رمان "ریشه در عشق"

وضعیت
موضوع بسته شده است.

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطبوع دستانش و بوی آشنایش را احساس می کرد. فرهاد بار دیگر به سالن برگشت و با عجله فشار شیوا را گرفت. فشار شش برای یک زن باردار خطرناک بود. در همین لحظه آمبولانس از راه رسید. دکتر خیلی سریع فشار شیوا را گرفت و به کمک پرستاران به او سرم وصل کردند. دکتر رو به فرهاد کرد و پرسید:
- همسرتان باردار هستند؟
فرهاد با دستپاچگی گفت:
- بله... بله، فکر می کنم دو ماه یا سه...
دکتر با تعجب گفت:
- فکر می کنید؟
و چون جوابی از فرهاد نشنید ادامه داد:
- احتیاجی به انتقال ایشان به بیمارستان نیست. بعد از پایان سرم، آن را قطع کنید. چند تا قرص تقویتی برایشان می نویسم. باید تقویت شود. اگر تحت نظر پزشک نیست همین فردا او را به یک پزشک معرفی کنید، بهتر است تحت مراقبت باشد.
فرهاد از آنها تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه شان کرد. دوباره که به سالن برگشت جسیکا گفت:
- می خواهی چکار کنی؟ چرا اجازه نمی دهی برود؟
فرهاد به چهره پژمرده و رنگ پریده شیوا چشم دوخت و ناگهان بیاد شب عروسی شان افتاد. آن شب نیز شیوا دچار افت شدید فشار شده بود. او را صدا کرده بودند. هنوز جمله شیوا را که گفته بود:
- می خوام بمیرم.
بیاد داشت. هر کلمه او چون خنجری بر قلبش فرو رفته بود و حالا... احساس کرد هرگز نمی تواند او را ببخشد. جسیکا بار دیگر گفت:
- پرسیدم چرا نمی فرستیش ایران؟
فرهاد روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
- خودش خواسته که بماند.
جسیکا گفت:
- اما با ماندنش در اینجا باعث عذاب تو می شود و تو مجبوری او را شکنجه بدهی. اگر بمیرد چه؟ با این وضعی که...
فرهاد فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
- تنهایم بگذار... همین حالا!
جسیکا به سمت سارا رفت، او را آماده کرد و آنجا را ترک کردند. فرهاد هم از جا برخاست، بالای سر شیوا ایستاد و گفت:
- می دانم که می شنوی، پس خوب گوش کن، خودت هم خوب می دانی من آدمی هستم که همیشه با باورهایم زندگی کرده ام نه با رویاها و خیال پردازیها. بودن تو در اینجا فقط باعث رنج و عذاب من است و مطمئن باش یادآوری خاطرات خوش گذشته نمی تواند سبب شود من از گناه بزرگی که مرتکب شده ای بگذرم. خودت می دانی مجازات زنان خطا کاری چون تو چیست، پس برو. برو تا خودم تو را به آن مجازات نرسانده ام.
سپس به یکی از خدمتکارها سفارش کرد تا پایان کامل سرم بالای سر شیوا بماند. و بعد به طبقه بالا رفت. اشک در چشمان شیوا جاری شد، جایی برای ماندن نبود.

فرهاد با صدای خدمتکار که از پشت در به گوش می رسید از خواب پرید و گفت:
- چه خبر شده؟
خدمتکار با تشویش گفت:
- آقای دکتر، خانوم شیوا رفته اند.
فرهاد با سرعت از جا برخاست و از اتاق خارج شد و گفت:
- مگر نگفتم مواظبش باشید؟ چطور رفته؟
و منتظر پاسخ خدمتکار نماند و به طبقه پایین رفت. به جای خالی شیوا نگاه کرد. سرم نیمه تمام روی میز قرار گرفته بود. جلوتر رفت و حلقه ازدواج شیوا را دید که روی تکه کاغذی کنار سرم قرار گرفته بود. کاغذ و حلقه را برداشت. روی کاغذ چند سطر به دست خط شیوا نوشته شده بود. فرهاد شروع کرد به خواندن نامه:

"من می روم، جایی برای ماندن نیست. فکر نکنی می خواهم خودم را تبرئه کنم و یا سعی بر آن دارم که تو را مجبور به بخشش خود سازم. فقط خواستم بگویم من از تو گریختم، از تو که نه تنها با رویاهایت زندگی نمی کنی بلکه با باورهایت هم زندگی نمی کنی. در حال حاضر با مشتی دروغ و تصورات دست به گریبان هستی که حاصل شک و بی اعتمادی توست.
تا حالا شکنجه ها و تحقیرهایت را تحمل کردم فقط به این خاطر که به رویاها و باورهای شیرینم امید بسته بودم و اما حالا...
رفتم چون رویاها و باورهایم در کنار تو تلخ و دردناک شده. دریافته ام حاصل عشق تو به من فقط بی اعتمادی است و کوهی از سرزنش و ناسزا که مطمئنا در ایران با آن روبه رو خواهم شد. تو باعث شدی حتی روی، رویارویی با پدرم را هم نداشته باشم، اما مجبورم و به همین خاطر هرگز تو را نخواهم بخشید و... آخر اینکه روزی به من گفتی پایه های زندگی ما ریشه در عشق دارد و همیشه استوار خواهند ماند اما حالا فهمیده ام که گرداگرد زندگی ریشه در عشق دوانیده ما را حصاری از یک اعتماد قوی نبود تا مانع از فروپاشی آن شود. "
"خداحافظ"

فرهاد فکر کرد شیوا برعکس آنچه گفته سعی داشته از گناهی که مرتکب شده خود را پاک و مبرا سازد. در عین حال با خواندن نامه شیوا احساس پوچی به او دست داد. لبخند تمسخر باری زد و آهسته گفت:
- برو، خوب فهمیدی بخشش در کار فرهاد نیست!

شیوا نگاهی به اطراف سالن مجلل نمود. دیگر برایش هیچ جذابیتی نداشت. نگاهش را به ساعت دوخت. یک ساعت انتظار کلافه اش کرده بود. در همین هنگام یکی از خدمتکارها وارد و با زبان انگلیسی گفت:
- چیزی میل دارید خانوم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، فقط خواهش می کنم یک بار دیگر با آقای لوییس تماس بگیرید.
خدمتکار پاسخ داد:
- ایشان در راه هستند خانوم، باید مسافت زیادی را طی کنند.
شیوا لبخندی زد و از او تشکر کرد. بعد از رفتن خدمتکار از جا برخاست. اگرچه هنوز ضعف داشت اما نشستن و انتظار کشیدن اعصاب متشنجش را متشنج تر می کرد. قدم زنان به سمت در شیشه ای رفت و از ورای پرده حریر نازک آن به خیابان چشم دوخت. درست همان موقع، ماشین جان را دید که مقابل ساختمان توقف نمود. قلب شیوا به هم فشرده شد. احساس کرد باید خنجری با خودش می آورد و تا دسته در قلب او فرو می کرد. و ناگهان بیاد آورد بیشتر به کمک و حمایت مالی او احتیاج دارد.
با باز شدن در به سمت آن چرخید. جان مات و مبهوت جلوی در ایستاد و به شیوا چشم دوخت. لاغر و ضعیف شده بود. باور نمی کرد که در آن مدت کوتاه آنقدر از بین رفته باشد. شیوا با صدایی پر از نفرت گفت:
- باید می کشتمت، اما حالا...
جان در را بست و گفت:
- چرا؟ چون فکر می کنی که من صلیبم را در اتاقت قرار دادم؟ فکر می کنی در تمام این مدت در حال توطئه و دسیسه بوده ام؟ اشتباه می کنی شیوا، به مریم مقدس قسم می خورم من از همه چیز بی خبرم. از ترس فرهاد استعفایم را نوشته ام و در این مدت مثل یک موش در سوراخی قایم شده بودم.
شیوا با اندوه گفت:
- به هر حال زندگی من از هم پاشیده، از خانه آمدم و تنها چیزی که همراه خود آورده ام لباسهای تنم و کیف روی دوشم است.
جان به سمت او رفت و گفت:
- در این مدت کوتاه خیلی لاغر و ضعیف شده ای. حتما فرهاد...
شیوا حرف او را قطع کرد و نگاهش را از او گرفت و گفت:
- نیامدم اینجا که تو برایم دل بسوزانی.
جان گفت:
- می خواهی برگردی ایران؟
شیوا گفت:
- دیگر جایی برای ماندن ندارم، باید برگردم.
جان گفت:
- پس درست؟
شیوا با اندوه گفت:
- فکر می کنی از این به بعد می توانم درس بخوانم؟
جان نفس عمیقی کشید، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بسیار خب... من برایت بلیط می گیرم و تو را با یکی از خدمتکارهایم به ایران می فرستم. بهتره با این وضع جسمانیت تنها نباشی.
شیوا گفت:
- ترجیح می دهم تنها و با اولین پرواز برگردم ایران.
جان گفت:
- باشه. من می روم فرودگاه، سعی می کنم برای اولین پرواز بلیط بگیرم.
نگاه عمیقی به او کرد و آنجا را ترک کرد. شیوا با اندوه تکیه اش را به دیوار زد. آنقدر خودش را خوار تصور کرد که مجبور شده بود از جان، از کسی که زندگی اش را از هم پاشیده بود کمک بگیرد.
ساعتی بعد جان برگشت. او موفق به دریافت بلیط برای دو ساعت بعد شده بود. ساعتی بعد هر دو در فرودگاه نشسته بودند. شیوا نگاهش را به تابلوی ساعت پروازها دوخته بود و یکی یکی آنها را می خواند. جان با کمی تردید بسته ای را از داخل جیب کتش خارج کرد و گفت من... من می خواستم این را از من قبول کنی.
شیوا به بسته نگاه کرد و پرسید:
- چی هست؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
- نترس، بمب ساعتی نیست!
و خودش آن را داخل کیف شیوا قرار داد.
شیوا معترضانه گفت
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
- چکار می کنی؟ گفتم که باید بدانم...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- بعدا می فهمی. من می دانم که تو مرا مسئول از بین رفتن عشق و زندگی ات می دانی و می دانم که احساس بدی داری که از من که فکر می کنی دشمنت هستم کمک گرفته ای، اما دوست دارم باور کنی که قصد دارم مثل یک دوست و یا حتی یک برادر به تو کمک کنم. متاسفم، من اصلا نمی خواستم زندگی تو به اینجا ختم شود و تو با کوله باری از غم و اندوه اینجا را ترک کنی. و از همه بدتر اینکه مرا مقصر بدانی و حالا حاضرم هر کاری بکنم تا تو فرهاد مثل سابق با هم زندگی کنید.
شیوا به او نگاه کرد. برای اولین بار نگاه جان او را تکان داد و به او باوراند که در اعمال و رفتارش هیچ سوءنیتی وجود نداشته. سرش را پایین انداخت و گفت:
- کاری نیست که تو بتوانی انجام دهی و... فقط... فقط می خواهم یکبار دیگر واقعا قسم بخوری تا مطمئن شوم که تو قصد نداشتی با حیله و نیرنگ مرا...
و سکوت کرد. جان لبخند تلخی زد و گفت:
- حقیقت اینه که من... من همیشه به فرهاد حسادت کرده ام. درسته درعین دوستی صادقانه ام به او حسادت کردم، همیشه باعث جلب توجه بهترین ها بود. جسیکا تا قبل از آنکه فرهاد او را به یک بیمار روانی مبدل کند یکی از آن بهترین ها بود... و تو... من به شما حسادت می کردم، اما به مسیح قسم، به مریم مقدس سوگند که هیچ وقت قصد اغفال تو و فروپاشیدن زندگی تو و فرهاد را نداشتم و... وقتی با فرهاد ازدواج کردی دیگر عاشقانه نگاهت نکردم، اگرچه همیشه تحسینت کردم.
شیوا سرش را پایین انداخت. در همین هنگام، پرواز نیویورک به مقصد تهران اعلام شد. جان آهی کشید و گفت:
- خب... دیگه باید بروی.
شیوا با تردید از جا برخاست، به جان نگاه کرد و گفت:
- بخاطر همه چیز متشکرم جان. خداحافظ.
جان گفت:
- سعی می کنم، تمام تلاشم را می کنم که شادی را به زندگی شما برگردانم. خداحافظ، به امید دیدار.
شیوا لبخند تلخی زد و از او جدا شد.
لحظاتی بعد هواپیما در آسمان اوج گرفت. شیوا سرش را به پنجره کوچک هواپیما چسبانده بود و با چشمانی اشک آلود سعی داشت پایین را نگاه کند. احساس کرد خوشبختی و تمام هستی اش را برای همیشه در آن غربت از دست داده. دلش به حال جان هم سوخت. او وقت و بی وقت از طرف آن دو مورد تهاجم لفظی قرار گرفته بود، اما جان همه چیز را به شوخی برگزار کرده بود و حالا مورد بدترین تهمتها قرار گرفته بود. و ناگهان بیاد بسته جان افتاد. سرش را از پنجره گرفت، بسته را از داخل کیفش بیرون آورد، چسبهای روی کاغذ را باز کرد. با باز شدن کاغذ، بسته بزرگی ار دلارها نمایان شد. این بار اشک های شیوا جاری شد. او واقعا به آن پولها احتیاج داشت و جان آن را می دانست. زیر لب زمزمه کرد:
- متشکرم... واقعا متشکرم جان!

اولین روزاز پاییز با بارش باران شروع شده بود. بوی مهر ماه همه خیابانهای شهر را پر کرده بود. مردم در پناه چترهایشان در حال عبور و مرور بودند. چراغ مغازه ها و خیابانها یکی پس از دیگری روشن می شد و شب را نورانی می کرد. شیوا با گامهایی خسته وارد کوچه همیشه ساکتشان شد. درختان زیر باران تن خود را جلا می دادند. قطرات باران آرام و بی تشویش بر تن برگهای خشکیده ضربه می زدند. از ناودانها صدای شرشر باران به گوش می رسید. آن همه دل انگیزی باران نتوانست وجدی در دل شیوا بپا کند. مقابل منزل پدرش رسید، با قلبی مالامال از اندوه، دلی شکسته و با دستانی سرد و یخ زده زنگ را فشرد و منتظر ماند. چندین بار دیگر زنگ را زد اما پدرش در منزل نبود که در را به رویش باز کند. همان جا به دیوار تکیه زد. آنجا تنها پناهگاهش بود. باران شدت گرفت و بی امان بر پیکرش می بارید. مدتها بود که سردی و بی مهری وجودش را فرا گرفته بود و دیگر سرمای باران نمی توانست وجودش را بلرزاند.
ساعتی بعد ماشین آشنای پدرش را دید که در کوچه می پیچید. جلوی منزل متوقف شد. امیر با سرعت از ماشین پیاده شد و به او که چون سایه ای بر دیوار نقش بسته بود نگاه کرد. شیوا با چشم های غمبار به پدرش چشم دوخت. خودش را محتاج آغوش گرم می دید، محتاج دستان مهربان او. احتیاج به شانه های همیشه مهربانش دشات تا سر بر آن بگذارد و تمام عقده هایش را برای گریه کردن خالی کند. زخم دل زبان کرد، بغض سنگینش با صدای هق هق گریه هایش ترکید. امیر با چشمانی اشک بار به سمت او دوید و بدون اینکه حرفی بزند او را در آغوش مهربانش پناه داد. شیوا در آن لحظات دعا می کرد خان جان همه چیز را برای پدرش تعریف کرده باشد و او را از بازگویی آن اتفاقات نجات داده باشد.
امیر او را از زیر باران به داخل منزل برد. او را کنار شومینه نشاند و اجازه داد هر چقدر می خواهد گریه کند. او فقط در آغوشش کشیده بود و موهایش را نوازش می کرد. سعی داشت اشک هایش جاری نشود. ساعتی بعد آرام گرفت و در لباسهای دوران تجردش مقابل پدر در کنار شومینه نشست. امیر با شیر داغ و مقداری کیک از او پذیرایی کرد. آهی کشید و با صدایی خفته در غم، سکوتشان را شکست و گفت:
- مدام با نیویورک تماس می گرفتم اما کسی پاسخگوی تماسهایم نبود. خیلی دلواپس شدم، با خان جان تماس گرفتم، از من خواست که بروم آنجا، تا خودم را به ویلا رساندم هزار جور فکر کردم و به هر اتفاقی اندیشیدم جز... و او از اول همه چیز را برایم گفت. و گفت که تو خودت قصد ماندن کرده ای. نمی توانستم باور کنم و باور نکردم. خیلی حرفها داشتم که به خان جان بگویم، اما نگفتم. فقط به شدت دلم شکست. نمی توانستم باور کنم فرهاد با امانتی که به دستش سپرده بودم، چنین رفتاری کند و چنین افترای زشت و منفوری را به او بزند. تصمیم گرفتم بیایم نیویورک و تو را با خودم به ایران برگردانم، اما بعد فکر کردم شاید حکمتی در ماندنت بوده، و بعد با خودم گفتم اگر تا هفته آینده باز هم به تلفن های من جوابی داده نشود می روم و او را با خودم برمی گردانم.
شیوا با صدایی گرفته گفت:
- متاسفم... من... من نتوانستم باعث سرافرازی شما باشم.
امیر لبخند تلخی زد و گفت:
- این چه حرفیه؟ تو همیشه باعث سرارازی ام بودی و هستی. من به تو ایمان دارم.
شیوا گفت:
- اما فرهاد و خان جان این موضوع را قبول دارند. هر دو فکر می کنند که من یک زن فریب خورده...
و سکوت کرد. امیر گفت:
- هر طور دوست دارند فکر کنند. تو برای من همیشه شیوای پاک و صادق بودی و هستی. من هم تصمیم گرفته ام از شرکت استعفا بدهم.
شیوا گفت:
- نه پدر، خواهش می کنم این کار را نکنید.
امیر گفت:
- دیگر مایل نیستم برای مردی کار کنم که دخترم را با تهمت و افترا از خانه اش بیرون کرده و راهی منزل من نموده.
شیوا گفت:
- اگر از شرکت استعفا بدهید همه از موضوع اختلاف ما با خبر می شوند. از طرفی این من بودم که آمدم، خودم... او مرا بیرون نکرد.
امیر گفت:
- به هر حال انقدر با تو بدرفتاری کرده که مجبور به ترک آنجا شدی.
شیوا پاسخ داد:
- نه پدر، او اصلا با من بدرفتاری نکرده، فقط دوست نداشتم با شک و تردید با من زندگی کند. به همین خاطر آمدم.
امیر باز هم لبخندی زد و گفت:
- از آمدنت معلوم است، تو جانت را گرفتی و فرار کردی، حتی یک دست لباس هم با خودت برنداشتی.
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
- دلم نمی خواست چیزی از آن خانه با خودم بیاورم. من از او خداحافظی هم نکردم.
امیر در حالیکه حرفهای شیوا را در مورد رفتار فرهاد باور نداشت گفت:
- حالا می خواهید چکار کنید؟
شیوا به آتش شومینه چشم دوخت و گفت:
- نمی دانم... فقط نمی خواهم کسی بفهمد که اینجا هستم، هیچ کس، فقط می خواهم تنها باشم.
امیر با کمی تردید گفت:
- تو باید تحت نظر پزشک باشی عزیزم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- فکر می کنید اونی که قراره قدم به این دنیای هزار رنگ بگذارد و در اولین مرحله از وجودش مورد خشم و نفرت قرار گفته نمی تواند بدون مراقبت پزشک بدنیا بیاید؟ چرا می تواند، اون خیلی خوب می داند هیچکس از آمدنش خوشحال نیست، می داند اگر مراقبی هم داشته باشد باز هم مورد نفرت و خشم نزدیکانش است.
امیر سرش را پایین انداخت. هیچ جمله ای برای تسلای دل دخترش نیافت تا تحویلش دهد، با اندوه از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. دلش نمی خواست اشک هایش را شیوا ببیند. به اندازه کافی...
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودش رنج و اندوه داشت، دیگر لازم نبود بفهمد پدرش از وقوع آن حوادث چقدر عذاب می کشد.
در حالیکه به آرامی می گریست، خود را سرگرم تهیه شام کرد. وقتی دوباره به سالن برگشت شیوا روی کاناپه به خواب رفته بود. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود و رنگ پریدگی و ضعف او را در خود پنهان ساخته بود. امیر پتویی روی او کشید و گذاشت استراحت کند. در دل او زخمی عمیق به وجود آمده بود. پاره تنش، تنها فرزندش که از همسرش برایش به یادگار مانده بود در برابر چشمانش چون شمعی در حال آب شدن بود و او هیچ چاره ای جز تحمل نداشت. احساس کرد برای ازدواج شیوا خیلی زود تصمیم گرفته و دچار اشتباه شده. با خود گفت:
- نباید اجازه می دادم با مردی ازدواج کند که سالها چون برادری به خانه ام رفت و آمد داشت!

