیب میکند ولی هرگز به روی خودش نمی آورد بالاخره نمره های مریم نشان داد که مریم دانش آموز خوبی نبوده اما چرا؟
شب موقع خواب مادر با مینا نجوا میکردند سعی میکرد مریم حرف هایشان را نشنود مینا میگفت:
یکی از دوستانم سال آخر رشته ی روانشناسی است امروز بعد از ظهر تمام مدت با هم بودیم مشکل مریم را با او در میان گذاشتم در جوابم گفت:معمولا مبود محبت از طرف خانواده ها است و بیشتر به دلیل تنهایی است.
یادم میاد وقتی یک بار در مورد مسئه ی بارداریتان در مقابل مریم حرف میزدید میگفتید:
وقتی مریم را حامله بودید خیلی نگران بودید که دختر باشد و همیشه دوست داشتید بچه ی اولتان دختر و دومی پسر باشد اما پدر میگفت اگه دختر باشد من مخلصشم و هر وقن مریم گریه میکرد شما از پدر میخواستید که او را آرام کند چون من سهم شما بودم و مریم سهم پدرم.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوتی غمبار فضای اتاق را پر کرد مادر آرام میگریست و با صدایی گرفته گفت:من چیکار کنم؟هر چی بگی انجام میدم.
مینا ساکت بود و اشک هاش روی بالش میریخت.
مدتی از گرفتن کارنامه ی نا موفق مریم گذشت و در این زمینه چیزی گفته نشد به ندرت از خانه خارج میشد و با هیچ کس حرفی نمیزد و به خانه ی کسی هم نمیرفت بعد از مدتی علاقه به خیاطی نشان داد و چند تا برش یاد گرفت تا اینکه یک روز وقتی از پیش دوستش بر میگشت بی نهایت خوشحال بود و مادر و خواهرش متعجب به هم نگاه میکردند مینا از مادر پرسید کسی به او زنگ نزده یا او را ملا قات نکرده و مادر قسم خورد حتی در کوچه هم کسی نبود اما واقعیت جز این بود روزی که مدیر مدرسه مریم را احضار کرد که با مادرش برود تا پایان زنگ در حیاط مدرسه انتظار کشید ولی یک راست به خانه نرفته بود بلکه با یک پسر که محل خدمتش آنجا بود ملاقات داشته بعد همه ماجرا را تعریف کرده و خواست تا اوضاع بهتر نشود همدیگر را نبینند تا آب ها از آسیاب بیفتد و در نهایت تصمیم گرفتند پیغام ها را در شکاف دیوار قرار دهند و آن روز مریم از شکاف دیوار کاغذی را برداشت و سریع به خانه برگشت و به دستشویی رفت تا نامه را بخواند و این باعث خوشحالی مریم شده بود:
خدمتم تمام شد امروز کارت پایان خدمتم را گرفتم و در یک کارخانه واقع در جاده کرج مشغول به کار هستم آن هم توسط یکی از پدران دوستم دیشب با مادرم حرف زدم و خیلی خوشحال شد و دلیلش را توضیح داد:
مدت دو سال خواهرم ازدواج کرده و در اراک زندگی میکند و نتوانسته ام بروم فقط به خاطر تو.اگر تو سرو سامان بگیری من هم خیالم راحت میشود فقط امیدوار است که عروسش یک دختر سازگار باشد یعنی با زندگی ما خوب تا کند ضمنا اگر خانواده ات را قانع کنی هر شرطی از طرف آنها را میپذیرم.
آخرین بار دخترک از دستشویی بیرون آمد و خواهرش پرسید:
اسهال گرفتی؟ قیافه ات که مثل وبا گرفته ها نیست؟
چه خوشتان بیاد و چه نیاد قراره واسم خواستگار بیاید.
این آدم فلک زده کیست؟از کجا پیداش شده؟
مادر که نظاره گر بود با تعجب جلو آمد و گفت:جدی میگی؟ چه کسی خبرت کرده ما که کسی را نداریم
ناگهان فکری مانند برق از مغز مینا گذشت و فریاد کشید:
نکنه آن پسره جلف بی سرو پاست چه خیال کرده بی شعور؟
مریم از جا در رفت و رو بروی خواهرش ایستاد و دستش را به کمرش زد و گفت:
بعد از این حرف دهنت را بفهم و بزن خانم مهندس به تو یاد ندادند که به دیگران اهانت نکنی؟ حق نداری نشناخته کسی را مورد توهین قرار بدی تازه مگر خواستگاری کردن گناه است؟
مادر گفت: من دارم شاخ در ما اورم اگر تلفن داشتیم یا حتی یک بار تنهایی بیرون رفته بودی این قدر تعجب نمیکردم مینا گفت:پس با این تفاصیل در خانه ی ما دستگاه فرستنده هست و ما بی خبریم.
مریم خیلی جدی گفت:
بالاخره باید جواب بدهید چه موقع مناسب تره روز تعطیل یا غیر تعطیل ضمنا خودش و مادرش کافی است یا برادر و زن برادرش هم باید باشند؟
خواهر که از خشم لبریز بود و فریاد میکشید: خفه شو احمق تو را میکشم نمیگذارم آبروی مارا ببری مگر ازدواج بچه بازی هست؟
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
خفه شو احمق تو را میکشم نمیذارم آبروی ما رو ببری مگر ازدواج بچه بازی هست؟
مادر به سوی دخترش آمد و او را از رفتارش منع کرد و گفت:
ما حیثیت داریم همسایه ها میفهمند زشت است حیا کن.
مینا صدایش را پایین آورد به مادر گفت:
آخر نمیدانید دلم از چه میسوزد همین ازدواج هاست که آینده اش هزارو یکجور ناهنجاری به بار دارد آخه مگه ازدواج مثل خرید کیف و کفش است.کفشی که پا را آزار دهد نهایتا دور انداخته میشود ولی همسری که انسان را عذاب میدهد چیکارش باید کرد؟ پارسال با دوستم رفتیم دادسرا آخه مادر دوستم آنجا کارمند بود باور کنید 100 نفر از آدم ها یی که آمده بودند به خاطر دعوا بود و 80% آنها با یک یا چند بچه آمده بودند وجشتناک بود اگر میبینی ناراحتم از روی حسادت نیست بلکه در برابر خواهرم مسئولم.
