شعر نو

Data_art

مدیر بازنشسته
عقابی پرید

به گنجشک گفتند، بنویس: / عقابی پرید. عقابی فقط دانه از دست خورشید چید. عقابی دلش، آسمان، بالش از باد، / به خاک و زمین تن نداد. / و گنجشک هر روز / همین جمله‌ها را نوشت / و هی صفحه، صفحه / و هی سطر، سطر / چه خوش خط و خوانا نوشت
 

Data_art

مدیر بازنشسته

فرشته تصمیمش را گرفته بود پیش خدا رفت وگفت:

خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است
خدا درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید

خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!
این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد
او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود
اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند

روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد
و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور وزیبا به یاد نمی آورد
نه بالش را و نه قولش را!
فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند
فرشته هرگز به بهشت برنگشت




 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدایا دوستت دارم
چرا که تو آموزگار اول عشق در من بودی
آری تو بودی که به من ، پیکی از گوهر عشق را نوشاندی
و خودت بودی که ، معشوق را در وجودم پروراندی
و امّا…!
من چه گویم در برت؟
من نگویم… تو خود دانی که در عشقم نباشد هیچ رنگی و ریایی
بسی سخت است…
بسی سخت است نالیدن ز معشوق
" در زمانی که وفا قصّه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی
با چه کس باید گفت : با تو انسانم و خوشبخت ترین؟ "
خدایا ...!
اعترافی می کنم در محضرت...
عشق را تنها تو می دانی و بس
آه...!
عشق کو ؟
عاشق کجاست ؟
معشوق کیست ؟
آنکه دارد ادعای عاشقی ،
خود نداند عاشق آن نیست که کند شیدایی
خود نداند عاشق آن نیست که کند سودایی
او نداند که در این زمانه ی بی عشقی ...
عشق یک حس غریبیست که قدرش را نداند هیچکس
عاشقی در عهد ما بازی شده
ای خداوند رحیم
عاشقی نزد تو می ماند ...
تا ابد...
تا به کی این درد در دلها بماند؟
تا ابد ؟
احسان ضامنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در نیست

راه نیست

شب نیست

ماه نیست

نه روز و نه شب...

هیچ کس با هیچ کس سخن نمی گوید

که خاموشی به هزار زبان در سخن است.

در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده ای

و نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده ای...

شاملو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام

ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!


شادروان قیصر امین پور
__________________
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهامت مصلوب
برادر نان
در این کویر بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری پی گیر این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه سیراب ناپذیر
این نیاز
باید که کور باد این نیاز هرزه درایی
برخیز و همراه ما بخوان
چاوشی
بر افتخار تمامت ترسویان
دراین شبان سکت غم بار
باید سپیده
سلاح
شهامت ما باشد

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو ، راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
فریدون مشیری
 

Data_art

مدیر بازنشسته
زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی




ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم


 

Data_art

مدیر بازنشسته
چه کم از آن داشتیم که
باور بودن خود در آسمان نکنیم
وه؟ چه رویای زشتی که نه در بطن مان که در باورمان شد...
"نیل به مراد زیستن"
و صد افسوس که فقط شنیدیم و بدست نیاوردیم
# # #
و چه خوش بیدار بودیم با چشمانی بسته!!
و چه زیبا رو بودیم
ونه در برابر آئینه
که در برابر دیواری از خشت...
به چهره ها نهیده بودیم ...
نقابی از جنس دین و ایمان...؟
و زرین نقابان در خود ساخته بودیم..
هزاران دم که میتوانستیم بیداری کنیم...!!
در کنار نقاب و دشنه ای زنگ زده در خواب بودیم
در رویای بیداری....
# # #
تا که روز سرنوشت ایستادگی خواهیم کرد..؟
وه؟ چه ننگین جامهء فاخری از جنس دین و گناه..
# # #
روز که میباید رسد به ناگاه رسید!
خواب و بیداری در هم آشفت
خاکی که هزاران سال
با تلاش... به نگین تاج دنیا نامیده بودندش
مردمان نیک..
شد کار و زار چندین نارسیده دژخیم و ناخوانده کس!!
بر آشفت آنکه در بستر کارو زار دوره میکرد>>
ونه اما در بیداری بلکه در خواب..
فریادها که بر آمد
خونها که بریخت
خاک هنر به خون شد سیراب!!
و آنکه ایستادگی کرد شد کشته..
آن که فریاد زد " ایران "
شد محکوم در دادگاهی از جنس دین و دار و دشنه
جنس دین و ایمان و سجده.....؟
# # #
با توام ای ایرانی این داستان ننگین
داغ خورده بر پیشانی توست
شبها به روز میرسانی اگرکنون!!
خاک و میراثت رفته به تاراج
جوانه خشکیده و ...
هر که را که رفت دیگر کس ندیده..