فصل پانزدهم
امیر آهسته در را باز کرد و از لای در به شیوا نگاه کرد. او روی صندلی راحتی مقابل پنجره نشسته بود و به آرامی صندلی را حرکت می داد. پنجره را باز گذاشته و به صدای ریزش باران گوش سپرده بود. امیر از پشت او را می دید و نمی توانست قطرات اشک را بر چهره او ببیند. کتاب حافظ را در بغل گرفته بود و به گذشته فکر می کرد. همیشه بی تاب و بی قرار بود. هیچ وقت از عشق و علاقه اش نسبت به او نکاسته بود، حتی آن زمان که مورد تهمت و افترایش قرار گرفته بود. از روزی هم که به ایران بازگشته بود به علت وقوع شک و تردید در وجود فرهاد اندیشیده بود و به دنبال مقصر گشته بود. بارها از خودش پرسید:
- آیا اگر من با جان رفت و آمد نمی کردم باز هم مورد تهمت قرار می گرفتم؟ آیا عشق فرهاد به من آنقدرها نبوده که حتی با وجود دلایلی محکم تر از آن صلیب و بارداری معجزه آسای من، مرا پاک و مبرا بداند؟ مقصر کیست؟ من یا فرهاد؟ شاید هم جان و یا هر سه؟
اما نتوانسته بود برای سوالاتش، پاسخی مناسب پیدا کند. در آن یک ماه حتی از داخل منزل قدم به حیاط نگذاشته بود و در تمام آن مدت روی صندلی می نشست و به همه چیز فکر می کرد و بخاطر رفتار نادرست فرهاد اشک می ریخت.
امیر تک سرفه ای کرد. شیوا فورا اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- بیایید داخل.
امیر وارد شد، پشت سر او ایستاد و گفت:
- شیوا جان دوست داری با هم قدم بزنیم؟
- شیوا با اندوه گفت:
- دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند و بفهمد در ایران هستم، مخصوصا که بدانند در منزل شما هستم.
امیر گفت:
- اینجا منزل خودت است. اگر دوست نداری کسی بفهمد در ایرانی می توانم ترا با ماشین ببرم بیرون. تا کی می خواهی خودت را در این خانه حبس کنی؟ یک ماه است که از منزل بیرون نرفته ای. من دوست ندارم دچار افسردگی شوی.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- نگران نباشید، تا وقتی انتظار می کشم افسرده نمی شوم.
امیر گفت:
- خیلی خب، هر طور که راحتی، پس لااقل پنجره را ببند می ترسم سرما بخوری.
شیوا مخالفتی نکرد و امیر پنجره را بست و گفت:
- چیزی می خوری برایت بیاورم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، میل ندارم.
امیر با مکثی گفت:
- عزیزم آنقدر غصه نخور، برای بچه خوب نیست.
شیوا گفت:
- غصه نمی خورم بابا، فقط انتظار می کشم. می شه زحمت بکشید و غزل حافظ را بریم بگذارید؟
امیر به سمت ضبط رفت و نوار را داخل آن قرار داد و آن را روشن نمود و از اتاق خارج شد. شیوا چشمانش را بست و همراه خواننده زمزمه کرد:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که باز آیی
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

دقیقا نیم ساعت قبل، خان جان در ویلای فرهاد در کنار آتش شومینه نشسته بود و حافظ می خواند. گرمای مطبوع آتش باعث رخوت و خواب آلودگی اش شد، چشمانش سنگین شد و کم کم به خواب رفت. در خواب خودش را همان طور نشسته روی مبل در حال خواندن حافظ دید که ناگهان احساس کرد از پشت کسی به او نزدیک می شود. هراسان به پشت سرش نگاه کرد و در کنال ناباوری، همسرش را دید. با تعجب گفت:
- فریبرز، این تو هستی؟ فکر می کردم مرده ای، این همه مدت کجا بودی؟
او با لباسهای سفیدش به او نزدیک شد و در جواب او فقط گفت:
- چه بی غم نشسته ای؟
خان جان در پاسخش گفت:
- بی غم؟ حق داری که فکر کنی بی غم هستم. تو که اینجا نبودی تا بدانی چه اتفاق بدی برای زندگی پسرمان فرهاد افتاد، داره نابود می شه.
فریبرز آهسته گفت:
- غم؟ سعی کن حقیقت را بجویی، رنجورتر از فرهاد را دریاب و تکیه گاهش باش.
و او با تعجب پرسید:
- شیوا...
فریبرز بدون اینکه پاسخش را بدهد به سمت در رفت. خواست از او بپرسد یعنی واقعا شیوا گناهی مرتکب نشده که صدای زنگ تلفن باعث شد سراسیمه از خواب بپرد. سرش سنگین و منگ شده بود. دستش را روی پیشانی گذاشت و گفت:
- خدایا این چه خوابی بود که من دیدم؟
و بعد به تلفن نگاه کرد که بی امان زنگ می خورد. از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:
- الو بفرمایید.
فرهاد با صدای خسته اش گفت:
- سلام مادر.
خان جان گفت:
- سلام پسرم، حالت چطوره؟
- حالم؟ از حالم نپرسید، شما بگویید خبری نشد؟
خان جان گفت:
- فکر نمی کنم ایران باشد. حداقل منزل امیر که نیست. مواقعی که امیر در شرکت است به آنجا زنگ می زنم، اما کسی گوشی را برنمی دارد.
فرهاد گفت:
- مطمئنم آنجاست والا تا بحال امیر خودش را به اینجا رسانده بود. شما بروید آنجا و مطمئن شوید که آنجاست.
خان جان مکثی کرد و پرسید:
- چرا اینقدر نگرانش هستی؟ مگر مطمئن نیستی که به تو خیانت کرده؟
فرهاد گفت:
- مطمئنم، فقط می خواهم بدانم آنجاست یا... یا اینجا در ویلای جان...
خان جان گفت:
- بسیار خب، نیم ساعت دیگر می روم آنجا، بعد با تو تماس می گیرم.
فرهاد بعد از تشکر و خداحافظی، تماس را قطع کرد.
همزمان با تمام شدن غزل حافظ، صدای زنگ در فضای منزل پیچید. شیوا از جا برخاست، ضبط را خاموش کرد و برای خروج به سمت در رفت. در همین هنگام در اتاق باز شد و امیر با عجله گفت:
- خان جان اومده.
شیوا به پدرش نگاه کرد و او پرسید:
- اگر از تو سوال کرد چه بگویم؟
شیوا گفت:
- خب... خب خودتان را بی خبر نشان بدهید.
امیر نگاهی به او کرد و از اتاق خارج شد. وقتی پایین رسید، خان جان مقابل شومینه ایستاده بود. امیر آهسته گفت
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام.
خان جان به او نگاه کرد و گفت:
- سلام، حالت چطوره؟ دیگه به من سر نمی زنی؟
امیر به او تعارف کرد تا بنشیند و بعد گفت:
- سرم کمی شلوغ است.
و به سمت آشپزخانه رفت. خان جان فورا گفت:
- لطفا بیا بنشین.
امیر گفت:
- یک چایی...
خان جان گفت:
- هیچی، فقط می خواهم با تو صحبت کنم.
امیر مقابل او نشست و منتظر شد. خان جان با کمی مکث گفت:
- چه خبر... از شیوا؟
امیر با صدایی گرفته گفت:
- منظور عروستان است؟
خان جان چیزی نگفت و امیر ادامه داد:
- تصمیم گرفتم که بروم نیویورک. می خواهم او را همراه خودم ببرم. منتظرم که کارها کمی سبک تر شود.
خان جان گفت:
- او نمی آید، اگر می خواست به ایران بیاید همراه من می آمد.
امیر گفت:
- حتما تا حالا فرهاد آنقدر عذابش داده که فهمیده ماندنش هیچ فایده ای ندارد. یا باید طلاقش بدهد یا مثل گذشته با او زندگی کند. می خواهم زودتر تکلیف ما را روشن کنید.
خان جان گفت:
- تو اگر جای فرهاد بودی چه می کردی وقتی این همه شواهد وجود داره...
امیر با جدیت گفت:
- من جای خودم هستم و هیچ یک از این شواهد را قبول ندارم. این وصله ها هرگز به دختر من نمی چسبد. فرهاد اصلا عاقلانه رفتار نکرده. چطور یک صلیب که در اتاقشان پیدا شده باعث از بین رفتن اعتماد و فروپاشی زندگی اش شده؟ وقتی آمد خواستگاری شیوا فکر می کردم یک مرد کاملا عاقل و عاشق است، اما اشتباه کردم. او فقط عاشق بود و من دیر فهمیدم... خیلی دیر!
خان جان گفت:
- بله یک عاشق واقعی است که از فکر خطاهای همسرش دیوانه شده و به هم ریخته. این اتفاق برای یک مرد ضربه سنگینی است. واقعا برایش یک فاجعه بود. اگر هر مرد دیگری جای او بود همسرش را می کشت. اما او راه را برای شیوا باز گذاشت.
امیر لبخند تمسخر باری زد و گفت:
- عالیه! همه قصد دارند به دختر من به چشم یک زن خاطی و فریب خورده نگاه کنند، گویا قصد جانش را کرده اید.
خان جان مکث کوتاهی کرد و گفت:
- این طور نیست.
امیر گفت:
- پس چرا این حرفها را می زنید؟ آمده ای اینجا تا مرا هم علیه او...
خان جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- نه... من آمدم که... که بگویم شیوا خیلی وقت است که از نیویورک آمده...
امیر سعی کرد خودش را متعجب نشان دهد اما موفق نشد و پرسید:
- اومده؟ کجا؟
خان جان گفت:
- ایران... او اینجاست.
امیر گفت:
- اینجا...؟ نخیر او اینجا نیست. شاید فرهاد واقعا بلایی سر دختر من آورده و...
خان جان گفت:
- بس کن امیر. تو داری او را با یک قاتل و جانی اشتباه می گیری. ممکنه که اشتباه کنه اما هرگز مبدل به یک آدم جانی و قاتل نمی شه.
امیر گفت:
- اشتباه کرده باشه؟ من نمی فهمم شما شیوا را خطا کار می دانید یا فرهاد را مقصر می دانید؟
خان جان مکثی کرد و گفت:
- خب من هم اشتباه کردم. حالا هم آمدم اینجا تا هم شیوا را با خودم ببرم و هم کاری کنیم تا فرهاد متوجه شود که شیوا هیچ خطایی نکرده.
امیر غفلتا گفت:
- اینجا هم خانه خودش است و من اجازه نمی دهم بیشتر از این عذابش بدهید.
خان جان گفت:
- پس اینجاست؟
امیر تازه متوجه اشتباهش شد و گفت:
- شما کاری کرده اید که او از همه فراری بشه. یک ماه تمام از خانه بیرون نرفته و خودش را در اتاقش حبس کرده.
خان جان با تردید گفت:
- اجازه بده ببینمش.
امیر گفت:
- او نمی خواهد کسی را ببیند.
خان جان گفت:
- خواهش می کنم امیر، باید با او صحبت کنم و بخاطر رفتارم از او عذرخواهی کنم. می خواهم با خودم ببرمش و برایش مادری کنم. اون در این دوران احتیاج به مادر دارد و به آرامش.
امیر گفت:
- آرامش؟ از این آرامشی که پسرتان به او داده بهتر چه می خواهد؟
خان جان سرش را پایین انداخت و گفت:
- مطمئنا او هم به اشتباهش پی می برد. او عاقلانه رفتار نکرده، ما باید عاقلانه رفتار کنیم.
امیر کمی فکر کرد و بعد گفت:
- فعلا خوابیده، خیلی ضعیف شده. اما چرا شما یک دفعه نظرتان عوض شد؟
خان جان مکثی کرد و گفت:
- باید خودم می فهمیدم، قبل از اینکه به من الهام شود، اما نفهمیدم و... فقط شرمنده هستم، شرمنده تو و دختره!
امیر سرش را پایین انداخت، مدتی سکوت کرد و گفت:
- وقتی بیدار شد می گویم اینجا بودید و چه گفته اید. فقط شیوا دوست ندارد کسی بفهمد که او در ایران است حتی فرهاد.
خان جان با تعجب گفت:
- برای چی؟
امیر گفت:
- نمی دانم، تا وقتی خودش نخواسته به فرهاد نگویید که اینجاست. قول می دهید؟
خان جان گفت:
- بسیار خوب، من قول می دهم.
بعد از رفتن او، امیر به طبقه بالا رفت. شیوا روی آخرین پله نشسته و به دیوار تکیه زده بود. امیر نگاه عمیقی به او کرد و پرسید:
- حرفهای خان جان را شنیدی؟
شیوا آهسته گفت:
- اجازا بدهید تا بروم.
امیر با تعجب گفت:
- بروی؟ اما من... من نمی خواهم که تو برگردی به جایی که یادآور خاطرات فرهاد برای توست.
شیوا گفت:
- حالا که خان جان فهمیده خطایی مرتکب نشده ام دلم می خواهد برگردم آنجا، خونه خودم.
امیر کنار شیوا نشست، کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دلم می خواست همین جا بمانی. نمی دانم چه احساسی در آنجا به تو دست می دهد؟ اما برای ماندن و نرفتنت اصرار نمی کنم. هر وقت دوست داشتی تو را به آنجا می برم و هر وقت احساس ناامنی کردی تو را برمی گردانم.
شیوا لبخند کم رنگی زد و گفت:
- فردا...
امیر دست او را گرفت و فشرد و گفت:
- باشه دخترم، باشه.
روز بعد به همراه پدرش بعد از یک ماه از منزل خارج شد. از داخل ماشین به خیابانها چشم دوخت. احساس می کرد همه جا را غبار غم گرفته. وقتی وارد خیابان زیبایی که ویلا قرار داشت، پیچیدند، غم دلش دو چندان شد. احساسی به او می گفت روزهای زیادی را باید به انتظار فرهاد بنشیند.
امیر ماشین را متوقف کرد، از ماشین پیاده شد و زنگ را فشرد. مثل هیمشه باغبان در را باز کرد. با دیدن امیر درها را برای ورود ماشینش باز کرد. ماشین از میان درختان خزان زده و باغ خیس خورده گذشت و مقابل ساختمان متوقف شد. خان جان پشت در شیشه ای به انتظار ایستاده بود. اول امیر از ماشین پیاده شد و بعد شیوا از آن خارج شد. خان جان با دیدن او هیجان زده از ساختمان خارج شد و روی سرسرا ایستاد. هر دو به هم نگاه کردند. خان جان از دیدن شیوا لرزید. دیگر ان طراوت و شادی گذشته در چهره اش دیده نمی شد. چون گلی پژمرده رنگ پریده و بی جان بود و همان طور که امیر هم گفته بود لاغر و ضعیف شده بود. آهسته از پله ها پایین رفت، مقابل او که رسید دست هایش برای در آغوش کشیدنش از هم باز شد. شیوا آهسته جلو رفت و خود را در آغوش او رها کرد و هر دو به سختی گریستند.
شانه ها و زانوهای خان جان پناهگاه مطمئنی برای شیوا و دلدردمندش بود. کنار او بودن، به شیوا احساس آرامشی می بخشید. مهربانیهای مادرانه اش باعث شده بود که تا حدودی از آن دل مردگی نجات پیدا کند. اطمینان خان جان به رسیدن روزهای خوش، یعنی سرآغاز دیگر! و شیوا زمزمه وار به خود نهیب می زد:
- ... او می آید، فقط باید انتظار بکشی.

 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتظارت
با نگاهی خیس از غم
به راه غبار گرفته از تردید
چشم دوخته ام
تا تو از آن در باز آیی
و حصاری از اعتماد را
بر گِرد زندگی ریشه در عشق دوانیده مان بکشانی