مریم با حالتی شیطنت بار سرش را خم کرد و ابرو هایش را با لا داد و رها کرد مادر دوباره گفت:
مادر جان هنوز نه به بار نه به داره چرا خودت را اذیت میکنی؟
مریم باز خودنمایی کرد و گفت: راستی هر شرطی را قبول میکنند.
با همه ی جنگ و جدال ها نهایتا مریم موفق شد و رضایت مادر را جلب کرد و نامه ای برای پسرک نوشت:
سلام روز 5 شنبه ساعت 4 بعد از ظهر با مادرت بیا منتظرت هستم خواهرم شاکی هست لطفا تحمل کن مبادا عکس العملی ازت سر بزند به امید دیدار تا 5 شنبه.
روز موعود فرا رسید ساعت شماطه دار قدیمی ساعت 4 را نواخت. کتری را پر از آب کرد روی اجاق گذاشت شعله را تا آخرین حد ممکن زیاد کرد مقداری شیرینی در بشقاب گذاشت و کنار گذاشت هر بار که میرفت و می آمد مادر و مینا او را نگاه میکردند خون خون خواهر را میخورد اما بروز نداد.

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کسی این رمان را نمیخونه؟
سلام دوست عزیز
رمانی زیبایی خوبی است دوستان آنرا می خوانند چون تا حالا 76 بازدید داشته حالا اگه امتیاز نمیدن دلیل بر نخواندن آن نیست از کار خود ما یوس نشوید فقط یکم کند پیش میرودادامه بدهید موفق باشید
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای زنگ در خبر از آمدن میهمانان میداد مادر چادرش را برداشت و مرتب با خود میگفت خدا به خیر بگذراند در را گشود و خانمی میانسال که عینک به چشم داشت و جعبه شیرینی به دست و پسر جوانی با یک دسته گل پشت سر زن ایستاده بود
سلام خانم منزل خانم ایرانی؟
بله بفرمایید خودم هستم .
بنده حسینی هستم.
خوش آمدید بفرمایید.
پسرک سلام کرد.
در سلامش هیچ اثری از اعتماد به نفس وجود نداشت.آنها وارد اتاق شدند و روی یک پتو که ملحفه ی سفید روی آن انداخته بودند نشستند .مریم در آشپز خانه آنها را با نگاهش تعقیب میکرد و مینا از گوشه ی پنجره ی اتاق بغلی آنها را نظاره میکرد.
بعد از چند دقیقه سکوت زن چادرش را برداشت و گفت:
علیرضا برایم گفته که در خانه شما هیچ مردی زندگی نمیکند.
سپس رو به پسرش کرد و گفت:گل ها را به خانم ایرانی تقدیم کن.
و خودش جعبه ی شیرینی را جلوتر راند و گفت: قابلی ندارد.
مادر جعبه ی شیرینی را برداشت و به آشپزخانه رفت و به مریم گفت:از شیرینی های صبح بیاور و رفت.
رو بروی خانم حسینی نشست و گفت:خوش آمدید.
خیلی خیلی باعث زحمت شدیم ببخشید خانم مادری که دختر ندارد غمخوار ندارد.
شما دختر ندارید؟
یکی حدود دو ساله پیش عروسی کرد و رفت به اراک.
به سلامتی.
صدایی آرام گفت:ببخشید سلام.
مریم بود که با سینی چای وارد اتاق شد و سینی را کنار پای مادرش گذاشت و رفت دوباره با یک بشقاب شیرینی برگشت و رفت به اتاق این بار مادر شوهرش پرسید؟مریم خانم شما هستید؟
بله.
مادر نگاهی به مریم کرد و گفت:خواهرت را بگو بیاد.
.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم حسینی نگاهی به صاحبخانه کرد و گفت:پسرم از هر نظر سالم است اهل هیچ فرقه ای نیست حاضرم قسم بخورم تا این لحظه که در حضور شماست هیچ خلافی از او سر نزده درسش که تمام شد برای دانشگاه آزاد قبول شد اما دولتی قبول نشد و چون تامین مخارج برای ما مقدور نبود تصمیم گرفت برود به سربازی هفته ی پیش سربازیش تمام شده و هنوز خستگیش در نرفته سر کاری رفته البته بدون آشنا یا پارتی.
در این حالت علیرضا چنان به مادرش چسبیده بود که مادرش کمی خود را جمع کرد و اضافه کرد:
علیرضا بچه ی آخر است پسر بزرگم کارمند مخابرات است و پدرشان چند سال پیش عمرش را به شما داد خانه ای داریم که مال من و علیرضاست کلبه درویشی و ناقابل.
در این هنگام مینا مثل اسپند روی آتش به هوا پرید و داد زد:خانم حسینی زیاد از پسرتان تعریف و تمجید نکنید.
زن بیچاره مات و مبهوت به دختر زل زده بود و مادر مینا بلافاصله گفت:
بس است دخترم تحمل داشته باش همه مادران از فرزندانشان تعریف میکنند هیچ مادری عیب بچه اش را بازگو نمیکند آن هم در این شرایطچون عاشق آنها هستند.
در حالی که لبخند مسخره ای به لب داشت دخترش را به آرامش و خانم حسینی را به بخشش دعوت کرد ولی باز مینا حالت تهاجمی به خود گرفت وخطاب به آن دو گفت:پسر شما خیلی بچه ی پاکی هست فقط دختران نا بالغ را فریب میدهد وآنها را به دنبال خود به پارکها و کوچه ها میکشاند.
مادر ناگهان حرکتی نیم خیز برداشت و به مینا گفت بس کن و برو بیرون
مادر با شرمندگی خود را به خانم حسینی رساند و هر دو دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:خانم به بزرگی خودتان ببخشید این بچه ها هر چقدر هم بزرگ شوند باز بچه هستند.
