اختر چرخ ادب ( پروین اعتصامی )

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است

پروین اعتصامی، شاعره نامدار معاصر ایران از گویندگان قدر اول زبان فارسی است که با تواناترین گویندگان مرد ، برابری کرده و به گواهی اساتید و سخن شناسان معاصر گوی سبقت را از آنان ربوده است.
در جامعه ما با همه اهتمام و نظام فکری اسلام به تعلیم و تربیت عموم و لازم شمردن پرورش فکری و تقویت استعدادهای زن و مرد، باز برای جنس زن به علت نظام مرد سالاری امکان تحصیل و پرورش تواناییهای ذوق کم بوده و روی همین اصل تعداد گویندگان و علماء زن ایران در برابر خیل عظیم مردان که در این راه گام نهاده اند؛ ناچیز می نماید و پروین در این حد خود منحصر به فرد است.
رمز توفیق این ارزشمند زن فرهنگ و ادب فارسی، علاوه بر استعداد ذاتی؛ معجزه تربیت و توجه پدر نامور اوست که علیرغم محرومیت زن ایرانی از امکانات تحصیل و فقدان مدارس دخترانه، خود به تربیت او همت گماشت و دختر با استعداد و با سرمایه معنوی خود را به مقامی که در خورد او بود رسانید.
پدر پروین میرزا یوسف اعتصامی (اعتصام الملک) پسر میرزا ایراهیم خان مستوفی ملقب به اعتصام الملک از اهالی آشتیان بود که در جوانی به سمت استیفای آذربایجان به تبریز رفت و تا پایان عمر در همان شهر زیست.
یوسف اعتصام الملک در 1291 هـ.ق در تبریز به دنیا آمد. ادب عرب و فقه و اصول و منطق و کلام و حکمت قدیم و زبانهای ترکی و فرانسه را در تبریز آموخت و در لغت عرب احاطه کامل یافت. هنوز بیست سال از عمرش نرفته بود که کتاب (قلائد الادب فی شرح اطواق الذهب) را که رساله ای بود در شرح یکصد مقام از مقامات محمود بن عمر الزمخشری در نصایح و حکم و مواعظ و مکارم اخلاق به زبان عربی نوشت که بزودی جزء کتابهای درسی مصریان قرار گرفت. چندی بعد کتاب (ثورة الهند یا المراة الصابره) او نیز مورد تحسین ادبای ساحل نیل قرار گرفت .
کتاب (تربیت نسوان) او که ترجمه (تحریر المراة) قاسم امین مصری بود به سال 1318 هـ.ق انتشار یافت که در آن روزگار تعصب عام و بیخبری عموم از اهمیت پرورش بانوان در جامعه ایرانی رخ می نمود.
اعتصام الملک از پیشقدمان راستین تجدد ادبی در ایران و به حق از پیشوایان تحول نثر فارسی است. چه او با ترجمه شاهکارهای نویسندگان بزرگ جهان، در پرورش استعدادهای جوانان، نقش بسزا داشت. او علاوه بر ترجمه بیش از 17 جلد کتاب در بهار 1328 هـ.ق مجموعه ادبی نفیس و پرارزشی بنام (بهار) منتشر کرد که طی انتشار 24 شماره در دو نوبت توانست مطالب سودمند علمی- ادبی- اخلاقی- تاریخی- اقتصادی و فنون متنوع را به روشی نیکو و روشی مطلوب عرضه کند.
زندگینامه
رخشنده اعتصامی مشهور به پروین اعتصامی از شاعران بسیار نامی معاصر در روز 25 اسفند سال 1285 شمسی در تبریز تولد یافت و از ابتدا زیر نظر پدر دانشمند و سخندان خود که با انتشار کتاب (تربیت نسوان) اعتقاد و آگاهی خود را به لزوم تربیت دختران نشان داده بود، به رشد پرداخت.
در کودکی با پدر به تهران آمد. ادبیات فارسی و ادبیات عرب را نزد وی قرار گرفت و از محضر ارباب فضل و دانش که در خانه پدرش گرد می آمدند بهره ها یافت و همواره آنان را از قریحه سرشار و استعداد خارق العاده خویش دچار حیرت می ساخت. در هشت سالگی به شعر گفتن پرداخت و مخصوصاً با به نظم کشیدن قطعات زیبا و لطیف که پدرش از کتب خارجی (فرنگی- ترکی و عربی) ترجمه می کرد طبع آزمائی می نمود و به پرورش ذوق می پرداخت.
در تیر ماه سال 1303 شمسی برابر با ماه 1924 میلادی دوره مدرسه دخترانه آمریکایی را که به سرپرستی خانم میس شولر در ایران اداره می شد با موفقیت به پایان برد و در جشن فراغت از تحصیل خطابه ای با عنوان" زن و تاریخ" ایراد کرد.
او در این خطابه از ظلم مرد به شریک زندگی خویش که سهیم غم و شادی اوست سخن می گفت .خانم میس شولر، رئیس مدرسه امریکایی دختران خاطرات خود را از تحصیل و تدریس پروین در آن مدرسه چنین بیان می کند.
"پروین، اگر چه در همان اوان تحصیل در مدرسه آمریکایی نیز معلومات فراوان داشت، اما تواضع ذاتیش به حدی بود که به فرا گرفتن مطلب و موضوع تازه ای که در دسترس خود می یافت شوق وافر اظهار می نمود."
خانم سرور مهکامه محصص از دوستان نزدیک پروین که گویا بیش از دوازده سال با هم مراوده و مکاتبه داشتند او را پاک طینت، پاک عقیده، پاک دامن، خوشخو، خوشرفتار، در مقام دوستی متواضع و در طریق حقیقت و محبت پایدار توصیف می کند.
پروین در تمام سفرهایی که با پدرش در داخل و خارج ایران می نمود شرکت می کرد و با سیر و سیاحت به گسترش دید و اطلاعات و کسب تجارب تازه می پرداخت.
این شاعر آزاده، پیشنهاد ورود به دربار را با بلند نظری نپذیرفت و مدال وزارت معارف ایران را رد کرد.
پروین در نوزده تیر ماه 1313 با پسر عموی خود ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت.
شوهر پروین از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. او که در خانه ای سرشار از مظاهر معنوی و ادبی و به دور از هر گونه آلودگی پرورش یافته بود پس از ازدواج ناگهان به خانه ای وارد شد که یک دم از بساط عیش و نوش خالی نبود و طبیعی است همگامی این دو طبع مخالف نمی توانست دیری بپاید و سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از کابین طلاق گرفت.
با این همه او تلخی شکست را با خونسردی و متانت شگفت آوری تحمل کرد و تا پایان عمر از آن سخنی بر زبان نیاورد و شکایتی ننمود.
بعد از آن واقعه تأثیرانگیز پروین مدتی در کتابخانه دانشسرای عالی تهران سمت کتابداری داشت و به کار سرودن اشعار ناب خود نیز ادامه می داد. تا اینکه دست اجل او را در 34 سالگی از جامعه ادبی گرفت در حالی که بعد از آن سالها می توانست عالی ترین پدیده های ذوقی و فکری انسانی را به ادبیات پارسی ارمغان نماید. بهرحال در شب 16 فروردین سال 1320 خورشیدی به بیماری حصبه در تهران زندگی را بدرود گفت و پیکر او را به قم بردند و در جوار قبر پدر دانشمندش در مقبره خانوادگی بخاک سپردند.
در تهران و ولایات، ادبا و شعرا از زن و مرد اشعار و مقالاتی در جراید نشر و مجالس یادبودی برای او برپا کردند.
در سال 1314 چاپ اول دیوان پروین اعتصامی، شاعره توانای ایران، به همت پدر ادیب و گرانمایه اش انتشار یافت و دنیای فارسی زبان از ظهور بلبل داستانسرای دیگری در گلزار پر طراوت و صفای ادب فارسی آگاهی یافت و از غنچه معطر ذوق و طبع او محفوظ شد.
پروین برای سنگ مزار خود نیز قطعه اندوهباری سروده که هم اکنون بر لوح نماینده مرقدش حک شده است.​

