بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

solar flare

مدیر بازنشسته
من بقيه داستانو ميگم وميرم كه بخوابم چون فردا ميرم دانشگاه كه از اينجا 70 كيلومتر فاصله داره و بايد زود بيدار بشم
:smile:
 

solar flare

مدیر بازنشسته
خب داستان تا اونجا رسيد كه ميرزا علي اسب شو ميخوتد بفروشه و بره بخارا دنبال گنج
بله ميرزا علي اسبش رو فروخت و بار سفر بست كه بره
از خدا ميخواست كمكش كنه
تا بخارا فاصله زيادي بود
 

solar flare

مدیر بازنشسته
يه بقچه با يه كم آذوقه برداشت و به راه افتاد
تا بخارا بايد پياده ميرفت چون تنها اسبي كه داشت فروخته بود
چند روزي ميشد كه ميرزا علي راه افتاده بود
آذوقه و پولي كه داشت تموم شده بود
نزديكاي شب به دهي رسيد
خوشحال شد و با خودش فكر كرد اگه بتونم اينجا شب بخوابم و صبح واسه كسي كار كنم ميتونم با پولي كه به دست ميارم به سفرم ادامه بدم
از قضاي روزگار گذرش به خانه پيرمردي افتاد كه مرد فاضلي بود
 

solar flare

مدیر بازنشسته
از پيرمرد رخصت خواست شب رو اونجا باشه
از احوالاتش تعريف كرد و از خوابي كه ديده بود
وبه پيرمرد گفت كه راهي طولاني اومده و هر چه داشته در اين مدت تمام كرده
پيرمرد به ميرزا گفت: تو كار خوبي كردي من فكر ميكنم خواب تو حقيقت باشه
و قرار بر اين شد كه ميرزا علي مدتي در مزرعه پيرمرد كار كنه و پولي رو كه ميخواد تامين كنه و راه بياقته
ميرزا علي خوشحال شد و همان جا شروع به كار كرد
يك هفته اي در همان مزرعه كار كرد
 

solar flare

مدیر بازنشسته
از انجايي هم كه ميرزا علي مرد با خدايي بود كارش رو درست انجام ميداد
طوري كه در همون مدت كم تونسته بود اعتماد پيرمرد رو به خودش جلب كنه
بعد از يك هفته كار جمع كردن مقداري پول ميرزا تصميم گرفت به راهش ادمه بده
پيرمرد موقع خداحافظي به ميرزا گفت: در بخارا همه منو ميشناسن و من هم به صداقت توايمان دارم اگه روزي دچار مشكلي شدي برايم خبر بده تا به كمكت بيايم
 

solar flare

مدیر بازنشسته
سلام شهرزاد قصه گو
خوبی
خیلی زود شروع کردی
بچه ها نیومدن ولی باشه چون صبح میخوای بری
اشکال نداره بگو
ببخشيد تنهايي عزيز من فردا امتحان سنگ شناسي رسوبي دارم اصلا نميخواستم امشب ادامه قصه رو بگم اما چون به بچه ها قول داده بودم اومدم
ميدونم زوده اما مجبور شدم
آخه ديشب نسيم خانم ميگفت مونده تو خماري :biggrin:
 

solar flare

مدیر بازنشسته
ميرزا علي 2 روز ديگر در راه بود تا به بخارا رسيد
تازه وارد شهر شده بود كه جارچي هاي شهر جار زدن كه توي شهر دزدي شده و دزد هم غريبه است
چند قدم بيشتر نرفته بود كه ماموران حاكم دسگيرش كردن
بيچاره ميرزاعلي گيج مانده بود
توي شهر تنها غريبه اي كه بود ميرزا بود
به جرم دزدي حبسش كردن
هرچه ميگفت كسي باور نميكرد
تا اينكه قاضي پيش ميرزا اومد و ازش پرسيد چه مدركي براي حرفات داري كه ما بفهميم تو دزدي نكردي؟
ميرزا ياد پيرمرد افتاد كه گفته بود ميتونه براي كمك بياد
به قاضي نام و نشان پير مرد رو داد
خلاصه اينكه حقانيت ميرزا روشن شد و آزاد شد در همين اوضاع قاضي از ميرزا پرسيد: راستي تو براي چه به بخارا اومدي؟
كه ميرزا هم قضيه خوابي كه ديده بود تعريف كرد
ناگهان قاضي خنده اي كرد و به اون گفت: تو واقعا به خاطر يه خواب اينهمه راه اومدي؟
من هم خوابي مثل همين ديدم كه در سرزمين هگمتانه (همدان) در فلان روستا داخل باغ ميرزا علي زير درخت گردو گنجي نهفته
اما هرگز نرفتم
ميرزا تا اين حرفارو شنيد متوجه شد كه قاضي داره آدرس خونه و باغ خودشو ميده
ميرزا با عجله راه رفته رو برگشت و گنج رو از زير همون درخت گردويي كه اولين بار خوابو همونجا ديده بود پيدا كرد
اما ميرزا علي بيشتر اون گنجي رو كه پيدا كرده بود بخشيد و باز هم شد همان ميرزا علي كشاورز
 

solar flare

مدیر بازنشسته
اميدوارم از قصه خوشتون اومده باشه
من ديگه بايد برم
براي تمام جوانان مملكت آرزوي شادي و پيروزي دارم
شب خوش
;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ميرزا علي 2 روز ديگر در راه بود تا به بخارا رسيد
تازه وارد شهر شده بود كه جارچي هاي شهر جار زدن كه توي شهر دزدي شده و دزد هم غريبه است
چند قدم بيشتر نرفته بود كه ماموران حاكم دسگيرش كردن
بيچاره ميرزاعلي گيج مانده بود
توي شهر تنها غريبه اي كه بود ميرزا بود
به جرم دزدي حبسش كردن
هرچه ميگفت كسي باور نميكرد
تا اينكه قاضي پيش ميرزا اومد و ازش پرسيد چه مدركي براي حرفات داري كه ما بفهميم تو دزدي نكردي؟
ميرزا ياد پيرمرد افتاد كه گفته بود ميتونه براي كمك بياد
به قاضي نام و نشان پير مرد رو داد
خلاصه اينكه حقانيت ميرزا روشن شد و آزاد شد در همين اوضاع قاضي از ميرزا پرسيد: راستي تو براي چه به بخارا اومدي؟
كه ميرزا هم قضيه خوابي كه ديده بود تعريف كرد
ناگهان قاضي خنده اي كرد و به اون گفت: تو واقعا به خاطر يه خواب اينهمه راه اومدي؟
من هم خوابي مثل همين ديدم كه در سرزمين هگمتانه (همدان) در فلان روستا داخل باغ ميرزا علي زير درخت گردو گنجي نهفته
اما هرگز نرفتم
ميرزا تا اين حرفارو شنيد متوجه شد كه قاضي داره آدرس خونه و باغ خودشو ميده
ميرزا با عجله راه رفته رو برگشت و گنج رو از زير همون درخت گردويي كه اولين بار خوابو همونجا ديده بود پيدا كرد
اما ميرزا علي بيشتر اون گنجي رو كه پيدا كرده بود بخشيد و باز هم شد همان ميرزا علي كشاورز
جالب بود شهرزاد قصه گو
راستش یاد کتاب پائلو کوئلیو افتادم
فقط عناصر داستانش فرق میکردن
 

solar flare

مدیر بازنشسته
جالب بود شهرزاد قصه گو
راستش یاد کتاب پائلو کوئلیو افتادم
فقط عناصر داستانش فرق میکردن
بله گمان كنم اسمش كيمياگر باشه
اما تنهايي عزيز اون كتاب اقتباصي از اين داستان قديمي ايرانيه
موفق باشيد
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشيد تنهايي عزيز من فردا امتحان سنگ شناسي رسوبي دارم اصلا نميخواستم امشب ادامه قصه رو بگم اما چون به بچه ها قول داده بودم اومدم
ميدونم زوده اما مجبور شدم
آخه ديشب نسيم خانم ميگفت مونده تو خماري :biggrin:
سلام تنهايي جان..خوبي
سلام شراره جان... خوبي.... بابت قصه قشنگت ممنون :w27:

راستي تنهايي جان ديشب ارامش بود كه توي خماري مونده بود .. من كف كرده بودم :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ببخشید قاطی شد!!
سلام!!شب بخیر!!
 

r_askari

عضو جدید
شعر

شعر

قصه زندگی با سردویدن و تلاش برای زنده ماندن است و هر نفس فردا یعنی عشق
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بابا چرا همه فکر می کنن این زبون درآوردن!!این خیط شدن!!!!زبون در آوردن نیست!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام سلام سلام
دیشب عروسی بئدم برگشتم 2 بار کانکت شدم دی سی شد
خوبین؟؟؟
خوشین؟
 

Similar threads

بالا