دکتر از اتاق خارج شد. با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
- خوبند، هر دو خوب هستند.
خان جان نفسی به آسودگی کشید و گفت:
- خیالم راحت شد. این دختر کمی کله شق است، بعد از دو ماه اصرار بالاخره توانستم راضی اش کنم که شما به ملاقاتش بیایید و معاینه اش کنید.
دکتر همراه او از پله ها پایین رفت و گفت:
- البته دخترتان کمی ضعیف است، باید تقویت بشه. خودتان هم می دانید زایمان اگرچه یک امر طبیعی است اما احتیاج به استقامت بدنی دارد. یک مادر باید برای تولد فرزندش قوی باشد تا به مشکلی برنخورد.
خان جان حرف دکتر را تایید کرد و پرسید:
- دقیقا چند ماه دیگه...
دکتر خندید و گفت:
- اگر خیلی عجله دارید که بدانید کی می توانید نوه تان را ببینید، راضی اش کنید او را به مطبم بیاورید. البته این طور که خودش می گفت باید پنج یا شش ماهه باشد. چون حرکاتش را به خوبی احساس می کند.
خان جان لبخندی زد و گفت:
- یک ماه دیگر باید به او اصرار کنم تا راضی شود به مطب شما بیاید.
دکتر نسخه ای به دست خان جان داد و گفت:
- چند تا قرص تقویتی برایش نوشتم. فشارش هم پایین است، باید خیلی مراقبش باشید. حتما پیاده روی داشته باشد. بهتر است که اتاقش را به پایین انتقال دهید. بالا و پایین رفتن از پله ها برای هیچ زن بارداری خوب نیست. در ضمن فکر می کنم مشوش و افسرده است. به او آرامش بدهید.
خان جان از او تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه اش نمود.
شیوا از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و به باغ چشم دوخت. سه یا چهار ماه دیگر می توانست فرزندش را در آغوش بگیرد. آرزو داشت زمان وضع حمل، فرهاد در کنارش باشد تا به او آرامش دهد و ترس را از او دور سازد. شبها که با حرکات بچه از خواب می پرید به شدت احساس تنهایی می کرد و جای خالی فرهاد آزرده اش می نمود. در آن دوران بحرانی نیازمند وجود فرهاد و اطمینانهایش بود.
در همین افکار بود که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. شیوا به سمت در چرخید و گفت:
- بله.
خان جان وارد شد و گفت:
- خب دکتر هم رفت. حالا نمی خواهی بیایی و سفارشاتی را که داده بودم ببینی؟
شیوا با سردرگمی پرسید:
- سفارشات؟
خان جان گفت:
- بله، چند دقیقه قبل و آوردند و خدمتکارها داخل سالن گذاشتند.
شیوا پرسید:
- چی هست؟
خان جان گفت:
- بیا... خودت می بینی.
شیوا لبخندی زد و همراه خان جان از اتاق خارج شد. با احتیاط از پله ها پایین رفت و چشمش به سالن افتاد که پر از لوازم سیسمونی. با هیجان به سمت وسایل رفت و گفت:
- وای خدای من! چقدر قشنگ و دوست داشتنی هستند، اما قرار بود که بابا...
خان جان شانه های شیوا را در آغوش کشید و گفت:
- چه فرقی می کند؟ نوه هر دو تایمان است و من هم دوست دارم برایش خرید کنم.
شیوا عروسکی را از میان اسباب بازیها برداشت، لبخندی زد و گفت:
- از کجا مطمئن هستید که دختر است؟
خان جان به ماشینی اشاره کرد و گفت:
- من برای هر دو جنس خرید کرده ام.
شیوا خندید و گفت:
- خب حالا اینها را کجا باید ببریم؟
خان جان گفت:
- یکی از اتاق های بالا خالی است. به قاسم و خدمتکارها می گویم که وسایل را ببرند آنجا.
شیوا گفت:
- می توانم اتاق را به سلیقه خودم بچینم؟
خان جان که شیوا را سرحال تر از هر روز می دید با خوشحالی گفت:
- البته عزیزم، فقط مراقب خودت باش.
در همین هنگام صدای زنگ تلفن توجه هر دو را به خودش جلب کرد. شیوا با تردید به خان جان نگاه کرد. خان جان گفت:
- شاید فرهاد باشه، می توانی از گوشی داخل کتابخانه صدایش را بشنوی.
شیوا لبخند تلخی زد و به کتابخانه رفت. هر دو همزمان با هم گوشیها را برداشتند و خان جان صحبت کرد و گفت:
- بفرمایید.
فرهاد گفت:
- سلام مادر.
خان جان گفت:
- سلام، چه عجب بعد از دو ماه یادت افتاد مادری داری! فکر نمی کنی دلواپس و نگرانت هستم؟ نه تماس می گیری و نه به تلفن هایم پاسخ می دهی.
فرهاد گفت:
- مادر... مادر... خواهش می کنم. شما باید از حال و روز من با خبر باشید. من حتی خودم را هم فراموش کرده ام. باید خدا را شکر کنید که در حین عمل دچار اشتباه نمی شوم والا تا حالا چند نفر را زیر تیغ جراحی کشته بودم و حالا توی زندان اسیر بودم.
خان جان گفت:
- باید فکری برای زندگیت بکنی، تا کی می خواهی...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- باشه... باشه. برای سال نو می آیم ایران، آن وقت در موردش صحبت می کنیم.
خان جان گفت:
- اگر حالا بیایی همه از شیوا می پرسند، مطمئن هستم همه سراغ او را می گیرند.
فرهاد گفت:
- من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم که کسی نفهمد ما با هم زندگی نمی کنیم.
خان جان با تردید پرسید:
- منظورت چیه؟
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
- باید از هم طلاق بگیریم.
خان جان با عصبانیت گفت:
- طلاق؟ تو دیوانه شده ای؟
فرهاد هم با تغیر گفت:
- من دیگر نمی توانم حتی برای یک ساعت با او زندگی کنم. او رفته، حلقه اش را هم گذاشته، اتفاقی که افتاده یک شوخی نبود، یک واقعیت تلخ و ناگوار بود. شما دیگه چرا مادر؟ چرا نظرتان عوض شده؟ اگر چشمم به او بیافتد دچار شوک عصبی می شوم. در این مدت خیلی سعی کرده ام به خود بقبولانم همه اش دروغ بوده، اما آن همه نشانه... وای مادر، من اصلا حوصله ندارم و نمی توانم هر بار که زنگ می زنم دلایلم را یکی یکی برایتان برشمارم. چرا می خواهید مرا تشویق به زندگی با کسی کنید که خطاکار و... نمی دانم... نمی دانم. خب حالا بگویید ببینم کجاست؟
خان جان با ناراحتی گفت:
- برایت مهم است؟
فرهاد سکوت کرد و خان جان ادامه داد:
- پس هنوز دوستش داری؟
فرخاد این بار با صدایی گرفته گفت:
- عشق به او باعث نمی شود از خطا و گناهش بگذرم. زخمی که بر غیرتم نشسته درمان پذیر نیست. من هم مرد هستم مادر، چرا نمی خواهید قبول کنید که هیچ مردی نمی تواند زن خطاکار و بی عفتش را ببخشد؟ نمی دانم چرا شما به یکباره در مورد او تغییر عقیده داده اید؟ من چیزهایی دیده و شنیده ام که شما از آن بی خبر هستید.
خان جان گفت:
- سعی کن بفهمی فرهاد، تو با این اشتباهت داری به همه چیز پشت پا می زنی. امیر می خواست از شرکت استعفا بدهد اما اصرارهای من باعث شد بماند. مطمئنا با رو شدن این قضیه، یک دقیقه هم در
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرکت نمی ماند.
فرهاد باز عصبی شد و با خشم گفت:
- فکر می کردم مادرم مرا درک می کند.
خان جان گفت:
- درکت می کنم پسرم.
فرهاد گفت:
- پس از من نخواهید با نیامدنم به ایران از رو شدن قضیه جلوگیری کنم. من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم تا کسی از بی عفتی و خیانت عروس خانواده ما با خبر نشود.
شیوا طاقت نیاورد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. احساس کرد فرهاد به کلی از او دلسرد شده و برای او دیگر وجود خارجی ندارد. پاییز زندگی اش رفته رفته به زمستان مبدل می شد و این حقیقت برایش دردناک بود. با دلی شکسته از کتابخانه خارج شد، از کنار خان جان که هنوز مشغول صحبت با فرهاد بود گذشت و به اتاقش رفت. پالتویش را پوشید، شال و چترش را برداشت و بار دیگر به سالن پایین رفت. خان جان با فرهاد خداحافظی کرد و گوشی را روی دستگاه قرار داد. با دیدن چهره پر از غم شیوا آهی پر حسرت کشید و از جا برخاست و گفت:
- شیوا جان کجا می روی؟
شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت:
- می خواهم کمی قدم بزنم، توی پارک پشت ویلا.
خان جان گفت:
- در این هوای برفی؟ زمینها پر از برف شده.
شیوا گفت:
- دکتر گفته پیاده روی برایم لازم است.
خان جان گفت:
- این را هم گفته که غم و اندوه برایت زهر است. بگذار کمی هوا بهتر شود، تازه مگر فراموش کردی؟ قرار بود اتاق مسافر کوچکمان را مرتب کنیم.
شیوا گفت:
- به سلیقه خودتان دکوربندی کنید. اصلا حوصله ندارم.
و آهسته از سالن خارج شد. خان جان زیر لب زمزمه کرد:
- خدایا باید چکار کنم؟ می ترسم زندگیشان به کلی از هم بپاشد.
و بعد یکی از خدمتکارها را صدا کرد تا از دور مراقب شیوا باشد تا مبادا برایش اتفاقی بیفتد.
برف آرام و بی تشویش بر زمین می نشست و شیوا با احتیاط روی آن گام برمی داشت. فضای پارک ساکت و خاموش بود و سکوتش را هر چند دقیقه ای یک بار صدای قار قار کلاغی در هم می شکست. شیوا با دست برفهای روی نیمکت را پاک کرد و روی آن نشست. به حوضچه وسط پارک چشم دوخت، لایه نازکی از یخ روی آن بسته شده بود. شیوا احساس کرد زندگی او هم درست مثل آن حوضچه در حال یخ بستن است و به پایانش نزدیک می شود. زیر لب زمزمه کرد:
- با ورود بهار دوباره یخ هایش آب می شود، اما... آیا برای زندگی من هم بهاری وجود دارد؟ تنها بهاری که می تواند برای زندگیمان وجود داشته باشد بدنیا آمدن این کوچولو است، اما چطور ممکن است فرهاد قبولش کند؟ نه... دیگر امیدی باقی نمانده و انتظار من بیهوده است!
در افکارش غوطه ور بود که صدایی توجهش را به خود جلب کرد:
- سلام خانوم خوشگله!
شیوا سرش را بالا گرفت و به زن جوان کولی نگاه کرد. زن گفت:
- می خواهی فالت بگیرم؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
- من اعتقادی به کف بینی ندارم.
کولی که سر شانه و موهایش از برف سفید شده بود، کنار شیوا ریز چترش نشست و گفت:
- همین حالا می توانم بگویم که یک مسافر کوچولو توی را داری.
شیوا لبخند دیگری زد و گفت:
- عجب غیب گویی هستی! چیزی را که همه می بینند و می دانند غیب گویی می کنی؟
کولی با سماجت دست شیوا را گرفت، دستکش را از دستش بیرون کشید و به کف دست او نگاه کرد و گفت:
- اووو... چه زندگی پر پیچ و خمی داری! بگذار خوب نگاه کنم. آره... آره یک شوهر پولدار داری. اینجا هم نیست، رفته سفر، یک غم بزرگ هم توی دل توست، اما به زودی برطرف می شود. غصه می خوری اما با برگشتن شوهرت غصه هایت تمام می شود. مواظب شوهرت باش چون یکی هست که زیر پایش نشسته و او را هوایی کرده و...
شیوا دستش را از دست کولی بیرون کشید و گفت:
- همه چیزهایی که گفتی اشتباه بود، چون زندگی من خیلی وقت است که از هم پاشیده.
کولی معترضانه گفت:
- این حرفها را می زنی که پول ندهی؟
شیوا کیف پولش را باز کرد و گفت:
- چقدر می خواهی؟
زن کولی این بار با خوشحالی گفت:
- الهی قربونت بشم، هر چی بیشتر بدهی بهتر!
شیوا چند عدد اسکناس به او داد و گفت:
- تو این هوا به این سردی دنبال مشتری نگرد.
کولی گفت:
- بالاخره آدمهای پولداری مثل شما که غم و غصه زندگی کلافه شان کرده به اینجا پناه می آوردند و می توانم کاسبی کنم.
شیوا گفت:
- کاسبی؟ دروغ گفتن و سر کیسه کردن هم شد کاسبی؟
کولی با خنده گفت:
- دیگه... مجبورم خانوم خوشگله. باید شکم بچه هایم را سیر کنم. شوهرم یک معتاد است آس و پاس بی غیرت است که اگر بتواند مرا هم می فروشد تا خرج موادش را در بیاورد.
شیوا پرسید:
- چند تا بچه داری؟
زن کولی گفت:
- چهار تا. ببینم واقعا زندگی تو از هم پاشیده؟
شیوا آه حسرت باری کشید و گفت:
- آره...
کولی گفت:
- آخه کدوم مردی دلش می آید خانومی به این خوشگلی را از دست بدهد؟ حالا بچه چندمت است؟
شیوا گفت:
- بچه اول و آخر!
زن کولی با دلسوزی گفت:
- طفلک من! غصه نخور عزیزکم. ما هم خدایی داریم. بالاخره یک روزی تقاص از مردها می گیرد.
و از جا برخاست و آرام آرام دور شد. شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- آره... خدایی هم هست و نباید امیدم را از دست بدهم.
دستکش هایش را پوشید و قدم زنان از پارک خارج شد.
روزها برای شیوا آرام و پر اندوه گذر می کرد. آن روزها سنگین تر و ضعیف تر شده بود و انتظار تولد فرزندش را می کشید. خان جان اتاق او را به طبقه پایین انتقال داده بود تا مجبور نشود پله ها را بالا و پایین برود. اتاق کوچک با سرویس نظافتی کوچکش، درب شیشه ای بزرگی داشت که روی سرسرا و رو به باغ باز می شد. روزهای که دوستان و آشنایان مثل فرامرز و خانواده اش به دیدن خان جان می آمدند شیوا در اتاقش را از داخل قفل می کرد. تمام مدت به صداها گوش می سپرد و آرزو می کرد می توانست به جمع آنها بپیوندد. یکی از خدمتکارها نیز از روی سرسرا برایش غذا می برد. آن وقت شیوا احساس می کرد واقعا یک زندانی است. در عین حال ترجیح می داد همان طور زندگی کند تا اینکه فرهاد با آمدنش به ایران همه چیز را برملا سازد.
روزهای آخر اسفند ماه برایش پر از تشویش و هراس بود چرا که به لحظه آمدن فرهاد نزدیکتر می شدند. فرهاد طی تماسی ساعت و روز پروازش را به مادرش اطلاع داد. او دقیقا شب چهارشنبه سوری از راه می رسید یعنی زمانی که همه اقوام و فامیل برای برگزاری چهارشنبه سوری به باغ می آمدند. خان جان تصمیم گرفت دعوت و جشن آن سال را منتفی سازد اما شیوا اصرار داشت که همه چیز سیر طبیعی خود را طی کند و به دلشوره ها و نگرانیهای او پایان بخشد. برایش بهتر بود که هر چه زودتر همه از اختلاف و جدایی او و فرهاد با خبر شوند. دیگر طاقت پنهانکاری و دلهره را نداشت.
و بالاخره روز موعود فرا رسید...
صدای خنده و هیاهو از داخل باغ در فضای اتاق پیچیده بود. شیوا روی مبل کنار درب شیشه ای در تاریکی اتاق نشسته و از ورای پرده حریر به باغ و میهمانان شادش چشم دوخته بود. شیوا از همان جا گرمای آتش برپا شده را احساس می کرد. حتی بوی سوختن هیزمها به مشامش می رسید. صدای خنده و گفتگو، جیغ بچه ها، به هم خوردن فنجانهایی که از قهوه و چای داغ پر می شد باغ را فرا گرفته بود. شیوا هرزگاهی چشم از باغ می گرفت و با تشویش به ساعت روی میز نگاه می کرد. دقایق سپری می شد و فرهاد از راه می رسید و بعد از گذشت شش ماه می توانست او را ببیند. دیگر از آشکار شدن اختلافشان واهمه نداشت، فقط می خواست او را ببیند.
صدای فرامز در باغ پیچید:
- مادر جان... مادر... بیا ببین کی اومده؟ بیا... پسرت فرهاد!
و برای لحظه ای سکوت باغ را فرا گرفت. شیوا سراسیمه از روی مبل برخاست. همه در حلا خوش آمد گویی بودند، شیوا همه چیز را از آنجا می دید، حتی نگاه میهمانان را که این سوال در آن نقش بسته بود:
- پس همسرت کجاست؟
و آن نگاههای پرسش آمیز کم کم به پچ پچ مبدل شد. و بالاخره شیوا او را دید و دلش فرو ریخت. خشته بود و شکسته، گامهایش سست و بی قدرت بود، شانه هایش افتاده بود و بی صلابت و غم در چهره جذاب و مردانه او بیداد می کرد. درست مقابل در شیشه ای داخل باغ ایستاده بود. به آرامی در آغوش مادر خزید و مدتی سر بر شانه او کذاشت. شیوا می دانست بر آن شانه هااشکهای نامرئی فرهاد فرو می چکید. بغض با تمام وسعت بر پیکرش نشسته بود اما نمی شکست. پاهای شیوا از دیدن فرهاد با آن حال و روز سست شد. روی مبل نشست و صورتش را بین دستانش پنهان کرد. چه کسی غافل از آن همه شکست بود؟!
فرهاد خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و در برابر نگاه پرسش آمیز و تعجب زده مهمانان از پله ها بالا رفت و وارد سالن شد. شیوا می توانست صدای گامهای او را بشنود. با هر گام او ضربان قلبش دو چندان می شد. زیر لب زمزمه کرد:
- حالا مقابل در اتاقم است، رسید به پله ها...
ناگهان از جا برخاست به سمت در شتافت، دستگیره را گرفت. این عشقی بود که بیداد می کرد و اما از صبر و طاقتش بریده بود. گامهای فرهاد او را بسوی خود فریاد می کرد، او را... فقط او را می خواست، مثل همیشه او را به سوی خودش کشید و... در باز نشد. با ناامیدی به در تکیه زد و بیاد آورد خودش از خان جان خواسته بود که در را قفل کند. مطمئن بود احساسش تمام اختیارش را می گیرو و او را به سوی فرهاد هل می دهد و همان طور هم شد. آرام روی زمین نشست و به آرامی اشک ریخت. بار دیگر هیاهو در فضای باغ پیچید، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. آنها بحث درباره قهر فرهاد و همسرش را وارد خوشیهای زندگیشان نمی کردند. برای بحث در این باره وقت بسیار داشتند.
فرهاد وارد اتاقشان شد. دلش نمی خواست با روشن کردن چراغها، شیوا را در جای جای اتاق ببیند. در تاریکی لبه تخت نشست . سرش را که گیج و منگ بود در دستانش فشرد. می دانست همه آنها که به او صمیمانه خوش آمد گفته بودند و دستش را فشرده بودند، چه سوالی از او داشتند. همه می خواستند بدانند بانوی جوان و زیبای او کجاست. و او دلش می خواست در برابر ناگفته آنها فریاد بزند:
- به شما ارتباطی ندارد
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما آنها جواب سوالشان را از هیبت و قامت شکسته اش گرفته بودند و با این حال باز هم به خنده و شادیشان ادامه می دادند. انگار نه انگار که صاحب آن ویلا در سوگ عشق برباد رفته اش نشسته است. همین امر باعث عصبانیت فرهاد شد. با خشم از جا برخاست، درهای شیشه ای را باز کرد و روی سرسرا ایستاد و با تمام قدرت فریاد زد:
- جمع کنید این مسخره بازیها را!
با صدای فریاد ناگهانی او، باغ در سکوت فرو رفت. حتی بچه ها هم دست از بازی کشیدند. همه نگاهها به سمت او کشیده شد. فرامرز با شرمندگی از جا برخاست و رو به میهمانان کرد و گفت:
- من معذرت می خوام، فرهاد حال خوشی ندارد.
فرهاد به مادرش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
- زودتر تمامش کنید مادر.
فرامرز این بار خطاب به فرهاد معترضانه گفت:
- فرهاد، تو حق نداری ناراحتیها و عقده های زندگی خصوصیت را وارد خوشیهای...
فرهاد حرف او را قطع کرد و محکمتر و جدی تر فریاد زد:
- گفتم تمامش کنید، همین حالا!
و بدون اینکه منتظر عکس العمل فرامرز باشد وارد اتاقش شد. خان جان اول از میهمانان عذر خواست و بعد با عجله به سالن رفت، به خدمتکارها دستور داد تا هر چه زودتر شام را سرو کنند، سپس به طبقه بالا رفت، چند ضربه به در اتاق فرهاد نواخت و منتظر ماند. و چون جوابی نشنید آهسته وارد اتاق شد. فرهاد بدون آنکه لباسهایش را تعویض کرده باشد، با کفش روی تختخواب دراز کشیده بود. خان جان بدون اینکه بخواهد چراغها را روشن کند لبه تخت نشست، دستش را روی دست فرهاد گذاشت و گفت:
- پسرم، اگر حالت خوب نیست دکتر را خبر کنم، همین جاست.
فرهاد با اندوه گفت:
- درد من درمانی ندارد.
و سپس با دلخوری گفت:
- شما می دانستید من امشب می آیم، می دانستید حال و حوصله درستی ندارم، اما باز هم برنامه هر سال را برگزار کردید.
خان جان گفت:
- میهمانان را قبل از آخرین تماس تو دعوت کردم. بیشتر آنها خودشان تماس گرفتند و از من پرسیدند که آیا امسال هم مراسم چهارشنبه...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
- اما شما هم در غم من شریک بودید پس نباید...
خان جان این بار حرف او قطع کرد و گفت:
- بله، اما ما نمی توانیم از دیگران هم بخواهیم ماتم زده باشند.
فرهاد گفت:
- من هم احتیاجی به دلسوزی و ماتم سرایی دیگران ندارم، فقط احتیاج به سکوت و آرامش دارم.
خان جان گفت:
- می بینی که همه ساکت شدند. به خدمتکارها هم سپردم شام را زودتر سرو کنند. خب حالا بگویم شامت را بیاورند اینجا یا...
فرهاد گفت:
- میل ندارم، فقط می خواهم تنها باشم.
خان جان از جا برخاست، مکثی کرد و بعد از اتاق خارج شد.
دقایقی بعد از صرف شام، میهمانها با تشکر از خان جان و فرامرز، یکی پس از دیگری ویلا را ترک کردند. هیاهو به پایان رسید و تنها صدای برخورد ضرفها و قدم های خدمتکارها که به این سو و آن سو می رفتند باغ را مرتب می کردند شنیده می شد. بعد از آن سکوت کوتاه مدت، صدای اعتراض فرامرز در سالن طنین انداخت و گفت:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟
خان جان او را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- خواهش می کنم پسرم، امشب نه، فرهاد هم خسته است و به کلی به هم ریخته.
فرامرز با ناراحتی گفت:
- به هر حال او حق نداشت به مهمانان با این رفتارش اهانت کند. همه چیز برایش همه است جز شخصیت دیگران. این که دلیل نمی شود چون حضرت عالی با همسرش اختلاف پیدا کرده، بر سر میهمانان فریاد بکشد و آبروی ما را ببرد.
خان جان گفت:
- باید درکش کنی. او الان در موقعیتی نیست که بخواهد درست فکر کند و درست رفتار کند.
فرامرز که جلوی دوستان و آشنایان بشدت خرد شده بود، با عصبانیت گفت:
- برای چی باید درکش کنم؟ اصلا او چه وقت درست فکر کرده؟ هیچ وقت... وقتی که داشت با شیوا ازدواج می کرد باید فکر اینجا و امروز را هم می کرد. اون با دختر با سن کمش، مطمئنا زنی نبود که بتواند مدت زیادی با مردی بزرگتر از خودش زندگی کند. از همان اول هم معلوم بود که زندگی پر دوامی ندارند.
خان جان معترضانه گفت:
- فرامرز بس کن، هنوز...
فرامرز حرف او را قطع کرد و گفت:
- اجازه بدهید حرفم را بزنم، شما همیشه جلوی اعتراض مرا نسبت به رفتار فرهاد گرفته اید و با این کارتان توی دهانم زده اید.
خان جان گفت:
- خواهش می کنم فرامرز... باشد...
فرهاد از اتاقش خارج شد و روی پله ها ایستاد و گفت:
- اجازه بدهید حرفهایش را بزند.
همه به او نگاه کردند. فرامرز جلوی پله ها ایستاد و گفت:
- تو یک بچه ای فرهاد! هنوز همان بچه ای هستی که به عواطف مادرش احتیاج دارد. یک بچه احساساتی که نمی تواند به تنهایی مشکلات زندگی اش را حل کند. چرا همانجا نماندی تا اختلافت را با همسرت حل کنی و بعد برگردی تا این همه آبروریزی نشود؟ می دانی حالا هر یک از آنها در این باره چه قضاوتی می کنند؟ نه نمی دانی، یعنی نمی توانی بفهمی وگرنه مسئله را خیلی آرام مطرح می کردی و بعد خودمان حلش می کردیم. چنان عشق آتشینی چنین قهر دلنشینی را برای دشمنان ما به همراه داشت.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
- خب سخنرانی ات تمام شد؟
از پله ها پایین آمد و جلوی فرامرز ایستاد و گفت:
- تو غصه شادی دشمنان ما را نخور، دلواپس این باش که از فردا چطور توی چشم دوستان و آشنایانت نگاه کنی.
فرامرز با جدیت گفت:
- خوبه... پس خودت هم می دانی چه غلطی کرده ای!
فرهاد با عصبانیت گفت:
- احترامت را نگاه داشتم والا غلط واقعی را به تو نشان می دادم. و اما در مورد زندگی خصوصی ام... اینجا ویلای من است و بعد هم به کسی مربوط نیست چه اتفاقی برایم افتاده.
مرجان که تا آن لحظه به سختی جلوی حرف زدنش را گرفته بود معترضانه گفت:
- اوا... یعنی چی که به کسی مربوط نیست؟ همین امشب صد نفر از من پرسیدند همسرش کجاست؟ لابد با هم اختلاف دارند؟ چرا پس فرهاد خان این طوری رفتار کرد؟ من هم که جوابی نداشتم به آنها بدهم، فقط سکوت کردم. ما مثل غریبه ها بودیم، از همه چیز بی خبر ماندیم و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
- از فردا صبح بنشین کنار تلفن با همه تماس بگیر و بگو فرهاد و همسرش از هم جدا شده اند. حالا بروید و با خیال راحت بخوابید چون جواب سوالتان را گرفتید!
فرامرز با خشم و ناباوری گفت:
- چی؟ جدا شده اید؟ خیال کرده ای به همین راحتی آبروی خانواده ما را ببری؟ اون از سارا، این هم از شیوا... معلوم هست چه مرگت است؟
فرهاد لبخند تمسخر باری زد و گفتهرکاری دوست داری انجام بده. اما حالا لطفاً تشریف ببرید چون می خواهم استراحت کنم، زودتر... زودتر.
فرامرز با خشم پالتویش را برداشت و خطاب به همسرش گفت:
-زودباش بچه ها را آماده کن... سریع.
خان جان سعی کرد جلوی او را بگیرد ، اما فرامرز با حالتی قهرآمیز آنجا را ترک کرد.
فرهاد هم با کلافگی خود را روی مبل رها کرد و سرش را به آن تکیه داد. خان جان به سالن برگشت و گفت:
-فرهاد رفتارت اصلاً با برادرت درست نبود، همین طور با میهمانان.
فرهاد گفت:
-به من نگویید که چی درسته و چی اشتباهه. داغونم مادر، داغون! شش ماهه که در آن غربت در کابوسی وحشتناک دست و پا زده ام و سعی کرده ام از آن خلاص شوم. سعی کردم همه چیز را دروغ فرض کنم و همه چیز را جور دیگری ثابت کنم. ثابت کنم همه چیز توطئه بوده و عشق من هنوز پاک است اما نتوانستم ، یعنی نشد. و هیچ نتیجه ای جز آشفتگی و سرگردانی برایم نداشت. نه می توانم این اتفاق تلخ و ناگوار را باور کنم و نه میتوانم قبولش کنم. شما بگویید چه کنم؟
خان جان کنار فرهاد نشست و گفت:
-دلت را پاک و فکرت را خلاص کن!
فرهاد سرش را از روی مبل برداشت و گفت:
-نمی شه ... نمی شه . وای مادر، این قلب خسته و شکسته هنوز هم دوستش دارد اما عقل یاری اش نمی کند. چطور... چطور ... فقط اجازه بدهید تنها باشم، اصلاً نمی توانم تصمیم بگیرم.
سپس از جا برخاست و به طبقه بالا رفت. با رفتن او خان جان هم در اتاق شیوا را باز کرد و آهسته وارد شد. خیال می کرد او خوابیده ، اما شیوا روی مبل نشسته بود و به آرامی می گریست. خان جان به شامش نگه کرد که دست نخورده باقی مانده بود. کنارش نشست و دستش را دور شانه های او انداخت و او را در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
-گریه نکن عزیزم، همه چیز درست می شود. حالا که او را دیدی،این مدت را برو نزد پدرت، اینجا ماندنت فقط غم و غصه هایت را زیاد می کند.
شیوا با گریه گفت:
-خیلی شکسته و من مقصر هستم. باید فقط به او بها میدادم،فقط به او. و تمام وقتم را صرف او میکردم اما من...
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
-مطمئناً تنها تو مقصر نیستی، پس خودت را سرزنش نکن. فرهاد هم با حرفهای من و پند و نصیحتهایم به اشتباهاتش پی نمی برد. فقط باید خودش مطمئن شود، باید صبر داشته باشیم و به او فرصت بدهی.
شیوا با اندوه گفت:
-با خودم عهد بستم اگر تا زمان تولدفرزندمان پی به اشتباهش نبرد هرگز او را نبخشم. خان جان من خیلی احساس ترس و تنهایی می کنم و حالا بیشتر از هر زمان دیگری به او احتیاج دارم اما او...
خان جان آه حسرت باری از سینه سرداد و گفت
-می دانم عزیزم ... می دانم.
صدای قیژ قیژ خشکی که همه ویلا را فراگرفته بود، باعث شد شیوا از خواب بیدار شود. از روی تخت برخاست و پشت در شیشه ای ایستاد و از ورای پرده حریر به باغ نگاه کرد. فرهاد بدون توجه به باران ریزی که می بارید روی تاب نشسته بود و آن را به آرامی تکان می داد. در همین هنگام در اتاقش باز شد. شیوا به سمت در چرخید و خان جان را با نگاه اندوهبارش در آستانه در دید. شیوا با اندوه گفت:
-داره عذاب می کشه، داره خودش را شکنجه می ده. من باید یک کاری بکنم.
خان جان کنار شیوا ایستاد و به فرهاد چشم دوخت و گفت:
-توفقط باید صبر کنی. یک مرد وقتی فکر کند ناموسش را از دست داده احساس پوچی می کند. من و تو نمی توانیم برای او کاری کنیم جز اینکه خودش حقیقت را دریابد.
باران آرام و بی تشویش بر پیکر فرهاد می ریخت. از نوک موهایش قطرات باران بر صورتش می چکید و او غرق در افکارش سرمای باران و هوای اسفندماه را احساس نمی کرد. به هرجا نگاه میکرد شیوا و خاطراتش جلوی چشمش به تصویر کشیده بود و او نمی توانست از آن خاطرات فرارکند بیاد زمان کودکی شیوا افتاد، او را بر تاب می نشاند و خودش او را تاب می داد، کمی که بزرگتر شد با لطیفه هایش او را می خنداند و بزرگ و بزرگتر که شد عشق را در لابه لای سوغاتیهایش پنهان می کرد و تقدیم وجودش می نمود. شبهای زیادی برایش حافظ خوانده بود و روزهای زیادی با فاصله روی تاب در کنار او قرار گرفته بود و گرمای وجودش را احساس و عطر نفسهایش را استشمام کرده بود. حتی عکسهایش را که به دست او در قلب شکسته اش پاره شده بود بیاد آورد و بعد بیاد نجاتش از آن خواب مرگبار توسط عشق جانسوز شیوا افتاد. پایان آن تصادف وحشتناک و یک سال بیهوشی به ازدواج شیرینشان ختم شده بود و بعد بخاطر آورد رفتنشان به آمریکا و دوستی جان همه آن خوشیها را از او گرفته بود. و بعد با خودش زمزمه کرد((من همه هستی ام را به آن آمریکایی بی مذهب باختم، او مسیحیت را لکه دار و زندگی مرا نابود کرد! او پایان خاطرات خوش من با تنها عشقم بود. او سایه مرگ بود که بر زندگی مشترک ما نشست و شیوا...))
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
در همین هنگام دست گرمی بر شانه اش نشست.فرهاد به پشت سربرگشت ، خان جان لبخند کم رنگی زد و گفت:
-برویم داخل، زیر باران حسابی خیس شده ای.
فرهاد به آسمان نگاه کرد و گفت:
-کمکم کنید تا فراموشش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم.
خان جان گفت:
-کمکت می کنم تا به زندگی ات ادامه دهی ، فقط باید از شیوا ...
فرهاد فوراً گفت:
-نه... حقیقت برای من به اثبات رسیده. برای ادامه این زندگی چیزی باقی نمانده؛ نه عشق، نه پاکی و نه صداقت!
ازجا برخاست و جلوتر از خان جان به سالن رفت و بعد از صرف صبحانه آنجا را ترک کرد. شیوا هم بعد از او به منزل پدرش رفت تا با دیدن فرهاد در آن حال و روز بر غم و اندوهش افزوده نشود.
فرهاد بعد از خروج از ویلا یک راست به شرکت ساختمانی رفت. برای دیدن امیر و صحبت با او مصمم شده بود. یک راست به سمت اتاق امیر رفت و بدون اینکه در بزند، در را باز کرد. امیر و مهرداد که مقابل نقشه ای ایستاده بودند به سمت فرهاد برگشتند. فرهاد مستقیماً به امیر نگاه کرد و آهسته گفت:
-سلام.
مهرداد از کنار فرهاد گذشت واتاق را ترک کردو امیر بعد از سکوتی طولانی گفت:
-نباید اینجا می ماندم، نباید... حماقت کردم. تو ... تو با امانتی که به دستت سپردم چه کردی و من با امانت تو... با شرکت، با ثروتت چه کردم. همیشه امانتدار خوبی برای تو بودم، توقع داشتم از آنچه به دست تو سپردم به خوبی مراقبت کنی اما تو...
فرهاد گفت:
-محافظت کردم.
امیر پاسخ داد:
-نه ... نه ... تنها کاری که کردی به دامن پاک و مطهرش تعمت بی عفتی بستی. او را آواره و پژمرده کردی، حالا رو در روی من ایستاده ای که چه ؟ ناسزا بشنوی؟ اگر می توانستم تمام ناسزاهای عالم را نثارت میکردم، اما می دانم شیوای بیچاره من هنوز دوستت دارد. فقط بخاطر احترام به او در برابر اشتباهت سکوت می کنم، اما اگر تو نروی مجبورم من اینجا را ترک کنم.
فرهاد با اندوه گفت:
-تو خودت یک مرد هستی، تو بودی چه می کردی؟ همه چیز بر علیه اوست. این همه شواهد را چطور نادیده بگیرم؟
امیر گفت:
-به هر حال حق نداشتی این طوری رهایش کنی.
فرهاد گفت:
-خودش برگشت، بی خبر... و متأسفم برای خودم و شیوا.فکر می کنم درک درستی از هم نداشتیم.
امیر گفت:
-و تکلیف زندگیتان؟
فرهاد گفت:
-دیگر چیزی از آن باقی نمانده، بهتر است که...
امیر گفت:
-و آبروی دخترم؟
فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
-لازم نیست کسی علت اصلی جدایی ما را بداند.
امیر گفت:
پس طلاقش می دهی و اصلاً فکر جوانی اش را هم نمی کنی، جوانی ای که به خاطر تو وعشق تو برباد رفت.
فرهاد گفت:
-از وقتی که به جان دل بست همه چیزش را به باد داد، نه به خاطر من بلکه بخاطر..
امیر با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت:
-برو فرهاد... برو... دلایلت را هم برای خودت نگه دار. آنچه را که تو دیدی و شنیدی من نه دیده ام و نه شنیده ام . این اتفاق را هم مینویسم به پای سرنوشت، چون نه آنقدر جوان و خام هستی که حرفها و برداشتهایت را بگذارم به حساب جوانیت ، نه آنقدر پر سن و سال هستی که بگذارم به حساب کهولت سنی! اما این آخرین کار ساختمانی من برای توست، بعد از آن من و دخترم از زندگی و سرنوشتت بیرون خواهیم رفت.فقط بدان جایی برای بازگشتنگذاشتی .
فرهاد لبخند تلخی زد وگفت:
-بخاطر هم چیز از تو متشکرم، و اما در مورد شیوا، بارها خواستم که از او دوری کنم، حتی خودم هم دوستی ام را با او برهم زدم، اما او سرکش شده بود. می دانست چون جان قبلاً از او خواستگاری کرده پس هنوز هم به او علاقمند است، اماباز هم دور از چشم من و پنهانی یکدیگر را ملاقات می کردند. او تمام مسائل خصوصی زندگیمان را با جان در میان میگذاشت. فقط می خواهم مرا درک کنی و فکر نکنی خیانت در امانت کرده ام ، از حالا به بعد هم آزاد است. من... من از دادگاه تقاضای...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت و از اتاق کار خارج شد.
ماندنش در ایران هیچ فایده ای جز یادآوری خاطرات گذشته و رنجش بخاطر آنچه از دست داده بود برایش در بر نداشت و بالاخره تصمیم گرفت خیلی زودتر از به پایان رسیدن مرخصی اش آنجا را ترک کند. سه روز بعد از آمدن، بی سر و صدا اما جنجال برانگیزش بار دیگر به نیویورک برگشت. حتی شیوا هم دیگر موفق به ملاقات پنهانی او نشد.
پرندگان سرمست از بوی خوش بهار آواز می خواندند، گلهای شکوفا شده عطرافشنی می کردند، مرغابیها داخل برکه در حال شنا پر و بال می شستند. بوی بهار در تمام فضای باغ پیچیده بود هر رهگذری رادر خلسه فرو می برد.
شیوا روی صندلی مقابل برکه نشست ، نفس عمیقی کشید و ریه هایش را از هوای تمیز بهاری پر نمود. همه چیز مثل همیشه سرزنده و شاداب شده بود. بعد از آن پائیز طلائی و غم انگیز و زمستان سرد و خاموش ، بهار ، شادی و روشنایی راتقدیم وجود همه کرده بود، همه، جز چشمان غمگین شیوا.
این با چشمانش را بست ، نفس عمیق تری کشید تابوی او را حس کند.
روی چمنها کنار برکه نشسته بود و مشغول خواندن رمانی بود. با شنیدن صدای قدمهای فرهاد لبخندی بر لب نشاند. طوری رفتار کرد گویی که متوجه حضور او نشده. تصویرش که در آب برکه افتاد چشم از خطوط کتاب گرفت و به تصویر او که در برکه افتاده بود نگاه کرد. دلش می خواست برخیزد و عشقی که وجودش را می سوزاند تقدیم نگاهش کند. محو تماشای تصویر او بود که یکی از مرغابیها خود را در آب انداخت. از صدای شالاپ ، با وحشت جیغ کشید. کتاب از دستش داخل برکه افتاد. صدای خنده فرهاد فضا را شکافت و گفت:
-دختر ترسوا در آن کتاب چه نوشته که انقدر تو را مجذوب خودش کرده و تو را از دنیای اطرافت بیرون کشید؟
کتابش را از داخل آب برداشت. تمام صفحاتش خیس شده بود. دلش می خواست بگوید محو تماشای تصویر تو بودم اما با عصبانیتی ساختگی گفت:
-اصلاً هم خنده نداشت! اصلاً چرا همیشه دزدکی سروقت من می آیی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
-چهره واقعی من؟ یعنی چه؟
و فرهاد در پاسخ فقط نگاهش کرد، از همان نگاهها که در آن فریاد می کشید:(دوستت دارم)). و او هم با نگاهش التماس کرد:بگو... فقط یکبار، تو را به آنکه می پرستی که دوستم داری.))
دست گرمی که بر شانه اش نشست باعث شد از آن رویای شیرین بیرون بیاید. سراسیمه از جا برخاست و گفت:
-شمایید؟
خان جان گفت:
-ترساندمت؟ معذرت می خواهم، بی بی از اصفهان تماس گرفت گفتم توی باغ هستی ، قرار شد یک ساعت دیگر تماس بگیرد. گفت دو سه روز مانده به وضع حملت میاد اینجا.
شیوا بار دیگر روی نیمکت نشست و گفت:
-ای کاش می گفتید نباید. اگر بیاید همه چیز را می فهمد. نمی خواهم من هم به غصه هایش اضافه شوم.
خان جان گفت:
-اولاً که نمی شه که بگویم نیاید، در ضمن نمی گذاریم بفهمد. از کجا می خواهد بفهمد وقتی بگویم فرهاد نتوانسته مرخصی بگیرد.
شیوا گفت:
-به هر حال یک روز می فهمد.
خان جان همراه با لبخند گفت:
-اون روز هیچ وقت نمیاد. چون فرهاد متوجه اشتباهش می شود. شیوا ، اون دیوانه توست. تو همه زندگی فرهاد هستی.
شیوا ، اون دیوانه توست. تو همه زندگی فرهاد هستی.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
-کم کم احساس پوچی می کنم. دیگه حتی از یادآوری بچه ای که به زودی متولد می شود هم هیجانزده نمی شوم. خیلی دلتنگم خان جان، احساس می کنم همه چیز دروغ بود، عشق او به من و زندگیمان با هم، همه دروغ بود.
خان جان کنار شیوا نشست ، با مهربانی دستش را گرفت و گفت:
-می خواهی از فرهاد برایت صحبت کنم؟
شیوا به او نگاه کرد و با لبخندی کم رنگ جواب مثبت داد. خان جان آهی از اعماق سینه اش سرداد، کمی مکث کرد و بعد گفت:
-یک روز فهمیدم فرهاد هم عاشق شده. خیلی رفتارش فرق کرده بود، اما نمی دانستم کسی که خودش را در دل پسرم جا کرده ، کی هست. خب فکر می کردن شاید یکی از همکارانش باشد یا یکی دیگه، هر کسی غیر از تو. آخه هنوز تو چهارده سالت. از طرفی همیشه با هم جر و بحث می کردید. بین خودمان باشد یواشکی به تلفنهایش گوش می کردم اما بازهم چیزی دستگیرم نمی شد. بالاخره از خودش پرسیدم، گفتم کسی که باعث شده این همه عوض شوی مثل عاشق پیشه ها رفتار کنی کیه؟ بگو تا برم خواستگاری اش. خندید و جواب داد می خواهی سوم را از راه به در کنی؟ من هنوز دهانم بوی شیر می دهد. هر کاری کردم حرفی نزد. در مورد عشق به تو خیلی تودار بود. تا اینکه ... مادرت فوت کرد،خدا رحمتش کند، یادت هست چقدر بخاطرش گریه و بی تابی می کردی؟ گوشه گیر شدی و کم کم داشتی افسرده هم می شدی. آن وقت بود که دلواپسیها و نگرانیهایش بخاطر تو، رازش را آشکار کرد و دائم به من می گفت:(( مادر شیوا از دست می ره... چرا یک کاری نمی کنید؟)) و بعد پیشنهاد کرد تا تو را یک مدت از آن خانه دور کنیم. همین طور هم شد و تو آمدی اینجا. در مدتی که اینجا بودی تمام وقت آزادش را صرف تو کرد و من فهمیدم تو همان کسی هستی که دل و دین از او برده ای. لحظه لحظه زندگی اش با اسم تو سپری می شد و تمام خواب و خیالش شدی. در عین حال جرآت نداشت خواسته اش را با من یا پدرت در میان بگذارد. دیدنت برایش کافی بود.
شیوا آهسته گفت:
-و حالا...
خان جان دست شیوا را گرفت و به آرامی فشر و گفت:
-خودت که دیدی ، خیال داشتن دوباره تو با او چه کرده.
شیوا گفت:
-ولی خان جان اگر او نیاید، اگر مرا طلاق دهد من می میرم. این فکر مرا آزار می دهد. من از آینده می ترسم.
خان جان در حالی که خودش نیز شک داشت، فقط برای دلگرمی شیوا گفت:
-نترس دخترم ، فرهاد بر می گرده ، بر می گرده تا هنگام تولد فرزندش در کنار همسرش باشه.
فرهاد با خستگی روی مبل نشست. نگاهی به ساعتش انداخت. خواست گوشی تلفن را بردارد که صدای زنگ آن باعث شد غافلگیر شود. دستش را عقب کشید، سومین زنگ که نواخته شد گوشی را برداشت و گفت:
-بله بفرمایید.
خان جان از آن سوی خط گفت:
-سلام پسرم، حالت چطوره؟
فرهاد به مبل تکیه زد و گفت:
-خوبم، شما چطورید؟چه خبر؟
خان جان گفت:
-خوبم ، شما چطورید؟ چه خبر؟
خان جان گفت:
-خوبم ، نمی خواهی حال شیوا را بپرسی؟
فرهاد گفت:
-برایم مهم نیست.
خان جان گفت:
اما اصلاً حالش خوش نیست.
فرهاد پرسیدمریضه؟
خان جان ملتمسانه گفتک
-بیا دیدنش، از نظر روحی خیلی خرابه، می فهمی؟
فرهاد با جدیت گفت:
-دچار عذاب وجدان شده!
خان جان لبخند تلخی زد و گفت:
-عذاب وجدان؟ نه فرهاد، اون دچار پوچی شده، احتیاج به تو داره. در این شرایط باید بعنوان همسر و یک پدر در کنارش باشی.
فرهاد کنجکاوانه پرسید:
-زایمان کرده؟
خان جان گفت:
-هنوز نه... با تو تماس گرفتم تا از تو بخواهم زمان وضع حملش بیایی ایران و در کنارش باشی. دکترش می گفت دچار افسردگی شدید شده و برایش خطرناکه . ممکنه ... اه فرهاد ، تو باید بیایی، باید بیایی، می فهمی؟ ممکنه باعث مرگش شوی.
فرهاد احساس کرد در برابر عشق به شیوا در حال تسلیم شدن است و همه چیز را فراموش خواهدکرد. خان جان که سکوت فرهاد را دید ادامه داد:
-بچه ای که به دنیا می آید احتیاج به پدر دارد و ...
فرهاد بیاد جان افتاد و با تغیر گفت:
-چرا من ؟ بروید دنبال پدرش، دنبال جان...
خان جان با ناراحتی گفت:
-بس کن فرهاد! این شک و تردیدهای نادرست را بریز دور.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-پس رفته اید به ملاقاتش و معلوم می شود با گریه و زاری شما را قانع کرده که حرفهای من دروغ بوده و من پدر بچه اش هستم.
خان جان گفت:
-شیوا اصلاً در پی دفاع از خودش برنیامد، پدر خدا بیامرزت به خوابم آمدو از من خواست که شیوا را تنها نگذارم. فرهاد، شیوا اگر خطایی مرتکب می شد مطمئناً پدرت به خوابم نمی آمد.
فرهاد با تمسخر گفت:
-معلوم هست تو چت شده؟ پا روی همه چیز گذاشتی ، حتی اعتقادات را هم فراموش کرده ای!
فرهاد گفت:
-من روزی به عشق اعتقاد و به شیوا ایمان داشتم اما... خواهش می کنم مادر بگذارید در تنهایی و رنج و اندوه خودم زندگی کنم. سعی نکنید مرا از این پیله فراموشی که به دور خود تنیده ام بیرون بیاورید. خیلی رنج کشیدم تا گذشته و علایقم را فراموش کردم و به اینجا رسیدم. دیگه نمی خواهم آن روزها تکرار شود.
خان جان گفت:
-چیزی که بنام پیله فراموشی به دور خودت تنیده ای حاصل شک و تردیدهای توست.
فرهاد مصرانه گفت:
-از شما خواهش کردم مرا به فکر نیاندازید. شبهای زیادی اندیشیدم. آیا اینها هم شک و بدبینی من است یا یک واقعیت تلخ و غیر قابل قبول؟ و بعد تمام شواهد و نشانه ها واقعی بودنش را برایم به اثبات رساند. دیگر نمی خواهم به آن شبها برگردم. تصمیم دارم برای همیشه اینجا بمانم، آمدنم فقط رنج و اندوهم را زیاد میکند.
خان جان آهی پر حسرت کشید و گفت:
-به هر حال تا هفته آینده شیوا فارغ می شود و من می خواهم در کنارش باشی ، تو هنوز وقت داری فکر کن واقعاً فراموشش کردی ، واقعاً همه اعتمادت به عشق و ایمانت به پاکی شیوا از بین رفته؟ امیدوارم به یک نتیجه مطلوب برسی. خداحافظ.
فرهاد صورتش را بین دستانش پنهان کرد. واقعیت این بود که هنوز شیوا را دیوانه وار می خواست. در عین حال نتوانسته بود علتی برای ملاقاتهای مخفیانه شیوا در منزل پیدا کند. حتی نفهمیده بود چطور صلیب جان سر از اتاق خوابشان درآورده و چطور ناگهانی و خیلی غیر منتظره شیوا باردار شده. هیچ چیز را نمی توانست قبول کند. بار دیگر دلتنگی و تنهایی وجودش را فشرد. گوشی را برداشت و شماره منزل جسیکا را گرفت. منتظر برقراری تماس شد و چون کسی گوشی را برنداشت آن را روی دستگاه قرارداد. مدتی بود که رفتار جسیکا هم با او سردو سنگین شده بود. با کلافگی از جا برخاست و از پله ها بالا رفت. وارد اتاق خواب شد. هنوز حلقه و نامه شیوا روی عسلی کنار تخت قرارداشت. روزی هزار بار نامه شیوارا خوانده بود، حلقه اش را نگاه کرده بود، آلبوم عکسهایشان را ورق زده بود تا حقیقت را در آنها بیابد و هر روز در دل گریسته بود. بارها آرزو کرده بود که زمان به عقب برگردد تا او پا به آن کشور نگذارد. با خودش زمزمه کرد: ای کاش همه ثروتم را می دادم تا خسارت فسخ قرارداد با دانشگاه را پرداخت می کردم. آن وقت شیوا را از دست نمیدادم و طاعون به زندگی پر از عشقمان صدمه نمی زد!
احساس می کرد تمام هستی اش را باخته و برای ادامه حیات هیچ امیدی برایش باقی نمانده. اما چون آدمهای در حال غرق شدن در دل دریا، دست و پا می زد تا تلاشی برای نجاتش کرده باشد.
خواست روی تخت دراز بکشد که چند ضربه به در اتاق نواخته شد. به آهستگی گفت:
-بفرمایید.
خدمتکار وارد شد و گفت:
-می بخشید دکتر که مزاحم شدم. اما چند نفر از اداره پلیس آمده اند می خواهند شما را ببینند و منزل را بگردند.
فرهاد با تعجب پرسید:
-برای چی؟
خدمتکار گفت:
-گفتند حکم بازرسی از منزل را دارند.
فرهاد سریعاً از جا برخاست و به طبقه پایین رفت. دو مأمور در لباس فرم در حال بهم ریختن و در اصل بازرسی منزل بودند. فرهاد با نارضایتی . گفت:
-اینجا چه خبر شده؟
بازرس که به تلاش مأمورانش گناه می کرد به فرهاد چشم دوخت و گفت:
-من اندرسن از بخش جنایی هستم ، ما حکم بازرسی داریم.
فرهاد گفت:
-بله... بله دارم می بینم ، اما میتوانم بدانم به چه علت؟
بازرس گفت:
-البته .شب قبل به سمت آقای لوییس تیراندازی شده و ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با تمسخر گفت:
-لابد فکر میکنیدآن شخص من بوده ام.
بازرس گفت:
-هنوز چیزی معلوم نیست آقای دکتر، ما تحقیقات اولیه را از بیمارستان شروع کردیم. باید بگویم متأسفانه آقای پروفسور در وضع جسمانی بدی به سر می برند.
فرهاد گفت:
-کسی ضارب را دیده؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازرس گفت:
-خیر.
فرهاد یه کم ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
-پس چرا منزل مرا میگردید؟
بازرس گفت:
-شما مظنون اصلی هستید. طی بازپرسی همکارانتان در بیمارستان فهمیدیم که شما و پروفسور مدتی است که با هم خصومت پیدا کرده اید. انقدر خصومت بین شما شدید بوده که باعث استعفا یا بهتر بگویم فراری شدن پروفسور از بیمارستان شده.
فرهاد گفت:
-استعفا داد فقط بخاطر نامردی ای که در حق من کرده بود. اون پروفسور شارلاتان و پست فطرت نه از من ترسیده بود نه از انتقام من.
بازرس گفت:
-گویا موضوع اختلاف خانوادگی و ...
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله ... بله ... موضوع سر شرافت بود، امامن قصد نداشتم با یک گلوله خلاصش کنم، تصمیم داشتم ذره ذره جانش را بگیرم اما او فرار کرد.
بازرس گفت:
-پس اعتراف می کنید.
فرهاد با تمسخر گفت:
-بله اعتراف می کنم که قصد کشتن اون سگ کثیف را داشتم ولی من به طرفش شلیک نکردم. متأسفانه کسی بیشتر از من زخم خورده پست فطرتیهایش بوده.
بازرس به مأمورینش دستورداد طبقه بالا را هم بگردند و بعد گفت:
-به هر حال شما بازداشت هستید!
فرهاد گفت:
-به چه جرمی ؟ خدای من! زنده اش یک جور دردسر می ساخت مرده اش جور دیگری.
بازرس گفت:
-اولاً شما مظنون درجه یک ما هستید. ایشان هیچ دشمن دیگری نداشتند، دوم اینکه پروفسور لوییس خوشبختانه هنوز نفس می کشند و بهتره دعا کنید که زنده هم بماند. این طوری اگربیگناه باشید مشخص می شود، اگر هم که ضارب خودتان بوده باشید باز در مجازاتتان تخفیقی ایجاد خواهد شد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
-حالا دنبال چی هستید؟
قبل از اینکه بازرس جواب سؤال فرهاد را بدهد، یکی از مأمورینبازرس گفت:
-خیر.
فرهاد یه کم ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
-پس چرا منزل مرا میگردید؟
بازرس گفت:
-شما مظنون اصلی هستید. طی بازپرسی همکارانتان در بیمارستان فهمیدیم که شما و پروفسور مدتی است که با هم خصومت پیدا کرده اید. انقدر خصومت بین شما شدید بوده که باعث استعفا یا بهتر بگویم فراری شدن پروفسور از بیمارستان شده.
فرهاد گفت:
-استعفا داد فقط بخاطر نامردی ای که در حق من کرده بود. اون پروفسور شارلاتان و پست فطرت نه از من ترسیده بود نه از انتقام من.
بازرس گفت:
-گویا موضوع اختلاف خانوادگی و ...
فرهاد با عصبانیت گفت:
-بله ... بله ... موضوع سر شرافت بود، امامن قصد نداشتم با یک گلوله خلاصش کنم، تصمیم داشتم ذره ذره جانش را بگیرم اما او فرار کرد.
بازرس گفت:
-پس اعتراف می کنید.
فرهاد با تمسخر گفت:
-بله اعتراف می کنم که قصد کشتن اون سگ کثیف را داشتم ولی من به طرفش شلیک نکردم. متأسفانه کسی بیشتر از من زخم خورده پست فطرتیهایش بوده.
بازرس به مأمورینش دستورداد طبقه بالا را هم بگردند و بعد گفت:
-به هر حال شما بازداشت هستید!
فرهاد گفت:
-به چه جرمی ؟ خدای من! زنده اش یک جور دردسر می ساخت مرده اش جور دیگری.
بازرس گفت:
-اولاً شما مظنون درجه یک ما هستید. ایشان هیچ دشمن دیگری نداشتند، دوم اینکه پروفسور لوییس خوشبختانه هنوز نفس می کشند و بهتره دعا کنید که زنده هم بماند. این طوری اگربیگناه باشید مشخص می شود، اگر هم که ضارب خودتان بوده باشید باز در مجازاتتان تخفیقی ایجاد خواهد شد.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
-حالا دنبال چی هستید؟
قبل از اینکه بازرس جواب سؤال فرهاد را بدهد، یکی از مأمورین
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بالای پله ها گفت:
-پیدا شد قربان!
فرهاد به سمت مأمور چرخید. در دستش یک کیسه نایلونی حاوی یک قبضه هفت تیر قرار داشت. بازرس لبخندی زد و گفت:
-چی دارید که در موردش بگویید؟ اصلاً مجوز دارید؟
فرهاد با ناباوری گفت:
-اون هفت تیر اصلاً مال من نیست که بخاطرش مجوز داشته باشم.
بازرس با تمسخر گفت:
-به آقای دکتر بگویید کجا پیدایش کردید.
مأمور پاسخ داد:
-زیر تخت خواب جاسازی شده بود.
بازرس گفت:
-اٌه دکتر خیلی ناشیانه عمل کردید. باید نابودش می کردید.
فرهاد معترضانه گفت:
-من در مورد اسلحه هیچ نمیدانم.
بازرس گفت:
-خب آقای دکتر، بهتره حرفهایتان را بگذارید داخل اداره پلیس برای بازپرسان مابازگو کنید و اینکه چطور این هفت تیر پا در آورد و رفت زیر تخت خواب شما پنهان شد.
فرهاد مات و مبهوت به هفت تیر نگاه کرد و ناگهان به یاد صلیب و زنجیر جان افتاد. آنها هم زیر تختخواب پیدا شده بودند. او هم از شیوا همین سؤال را کرده بود. چطور صلیب جان از آنجا سردرآورده بود؟ سرش سنگین شد و هزاران سؤال بی جواب در ذهنش نقش بست. نگاهی به دو خدمتکار نمود که به او خیره شده بودند. بازرس کت فرهاد را از روی کاناپه برداشت و به دستش داد و گفت:
-بپوشید!
فرهاد کتش را پوشید و یکی از مأمورین دستبند بر دستش زد. فرهاد سردی اسارت را با تمام وجودش احساس کرد و آنها او را به اداره پلیس منتقل کردند.
فرهاد با دستانی دستبندزده روی صندلی نشست. بازرس و مأمور همراهش نیز پشت میز مقابل او نشستند. بازپرس بدون معطلی و به زبان انگلیسی گفت:
-آقای دکتر، شما شب قبل بین ساعت هفت تا ده شب کجا بودید؟
فرهاد گفت:
-توی منزلم استراحت می کردم. آخه همان شب از ساعت ده کشیکم شروع میشد.
بازپرس گفت:
-خب آیاشاهدی هم دارید که گفته های شما را تأیید کند؟ مثلاً خدمتکارانتان؟
فرهاد گفت:
-نخیر، من خدمتکارهایم را فرستاده بودم مرخصیی.
بازپرس گفت:
-اما گفتند امروز در منزلتان بوده اند.
فرهاد گفت:
-بله... من فقط یک روز به آنها مرخصی دادم.
بازپرس گفت:
-بسیار خب،پس گفتید ساعت ده رفتید بیمارستان.
فرهاد گفت:
-بله ساعت نه وسی دقیقه از منزل خارج شدم و رأس ساعت ده در بیمارستان بودم.
بازپرس اسلحه را مقابل فرهاد قرارداد و گفت:
-این اسلحه مال شماست؟
فرهاد گفت:
-نخیر آقا.
بازپرش پرسید:
-پس زیر تخت شما چکار می کرد؟
فرهاد با کلافگی گفت:
-نمی دونم، نمی دونم . فقط مطمئنم کسی قصد نابودی مرا دارد، مطمئنم این اسلحه را هم او زیرتخت من قرار داده !
بازپرس گفت:
-چه کسی غیر از شما به منزلتان رفت و آمد دارد؟ یعنی به راحتی می تواند وارد منزلتان شود؟
فرهاد گفت:
-فقط خدمتکارها و همسرم که الان در ایران است.
بازپرس پرسید:
-اینها که اسم برده اید با شما خصومتی دارند؟
-خیر.
-پس منظورتان از کسی که قصد نابودی زندگی شما را داشته، چه کسی بود؟
فرهاد سرش را تکان داد و گفت:
-نمی دانم.
بازپرس گفت:
-شما با پروفسور لوییس خصومت شخصی داشته اید، درسته؟
-بله.
-علت خصومتتان چه بوده؟
فرهاد با عصبانیت گفت:
-شما که از همه چیز خبر دارید.
بازپرس گفت:
-اجازه داد و فریاد ندارید. به سؤالات پاسخ بدهید.
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
-این مسئله مثل سوهان بر جسم و روحم کشیده می شود.
بازپرس گفت:
-همسرتان با آقای پروفسور رابطه نامشروعی داشتند؟
فرهاد گوشه لبش را گزید و با تردید سرش را به علامت مثبت تکان داد.
بازپرس گفت:
-پس دلیل کافی برای کشتن پروفسور داشتید؟
فرهاد گفت:
-من او را نکشتم، من اون لعنتی را نکشتم.
بازپرس گفت:
-در حین بازجویی در منزل، شما گفته اید قصد نداشته اید با یک گلوله خلاصش کنید، از کجا می دانستید پروفسور هدف یک گلوله قرار گرفته؟
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
-من نمی دانستم ، من فقط خواستم اوج نفرتم را به او نشان داده باشم.
بازپرس گفت:
-توصیه می کنم با وکیلتان تماس بگیرید.
فرهاد گفت:
من جرمی مرتکب نشدم.
بازپرس گفت:
-ببینید آقای دکتر، شما هیچ شاهدی ندارید که شهادت بدهد شما بین ساعت هفت تا ده شب در منزل بوده اید ، از طرفی تنها شما با آقای لوییس خصومت داشته اید و از همه مهمتر هفت تیری که بوسیله آن به سمت آقای لوییس شلیک شده در اتاق خواب شما پیدا شده. پس به اندازه کافی دلیل برای مجرم شناختن شما وجود دارد. من ادامه بازجویی از شما را موکول می کنم به زمانی که وکیلتان را خبر کردید.
فرهاد گفت:
-اما وکیل من در ایران است.
بازپرس در حال بلند شدن گفت:
-لطفاً شماره تماس با ایشان را به ما بدهید، با ایشان تماس میگیریم. در ضمن دعا کنید آقای پروفسور زنده بمانند. ایشان یک شخصیت علمی فوق العاده برای کشور هستند. فقدانشان فاجعه بزرگی است. فعلاً برادر و خواهرش شاکی هستند، در صورت فوتشان یک ملت خواهان مجازات شما می شوند.
فرهاد با تمسخر گفت:
-یک شخصیت علمی که کارش بی حیثیت کردن و نابودی دوستانش است!
بازپرس گفت:
-لطفاً شماره وکیلتان را زیر این برگه یادداشت کنید، ما با ایشان تماس می گیریم و وضع شما را شرح میدهیم. اگر حاضر نشدند اینجا بیایند، مجبوریم خودمان برای شما یک وکیل در نظر بگیریم.
فرهاد با دستان بسته شماره وکیلش را یادداشت کرد و با تردید پرسید:
-در حال حاضر وضع جسمانی پروفسور چطور است؟
بازپرس گفت:
-متأسفانه گلوله به قسمت حساسی از سینه اصابت کرده بود و به این علت که دیر به بیمارستان منتقل شده اند، و نیز خون ریزی شدید، در حال اغما هستند.
فرهاد گفت:
-یعنی تا بهوش نیاید...
باز پرس گفت:
-بله شما در بازداشت هستید.
فرهاد پرسید:
-واگر فوت کن...
بازپرس گفت:
-طبق مدارک موجود و دفاعیه ای که وکیلتان ارائه می دهد شما دادگاهی می شوید.
و بعد از اتاق خارج شد و فرهاد به بازداشتگاه منتقل شد. وقتی تنها شد فرصت کرد به اتفاقاتی که در چند ماه اخیر افتاده بود بیاندیشد. بیاد نگاه تعجب زده و وحشت بار شیوا به هنگام دیدن صلیب
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
جان افتاد.درست مثل نگاه خودش به هفت تیربود.با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:«نه...نه خداوندا یعنی ممکنه که من اشتباه کرده باشم؟یعنی ممکنه کسی که هفت تیر را زیر تخت جاسازی کرده،صلیب را هم عمدا کنار تخت انداخته باشد تا کاملا شک وبدبینی مرا برانگیخته باشد؟»
دیگر به اسلحه و زخمی شدن جان و مظنون بودن خودش فکرنمی کرد،فقط به شیوا و قضاوت خودش درباره اومی اندیشید. و ناگهان موجی از ندامت و پشیمانی به وجودش حمله ور شد.سراسیمه از جا برخاست و خودش را به در آهنی بازداشتگاه رساند و با مشتهای محکم بر آن کوبید و فریادزنان نگهبان را صدا زد.یکی از نگهبانان با عجله خودش را به آنجا رساند،دریچه را کنار زد و گفت:چه خبر شده؟
فرهاد ملتمسانه گفت:من باید برم،خواهش می کنم.
نگهبان خنده ای تمسخربار کرد و گفت:واقعا...باید بری؟باشه کوچولو می ری اما عجله نکن،چون فعلا میهمان ما هستی.
فرهاد با خشم و به زبان فارسی گفت:لعنتی من باید بازپرس را ببینم.
نگهبان که چیزی از حرفهای او سر در نیاورده بود با جدیت و خشم گفت:برو گمشو سرجایت.خیلی آرام و ساکت مثل بقیه بنشین،دکتر ایرانی!والا می اندازمت داخل انفرادی.
فرهاد با درماندگی تکیه اش را به در داد و به دیگر بازداشت شدگان نگاه کرد که با تعجب به او نگاه می کردند.زیر لب گفت:«وای خداوندا،چه اشتباه بزرگی کردم.هرطور شده باید بروم بیرون،باید بفهمم چه کسی صلیب را آنجا گذاشته بود.باید شیوا را ببینم و به حرفهایش گوش دهم .من...من به او اجازه ی حرف زدن ندادم و او...همانطور که مادر گفت از خودش دفاع نکرد.
بعد روی زمین نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.تمام لحظات آن روز شوم چون تصویری از جلوی چشمانش عبور کرد.
با دیدن صلیب و زنجیر پاره شده اش کنار تختخواب دیوانه شده بود،فقط می خواست خودش را به شیوا برساند و از او بپرسد اینها اینجا چه می کند؟شیوا خیلی عادی اما شادتر و سرحالتر از همیشه با ظرف شیرینی با او روبرو شده بود. صداها در گوش فرهاد چون ناقوس مرگ می پیچید.
«فرهاد،فرهاد نمی خواهی به من تبریک بگویی؟ما داریم بچه دار می شویم،من برای آزمایش آمدم بیمارستان، می خواستم غافلگیرت کنم،نمی خواهی به من تبریک بگویی؟نمی خواهی...نمی خواهی...ما داریم بچه دار می شویم... بچه دار...بچه دار!»
فرهاد با یأس دستانش را روی گوشهایش فشرد و چشمانش را بست.صدای ضربه سیلی اش به شیوا،برخوردش با صندلیها در گوشش زنگ زد و تصویری از ظرف شکسته ی شیرینی،جوی باریکی از خون،لب شکاف خورده اش، نگاه اشک آلود و وحشت زده اش،جلوی چشمانش به نمایش کشیده شد.با هراس چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد.
آن صداها و تصاویر یک لحظه رهایش نمی کردند.جملات مادرش در سرش سوت می کشید.«شاید آزمایشات اشتباه شده؟تو که به معجزه اعتقاد داری!»
و باعث شد فریاد بزند:«آره...آره اشتبه شده،شاید هم معجزه!پس او بی گناه بود و من...»و در برابر چشمان حیرت زده ی همه بازداشتیها گریست.
* * *
شیوا روی صندلی نشسته بود و به فضای باغ چشم دوخته بود.خان جان هم در کنار و غزلیات را زمزمه می کرد.نگاهی به شیوا کرد،کتابش را بت و گفت:عزیزم،نمی خواهی کمی قدم بزنی؟
شیوا گفت:نه خان جان،اصلا حوصله ندارم.
خان جان گفت:حوصله!عزیزم پیاده روی زایمانت را آسان می کند.یک هفته دیگر به زمان تولد بچه مانده.بهتر از این فرصت استفاده کنی و در این مدت کمی پیاده روی داشته باشی.
شیوا که احساس سنگینی می کرد ملتمسانه گفت:نه خان جان،امروز نه.احساس می کنم به صندلی چسبیده ام.
خان جان از جا برخاست و مصرانه گفت:تنبلی را کنار بگذار،بلندشو با هم تا پشت باغ قدم می زنیم.
شیوا کمی مکث کرد و به آرامی از جا برخاست.خان جان لبخندی زد و گفت:فکر می کنم مسافرکوچکمان یک خانوم تنبل و خواب آلود باشه!
شیوا لبخندی زد و در حالیکه همراه خان جان به سمت پشت باغ گام برمی داشت پرسید:چرا فکر می کنید یک دختر تنبل است؟
خان جان گفت:شوهرم که خدا رحمتش کند،می گفت وقتی زن باردار سنگین و تنبل حرکت کند معلوم است که بچه اش دختر است و وقتی زرنگ و سریع باشد،فرزندش پسر است.البته من قصدم شوخی بود و به این چیزها اعتقادی ندارم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:گاهی اوقات خدا را شکر می کنم که فرهاد اینجا نیست تا مرا در این وضع ببیند.
خان جان پرسید:خب حالا چه اسمی برای نوه ی قشنگم انتخاب کرده ای؟
شیوا گفت:فرهاد همیشه دوست داشت اگر صاحب فرزندی شدیم،اگر دختر بود اسم شادی و اگر پسر بود نام شادمهر را برایش انتخاب کنیم.می گفت بچه ها به زندگی شادی و طراوت می دهند.اما حالا...فکر می کنم اگر پسر بود اسمش را غم و اگر دختر بود نامش را اندوه بگذارم.
خان جان اخمهایش را درهم کشید و گفت:این چه فکریست عزیزم؟
شیوا گفت:شاید هم گذاشتم انتظار.در این مدت خیلی انتظار بازگشت فرهاد را کشیدم اما...بی فایده بود.
خان جان با لحن دلگرم کننده ای گفت:فرهاد برمی گرده عزیزم،مطمئن باش!
شیوا گفت:نه خان جان،دیگه برنمی گرده.دیگه از من سرد شده و من از آمدنش ناامید شدم.
خان جان گفت:امیدت به خدا باشه عزیزم.
شیوا گفت:امید؟دیگه امید هم برایم معنایی نداره.ای کاش برمی گشت و دلیلی برای ادامه زندگی ام بود.
خان جان گفت:عزیزم باید بخاطر مسافر کوچولیمان یأس و ناامیدی را کنار بگذاری و زندگی کنی.
شیوا گفت:همیشه از بچه دار شدن وحشت داشتم.فکر می کردم علی رغم اینکه شکل ظاهری ام را تغییر می دهد، در روند کاهای روزمره ام اشکال ایجاد می کند.نه تنها از درس و دانشگاه افتادم،بلکه تمام هستی ام را با وجودش باختم.
خان جان گفت:نه عزیز من،اینطور نیست.تو هم می توانی درست را ادامه بدهی و هم اینکه یک زندگی شاد را در کنار...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:دیگر شادی ای وجود نداره.تمام شادی و آرامش زندگی ام را در آن غربت و در آن کشور پر زرق و پرهیاهو گذاشتم وآمدم.
. سپس با نوک کفشش سنگ ریزه ی کوچکی را به داخل آب انداخت.خان جان به چهره ی پژمرده و افسرده ی شیوا نگاه کرد.می دانست جز مرگ به چیزی دیگری نمی اندیشد و این موضوع به شدت خان جان را نگران ساخته بود.در همین هنگام یکی از خدمتکارها خودش را به آنها رساند و گفت:خان جان،آقا فرامرز به همراه عروستان و آقای اسفندیاری اینجا هستند،می خواهند شما را ببینند.
شیوا نگاه پرتردیدش را به خان جان دوخت و بعد با تشویش پرسید:اسفندیاری اینجا چکار دارد؟یعنی ممکنه که فرهاد از او خواسته باشد کارهای دادگاه و...
و باقی حرفش را نزد.
خان جان دستش را روی شانه شیوا گذاشت،لبخند کم رنگی زد و گفت:نگران نباش عزیزم.حتما اسفندیاری وکیل باری امر دیگری آمده.تو همین جا بمان،من آنها را به داخل سالن می برم بعد می توانی از روی سرسرا به اتاقت برگردی.
به شانه کمی فشار وارد کرد و لبخند دیگری زد و بعد در حالی که سعی داشت نگرانی هایش را پنهان کند از شیوا جدا شد.
خان جان سریعا خودش را به قسمت جویی ویلا رساند.فرامرز و اسفندیاری و مرجان داخل باغ نشسته بودند.با ورود او هر سه از جا برخاستند.خان جان در یک نگاه متوجه تشویش و نگرانی در چهره ی فرامرز شد.با هر سه احوالپرسی کرد و خطاب به اسفندیاری گفت:جناب آقای وکیل،یادی ازما کردید؟
اسفندیاری گفت:من همیشه در یاد شما هستم.اصولا وکلا وقتی احضار می شوند
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
به حضور موکل خود می روند.
خان جان لبخندی زد و گفت:خیلی خوش آمدید،خب بهتر نیست برویم داخل سالن؟
فرامرز روی صندلی نشست و گفت:بهتره همین جا بنشینیم مادر،لطفا شما هم بنشینید.
خان جان روی صندلی نشست و گفت:انگار اتفاقی افتاده؟چرا انقدر مشوش هستید؟
فرامرز گفت:اتفاق خیلی وقت است که افتاده و شما ما را از آن بی اطلاع گذاشته اید!
خان جان گفت:در مورد چه اتفاقی حرف می زنید؟
فرامرز گفت:چرا به ما نگفتید که موضوع بین فرهاد و شیوا چه بوده؟
خان جان به اسفندیاری نگاه کرد و گفت:پس فرهاد از شما خواسته تا کارهای اولیه طلاقشان را انجام دهید؟
فرامرز به جای اسفندیاری پاسخ داد:نخیر مادر،آقای اسفندیاری به این دلیل اینجا نیامده اند.
خان جان گفت:پس تو از کجا علت اصلی اختلاف بین فرهاد و شیوا را می دانی؟
فرامرز گفت:من از علتش حرف نمی زنم.من دارم از حدسیاتم حرف می زنم.شماباید به ما بگویید و البته در حضور آقای وکیل که چه اتفاقی افتاده برای زندگی فرهاد و شیوا افتاده؟
خان جان با ناراحتی گفت:ایم موضوع کاملا خصوصی است و به کسی ارتباط نداره.
مرجان با ناراحتی گفت: اُ بله کاملا خصوصی است اما فرهاد خان کاری کرده اند که دیگه همه از علت اصلی جدایی و اختلافشان باخبر می شوند!
خان جان با سردرگمی پرسید:فرهاد...اون چیکار کرده؟
وهر سه در برابر سوال او سکوت کردند.خان جان با عصبانیت گفت:گفتم فرهاد چه غلطی کرده؟
اسفندیاری سکوتش را شکست و گفت:از نیویورک با من تماس گرفتند،خواستند هر چه زودتر بروم آنجا و...
خان جان با تشویش پرسید:و چی؟چرا ساکت شدید؟
اسفندیاری ادامه داد:باید وکالت فرهاد را به عهده بگیرم،بازداشت شده.
خان جان نگاه پر هراسش را به فرامرز دوخت و پرسید:به چه جرمی؟حرف بزن فرامرز؟
فرامرز کمی مکث کرد و بعد گفت:به جرم...به جرم قتل جان لوییس!
خان جان سراسیمه از جا برخاست.احساس کرد ضربان قلبش رو به خاموشی است.دردی در قفسه ی سینه اش احساس کرد.زیر لب زمزمه کرد:«یا خدا...!»
و قبل از اینکه نقش زمین شود فرامرز او را در آغوش کشید.
شیوا که دلهره و نگرانی او را به آنجا کشیده بود با شنیدن حرفهای فرامرز جیغی کشید،پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.همه چیز بهم ریخته بود.خان جان را به علت سکته قلبی به بخش سی سی یو منتقل کردند و شیوا در بیمارستان بستری شد.
* * *
مسافرکوچک برای قدم گذاشتن به زندگی یک هفته زودتر دست به کار شده بود.درد جسمانی تولد او بر دیگر دردهای شیوا اضافه شده بود و جسم و روحش را می فشرد.تنها کسی که با دل نگرانی انتظار تولد فرزند او را می کشید،پدرش بود و این قلب شیوا را به شدت می فشرد.خان جان در سی سی یو با مرگ مبارزه می کرد و او نیز یازده ساعت را زیر فشار درد و یأس و ناامیدی به دنبال روزنی از امید به آینده گشته و سپری کرده بود. هر بار که درد به سراغش می رفت،نفس در سینه اش حبس می شد و عرق سردی تمام وجودش را فرامی گرفت بعد درد آرام آرام فروکش می کرد و به او فرصت می داد تا به تنهایی اش و به فرهاد بیاندیشید.وقتی فرهاد را پشت میله های زندان در انتظار قصاص تصور می کرد،اشکهایش جاری می شد و به شدت می گریست.و این باعث می شد پرستارها گمان کنند درد طولانی مدتش او را به گریه وامی دارد.
آخرین بار درد با شدت بیشتری به سراغش رفت و باعث شد با فریاد از پرستارها کمک بخواهد.پرستارها با عجله وارد اتاق شیوا شدند و بعد از معاینه او را روی تخت روان قرار دادند و به اتاق زایمان رساندند.شیوا از زور درد فریاد می کشید و کمک می طلبید.در آن لحظات سخت و بحرانی هم به فرهاد و اینکه برای همیشه از دستش داده می اندیشید
و ناگهان موجی از ترس و ناامیدی همراه با دردی طاقت فرسا وجودش را فشرد.در همان حال امیر با دلهر و نگرانی داخل راهرو قدم می زد و هرازگاهی به ساعتش نگاه می کرد و برای سلامتی دخترش دعا می کرد.بالاخره انتظارش به پایان رسید.
پرستاری از داخل بخش بیرون آمد وگفت:همراه خانوم شیوا شریف!
امیر با عجله خودش را به جوی در رساند و گفت: بله...من پدرش هستم.
پرستار با تعجب گفت:مادر...خواهر...یا شوهرشان؟
امیر گفت:متاسفأنه فقط من اینجا هستم.لطفا بگویید حال دخترم چطور است؟
پرستار گفت:شما هر چه زودتر فرم مربوط به دریافت خون را تحویل بگیرید و تکمیل کنید.فعلا احتیاج به خون دارند.
امیر با هراس گفت:خواهش می کنم بگویید حال دخترم چطور است؟
پرستار گفت:بعداز زایمان بیهوش شدند و متأسفانه بعلت خونریزی شدید و وضع نامناسب جسمانی در شرایط خوبی نیستند.دکتر بالای سرشان هستند.
امیر با دستپاچگی گفت: خواهش می کنم به دخترم کمک کنید،خواهش می کنم...
و اشکهایش جاری شد.پرستار با تأثر گفت:آقای شریف،ما تمام تلاشمان را می کنیم،شما هم به خدا توکل کنید و در ضمن هر چه زودتر فرم دریافت خون را تکمیل کنید.
امیرآنقدر آشفته و پریشان بود که فراموش کرد حال نوزاد را از پرستار بپرسد و برای تکمیل فرم به ایستگاه پرستاری رفت.
شیوا روی تخت بیهوش و بی خبر دراز کشیده بود.از تمام دردها آزاد و رها بود و مرگ و زندگی در وجود او در حال مبارزه و ستیزبودند.همه چیز برای پیروزی مرگ بر زندگی مهیا بود و برای زندگی هیچ چیز جز صدای گریه ی نوزادی که شیوا در آخرین لحظه شنیده و به او فهمانده بود سخت ترین مرحله از زندگی اش را سپری کرد و به آرامش عمیق دست یافته!
* * *
فرامرز پشت میز مستطیل شکل نشسته بود و با چشمانی منتظر به در چشم دوخته بود.لحظاتی طول کشید تا انتظارش به پایان رسید و در باز شد و فرهاد به همراه مأموری وارد اتاق شد.با ورود آنها فرامرز از جا برخاست و با هیجان به سمت فرهاد رفت.فرهاد متعجب از حضور فرامرز به سمتش رفت و هر دو یکدیگر را تنگ در آغوش کشیدند و بعد از مدتی هر دو روی صندلیهای مقابل هم نشستند.
مدتی هر دو ساکت بودند تا اینکه فرامرز سکوت را شکست و گفت:تو چکار کردی فرهاد؟
فرهاد نگاهش را از میز گرفت و به فرامرز دوخت و گفت:کار من نبوده!
فرامرز با حرکت سر تأیید کرد و گفت:من متأسفم،نباید این اتفاقات می افتاد.
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:فکر می کردم همراه وکیلم می آیی.
فرامرز گفت:متأسفم...ولی یک کار ممی پیش آمد که مجبور شدم دو روز دیرتر خودم را به اینجا برسانم.وکیلت هم خیلی زحمت کشید تا به من اجازه دادند تو را ببینم.شنیدم جان لوییس هنوز در آی.سی.یو است.
فرهاد با سر تأیید کرد و فرامرز ادامه داد:مطمئنا وقتی بهوش بیاد شهادت می دهد که تو او را هدف قرار نداده ای .و از این اسارت رها می شوی.
فرهاد با یأس و ناامیدی گفت:اگر بهئش بیاید!فعلا که همه شواهد و مدارک بر علیه من است.از همه مهمتر هفت تیری که از آن شلیک شده،توی اتاق خواب من پیدا شده!
فرامرز گفت:بله،تمام جریان را از وکیلت شنیدم.اما چطوری؟چطور هفت تیر را در اتاق تو پیدا کردند؟
فرهاد گفت:همانطور که صلیب جان...
و بعد سکوت کرد.
فرامرز گفت:حالا دیگه از همه چیز باخبرم .تو به کسی مظنون نیستی؟کسیکه با تو دشمنی داشته باشد؟
فرهاد پاسخ داد:نه...
مکث کوتاهی کرد و دوباره پرسید:مادر نیامد؟