ویژگی سخن
او در قصایدش پیرو سبک متقدمین بویژه ناصرخسرو است و اشعارش بیشتر شامل مضامین اخلاقی و عرفانی می باشد. پروین موضوعات حکمتی و اخلاقی را با چنان زبان ساده و شیوایی بیان می دارد که خواننده را از هر طبقه تحت تاثیر قرار می دهد. او در قدرت کلام و چیره دستی بر صنایع و آداب سخنوری همپایه ی گویندگان نامدار قرار داشته و در این میان به مناظره توجه خاص دارد و این شیوهء را که شیوهء شاعران شمال و غرب ایران بود احیاء می نماید. پروین تحت تاثیر سعدی و حافظ بوده و اشعارش ترکیبی است از دو سبک خراسانی و سبک عراقی .
چاپ اول دیوان که آراسته به دیباچه پر مغز شاعر و استاد سخن شناس ملک الشعرای بهار و حاوی نتیجه بررسی و تحقیق او در تعیین ارزش ادبی و ویژگیهای سخن پروین بود شامل بیش از یکصد و پنجاه قصیده و مثنوی در زمان شاعر و با قطعه ای در مقدمه از خود او تنظیم شده بود. پروین با اعتقاد راسخ به تأثیر پدر بزرگوارش در پرورش طبعش، دیوان خود را به او تقدیم می کند .
***
نمونه اثر
این قطعه را برای سنگ مزار خود سروده است
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب چروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسید مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آنکس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است​

قریحه سرشار و استعداد خارق العاده پروین در شعر همواره موجب حیرت فضلا و دانشمندانی بود که با پدرش معاشرت داشتند، به همین جهت برخی بر این گمان بودند که آن اشعار از او نیست.
پروین اعتصامی بی تردید بزرگترین شاعر زن ایرانی است که در طول تاریخ ادبیات پارسی ظهور نموده است. اشعار وی پیش از آنکه بصورت دیوان منتشر شود در مجلد دوم مجله بهار که به قلم پدرش مرحوم یوسف اعتصام الملک انتشار می یافت چاپ می شد (1302 ـ 1300 خورشیدی) دیوان اشعار پروین اعتصامی که شامل 6500 بیت از قصیده و مثنوی و قطعه است تاکنون چندین بار به چاپ رسیده است.
مقدمه دیوان به قلم شادروان استاد محمد تقی ملک الشعرای بهار است که پیرامون سبک اشعار پروین و ویژگیهای اشعار او نوشته است.​

سخن آخر
عمر پروین بسیار کوتاه بود، کمتر زنی از میان سخنگویان اقبالی همچون پروین داشت که در دورانی این چنین کوتاه شهرتی فراگیر داشته باشد. پنجاه سال و اندی است که از درگذشت این شاعره بنام می گذرد و همگان اشعار پروین را می خوانند و وی را ستایش می کنند و بسیاری از ابیات آن بصورت ضرب المثل به زبان خاص و عام جاری گشته است.
شعر پروین شیوا، ساده و دلنشین است. مضمونهای متنوع پروین مانندباغ پرگیاهی است که به راستی روح را نوازش می دهد. اخلاق و همه تعابیر و مفاهیم زیبا و عادلانه آن چون ستاره ای تابناک بر دیوان پروین می درخشد چنانکه استاد بهار در مورد اشعار وی می فرمایند در پروین در قصاید خود پس از بیانات حکیمانه و عارفانه روح انسان را به سوی سعی و عمل امید، حیات، اغتنام وقت، کسب کمال، همت، اقدام نیکبختی و فضیلت سوق می دهد.​
 
آخرین ویرایش:

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
مست و هوشیار
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه خمارینست

گفت: تا داروغه را گوئیم در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
 
آخرین ویرایش:

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
دزد و قاضی
برد دزدی را سوی قاضی عسس
خلق بسیاری روان از پیش و پس
گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود
دزد گفت از مردم آزاری چه سود
گفت، بدکردار را بد کیفر است
گفت، بد کار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوی شغل خویشتن
گفت، هستم همچو قاضی راهزن
گفت، آن زرها که بردستی کجاست
گفت، در همیان تلبیس شماست
گفت، آن لعل بدخشانی چه شد
گفت، میدانیم و میدانی چه شد
گفت، پیش کیست آن روشن نگین
گفت، بیرون آر دست از آستین
دزدی پنهان و پیدا، کار تست
مال دزدی، جمله در انبار تست
تو قلم بر حکم داور میبری
من ز دیوار و تو از در میبری
حد بگردن داری و حد میزنی
گر یکی باید زدن، صد میزنی
میزنم گر من ره خلق، ای رفیق
در ره شرعی تو قطاع الطریق
میبرم من جامهی درویش عور
تو ربا و رشوه میگیری بزور
دست من بستی برای یک گلیم
خود گرفتی خانه از دست یتیم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سیه دل مدرک و حکم و سند
دزد جاهل، گر یکی ابریق برد
دزد عارف، دفتر تحقیق برد
دیده های عقل، گر بینا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دین رهید
شحنه ما را دید و قاضی را ندید
من براه خود ندیدم چاه را
تو بدیدی، کج نکردی راه را
میزدی خود، پشت پا بر راستی
راستی از دیگران میخواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای عجب، عیب خود مپوش
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزوها 1
اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن
دل تهي از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهين محبت بي پر و بال آمدن
پيش باز عشق آيين كبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بياد روي جانان اندر آذز داشتن

اشك را چون لعل پروردن به خوناب جگر
ديده را سوداگر ياقوت احمر داشتن

هر كجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر كجا ناراست خود را چون سمندر داشتن

آب حيوان يافتن بي رنج در ظلمات دل
زان همي نوشيدن و ياد سكندر داشتن

از براي سود،در درياي بي پايان علم
عقل را مانند غوّاصان، شناور داشتن

گوشوار حكمت اندر گوش جان آويختن
چشم دل را با چراغ جان منوّر داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچيزي سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زرّ ناب
علم و جان را كيميا و كيمياگر داشتن

همچو مور اندر ره همّت همي پاكوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن



گفتمش نقاش را نقشی زند از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزو 2
اي خوشا سوداي دل از ديده پنهان داشتن
مبحث تحقيق را دردفتر جان داشتن

ديبه ها بي كارگاه و دوك و جولا بافتن
گنجها بي پاسبان و بي نگهبان داشتن

بنده فرمان خود كردن همه آفاق را
ديو بستن، قدرت دست سليمان داشتن

در ده ويران دل،اقليم دانش ساختن
در ره سيل قضا، بنياد و بنيان داشتن

ديده را دريا نمودن، مردمك را غوصگر
مُلك دهقاني خريدن، كار دهقان داشتن

از تكلّف دور گشتن، ساده و خوش زيستن
وقت حاصل خرمن خود را به دامان داشتن

روز را با كشت و زرع و شخم آوردن به شب
شامگاهان در تنور خويشتن نان داشتن

سر بلندي خواستن در عين پستي، ذرّه وار
آرزوي صحبت خورشيد رخشان داشتن
 

سـعید

مدیر بازنشسته


آتش دل

به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
بنفشه مژده نوروز مي دهد ما را
بجز رخ تو كه زيب و فرش ز خون دل است
جواب داد كه من نيز صاحب هنرم
ميان آتشم و هيچ كه نمي سوزم
علامت خطر است اين قباي خون آلود
بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
از آن،‌زمانه به ما ايستادگي آموخت
يكي نظر به گل افكند و ديگري بگياه
نه هر نسيم كه اين جا است بر تو مي گذرد
ميان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
تو غرق سيم و زر و من ز خون دل رنگين
ز آب چشمه و باران نمي شود خاموش
هنر نماي نبودم بدين هنرمندي
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
تو روي سخت قضا و قدر نديدستي
از آن، دراز نكردم سخن در اين معني
خوش آن كه نام نكويي بيادگار گذاشت
كه هر كه در صف باغ است صاحب هنري است
شكوفه را ز خزان و ز مهرگان خبري است
بهر رخي كه در اين منظر است زيب و فري است
در اين صحيفه ز من نيز نقشي و اثري است
هماره بر سرم از جور آسمان شرري است
هر آن كه در ره هستي است در ره خطري است
به دست رهزن گيتي هماره نيشتري است
ولي ميان ز شب تا سحرگهان اگري است
كه تا ز پاي نيفتيم، تا كه پا و سري است
ز خوب و زشت چه منظور، هر كه را نظري است
صبا صباست، بهر سبزه و گلش گذري است
كه گل به طرف چمن هر چه هست عشوه گري است
بفقر خلق چه خندي، تو را كه سيم و زري است
كه آتشي كه در اين جاست آتش جگري است
سخن حديث دگر، كار قصه دگري است
بدان دليل كه مهمان شامي و سحري است
هنوز آن چه تو را مي نمايد آستري است
كه كار زندگي لاله كار مختصري است
كه عمر بي ثمر نيك، عمر بي ثمري است

كسي كه در طلب نام نيك رنج كشيد
اگر چه نام نشانيش نيست، ناموري است
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گه احرام روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه زینسان
عروس پرده‌ي بزم وصالم
که من مرآت نور ذوالجلالم
خداوندم عزيز و نامور داشت
مرا دست خليل الله برافراشت
مکاني همچو من، فرخنده و پاک
نباشد هيچ اندر خطه‌ي خاک
چو ملک من، سراي ايمني نيست
چو بزم من، بساط روشني نيستب
سي قربانيان خاص داريم
بسي سرگشته‌ي اخلاص داريم
بناي شوق را، بنياد از ماست
اساس کشور ارشاد، از ماست
خداوند جهان را خانه، مائيم
چراغ اين همه پروانه، مائيم
حقيقت را کتاب و دفتر، اينجاست
پرستشگاه ماه و اختر، اينجاست
بسي گردن فرازان، سر نهادند
در اينجا، بس شهان افسر نهادند
بسي گنجينه، در پا ريختندم
بسي گوهر، ز بام آويختندم
بمعني، حامي افتادگانيم
بصورت، قبله‌ي آزادگانيم
در آن هم، نکته‌اي جز نام حق نيست
کتاب عشق را، جز يک ورق نيست
مبارک نيتي، کاين کار پرداخت
مقدس همتي، کاين بارگه ساخت