اما کینه ی علیرضا از روز اول پایه گذاری شد و مادر علیرضا گفت:
هیچ کس دختر خانواده ای را به زور نمی آورد از خانه اش بیرون شاید برخورد ما باعث دوستی شود و شایدم اصلا ازدواجی سر نگیرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست مهربانم لطفا ادامه بده ، رمان بسیار زیبایی را انتخاب کردید .:gol:
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی حرفهایشان تمام شد سرش را کاملا به عقب خم کرد طوری که گویی میخواهد سقف را نگاه کند رنگش مثل گچ سفید شد و لبهایش کبود صدای نفسهایش همراه با وزوز به گوش میرسید علیرضا دستپاچه شد و مادرش را با دستش باد میزد وبه صورتش فوت میکرد.
خانم ایرانی که هنوز روبروی زن نشسته بود گفت:
یا حضرت عباس پسرم مادرت همیشه ایطوری میشه؟
پسر گفت:
نه مادرم یک بار تصادف کرده و ریه اش به خاطر شکستن دنده هایش آسیب دیده عصبانیت و نگرانی برایش خیلی بد است.
ناگهان مریم گفت:گفته بودی از اسپری استفاده میکنه اسمش را بگو بروم از داروخانه بخرم.
پسر جوابی نداد کیف دستی مادرش را برداشت و اسپری آبی رنگی از آن بیرون آورد با یک دست دوبار آن را فشار داد چند دقیقه طول کشید مریم هم در این فاصله شربت به لیمو درست کرده بود و کم کم از آن به مادر خوراند آرام آرام حال او بهبود یافت و به حالت اول برگشت مادر مرتب دست ها و شانه های زن را ماساژ میداد تا زن به سختی به سخن آمد وگفت:
متشکرم بهتر شدم خودتان را ناراحت نکنید.
ساعت از 5 گذشته بود با نگاهی که بین مادر و پسر رد و بدل شد به همدیگر فهماندن که وقت رفتن است.با هم برخاستند پسر با سری پایین و مادر با قامتی خمیده به سمت در حیاط رفتند خانم ایرانی مرتب عذر خواهی میکرد هنوز پایشان از در بیرون نرفته بود که مینا به عمد با صدایی رسا که به گوششان برسد داد زد:مگر از روی جنازه ی من بگذری هم تو و هم پسرت.
زمانی که مادر به اتاق رسید مینا فضای اتاق را به حالت اولیه بر گرداند پتوها را جمع کرد و به اتاق دیگری برد صدای شستشوی استکان ها از آشپز خانه به گوش میرسید مادر به دخترش گفت:
هیچ کار خوبی نکردی مهمان حبیب خداست ظرفیت تو را بیشتر از اینها تصور میکردم.
دختر نه برای دفاع از خود بلکه برای راحت کردن وجدان مادر و شاید تا حدی خودش گفت:
بر خلاف میل باطنی ام و برخلاف اصولی که به ان پای بندم چنین رفتار زشتی را مرتکب شدم خواستم دیگر پلی برای عبور و مرور در این راستا باقی نماند.
مادر ساکت شد و حرفی نزد صحنه ی چند دقیقه پیش را مجسم کردم بیچاره چقدر رنگش کبود شده بود خدا میداند چقدر ترسیده بودم.اگر میمرد چه خاکی بر سرمان میشد؟در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت به دخترش گفت:
آدم های با حیایی هستند.
وقتی به آشپزخانه رسید مریم در حال خشک کردن پیش دستی ها بود
مامان مینا آبرو برای ما نگذاشت.
دخترم مینا برای آینده تو برنامه های خوبی دارد معلومه با این وصف دلش برای تو میسوزد.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای کی؟به خاطر چی؟ازدواج جرم است؟خواستگاری گناه است؟
نه مادر جرم و گناه کدام است باید قبول کنی هر عملی در وقت خود پسندیده است در این شرایط کار تو درس خواندن است برای ازدواج دیر نمیشه جای این دو را عوض نکن گیریم اوضا زندگیت بعد از ازدواج به گونه ای بود که بتوانی درس بخوانیمیدانی باید شبانه به مدرسه بری؟آن زن بیچاره چه کمکی میتواند به تو بکند آیا میتوانی بچه دار شوی؟مطمئن هستی وضع مالی شوهرت خوبه تا نیازهایت را بر اورده کند؟دخترم هزارو یک مشکل سره راهت پیدا میشود مسائلی پیش می آید که اصلا فکرش رو نکردی یا برخوردی باهاشون نداشتی.به خودت ظلم نکن تمام مدت ذهنت را مشغول این برنامه کردی نتیجه اش افت تحصیلت شد اصلا رابطه خودت و خواهرت و فشارهای زیادی که خودم تحمل کردم به جهنم خودت را بدبخت میکنی.
مادر من یک شرط دارم با او اگر پذیرفت مشکل حل است اگر نه دیگر اسمش را نمی آورم.
چه شرطی؟
که درسم را بخوانم برای سال آینده ثبت نام میکنم اگر قبول شدم ازدواج میکنم اگر نشدم باز هم ادامه میدم.میدانم قبول میشم.در صورتی که شرط من را نپذیرد هیچ ضمنا به دختر عاقل و فهمیده ات بگو اختیار داره من نیست به خاطر بزرگتر بودنش احترامش را نگه داشتم و حرمت خودش را از بین نبره حداقل پیش من تصمیمم قاطعانه هست یا احترام خودتان را حفظ کنید و اجازه دهید یا من بدون اجازه شما این کار را میکنم 6 ماهه دیگر 18 سالم تمام مشه میخواهید باور کنید یا باور نکنید.
مینا آروم خود را به آشپزخانه رساند و دستها را زیر بغل زد و شانه هایش را به چهار چوب در تکیه داد پوزخندی زد و گفت:خواب دیدی خیر باشه این همه شهامت را از کجا آوردی؟پس بگذار منم تکلیفتو روشن کنم اگر به این پسره بله بگویی معنیش نه گفتن به ماست به طور مشخص من و مامان.
مریم گفت:تو وکیل وصی مامان هستی؟چرا به جای مامان حرف میزنی؟
بله هستم اگر به خاطره تو و مامان نبود همین امسال ازدواج میکردم خواستگارانی دارم که به خواب نمیبینی شاید چنین شانسی دیگر سراغم نیاید به اجبار قبول نکردم صرفا به خاطره شما چون هرگز نخواستم آرزویش را دفن کند و هر وقت مروری در ذهنش میکند آه بکشد.مریم من از تو خواهش میکنم یک تجدیده نظر کنی در تصمیمت آخه این پسره چه ویژگی داشت تحصیلات ثروت یا نام برجسته؟به من بگو چه امتیازه خاصی داشت؟به هر حال این آخرین باریه که تذکر میدم بیا و بگذر وگرنه نهایتا به خودمان میقبولانیم که در این حادثه از بین رفته ای مرده ای.
نیازی به تجدید نظر نیست شرط تو را قبول دارم از این خانه میروم هیچی از اشیائ این خانه را هم نمیخواهم فقط لباس هایم به اضافه تار بابام مال خودم بوده بابا خودش میگفت تار مریم اسم این تار همیشه مریم بوده دروغ میگویم مامان؟
مادر اشک هایش را با گوشه ی آستین پاک کرد و با صدایی بغض آلود گفت:اگر زنده بود هیچ یک از این مصیبت ها را نداشتیم.
سعی کرد بر خود مسلط شود بدون این که به شخص معینی نگاه کند کمی سرش را بالا برد و گفت:
عزیزانم با هم جر و بحث نکنید زیرا جدل کردن آتش لجاجت را تیز میکند وقتی با قهر بگو مگو میکنید مانند باد بر آتش است در صورتی که اگر با هم مهربان باشید وبا علاقه حرف بزنید مثل آب بر آتش است چون بوی صداقت میدهد به هر حال قیم و قال کاره زشتی است.
چهار پنج روزی بدون هیچ گونه اشاره به موضوع خواستگاری سپری شد.تا بالاخره مریم با مادر باب سخن گشود:راستی مامان کی قار گذاشتید؟
خانم حسینی اجازه خواست برای جواب روز 5 شنبه بیاید.
شما قبول کردید؟
دخترم چه جواب + چه- باید اطلاع داده شود اگر تلفن داشتیم کار آسونتر بود.
جواب شما چیست؟
معلومه سن تو وضع تو و همه شرایط زندگی تو مناسب ازدواج نیست.
مامان اگر دلتان راضی میشود و اجزه میدهید قول میدم همین جا درسم را تمام کنم حتی یک بارم با او بیرون نمیرم.
مادر مکثی کرد و گفت:چی بگم!
بگویید قبوله.
خدا میداند آرزوی من خوشبختی شماست اما نمیدانم چرا دلم راضی نیست چطور بگم ته دلم نگران است.
مامن حرف های مامان شما رو تحت تاثیر قرار داده؟
نه دخترم با این که به نظرم پسره با شخصیتی بود و با همه ی اهانت هایی که مینا به او کرد مادرش یه کلمه جواب نداد.خانم ساده ای بود اما یه چیزی هست که منو مشغوله خودش کرده آن هم شغلش و نداشتن یک مدرک است که به درد بخوره.این گونه مشاغل اعتباری ندارند اگر مدرک خوبی داشت دل آدم قرص بود آگر حرفه ای میدانست دلم به قرار بود.
مادر حسن دیگرش ایننست که اختلاف طبقاتی نداریم.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
ولی اختلاف فرهنگی وجود دارد.مریم چطور یادت نیست وضع ما که این چنین نبود بعد از مرگ پدرت ما وضعمان به هم ریخت تازه با این همه قول میدهم تا دو سال دیگه که مینا درسش تمام بشه دوباره بگردیم سر جای اولمان این بچه تا دیروز محصل بوده امروز سرباز از فردا معلوم میشود چه کاره است مریم جان با خودت حسابهای غلط نکن باید 1 سال تجربه کاری داشته باشد کار مرد را میسازد وقتی با پدرت ازدواج کرده بودم همست حالای تو بودم پدرت به قدری مسئولانه با من و اطرافیانش رفتار میکرد که گاهی فکر میکردم بیشتر از صد سال عمر کرده دقیقا 3 سال قبل از ازدواج شاغل بود دو مرتبه کارش را عوض کرد و برای مدتی بیکار بود تا فهمید چه میخواهد.برخورد با مردم را یاد گرفت خلاصه پخته شد اما این بچه هنوز خام هست حالا هم فکرات رو بکن درست را بخون با حواس جمع انشائ ا...در یک رشته خوب مشغول میشوی و بعد میبینی که خواستگارای بهتری برایت میآیند زندگی خوب ماشین مسافرت های خوب و...
مادر همچنان در رویا بود و مریم چند دقیقه ای میشد که او را ترک کرده بود.
5 شنبه بعد از نهار مدر به مریم گفت:ظرف ها را جمع کن تا من برم کمی میوه بخرم که میوه فروشی سر کوچه سر ظهر برای نهار میرود تا عصر.مینا گفت:مادر من در خانه نمیمانم تو برو خریدت را بکن چون من میروم پیش دوستم شاید شب هم نیامدم.وقتی مادر خم شد تا جورابهایش را بپوشد با چشم و ابرو به او فهماند که در غیابش با مینا درگیر نشود.
مینا حرف هایش را کامل و روشن گفته هیچ نکته ای را پوشیده نگذاشته یا مریم جواب رد میداد که قال قضیه کنده شود یا روی خواسته اش پافشاری میکرد در آن صورت با مادر و خواهرش برای همیشه خداحافظی میکرد و پشت سرش را نگاه نمیکرد.
مینا در حالی که سعی میکرد زیپ کیفش را باز کند به مریم گفت:
سعی کن تصمیم عاقلانه بگیری.
مریم برخاست و یک دستش پارچه و دست دیگرش سفره غذا بود گفت:
ببین مینا وقتش رسیده از هم جدا بشیم در این ماجرا تو یه هدفی داری و منم راه و هدف خودم را دارم.قبول کن تو یک نفر با عقاید مخصوص خودت و من با عقاید خودم برای خودمان کسی هستیم نه میتوانی جای من باشی نه میتوانم جای تو باشم بی اعتمادی به حرفام و تمام حرکاتام در تو لانه کرده همه چیز به نظرت مظنون می آید در این باره کاری از من ساخته نیست تعقیب های دائمی مامان دیکته تو بوده سرزنش هایش انشائ خواهرم که هنوز هم زیر گوشم زمزمه میشود.
در حالی که آب بینیش را با صدا بالا مییکشید صورتش را برگرداند و یک قدم جلو رفت سپس پیشانیش را به دیوار تکیه داد مینا هیچ توجهی به مریم نمیکرد چند ثانیه بعد صدای در آهنی مریم را لرزاند.
هنوز صدای اذان مغرب از مناره های مساجد شهر به گوش نرسیده بود که مهمان ها خداحافظی کردند مریم خوشحال بود و مادر دلشوره داشت صدای باز و بسته شدن در خانه خبر از آمدن مینا میداد.
آمدی دخترم
سلام ماامان
سلام گفته بودی شاید شب پیش دوستت بمونی
دلم شور میزد
مینا لباسهایش را به چوب رختی آویزان کرد ولی نگاهش به مادر بود:چه شد همه چیز به خوبی فیصله پیدا کرد؟
چه میخواستی بشه به هر حال قبول کردند فعلا نامزد باشند تا شهریور چنانچه مریم درسهای عقب افتاده اش را با موفقیت گذراند اوایل مهر ماه ببرنش.
سال چهارم دبیرستان چی؟
بعد از ازدواج میخواند.
لابد پسره هر روز میخواهد سرش رو عین بز بندازه پایین و اینجا رو با طئیله اشتباهی بگیره؟
نه دخترم قرار بر این شد تا اوایل مهر ماه که تکلیف درس مریم روشن نشده هیچ رفت و آمدی صورت نگیرد اجازه ی بردن مریم به مهمانی یا سینما را هم نداردچنانچه به هردلیل خواست با مریم حرف بزند بهتر است با مادرش بیاید.همگی قبول کردند.
همگی؟مگر چند نفر بودند؟
خودش مادرش و برادرش همسرش با بچه اش.
آنها چطور بودند چطور خانواده ای بودند؟
خانواده ی خوبی بودند خیلی به هم احترام میگذاشتند.تمام حرف ها و شروط مرا هم پذیرفتند.
می خواستی آدرسشان را بگیری!
گرفتم پیش از آنکه من عنوان کنم برادرش آدرس خانه و محل کارش را داد تا اشاره کردم فورا کاغذ را در آورد و داد.
مریم با یک لیوان چای که کنارش یک قطعه کیک قرار داشت وارد شد سینی را کنار خواهرش گذاشت سپس با لبخندی به نظر نه چندان رضایت بخش گفت:
خب خواهر عزیزم از دست من راحت شدی؟دیگه مامان مال خودت چیزی نمانده حد اکثر سه ماه دیگه شمارش معکوس آغاز میشه.
مریم خیلی بچه ای.
نیستم
هستی زیرا میخوای دم شوهرت بشی.
مینا خواهش میکنم بیا این مدت بدون دعوا زندگی کنیم میدانی من برای همیشه رفتنی هستم چون خودم انتخاب کردم خوب و بدش با خودم به روح بابا به تمام مقدسات سوگند میخورم در هر وضعیتی قرار بگیرم هرگز چکی به حساب عاطفی شما نکشم اگر پیش بیاید گدایی میکنم اما محاله به در خانه تو بیایم پس این زمان باقی مانده را خراب نکن.
روزها یکی پس از دیگری سپری میشد تمام این مدت دو بار پسرو مادرش به دیدن مریم آمدند.
تیغ آفتاب بر فراز آسمان شهر مبارز میطلبید اما کسی تاب و توان مقاومت در برابرش را نداشت.ظهر مرداد آسفالت کف خیابان نرم و دیوارها ممسک سایه حرم خورشید غوغا میکرد بوی قیر مذاب توام با بوی لاستیک وسایط نقلیه مشام آدمی را آزار میداد.
سلام مامان تو این گرما کجا بودی؟
سلام هلاک شدم مغزم داغون شده وارد دستشویی شد انگار که با شیر آب حرف میزد.
آخی مردم چقدر سرم داغ شده خدایا به فریاد آدم هایی برسد که زیر نور آفتاب باید نان زن و بچه هایشان را بدهند
چند دقیقه ای گذشت و صدای دیگری به گوش نمیرسید مادر از دستشویی بیرون آمد و دوباره گفت:
تازه اینجا دو تا دوازده درجه از جنوب بهتره وای برای یک آن به ذهنم رسید اونجا الان 50 درجه هست این دیگر بی انصافیه.
مادر خود را به یخچال رساند و شیشه آبی بر داشت دومین لیوان را تا نصفه خورد و بقیه اش را روی چهار پایه ی کنار یخچال گذاشت روی فرش کهنه ی هال نشست و پاهایش را به دیوار زد مینا دوباره گفت:
مامان جدا کجا بودی؟
رفته بودم تحقیق کنم.
تحقیق؟
بله.
توی این گرما؟
چه کار کنم شوهرم یا برادرم را مبفرستادم؟خودم باید میرفتم دیگه
آخه شما صبح به این زودی رفتی الان اومدید؟این همه طول کشید؟
خیلی هم زود نبود سر راهم لباس مشتریم را تحویل دادم بیچاره سه بار اومده بود بعد هم رفتم دنبال کارم.
چیزی دستگیرت شد؟
بله خیلی چچچیزا ولی اصلا حال حرف زدن ندارم مطمئن باش پنهان کاری نمیکنم اطلاعاتم رو کامل در اختیارت میگذارم.منظورم تو و مریم هستین.
اصلا به من چه به جهنم به خودش مربوطه.
محض رضای خدا اینقدر بدبین نباش تا میخواهم کمی آرامش بگیرم اظطراب به جانم میندازی دقیقا شدم یک لیوان شربت خاکشیر مینا هم قاشق من.
باید سعی کنی جلوی این کار را بگیری از هر جا جلو ضرر رو بگیری منفعته.
دخترم تو رو درک میکنم احساس مسئو لیت تو قابل تحسینه الان به جایی رسیده که این آتش خاموش شدنی نیست اصرار بیشتر باعث میشود شعله هاش دامن ما را هم بگیرد قبول دارم از من با سوادتری تحصیل کرده ای ام تجربه من را هم دست کم نگیر حالا که کار به اینجا رسیده تلاش میکنم برای آرامش خودم هم که شده کاری بکنم مطمئن هستم اگر این خانواده مشکل اساسی داشت خود مریم هم دلسد میشد.