فرامرز با تردید گفت:مادر...خواست بیاید اما من مانعش شدم.نمی خواستم تو را در این شرایط ببیند.شنیدنش به اندازه کافی غصه دارش کرد.
فرهاد پرسید:حالش چطوره؟
فرامرز به دروغ پاسخ داد:خوبه.
فرهاد بریده بریده گفت:شیوا...شیوا چطوره؟خبر داره؟
فرامرز نگاه عمیقی به او کرد و گفت:بله خبر داره.
فرهاد گفت:فکر می کنم در موردش اشتباه کردم.
فرامرز گفت:پس هنوز مطمئن نشدی؟
فرهاد پاسخ داد:فکرم خیلی آشفته است.تمام مدت به این فکر می کردم.یعنی ممکنه که صلیب را هم عمدا داخل اتاقم قرار داده باشند؟وهر بار از خود پرسیدم چه کسی؟
فرامرز گفت:مطمئنا باید کسی باشد که کلید منزل تو را دارد و می تواند در مواقعی که نیستی،در منزلت آمد و رفت کند و مطمئنا خدمتکارهایت اولین کسانی هستند که به راحتی می توانند وارد منزلت شوند.
فرهاد گفت:وجان...او بود که آن خانه را برایم خرید.
فرامرز گفت:او که نمی تواانسته خودش را با هفت تیر بزند بعد هم آن را زیر تخت خوابت جاسازی کند.
فرهاد گفت:اما صلیب را چرا،می توانسته.
فرامرز گفت:موضوع اصلی هفت تیر است.
فرهاد گفت:اشتباه نکن.موضوع اصلی صلیب است.او بود که زندگی مرا به هم ریخت.
فرامرز گفت:فراموش نکن در حال حاضر هفت تیر مهمترین مدرکی است که پلیس از تو در دست دارد و اگر جان لوییس بمیرد این مدرک می تواند تو را به پای چوبه ی دار و یا حتی بالای آن ببد!
فرهاد گفت:مدتهاست که به چوبه ی دار فکر کردم و برایم مهم نبوده.
فرامرز گفت:حالا چی؟حالا که احساس می کنی در مورد همسرت اشتباه کرده ای.
فرهاد سرش را پایین انداخت و پرسید:حالش چطوره؟
فرامرز مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:خوبخ...می شه گفت زندگی می کنه.
فرهاد با دل نگرانی به فرامرز نگاهی کرد و فرامرز لبخند کمرنگی زد وگفت:سه روز قبل فارغ شد!
فرهاد باناباوری و هیجان پرسید:واقعا...خب...خب حالا حالشان چطور است؟راستش را بگو فرامرز،مادر می گفت شیوا از نظر روحی در شرایط بدی است.
فرامرز گفت:من از وضع روحی اش بی خبرم.درست روزی که او را به بیمارستان منتقل کردند از جریان آگاه شدم.وضع جسمانی اش هم خوبه.
فرهاد با تردید و دستپاچگی گفت:بچه سالمه؟
فرامرز لبخندی زد.خودش می دانست این اولین حرفی راستی است که به فرهاد می زند،بعد گفت:آره سالمه،یک دختر کوچولوی شاداب و سرحال!
فرهاد با اندوه و حسرت پرسید:تو او را دیده ای ؟
فرامرز گفت:بله،وقتی آزاد شدی دخترت را می بینی.
فرهاد لبخند تلخی در برابر کلمه ی آزادی ززد.او زندگی اش را با شک و بدبینی خراب کرده بود.در شرایطی که باید در کنار همسرش می بود نه تنها یاری اش نکرده بود بلکه او را به شدت از خودش رنجانده بود.درهمین هنگام نگهبان به سمت فرهاد رفت و به زبان انگلیسی گفت:بلندشو،وقت تمام است.
هر دو همزمان از جا برخاستند.فرهاد گفت:متشکرم که آمدی.
فرامرز گفت:سعی می کنم باز هم به دیدنت بیایم.
فرهاد گفت:تا کی اینجا می مانی؟
فرامرز پاسخ داد:تا وقتی آزاد بشوی
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد به سختی لبخندی زد،از فرامرز خداحافظی کرد وبه سلولش برگشت.روی تخت دراز کشید و به روزهای اسارتش اندیشید و به یاد زمانی افتاد که شیوا را در آن اتاق تاریک حبس کرده بود و با خود گفت:«چطور شیوا با آن حال نامساعدش هفت روز را در آن اتاق تاریک با قلبی مجروح سر کرد و چطور توانسته بودم با یک زن باردار،با همسرم،با همه هستی ام چنان رفتاری داشته باشم؟اگر در موردش اشتباه کرده باشم چطور باید با او روبرو شوم؟آیا وجدانم راحتم می گذارد؟یک عمر باید شرمنده اش باشم و آیا بعد از این همه عذابی که کشیده مرا می بخشد؟»
و بعد به دختر کوچولویی اندیشید که می توانست مطمئن باشد ثمره ی عشق و زندگی اش است و آن لحظه لبخندی از شادی بر لبانش نقش بست.
* * *
نگهبان در را باز کرد وگفت:دکتر پناه!
یکی از زندانیها برخاست و شانهی فرهاد را که در افکارش غوطه ور بود تکان داد و گفت:هی دکتر...دکتر،باشماست.
فرهاد اول به او نگاه کرد وبعد سرش را به سمت در چرخاند.
نگهبان گفت:بلندشوبیا،تو آزادی!
فرهاد مات و مبهوت به نگهبان نگاه کرد.چطور ممکن بود؟آیا وکیلش موفق به دریافت آزادی مشروط برای او شده بود؟از روزی که فرامرز را دیده بود دو روز می گذشت و در آن دو روز از هر دو بی خبر بود.نگهبان بلند گفت:مثل اینکه خوش گذشته!
فرهاد با عجله برخاست وگفت:واقعا آزادم؟
نگهبان با تمسخر گفت:چیه آقای دکتر؟انگار دلتان نمی خواهد از ما جدا شوید؟
فرهاد با هیجان برخاست،از هم بندیهایش خداحافظی کرد و بدون اینکه چیزی از وسایل شخصی اش بردارد،آنجا را ترک کرد.بعد از انجام تشریفات از محوطه ی زندان خارج شد.بیرون از آن فضای دلتنگ کننده نفس عمیقی کشید و فرامرز و اسفندیاری را در انتظار خودش دید.با عجله و شادمانی به سمت آنها رفت و قبل از هر چیزی گفت:چطور توانستید برایم آزادی مشروط بگیرید؟
وکیل اسفندیاری لبخندی زد و گفت:منظورت از آزادی مشروط چیه؟تو آزادی...آزاد!
فرهاد با بهت به آنها نگاه کرد و با ناباوری پرسید:چطور ممکنه؟
فرامرز گفت:تبریک می گم.خوشبختانه جان لوییس بهوش آمد.همان روزی که از ملاقات تو برگشتم،همراه آقای اسفندیاری به بیمارستان رفتیم.بهوش آمده بود،چند ساعت بعد که توانست صحبت کند قبل از هر چیز کسی را که به سمتش شلیک کرده بود معرفی کرد.
فرهاد فورا پرسید:اون شخص کی بوده؟
اسفندیاری گفت:یکی از همکارانش.فامیلش...اُه فراموش کردم.
فرامرز به یاری اسفندیاری شتافت و گفت:هانم تریس.
فرهاد با ناباوری فریاد زد:جسیکا!خدای من اون...
فرامرز پرسید:یعنی ممکنه که صلیب را هم او کنارتخت قرار داده باشد.
فرهاد با سردرگمی گفت:من باید او را ببینم،همین حالا،باید با او صحبت کنم.
اسفندیاری گفت:ـ حتما...اما هر وقت که دستگیرش کردند.
فرامرز گفت:وقتی فهمیده جان لوییس بهوش آمده متواری شده.
فرهاد گفت:لعنتی!لعنتی!
وبعد پرسید:حال جان چطوره؟
فرامرز پاسخ داد:رو به بهبودیست.درخواست کرده به بیمارستان خودتان انتقالش دهند.امروز او را به آنجا می برند.من او را ملاقات کردم و گفتم که تو را به جرم هدف قرار دادن او بازداشت کرده اند.خیلی متأثر شد.خواست به محض آزادی از زندان به ملاقاتش بروی.
فرهاد گفت:باید بروم بیمارستان.
اسفندیاری گفت:اول می ریم منزل شما،بهتره کمی سر و وضعتان را مرتب کنید و در ساعت ملاقات به دیدن او بروید.
فرهاد پرسید:باایران تماس گرفته اید؟
فرامرز پاسخ داد:بله.اولین کاری که کردیم همین بود و همه را از نگرانی درآوردیم.
* * *
فصل17
دکتر نگاهش را به درجه دوخت و بعد گفت:خوبه،خوبه دمای بدنش داره معمولی می شه.
امیر پرسید:حالش چطوره دکتر؟
دکتر گفت:
دوران بحرانی را پشت سر گذاشته و کم کم بهوش می آید.بهتره که سوالاتش را با جوابهایی خوش پاسخ دهید.خیلی افسرده بود و من به شما هشدار داده بودم این افسردگی شدید برای یک زن باردار خطرناک است.
امیر با سر تایید کرد و تا جلوی در اتاق او را همراهی نمود.
دقایقی بعد شیوا به آرامی چشمانش را باز کرد،سرش سنگین و منگ بود و در تمام قسمتهای بدنش احساس می نمود چیزی به یاد نداشت.کمی سرش را چرخاند تا متوجه موقعیتش شود.چهر های آشنا ی دو مهربانش را دید.بی بی کنار تخت او نشسته بود و مثل همیشه با تسبیحی که در دست داشت ذکر می کرد.بی بی لبخندی به او زد.امیر کمی به سمت او خم شد و گفت:سلام دخترم.
شیوا به پدرش نگاه کرد و به سختی لبان خشکیده اش را از هم گشود و گفت:چه اتفاقی برایم افتاده،اینجا کجاست؟
بی بی با مهربانی گفت: تو مادر شدی عزیزم،فراموش کردی؟
شیوا به یاد آن یازده ساعت پر از درد افتاد،به یاد لحظه ای افتاد که از درد خلاص شده بود و در آرامش عمیقی فرو رفته بود.آهسته پرسید:من بیهوش شدم؟
امیر پاسخ داد:بله...یک هفته است که در تب و هذیان می سوزی.خدا را شکر که بهتر شدی.
شیوا به کیسه خون و شیشه ی سرم نگاه کرد و با صدایی به ضعف نشسته گفت:پس حالم خیلی بد بوده؟
امیر و بی بی به هم نگاه کردند.شیوا باترس گفت:پس بچه ام...می خوام ببینمش.
بی بی دست شیوا را نوازش کرد و گفت:بچه ات صحیح و سالم است.او را مرخص کردند.فضای بیمارستان برای اون کوچولو آلوده بود.
امیر لبخندی زد و گفت:یک شادی زیبا!
شیوا با یادآوری دخترش لبخندی زد و ناگهان به یاد فرهاد و خان جان افتاد و با نگرانی پرسید:خان جان چی شد؟او کجاست؟
امیر پاسخ داد:خان جان هم خوبه،بعدازظهر حتما به ملاقاتت می آید.
شیوا با تشویش پرسید:چرا اینجا نیست؟نکنه اتفاقی برای فرهاد افتاد؟
امیر گفت:نه دخترم...فرهاد هم آزاد شده.
شیوا ناباورانه به پدرش نگاه کرد و گفت:دارید برای دلخوشی من این حرف را می زنید.او...او جان را کشته...خودم شنیدم فرامرز به خان چان گفت که او جان لوییس را کشته.
امیر با لحن اطمینان بخشی گفت:نه عزیزم،جان لوییس نمرده،فقط زخمی و بیهوش شده بود بعد از به هوش آمدنش،ضارب را معرفی کرده و فرهاد آزاد شده.
شیوا پرسید:کی بوده؟کی به طرفش شلیک کرده؟
امیر پاسخ داد:جسیکا تریس،یکی از همکارانش.
شیوا از شنیدن نام جسیکا بیشتر از آنکه متعجب شود دچار اندوه شد.از اول هم به او شک کرده بود،از همان وقتی که جان قسم خورده بود صلیب را او در اتاقشان قرار نداد،به جسیکا شک برده بود.همانطور که جان شک برده بود که او در جواب آزمایشات دست کاری کرده.پس او بود که زندگی اش را بهم پاشیده بود؟او قصد داشت انتقام قلب زخم خورده اش را از آن سه نفر بگیرد؛از جان که دیگر او را نمی خواست،از فرهاد که هرگز نخواسته بود،و از او در قلب مردی قرار داشت که مورد توجهش قرار داشت.بغض سنگینی وجود شیوا را فشرد و به یاد رفتار فرهاد بعد از پیدا کردن صلیب افتاد.او را بی عفت خوانده بود،کتکش زده بود و بچه ی خودش را انکار کرده بود.او را حبس کرده بود و خودش با جسیکا گرم گرفته بود.با کسی که باعث جدایی آنها شده بود،کسی که باعث شده بود مردی عاضق،عشق دیوانه وارش را با کینه و نفرت و انزجار از خود براند.بغض شیوا شکست و اول اشکهایش آرام بر صورت پژمرده اش چکید و بعد صدای هق هق گریه هایش فضای اتاق را شکست.امیر و بی بی با دلواپسی او را تسلی می دادند و سعی داشتند او را آرام کنند،اما بغض شکسته شده ی شیوا بندخوردنی نبود.ایر با عجله از اتاق بیرون رفت و وضع شیوا
را با دکترش در میان گذاشت.وقتی دکتر به اتاق شیوا رفت.او همچنان گریه می کرد.دکتر سعی کرد او را آرام کند و با تزریق یک آرام بخش او را ساکت کند،اما شیوا امتناع کرد وگفت: اجازه بدهید گریه کنم.تمام وجودم زیر فشار بغض و اندوه خرد شده.
و همچنان اشک ریخت.دکتر از اتاق خارج شد و به امیر گفت:بگذارید گریه کند.اینطوری بهتره.کم کم آرام می گیرد.
امیر پشت در اتاق نشست و با دلی گرفته به صدای سوزناک دخترش گوش فرا داد.با خود اندیشید:«چطور می تواند فرهاد را ببخشد؟!»
* **
از همان ابتدا که وارد بیمارستان شده بود با استقبال گرم همکاران و دوستانش مواجه شده بود.همه سعی داشتند از حال و اوضاع او با خبر شوند و بدانند آیا جیکا دستگیر شده؟اما فرهاد تلاش می کرد تا زودتر جان را ببیند.به سختی خودش را از دست آنها خلاص نمود و همراه پرستاری به سمت اتاق جان راهنمایی شد.پشت در که رسید از پرستار پرسید:ملاقات کننده که ندارند؟
پرستار لبخندی زد و گفت:فعلا نه،اما وقت ملاقات خیلی شلوغ می شود.شما با پارتی بازی خارج از وقت ملاقات،موفق به دیدن پرفسور شده اید.
فرهاد تبسمی کرد وگفت:پس می توانم به تنهایی ایشان را ببینم؟
پرستار گفت:البته دکتر،فقط نگذارید زیاد صحبت کند،آسیب جدی بوده.
فرهاد گفت:حتما...متشکرم.
بعد از رفتن پرستار گلها را کمی در دستش جا به جا کرد،نفس عمیقی کشید و در اتاق را به آرامی باز کرد و وارد شد.روی تخت خوابیده و صورتش به سمت پنجره بود بدون اینکه سرش را به سمت در بچرخاند گفت:بیا داخل،منتظرت بودم.
فرهاد در را بست و با گامهایی سست به سمت او رفت.جان سرش را به سمت او چرخاند.نگاه هر دو در هم گره خورد.چشمان به گود
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشسته جان را هاله ی کبودی احاطه کرده بود و آثار درد و رنج در چهره اش به خوبی مشهود بود.با این حال تبسمی کرد و با صدایی آهسته و به ضعف نشسته گفت:
ـ خوبه،خوبه به جای گل انتظار تفنگ شکاری ات را داشتم!

