مطبوع دستانش و بوی آشنایش را احساس می کرد. فرهاد بار دیگر به سالن برگشت و با عجله فشار شیوا را گرفت. فشار شش برای یک زن باردار خطرناک بود. در همین لحظه آمبولانس از راه رسید. دکتر خیلی سریع فشار شیوا را گرفت و به کمک پرستاران به او سرم وصل کردند. دکتر رو به فرهاد کرد و پرسید:
- همسرتان باردار هستند؟
فرهاد با دستپاچگی گفت:
- بله... بله، فکر می کنم دو ماه یا سه...
دکتر با تعجب گفت:
- فکر می کنید؟
و چون جوابی از فرهاد نشنید ادامه داد:
- احتیاجی به انتقال ایشان به بیمارستان نیست. بعد از پایان سرم، آن را قطع کنید. چند تا قرص تقویتی برایشان می نویسم. باید تقویت شود. اگر تحت نظر پزشک نیست همین فردا او را به یک پزشک معرفی کنید، بهتر است تحت مراقبت باشد.
فرهاد از آنها تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه شان کرد. دوباره که به سالن برگشت جسیکا گفت:
- می خواهی چکار کنی؟ چرا اجازه نمی دهی برود؟
فرهاد به چهره پژمرده و رنگ پریده شیوا چشم دوخت و ناگهان بیاد شب عروسی شان افتاد. آن شب نیز شیوا دچار افت شدید فشار شده بود. او را صدا کرده بودند. هنوز جمله شیوا را که گفته بود:
- می خوام بمیرم.
بیاد داشت. هر کلمه او چون خنجری بر قلبش فرو رفته بود و حالا... احساس کرد هرگز نمی تواند او را ببخشد. جسیکا بار دیگر گفت:
- پرسیدم چرا نمی فرستیش ایران؟
فرهاد روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
- خودش خواسته که بماند.
جسیکا گفت:
- اما با ماندنش در اینجا باعث عذاب تو می شود و تو مجبوری او را شکنجه بدهی. اگر بمیرد چه؟ با این وضعی که...
فرهاد فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
- تنهایم بگذار... همین حالا!
جسیکا به سمت سارا رفت، او را آماده کرد و آنجا را ترک کردند. فرهاد هم از جا برخاست، بالای سر شیوا ایستاد و گفت:
- می دانم که می شنوی، پس خوب گوش کن، خودت هم خوب می دانی من آدمی هستم که همیشه با باورهایم زندگی کرده ام نه با رویاها و خیال پردازیها. بودن تو در اینجا فقط باعث رنج و عذاب من است و مطمئن باش یادآوری خاطرات خوش گذشته نمی تواند سبب شود من از گناه بزرگی که مرتکب شده ای بگذرم. خودت می دانی مجازات زنان خطا کاری چون تو چیست، پس برو. برو تا خودم تو را به آن مجازات نرسانده ام.
سپس به یکی از خدمتکارها سفارش کرد تا پایان کامل سرم بالای سر شیوا بماند. و بعد به طبقه بالا رفت. اشک در چشمان شیوا جاری شد، جایی برای ماندن نبود.
فرهاد با صدای خدمتکار که از پشت در به گوش می رسید از خواب پرید و گفت:
- چه خبر شده؟
خدمتکار با تشویش گفت:
- آقای دکتر، خانوم شیوا رفته اند.
فرهاد با سرعت از جا برخاست و از اتاق خارج شد و گفت:
- مگر نگفتم مواظبش باشید؟ چطور رفته؟
و منتظر پاسخ خدمتکار نماند و به طبقه پایین رفت. به جای خالی شیوا نگاه کرد. سرم نیمه تمام روی میز قرار گرفته بود. جلوتر رفت و حلقه ازدواج شیوا را دید که روی تکه کاغذی کنار سرم قرار گرفته بود. کاغذ و حلقه را برداشت. روی کاغذ چند سطر به دست خط شیوا نوشته شده بود. فرهاد شروع کرد به خواندن نامه:
"من می روم، جایی برای ماندن نیست. فکر نکنی می خواهم خودم را تبرئه کنم و یا سعی بر آن دارم که تو را مجبور به بخشش خود سازم. فقط خواستم بگویم من از تو گریختم، از تو که نه تنها با رویاهایت زندگی نمی کنی بلکه با باورهایت هم زندگی نمی کنی. در حال حاضر با مشتی دروغ و تصورات دست به گریبان هستی که حاصل شک و بی اعتمادی توست.
تا حالا شکنجه ها و تحقیرهایت را تحمل کردم فقط به این خاطر که به رویاها و باورهای شیرینم امید بسته بودم و اما حالا...
رفتم چون رویاها و باورهایم در کنار تو تلخ و دردناک شده. دریافته ام حاصل عشق تو به من فقط بی اعتمادی است و کوهی از سرزنش و ناسزا که مطمئنا در ایران با آن روبه رو خواهم شد. تو باعث شدی حتی روی، رویارویی با پدرم را هم نداشته باشم، اما مجبورم و به همین خاطر هرگز تو را نخواهم بخشید و... آخر اینکه روزی به من گفتی پایه های زندگی ما ریشه در عشق دارد و همیشه استوار خواهند ماند اما حالا فهمیده ام که گرداگرد زندگی ریشه در عشق دوانیده ما را حصاری از یک اعتماد قوی نبود تا مانع از فروپاشی آن شود. "
"خداحافظ"
فرهاد فکر کرد شیوا برعکس آنچه گفته سعی داشته از گناهی که مرتکب شده خود را پاک و مبرا سازد. در عین حال با خواندن نامه شیوا احساس پوچی به او دست داد. لبخند تمسخر باری زد و آهسته گفت:
- برو، خوب فهمیدی بخشش در کار فرهاد نیست!
شیوا نگاهی به اطراف سالن مجلل نمود. دیگر برایش هیچ جذابیتی نداشت. نگاهش را به ساعت دوخت. یک ساعت انتظار کلافه اش کرده بود. در همین هنگام یکی از خدمتکارها وارد و با زبان انگلیسی گفت:
- چیزی میل دارید خانوم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، فقط خواهش می کنم یک بار دیگر با آقای لوییس تماس بگیرید.
خدمتکار پاسخ داد:
- ایشان در راه هستند خانوم، باید مسافت زیادی را طی کنند.
شیوا لبخندی زد و از او تشکر کرد. بعد از رفتن خدمتکار از جا برخاست. اگرچه هنوز ضعف داشت اما نشستن و انتظار کشیدن اعصاب متشنجش را متشنج تر می کرد. قدم زنان به سمت در شیشه ای رفت و از ورای پرده حریر نازک آن به خیابان چشم دوخت. درست همان موقع، ماشین جان را دید که مقابل ساختمان توقف نمود. قلب شیوا به هم فشرده شد. احساس کرد باید خنجری با خودش می آورد و تا دسته در قلب او فرو می کرد. و ناگهان بیاد آورد بیشتر به کمک و حمایت مالی او احتیاج دارد.
با باز شدن در به سمت آن چرخید. جان مات و مبهوت جلوی در ایستاد و به شیوا چشم دوخت. لاغر و ضعیف شده بود. باور نمی کرد که در آن مدت کوتاه آنقدر از بین رفته باشد. شیوا با صدایی پر از نفرت گفت:
- باید می کشتمت، اما حالا...
جان در را بست و گفت:
- چرا؟ چون فکر می کنی که من صلیبم را در اتاقت قرار دادم؟ فکر می کنی در تمام این مدت در حال توطئه و دسیسه بوده ام؟ اشتباه می کنی شیوا، به مریم مقدس قسم می خورم من از همه چیز بی خبرم. از ترس فرهاد استعفایم را نوشته ام و در این مدت مثل یک موش در سوراخی قایم شده بودم.