سلام مامان خسته نباشی.
مریم این کلمات را با معجونی از قدر شناسی به زبان آورد.
سلام ممنون عافیت باشه جلو باد کولر نیا سرما میخوری.
مریم حوله را دور سرش پیچید میدانست مادرش کجا بوده پرسید:
ناهار بیاورم؟
نه بگذار کمی خنک شوم اگر شما گرسنه اید بکشید اما من میل ندارم.
پس منم نمیخورم مینا تو غذا میخوای.
مینا جوابی نداد بالشتش را زیر بغل زد و رفت تو اتاق مادر که جو را آشفته دید فورا خودش را جمع و جور کرد و صدا زد:مینا تا سفره را بیاوری مریم هم غذا کشیده من هم یک دوغ خوشمزه درست کنم.
چرت بعد از ناهار برای همگی خوشایند بود و چای بعد از بیداری لذت بخش مخصوصا که مادر آنرا دم کرده بود.مادر چرخ خیاطی را برای دوخت و دوز آماده کرده بود مینا از چرخ یک نخ و سوزن برداشت تا دکمه ی مانتوی خود را بدوزد.مریم ظرف های ناهار و استکانها را جابه جا میکرد ناگهان صدای گفتگوی آن دو را شنید سعی کرد از سرو صدا تا حد کافی بکاهد ولی طوری وانمود کند که به آن گوش نمیدهد مادر مشغول صحبت بود :
دخترم هیچ کس از فردا خبر ندارد شاید صاحب زندگی خوبی شوند.
مادر بدبین نیستم ولی معتقدم که خوش بینی بی مورد یعنی حماقت بخشی از بهشت و جهنم زندگی ما دست خودمان است انسان فرصت ها و توانایی هایی دارد اگر به موقع از آنها استفاده نکند رشد نمیکند.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز

ولی اختلاف فرهنگی وجود دارد.مریم چطور یادت نیست وضع ما که این چنین نبود بعد از مرگ پدرت ما وضعمان به هم ریخت تازه با این همه قول میدهم تا دو سال دیگه که مینا درسش تمام بشه دوباره بگردیم سر جای اولمان این بچه تا دیروز محصل بوده امروز سرباز از فردا معلوم میشود چه کاره است مریم جان با خودت حسابهای غلط نکن باید 1 سال تجربه کاری داشته باشد کار مرد را میسازد وقتی با پدرت ازدواج کرده بودم همست حالای تو بودم پدرت به قدری مسئولانه با من و اطرافیانش رفتار میکرد که گاهی فکر میکردم بیشتر از صد سال عمر کرده دقیقا 3 سال قبل از ازدواج شاغل بود دو مرتبه کارش را عوض کرد و برای مدتی بیکار بود تا فهمید چه میخواهد.برخورد با مردم را یاد گرفت خلاصه پخته شد اما این بچه هنوز خام هست حالا هم فکرات رو بکن درست را بخون با حواس جمع انشائ ا...در یک رشته خوب مشغول میشوی و بعد میبینی که خواستگارای بهتری برایت میآیند زندگی خوب ماشین مسافرت های خوب و...
مادر همچنان در رویا بود و مریم چند دقیقه ای میشد که او را ترک کرده بود.
5 شنبه بعد از نهار مدر به مریم گفت:ظرف ها را جمع کن تا من برم کمی میوه بخرم که میوه فروشی سر کوچه سر ظهر برای نهار میرود تا عصر.مینا گفت:مادر من در خانه نمیمانم تو برو خریدت را بکن چون من میروم پیش دوستم شاید شب هم نیامدم.وقتی مادر خم شد تا جورابهایش را بپوشد با چشم و ابرو به او فهماند که در غیابش با مینا درگیر نشود.
مینا حرف هایش را کامل و روشن گفته هیچ نکته ای را پوشیده نگذاشته یا مریم جواب رد میداد که قال قضیه کنده شود یا روی خواسته اش پافشاری میکرد در آن صورت با مادر و خواهرش برای همیشه خداحافظی میکرد و پشت سرش را نگاه نمیکرد.
مینا در حالی که سعی میکرد زیپ کیفش را باز کند به مریم گفت:
سعی کن تصمیم عاقلانه بگیری.
مریم برخاست و یک دستش پارچه و دست دیگرش سفره غذا بود گفت:
ببین مینا وقتش رسیده از هم جدا بشیم در این ماجرا تو یه هدفی داری و منم راه و هدف خودم را دارم.قبول کن تو یک نفر با عقاید مخصوص خودت و من با عقاید خودم برای خودمان کسی هستیم نه میتوانی جای من باشی نه میتوانم جای تو باشم بی اعتمادی به حرفام و تمام حرکاتام در تو لانه کرده همه چیز به نظرت مظنون می آید در این باره کاری از من ساخته نیست تعقیب های دائمی مامان دیکته تو بوده سرزنش هایش انشائ خواهرم که هنوز هم زیر گوشم زمزمه میشود.
در حالی که آب بینیش را با صدا بالا مییکشید صورتش را برگرداند و یک قدم جلو رفت سپس پیشانیش را به دیوار تکیه داد مینا هیچ توجهی به مریم نمیکرد چند ثانیه بعد صدای در آهنی مریم را لرزاند.
هنوز صدای اذان مغرب از مناره های مساجد شهر به گوش نرسیده بود که مهمان ها خداحافظی کردند مریم خوشحال بود و مادر دلشوره داشت صدای باز و بسته شدن در خانه خبر از آمدن مینا میداد.
آمدی دخترم
سلام ماامان
سلام گفته بودی شاید شب پیش دوستت بمونی
دلم شور میزد
مینا لباسهایش را به چوب رختی آویزان کرد ولی نگاهش به مادر بود:چه شد همه چیز به خوبی فیصله پیدا کرد؟
چه میخواستی بشه به هر حال قبول کردند فعلا نامزد باشند تا شهریور چنانچه مریم درسهای عقب افتاده اش را با موفقیت گذراند اوایل مهر ماه ببرنش.
سال چهارم دبیرستان چی؟
بعد از ازدواج میخواند.
لابد پسره هر روز میخواهد سرش رو عین بز بندازه پایین و اینجا رو با طئیله اشتباهی بگیره؟
نه دخترم قرار بر این شد تا اوایل مهر ماه که تکلیف درس مریم روشن نشده هیچ رفت و آمدی صورت نگیرد اجازه ی بردن مریم به مهمانی یا سینما را هم نداردچنانچه به هردلیل خواست با مریم حرف بزند بهتر است با مادرش بیاید.همگی قبول کردند.
همگی؟مگر چند نفر بودند؟
خودش مادرش و برادرش همسرش با بچه اش.
آنها چطور بودند چطور خانواده ای بودند؟
خانواده ی خوبی بودند خیلی به هم احترام میگذاشتند.تمام حرف ها و شروط مرا هم پذیرفتند.
می خواستی آدرسشان را بگیری!
گرفتم پیش از آنکه من عنوان کنم برادرش آدرس خانه و محل کارش را داد تا اشاره کردم فورا کاغذ را در آورد و داد.
مریم با یک لیوان چای که کنارش یک قطعه کیک قرار داشت وارد شد سینی را کنار خواهرش گذاشت سپس با لبخندی به نظر نه چندان رضایت بخش گفت:
خب خواهر عزیزم از دست من راحت شدی؟دیگه مامان مال خودت چیزی نمانده حد اکثر سه ماه دیگه شمارش معکوس آغاز میشه.
مریم خیلی بچه ای.
نیستم
هستی زیرا میخوای دم شوهرت بشی.
مینا خواهش میکنم بیا این مدت بدون دعوا زندگی کنیم میدانی من برای همیشه رفتنی هستم چون خودم انتخاب کردم خوب و بدش با خودم به روح بابا به تمام مقدسات سوگند میخورم در هر وضعیتی قرار بگیرم هرگز چکی به حساب عاطفی شما نکشم اگر پیش بیاید گدایی میکنم اما محاله به در خانه تو بیایم پس این زمان باقی مانده را خراب نکن.
روزها یکی پس از دیگری سپری میشد تمام این مدت دو بار پسرو مادرش به دیدن مریم آمدند.
تیغ آفتاب بر فراز آسمان شهر مبارز میطلبید اما کسی تاب و توان مقاومت در برابرش را نداشت.ظهر مرداد آسفالت کف خیابان نرم و دیوارها ممسک سایه حرم خورشید غوغا میکرد بوی قیر مذاب توام با بوی لاستیک وسایط نقلیه مشام آدمی را آزار میداد.
سلام مامان تو این گرما کجا بودی؟
سلام هلاک شدم مغزم داغون شده وارد دستشویی شد انگار که با شیر آب حرف میزد.
آخی مردم چقدر سرم داغ شده خدایا به فریاد آدم هایی برسد که زیر نور آفتاب باید نان زن و بچه هایشان را بدهند
چند دقیقه ای گذشت و صدای دیگری به گوش نمیرسید مادر از دستشویی بیرون آمد و دوباره گفت:
تازه اینجا دو تا دوازده درجه از جنوب بهتره وای برای یک آن به ذهنم رسید اونجا الان 50 درجه هست این دیگر بی انصافیه.
مادر خود را به یخچال رساند و شیشه آبی بر داشت دومین لیوان را تا نصفه خورد و بقیه اش را روی چهار پایه ی کنار یخچال گذاشت روی فرش کهنه ی هال نشست و پاهایش را به دیوار زد مینا دوباره گفت:
مامان جدا کجا بودی؟
رفته بودم تحقیق کنم.
تحقیق؟
بله.
توی این گرما؟
چه کار کنم شوهرم یا برادرم را مبفرستادم؟خودم باید میرفتم دیگه
آخه شما صبح به این زودی رفتی الان اومدید؟این همه طول کشید؟
خیلی هم زود نبود سر راهم لباس مشتریم را تحویل دادم بیچاره سه بار اومده بود بعد هم رفتم دنبال کارم.
چیزی دستگیرت شد؟
بله خیلی چچچیزا ولی اصلا حال حرف زدن ندارم مطمئن باش پنهان کاری نمیکنم اطلاعاتم رو کامل در اختیارت میگذارم.منظورم تو و مریم هستین.
اصلا به من چه به جهنم به خودش مربوطه.
محض رضای خدا اینقدر بدبین نباش تا میخواهم کمی آرامش بگیرم اظطراب به جانم میندازی دقیقا شدم یک لیوان شربت خاکشیر مینا هم قاشق من.
باید سعی کنی جلوی این کار را بگیری از هر جا جلو ضرر رو بگیری منفعته.
دخترم تو رو درک میکنم احساس مسئو لیت تو قابل تحسینه الان به جایی رسیده که این آتش خاموش شدنی نیست اصرار بیشتر باعث میشود شعله هاش دامن ما را هم بگیرد قبول دارم از من با سوادتری تحصیل کرده ای ام تجربه من را هم دست کم نگیر حالا که کار به اینجا رسیده تلاش میکنم برای آرامش خودم هم که شده کاری بکنم مطمئن هستم اگر این خانواده مشکل اساسی داشت خود مریم هم دلسد میشد.
سلام مامان خسته نباشی.
مریم این کلمات را با معجونی از قدر شناسی به زبان آورد.
سلام ممنون عافیت باشه جلو باد کولر نیا سرما میخوری.
مریم حوله را دور سرش پیچید میدانست مادرش کجا بوده پرسید:
ناهار بیاورم؟
نه بگذار کمی خنک شوم اگر شما گرسنه اید بکشید اما من میل ندارم.
پس منم نمیخورم مینا تو غذا میخوای.
مینا جوابی نداد بالشتش را زیر بغل زد و رفت تو اتاق مادر که جو را آشفته دید فورا خودش را جمع و جور کرد و صدا زد:مینا تا سفره را بیاوری مریم هم غذا کشیده من هم یک دوغ خوشمزه درست کنم.
چرت بعد از ناهار برای همگی خوشایند بود و چای بعد از بیداری لذت بخش مخصوصا که مادر آنرا دم کرده بود.مادر چرخ خیاطی را برای دوخت و دوز آماده کرده بود مینا از چرخ یک نخ و سوزن برداشت تا دکمه ی مانتوی خود را بدوزد.مریم ظرف های ناهار و استکانها را جابه جا میکرد ناگهان صدای گفتگوی آن دو را شنید سعی کرد از سرو صدا تا حد کافی بکاهد ولی طوری وانمود کند که به آن گوش نمیدهد مادر مشغول صحبت بود :
دخترم هیچ کس از فردا خبر ندارد شاید صاحب زندگی خوبی شوند.
مادر بدبین نیستم ولی معتقدم که خوش بینی بی مورد یعنی حماقت بخشی از بهشت و جهنم زندگی ما دست خودمان است انسان فرصت ها و توانایی هایی دارد اگر به موقع از آنها استفاده نکند رشد نمیکند.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدرس چنان سر راست نبود با پرس و جوی فراوان پیداش کردم به نزدیکترین مغازه خواروبار فروشی رفتم به طوری که با اشاره ی خانه میتوانستم آنها را نشان دهم مردی با موهای سفید حدود 60 ساله داشت با دستمال روی قوطی گوجه فرنگی رو پاک میکرد سلامی کردم نمیدونستم از کجا شروع کنم متوجه شدم فروشنده کمی متحیر است چون گفت خواهرم مثل اینکه فراموش کردید چی میخواهید؟من هم راستش را گفتم وخواهش کردم هر چه راجبشان میداند یا شنیده بازگو کند.
مرد گفت:بنده هم عینا در شرایط شما قرار گرفتم دامادم غریبه است خودم هم همین انتظار را دارم خوشبختانه این خانواده آدم های بسیار خوبی هستند حدود 20 سال پیش همسایه شدیم در بدو ورودمان هیچ مشکلی نداشتیم.آقای حسینی چه مرد نازنینی بودن خدا رحمتشون کنه.خلاصه اسباب اثاثیه را که آوردیم گفت عجله کنید باران می آید به فکر پخت و پز نباشید کمی آبش را زیاد میکنیم و با هم میخوریم.به لحاظ انسانیت چیزی کم ندارند افسوس که دستشان تنگه البته شنیدم پسرشان کاری پیدا کرده بچه ی خوبی هست اهل کار خلاف هم نیست سوال کردم حتما میدانید آقای حسینی چه کاره بوده؟گفت البته از مغازه بیرون رفت 100 متر جلوتر یک مغازه ی دو دهنه را نشان داد و گفت اون مغازه متعلق به مرحوم بود.توی کوچه بقالی بود که صاحبش مرد جوان نه چندان خوش برخورد بود مردک زالو صفت حسینی را نابود کرد با پنبه سرش را برید مردک بی همه چیز از اول انقلاب خودش را کنار کشید و فکر منافع خودش بود بیمارستان ها اعلام کردند پنبه نیاز دارند و حسینی هم تمام پنبه هایش را داخل جعبه گذاشت و به مسجد داد من هم به پیروی از او پسرم را به مغازه ی بی همه چیز فرستادم تا پنبه هایش را بگیرد باور نمیکنید پنبه ها را 2 برابر قیمتش به ما فروخت وقتی به خاطر جنگ گوشت و قن و شکر و... در جیره بندی بود ریشش را بلند کرد و یک تسبیح گرفت و هر روز به مسجد می آمد کسی که یک روز هم به مسجد نمی آمد اولین قربانیش حسینی بود پسر بزرگ حسینی به جبهه رفته بود یادگار آن زمان مثل این سوختگی هایی که از شیمیایی باقی مانده است خانم حسینی هم از اول بی دست و پا بود نمیتوانست بچه ها را تنهایی به بیمارستان ببرد.آقای حسینی هم به خاطر زن و پسر دیگرش فرصت نمیکرد از پسر بزرگش خبر بگیرد تا اینکه جیره اش یک روز با تاخیر به دستش رسید و مردک بی سرو پا معلوم نشد چگونه توانست سهمیه حسینی را به نام خودش منتقل کند و چند نفر دیگه هم اومدند به خاطر اینکه این مغازه قبلا مشروب فروشی بوده آنجا را به آتش کشیدند چند نفر مهاجمین را دیدند که مثل برق سوار موتور شدند و رفتند.حسینی ناراحتی معده پیدا کرد و شکایت هایش هم به جایی نرسید اوایل مردک میآمد و برای حسینی شکایت نامه مینوشت اما بعد از اینکه از خانه خارج میشد نامه را در دستش مچاله میکرد خلاصه آقای حسینی داغان شد 2 ماه آخر را روی تخت در بیمارستان گذراند تا بالاخره عمرش را به شما داد.مردک پیشنهاد خرید مغازه را داد و خانم حسینی هم به خاطر مخارج بیمارستان و ختم خدا بیامرز مجبور شد بفروشتش مبلغ واقعی یک سوم مبلغ حقیقی بود وقتی خانم حسینی فهمید که کار از کار گذشته بود مغازه که رو به راه شد آن را انبار کرد و جیره ی مردم را در آن نگهداری میکرد خدا میداند چطور سهمیه میگرفت و کوپن ها را میداد بعضیا میگفتند کوپن ها را جعل میکرده آخره سر هم میگفت مال جبهه است تا سره مردم را شیره بمالد.فعلا خانم حسینی با پسرش زندگی میکند بعد از نانوایی در آبی رنگ خانه آنهاست.
مینا گفت:نپرسیدید سره آقاهه چه آمد؟
برای خودمم جالب بود تا اینکه پرسیدم بچه های آقای حسینی چرا اقددامی نکردند؟خواهرم دادگاه مدرک محکمه پسند میخواهد بدون مدرک معتبر هیچ اقدامی نمیتوان کرد.مجددا گفتم:
لااقل یک عریضه مینوشتند و شرح حال را توضیح میدادندچند نفر مطمئن هم آن را امضا میکردند
مردم از لباس پوشیدنش میترسیدند یعنی عریضه را نوشتند ولی من هم جرات امضا کردن آن را ندشتم.همیشه باید از کسی ترسید که از خدا نمیترسد.
 

Similar threads

بالا