فرهاد سکوت کرد.جان سرفه ضعیفی کرد و گفت:
ـ چقدر شکست خورده ای مرد!
فرهاد روی صندلی نشست.گلها را روی سینه جان قرار داد و گفت:
ـ متأسفم که در این وضع تو را می بینم.
جان گفت:
ـ متأسف؟واقعا...تو که خیلی دلت می خواست با تفنگ شکاری ات مغزم را هدف بگیری.
فرهاد گفت:
ـ من فقط حرف می زدم.
جان گفت:
ـ اما جسیکا عمل کرد!
فررهاد گفت:
ـ اون لعنتی...!
جان گفت:
ـ بله اون لعنتی همه چیز را بهم ریخت و تو خیلی دیر فهمیدی.از همان اول باید او را لعنتی خطای می کردی و به زندگی ات راهش نمی دادی.
فرهاد پرسید:
چرا با تو این کار را کرد؟
جان گفت:
ـ چون مرگ تدریجی من برایش لذت بخش نبود.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و جان ادامه داد:
ـ تو هیچ وقت نخواستی باور کنی او یک بیمار روانی است،حالا دیگه باید مطمئن شده باشی.
فرهاد پرسید:
ـ از کجا می دانست کجا هستی؟چطور به تو شلیک کرد؟
جان کمی سکوت کرد تا کمی استراحت کرده باشد و بعد گفت:
ـ اون لعنتی خیلی زیرکانه جای مرا پیدا کرد و به سراغم آمد و چون فکر می کرد با شلیکش خواهم مرد،همه چیز را برایم اعتراف کرد اما من زنده ماندم و زنده ماندنم یک معجزه بود.مسیح مرا نجات داد تا زندگی تو را نجات داده باشد و شاید هم مریم مقدس به حال همسر پاک تو دل سوزاند!
فرهاد گفت:
ـ پس او صلیب تو را و اسلحه را توی اتاق خواب من گذاشت؟
جان لبخندی زد و گفت:
ـ صلیب؟صلیب حق ی کوچکش به تو بوده.می توانی باور کنی اگر بگویم او جواب آزمایشات تو و همسرت را از آزمایشگاه برداشت و بعد خیلی راحت برگه هایی دیگر با جوابهای دروغین جایگزینشان کرد.
فرهاد مات و مبهوت به جان نگاه کرد.حتی قدرت تکلم را هم از دست داده بود.جان لبخند تلخی زد و گفت:
ـ و تو چه فکر کردی،در مورد من...و همسرت!
آه از نهاد فرهاد برخاست،پس نه خیانتی وجود داشته و نه معجزه ای،بلکه دستان کثیف دسیسه گر جسیکا همه چیز را به شکل خیانت و بی عفتی درآورده بود!
جان ادامه داد:
ـ او جواب آزمایشات را عوض کرد تا باعث جدایی تو و همسرت شود.بعد هم آشپز منزلت را با پول فریب داد.خودش او را برای تو انتخاب کرده بود.درسته؟با پول فریبش داد تا هر وقت که دوست دارد بتواند وارد منزلتان شود.جسیکا می دانست که من زمان جراحی،صلیب را از گردنم باز می کنم.خیلی ماهرانه صلیب را از اتاقم در بیمارستان برداشت و بعد سر یک فرصت مناسب آن را داخل اتاق خواب شما قرار داد طوری که تو کر کنی...خب تا هر وقت که آزمایش می دادید او می توانست جوابها را هر طور که دوست دارد تغییر دهد.
فرهاد مسخ شده با ناباوری سرش را تکان داد.
جان ادامه داد:
ـ نمی تونی باورکنی چون رفتار نادرستی با همسرت داشتی.جسیکا به تمام کارهایی که کرده بود اعتراف کرد.خودش برایم اعتراف کرد که به دروغ به تو گفته شیوا را دیده که از لابراتور تحقیقاتی خارج شده.به خدمتکارت یاد داده بود تا بگوید چندین بار شاهد ملاقتهای مخفیانه من و شیوا در منزل بوده...
جان چند سرفه زد و فرهاد به سختی توانست بگوید:
ـ من...من تمام زندگی ام را باختم!
جان گفت:
ـ تو فریب خوردی!
در همین هنگام در اتاق باز شد و پرستار خطاب به فرهاد گفت:
ـآقای دکتر،لطفا ملاقات باآقای پرفسور را تمام کنید چون...
جان با جدیت گفت:
ـ خودم از حال خودم باخبر هستم.هنوز با دکتر حرف دارم،لطفا تنهایمان بگذار.