شیوا با اندوه گفت:
- به هر حال زندگی من از هم پاشیده، از خانه آمدم و تنها چیزی که همراه خود آورده ام لباسهای تنم و کیف روی دوشم است.
جان به سمت او رفت و گفت:
- در این مدت کوتاه خیلی لاغر و ضعیف شده ای. حتما فرهاد...
شیوا حرف او را قطع کرد و نگاهش را از او گرفت و گفت:
- نیامدم اینجا که تو برایم دل بسوزانی.
جان گفت:
- می خواهی برگردی ایران؟
شیوا گفت:
- دیگر جایی برای ماندن ندارم، باید برگردم.
جان گفت:
- پس درست؟
شیوا با اندوه گفت:
- فکر می کنی از این به بعد می توانم درس بخوانم؟
جان نفس عمیقی کشید، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بسیار خب... من برایت بلیط می گیرم و تو را با یکی از خدمتکارهایم به ایران می فرستم. بهتره با این وضع جسمانیت تنها نباشی.
شیوا گفت:
- ترجیح می دهم تنها و با اولین پرواز برگردم ایران.
جان گفت:
- باشه. من می روم فرودگاه، سعی می کنم برای اولین پرواز بلیط بگیرم.
نگاه عمیقی به او کرد و آنجا را ترک کرد. شیوا با اندوه تکیه اش را به دیوار زد. آنقدر خودش را خوار تصور کرد که مجبور شده بود از جان، از کسی که زندگی اش را از هم پاشیده بود کمک بگیرد.
ساعتی بعد جان برگشت. او موفق به دریافت بلیط برای دو ساعت بعد شده بود. ساعتی بعد هر دو در فرودگاه نشسته بودند. شیوا نگاهش را به تابلوی ساعت پروازها دوخته بود و یکی یکی آنها را می خواند. جان با کمی تردید بسته ای را از داخل جیب کتش خارج کرد و گفت من... من می خواستم این را از من قبول کنی.
شیوا به بسته نگاه کرد و پرسید:
- چی هست؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
- نترس، بمب ساعتی نیست!
و خودش آن را داخل کیف شیوا قرار داد.
شیوا معترضانه گفت
- همسرتان باردار هستند؟
فرهاد با دستپاچگی گفت:
- بله... بله، فکر می کنم دو ماه یا سه...
دکتر با تعجب گفت:
- فکر می کنید؟
و چون جوابی از فرهاد نشنید ادامه داد:
- احتیاجی به انتقال ایشان به بیمارستان نیست. بعد از پایان سرم، آن را قطع کنید. چند تا قرص تقویتی برایشان می نویسم. باید تقویت شود. اگر تحت نظر پزشک نیست همین فردا او را به یک پزشک معرفی کنید، بهتر است تحت مراقبت باشد.
فرهاد از آنها تشکر کرد و تا جلوی در بدرقه شان کرد. دوباره که به سالن برگشت جسیکا گفت:
- می خواهی چکار کنی؟ چرا اجازه نمی دهی برود؟
فرهاد به چهره پژمرده و رنگ پریده شیوا چشم دوخت و ناگهان بیاد شب عروسی شان افتاد. آن شب نیز شیوا دچار افت شدید فشار شده بود. او را صدا کرده بودند. هنوز جمله شیوا را که گفته بود:
- می خوام بمیرم.
بیاد داشت. هر کلمه او چون خنجری بر قلبش فرو رفته بود و حالا... احساس کرد هرگز نمی تواند او را ببخشد. جسیکا بار دیگر گفت:
- پرسیدم چرا نمی فرستیش ایران؟
فرهاد روی مبل نشست و با صدایی گرفته گفت:
- خودش خواسته که بماند.
جسیکا گفت:
- اما با ماندنش در اینجا باعث عذاب تو می شود و تو مجبوری او را شکنجه بدهی. اگر بمیرد چه؟ با این وضعی که...
فرهاد فورا حرف او را قطع کرد و گفت:
- تنهایم بگذار... همین حالا!
جسیکا به سمت سارا رفت، او را آماده کرد و آنجا را ترک کردند. فرهاد هم از جا برخاست، بالای سر شیوا ایستاد و گفت:
- می دانم که می شنوی، پس خوب گوش کن، خودت هم خوب می دانی من آدمی هستم که همیشه با باورهایم زندگی کرده ام نه با رویاها و خیال پردازیها. بودن تو در اینجا فقط باعث رنج و عذاب من است و مطمئن باش یادآوری خاطرات خوش گذشته نمی تواند سبب شود من از گناه بزرگی که مرتکب شده ای بگذرم. خودت می دانی مجازات زنان خطا کاری چون تو چیست، پس برو. برو تا خودم تو را به آن مجازات نرسانده ام.
سپس به یکی از خدمتکارها سفارش کرد تا پایان کامل سرم بالای سر شیوا بماند. و بعد به طبقه بالا رفت. اشک در چشمان شیوا جاری شد، جایی برای ماندن نبود.
فرهاد با صدای خدمتکار که از پشت در به گوش می رسید از خواب پرید و گفت:
- چه خبر شده؟
خدمتکار با تشویش گفت:
- آقای دکتر، خانوم شیوا رفته اند.
فرهاد با سرعت از جا برخاست و از اتاق خارج شد و گفت:
- مگر نگفتم مواظبش باشید؟ چطور رفته؟
و منتظر پاسخ خدمتکار نماند و به طبقه پایین رفت. به جای خالی شیوا نگاه کرد. سرم نیمه تمام روی میز قرار گرفته بود. جلوتر رفت و حلقه ازدواج شیوا را دید که روی تکه کاغذی کنار سرم قرار گرفته بود. کاغذ و حلقه را برداشت. روی کاغذ چند سطر به دست خط شیوا نوشته شده بود. فرهاد شروع کرد به خواندن نامه:
"من می روم، جایی برای ماندن نیست. فکر نکنی می خواهم خودم را تبرئه کنم و یا سعی بر آن دارم که تو را مجبور به بخشش خود سازم. فقط خواستم بگویم من از تو گریختم، از تو که نه تنها با رویاهایت زندگی نمی کنی بلکه با باورهایت هم زندگی نمی کنی. در حال حاضر با مشتی دروغ و تصورات دست به گریبان هستی که حاصل شک و بی اعتمادی توست.
تا حالا شکنجه ها و تحقیرهایت را تحمل کردم فقط به این خاطر که به رویاها و باورهای شیرینم امید بسته بودم و اما حالا...
رفتم چون رویاها و باورهایم در کنار تو تلخ و دردناک شده. دریافته ام حاصل عشق تو به من فقط بی اعتمادی است و کوهی از سرزنش و ناسزا که مطمئنا در ایران با آن روبه رو خواهم شد. تو باعث شدی حتی روی، رویارویی با پدرم را هم نداشته باشم، اما مجبورم و به همین خاطر هرگز تو را نخواهم بخشید و... آخر اینکه روزی به من گفتی پایه های زندگی ما ریشه در عشق دارد و همیشه استوار خواهند ماند اما حالا فهمیده ام که گرداگرد زندگی ریشه در عشق دوانیده ما را حصاری از یک اعتماد قوی نبود تا مانع از فروپاشی آن شود. "
"خداحافظ"
فرهاد فکر کرد شیوا برعکس آنچه گفته سعی داشته از گناهی که مرتکب شده خود را پاک و مبرا سازد. در عین حال با خواندن نامه شیوا احساس پوچی به او دست داد. لبخند تمسخر باری زد و آهسته گفت:
- برو، خوب فهمیدی بخشش در کار فرهاد نیست!
شیوا نگاهی به اطراف سالن مجلل نمود. دیگر برایش هیچ جذابیتی نداشت. نگاهش را به ساعت دوخت. یک ساعت انتظار کلافه اش کرده بود. در همین هنگام یکی از خدمتکارها وارد و با زبان انگلیسی گفت:
- چیزی میل دارید خانوم؟
شیوا گفت:
- متشکرم، فقط خواهش می کنم یک بار دیگر با آقای لوییس تماس بگیرید.