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تاریکی بی آغاز و بی پایان

دری در روشنی انتظارم رویید ...

خودم را در پس در تنها نهادم

و به درون رفتم

اتاقی بی وزن تهی نگاهم را پر کرد ...

سایه ای در من فرود آمد

و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد !

پس من کجا بودم ؟!

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

و من انعکاسی بودم

که بیخودانه همه خلوتها را به هم می زد

و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت ...!



سهراب سپهری
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در چارراه‌ها خبري نيست:
يک عده مي‌روند
يک عده خسته بازمي‌آيند



و انسان ــ که کهنه‌رندخدائي‌ست بي‌گمان ــ


بي‌شوق و بي‌اميد



براي ِ دو قرص ِ نان

کاپوت مي‌فروشد



در معبر ِ زمان.







در کوچه



پُشت ِ قوتي‌ي ِ سيگار



شاعري


اِستاد و بالبداهه نوشت اين حماسه را:


«ــ انسان، خداست.


حرف ِ من اين است.
گر کفر يا حقيقت ِ محض است اين سخن،
انسان خداست.
آري. اين است حرف ِ من!»




. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .



از بوق ِ يک دوچرخه‌سوار ِ الاغ ِ پست


شاعر ز جاي جَست‌و...



...مدادش، نوک‌اش شکست!
 

Data_art

مدیر بازنشسته

چوک و چوک!... گم کرده راهش در شب تاریک
شب‌پره‌ی ساحل نزدیک
دمبدم می‌کوبدم بر پشت شیشه.

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از اطاق من چه می‌خواهی؟

شب‌پره‌ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می‌گوید:
"چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."

به خیالش شب‌پره‌ی ساحل نزدیک
هر تنی را می‌تواند بود هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!... در این دل شب که ازو این رنج می‌زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی‌آید...؟
[FONT=&quot][/FONT]
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
 

ali.mehrkish

عضو جدید
من از پشت شب های بی خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهای دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمدم
تو تعبیر رویای نا دیده ای
تو نوری که بر سایه تابیده ای
تو یک آسمان بخشش بی طمع
تو بر خاک تردید باریده ای
0 0 0
تو یک خانه در کوچه ی زندگی
تو یک کوچه در شهر آزادگی
تو یک شهر در سر زمین حضور
تو ئی راز بودن به این سادگی
0 0 0
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر
دلم قطره ای بی طبش در سراب
مرا تا تکاپوی دریا ببر
...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاعر

شبی
کدام شب ؟
شبی
شبی ستاره ای دهان گشود
چه گفت ؟
نگفت از لبش چکید
سخن چکید ؟
سخن نه اشک
ستاره میگریست
ستاره کدام کهکشان ؟
ستاره ای که کهکشان نداشت
سپیده دم که خاک
در انتظار روز خرم است
ستاره ای که در غم شبانه اش غروب کرد
نهفته در نگاه شبنم است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زير اين طاق كبود يكي بود يكي نبود
مرغ عشقي خسته بود كه دلش شكسته بود

اون اسير يه قفس، شب وروزش بي نفس
همه آرزوهاش پركشيدن بود و بس
تا يه روز يه شاپرك نگاهشو گوشه اي دوخت
چشش افتاد به قفس، دل اون بدجوري سوخت
زود پريد روي درخت ‌، توقفس سرك كشيد
تو چش مرغ اسيرغم دلتنگي رو ديد
ديگه طاقت نياورد رفت تويه قفس نشست
تا كه از حرفهاي مرغ شاپرك دلش شكست
شاپرك گفت كه بيا تا با هم پر بكشيم
بريم اون بالاها سوار ابرا بشيم
يه دفعه مرغ اسير نگاهش بهاري شد
بارون از برق چشاش روي گونش جاري شد
شاپرك دلش گرفت وقتي اشك اونو ديد
با خودش يه عهدي بست ، نفس سردي كشيد
ديگه بعد از اون قفس رنگ تنهايي نداشت
تويه دوستي شاپرك ذره اي كم نميذاشت
تا يه روز يه باد سرد ميون قفس وزيد
آسمون سرخ آبي شد، سوزبرفاز راه رسيد
شاپرك يخ زدو يخ ،مردو موندگار نشد
چشاش و روي هم گذاشت ديگه اون بيدار نشد
مرغ عشق شاپرك و به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون، تا كه دق كردش ومُرد ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدا كن مرا صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف درمتن ادراك يك كوچه تنهاترم

بيا تابرايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است

كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را

مرا گرم كن
و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت يك سنگ
اجاق شقايق مرا گرم كرد

در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد صدا كن مرا
و من در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو بيدار خواهم شد
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من مثل ايماني از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گویی
نو زین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه یی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ

کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج می زند

بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو شروع آسمونی می دونستم نمی مونی..
چشم تو آخر دنیاس خودت اینو نمی دونی
داشتن و نداشتن تو گاهی سخته گاهی ساده
اگه راهی اگه بی راه منم و پای پیاده


آخ که چه ساده گم شدم تو غربت چشای تو
سکوت شیشه ی دلم شکسته با صدای تو
آخ تمام لحظه هام اسمت یادم نمی ره
گذشته ها گذشته ها هیچ کی گناهی نداره

وقتی با تمام قلبم واسه زندگی می میرم
تن من می لرزه اما تو را از خودم میگیرم
من بی من من بی تو من از سایه فراری.
می شم اون حادثه ای که روزی بود و روزگاری

حالا من نه توی قصه نه تو آرزوم نه خوابم
این سوال ساده ست چرا دنبال جوابم

آخ که چه ساده گم شدم تو غربت چشای تو
سکوت شیشه دلم شکسته با صدای تو
آخ که تمام لحظه هام اسمت یادم نمی ره
گذشته ها گذشته ها هیچ کی گناهی نداره

:gol:دکتر افشین یداللهی :gol:




 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
چراغ نفتی مسجد در آن دور
فرو مرد و سیاهی خیره سر شد
تنم از ترس گنگی لرزه برداشت
به دستم چوبدستم داغ تر شد
تمام کلبه ها خاموش و بی آواز
تمام کوچه ها برفی و تنگ و تار
کسی آواز خود سر داد درد آلود
به ناگاه از سکوت پشت چشمه سار
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
به تماشای زمستان چه کسی می اید ؟
صدای گشنگی با زوزه های گرگ
برای گله هامان زنگ وحشت داشت
در آغل به باد هرزه تن می داد
به دشت شب هراسی تخم غم می کاشت
زمستان بود و مرتع خشک و بی حاصل
حیاط خانه غمگین و برف آلود
من از پشت چپرها خسته برگشته
پدر بالای کرسی گرم حافظ بود
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
به تماشای زمستان چه کسی می اید ؟
به یاد مادرم بودم که می نالید
در آن شب ، از هجوم گرگ و می مرد
تن سرخ برادر را در کنارش
گرسنه گرگ ترس آورده می خورد
صدای نعره ی همسایه و گرگ
میان زوزه های باد می پیچید
صدا کردم که : می ایم به همراهی
پر از خشم و غرور و کینه و امید
به تماشای بهاران چه کسی می اید ؟
مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرود سبز علفها
نسيم سرد سحرگاه
صفاي صبح بهاران ميان برگ درختان
و خاك و نم نم باران
و عطر پاك خاك
و عطر خاك رها روي شاخه نمناك
و قطره قطره باران بود
به روي گونه من
خيس بودم از باران
كه مي شكفت
گل صداقت صبح از ميان نيزاران
تمام باغ و فضا سبز
دشت و دريا سبز
در آن دقايق غربت
ميان بيم و اميد
حرير صبح مرا لحظه لحظه مي پوشيد
در آن تجلي روح
نگاه مي كردم
به آن گذشته دردآلود به آن گذشته خوش آغاز به آن گذشته بدفرجام
به قلب سنگي آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم روييد
صفاي باطن من در ميان زمزمه بود
صداي بارش باران كه نرم مي باريد و ناز بارش ابري كه گرم مي باريد
و در طراوت هر قطره قطره باران
در آن تلالو سبزينه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستايشي كردم
رها نسيم سبك سير سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود
سپيده بود و نرم باران بود
سپيده بود و من و ياد با تو بودنها
سپيده چون تو گل تارك بهاران بود
 

Data_art

مدیر بازنشسته
قطره قطره اگر چه آب شدیم
ابر بودیم و آفتاب شدیم
ساخت ما را همو که می پنداشت
به یکی جرعه اش خراب شدیم
هی مترسک کلاه را بردار
ما کلاغان دگر عقاب شدیم
ما از آن سودن و نیاسودن
سنگ زیرین آسیاب شدیم
گوش کن ما خروش و خشم تو را
همچنان کوه بازتاب شدیم
اینک این تو که چهره می پوشی
اینک این ما که بی نقاب شدیم
ما که ای زندگی به خاموشی
هر سوال تو را جواب شدیم
دیگر از جان ما چه می خواهی ؟
ما که با مرگ بی حساب شدیم
[FONT=&quot][/FONT]​
 

نرگس313

عضو جدید
پرسش


آنجا هزار ققنوس
آتش گرفته است

اما صدای بال زدن شان را
در اوج

اوج مردن

اوج دوباره زادن

نشنیده ام هرگز
وقتی که با شکستن یک شیشه
مردابک صبوری یک شهر را
یکباره می توانی بر هم زد
ای دست های خالی! از چیست
حیرانی ؟

گویا

گلهای گرمسیری خونین را

در سردسیر این باغ
بیهوده کاشتند

آب و هوای این شهر
زین سرخ و بوته هیچ نمی پرورد

اما

تو آتش شفق را
در آب جویبار
در کوچه باغ ها
به چه تفسیر می کنی ؟
شفیعی کدکنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي از قتل قناري گفتي
دل پر ريخته ام وحشت كرد
وقتي آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا مي پيچيد
از تو مي پرسيدم
به كجا بايد رفت ؟
غمم از وحشت پوسيدن نيست
غم من غربت تنهايي هاست
برگ بيد است كه با زمزمه جاري باد
تن به وارستن از ورطه ستي مي داد
يك نفر دارد فرياد زنان مي گويد
در قفس طوطي مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من كه روزي ريادم بي تشويش
مي توانست جهاني را آتش بزند
در شب گيسوي تو
گم شد از وحشت خويش
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نمی بینم
نمی شنوم
اما سکوت نیست
در من همهمه ای است
که از سالیان دور در خاطرم ثبت گشته است
در ذهن من
تنها
تصویرهای ماندگار
حسرت های روزانه را
کم رنگ می کنند

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی تو با تو

آن روز با تو بودم
امروز بی توام
آن روز که با تو بودم
بی تو بودم
امروز که بی توام با توام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قفسي بايد ساخت
هرچه در دنيا گنجشک و قناري هست
با پرستوها
و کبوترها
همه را بايد يکجا به قفس انداخت
روزگاري است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است
که چرا
به حريم جت ها خصمانه تجاوز شده است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و هياهوي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي خواندم
مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
تا به آنجا که وصيت مي کرد
گر روي پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
دلم از نام مسيحا لرزيد
از پس پرده اشک
من مسيحا را بالاي صليبش ديدم
با سرخم شده بر سينه که باز
به نکو کاري پاکي خوبي
عشق مي ورزيد
و پسر هايش را
که چه سان پاک و مجرد به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند
دود در مزرعه سبز فلک جاري است
تيغه نقره داس مه نو زنگاري است
و آنچه هنگام درو حاصل ماست
لعنت و نفرت و بيزاري است
روزگاري است که خوبي خفته است
و بدي بيدار است
و غزل هاي قناري ها
خواب جت ها را آشفته است
غزل حافظ را مي بندم
از پس پرده اشک
خيره در مزرعه خشک فلک مي نگرم
مي بينم
در دل شعله و دود
مي شود خوشه پروين خاموش
پيش خود مي گويم
عهد خودرايي و خود کامي است
عصر خون آشامي است
که درخشنده تر از خوشه پروين سپهر
خوشه اشک يتيمان ويتنامي است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفری در پیش است
سفری در ره دوست
سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست
توشه ات کو که سفر دشوارست
کوله بارت خالیست
سفر دور و درازی داری
نه به دل حال نیاز
نه بر سر شوق نمازی داری
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
اید آن دم که ز دیدار اجل
سخت گریان و هراسان باشی
همسفر آگه باش
روز دیگر دیرست
نکند سود تو را وقت رحیل
اگر از کرده پشیمان باشی


مهدی سهیلی:gol:
 

Similar threads

بالا