پرستار مصرانه گفت:
ـاما پرفسور حال شما برای ملاقتهای طولانی اصلا مساعد نیست.
جان گفت:
ـ گفتم تنهایمان بگذار.
پرستار با تردید خارج شد و در را بست و جان ادامه داد:
ـ تو می دانستی جسیکا بعد از رفتن تو به ایران چندسالی در آسایشگاه روانی بستری بوده؟
فرهاد با اندوه سرش را در میان دستانش گرفت و گفت:
ـ دیگه هیچی برایم مهم نیست جز همسرم...و من به او...چطور توقع داشته باشم کهمرا ببخشد؟
جان گفت:
ـ بله...بله...ومقصر اصلی تو هستی.بارها در مورد جسیکا به تو تذکر دادم اما تو به حرفهایم اهمیتی ندادی.
فرهاد به جان نگاه کرد وگفت:
ـ توباید به من می گفتی که مدتی در آسایشگاه روانی بستری بوده.
جان لبخند تلخی زد و گفت:
ـباور می کردی؟نه...نه...چون تو او را بعنوان یک زن تنها و سرخورده باور کرده بودی و به من با دیده ی تردید نگاه می کردی وهیچ وقت فکر نکردی این زن تنها وسرخورده می تواند تا این حد فریبنده و دسیسه گر باشد.
کمی سکوت کرد وادامه داد:
ـ بعد از آتش سوزی آزمایشگاه جیمی و مرگش،جسیکا همه جا شایع کرد که من عامل آتش سوزی بودم یعنی افکار خودش را به همه تلقین می نمود.خب خیلی ها باور نکردند چون من آن شب در باشگاه بین دوستانم بودم.از طرفی مرگ جیمی برایم خیلی دردآور بود.بعد از تو دوست صمیمی من شده بود و تحقیقات مشترکی را با هم شروع کرده بودیم.برایم باور نکردنی بود که در اوایل جوانی به آن فجیعی بمیرد.خیلی متأثر شدم و همین امر باعث شد عده ای دیگر فکر کنند که واقعا آتش سوزی کار من بوده و بخاطر شهرتم مقصر شناخته نشدم.تو هم در این مورد تردید داشتی.
فرهاد گفت:
ـ در این مورد هم فریب جسیکا را خوردم.اواز اول مرا نسبت به خودش مطمئن ساخت و من در رفتارش سوءنیتی ندیدم.
جان ادامه داد:
شبی که برای کشتن من به منزل ییلاقی ام آمد مثل دیوانه ها شده بود و به اعمالی که انجام داده بود می خندید و قهقهه می زد گفت با این کار خواسته ام تک تک شمارا که موجب عذاب روحی من بوده اید،شکنجه کنم.فرهاد،چون عشق مرا پس زد،عشقش را از او گرفتم تا ذره ذره آبش کنم،همانطوری که خود را از من دریغ کرد و مرا سوزاند.گفت وقتی فرهاد را می بینم که بخاطر خیانت همسرش سردرگم و پریشان احوال است از اعماق وجودم می خندم و از حرکات دیوانه وارش لذت می برم.بعد هفت تیر را به سمت من گرفت و ادامه داد:«دیگه وقتش رسیده که با کشتن تو هم انتقامم را از تو بگیرم هم فرهاد را نابود کنم و هم آن دخترک احمق را مانند خودم روانه ی آسایشگاه کنم.»آن وقت بود که فهمیدم چه نقشه ای در سر دارد. او مغزم را نشانه گرفته بود.می دانستم تیراندازی اش اصلا خوب نیست و در آن لحظه دستانش به شدت می لرزید.وقتی به طرفم شلیک کرد ترسید.حتی نگاه نکرد تا ببیند گلوله به کدام قسمت از بدنم اثابت کرده یا بفهمد و مطمئن شود مرده ام یا هنوز نفس می کشم. و فورا فرار کرد.نمی دانم تا چه حد از حرفهایم را باور کرده ای اما برای اطمینان خاطرت می توانی منتظر بمانی تا دستگیرش کنند.مطمئنا
زندانی نمی شود بلکه در یک آسایشگاه روانی بستری می شود و یا تمام عمرش را در آنجا سپری می کند،یا موقتا بهبود می یابد و مرخص می شود و یا خودش فرار می کند.
فرهاد که دچارغم و اندوهی شدید شده بود گفت:
ـ حالا باید چکار کنم؟
جان تک سرفه ای کرد و گفت:
ـ مطمئنا بیمارستان بخاطر پول هنگفتی که بابت دو سال باقی مانده از تعهدت باید پرداخت کنی با تقاضایت موافقت می کند.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و جان لبخندی زد و گفت:
ـ آره فرهاد،کار درست همینه.مطمئنا آنقدر پولدار هستی که بتوانی بابت دو سالی که از تعهدت باقی مانده پول پرداخت کنی.پس همین کار را بکن و برگرد و به کشورت و سعی کن به اینجا برنگردی!
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ من اول باید از تو عذرخواهی کنم.
جان لبخندی زد و به شوخی گفت:
ـ و تشکر،چون زنده ماندنم باعث شد حقیقت ر بفهمی.
فرهاد با سر تایید کرد و با اندوه و تاثر گفت:
ـ چطور باید با شیوا روبرو شوم.با چه رویی؟جان تک سرفه ای کرد و گفت:
- وقتی از تو حرف می زد عشق در چشمانش می درخشید. مطمئنا این عشق فراموش شدنی نیست. برگرد و همان طور که خرابش کردی، بسازش!
فرهاد سرش را بین دستانش فشرد و گفت:
- تو نمی دانی، نمی دانی با او چه کردم. آه خدای من! خدای من! چرا آنقدر احمق شده بودم؟ چرا نفهمیدم که همه اینها می تواند توطئه باشد؟
جان گفت:
- بلند شو، هیچ دلم نمی خواهد مردی چون تو را درمانده ببینم. برگرد ایران و فکر انتقام را از سرت بیرون کن. جسیکا در آن آسایشگاه زجر خواهد کشید. تو فقط برگرد ایران. من کارهای تو را ردیف می کنم.
فرهاد به جان نگاه کرد و با تردید گفت:
- اما تو...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
- نگران من هم نباش، می بینی که آدم جان سختی هستم!
سپس زنگ قسمت پرستاران را فشرد. وقتی پرستار وارد اتاق شد گفت:
- دکتر را ببر، حالش خوب نیست، مراقبش باشید.
و قبل از اینکه از هم جدا شوند همراه با لبخندی دستان هم را در دست فشردند و جان زیر لب زمزمه کرد:
- به امید دیدار!
و با خود تا اندیشید همان طور که به شیوا قول دادم شادی را به زندگی اش بازگرداندم.
فرهاد با حالی آشفته از بیمارستان خارج شد. فرامرز داخل ماشین نشسته بود و انتظارش را می کشید. با دیدن فرهاد که با حالی آشفته از در بیمارستان خارج می شد با دل نگرانی از ماشین خارج شد و گمان کرد برای جان لوییس اتفاقی افتاده. همین که فرهاد به او رسید پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
فرهاد به فرامرز نگاهی کرد و اندوهبار گفت:
- فقط مرا برسان به منزل، حالم اصلا خوش نیست و بعد برو فرودگاه. برای پس فردا به مقصد ایران برای هر سه تایمان بلیط رزرو کن. باید شیوا را ببینم.
فرامرز با تردید گفت:
- پس مطمئن شدی که شیوا...
فرهاد گفت:
- خیلی دیر فهمیدم، خیلی دیر!
و بعد سوار ماشین شد. فرامرز هم همراه او سوار شد و در حال روشن کردن ماشین گفت:
- نمی خواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟
فرهاد گفت:
- تو خدمتکارهای مرا از نزدیک دیده ای؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرامرز گفت:
- بله، یکی از آنها را دیده ام. گویا بعد از زندانی شدن تو، آشپز هم منزل را ترک کرده و دیگر بازنگشته.