خدمتکار پاسخ داد:
- ایشان در راه هستند خانوم، باید مسافت زیادی را طی کنند.
شیوا لبخندی زد و از او تشکر کرد. بعد از رفتن خدمتکار از جا برخاست. اگرچه هنوز ضعف داشت اما نشستن و انتظار کشیدن اعصاب متشنجش را متشنج تر می کرد. قدم زنان به سمت در شیشه ای رفت و از ورای پرده حریر نازک آن به خیابان چشم دوخت. درست همان موقع، ماشین جان را دید که مقابل ساختمان توقف نمود. قلب شیوا به هم فشرده شد. احساس کرد باید خنجری با خودش می آورد و تا دسته در قلب او فرو می کرد. و ناگهان بیاد آورد بیشتر به کمک و حمایت مالی او احتیاج دارد.
با باز شدن در به سمت آن چرخید. جان مات و مبهوت جلوی در ایستاد و به شیوا چشم دوخت. لاغر و ضعیف شده بود. باور نمی کرد که در آن مدت کوتاه آنقدر از بین رفته باشد. شیوا با صدایی پر از نفرت گفت:
- باید می کشتمت، اما حالا...
جان در را بست و گفت:
- چرا؟ چون فکر می کنی که من صلیبم را در اتاقت قرار دادم؟ فکر می کنی در تمام این مدت در حال توطئه و دسیسه بوده ام؟ اشتباه می کنی شیوا، به مریم مقدس قسم می خورم من از همه چیز بی خبرم. از ترس فرهاد استعفایم را نوشته ام و در این مدت مثل یک موش در سوراخی قایم شده بودم.
شیوا با اندوه گفت:
- به هر حال زندگی من از هم پاشیده، از خانه آمدم و تنها چیزی که همراه خود آورده ام لباسهای تنم و کیف روی دوشم است.
جان به سمت او رفت و گفت:
- در این مدت کوتاه خیلی لاغر و ضعیف شده ای. حتما فرهاد...
شیوا حرف او را قطع کرد و نگاهش را از او گرفت و گفت:
- نیامدم اینجا که تو برایم دل بسوزانی.
جان گفت:
- می خواهی برگردی ایران؟
شیوا گفت:
- دیگر جایی برای ماندن ندارم، باید برگردم.
جان گفت:
- پس درست؟
شیوا با اندوه گفت:
- فکر می کنی از این به بعد می توانم درس بخوانم؟
جان نفس عمیقی کشید، با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
- بسیار خب... من برایت بلیط می گیرم و تو را با یکی از خدمتکارهایم به ایران می فرستم. بهتره با این وضع جسمانیت تنها نباشی.
شیوا گفت:
- ترجیح می دهم تنها و با اولین پرواز برگردم ایران.
جان گفت:
- باشه. من می روم فرودگاه، سعی می کنم برای اولین پرواز بلیط بگیرم.
نگاه عمیقی به او کرد و آنجا را ترک کرد. شیوا با اندوه تکیه اش را به دیوار زد. آنقدر خودش را خوار تصور کرد که مجبور شده بود از جان، از کسی که زندگی اش را از هم پاشیده بود کمک بگیرد.
ساعتی بعد جان برگشت. او موفق به دریافت بلیط برای دو ساعت بعد شده بود. ساعتی بعد هر دو در فرودگاه نشسته بودند. شیوا نگاهش را به تابلوی ساعت پروازها دوخته بود و یکی یکی آنها را می خواند. جان با کمی تردید بسته ای را از داخل جیب کتش خارج کرد و گفت من... من می خواستم این را از من قبول کنی.
شیوا به بسته نگاه کرد و پرسید:
- چی هست؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
- نترس، بمب ساعتی نیست!
و خودش آن را داخل کیف شیوا قرار داد.
شیوا معترضانه گفت