خدا را سجده آرد، گاه و بيگاه
درين درگاه، هر سنگ و گل و کاه
ستايش مي‌کنند، اجسام و اجرام
«انا الحق» ميزنند اينجا، در و بام
سخن گويان معني، بي زبانند
در اينجا، عرشيان تسبيح خوانند
پر روح‌الامين، فرش ره ماست
بلندي را، کمال از درگه ماست
کسي را دست بر کس تاختن نيست
در اينجا، رخصت تيغ آختن نيست
شکار آسوده است و طائر آزاد
نه دام است اندرين جانب، نه صياد
خوش آن معمار، کاين طرح نکو ريخت
خوش آن استاد، کاين آب و گل آميخت
خوش آن بازارگان، کاين حله بفروخت
خوش آن درزي، که زرين جامه‌ام دوخت
بگردون بلندم، برتريهاست مرا،
زين حال، بس نام‌آوريهاست
ز نيکان، خود پسنديدن نه نيکوست
بدوخنديد دل آهسته، کاي دوست
که گوئي فارغي از کعبه‌ي دل
چنان راني سخن، زين توده‌ي گل
مبارک کعبه‌اي مانند دل نيست
ترا چيزي برون از آب و گل نيست
مرا بفراشت دست حي داور
ترا گر ساخت ابراهيم آذر
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا آرامگاه از سينه دادند
ترا گر گوهر و گنجينه دادند
مرا بازست در، هرگاه و بيگاه
ترا در عيدها بوسند درگاه
مرا معمار هستي، کرد آباد
ترا گر بنده‌اي بنهاد بنياد
مرا تفسيري از هر دفتر آرند
ترا تاج ار ز چين و کشمر آرند
مرا در هر رگ، از خون جويباريست
ز ديبا، گر ترا نقش و نگاريست
تو از خاکي و ما از جان پاکيم
تو جسم تيره‌اي، ما تابناکيم
مرا هم هست تدبيري و رائي
ترا گر مروه‌اي هست و صفائي
وگر هست، انعکاس چهره‌ي اوست
درينجا نيست شمعي جز رخ دوست
مرا يارند عشق و حسرت و آه
ترا گر دوستدارند اختر و ماه
مرا با عقل و جان، همسايه کردند
ترا گر غرق در پيرايه کردند
درين گمگشته کشتي، ناخداهاست
درين عزلتگه شوق، آشناهاست
بمعني، خانه‌ي خاص خدائيم
بظاهر، ملک تن را پادشائيم
جز اين نقشي، هر نقشي مجازي است
درينجا رمز، رمز عشق بازي است
بخون آلوده، پيکانهاست ما را
درين گرداب، قربانهاست ما را
ازين دريا، بجز ساحل نديدي
تو، خون کشتگان دل نديدي
کجا ز آلودگيها باک دارد
کسي کاو کعبه‌ي دل پاک دارد
چه قنديلي است از جان روشناتر
چه محرابي است از دل با صفاتر
خوش آن مرغي، کازين شاخ آشيان کرد
خوش آن کو جامه از ديباي جان کرد
کند در سجدگاه دل، نمازي
خوش آنکس، کز سر صدق و نيازي
که دل چون کعبه، زالايش تهي داشت
کسی بر مهتران پروین مهی داشت

 
  • Like
واکنش ها: fifa

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای دل عبث مخور غم دنیا را


فکرت مکن نیامده فردا را



کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را


بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را


این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را


از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را


دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را


در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را


پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را


این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را


آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را


افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را


پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را


زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را


پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را


دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را


ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را


زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را


از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را


از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را


مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را


بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را


خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را


پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را


آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را


اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را


پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را


شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را


ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را


بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را


علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را


نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را


عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را


ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را


گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را


صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را


ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را


خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را


نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را


انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را


برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را


آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را


بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را


ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را


از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را


ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را


در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را


در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را


هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را


بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را


ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را


خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را


پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل اگر توشه و توانی داشت


در ره عقل کاروانی داشت



دیده گر دفتر قضا میخواند


ز سیه کاریش امانی داشت


رهزن نفس را شناخته بود

گنجهایش نگاهبانی داشت


کشت و زرعی به ملک جان میکرد

بی نیاز از جهان، جهانی داشت


گوش ما موعظت نیوش نبود

ورنه هر ذره‌ای دهانی داشت


ما در این پرتگه چه میکردیم

مرکب آز گر عنانی داشت


با چنین آتش و تف و دم و دود

کاشکی این تنور نانی داشت


آزمند این چنین گرسنه نبود

اگر این سفره میهمانی داشت


همه را زنده می‌نشاید گفت

زندگی نامی و نشانی داشت


داستان گذشتگان پند است

هر که بگذشت داستانی داشت


رازهای زمانه را میگفت

در و دیوار گر زبانی داشت


اشکها انجم سپهر دلند

این زمین نیز آسمانی داشت


تن بدریوزه خوی کرد و ندید

که چو جان گنج شایگانی داشت


خیره گفتند روح گنج تن است

گنج اگر بود، پاسبانی داشت


تن که یک عمر زندهٔ جان بود

هرگز آگه نشد که جانی داشت


آنچنان شو که گل شوی نه گیاه

باغ ایام باغبانی داشت


نیکبخت آن توانگری که بدل

غم مسکین ناتوانی داشت


چاشت را با گرسنگان میخورد

تا که در سفره نیم نانی داشت


زندگانی تجارتی است کاز آن

همه کس غبنی و زیانی داشت


بوریاباف بود جولهٔ دهر

نه پرندی نه پرنیانی داشت


رو به روزگار خواب نکرد

تا که این قلعه ماکیانی داشت


گم شد و کس نیافتش دیگر

گهر عمر، کاش کانی داشت


صید و صیاد هر دو صید شدند

تا قضا تیری و کمانی داشت


دل بحق سجده کرد و نفس بزر

هر کسی سر بر آستانی داشت


ما پراکندگان پنداریم

ورنه هر گله‌ای شبانی داشت


موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است

زندگی بحر بی کرانی داشت


خامهٔ دهر بر شکوفه نوشت:

هر بهاری ز پی خزانی داشت


تیره و کند گشت تیغ وجود

کاشکی صیقل و فسانی داشت

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صاعقه ما ،ستم اغنیاست





برزگری پند به فرزند داد


کای پسر، این پیشه پس از من تراست



مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست




کشت کن آنجا که نسیم و نمی است

خرمی مزرعه، ز آب و هواست




دانه، چو طفلی است در آغوش خاک

روز و شب، این طفل به نشو و نماست




میوه دهد شاخ، چو گردد درخت

این هنر دایهٔ باد صباست




دولت نوروز نپاید بسی

حمله و تاراج خزان در قفاست




دور کن از دامن اندیشه دست

از پی مقصود برو تات پاست




هر چه کنی کشت، همان بدروی

کار بد و نیک، چو کوه و صداست




سبزه بهر جای که روید، خوش است

رونق باغ، از گل و برگ و گیاست




راستی آموز، بسی جو فروش

هست در این کوی، که گندم نماست




نان خود از بازوی مردم مخواه

گر که تو را بازوی زور آزماست




سعی کن، ای کودک مهد امید

سعی تو بنا و سعادت بناست




تجربه میبایدت اول، نه کار

صاعقه در موسم خرمن، بلاست




گفت چنین، کای پدر نیک رای

صاعقهٔ ما ستم اغنیاست




پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب

قسمت ما، درد و غم و ابتلاست




دولت و آسایش و اقبال و جاه

گر حق آنهاست، حق ما کجاست




قوت، بخوناب جگر میخوریم

روزی ما، در دهن اژدهاست




غله نداریم و گه خرمن است

هیمه نداریم و زمان شتاست




حاصل ما را، دگران می‌برند

زحمت ما زحمت بی مدعاست




از غم باران و گل و برف و سیل

قامت دهقان، بجوانی دوتاست




سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است

در ده ما، بس شکم ناشتاست




گه نبود روغن و گاهی چراغ

خانهٔ ما، کی همه شب روشناست




زین همه گنج و زر و ملک جهان

آنچه که ما راست، همین بوریاست




همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است

لیک دو صد وصله، مرا بر قباست




رنجبر، ار شاه بود وقت شام

باز چو شب روز شود، بی‌نواست




خرقهٔ درویش، ز درماندگی

گاه لحاف است و زمانی عباست




از چه، شهان ملک ستانی کنند

از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست




پای من از چیست که بی موزه است

در تن تو، جامهٔ خلقان چراست




خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟

از چه درین دهکده قحط و غلاست




در عوض رنج و سزای عمل

آنچه رعیت شنود، ناسزاست




چند شود بارکش این و آن

زارع بدبخت، مگر چارپاست




کار ضعیفان ز چه بی رونق است

خون فقیران ز چه رو، بی بهاست




عدل، چه افتاد که منسوخ شد

رحمت و انصاف، چرا کیمیاست




آنکه چو ما سوخته از آفتاب

چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست




ز انده این گنبد آئینه‌گون

آینهٔ خاطر ما بی صفاست




آنچه که داریم ز دهر، آرزوست

آنچه که بینیم ز گردون، جفاست




پیر جهاندیده بخندید کاین

قصهٔ زور است، نه کار قضاست




مردمی و عدل و مساوات نیست

زان، ستم و جور و تعدی رواست




گشت حق کارگران پایمال

بر صفت غله که در آسیاست




هیچکسی پاس نگهدار نیست

این لغت از دفتر امکان جداست




پیش که مظلوم برد داوری

فکر بزرگان، همه آز و هوی ست




انجمن آنجا که مجازی بود

گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست




رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم

خدمت این قوم، به روی و ریاست




نبض تهی دست نگیرد طبیب

درد فقیر، ای پسرک، بی دواست




ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم

مرد غنی، با همه کس آشناست




بار خود از آب برون میکشد

هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست




مردم این محکمه، اهریمنند

دولت حکام، ز غصب و رباست




آنکه سحر، حامی شرع است و دین

اشک یتیمانش، گه شب غذاست




لاشه خورانند و به آلودگی

پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست




خون بسی پیرزنان خورده‌است

آنکه بچشم من و تو، پارساست




خوابگه آنرا که سمور و خز است

کی غم سرمای زمستان ماست




هر که پشیزی بگدائی دهد

در طلب و نیت عمری دعاست




تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را، چه خبر از خداست
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز و فردا

بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنائی هست
من به پیوند تو یک رای شدم
گر ترا نیز چنین رائی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشائی هست
گر که منظور تو زیبائی ماست
هر طرف چهره‌ی زیبائی هست
پا بهرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنائی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفائی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائی هست
نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
نه ز زاغ و زغن آوائی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پائی هست
هیچکس را سر بدخوئی نیست
همه را میل مدارائی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیده‌ی بینائی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاهدي گفت به شمعي كه امشب
ديشب از شوق، نخفتم يك دم
دو سه گوهر ز گلوبندم ريخت
كس ندانست چه سحر آميزي
صفحه كارگه، از سوسن و گل
تو بگرد هنر من نرسي
شمع خنديد كه بس تيره شدم
پي پيوند گهرهاي تو ، بس
گريه ها كردم و چون ابر بهار
خوشم از سوختن خويش از آنك
گر چه يك روزن اميد نماند
تا تو آسوده روي در ره خويش
تا فروزنده شود زب و زرت
خرمن عمر من ار سوخته شد
در و ديوار، من مزين كردم
دوختم جامه و بر تن كردم
بستم و باز به گردن كردم
به پرند، از نخ و سوزن كردم
به خوشي چون صف گلشن كردم
ز آن كه من بذل سر و تن كردم
تا ز تاريكيت ايمن كردم
گهر اشك به دامن كردم
خدمت آن گل و سوسن كردم
سوختم، بزم تو روشن كردم
جلوه ها بر در و روزن كردم
خوي با گيتي رهزن كردم
جان ز روي و دل از آهن كردم
حاصل شوق تو، خرمن كردم
كارهايي كه شمردي بر من
تو نكردي، همه را من كردم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرمرد مفلس

پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر , هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این, دوا می خواست, آن یک شوربا
این, لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازار و کوی
نان طلب می کرد و می برد آبروی
شب به سوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی, دل پر ز خون
روز, سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم, شب از خود شرمسار
صبحگاهی, رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
نا شمرده, برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید, دهقان, یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم, فقیر
شد روان و گفت : «کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش, دست
برگشایی هر گره, کایام بست
چون کنم یا رب, در این فصل شتا ؟
من علیل و کودکانم ناشتا ؟
می خرید این گندم ار یک جای کس
آن عسل, زان می خریدم, هم عدس
آن عدس در شوربا می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشا ای جلیل...»
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره, بگشوده, گندم ریخته
بانگ برزد : « کای خدای دادگر
چون تو دانایی, نمی دانی مگر ؟
این چه کار است ای خدای شهروده ؟
فرقها بود این گره را زان گره !
چون نمی بیند چو تو بیننده ای
کاین گره را برگشاید, بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی, بیختی
هم عسل, هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کای گره را بگشای و کندم را بریز ؟
ابلهی کردم که گفتم ای خدا
گر توانی این گره را برگشای !
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره را بگشودی و آن هم غلط !»
الغرض, برگشت مسکین, دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت :« کای رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود ؟
هر بلایی کز تو آید, رحمتی است
هرکه را فقری دهی,آن دولتی است
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سرانجامش تو گردیدی طبیب
زان, به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه شب و روز, درِ حق بود باز
گندمی را ریختی, تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شکسته


با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کرده‌اند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کرده‌اند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کرده‌اند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند
از چه، خود را پشت سر می‌افکنی
چون به یارانت مقدم کرده‌اند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کرده‌اند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کرده‌اند
یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند
کار ابراهیم ادهم کرده‌اند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کرده‌اند
گله‌های معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کرده‌اند
تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کرده‌اند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کرده‌اند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کرده‌اند
کرده‌اند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند
درزی و جولاهه‌ی ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کرده‌اند
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شکنج روح


بزندان تاریک، در بند سخت
بخود گفت زندانی تیره‌بخت
که شب گشت و راه نظر بسته شد
برویم دگر باره، در بسته شد
زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ
فضا و دل و فرصت و کار، تنگ
سرانجام کردار بد، نیک نیست
جز این سهمگین جای تاریک نیست
چنین است فرجام خون ریختن
رسد فتنه، از فتنه انگیختن
در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم
بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم
نبخشودم، از من چو زنهار خواست
نبخشایدار چرخ بر من، رواست
پشیمانم از کرده، اما چه سود
چو آتش برافروختم، داد دود
اگر دیده لختی گراید بخواب
گهی دار بینم، زمانی طناب
شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج
سحرگاه، آن آتش و آن شکنج
چرا خیرگی با جهان میکنم
حدیث عیان را نهان میکنم
نخستین دم، از کرده‌ی پست من
خبر داد، خونین شده دست من
مرا بازگشت، اول کار مشت
همی گفت هر قطره‌ی خون، که کشت
من آن تیغ آلوده، کردم بخاک
پدیدار کردش خداوند پاک
نهفتم من و ایزدش باز یافت
چو من بافتم دام، او نیز بافت
همانا که ما را در آن تنگنای
در آن لحظه میدید چشم خدای
نه بر خیره، گردون تباهی کند
سیاهی چو بیند، سیاهی کند
کسانی که بر ما گواهی دهند
سزای تباهی، تباهی دهند
پی کیفر روزگارم برند
بدین پای، تا پای دارم برند
ببندند این چشم بی‌باک را
که آلوده کرد این دل پاک را
بدین دست، دژخیم پیشم کشد
بنزدیکی دست خویشم کشد
بدست از قفا، دست بندم زنند
کشند و بجائی بلندم زنند
بدانم، در آن جایگاه بلند
که بیند گزند، آنکه خواهد گزند
بجز پستی، از آن بلندی نزاد
کسی را چنین سربلندی مباد
بد من که اکنون شریک من است
پس از مرگ هم، مرده ریگ من است
بهر جا نهم پا، درین تیره جای
فتاده است آن کشته‌ام پیش پای
ز وحشت بگردانم ار سر دمی
ز دنبالم آهسته آید همی
شبی، آن تن بی روان جان گرفت
مرا ناگهان از گریبان گرفت
چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش
عیان بود آن زخم بر گردنش
نشستم بهر سوی، با من نشست
اشارت همی کرد با چشم و دست
چو راه اوفتادم، براه افتاد
چو باز ایستادم، بجای ایستاد
در بسته را از کجا کرد باز
چو رفت، از کجا باز گردید باز
سرانجام این کار دشوار چیست
درین تیرگی، با منش کار چیست
نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش
شبی گفت آهسته در گوش من
که چو من، ترا نیز باید کفن
چنین است فرجام بد کارها
چو خاری بکاری، دمد خارها
چنین است مرد سیاه اندرون
خطایش ره و ظلمتش رهنمون
رفیقی چو کردار بد، پست نیست
که جز در بدی، با تو همدست نیست
چنین است مزدوری نفس دون
بریزند خونت، بریزی چو خون
مرو زین ره سخت با پای سست
مکش چونکه خونرا بجز خون نشست
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صاف و درد





غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد

آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد

زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد

گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد

دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد

خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد

تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد

چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد

تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد

اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد

غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد

ساقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچارگان نیاسودن


بکاخ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن


همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن


ز بهر بیهده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن


برون شدن ز خرابات زندگی هشیار

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن


رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دریکه فتنه‌اش اندر پس است نگشودن

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جهاندیده کشاورزی بدشتی

بعمری داشتی زرعی و کشتی


بوقت غله، خرمن توده کردی

دل از تیمار کار آسوده کردی


ستمها میکشید از باد و از خاک

که تا از کاه میشد گندمش پاک


جفا از آب و گل میدید بسیار

که تا یک روز می انباشت انبار


سخنها داشت با هر خاک و بادی

بهنگام شیاری و حصاری


سحرگاهی هوا شد سرد زانسان

که از سرما بخود لرزید دهقان


پدید آورد خاشاکی و خاری

شکست از تاک پیری شاخساری


نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن

فروزینه زد، آتش کرد روشن


چو آتش دود کرد و شعله سر داد

بناگه طائری آواز در داد


که ای برداشته سود از یکی شصت

درین خرمن مرا هم حاصلی هست


نشاید کآتش اینجا برفروزی

مبادا خانمانی را بسوزی


بسوزد گر کسی این آشیانرا

چنان دانم که میسوزد جهان را


اگر برقی بما زین آذر افتد

حساب ما برون زین دفتر افتد


بسی جستم بشوق از حلقه و بند

که خواهم داشت روزی مرغکی چند


هنوز آن ساعت فرخنده دور است

هنوز این لانه بی بانگ سرور است


ترا زین شاخ آنکو داد باری

مرا آموخت شوق انتظاری


بهر گامی که پوئی کامجوئیست

نهفته، هر دلی را آرزوئیست


توانی بخش، جان ناتوان را

که بیم ناتوانیهاست جان را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز


پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری


نمودش بسکه دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک


ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه


گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد


نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن


نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست


نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی


فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد


کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی


بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری


ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار


بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال


هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است


هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام


هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست


نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی


ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت


بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن


پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است


به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم


من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج


تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازیهای گردون


از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد


نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ


مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند


گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر


نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز


هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی


نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را

اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی‌هاست ملک آن جهانی را

چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را

مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را

به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را

ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را

دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را

متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را

بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را

حقیقت را نخواهی دید جز با دیده‌ی معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را

بزرگانی که بر شالوده‌ی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را

اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را

به مهمانخانه‌ی آز و هوا جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را

بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را

ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را

نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه‌ای میباید این دزد نهانی را

چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را

تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده
اگر در کار می‌بستیم روزی کاردانی را

هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را

بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبان آز را با گله‌ی پرهیز انسی نیست
بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را

همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده
بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را

بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پرده‌های پرنیانی را

چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را

بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را

چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را(
)

شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر
بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را

نشان پای روباه است اندر قلعه‌ی امکان
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را

تو گه سرگشته‌ی جهلی و گه گم گشته‌ی غفلت
سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را

ز تیغ حرص، جان هر لحظه‌ای صد بار میمیرد
تو علت گشته‌ای این مرگهای ناگهانی را

رحیل کاروان وقت می‌بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را

در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره‌زبانی را

نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را

تو نیز از قصه‌های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه‌های باستانی را

پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
ز انده تار باید کرد پود شادمانی را

یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را

معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را

مکن روشن‌روان را خیره انباز سیه‌رائی
که نسبت نیست باتیره‌دلی روشن روانی را

درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را

بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نهال تازه رسی گفت با درختی خشک
که از چه روی، ترا هیچ برگ و باری نیست

چرا بدین صفت از آفتاب سوخته‌ای

مگر بطرف چمن، آب و آبیاری نیست

شکوفه‌های من از روشنی چو خورشیدند

ببرگ و شاخهٔ من، ذرهٔ غباری نیست

چرا ندوخت قبای تو، درزی نوروز

چرا بگوش تو، از ژاله گوشواری نیست

شدی خمیده و بی برگ و بار و دم نزدی

بزیر بار جفا، چون تو بردباری نیست

مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند ندیم

ترا چه شد که رفیقی و دوستاری نیست

جواب داد که یاران، رفیق نیم رهند

بروز حادثه، غیر از شکیب، یاری نیست

تو قدر خرمی نوبهار عمر بدان

خزان گلشن ما را دگر بهاری نیست

از ان بسوختن ما دلت نمیسوزد

کازین سموم، هنوزت بجان شراری نیست

شکستگی و درستی تفاوتی نکند

من و ترا چون درین بوستان قراری نیست

ز من بطرف چمن سالها شکوفه شکفت

ز دهر، دیگرم امسال انتظاری نیست

بسی به کارگه چرخ پیر بردم رنج

گه شکستگی آگه شدم که کاری نیست

تو نیز همچون من آخر شکسته خواهی شد

حصاریان قضا را ره فراری نیست

گهی گران بفروشندمان و گه ارزان

به نرخ سود گر دهر، اعتباری نیست

هر آن قماش کزین کارگه برون آید

تام نقش فریب است، پود و تاری نیست

هر آنچه میکند ایام میکند با ما

بدست هیچکس ایدوست اختیاری نیست

بروزگار جوانی، خوش است کوشیدن

چرا که خوشتر ازین، وقت و روزگاری نیست

کدام غنچه که خونش بدل نمی‌جوشد

کدام گل که گرفتار طعن خاری نیست

کدام شاخته که دست حوادثش نشکست

کدام باغ که یکروز شوره‌زاری نیست

کدام قصر دل افروز و پایهٔ محکم

که پیش باد قضا خاک رهگذاری نیست

اگر سفینهٔ ما، ساحل نجات ندید

عجب مدار، که این بحر را کناری نیست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

 25 اسفند روز بزرگداشت پروین اعتصامی





آری سخن از پروین است ، شخصیتی بس سترگ، صاحب روحی توانا و فرازمند، شجاعی از زنان ایران زمین در تواتر تاریخ، گوهر چرخ ادب.
او که شعرش :
نبرد افرازی است سر آمد.
کوبنده ای است بس چیره دست و میدان دار.
--------------------------------
رخشندهٔ اعتصامی معروف به پروین اعتصامی (۱۲۸۵ -۱۳۲۰) شاعر ایرانی است که از او با عنوان «مشهورترین شاعر زن ایران» یاد می‌شود.

به پاس زحمات فراوان پروین اعتصامی در زمینه شعر معاصر ایران و سبک شعر مناظره‌ای، روز بیست و پنجم اسفندماه (۱۶ مارس)، روز بزرگداشت این شاعر نامگذاری شده است.

کودکی و خانواده
پروین اعتصامی با نام اصلی رخشنده در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ هجری شمسی در تبریز زاده شد. او فرزند یوسف اعتصامی، نویسنده و مترجم معاصر ایرانی و اختر اعتصامی ، از شاعران دوره قاجاریه بود. او در سال ۱۲۹۱ هنگامی که ۶ سال داشت به همراه خانواده‌اش از تبریز به تهران مهاجرت کرد؛ به همین خاطر پروین از کودکی با مشروطه‌خواهان و چهره‌های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و از استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت.
در دوران کودکی، زبان‌های فارسی و عربی و انگلیسی را زیر نظر پدرش در منزل آموخت و به مدرسه آمریکایی ایران کلیسا رفت و در سال ۱۳۰۳ تحصیلاتش را در آنجا به اتمام رسانید. او در تمام سال‌های تحصیلش از دانش‌آموزان ممتاز بود و حتی مدتی در همان مدرسه به تدریس زبان و ادبیات انگلیسی پرداخت. او هم‌زمان با تحصیل، شعر نیز می‌سرود.



پروین اعتصامی یکی از شاعران بزرگ ایران

اشعار کودکی و نوجوانی

اولین شعرهای پروین اعتصامی در هفت سالگی بوده است و برخی از زیباترین شعرهایش مربوط به دوران نوجوانی (یازده تا چهارده سالگی) او هستند. از کودکی پدرش در زمینه وزن و شیوه‌های یادگیری به او کمک می‌کرد. گاهی شعری از شاعران قدیم ایران به او می‌داد تا بر اساس آن شعر دیگری بسراید؛ وزن آن را تغییر دهد و یا قافیه‌ای نو برایش پیدا کند. همین تمرین‌ها و تلاش‌ها زمینه‌ای شد که با ترتیب قرارگیری کلمات و استفاده از آن آشنا شود و در سرودن شعر تجربه کسب کند. از معروف ترین شعرهایی که او در این سنین سروده است می‌توان به شعرهای گوهر و سنگ، ای مرغک، اشک یتیم، کودک آرزومند، صاعقه ما ستم اغنیاست، سعی و عمل و اندوه فقر را نام برد.


پروین اعتصامی یکی از شاعران بزرگ ایران

ازدواج پروین اعتصامی

پروین در نوزده تیر ماه ۱۳۱۳ با پسر عموی پدرش «فضل الله اعتصامی» ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد و ازدواج به همراه همسرش برای زندگی به کرمانشاه رفت. همسر پروین از افسران شهربانی و هنگام ازدواج با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. پروین پس از دو ماه زندگی با همسرش به دلیل اختلافات روحی و اخلاقی با وی، با گذشتن از مهریه‌اش در مرداد ماه ۱۳۱۴ از همسرش جدا شد. اخلاق نظامی و خشک همسر پروین با روحیه شاعرانه و لطیف پروین کاملاً مغایر بود و این دلیل جدایی پروین از شوهرش بود.
چاپ
اشعار پروین اعتصامی:

نخستین مجموعه شعر او، حاوی اشعاری بود که تا پیش از 30 سالگی سروده بود و بیش از صد و پنجاه قصیده ، قطعه ، غزل و مثنوی را شامل می شد. مردم استقبال فراوانی از اشعار او کردند ، به گونه ای که دیوانش در مدتی کوتاه پس از چاپ ، دست به دست میان مردم می چرخید و بسیاری باور نمی کردند که آنها را یک زن سروده است .
پیش از ازدواج ، پدرش با چاپ مجموعه اشعار او مخالف بود و این کار را با توجه به اوضاع و فرهنگ آن روزگار ، درست نمی دانست. او فکر می کرد که دیگران ممکن است چاپ شدن اشعار یک دوشیزه را ، راهی برای یافتن شوهر به حساب آورند! اما پس از ازدواج پروین و جدائی او از شوهرش ، به این کار رضایت داد.



دیوان پروین اعتصامی:

دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر می‌باشد، که از آن میان ۶۵ قطعه به صورت مناظره است. اشعار وی بیشتر در قالب قطعات ادبی است که مضامین اجتماعی را با دیدهٔ انتقادی به تصویر کشیده‌است. در میان اشعارش، تعداد زیادی شعر به صورت مناظره میان اشیاء، حیوانات و گیاهان وجود دارد.

ویژگی های اشعار پروین اعتصامی:
درون مایه اشعار پروین اعتصامی بیشتر غنیمت داشتن وقت و فرصت ها، نصیحت های اخلاقی، انتقاد از ظلم و ستم به مظلومان و ضعیفان و ناپایداری دنیاست. در شعر پروین استفاده هایی از سبک شعرای بزرگ پیشین نیز شده است. اشعار او را می‌توان به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول که به سبک خراسانی گفته شده و شامل اندرز و نصیحت است و بیشتر به اشعار ناصرخسرو شبیه‌ است. دسته دوم اشعاری که به سبک عراقی گفته شده و بیشتر جنبه داستانی به ویژه از نوع مناظره دارد و به سبک شعر سعدی نزدیک است. این دسته از اشعارش شهرت بیشتری دارند.
صفات پسندیده پروین باعث شده بود که او نزد دیگران عزیز و ارجمند باشد. مهمتر از همه این ها ، نکته ای است که از میان اشعارش فهمیده می شود. با آن همه شعری که سروده، در دیوانی با پنج هزار بیت ، فقط یک یا دو جا از خودش حرف زده و درباره خودش شعر سروده و این نشان دهنده فروتنی و اخلاق شایسته اوست.بیماری و مرگ

پروین اعتصامی:

پروین اعتصامی پس از کسب افتخارات فراوان و درست در زمانی که برادرش دیوانش را برای چاپ دوم آن حاضر می کرد در تاریخ ۱۵ فروردین۱۳۲۰ (۴ آوریل ۱۹۴۱) در سن ۳۵ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری حصبه در تهران درگذشت و در حرم حضرت فاطمه معصومه در قم در مقبرهٔ خانوادگی به خاک سپرده شد.




سنگ مزار پروین اعتصامی

پس از مرگش، قطعه‌ای از او یافتند که مشخص نیست او چه زمان برای سنگ مزار خود سروده بود؛ که آن قطعه را بر سنگ مزارش نقش کردند.


 

Similar threads

بالا