غزل و قصیده

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دل سپرده بودم!

من زنده بودم - اما :انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم.
یک عمر دور و تنها ؛ تنها به جرم این که-
او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را د رخود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر- وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید؛ من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد - وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.

محمد علی بهمنی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او


همچو من شو گرد یک یک حلقه ی گردان او


گاه از چوگان زلفش حلقه مشکین ربای


گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او


جان او در جان تو گمگشت و دل از دست رفت


درد او از حد به شد گر می کنی درمان او


خوش خوشی در چین زلفش پیچ تا مشکین کنی


شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او


ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او


همچو من شو گرد یک یک حلقه ی گردان او

 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
مپندار از لب شیرین عبارت


که کامی حاصل آید بی مرارت

فراق افتد میان دوستداران

زیان و سود باشد در تجارت

یکی را چون ببینی کشته دوست
به دیگر دوستانش ده بشارت
ندانم هیچ کس در عهد حسنت
که بادل باشد الا بی بصارت
مرا آن گوشه چشم دلاویز
به کشتن می​کند گویی اشارت
گر آن حلوا به دست صوفی افتد
خداترسی نباشد روز غارت
عجب دارم درون عاشقان را
که پیراهن نمی​سوزد حرارت
جمال دوست چندان سایه انداخت
که سعدی ناپدیدست از حقارت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم


و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم


از دل تنگ گنهکار برآرم آهی


کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم


مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست


می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم


بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه


تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم


خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست


عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم


جرعه جام بر این تخت روان افشانم


غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم


حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا


من چرا عشرت امروز به فردا فکنم

 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دل عبث مخور غم دنیا را

فکرت مکن نیامده فردا را


کنج قفس چو نیک بیندیشی

چون گلشن است مرغ شکیبا را


بشکاف خاک را و ببین آنگه

بی مهری زمانهٔ رسوا را


این دشت، خوابگاه شهیدانست

فرصت شمار وقت تماشا را


از عمر رفته نیز شماری کن

مشمار جدی و عقرب و جوزا را


دور است کاروان سحر زینجا

شمعی بباید این شب یلدا را


در پرده صد هزار سیه کاریست

این تند سیر گنبد خضرا را


پیوند او مجوی که گم کرد است

نوشیروان و هرمز و دارا را


این جویبار خرد که می‌بینی

از جای کنده صخرهٔ صما را


آرامشی ببخش توانی گر

این دردمند خاطر شیدا را


افسون فسای افعی شهوت را

افسار بند مرکب سودا را


پیوند بایدت زدن ای عارف

در باغ دهر حنظل و خرما را


زاتش بغیر آب فرو ننشاند

سوز و گداز و تندی و گرما را


پنهان هرگز می‌نتوان کردن

از چشم عقل قصهٔ پیدا را


دیدار تیره‌روزی نابینا

عبرت بس است مردم بینا را


ای دوست، تا که دسترسی داری

حاجت بر آر اهل تمنا را


زیراک جستن دل مسکینان

شایان سعادتی است توانا را


از بس بخفتی، این تن آلوده

آلود این روان مصفا را


از رفعت از چه با تو سخن گویند

نشناختی تو پستی و بالا را


مریم بسی بنام بود لکن

رتبت یکی است مریم عذرا را


بشناس ایکه راهنوردستی

پیش از روش، درازی و پهنا را


خود رای می‌نباش که خودرایی

راند از بهشت، آدم و حوا را


پاکی گزین که راستی و پاکی

بر چرخ بر فراشت مسیحا را


آنکس ببرد سود که بی انده

آماج گشت فتنهٔ دریا را


اول بدیده روشنئی آموز

زان پس بپوی این ره ظلما را


پروانه پیش از آنکه بسوزندش

خرمن بسوخت وحشت و پروا را


شیرینی آنکه خورد فزون از حد

مستوجب است تلخی صفرا را


ای باغبان، سپاه خزان آمد

بس دیر کشتی این گل رعنا را


بیمار مرد بسکه طبیب او

بیگاه کار بست مداوا را


علم است میوه، شاخهٔ هستی را

فضل است پایه، مقصد والا را


نیکو نکوست، غازه و گلگونه

نبود ضرور چهرهٔ زیبا را


عاقل بوعدهٔ برهٔ بریان

ندهد ز دست نزل مهنا را


ای نیک، با بدان منشین هرگز

خوش نیست وصله جامهٔ دیبا را


گردی چو پاکباز، فلک بندد

بر گردن تو عقد ثریا را


صیاد را بگوی که پر مشکن

این صید تیره روز بی آوا را


ای آنکه راستی بمن آموزی

خود در ره کج از چه نهی پا را


خون یتیم در کشی و خواهی

باغ بهشت و سایهٔ طوبی را


نیکی چه کرده‌ایم که تا روزی

نیکو دهند مزد عمل ما را


انباز ساختیم و شریکی چند

پروردگار صانع یکتا را


برداشتیم مهرهٔ رنگین را

بگذاشتیم لؤلؤ لالا را


آموزگار خلق شدیم اما

نشناختیم خود الف و با را


بت ساختیم در دل و خندیدیم

بر کیش بد، برهمن و بودا را


ای آنکه عزم جنگ یلان داری

اول بسنج قوت اعضا را


از خاک تیره لاله برون کردن

دشوار نیست ابر گهر زا را


ساحر، فسون و شعبده انگارد

نور تجلی و ید بیضا را


در دام روزگار ز یکدیگر

نتوان شناخت پشه و عنقا را


در یک ترازو از چه ره اندازد

گوهرشناس، گوهر و مینا را


هیزم هزار سال اگر سوزد

ندهد شمیم عود مطرا را


بر بوریا و دلق، کس ای مسکین

نفروختست اطلس و خارا را


ظلم است در یکی قفس افکندن

مردار خوار و مرغ شکرخا را


خون سر و شرار دل فرهاد

سوزد هنوز لالهٔ حمرا را


پروین، بروز حادثه و سختی

در کار بند صبر و مدارا را




پروین اعتصامی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در این چمن چو من ای گل تو نیز همدم خاری
گلِ همیشه بهاری ولی بهار نداری

چه روزگار غریبی، خوش آنکه دل نسپارد
نه با امید وفائی، نه بهر یاریِ یاری


به دل نه شوق بهاران، نه آرزوی جوانی
چو غنچه خون جگر می خورد، چه باغ و بهاری؟


نه یاس سینه ی دیواری و نه نرگس مستی
که پا به پای نسیمی، کنیم گشت و گذاری


خمیده قامت سرو و، صنوبر است پریشان
چراغ لاله نسوزد، مگر به لوح مزاری


به گوش سبزه ی نو رس، چه گفت باد خزانی؟
که رخ ز شرم نهان کرد زیر برگ چناری


یکی است ماتم و شادی در این چمن، که ز هر سو
دهان به خنده ی خونین، گشوده است اناری


گذشت عمر و تو گوئی که خواب بود و خیالی
شب شرابی اگر بود و بامداد خماری


نشان زِ باده ی شبنم، به جام لاله چه جوئی؟
که غیر گریه ی حسرت، نمانده آینه داری


به تخته پاره ی تن، جان خسته چند زند چنگ؟
کجاست سیلی موجی، که کوبدش به کناری



پـــرتـــو
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ

اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ


شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد

گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ


کرده‌ای عهد که بازآیی و ما را بکشی

وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ


رفتی و باز نمی‌آیی و من بی تو به جان

جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ


وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی

گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ


وحشی بافقی
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سرمشق های آب بابا یادمان رفت
رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت
گل كردن لبخندهای همكلاسی
دریك نگاه ساده حتی یادمان رفت
ترس ازمعلم حل تمرین پای تخته
آن زنگهای بی كلك را یادمان رفت
راه فرار از مشق های توی خانه
ای وای ننوشتیم آقا، یادمان رفت
آن روزها را آنقدر شوخی گرفتیم
جدّیت تصمیم كبری یادمان رفت
شعرخدای مهربان راحفظ كردیم
یادش بخیر،امّا خدارا یادمان رفت
در گوشمان خواندند رسم آدمیّت
آن حرفها را زود امّا یادمان رفت
فردا چكاره میشوی موضوع انشا
ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت
دیروز تكلیف آب بابا بود و خط خورد
تكلیف فردا نان و بابا یادمان رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بيا به خانه ي آلاله ها سري بزنيم
ز داغ با دل خود حرف ديگري بزنيم
به يك بنفشه صميمانه تسليت گوييم
سري به مجلس سوگ كبوتري بزنيم
شبي به حلقه ي درگاه دوست دل بنديم
اگر چه وا نكند، دست كم دري بزنيم
تمام حجم قفس را شناختيم، بس است
بيا به تجربه در آسمان پري بزنيم
به اشك خويش بشوييم آسمان ها را
ز خون به روي زمين رنگ ديگري بزنيم
اگر چه نيت خوبي است زيستن اما
خوشا كه دست به تصميم بهتري بزنيم

قيصر امين پور
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را


من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را


هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را


من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را


مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را


وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را


امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را


گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را


فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را


سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را




سعدی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب فراق نخواهم دواج دیبا را

که شب دراز بود خوابگاه تنها را


ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را


گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را


چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را


تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را


دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را


دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را


شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را


من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را


تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

که بندگان بنی سعد خوان یغما را


در این روش که تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه همین می رمد آن نوگل خندان از من
می کشد خار در این بادیه دامان از من

با من آمیزش او الفت موج است و کنار
روز و شب بامن و پیوسته گریزان از من

گر چه مورم ولی آن حوصله با خود دارم
که ببخشم بود ار ملک سلیمان از من

قُمری ریخته بالم به به پناه که روم
تا به کی سر کشی ای سرو خرامان از من

به تکلم به خموشی به تبسم به نگاه
می توان برد به هر شیوه دل آسان از من

نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر
ترسم آلوده شود دامن عصیان از من

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم
گرد غم را نتوان شست به طوفان از من


کلیم کاشانی
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه کنم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم[/FONT]​

[FONT=times new roman, times, serif]نيست ازهيچ طرف راه برون شد زشبم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]زلف افشان تو گرديده حصارم چه کنم[/FONT]​

[FONT=times new roman, times, serif]از ازل ايل و تبارم همه عاشق بودند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سخت دلبسته ی اين ايل وتبارم چه کنم[/FONT]​

[FONT=times new roman, times, serif]من کزين فاصله غارت شده ی چشم توام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چون به ديدارتو افتد سرو کارم چه کنم[/FONT]​

[FONT=times new roman, times, serif]يک به يک با مژه هايت دل من مشغول است[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]ميله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟![/FONT]​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیدار دل افروختگان
دلـــــــم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان
عاقبت بر سر بازار فــریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان
شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش
این متـــاع شرف از وسوسه بفروختگان
یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنــــــــالید به حالم دل کین توختگان
خوش بخندید رفیقان ک درین صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان

فریدون توللی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
المنه لله که در ميکده باز است

زان رو که مرا بر در او روي نياز است

خمها همه در جوش و خروشند ز مستي

وان مي که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

از وي همه مستي و غرور است و تکبر

وز ما همه بيچارگي و عجز و نياز است

رازي که بر غير نگفتيم و نگوييم

با دوست بگوييم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان

کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره ليلي

رخساره محمود و کف پاي اياز است

بردوختهام ديده چو باز از همه عالم

تا ديده من بر رخ زيباي تو باز است

در کعبه کوي تو هر آن کس که بيايد

از قبله ابروي تو در عين نماز است

اي مجلسيان سوز دل حافظ مسکين

از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است



حافظ شيرازي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد
گل از نسرين همي‌پرسد که چون بودي در اين غربت
همي‌گويد خوشم زيرا خوشي‌ها زان ديار آمد
سمن با سرو مي‌گويد که مستانه همي‌رقصي
به گوشش سرو مي‌گويد که يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر درآمد که مبارک باد
که زردي رفت و خشکي رفت و عمر پايدار آمد
همي‌زد چشمک آن نرگس به سوي گل که خنداني
بدو گفتا که خندانم که يار اندر کنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگي به ره بري چو تيغ آبدار آمد
ز ترکستان آن دنيا بنه ترکان زيبارو
به هندستان آب و گل به امر شهريار آمد
ببين کان لکلک گويا برآمد بر سر منبر
که اي ياران آن کاره صلا که وقت کار آمد

مولانا جلال الدين
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یقین دارم، تو هم من را تجسم می‌کنی گاهی
به خلوت با خیال من تکلم می‌کنی گاهی
هر آن لحظه که پیدا می‌شوی از دور، مثل من
به ناگه دست و پای خویش را گم می‌کنی گاهی
چنان دریای نا آرام و توفانی، تو روحم را
اسیر موجهای پر تلاطم می‌کنی گاهی
دلم پر می شود از اشتیاق و خواهشی شیرین
در آن لحظه که نامم را ترنم می‌کنی گاهی
همه شعر و غزلهای پر احساس مرا با شوق
تو می‌خوانی و زیر لب تبسم می‌کنی گاهی
تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق
یقین دارم، تو هم من را تجسم می‌کنی گاهی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمدعلی بهمنی _ همینم کافیست

محمدعلی بهمنی _ همینم کافیست

دلخوشم با غزلي تازه . همينم كافيست

تو مرا باز رساندي به يقينم ، كافيست

قانعم . بيشتر از اين چه بخواهم از تو

گاه گاهي كه كنارت بنشينم كافيست

گله اي نيست ، من و فاصله ها همزاديم

گاهي از دور تو را خوب ببينم كافيست

آسماني ! تو در آن گستره خورشيدي كن

من همين قدر كه گرم است زمينم كافيست

من همين قدر كه با حال و هوايت ، گهگاه

برگي از باغچه ي شعر بچينم كافيست

فكر كردن به تو يعني غزلي شور انگيز

كه همين شوق مرا . خوب ترينم! كافيست

.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز کوى يار مي آيد نسيم باد نوروزى
از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى
چو گل گر خرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداى زراندوزى
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مى لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزى
به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانى
به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بياموزى
چو امکان خلود اى دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزى و بهروزى
طريق کام بخشى چيست ترک کام خود کردن
کلاه سرورى آن است کز اين ترک بردوزى
سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آى
که بيش از پنج روزى نيست حکم مير نوروزى
ندانم نوحه قمرى به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمى دارد شبانروزى
مي اى دارم چو جان صافى و صوفى مي کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزى
جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اى شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازى و گر سوزى
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقى که جاهل را هنيتر مي رسد روزى
مى اندر مجلس آصف به نوروز جلالى نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزى
نه حافظ مي کند تنها دعاى خواجه تورانشاه
ز مدح آصفى خواهد جهان عيدى و نوروزى
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزى

حافظ
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
 

ITDeveloper

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما را رها کنید.......

ما را رها کنید.......

ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب

....


عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون آب

....


حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

....


از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب

....


هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب

....


هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خـــواب

....


این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند
در خرقه شان به غیر "منم" تحفه ای میاب

....


ما عیب ونقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نمـــوده ایم چو پیــــــری پس خضاب

....


دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب



امام خمینی (ره)
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا


کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که بازبینیم دیدار آشنا را


ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا


ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را


آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا


در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را


هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را


آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا


خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را


حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌ سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند
 

عطار

عضو جدید
کاربر ممتاز
در عشق تو عقل سرنگون گشت

جان نیز خلاصهٔ جنون گشت


خود حال دلم چگونه گویم

کان کار به جان رسیده چون گشت


بر خاک درت به زاری زار

از بس که به خون بگشت خون گشت


خون دل ماست یا دل ماست

خونی که ز دیده‌ها برون گشت


درمان چه طلب کنم که عشقت

ما را سوی درد رهنمون گشت


آن مرغ که بود زیرکش نام

در دام بلای تو زبون گشت


لختی پر و بال زد به آخر

از پای فتاد و سرنگون گشت


تا دور شدم من از در تو

از ناله دلم چو ارغنون گشت


تا قوت عشق تو بدیدم

سرگشتگیم بسی فزون گشت


تا درد تو را خرید عطار

قد الفش بسان نون گشت


عطار که بود کشتهٔ تو

دریاب که کشته‌تر کنون گشت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد نوروزي همي در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختي لعبتي ديگر شود
باغ همچون كلبه بزاز پرديبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روي بند هر زميني حله چيني شود
گوشوار هر درختي رشته گوهر شود
چون حجابي لعبتان خورشيد را بيني به ناز
گه برون آيد زميغ و گه به ميغ اندر شود
افسر سيمين فرو گيرد زسر كوه بلند
بازمينا چشم و زيبا روي و مشكين سر شود

عنصری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
افشین یداللهی _ بن بست

افشین یداللهی _ بن بست

گاهی مسیر جاده به بن بست میرود
گاهی تمام حادثه از دست میرود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست میرود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است میرود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست میرود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست میرود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست میرود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شست میرود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست میرود
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از آن سیب من آدم شده ام، میدانی؟

مثل چشمان زمین کم شده ام، میدانی؟

رسم پرواز مرا خاک زمین آتش زد

تل خاکستر و ماتم شده ام، میدانی؟

خبری هست که باران به زمین می آید

من پر از گریه و شبنم شده ام، میدانی؟

سال ها در پس این کوچه ی سرگردانی

زیر این فاصله ها خم شده ام میدانی؟

دست لطف تو به پهنای زمین اما من

جیره خوار سفره ی غم شده ام میدانی؟

عشق سهراب تو را خنجر شیطان زد و من

چون پریشانی رستم شده ام میدانی؟

شهر خالی تر از آن است که مجنون باشیم

پی تو لیلی عالم شده ام میدانی؟

مهرداد اوستا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم: ببار ... ، گفت که باران گرفتنی ‌است

گفتم: دلم... ، گفت: نگفتم شکستنی است؟

گفتم قشنگ ... ، گفت که نسبت به دیگری

در «عصر احتمال» قشنگی نگفتنی است

گفتم: اگر... ، گفت: ببین! شرط می‌کنی،

بازی شرط و عشق قماری نبردنی است

گفتم که من... ، گفت: فقط تو، همیشه تو

این من میان ما شدن ما، نمردنی‌ است

گفتم که عشق... ، گفت که قیمت نکرده‌ای؟

هر جای شهر را که بگردی، خریدنی است

گفتم: تمام... ، گفت: شدم، می‌شدم، شده‌...

صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است

گفتم که مرگ... ، گفت: اگر مرگ پاسخ است

این عشق ماندنی شما هم نماندنی است
 

mehraab67

عضو جدید
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.
شاعر: صادق سرمد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا