داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم، از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مدیر یک شرکت بزرگ، در حالیکه به سمت دفتر کارش میرفت، در راهرو جوانی را دید که به دیوار تکیه داده و به اطراف نگاه میکند.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق میگیرید؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با عصبانیت دست در جیبش کرد و 6000 دلار درآورد و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق 3 ماه تو، برو دیگر اینجا پیدایت نشود. ما به کارمندان حقوق میدهیم که کار کنند نه اینکه بیکار اینجا بایستند و به اطراف نگاه کنند...»
جوان با خوشحالی پول را گرفت و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که نزدیکش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان ناهار آورده بود!»
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يقين، انتخاب و ترديد

روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."

ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"

پائولو كوييليو ....
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه ندهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!
 
انسانیت-حیا- برهنگی

انسانیت-حیا- برهنگی

(Godiva) گودیوا همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود ، را مشاهده کرد. اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت ، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه ، خبرش در شهر می پیچه ، گودیوا سوار یک اسب و در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید ، ولی مردم شهر به احترامش اون روز ، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند. در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است ...


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو فرشته مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند.

اين خانواده رفتار نا مناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند. بلکه زير زمين سرد خانه را در اختيار آنها گذاشتند.فرشته پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کار را کرده، پاسخ داد(( همه امور بدان گونه که مي نمايند، نيستند!))
شب بعد اين دو فرشته به منزل يک خانواده فقير ولي بسيار مهمان نوازرفتند. بعد از خوردن غذايي مختصر زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند.
صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند، گاو آنها که تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد: چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟
خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد!
فرشته پير پاسخ داد: وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بددل بودند، شکاف را بستم و طلا ها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بودم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم!
همه امور به دان گونه که نشان مي دهند، نيستند و ما گاهي اوقات خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.
پس به گوش باشيد شايد کسي که زنگ در خانه تو را مي زند فرشته اي باشد و يا نگاه و لبخندي که تو بي تفاوت از کنارش مي گذري، آنها باشند که به ديدار اعمال تو آمده اند!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شما نجار زندگی خود هستید ...

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان مرد ماهیگیر ....

دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :
- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني .
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .

به ياد داشته باش :
به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل صداقت ....

250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يهازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوتکند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .

وقتي خدمتکار پير قصر، ماجرا را شنيد بشدتغمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهماني
خواهد رفت. مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دخترجواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار اورا از نزديک ببينم .

روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک ازشما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ،ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سهماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را بهاو آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر باگلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهايمختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبزنشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده کهاو را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شمادادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زنجير عشق : كمك به ديگران ...

يکروز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد کهماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تامتوقف شود.

اسميت پياده شد وخودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشيناز جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيکرو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايدبپردازم؟"

و او به زن چنينگفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزيبخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخندشيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بندنبود.
اوداستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمترفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر رويدستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشتهزن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنيننوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم بهمن کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا ميخواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق بهتو ختم بشه!".

همان شب وقتي زنپيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد بهشوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه...

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه
و قول بديم كه نگذاريم هيچوقت زنجير عشق به ما ختم بشه ....

 

jingool

عضو جدید
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او ، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی ازاینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز
تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و برآنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است
خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نكته هاي كوچك زندگي

* وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.
* یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد.
* مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.
* اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.
* هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی .
* یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.
* هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.
* از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.
* در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.
* وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو: "برای چه می خواهید بدانید؟"
* هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.
* هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.
* با زنی که با بی میلی غذا می خورد ازدواج نکن.
* وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.
* هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.
* راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.
* هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.
* شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه نكته هاي كوچك زندگي

* سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "
* هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.
* چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.
* وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.
* هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.
* وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.

* در حمام آواز بخوان.
* در روز تولدت درختی بکار.
* طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.
* بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.
* فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.
* ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.
* هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.
* شیر کم چرب بنوش.
* هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.
* فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.
* از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.
* فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

منبع: کتاب نکته های کوچک زندگی. اچ جکسون براون. ترجمه: زهره زاهدی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
کامپيوتر دختره یا پسر ؟

ستاد زبان فرانسه در مورد مونث يا مذکر بودن اسمها توضيح مي داد که پرسيد :
کامپيوتر مونث است يا مذکر ؟
کليه دانشجويان دختر جنس رايانه را به دلايل زير مرد اعلام کردند :

1- وقتي به آن عادت ميکنيم گمان ميکنيم بدون آن قادر به انجام کاري نيستيم .
2- با اينکه داده‏هاي زيادي دارند اما نادانند .
3- قرار است مشکلات را حل کنند ، ولي در بيشتر اوقات معضل اصلي خودشانند .
4- همين که پايبند يکي از آنها شديد ، متوجه ميشويد که اگر صبر کرده بوديد مورد بهتري نصيبتان ميشد


کليه دانشجويان پسر جنس رايانه را به دلايل زير زن اعلام کردند :

1- به غير از خالق آنها کسي از منطق دروني آنها سر درنمی آورد .
2- کسي از زبان ارتباطي آنها سر در نمياورد .
3- کوچکترين اشتباهات را در حافظه دراز مدت خود ذخيره مي کنند تا بعدها تلافي کنند .
4- همين که پايبند يکي از آنها شديد بايد تمام پولتان را صرف خريد لوازم جانبي آنها بکنيد.
 
شک و نگاه به موضوعات ...

شک و نگاه به موضوعات ...

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده ، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد. براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.


اما همين كه وارد خانه شد تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ، حرف ميزند و رفتار مي كند.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه شما خوب هستيد و همه شما رو دوست دارم.

شاید فردا دیر باشد
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .
معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "
"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "
"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "
دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .
معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .
کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "
معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"
سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .
خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .
مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "
همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "
همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "
مارلین گفت : "من هم برای خودم رادارم .توی دفترخاطراتم گذاشته ام. "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "
معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .
سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.
اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .
بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق در بيمارستان

لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پژواک ....

مردي همراه با پسرش در جنگلي مي رفتند ناگهان پسر بر زمين خورد و درد شديدي احساس کرد .
او فرياد کشيدآآآآه . در حالي که تعجب کرده بود صدايي از کوه شنيد آآآآه
بعد با کنجکاوي فرياد زد « تو که هستي ؟اما تنها جوابي که شنيد اين بود « تو که هستي ؟»
اين او را عصباني کرد و داد زد « تو ترسويي» و صدا جواب داد « تو ترسويي »
به پدرش نگاه کرد و پرسيد پدر چه اتفاقي دارد مي افتد ؟ پدر فرياد زد «من تورا تحسين مي کنم» صدا پاسخ داد « من تورا تحسين ميکنم »
پدر فرياد کشيد« تو شگفت انگيزي» و آن آوا پاسخ داد « تو شگفت انگيزي»
پسرک متعجب بود اما هنوز نفهميد ه بود چه خبر است بعد پدر توضيح داد اين پديده را پژواک مي نامند.
اما درحقيقت اين زندگي است زندگي هر چه را که بدهي به تو بر مي گرداند زندگي آيينه اعمال توست.
اگر عشق بيشتري مي خواهي عشق بيشتري بده.
اگر مهرباني بيشتري مي خواهي بيشتر مهربان باش.
اگر مي خواهي ديگران نسبت به تو صبور و مودب باشند صبر و ادب داشته باش .
زندگي تو حاصل يک تصادف نيست بلکه آيينه اي است از کارهاي تو.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستان دعا كننده



اين داستان واقعي است و به اواخر قرن 15 بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با 18 فرزند زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي 18 ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...

بيش از 450
سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" ناميدند.

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگی مثل چای است
گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم.
خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد. در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آرامش
روزی روزگاری یک حاکم اعلام کرد به هنرمندی که بتواند آرامش را به صورت نقاشی در یک تابلو در آورد ، جایزه ای نفیس خواهد داد. بسیاری از هنر مندان سعی خود را کردند و حاکم همه ی تابلو های نقاشی را نگاه کرد و از میان آنها فقط دو تا از تابلو ها را پسندید و تصمیم گرفت یکی از آنها را انتخاب کند ،
اولی نقاشی یک دریا چه ی آرام بود؛ در یاچه مانند آینه ای تصویر کوههای اطرافش را نمایان می ساخت ، بالای دریاچه آسمانی آبی با ابرهای زیبا و سفید قرار داشت . هر کس این نقاشی را میدید حتما آرامش را در آن می یافت.
دومی نیز کوههایی در آن داشت ، کوهها نا هموار وپر صخره بودند؛ آسمان پر از ابر های تیره بود ، باران میبارید و رعد و برق میزد ، از کنار کوه آبشاری به پایین میریخت ، در این نقاشی اصلا آرامش دیده نمی شد .
اما حاکم با دقت نگاه کرد و در همان نقاشی پشت آبشار بوته ای کوچک دید که در شکاف سنگی روییده بود . در آن بوته پرنده ای لانه کرده بود و در کنار آن آبشار خروشان و عصبانی ،پرنده ای در لانه ای با آرامش نشسته بود .
حاکم نقاشی دوم را انتخاب کرد و گفت:"آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد ، مشکلی وجود نداشته باشد و یا کار سختی پیش رو نباشد ، آرامش یعنی در میان صدا ، مشکل و کار سخت ، دلی آرام وجود داشته باشد ، معنای واقعی آرامش همین است."
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز



دکتر لبخندي زد و گفت: فقط

5 دلار








 
تعریفی از خوشبختی ...

تعریفی از خوشبختی ...

يك روز خانمي مسن وارد خانه ي سالمندان شد ، بسيار خوشبو، با لباس و ظاهري آراسته و چشماني كه از شدت ضعف تقريبا نا بينا بود.شوهر اين خانم به تازگي فوت كرده بود ، بنابراين او آمدن به خانه سالمندان را ضروري مي ديد.پس از اين كه مدت ها در دفتر خانه ي سالمندان منتظر ماند ، وقتي به او گفتند اتاقش حاضر است با لبخند از جايش برخاست .همچنان كه به كمك عصایش به سمت آسانسور مي رفت ، پرستار به توصيف اتاق كوچكش پرداخت.

اما قبل از اينكه صحبت پرستار تمام شود او مشتاقانه ،همچون كودكي كه اسباب بازي جديدي به او هديه داده اند به پرستار گفت :"من اتاقم را دوست دارم."

پرستار گفت :" شما كه هنوز اتاقتان را نديده ايد." و او پاسخ داد:" جوابي كه به شما دادم هيچ ربطي به ديدن يا نديدن اتاق ندارد. خوشبختي آن است كه فراتر از زمان ، آن را مشخص كني. اين كه اتاقم را دوست دارم يا نه ، ربطي به ترتيب چيدن وسايلش ندارد. بلكه كاملا به اين بستگي دارد كه من چگونه براي ذهنم برنامه مي ريزم. همين الان تصميم گرفتم كه اتاقم را دوست بدارم. اين همان تصميمي است كه هر روز صبح ، موقع بر خاستن از خواب مي گيرم.

صبح ها دو راه پيش رويم است : مي توانم تمام روز را در رختخواب بمانم و مشكلات اعضاي از كار افتاده ي بدنم را بشمرم يا اينكه از رختخواب بيرون بيايم و خداوند را به خاطر همان اعضايي كه هنوز كار مي كنند شكر كنم. هر روز هديه اي از طرف خداوند است و من تا زماني كه زنده ام ، به روز جديد مي انديشم. سنين كهولت همچون حساب بانكي است . از هر آن چه كه در آن پس انداز كرده ايد ، برداشت مي كنيد. پس نصيحتم به شما اين است كه در حساب بانكي خاطراتتان ، فقط خوشي و سعادت پس انداز كنيد . خاطرات ناراحت كننده را دور بريزيد.
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست، بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.
عمیق ترین درد زندگی مردن است ، در زمانی که یگانه داستان عاشقانه زندگیت بر باد رفته است ....
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه فراموش کردن زیبایی یک لبخند است ...
عمیق ترین درد زندگی مردن است ، در حالی که قلبی عاشق انتظار نگاهت را میکشد ...
و حالا
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه خواستن و نتوانستن است...
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه نتوان گفتن است ...
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ،بلکه بودن در نهایت نبودن است ...
آری عمیق ترین درد زندگی اینست که ببینی ، بخواهی ، بتوانی اما ... نتوانی بگویی....
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی مثل دوچرخه سواری می مونه ..واسه حفظ تعادلت همیشه باید در حركت باشی ....آلبرت انیشتین
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]وقتی كه زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه كه دریای آروم، ناخدای قهرمان نمی‌سازه. [/FONT]

 
معناي دوم عشق ...

معناي دوم عشق ...

روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند. شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند. وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟"
جوان لبخندي زد و گفت:" من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."

شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.

عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"

اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.

روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست .
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجیب‌ترین جمله در زبان انگلیسی!!!

این جمله با کلمه ای یک حرفی آغاز می شود٬ کلمه دوم دو حرفیست٬‌ ... چهارم چهار حرفی... تا بیستمین کلمه بیست حرفی
نویسنده این جمله یا مغز دستور زبان بوده یا بی کار:

I do not know where family doctors acquired illegibly perplexing handwriting nevertheless, extraordinary pharmaceutical intellectuality counterbalancing indecipherability, transcendentalizes intercommunications incomprehensibleness​

ترجمه جمله :
نمیدانم این دكترهای خانواده گی این دست خطهای گیج کننده را از کجا کسب میکنند.با این حال سواد پزشکی انها غیر قابل کشف بودن این دست خط ها را جبران کرده و بر غیر قابل کشف بودن انها ( دست خط ) برتری می‌جوید​
 

Similar threads

بالا