فرهاد با چشم گفت:
- کثافت! خودش فهمیده چه غلطی کرده. اگر روزی او را ببینم مثل یک سگ ولگرد می کشمش!
فرامرز در حین رانندگی نیم نگاهی به او کرد و گفت:
- پس او هم دست داشته، اما چرا؟
فرهاد سرش را به صندلی تکیه داد، چشمانش را بست و گفت:
- بله... بعد برایت همه چیز را خواهم گفت. حالا نه... حالا باید به کارهای احمقانه ام بیاندیشم و اینکه چطور از شیوا عذرخواهی کنم.

از آن کابوس پر از هراس ده ماهه نجات یافته بود و بعد از آن روزهای تلخ باور نکردنی می توانست شیوا را ببیند. او را که همیشه می پرستید و قلبش برای او می تپید. فکر دیدن شیوا و دخترش تمام وجودش را گرم می کرد. درعین حال ترس در وجودش لانه کرده بود. از برخورد سرد و سنگین امیر و شیوا واهمه ای نداشت، تمام نگرانی اش از این بود که مبادا شیوا هیچ وقت او را نپذیرد. مصمم شد هر طور شده حکم عفو و بخشش از شیوا بگیرد. حتی اگر شده سالها طول بکشد. با خودش عهد بسته بود آنقدر پشت در منزل امیر بنشیند و دخیل آنجا شود تا آنچه را به آسانی از دست داده بود بدست آورد. فقط نمی دانست بعد از آن رفتار نابحق و نابجایی که در مورد شیوا اعمال داشته بود چطور با او برخورد و عذرخواهی کند. با یادآوری بانوی مهربان و جوانش، لبخند کم رنگی بر لب نشاند. احساس دلتنگی تمام وجودش را می فشرد. نگاهش را از شیشه کوچک هواپیما گرفت و به فرامرز چشم دوخت و پرسید:
- فرامرز، شیوا تغییر کرده؟ منظورم اینه... که خیلی ضعیف شده؟
فرامرز گفت:
- خب فکر می کنم همین طور باشه. از آخرین باری که در ایران دیده بودمش، خیلی لاغرتر شده بود.
فرهاد گفت:
- مادر گفته بود دچار افسردگی شده. تو که به نیویورک آمدی، از وضع روحی اش خبر داشتی؟
فرامرز گفت:
- گفتم که من فقط نزدیک به زمان فارغ شدنش او را دیدم و از وضع روحی اش بی اطلاع بودم.
فرهاد نفس عمیقی کشید و چیزی نپرسید. ترجیح داد تا رسیدن به ایران کمی استراحت کند تا برای رویارویی با شیوا آماده باشد.
بالاخره هواپیما بعد از یک پرواز طولانی، در فرودگاه مهرآباد بر زمین نشست. فرهاد بی تاب و مشوش از هواپیما و فرودگاه خارج شد. اسفند یاری همان جا از آنها خداحافظی کرد و آنها را ترک کرد. فرامرز هم که ترجیح می داد اول سری به منزلش بزند از او جدا شد. فرهاد یک تاکسی گرفت و با حالی دگرگون راهی ویلا شد. تاکسی جلوی در ویلا متوقف شد، راننده چمدان او را جلوی در قرار داد و بعد از دریافت کرایه اش رفت. فرهاد دقایقی همان جا ایستاد، نفس عمیقی کشید و با کلید همراهش در را باز کرد. همین که وارد محوطه شد، تصویر زیبای شیوا را در جای جای باغ مشاهده کرد. با گامهایی بلند و با عجله مسیر طولانی باغ تا ساختمان را پیمود. چمدانش را همانجا، جلوی پله ها گذاشت و به سرعت از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد. همه جا را سکوتی غم انگیز فرا گرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت، همه چیز مثل همیشه تمیز و مرتب بود. با صدایی رسا گفت:
- مادر... مادر... کجا هستید؟
با صدای او یکی از خدمتکارها وارد سالن شد و با دیدن فرهاد گفت:
- سلام آقا... خیلی خوش آمدید، چقدر بی سر و صدا وارد شدید.
فرهاد لبخندی زد و پرسید:
- مادرم کجاست؟
خدمتکار پاسخ داد:
- الان خبرشان می کنم، طبقه بالا هستند.
فرهاد گفت:
- لارم نیست، خودم می روم بالا، تو چمدانم را بیاور.
خدمتکار به سرعت به سمت پله ها رفت و گفت:
- نه آقا... همین جا باشید من صدایشان می کنم.
فرهاد با تشویش گفت:
- اتفاقی افتاده؟
خدمتکار گفت:
- نخیر آقا... اجازه بدهید تا من خبرشان کنم.
سپس با عجله از پله ها بالا رفت. فرهاد با تردید از دو سه پله بالا رفت، مکثی کرد و دوباره برگشت. کتش را درآورد و روی مبلی گذاشت و به سمت یکی از درهای شیشه ای رفت. پرده حریر را کنار زد و با دیدن برکه و مرغابیها که بی تشویش در آن شنا می کردند دلش گرفت. برای لحظه ای شیوا را در کنار برکه نشسته بر روی چمنها تصور نمود. تصویر شیوا آنقدر پررنگ و واقعی بنظرش رسید که با صدایی آهسته گفت:
- شیوا، عزیز دلم...
با صدای خان جان تصویر شیوا محو شد. فرهاد به سمت پله ها چرخید. با دیدن او دلش فرو ریخت. مات و بهوت نگاهش کرد. صورتش شکسته شده بود و به کمک خدمتکار و عصایی که به دست داشت قدم برمی داشت. خان جان خودش را به فرهاد رساند، به فرهاد که متحیرانه نگاهش می کرد لبخندی زد و گفت:
- سلام پسرم، خوش آمدی، خوشحالم که می بینمت.
فرهاد با اندوه خودش را در آغوشش رها کرد. خان جان چند ضربه آهسته به پشت او نواخت و گفت:
- چیه مرد؟ نمی خواهی باور کنی مادرت پیر و فرسوده شده؟
فرهاد بغضش را فرو داد، شانه های او را بوسید و از آغوشش جدا شد و گفت:
- چه اتفاقی برایتان افتاده؟
خدمتکار خان جان را روی مبلی نشاند و سالن را ترک کرد. خان جان لبخندی زد و گفت:
- هیچ اتفاقی نیفتاده، باور کن.
فرهاد مقابل او نشست و گفت:
- پس این عصا؟
خان جان گفت:
- این که چیز عجیبی نیست. همه آدمها آخر عمر عصا به دست می شوند.
فرهاد با اندوه گفت:
- همه؟
در همین هنگام خدمتکار با سینی حاوی لیوان آب و چند قرص وارد شد و گفت:
- خان جان، وقت قرصهایتان استفرهاد از جا برخاست، سینی را از دست خدمتکار گرفت، به قرصها نگاه کرد و ناباورانه گفت:
- مادر... این... این قرصها چیه؟ به من دروغ نگویید، باز هم قلبتان...!
خان جان به مبل تکیه زد و گفت:
- خب دیگه، هر چیزی یک روزی فرسوده می شه و با هر تلنگر ترکی برمی دارد.
فرهاد سینی را روی میز قرار داد. یکی از قرصها و لیوان آب را به دست او داد و گفت:
- باز هم سکته؟
خان جان لیوان آب را گرفت و گفت:
- یک کوچولو... مثل دفعه قبل!
فرهاد روی مبل نشست و گفت:
- و باز هم بخاطر من، درسته؟ حالا می فهمم چرا همراه فرامرز نیامده بودید.
خان جان قرصش را خورد و گفت:
- بهانه اش تو بودی، والا خودش هم می داند که دیگه خوب کار نمی کند. خب بگذریم، خیلی خوشحالم که برگشتی و خدا را شکر بی گناهی تو ثابت شد. امیدوارم...
و سکوت کرد. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
- بله... بله برگشته ام با کوله باری از ندامت، پشیمانی و شرمندگی. بنظر می رسد شما هم به بخشش شیوا و امیر امیدی ندارید.
خان جان کمی مکث کرد و بعد گفت:
- این طور نیست.
فرهاد سرش را بالا گرفت و با هیجان گفت:
- شما با شیوا صحبت کرده اید؟
خان جان گفت:
- فرهاد، تو خیلی اشتباه کردی. تو به همسرت شک بردی، به دامن پاکش تهمت بی عفتی بستی. باور نداشتی که همسرت از خودت باردار شده. این برای یک زن خیلی دردآور است. حتی به نصایح من هم گوش نکردی و به التماسهایم توجه نکردی. حالا برگشتی و طلب عفو و بخشش می کنی؟
فرهاد با یاس گفت:
- پس واقعا زندگی ام را با دستان خودم نابود کردم.
خان جان گفت:
- می خواهم حقیقتی را بدانم.
فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و خان جان گفت:
- امیر به من گفته بود وقتی شیوا از نیویورک به تهران برگشته، تنها وسیله ای که به همراه داشته کیف دستی اش بوده، فقط کیفش نه چیز دیگری، حتی یک دست لباس! این یعنی چی؟ امیر می گفت شیوا را در وضعی دیده که احساس کرده از آنجا فرار کرده. حالا می خواهم بدانم احساس امیر درست بوده یا نه...
فرهاد نگاه پر از شرم و پشیمانی اش را از خان جان دزدید و خان جان با ناباوری گفت:
- فرهاد...! تو با شیوا چه کردی؟
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرهاد از جا برخاست، به سمت درب شیشه ای رفت و با اندوه به دیوار تکیه زد و به باغ چشم دوخت. قلبش زیر بار ندامت بیشتر فشرده می شد وقتی فهمید شیوا با هیچکس حتی پدرش در مورد رفتار غیر عاقلانه او صحبتی نکرده.
خان جان با جدیدت گفت:

- پرسیدم با او چه رفتاری داشتی؟
فرهاد با بغض گفت:
- وای مادر... مادر... مادر... من مثل یک جلاد با او رفتار کردم. او را در یک اتاق تاریک زندانی کردم و بعد برای اینکه بیشتر عذابش دهم آن لعنتی را به منزلمان دعوت کردم. درسته، او فرار کرد، از من و از دنیای تاریکی که برایش درست کرده بودم. اگر بیهوش نمی شد، اگر فشارش نمی افتاد، شاید مدتها به کارهای احمقانه ام ادامه می دادم. و شیوا... او هیچ شکایتی نداشت. در انتظار بخشش برای گناه ناکرده اش بود و من...
خان جان با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- چطور دلت آمد با شیوا چنین رفتاری داشته باشی؟ با همسر باردارت! خداوندا... تو دیوانه بودی و من نمی دانستم.
فرهاد ملتمسانه گفت:
- مادر... خواهش می کنم سرزنشم نکنید. به اندازه کافی نادم هستم و رنج می برم.
خان جان با ناراحتی گفت:
- تو باید سرزنش بشوی و رنج ببری، بخاطر رفتار احمقانه ات، بخاطر افکار نادرستت. تو گوهری را از دست دادی که نتوانستی قدر و منزلتش را بفهمی.
فرهاد گفت:
- می دانم مرا نمی بخشد، اما مادر شما باید کمکم کنید.
خان جان پوزخندی زد و گفت:
- اشتباه می کنی، شیوا از همان اول تو را بخشیده بود. چند هفته بعد از آمدنش به ایران رفتم به منزل پدرش تا از هر دوتایشان طلب بخشش کنم. شیوا با من روبه رو نشد، چون فکر می کرد برای سرزنش او رفته ام، اما وقتی فهمید پی به اشتباهم بردم و به چه نیتی قصد دیدنش را داشتم، آمد اینجا...
فرهاد با یک حرکت سریع به سمت او چرخید و ناباورانه نگاهش کرد. خان جان ادامه داد:
- بله... آمد همین جا، همین خانه، منزل خودش.
فرهاد با هیجان و شمرده شمرده گفت:
- مادر... شیوا... اینجاست؟
خان جان پاسخ داد:
- اینجا بود.
فرهاد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- رفت؟
خان جان گفت:
- بله رفت.
فرهاد پرسید:
- وضع روحی اش چطور شد؟ شما گفته بودید که وضع روحی مناسبی ندارد.
خان جان گفت:
- حالا برایت مهم شده؟ شیوا داشت دیوانه می شد.
غمی عظیم بر دل فرهاد چنگ انداخت. خودش هم نمی فهمید چطور توانسته آنقدر بی رحمانه با عزیزش رفتار کند. و بعد گفت:
- باید ببینمش!
خان جان گفت:
- اگر می خواست تو را ببیند بعد از ترخیصش به اینجا می آمد.
فرهاد دستی به موهایش کشید و ملتمسانه گفت:
- مادر کمکم کن. من بدون شیوا نمی توانم زندگی کنم. مادر کاری کنید که برگردد. اون به حرف شما گوش می کند و مرا می بخشد.
خان جان سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- حالا دیگه به حرف هیچکس گوش نمی دهد جز قلب شکست خورده اش! تو باید زودتر می آمدی. من به التماس کردم اما تو... شیوا زایمان سختی داشت، یازده ساعت درد طاقت فرسا را تحمل کرد در حالیکه می دانست هیچکس جز پدرش پشت در، انتظار تولد فرزندش را نمی کشد و کسی جز او دل نگران حالش نیست. بی بی اصفهان بود و من در سی سی یو بستری بودم. از طرفی خبر زندانی شدن تو حسابی مایوسش کرده بود. یک هفته تمام در تب و هذیان می سوخت. خونریزی شدیدی داشت و حسابی ضعیف شده بود. همه از او قطع امید کرده بودیم و باز معجزه شد و بهبود یافت. تو با بی عفتی نامیدنش، داغونش کردی. اما شیوا با رنج و صبوری همه را تحمل کرد و تو فکر کردی او خود فروخته ی هوی و هوس است.
فرهاد سرش را ما بین دستانش فشرد و گفت:
- بسه... بسه مادر...
خان جان گفت:
- حتی از شنیدنش هم رنج می بری. فرهاد تو چطور می خواهی گذشته را جبران کنی؟ هیچ می دانی شب چهارشنبه سوری که از آمریکا آمدی، شیوا با چشمانی پر از اشک و قلبی زخم خورده به انتظار دیدن تو پشت پنجره ای داخل یکی ا زهمین اتاقها نشسته بود؟ نه... نه و نمی دانی که از من خواست در اتاقش را قفل کنم تا زمانی که تو را می بیند و خودداری اش را از دست می دهد به سویت نیاید. شیوا تمام آن شب را گریه کرد. هیچکس نفهمید چه شب سختی بر او گذشت.
فرهاد با اندوه گفت:
- کمکم کنید مادر، من شیوا را می خواهم، بدون او نمی توانم زندگی کنم.
خان جان گفت:
- تو بدون او نه ماه زندگی کردی و...
فرهاد به سمت او رفت و گفت:
- زندگی؟ نه مادر من در آن نه ماه در کابوس بودم. اگر واقعیت رو نمی شد، دیگر نمی توانستم ادامه بدهم، بدون شیوا... شما می دانید که ما چقدر همدیگر را می خواستیم و مطمئنا می دانید آن عشق و خواستن من تمام شدنی نیست. من باید شیوا را ببینم، همین امروز!
خان جان سریعا گفت:
- صبر کن فرهاد، ممکنه که حتی در را به روی تو باز نکنند. بهتره اول کمی استراحت کنی. تو الان از راه رسیده ای و خسته هستی، ممکنه درست رفتار نکنی و مرتکب اشتباه دیگری بشوی.
فرهاد با ناراحتی گفت:
- اشتباه؟ نه مادر، این اشتباه نیست اگر بخواهم برای دیدن همسرم، تنها عشق زندگی ام هزاران در را بشکنم و هزاران دیوار را فرو بریزم. شیوا باید مرا ببخشد.
خان جان گفت:
- فرهاد باید به شیوا فرصت بدهی تا بی مهریهای تو را فراموش...
کند.
فرهاد با کلافگی روی صندلی نشست و گفت:

- بسیار خوب. لااقل با آنها تماس بگیرید.

شیوا به کمک بی بی روی کاناپه نشست. امیر در حالیکه نوه اش را در آغوش داشت و با لبخند به صورت زیبای او می نگریست، کنارش نشست و گفت:
- نگاه کن چقدر شبیه خودت است، چقدر دوست داشتنی است!
شیوا با شوق به دخترش نگاه کرد و گفت:
- شما از همین حالا دارید لوسش می کنید. یک لحظه هم او را از بغلتان پایین نمی گذارید.
امیر خندید. صورت نوه اش را نوازش کرد و گفت:
- می خواهم خودم بزرگش کنم. تو بهتره فعلا استراحت کنی و بعد هم بفکر ثبت نام دوباره در دانشگاه باشی.
شیوا با کمی اندوه گفت:
- دیگه قصد ندارم درسم را ادامه بدهم.
امیر نگاهش را از صورت نوزاد گرفت و به شیوا نگاه کرد و گفت:
- نمی خواهی ادامه بدهی؟ برای چی؟ گفتم خودم مواظب بچه هستم.
شیوا گفت:
- موضوع بچه نیست. دیگه حوصله درس و دانشگاه را ندارم.
امیر مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
- می خواهی چیکار کنی؟ منظورم... منظورم زندگی ات است.
شیوا به پدرش نگاه کرد و امیر ادامه داد:
- من هیچ وقت فرهاد را نمی بخشم، هیچ وقت...! داشتم تو را از دست می دادم فقط بخاطر رفتار و افکار احمقانه او. قلبم را به شدت جریحه دار کرده.
در همین هنگام صدای زنگ تلفن بلند شد. بی بی از جا برخاست تا تلفن را بردارد اما امیر فورا گفت:
- شما بنشینید، خودم جواب می دهم.
شادی را به شیوا سپرد و به سمت تلفن رفت. شیوا با چشمانی منتظر به گوشی تلفن چشم دوخت. امیر گوشی را برداشت و گفت:
- بله بفرمایید.
صدای خان جان در گوشی پیچید:
- سلام امیر جان. حالت چطوره؟ شیوا جون و نوه قشنگم چطورن؟
امیر نگاهی به شیوا کرد و پاسخ داد:
- سلام خان جان، متشکرم، همگی خوب هستیم. شما چطورید؟
خان جان گفت:
- من خوب هستم. می خواستم اگه بی بی دست تنهاست و از پس کارهای بچه برنمیاید یک پرستار برایش بگیرم.
امیر گفت:
- نه خان جان، احتیاجی به پرستار نیست. من خودم هستم.
خان جان مکثی کرد و با تردید گفت:
- در ضمن... فرهاد... فرهاد برگشته.
امیر با ناراحتی گفت:
- چشمتان روشن!
خان جان گفت:
- امیر، فرهاد پی به اشتباهش برده و...
امیر حرف او را قطع کرد و گفت:
- نه خان جان، می دانم می خواهید چه بگویید، اما نه من و نه شیوا هیچکدام نمی توانیم رفتار و حرکاتش را فراموش کنیم.
خان جان مصرانه گفت:
- اما او هنوز شوهر شیواست پس حق دارد که بخواهد همسر و فرزندش را ببیند.
امیر با تمسخر گفت:
- همسرش، فرزندش؟ انگار فراموش کرده که قصد طلاق دادن شیوا را داشته. یا فراموش کرده بچه ای که مشتاق دیدنش است، بچه او نیست.
خان جان گفت:
- امیر، گفتم فرهاد واقعا نادم و پشیمان است. اجازه بده بیاید دنبال همسر و فرزندش.
امیر گفت:
- شیوا نمی خواد فرهاد را ببیند، تصمیم گرفته از او جدا بشه.
شیوا با تشویش به بی بی نگاه کرد و خان جان با دلواپسی گفت:
- چی؟ اما...
فرهاد گوشی را از دست خان جان بیرون کشید و ملتمسانه گفت:
- خواهش می کنم امیر، شما مرا ببخشید، می دانم اشتباه کردم اما فرصت جبران به من بدهید...
امیر با عصبانیت گفت:
- دیگه حتی حاضر نمی شوم که یک لحظه با دخترم زندگی کنی. گفته بودم راهی برای بازگشت بگذار، اما تو همه راهها و پلهای پشت سرت را خراب کردی. هر چقدر التماس کنی فایده ندارد.
فرهاد گفت:
- اما...
 

samaneh66

عضو جدید
کاربر ممتاز
و امیر گوشی را روی دستگاه قرار داد و همان جا روی مبل نشست. بی بی به شیوا نگاه کرد و خطاب به امیر گفت:
- حالا که برگشته، پی به اشتباهش برده، پس لجبازی را کنار بگذار.

امیر با صدایی گرفته گفت:
- من لجبازی نمی کنم بی بی. شما از دل من خبر ندارید. اصلا اینجا نبودید تا شیوای پژمرده مرا ببینید. می دانید برای یک پدر چقدر سخته که به دامن پاک دخترش تهمت بی عفتی بزنند؟ نمی دانید چقدر رنج می کشیدم وقتی شیوا را می دیدم که روز به روز پژمرده تر و ضعیف تر می شد. وقتی چشمهای غمگین و منتظرش را می دیدم آتش می گرفتم. این دل زخم خورده من به این زودی نمی تواند همه آن مصائب را فراموش کند.
بی بی گفت:
- حق داری مادر، اما به دخترت هم فکر کن.
امیر نگاهش را به شیوا دوخت. شیوا فورا سرش را پایین انداخت و گفت:
- دیگه نمی خواهم ببینمش!
امیر گفت:
- حق داری عزیزم و اگر بخواهی همین فردا از دادگاه برایت تقاضای طلاق می کنم.
بی بی با جدیت گفت:
- هیچ می فهمی چی می گی؟ داری دخترت را تشویق می کنی تا از شوهرش طلاق بگیرد؟
امیر گفت:
- مگر نشنیدید که چی گفت؟ گفت دیگه نمی خواهم ببینمش.
سپس رو به شیوا کرد و گفت:
- بخاطر بچه هم نگران نباش، اون نمی تونه هیچ ادعایی بخاطرش دشاته باشه.
بی بی گفت:
- بس کن پسرم، بس کن. تو داری از روی لجاجت حرف می زنی و بخاطر غرور شکسته ات چنین تصمیم نامعقولی می گیری.
امیر با ناراحتی گفت:
- نامعقول؟ کجای تصمیم من نامعقول است؟ فرهاد همونی که نه ماه تمام حاضر به دیدن دختر من، همسر خودش نشد. همون که بچه خودش را هم قبول نداشت، حتی حاضر نشد بخاطر به خطر نیافتادن جان شیوا به ایران برگرده و زمان زایمانش در کنارش باشه. مگر نمی خواست طلاق دهد؟ خب ما حرفی نداریم.
بی بی گفت:
- خب اون بنده خدا وقت فارغ شدن شیوا، زندانی بود، چطور توقع داری می آمد اینجا و...
امیر حرف بی بی را قطع کرد و گفت:
- مطمئنا اگر آن اتفاق نمی افتاد و حقیقت آشکار نمی شد حالا هم در ایران نبود. چه بسا که شیوا را هم طلاق می داد.
شیوا آهسته از جا برخاست و گفت:
- بی بی، لطفا به من کمک کنید تا برگردم به اتاقم. می خواهم استراحت کنم.
بی بی با تاسف سرش را تکان داد و از جا برخاست. امیر خطاب به شیوا گفت:
- شیوا... تو... واقعا نمی خواهی با فرهاد زندگی کنی؟
شیوا مکثی کرد و گفت:
- بله پدر... واقعا نمی خواهم!
بعد از قطع تماس، فرهاد با ناامیدی روی مبل نشست. از شدت بغض و اندوه اشک در چشمانش جمع شد. خان جان دستش را روی شانه او قرار داد و فرهاد گفت:
- من بجای تبریک به شیوا، به او سیلی زدم. چطور توانستم او را که از جان و دل دوست داشتم و می پرستیدم بزنم؟ من او را زدم... آه مادر... مادر نباید انتظار داشته باشم مرا ببخشد، اما...
و صورتش را در میان دستهایش پنهان کرد و بی صدا گریست. خان جان با تاثر گفت:
- آرام باش، باید صبر داشته باشی و به عشق ایمان...
فرهاد گفت:
- مادر من او را تنها رها کردم، او از وضع حمل می ترسید و من به او قول داده بودم در کنارش باشم، اما او را در میان دنیایی از ترس، وهم و اندوه تنها رها کردم و حالا خودخواهانه می خواهم که به سویم بازگردد.
خان جان گفت:
- برمی گردد، جز این انتظاری از شیوا نیست. حالا گریه را بس کن و قلبم را نلرزان.
فرهاد از جا برخاست و گفت:
- امیدوارم نکنید، بگذارید تمام روزها و شب های بی او بودن را گریه...کنم.

شیوا برگه را از روی عسلی کنار تختش قرار داد. نگاهی به بی بی که آسوده خاطر خوابیده بود انداخت و پاورچین پاورچین به سمت تخت بچه رفت. او هم آرمیده بود، لبخندی زد و آهسته گفت:
- عزیزم سر و صدا نکن تا مامان راحت تو را آماده کند.
به آرامی او را از روی تخت برداشت و در پتویی پیچید. به سمت پنجره برد و پرده را کنار زد. باران به آرامی می بارید و به بهار طراوت می بخشید. چترش را برداشت، دختر کوچکش را در آغوش کشید و آهسته از اتاق خارج شد.
صدای باز و بسته شدن در حیاط، باعث شد امیر از خواب بیدار شود. کمی مکث کرد و سپس برای اینکه مطمئن شود خواب ندیده، از جا برخاست و از پشت پنجره به کوچه چشم دوخت. با دیدن شیوا که در پناه چترش در زیر باران همراه شادی از کوچه می گذشت، سراسیمه از اتاقش خارج شد. بدون اینکه در بزند وارد اتاق شیوا شد و هراسان گفت:
- بی بی... بی بی...
بی بی هراسان از جا برخاست و پرسید:
- چی شده مادر... چه خبر شده؟
امیر گفت:
- شیوا کجا رفت؟ شما متوجه رفتنش نشدید؟
بی بی به جای خالی شیوا و بچه نگاه کرد و نگاهش به برگه روی میز افتاد. امیر هم برگه را دید و برای برداشتن آن به سمت میز رفت. برگه را برداشت، تای آن را باز کرد و با صدایی رسا آن را برای بی بی خواند:

بابا، مرا ببخشید
می دانم در این مدت بخاطر زندگی آشفته من و رفتار نامعقول فرهاد بسیار رنج کشیدید و می دانم بر قلب و روحتان جراحاتی عمیق وارد شده. می دانم غم من، غم شما و شادی من شادی شماست.
بابا، من تمام شب گذشته را فکر کردم و فهمیدم در اتفاقات افتاده هر دو مقصر بودیم. من با رفتارم باعث شدم فرهاد، فریب دسایس جسیکا را بخورد، پس می بینید که من هم مقصر بودم.
ما در این چند ماه اگرچه از هم جدا بودیم اما با هم زندگی می کردیم. من در انتظار فرهاد و فرهاد بدنبال علتی برای بی گناهی من و خلاصی از کابوسی که در آن عشق و زندگی اش را از دست داده بود و حالا من از انتظار و او از کابوس رها شده و برای هم بی تاب و بی قراریم.
نمی توانم عشقم را انکار کنم. من او را دوست دارم و بخاطرش همیشه انتظار کشیده ام و حالا که به سوی من بازگشته نمی توانم خواهشها و التماسهایش را نادیده بگیرم. عشق نشسته در قلب و چشمانش مرا فریاد می زند و این فریاد را می شنوم.
می دانم شادی من، التیام بخش جراحات وارده بر قلب و روح شماست. بخاطر تمام همدردیها و بزرگواریهایتان متشکرم.
شیوای شما.

امیر و بی بی به هم نگاه کردند و هر دو از اعماق وجود لبخند زدند.
فرهاد داخل اتاقی که شیوا مدتی در آن سکونت داشت ایستاده بود و فضای اتاق را نگاه می کرد. تمام شب قبل را با یادآوری او گریسته بود. پشت در شیشه ای ایستاده بود و از ورای پرده حریر یه باغ چشم دوخته بود. همان طور که شیوا ساعتها به انتظار آمدنش در آن اتاق از ورای پرده حریر باغ را نگاه کرده بود.
و ناگهان صدای پای شیوا را از طبقه بالا شنید. هیجان زده از اتاق خارج شد و در حالیکه به سمت پله ها می رفت فریاد زد:
- شیوا... شیوا عزیزم.
صدای او باعث شد که خان جان سراسیمه از اتاقش خارج شود. با دیدن فرهاد که فریاد زنان به طبقه بالا می رفت گفت:
- فرهاد... پسرم چه اتفاقی افتاده؟
فرهاد روی آخرین پله ایستاد و با هیجان گفت:
- مادر، شیوا برگشته، او برگشته!
و منتظر پاسخ خان جان نماند و به طبقه بالا رفت. با شتاب در اتاق را باز کرد اما اتاق در سکوتی غم انگیز فرو رفته بود. جای شوق در نگاهش اندوه نشست. با گامهایی سست به سالن پایین برگشت. خان جان با تاثر گفت:
- حتما خواب دیدی پسرم.
فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
- اما من صدای پای او را شنیدم.
خان جان با غم نگاهش کرد و چیزی نگفت. و بار دیگر صدای قدمهای شیوا در گوشهای فرهاد طنین انداخت. فرهاد بار دیگر هیجان زده گفت:
- گوش کنید مادر... گوش کیند... نمی شنوید؟ صدای قدمهایش را نمی شنوید؟
خان جان با ترس بازوهای فرهاد را که به اطراف می نگریست گرفت و با تردید گفت:
- فرهاد... من هیچ صدایی نمی شنوم.
فرهاد لبخندی زد و در حالیکه صدایش از شوق می لرزید گفت:
- شیوای من داره میاد... او مرا بخشیده، صدای قدمهایش را می شنوم.
خان جان ناباورانه نگاهش کرد. احساس کرد از فرط ندامت و پشیمانی و غصه دیوانه شده. ملتمسانه گفت:
- فرهاد خواهش می کنم بس کن، مرا نترسان.
فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت:
- فکر می کنید دیوانه شدم؟ نه مادر... نه... بخدا صدای پایش را می شنوم.
و بعد دست او را گرفت و در حالیکه به سمت در خروجی می رفت گفت:
- همراه من بیا. بیا مادر، می بینی که او می آید... بیا مادر... بیا.
شیوا با گامهایی لرزان جلوی در رسید. نفسش که در سینه حبس شده بود را بیرون داد، دخترش را محکم تر در آغوش فشرد و با کلید همراهش در را باز کرد و قدم به درون باغ گذاشت.
باران آرام و بی تشویش می بارید و جلوه ای خاص به باغ بخشیده بود. شیوا در پناه چترش در حالیکه ثمره عشقشان را در آغوش داشت در جاده منتهی به ساختمان قدم برمی داشت. احساس کرد تمام درختان و تمام فضای باغ پیوند دوباره شان را تبریک می گویند و همراه آنها شادی می کنند.
بوی باران در عطر نفس هایشان گم شده بود و صدای ضربان قلبشان را پیچیده در تمام فضای باغ می شنید. شب تار انتظار پایان رسیده بود!
خان جان کنار فرهاد ایستاده بود و با نگرانی به چشمان پر از اشک و اشتیاق فرزندش می نگریست. فرهاد زیر لب زمزمه کرد:
- شیوای من... هرگز تنهایت نمی گذارم.
و که هنگامی خان جان به امتداد نگاه او نگریست، اشک شوق بر گونه هایش جاری شد.
شیوا مقابل پله ها ایستاد و فرهاد تصویر او را در تمام نگاهش جای داد و کویر نگاهش جانی دوباره یافت. در حالیکه اشک می ریخت آهسته از پله ها پایین رفت و دستانش را برای در آغوش کشیدن همسر و فرزندش از هم گشود و شیوا خود را در آغوش گرم و مطمئن او رها کرد و...
زیر رگبار نگاه دو عاشق و بارانی از اشک که بر سبزترین تصاویر آفرینش می چکید غم انتظار و اندوه جدایی محو گشت و او آمد.

از راهی که غبار تردید را باران عشق می شست.
با دستانی که حصار اعتماد را
به زندگی ریشه در عشق دوانیده شان هدیه می داد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا