داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* گلشيري هوشنگ * گرگ

* گلشيري هوشنگ * گرگ

ظهر پنجشنبه خبر شديم که دکتر برگشته است و حالا هم مريض است چيزيش نبود دربان بهداري گفته بود که از ديشب تا حالا يک کله خوابيده هر وقت هم که بيدار مي شود فقط هق هق گريه مي کند معمولا بعد از ظهر هاي چهار شنبه يا پنج شنبه راه مي افتاد و مي رفت شهر با زنش اين دفعه هم با زنش رفته بود اما راننده باري کهدکتر را آورده بود گفته بود فقط دکتر توي ماشين بود گويا از سرما بي حس بوده دکتر را دم قهوه خانه گذاشته و رفته بود ماشين دکتر را وسطهاي تنگ پيدا کرده بودند اول فکر کرده بودند بايد به ماشيني چيزي ببندند و بياورندش ده براي همين با جيپ بهداري رفته بودند اما تا راننده نشسته پشتش و چند تا هم هلش داده اند راه افتاده راننده گفته : از سرماي ديشب است وگرنه ماشين که چيزيش نيست حتي برف پاک کن هاش هم عيبي نداشته تا وقتي هم که دکتر نگفته بود : اختر پس اختر کو ؟ هيچ کس به صرافت زن نيفتاده بود
زن دکتر قد کوتاه بود و لاغر آن قدر لاغر و رنگ پريده که انگار همين حالا مي افتد دو تا اتاق داشتند توي همان بهداري بهداري آن طرف قبرستان است يعني درست يک ميدان دور از آبادي زن نوزده سالش بيشتر نبود گاه گداري دم در بهداري پيداش مي شد و يا پشت شيشه ها فقط وقتي هوا آفتابي بود از کنار قبرستان مي آمد ده گشتي مي زد بيشتر کتابي دستش بود و گاهي يک پاکت آب نبات يا شکلات هم توي جيب بلوز سفيد يا کيف دستيش بچه را خيلي دوست داشت براي همين هم بيشتر مي آمد سراغ مدرسه يک روز که به اش پيشنهاد کردم اگر بخواهد مي توانيم درسي به عهده اش بگذاريم گفت حوصله سر و کله زدن با بچه ها را ندارد راستش دکتر پيشنهاد کرده بود براي اينکه سر زنش گرم بشود . گاهي هم مي رفت لب قنات پهلوي زنهاي ديگر
برف اول که افتاد ديگر پيداش نشد زنها ديده بودندش که کنار بخاري مي نشسته و چيزي مي خوانده و يا براي خودش چاي مي ريخته وقتي هم دکتر مي رفت براي سرکشي به دهات ديگر زن راننده يا دربان پيش خانم مي ماند انگار اول صديقه زن راننده فهميده بود به زنها گفته بود : اول فکر کردم دلشوره شوهرش را دارد که هي مي رود و کنار پنجره مي ايستاده و به صحراي سفيد و روشن نگاه مي کرده صديقه گفته بود : صداي زوزه گرگ که بلند مي شود مي رود کنار پنجره
خوب زمستان اگر برف بيفتد گرگ ها مي آيند طرف آبادي هر سال همين طورهاست گاهي هم سگي گوسفندي يا حتي بچه اي گم مي شود که بعد بايد ده واري رفت تا بلکه قلاده اي کفشي چيزي را پيدا کرد اما صديقه دو چشم براق گرگ را ديده بود و ديده بود که زن دکتر چه طور به چشمهاي گرگ نگاه مي کند وقتي هم صديقه صداش زده نشنيده است
برف دوم و سوم که افتاد دکتر ديگر نتوانست براي سرکشي به اطراف برود وقتي هم ديد بايد هر چهار يا پنج شب هفته را توي خانه اش بماند حاضر شد در دوره هامان شرکت کند دوره هامان زنانه نبود اما خوب اگر زن دکتر مي آمد مي توانست پهلوي زن ها برود اما زنش گفته بود : من توي خانه مي مانم شبهايي هم که دوره به خانه دکتر مي افتاد زنش کنار بخاري مي نشست و کتاب مي خواند و يا مي رفت کنار پنجره و به بيابان نگاه مي کرد يا از پنجره اين طرف به قبرستان و گمنام چراغ هاي روشن ده
خانه ما بود انگار که دکتر گفت : امشب بايد زودتر بروم مثل اينکه توي جاده يک گرگ بزرگ ديده بود
مرتضوي گفت : شايد سگ بوده
اما خودم به دکتر گفتم اين دور و برها گرگ زياد پيدا مي شود بايد احتياط کند هيچ وقت هم از ماشين پياده نشود
زنم انگار گفت : دکتر خانمتان چي ؟ توي آن خانه کنار قبرستان ؟
دکتر گفت : براي همين بايد زودتر بروم
بعد هم گفت که زنش سر نترسي دارد و تعريف کرد که يک شب نصفه شب که از خواب پريده ديده کنار پنجره نشسته روي يک صندلي دکتر که صداش زده زن گفته : نمي دانم چرا اين گرگ همه اش مي آيد روبروي اين پنجره
دکتر ديده بود که گرگ درست آن طرف نرده ها نشسته توي تاريک روشن ماه و گاه گداري رو به ماه زوزه مي کشد
خوب کسي مي تواتنست فکر کند که همين روبروي پنجرخ نشستن و خيره شدن به يک گرگ بگيريم بزرگ و تنها کم کم براي دکتر مسئلهاي بشود و حتي براي همه ما ؟ يک شب هم به دورمان نيامد اول فکر کرديم شايد زنش مريض شده باشد يا اقلا دکتر ، اما فردا خود زن با ماشين اداره آمد مدرسه و گفت اگر نقاشي بچه ها را به اش بدهيم حاضر است کمکي کند
راستش شاگرد ها آن قدر کم شده بودند که ديگر احتياجي به او نبود همه شان را هم که جمع مي کرديم توي يک کلاس آقاي مرتضوي به تنهايي مي توانست بهشان برسد اما خوب نه من نقاشيم خوب بود نه مرتضوي قرار چهار شنبه صبح را گذاشتيم بعد هم من حرف گرگ را پيش کشيدم و گفتم که نبايد بترسد که اگر در را باز نگذارد يا مثلا بيرون نيايند خطري پيش نمي آيد حتي گفتم : اگر بخواهند مي توانند بيايند ده خانه اي بگيرند
گفت : نه متشکرم مهم نيست
بعد هم تعريف کرده که اول ترسيده يعني يک شب که صداي زوزه اش را شنيده حس کرده که بايست از نرده آمده باشد اين طرف وحالا مثلا پشت پنجره است يا در چراغ را که روشن کرده سياهيش را ديده که از روي نرده پريده و بعد هم دو چشم براق را ديده گفت : درست دو زغال افروخته بود بعد هم گفت : خودم هم نمي دانم چرا وقتي مي بينمش چشم هاش را يا آن حالت سکون ... مي دانيد درست مثل سگهاي گله به دو دستش تکيه مي دهد و ساعت ها به پنجره اتاق ما خيره مي شود
پرسيدم : شما ديگر چرا ؟
فهميد ، گفت : گفتم که نمي دانم باور کنيد وقتي مي بينمش به خصوص چشم هاش راديگر نيم توانم از کنار پنجره تکان بخورم
از گرگ ها همانگار حرف زديم و من برايش تعريف کردم که گاهي که گرگ ها خيلي گرسنه مي شوند حلقه وار مي نشينند و به هم خيره مي شوند يک ساعت دو ساعت يعني آن قدر که يکي از ضعف بغلتد آن وقا حمله مي کنند و مي خورندش از سگهايي هم که گاهي گم مي شوند و فقط قلاده شان پيدا مي شود هم حرف زدم خانم دکتر هم گفت . مثل اينکه کتابهاي جک لندن را خوانده بود مي گفت : من حالا ديگر گرگ ها را خوب مي شناسم
هفته بعتد که آمد انگار گلي يا برگي براي بچه ها کشيده بود من که نديدم شنيدم
شنبه روزي بود که از بچه ها شنيدم توي قبرستان تله گذاشتهاند زنگ سوم خودم با يکي از بچه ها رفتم و ديدم تله بزرگي بود دکتر از شهر خريده بود يک شقه گوشت هم توش گذاشته بود بعد از ظهر هم زنم تعريف کرد که رفته سراغ زن دکتر گفت حالش خوب نيست گفت انگار زن به اش گفته مي ترسد بچه اش نشود
زنم دلداريش داده بود يک سال مي شد که عروسي کرده بودند بعد هم زنم از تله حرف زد و گفت : اينجا معمولا پوستش را مي کنند و مي برند شهر زنم گفت : باور کن يک دفعه چشم هاش گشاد شد و شروع کرد به لرزيدن و گفت : مي شنويد صداي خودش است من گفتم : آخر خانم حالا اين وقت روز ؟
مثل اينکه زن دکتر دويده بود طرف پنجره بيرون برف مي آمد زنم گفت : پرده را عقب زد و ايستاد کنار پنجره اصلا يادش رفت که مهمان دارد
صبح روز بعد راننده و چند تا از رعيت ها رفته بودند سراغ تله دست نخورده بود صفر به دکتر گفت : ديشب حتما نيامده
دکتر گفت : نه آمده بود خودم صداش را شنيدم
به خودم گفتم اين زن دارد ديوانه مي شود ديشب هيچ خوابش نبرد همه اش کنار پنجره نشسته بود و به بيابان نگاه مي کرد نصف شب که از صداي گرگ بيدار شدم ديدم زن دارد به چفت در ور مي رود داد زدم : چه کار مي کني زن ؟
بعد هم گفت که چراغ قوه آن هم روشن دست زنش بوده رنگ دکتر پريده بود و دستهاش مي لرزيد با هم رفتيم سراغ تله تله سالم بود شقه گوشت هنوز سر جاش بود از جا پا ها فهميديم که گرگ تا پهلوي تله آمده حتي کنار تله نشسته بعد هم رد پاهاي گرگ درست مي رسيد به کنار نرده دور بهداري صورت زن را کنار پنجره ديدم داشت به ما نگاه مي کرد دکتر گفت : من که نمي فهمم تو اقلا يک چيزي به اين زن بگو
چشمهاي زن گشاد شده بود رنگش که پريده بود پريده تر هم شده بود موهاي سياهش رادسته کرده بود و ريخته بود جلو سينه اش مثل اينکه فقط چشمهاش را بزک کرده بود کاش لب هاش را لا اقل رژ لبي چيزي مي زد که آن قدر سفيد نزند گفتم : من که تا حالا نشنيده ام گرگ گرسنه از سر آن همه گوشت بگذرد
از جا پا ها برايش تعريف کردم گفت : راننده گفته گرسنه نبوده نمي دانم شايد هم خيلي باهوش است
فردا خبر آوردند که تله کنده شده دنبال خط تله را گرفته بودند پيدايش کرده بودند نيمه جان بود با دو تا پره بيل کشته بودندش چندان هم بزرگ نبود دکتر که ديد گفت : الحمدالله اما زنش به صديقه گفته بود : خودم دم دمهاي صبح ديدمش که آن طرف نرده ها نشسته اين يکي که گرفتند حتما سگي دله گرگي چيزي بوده
شايد بعيد هم نيست همين حرف ها را هم به دکتر گفته بود که دکتر ناچار رفت سراغ ژاندارم ها بعد هم يکي دو شب ژاندارم ها توي خانه دکتر ماندند شب سوم بود که صداي تير شنيديم فردا هم که ژاندارم ها و چند تا رعيت با راننده بهداري دنبال خط خون را گرفته بودند و رسيده بودند به تپه آن طرف آبادي پشت تپه توي تنگ جاي پاي گرگ ها را ديده بودند و ناصافي برف ها را اما نتوانسته بودند حتي يک تکه استخوان سفيد پيدا کنند راننده گفت : بدمذهب ها حتي استخوانهاش را هم خورده اند
من که باورم نشد به صفر آقا هم گفتم صفر هم گفت : خانم هم وقتي شنيد فقط لبخند زد راستش خود دکتر گفت برو بهش خبر بده خانم نشسته بود کنار بخاري و انگار چيزي مي کشيد صداي در را شنيد وقتي هم مرا ديد اول کاغذهاش را وارو کرد
نقاشي هاي خانم تعريفي ندارد فقط همان گرگ را کشيده بود دو چشم سرخ درخشان توي يک صفحه سياه يک طرح سياه قلم از گرگ نشسته و يکي هم وقتي دارد گرگ رو به ماه زوزه مي کشد سايه گرگ خيلي اغراق آميز شده بود طوري که تمام بهداري و قبرستان را مي پوشاند يکي دو تا هم طرح پوزه گرگ است که بيشتر شبيه پوزه سگ هاست دندانهاش به خصوص
عصر چهار شنبه دکتر رفت شهر صديقه گفته حال زنش بد بوده دکتر به اش گفته . باورم نشد خودم صبح چهارشنبه ديده بودمش سر ساعت آمد به بچه ها نقاشي تعليم داد يکي از همان طرح هاش را روي تخته سياه کشيده بود خودش گفت . وقتي هم ازش پرسيدم آخر چرا گرگ ؟ گفت : هرچي خواستم چيز ديگري بکشم يادم نيامد يعني گچ را که گذاشتم روي تخته خود به خود کشيدمش
حيف که بچه ها در زنگ تفريح پاکش کرده بودند بعد از ظهر هم که نقاشي يکي دو تا شان را دديم فکر کردم شايد بچه ها نتوانسته اند درست بکشند آخر طرح بچه ها همه درست شبيه سگ گله شده بود با گوشهاي آويخته و دمي که گرد کفلش حلقه زده بود
ظهر پنج شنبه که خبر شدم دکتر برگشته فکر کردم حتما زنش را شبانه گذاشته شهر و برگشته سر کارش مريضي که نداشت يعني از دهات ديگر که نمي آمدند اما خوب دکتر آدم وظيفه شناسي بودبعد هم که سراغ اختر را گرفت همه رفتند طرف تنگ با ماشين دکتر و جيپ بهداري ژاندارم ها هم رفته بودند هيچ چيزي پيدا نکرده بودند
دکت هم که حرفي نمي زد به هوش که مي آمد اگر هم گريه نمي کرد فقط خيره نگاه مي کرد به ما يکي يک ي و با همان گشادگي چشمهاي زنش ناچار شديم يکي دو تا استکان عرق به اش بدهيم تا به حرف بيقتد شايد هم نمي خواست جلو بقيه حرف بزند فکر نمي کنم با هم اختلافي داشته بودند اما نمي دانم چرا دکتر همه اش مي گفت : باور کن تقصير مننبود
از زنم و حتي از صديقه و صفر هم که پرسيدم هيچ کدام به يادنداشتند که زن و شوهر صداشان را براي هم بلند کرده باشند اما من که به دکتر گفته بودم نرود حتي گفتم که برف حتما توي تنگ بيشتر است شايد هم حق با دکتربوده نمي دانم آخر گفت : حالش خوبنيست فکر مي کنم اينجا نمي تواند تاب بياورد تازه آن نقاشي ها چي ؟
بعدا ديدم چند تا طرح هم از پنجه گرگ کشيده بود يکي دو تا هم از گوشهاي آويخته اش . گفتم انگار .
دکتر که نمي توانست درست حرف بزند اما انگار وسطهاي تنگ برف زياد مي شود طوري که تمام شيشه را مي پوشاند بعد دکتر متوجه مي شود که برف پاک کنش خراب شده ناچار شدهبود بايستد گفت : باور کن ديدمش با چشمهاي خودم ديدمش که وسط جاده ايستاده بود
اختر گفته : يک کاري بکن. اينجا که از سرما يخ مي زنيم
دکتر گفت : مگه نديديش ؟
دکتر هم دستش را برده بيرون از شيشه بلکه با دست برف را پاک کند اما ديده چاره برف رانمي تواند بکند گفت : خودت که مي داني آنجا نمي شود دور زد
راست مي گفت بعد هم انگار موتور خاموش مي شود اختر هم که چراغ قوه اش را انداخته ديده که گرگ درست کنار جادهنشسته است گفته : خودش است باور کن خيلي بي آزار است شايد اصلا گرگ نباشد سگ گله باشد يا يک سگ ديگر برو بيرون ببين مي تواني درستش کني
دکتر گفته : بروم بيرون ؟ مگر خودت نديديش ؟
حتي وقتي اين ها را مي گفت دندانهاش به هم مي خورد رنگش سفيد شده بود درست مثل رنگ مات صورت اختر وقتي که پشت پنجره مي ايستاد و به بيابان نگاه مي کرد يا به سگ اختر گفته : چه طور است کيفم را بيندازم براش ؟
دکتر گفته : که چي بشود ؟
گفته : خوب چرمي است در ثاني تا سرش گرم خوردن کيف است تو مي تواني اين را يک کاريش کني
قبل از اينکه کيف را بيندازد به دکتر گفته : کاش پالتو پوستيم را آورده بودم
دکتر به من گفت : مگر خودت نگفتي نبايد بيرون رفت يا مثلا در را باز کرد ؟
اختر که کيف را انداخته دکتر بيرون نرفته . گفت : به خدا سياهيش را ديدم که آنجا کنار جاده ايستاده بود نه تکان مي خورد و نه زوزه مي کشيد
بعد هم که اختر با چراغ قوه دنبال کيفش گشته پيدايش نکرده اختر گفته : پس من خودم مي روم
دکتر گفته : تو که چيزي سرت نمي شه يا شايد گفته : تو که نمي تواني درستش کني
اما يادش بود که تا آمده خبر بشود اختر بيرون بوده دکتر نديده يعني برف نمي گذاشته حتي صداي جيغ هايش را نشينده بود بعد انگار از ترس در را بسته يا اختر بسته بوده خودش که نگفت
صبح جمعه باز راه افتاديم ده واري دکتر نيامد نمي توانست برف هنوز مي باريد هيچ کس انتظار نداشت چيزي پيدا کنيم همه جا سفيد بود هر جا را که به فکرمان رسيد بيل زديم فقط کيف چرمي را پيداکرديم توي راه از صفر که پرسيدم گفت : برف پاک کن ها هم هيچ باکشان نيست
من که نمي فهمم تازه وقتي هم صديقه نقاشي ها را برايم آورد بيشتر گيج شدم يکيادداشت سردستي به آنها سنجاق شده بود که مثلا تقديم به د بستان ما وقتي مي خواسته برود سپرده به صديقه که اگر حالش بهتر نشده و يا چهارشنبه نتوانست بيايد نقاشي را بدهد به من تا جاي مدل ازشان استفاده کنيم به صدقيه که نمي توانستم بگويم به دکتر هم حتي اما آخر طرح سگ آن هم سگ هاي معمولي براي بچه هاي دهاتي چه لطفي دارد ؟
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
درویش در پی خلوت و گنجشک در پی درویش ،اما نه درویش خلوت را داشت نه گنجشک درویش را ،درویش در پی سکوت و گنجشک در پی آواز ،چه آواز ساکتی بود میان گنجشک و درویش .
درویش تمام کلبه را پوشاند باشد گنجشک دیگر راهی نیابد اما دل گنجشک از میان دیوارها هم می گذشت و بر شانه درویش می نشست تا درویش آوازش را بشنود تا سکوت درویش را بشکند .چون گنجشک از خانه برون شد به آوازی بلند سکوت درویش را پاسخ می داد و دل درویش باز هم می گرفت انگار همگان در این زمزمه و سکوت شریک می شدند اما درویش چه می توانست کند نه تیر و کمانی داشت که گنجشک را براند نه جتی اگر داشت دلش را داشت که برای گنجشکی که آوازش هم صدای سکوت درویش بود دست به کمان برد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم‌هايتان را باز مي‌كنيد. متوجه مي‌شويد در بيمارستان هستيد. پاها و دست‌هايتان را بررسي مي‌كنيد. خوشحال مي‌شويد كه بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستيد.. دكمه زنگ كنار تخت را فشار مي‌دهيد. چند ثانيه بعد پرستار وارد اتاق مي‌شود و سلام مي‌كند. به او مي‌گوييد، گوشي موبايل‌تان را مي‌خواهيد. از اين‌كه به خاطر يك تصادف كوچك در بيمارستان بستري شده‌ايد و از كارهايتان عقب مانده‌ايد، عصباني هستيد. پرستار، موبايل را مي‌آورد. دكمه آن را مي‌زنيد، اما روشن نمي‌شود. مطمئن مي‌شويد باتري‌اش شارژ ندارد. دكمه زنگ را فشار مي‌دهيد. پرستار مي‌آيد.

«ببخشيد! من موبايلم شارژ نداره. مي‌شه لطفا يه شارژر براش بياريد»؟

«متاسفم. شارژر اين مدل گوشي رو نداريم».

«يعني بين همكاراتون كسي شارژر فيش كوچك نوكيا نداره»؟

«از 10سال پيش، ديگه توليد نمي‌شه. شركت‌هاي سازنده موبايل براي يك فيش شارژر جديد به توافق رسيدن كه در همه گوشي‌ها مشتركه».

«10سال چيه؟ من اين گوشي رو هفته پيش خريدم».

«شما گوشي‌تون رو يك هفته پيش از تصادف خريدين؛ قبل از اين‌كه به كما بريد». «كما»؟!

باورتان نمي‌شود كه در اسفند1387 به كما رفته‌ايد و تيرماه 1412 به هوش آمده‌ايد. مطمئن هستيد كه نه مي‌توانيد به محل كارتان بازگرديد و نه خانه‌اي برايتان باقي مانده است. چون قسط آن را هر ماه مي‌پرداختيد و بعد از گذشت اين همه سال، حتما بوسيله بانك مصادره شده است. از پرستار خواهش مي‌كنيد تا زودتر مرخص‌تان كند.

«از نظر من شما شرايط لازم براي درك حقيقت رو ندارين».

«چي شده؟ چرا؟ من كه سالمم»!

«شما سالم هستيد، ولي بقيه نيستن».

«چه اتفاقي افتاده»؟

«چيزي نشده! ولي بيرون از اين‌جا، هيچكس منتظرتون نيست».

چشم‌هايتان را مي‌بنديد. نمي‌توانيد تصور كنيد كه همه را از دست داده‌ايد. حتي خودتان هم پير شده‌ايد. اما جرأت نمي‌كنيد خودتان را در آينه ببينيد.

«خيلي پير شدم»؟

«مهم اينه كه سالمي. مدتي طول مي‌كشه تا دوره‌هاي فيزيوتراپي رو انجام بدي»..

از پرستار مي‌خواهيد تا به شما كمك كند كه شناخت بهتري از جامعه جديد پيدا كنيد..

«اون بيرون چه تغييرايي كرده»؟

«منظورت چه چيزاييه»؟

«هنوز توي خيابونا ترافيك هست»؟

«نه ديگه. از وقتي طرح ترافيك جديد رو اجرا كردن، مردم ماشين بيرون نميارن».

«طرح جديد چيه»؟

«اگر راننده‌اي وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشينش مي‌برن پاركينگ و تا گلستان سعدي رو از حفظ نشه، آزاد نمي‌شه».

«ميدون آزادي هنوز هست»؟

«هست، ولي روش روكش كشيدن».

«روكش چيه»؟

«نماي سنگش خراب شده بود، سراميك كردند».

«برج ميلاد هنوز هست»؟

«نه! كج شد، افتاد»!

«چرا؟ اون رو كه محكم ساخته بودن».

«محكم بود، ولي نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت كنه».

«چي؟!.... هواپيما خورد بهش»؟

«اوهوم»!

«چه‌طور اين اتفاق افتاد»؟

«هواپيماش نقص فني داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج».

«اين‌كه هواپيماي خوبي بود. مگه مي‌شه اين‌جوري بشه»؟

«هواپيماش چيني بود. ***** كاربراتورش خراب شده بود، بنزين به موتورها نرسيد، اون اتفاق افتاد».

«چند نفر كشته شدن»؟

«كشته نداد».

«مگه مي‌شه؟ توي رستوران گردان كسي نبود»؟

«نه! رستوران 4سال پيش تعطيل شد»..

«چرا»؟

«آشپزخونه‌اش بهداشتي نبود».

«چي مي‌گي؟!... مگه مي‌شه آخه»؟

«اين اواخر يه پيمانكار جديد رستوران گردان رو گرفت، زد توي كار فلافل و هات‌داگ....».

«الان وضعيت تورم چه‌جوريه»؟

«خودت چي حدس مي‌زني»؟

«حتما الان بستني قيفي، 14هزار تومنه».

«نه ديگه خيلي اغراق كردي. 12هزار تومنه».

«پرايد چنده»؟

«پرايدهاي قديمي يا پرايد قشقايي»؟

«اين ديگه چيه»؟

«بعد از پرايد مينياتور و ماسوله، پرايد قشقايي را با ايده‌اي از نيسان قشقايي ساختن».

«همين جديده، چنده»؟

«70ميليون تومن».

«پس ماكسيما چنده»؟

«اگه سالمش گيرت بياد، حدود 2 يا 2 و نيم....».

«يعني ماكيسما اسقاطي شده؟ پس چرا هنوز پرايد هست»؟

«آزادراه تهران به شمال هم هنوز تكميل نشده».

«چندتا خط مترو اضافه شده»؟

«هيچي! شهردار كه رفت، همه‌جا رو منوريل كشيدن. مترو رو هم تغيير كاربري دادن».

«يعني چي»؟

«از تونل‌هاش براي انبار خودروهاي اسقاطي استفاده كردن».

«اتوبوس‌هاي BRT هنوز هست»؟

«نه! منحلش كردن، به جاش درشكه آوردن. از همونايي كه شرلوك هلمز سوار مي‌شد».

«توي نقش‌جهان اصفهان ديده بودم از اونا...»

«نقش‌جهان رو هم خراب كردن».

«كي خراب كرد»؟

«يه نفر پيدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، يونسكو هم نتونست حرفي بزنه».

«خليج‌فارس چه‌طور؟»

«اون هم الان فقط توي نقشه‌هاي خودمون، فارسه. توي نقشه گوگل هم نوشته خليج صورتي».

«خليج صورتي چيه»؟

«بعضي‌ها به نشنال‌جئوگرافيك پول مي‌دادن تا بنويسه خليج عربي، ايران هم فشار مياورد و مدرك رو مي‌كرد. آخرش گوگل لج كرد، اسمش رو گذاشت خليج صورتي...»

«ايران اعتراضي نكرد»؟

«چرا! گوگل رو ***** كردن».

«ممنونم. بايد كلي با خودم كلنجار برم تا همين چيزا رو هم هضم كنم».

«يه چيز ديگه رو هم هضم كن، لطفا»!

«چيو»؟

«اين‌كه همه اين چيزها رو خالي بستم».

«يعني چي»؟

«با دوست من نامزد شدي، بعد ولش کردي. اون هم خودش را توي آينده ديد، اما خيلي زود خرابش کردي. حالا نوبت ما بود تا تو را اذيت کنيم. حقيقت اينه که يك ساعت پيش تصادف كردي، علت بيهوشي‌ات هم خستگي ناشي از كار بود. چيزيت نيست. هزينه بيمارستان را به صندوق بده، برو دنبال زندگي‌ات»!

«شما جنايتكاريد! من الان مي‌رم با رييس بيمارستان صحبت مي‌كنم».

«اين ماجرا، ايده شخص رييس بيمارستان بود».

«ازش شكايت مي‌كنم»!

«نمي‌توني. چون دوست صميمي پدر نامزد جديدته».
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # گرگ و گوسفند

# صمد بهرنگي # گرگ و گوسفند

روزي بود، روزگاري بود. گوسفند سياهي هم بود. روزي گوسفند همانطوري كه سرش زير بود و داشت براي خودش مي چريد، يكدفعه سرش را بلند كرد و ديد، اي دل غافل از چوپان و گله اش خبري نيست و گرگ گرسنه اي دارد مي آيد طرفش. چشم هاي گرگ دو كاسه ي خون بود.
گوسفند گفت: سلام عليكم.
گرگ دندان هايش را بهم ساييد و گفت: سلام و زهر مار! تو اينجا چكار مي كني؟ مگر نمي داني اين كوه ها ارث باباي من است؟ الانه تو را مي خورم.
گوسفند ديد بدجوري گير كرده و بايد كلكي جور بكند و در برود. اين بود كه گفت: راستش من باور نمي كنم اين كوه ها مال پدر تو باشند. آخر مي داني من خيلي ديرباورم. اگر راست مي گويي برويم سر اجاق (زيارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور كنم. البته آن موقع مي تواني مرا بخوري.
گرگ پيش خودش گفت: عجب گوسفند احمقي گير آوردم. مي روم قسم مي خورم بعد تكه پاره اش مي كنم و مي خورم.
دوتايي آمدند تا رسيدند زير درختي كه سگ گله در آنجا افتاده بود و خوابيده بود و خواب هفت تا پادشاه را مي ديد، گوسفند به گرگ گفت: اجاق اينجاست. حالا مي تواني قسم بخوري.
گرگ تا دستش را به درخت زد كه قسم بخورد، سگ از خواب پريد و گلويش را گرفت.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم
دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلي‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي
است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق
كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
-نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم.
حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد .
- دو ماه و پنج روز
-دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا
يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب
«كوليا»نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد. و سه تعطيلي… «يوليا
واسيلي‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد
ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد .
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض
بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا»بوديد فقط «وانيا »
و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از
شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد .
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده.
تفريق كنيد… آن مرخصي‌‌‌ها… آهان… چهل ويك‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ«يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد.
شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت .
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع
نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر
بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر
كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار
كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب
خوبي مي‌‌‌گيريد .
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم . …
در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد.
« يوليا واسيلي‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم
-امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفتا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند .
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك
بيچاره !
-من فقط مقدار كمي گرفتم .
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بيشتر .
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به
كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا،
سه‌‌‌تا… يكي
و يكي .
يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
به آهستگي گفت: متشكّرم
جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض
اتاق .
پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها
چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
-در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند .
- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه
مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا
توي پاكت براي شما مرتب چيده شده .
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان درنيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه
برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم .
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم.
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت
مي‌‌شود زورگو
بود.
آنتوان چخوف
 

بد ذات

عضو جدید
ابر صورتی

ابر صورتی



آن صبح سرد سوم دی ١٣۶٠ ، فقط دوست داشتم به تكه ابری آه در لحظه ی طلوع صورتی شده بود نگاه آنم. ما پشت سر هم از ش يب
تپه ای بالا می رفتيم و من به بالا نگاه می آردم آه ناگهان رگبار گلوله از روی سينه ام گذشت. من به پشت روی زمين افتادم، شش ه ایم
داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقيقه، در حالی آه هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه می آردم، مُردم. ه يچ وقت آس ی را آه از پشت
صخره های بالای تپه به من شليك آرده بود، ندیدم. شاید سربازی بيست ساله بود، چون اگر آم ی تجربه داشت، مي ان سه استوار و دو
ستوان آه در ستون ما بود، یك سرباز صفر را انتخاب نمی آرد.
پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشكم به استراليا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اینكه دی پلم گرفتم، فرودگاه
تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم آرد. هر روز بر ایم روزنامه و گاه ی آتاب م ی خری د. بالاخره ی ك روز
خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتيم. پروانه را از سال دوم دبيرستان می شناختم و سال چهارم قول داده بود یم بر ای همي شه به
هم وفادار باشيم. پروانه موهای نارنجی قشنگی داشت و هميشه رژ مسی براق می زد. سال سوم دبيرستان وقت ی بر ای اول ين و آخر ین
بار بعد از ظهری یواشكی به خانه شان رفته بودم، موهایش را دیدم.
هنوز شيشه عطر آادو شده ای را آه سر راه خریدم و نامه ای را آه در نه ماه حبس خانگی نوشتنش را تمرین می آردم، به پروانه نداده
بودم آه گشتی های داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقب استيشن سوار می آردند، هنوز نفهميده بودم چه اتفاقی افتاده است . بعد
از آن هم فقط به ناخن هایم نگاه می آردم آه چشمم به چشم پروانه نيفتد.
او را با سر و صدا تحویل خانواده اش دادند و مرا به بازداشتگاهی بردند آه جنوب شهر بود، اما درست نمی فهميدم آجاست . وقت ی پروانه
را جلوی خانه شان از استيشن پياده آردند، یكی از همسایه ها پنجره اش را باز آرده بود و م ا را نگاه م ی آرد . ت ا وقت ی راه افتاد یم هنوز
آنجا بود. داخل سلولم قلب بزرگی را با چيزی نوك تيز روی دیوار آنده بودند. یك طرف قلب آج شده بود. دو روز پاهایم را دراز آرده بودم و به
در نگاه می آردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهی بيرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهای آجری داشت آه بالای سرشان سيم خاردار آش يده
بودند. آنجا با عده ی زیادی آه سرهایشان را تراشيده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگان آموزشی رفتيم. شانزده ساعت بعد آه جلو ی
دروازه ی پادگان پياده شدیم، گروهبانی ما را به خط آرد و آن قدر دور پادگان دواند آه ت ا ی ك هفته بعد م ی لنگي دم. همه سربازان فرار ی
بودیم. شب بعد از اینكه آبگوشت رقيقی به ما دادند، دوباره به خط مان آردند و لباس هایی بين همه تقسيم آردند آه مثل آي سه گشاد
بود.
آخرین باری آه پدر و مادرم را دیدم، لحظه بود آه اتوبوس ما دور ميدان آزادی می چرخيد تا به طرف پادگان آموزشی برو یم. آن دو آنار یك ی
از باغچه های دور ميدان ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند برایم دست تكان دادند. سربازهای دیگر هم با سرهای تراش يده از پشت شي شه
برای آن دو دست تكان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همه ی ما دست تكان دادند . م ا هم از جایمان ن يم خي ز شد یم و
برای پدر و مادرم دست تكان دادیم. نمی دانم از آجا می دانستند اتوبوس ما آن ساعت از ميدان آزادی می گذرد. پنج ماه بعد آه گلوله ه ا
سينه ام را سوراخ آردند. نامه ای آه نه ماه برای نوشتنش فكر می آردم، هنوز توی جيب شلوارم بود. شيشه ی آادو شده عطر را همان
موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.
من ساعت ها آنار بوته ی خشكی آه شبيه سراسب بود و سنگ بزرگی آه رنگ سبز عجيبی داشت، ماندم. ابر صورتی آم آم نارنج ی و
زرد شد و بعد به آلی ازميان رفت. ستون ما در عمق خاك دشمن راهش را آم آرده بود و وقت ی رگبار گلوله ه ا شل يك شد، ه يچ آس
نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعد از ظهر عراقی ها امدند و مرا با استيشن به سردخانه بردند. آنها مرا لخت آردند و همه ج ایم را گشتند .
حتما مرا با جاسوس یا آس دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصميم گرفتند دفنم نكنند.
چهار هفته داخل آشوی فلزی بزرگی آه سقفش لامپ مهتابی داشت، ماندم. هر بار آشور را بيرون می آشيدند لامپ روشن م ی شد .
بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببينند. بعضی ها دستبند داشتند و بعضی ها هم دستهایشان آزاد بود. اما از آخر هيچ آس مرا نشناخت. همه
سرشان را تكان می دادند و می رفتند. روزهای آخر بود آه دو نفر دیگر را آوردند و داخل آشوه ای آنار ی گذاشتند . ناخن ه ای دست هر
دوشان را آشيده بودند و پوستشان پر از لكه های آبی سوختگی بود. سه روز بعد هر سه ی ما را با آمبولانسی آه شيشه ه ایش را رنگ
زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هيچ آدام از گورها سنگ قبر نداشت. جای ما از قبل آماده شده بود مر ا داخل قبر انداختند و دو اس ير
ایرانی آه لباس زرد تنشان بود رویم خاك ریختند. بعد آپه ی خاآی به اندازه ی قدم درست آردند آه آنار آپه های بی شمار دیگری بود.
هيچ یك از آپه های خاآی اسم نداشت. فقط یك پلاك سبز آه رویش شماره های سفيدی حك شده بود، بالا ی هر آپه فرو آرده بودند .
درامتداد قبرهای بی نام، ردیفی از درختان اوآاليپپتوس سایه می انداختند . برادرم در نامه ه ایی آه م ی فرستاد همي شه م ی نوشت،
استراليا پر از درختان اوآاليپپتوسب است و هيچ ایرانی دیگری اینجا نيست.
آن طرف درختان باریك اوآاليپتوس یك ساختمان دو طبقه سيمانی بود. آسا نی آه گاه ی از پنجره ه ای ساختمان سرك م ی آش يدند،
احتمالا می توانستند پلاك های سبز روی هر آپه ی خاآی را ببينند. آن سوی دیگر گورستان مزرعه ی بزرگی بود آه در دور دست ه ایش،
خط باریك و درازی از سيم های خاردار حریم آن را نشان می داد. صبح ها عده ای را با تریلر می آوردند.
تا روی مزرعه آار آنند و بعد از ظهرها آه از آنار گورستان می گذشتند جمله های فارسی برده بریده ای شنيده می شد . غروب هشتاد و
هفتمين روز آه سایه ی اوآاليپتوس ها تا انتهای گورستان می رسيد، سه نفر آه برای آندن قبرهای تازه آمده بودند، پنها نی سر قبر من
آمدند و یك پياز لاله را آنار پلاك فلزی آاشتند. معلوم نبود آن پياز را از آجا آورده اند، اما مسلماً مرا با آس دیگری اشتباه گرفته بودند. آدم ی
آه حتماً خيلی مهم بوده و با آاشتن گل لاله سر قبرش احساس رضایت و افتخار می آردند.از فردا اسيرانی آه با لباس های زرد به مزرعه
می رفتند، به آپه ی خاآی من خيره می شدند و با حرآت آرام تریلر سرهایش با هم به این سو می چرخيد.
پياز لاله آرام آرام ریشه دواند و ساقه اش از خاك جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراق ی آه بند پو تين ه ایش را دور ساق شلوارشان
آرده زده بودند، آمدند و بالا ی آپه ی خاك ای ستادند. آنه ا پي از گل و حت ا پلاك سبز را از خاك بي رون آش يدند. ش اید بر ای پاك آردن اثر
پرستشگاه اسيران بود آه دستور دادند بولدوزرها درختان اوآا ليپتوس را هم از ری شه در آوردند . بي ل آهن ی حت ی م ا را هم از خاك بي رون
آشيد و روی هم ریخت. در تمام این مدت از سمت ساختمان س يمانی صد ای فریاده ای فارس ی و عرب ی آه از هم بلندتر م ی شدند،
شنيده می شد. از آخر ما را با بيل مكانيكی پشت چند آاميون ریختند. وقتی آاميون راه افتاد، هنوز صدای حرآت ماشين ه ایی آه آرامگاه
ما را صاف می آردند، شنيده می شد. انگشتان دست چيم برای هميشه آنجا زیر خاك ها باقی ماند.
آاميون ها تا بعد از ظهر یكسره می رفتند، قبل از غروب به جایی رسيدیم آه آوه های بلندی داشت. آاميون ها در حياط پاسگاه دور افتاده
ای پارك آردند دیوارهای حياط را با دوغآب سفيد آرده بودند. آفتاب غروب از دروازه ی پاسگاه داخل می تابيدو مربع سرخ ی روی دی وار حي اط
درست آرده بود. دو روز همانجا ماندیم و مربع سرخ هر غروب روی دیوار پاسگاه نقش بست. صبح روز سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرش يب
و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغ هایی آه از آنار جاده می گشتند، عقب می ماندیم. نزدیك ظهر به دره ی عميقی رسيدیم آه ميان آوه
های جنگلی محصور بود. آنجا ما را داخل گودال درازی آه شبيه آانال بود ریختند. گودال از پيش آماده شده بود. عصر همان روز آاميون ه ای
دیگری آمدند و عده ای را آه تازه تير باران شده بودند روی ما ریختند. لباس های گشاد آنه ا خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعض ی ه ا
هنوز خون تازه بيرون می زد. بعد بولدوزرها آمدند و آانال را با خاك پوشاندند.
درست روی گردنم سرزنی افتاده بود آه موهای خرمایی بلندش دور صورتش پيچيده بود و چشمانش را م ی پوشاند . پاه ای لاغر و سف يد
مردی روی سينه ام افتاده بود و دهان بازیكی دیگر به شكمم چسبيده بود. من هم ب ا آمر روی س ينه ی مرد ی افتاده بودم آه استخوان
های دنده اش خورد شده بود. این آشفتگی خيلی طول نكشيد. شصت و پنج روز بعد گروهی سرباز و درجه دار آمدند و با عجله خاك ه ا را
آنار زدند تا جای ما را پيدا آنند. آنها آه دستمال هایی دور دهانشان بسته بودند، همه را به سرعت پشت آاميون ها ریختند. ش اید آس ی
آنجا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید اثرش پاك می شد.
راه آه افتادیم سربازها داشتند گودال دراز و خالی را با تایرهای آهنه پر می آردند و رویش را با خاك می پوشاندند. آن شب آه آام يون ه ا
از جاده های آوهستانی می گذشتند. بوی خوبی می آمد. چوپان شبگردی در دامنه ی آوه آتش روشن آرده بود، جلوتر ردی ف آندوه ای
چوبی در دامنه ی دیگری زیر نور مهتاب بودند. هوا پر از بوی گياهان وحشی و حشرات بود.
اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمی خوابيدیم. روی تختی آه ملافه های تميز داشته باشد. دراز می آشيدیم و به سوسك های شب تا بی نگاه
می آردیم آه از پنجره ی باز توی اتاق می آیند و خاموش روشن می شوند. آمی بعد هوا ابر ی شد و باران گرفت . من روی بقي ه بودم و
استخوان هایم خيس شد. صبح وقتی شفق از پشت درختان نوك آوه بالا می آمد به جایی آه منتظرمان بودند، رسيدیم. آام يون از تپه ای
پایين پيچيد و دشت در نور آمرنگ آسمان پيدا شد. دشت با سوراخ های بی شماری آه در آن آنده بودند، شبيه شانه ی عسل بود.
آفتاب آه بالا می آمد، مردانی آه ماسك زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ریختند . از اینكه به م ا دست بزنند نفرت داشتند، بي ل ه ای
درازی داشتند و ما را هل می دانند تا توی یك قبر بيفتيم. داخل قبر من دست دیگری را هم انداختند آه دور انگشتر یش حلقه ای زنگ زده
بود. دندان های مصنوعی مردی آه در آاميون آنارم بود، از دهانش بيرون افتاده بود. یكی از سربازها آه به سرعت می گذشت با نوك پ ا آن
را توی قبر من انداخت. دندان ها سياه شده بودند و رویشان خون خشك شده چسبيده بود. ناخن های دست ی آ ه حلقه داشت آبود بود .
آمی بعد استخوان دراز ساق پای آس دیگری را هم پایين انداختند. وسط ساق، بر آمدگی آوچكی وجود داشت انگار آن را از وسط به هم
چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش شكسته بوده، اما من هيچ وقت جایم نشكسته است، چون مادرم وسواس داشت و از بچگی مواضب بو د
بازی های خطرناك نكنم.
پيدا بود قبرها را شتابزده آنده اند. دیوار قبر من آاملاً آج در آمده بود و آف آن بر آمدگ ی داشت . اگر زم ين را دو سه بي ل عمي ق تر آنده
بودند، حتماً گورستان باستانی را آه فقط دو وجب پایين تر بود آشف م ی آردند . درست زی ر قبر من، گور شاهزاده ای آشور ی بود آه
شمشير دراز مفرغی اش را با دو دست روی سينه اش گرفته بود و اگر آن را آمی بالا می آورد نوك شمش ير مي ان دو استخوان لگنم فرو
می رفت.
مثل بار اولی آه دفن شدم، روی قبرم آپه خاآی به اندازه ی قدم درست آردند و روی آن پلاآی با چند شماره ی سفيد فرو آردند . روز بعد
باران گرفت و دو هفته بعد زمين سبز شد. علف های وحشی باره ا خشك شدند و فروریختند و دوباره سبز شدند . دو هزار و هشتصد و
شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشه های گياهان وحشی از دیواره ی قبر آویزان شده بودند و شاهزاده ی آشوری همچنان شمش يرش را دو
دستی گرفته بود. یك روز باز هم عده ای با بيل هایشان آمدند و قبرها را باز آردند و ما را داخل آيسه های سف يد ریختند . روی هر آي سه
شماره ای می چسباندند. آيسه ها را بار آاميون زردی آردند و تا شب می راندند. ما بر می گشتيم. هنوز در خاك دشمن بود یم ول ی در
دور دست ها آسمان ایران دیده می شد. وقتی به مرز رسيدیم هوا تاریك شده بود. در پاسگاهی آه داخل خاك ایران بود، چند آاميون بزرگ
زیر نور افكن های بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر یا پروانه می دانستند، برگشته ام حتماً آنجا منتظرم بودند . ام ا ه يچ آس نبود . مثل
چهار شنبه سوری سالی بود آه از دو روز پيش برای آتش بازی چوب جمع می آردیم، اما عصر باران گرفت و چوب ها خيس شدند. همه به
خانه هایشان برگشتند و هيچ آس نماند.
ما را داخل آاميون ها چيدند و به فرودگاه بردند، آنجا مرا با همه ی بار اضافه ای آه از استخوان ه ای بيگانه داشتم سوار هواپيم ا آردند و
پرواز آردیم. وقتی در تهران به زمين نشستيم هوا ابری بود. آنها ما را داخل یكی از انبارهای بزرگ فرودگاه مهر آباد بردند . همان ج ایی آه
وقتی دیپلم گرفتم بمباران شد. آنها در بزرگ انبار را بستند و ما را از آيسه ه ای شماره دار، بي رون آوردند . آف انبار پر از ت ابوت ه ای ی ك
شكل بود و ما را به دقت داخل تابوت ها می چيدند. بعضی ها دورتر ایستاده بودند و گریه می آردند. وقتی آارشان تمام شد، روی هر تابوت
پرچم بزرگی انداختند و جلوی آن یك عكس چسباندند. روی تابوت من عكس جوانی را چسبانده بودند آه سبيل نازك داشت . من در عمرم
هيچ وقت سبيل نداشتم، پيدا بود آه جایی در خاك دشمن شماره ی من اشتباه شده است.
سربازهایی آه لباس هایشان گشاد نبود و واآش های سرخ از شانه شان آویزان بود، تابوت ها را یك ی یك ی بلند آردند و در محوطه باز و
بزرگ بيرون انبار چيدند. جمعيت زیادی اطراف محوطه جمع شده ب ود. خيل ی های شان گری ه م ی آردند و بعض ی ه ا عكس قاب گرفته ی
جوانی را سر دست شان بلند آرده بودند. پدر و مادرم بين آنها نبودند. اثری هم از پروانه نبود. اگر چهره ای داشتم، ش اید آس ی پي دا م ی
شد آه مرا بشناسد. فيلم بردارهای زیادی داخل محوطه آه سربازها آن را محاصره آرده بودند، می آمدند و از همه چي ز ف يلم م ی گرفتند .
آسی هم پشت تابوت ها بر جایگاه بلندی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی می آرد.
وسط جمعيت یك چهره ی آشنا بود. عكس جوانی بود آه موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عكس خودم بود. پي ر زن ی آه روی سر ی
قهوه ای داشت آن را بالایس سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خيلی پير شده بود. پدر نبود، آنها وقتی دور ميدان آزادی بر ایم دست
تكان می دادند با هم بودند. مادر آوچك شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمی گذاشت مادر تنها بياید.
بعد از آنكه سخنرانی و فيلم برداری تمام شده هر عك س را سوار استي شن آردند و از محوطه بي رون رفتند . وقت ی دور مي دان آزادی م ی
چرخيدیم، مردم گاهی آنار باغچه ها می ایستاند و به ردیف ماشين های استيشن نگاه می آردند. مرا به خانه ای قدیمی بردند آه حي اط
و حوض داشت. آنجا تختی از قبل برایم آماده آرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعدانی چيده بودند آه زنبورها را گ يج م ی آرد . ت ا شب
عده ای می آمدند، پيشانی شان را به تابوت می چسباندند، گریه می آردند و می رفتند. تمام مدت فقط پير زنی مانده بود. بينی بزرگ پي ر
زن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقت ی گری ه م ی آرد، نبود .ش اید ه م همه ی آدم ه ا وقت ی گری ه م ی آنند شب يه هم
می شوند. هر پنج دقيقه یكبار بلند می شد و گوشه ای از تابوتم را می بوسيد. اما هر بار م ی خواست در تابوت را باز آند، چند نفر م ی
گرفتندش و دوباره ی روی صندلی چرمی سياه می نشاندند.
صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استيشن گذاشتند و بالای تپه زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پر از درخت های قدیمی بود آنجا چند
قبر بزرگ و با شكوه برای ما آنده بودند. وقتی می خواستند مرا سر جایم بگذارند در تابوت را باز آردند . هنوز هم چند نفر پي ر زن را گرفته
بودند اما احتياجی نبود، او اصلاً تكان نمی خورد. به حلقه ی زنگ زده ای آه دور استخوان انگشت آن دست دیگر بود، خيره نگاه می آرد . او
حتی گریه هم نمی آرد.
آنها مرا با دقت دفن آردند، سنگ سياه زیبایی آه هم قد خودم بود، روی قبر گذاشتند و بالای آن عكس جوان سب يل نازك را نصب آردند .
پيرزن هنوز به سنگ خيره مانده بود. برایش صندلی ای گذاشته بودند آه بنشيند، حتماً روماتيسم داشت . مثل دی روز عده ی زی ادی جمع
شده بودند و فيلم بردارها از همه چيز فيلم می گرفتند. آنجا هم سكویی گذاشته بودند و آسی سخنرانی می آرد. هوا ابر ی بود و فلاش
دوربين ها مثل برق در آسمان می درخشيد. بعد همه رفتند و پير زن را هم با خودشان بردند.
از این بالا تهران تا دور دست ها پيداست. آن قدر دور است آه نمی توانم خانه ی پروانه را پي دا آنم . نامه ای آه نه ماه بر ای نوشتنش
تمرین می آردم شاید هنوز جایی در بایگانی های عراق باشد. شيشه ی عطر هم حتماً با زباله ها دفن شده است. اگر پروانه یك روز بر ای
هوا خوری این اطراف بياید، می فهمم هنوز از همان رژ مسی براق می زند یا نه. فصل خوبی ست. هوا گاه ی آفتا بی م ی شود و گاه ی
باران می گيرد. در آسمان تكه ابر بزرگی ست آه بالای آن صورتی شده است . پروانه ای نارنج ی روی علف ه ایی آه گل ه ای زرد دارند
نشسته است. حالا بلند می شود و به طرف درخت های قدیمی می رود.
 

بد ذات

عضو جدید
چادر سياه

چادر سياه

چادر سياه

_ چرا شيشه ي ميني بوس رو شكستي؟
توي صورتم فرياد مي آشد و بوي دهانش دارد خفه ام مي آند. آمي سرم را عقب مي برم. التماس مي آنم و مي گويم:
_ به خدا قصدي نداشتم. باور آنيد اسمش رو نمي دونم. خودش به من گير داده بود. با سنگ به شيشه زدم ولي نمي دونم چي شد؟!
_ مي خواستي آسي رو بزني؟!
_ من آسي رو نزدم. يعني مي خواستم بزنم ولي آسي اونجا نبود. چرا حرف منو باور نمي آنيد؟ چند بار مي خواستم به مجيد نشونش بدم.
آب دهانم را قورت مي دهم و سرم را پايين مي اندازم.
_ امشب رو اينجا بموني تا فردا همه چيز رو مي گي.
مي نشينم و پشتم را به ديوار گچي مي چسبانم تا بلكه خنك شوم. موهاي خيسم را از روي پيشاني ام آنار مي زنم . انگار تب دارم و از سرم بخار
بلند مي شود. دور و برم چهار ديوار آرم رنگ است و پر از شعر و نقاشي.
در بازداشتگاه باز مي شود و نوري روي ديوار پهن مي شود. دستم را به ديوار مي گيرم و بلند مي شوم. سايه ي دختر چادري روي زمين و ديوار مي
افتد، در پشت سرش بسته مي شود. آخرين بار که او را ديدم پشت پنجره ي ميني بوس به چيزي مي خنديد. دستم را به ديوار مي گيرم آه پاهايم
مرا به طرف در مي برند. سايه ي دختر بلند تر مي شود. در بازداشتگاه از جايش آنده نمي شود، فرياد مي زنم:
_ آمك. سرکار...
_ چه خبره؟ داد و بي داد راه انداختي ؟!
_ اون دختر اين جاست.
_ داغي احمق. بِتَمَرگ. آسي تو بازداشتگاه نيومده.
_ پس اين آيه؟
سرباز روي پنجه بلند مي شود و چشم هايش را اين طرف و آن طرف مي گرداند. به پشت سرم نگاه مي آنم . گردنش را مي آشد و مي خواهد
پشت در را هم نگاه آند. من هم نگاه مي آنم. آسي نيست.
_ خودتي داداش . من بچه ي شهرستانم ، مي فهمي؟ بشين آه شوفره اومده رضايت داده. آارت تمومه، مرخصي.
******
آپه هاي خاك گوشه و کنار خيابان ديده مي شوند. سر مي چرخانم و دنبال تابلوي خيابان مي گردم. خياباني بلند و تنگ آه انتهايش فقط يك پيچ
ديده مي شود و معلوم نيست اين صف بلند خانه هاي قد و نيم قد بي رنگ کجا تمام مي شوند؟ روي ديوار آجري سر خيابان ب ا اسپري قرمز رنگي
اسم خيابان را نوشته اند. راه مي افتم. در آنار خيابان جوي عميق پر آبي آه از آشغال و لجن انباشته شده پا به پاي من مي آيد . بوي تعفني آه از
آن بالا مي زند مرا ياد نفس نفس زدن سگ پسر همسايه مي اندازد و غلغلك هاي چندش آور زير پوزه اش. از وقتي وارد اين خيابان شده ام، نگاه
سنگيني روي سرم افتاده است، روي وجودم. گرماي موجودي را پشت سرم حس مي آنم. صداي خش خشي از زير قدم هاي سنگينش آه روي
ديوارها مي آشد مي شنوم. انگار سر ديوار و پشت پنجره نشسته و مر ا تماش ا مي آند . سر آج مي آند و پلك مي زند و بال هاي سياه ي ا
خاآستري اش را آش مي دهد و پنجه هايش را به زمين مي آشد، حتي گاهي دارد توي همين جوي تن و بدني به آب مي زند.
خانه ها يكي پس از ديگري از آنارم رد مي شوند. پيرمردهايي آه پاي ديوار، آنار يك بقالي نشسته اند، سيگارهاي ب ا دست پيچانده اشان را مي
آشند و دود غليظ و آبي رنگش را توي جمع شان ول مي آنند. سرهاي همه اشان نمره ي چهار است. لابد موقع خاراندن سرشان بايد آلاه نخي
سفيد مُحرمي اشان را بردارند. يادش به خير، پدر بزرگم هميشه همين آار را مي آرد. بعد از اينكه از مكه آمد مي گفت : ((ديگر آرزويي ندارم . ديگر
هيچ آرزويي ندارم)) بعد هميشه سر سفره آه نوبت دعاي بعد از غذا مي شد مي گفت: (( ايشا ا... عروسي تو....)) مادر هم فرياد مي آشيد : ((
ايشا ا...))
پدر بزرگ مُرد و به اين آروزيش نرسيد.
مادر گفت: ((سرنوشت و تقدير امونش نداد ... خدا رحمتش آنه)).
صداي وانت سبزي فروشي، با صداي نخراشيده ي بلند گوي دستي اش مرا به راه مي آورد تا به تير چوبي موريانه زده نخورم. يك بچه آه لازم است
آستيني زير دماغش بكشد تا آبي آه از دماغش راه افتاده ردي برجا نگذارد به سرعت خط سياهي روي ديوار آن طرف خيابان مي آشد و مي رود.
لابد آخرش آسي آه خط را دنبال آرده خر است، در دلم مي خندم. خيابان شلوغي است، پر از بن بست و آوچه. آوچه ه ا لاي هم فرو رفته اند و
راه گم مي آنند. ديوارها روي هم افتاده اند و دارند در زمين فرو مي روند. از جواني آه يك پايش را به ديواري داده و آن يكي را ستون آرده، نشاني را
مي پرسم. سرش را آج مي آند و مشغول خواندن آدرس مي شود. گردن بند طلاي آلفتي دور گردنش است و از بين يقه ي خرگوشي بازش ديده
مي شود. به فرق سرش نگاه مي آنم آه سرش را بلند مي آند و با لحن آشداري مي گويد:
_ سمت راسته ... چي ؟! پنش تا جلوتر ...
سرم را تكاني مي دهم و مي گويم:
_ ممنون آقا. لطف آرديد.
راهم را به خط خيابان مي آشم و گوشم به پشت سرم است آه نمي شنوم آن جوان ديگر چيزي بگويد.
صداي خش خشي آه از اول خيابان همراهم بود و روي ديوار و توي راه مي آمد را هنوز پشت سرم دارم، حتي نزديكتر . بر مي گردم، هيچ چيزي
نيست جز يك دختر چادري آه سر به زير مي گذرد. باد زير چادرش افتاده است و انگار دارد پرواز مي آند.
آوچه ي سمت راست را وارد مي شويم و تعدادي خانه ي آوتاه و نشست آرده آه چهار چوب همه ي درهاشان در زمين فرو رفته است و همگي
يك رنگ هستند. بعد يك بن بست ديگر آه روي تابلوي آن نوشته بن بست ولي آوچه پيچيده است و انتهاي آن معلوم نيست آه آيا بسته است؟
يك در سياه، قير اندود شده! يا انگار رنگ مشكي را اينقدر بي سليقه با دست به در ماليده اند! با خودآار آبي و خيلي آم رنگ روي زنگ نوشته شده
است: ((خودتو خسته نكن يا برو يا سنگ وردار. خرابه)). خب مسلمن بايد سنگ بردارم و دست در جيب و دنبال دسته آليدم مي گردم . پيدايش آه
آردم، ته جيبم دستي مي آشم آه سوراخ نشده باشد و بعد روي در دنبال جائي آه بيشتر ضربه خورده مي گردم و مي خواهم همان ج ا را بكوبم
آه صدايي از پشت سرم مي گويد:
_ شما هم عروسي دعوت شديد؟
برگشتم و ديدم همان دختر است و گفتم:
_ بله عروسي آقا مجيد. از دوستانشون هستم.
گفت:
_ الان صداشون مي آنم.
دختر لاي در نيمه باز گم مي شود. هوا گرگ و ميش شده آه در اين ساعت و فصل چيز بعيدي نيست . چند دقيقه اي منتظر مانده ام و خبري
نيست. با آليدي آه از جيبم بيرون آورده ام در را مي آوبم و صداي مجيد از پشت گُل آهنيِ در مي رسد:
_ آمدم...
تا مرا مي بيند، مي گويد:
_ سلام حسين جون. چقدر دير آردي؟! خوش اومدي. بيا تو، چون گفته بودي حتمن مي آي منتظر موندم.
با خنده اي گفتم:
_ سلام عليكم شادوماد. مثل اينكه عجله ي رفتن داري!
با فرياد و يا ا... يا ا... وارد حياط مي شويم آه مي گويم:
_ مجيد جان خيلي وقته دم در بودم.
_ مگه بيكار بودي، مي اومدي تو!
_ خب يكي از مهمون ها، دختري آه اومد تو به من گفت به شما مي گه من امدم.
_ حسين جون همه به خونه ي دائي عروس رفتند. من و آريم مونديم. آسي هم اينجا نيومده!
بعد خنديد و گفت :
_ شما برسيد حسين آقا، آًل آًل سربازي رو هم راه مي ندازيم.
وارد خانه شديم آه ديدم در خانه آسي نيست. نگاهي به گوشه و آنار انداختم. در يكي از اتاق ها آريم برادر آوچكتر مجيد را ديدم آه داشت
يني و پيك نيك را جمع مي آرد. سلام و عليكي آرديم و به آارش ادامه داد. مجيد چاي ريخته بود آه گفتم:
_ مجيد جان فكر آنم اينقدر دير شده آه همه رفتند !
_ نترس عروسي خوديِ!
_ ولي زودتر بريم بهتر نيست؟
آمي هم ترسيده بودم. گفتم:
_ مجيد برادرت چه آار مي آند؟
_ سيخ و سنگ و پيك نيك ديگه...
اينقدر عادي گفت آه ترس برم داشت. گفتم:
_ ببينم پدر و مادرت مي دونند؟
_ ننم مي گه آه سرنوشت ما و بخت خودش همين بوده.
بلند مي شويم. از در بيرون مي رويم، برادر مجيد جلو مي رود و از سر آوچه مي پيچد آه انگار دختر چادري همراهش است . ولي به چشم هايم
اعتماد نمي آنم و چيزي نمي گويم. آخر دختر را آه از خانه بيرون آمده باشد، نديدم. مجيد مي گويد:
_ آريم جلو مي رود آه به آارها برسد.
آوچه هاي تنگ و تاريك و خفقان گرفته را رد مي آنيم. انگار خانه ها چشم هاشان را بسته اند آه نظرمان نكنند. از مجيد مي پرسم:
_ دائي رو چطور راضي آردي با درآمد آارگري دخترش رو به تو بده؟
_ دختر دايي!. اين دختر بناي پيمانكار است.
_ مگر تو نمي گفتي دختر دائي...
حرفم نيمه تمام ماند و گفت:
_ دائي راضي نشد و دخترش رو تو خونه حبس آرده و ما هم ديگه سراغشون نرفتيم.
مثل اينكه رسيده ايم و مجيد مي گويد:
_ حسين جون دوربين رو آماده آن. الان اسفند دود مي آورند.
يك دفعه دم در خانه ي دو طبقه اي شلوغ مي شود. مردها پر جنب و جوش اند و زن ها پر رنگ و لعاب و رو گرفته و چادر سفيد مجلسي به سر آرده
اند و بعضي هايشان گوشه ي چادرهايشان را گرفته اند روي لب هايشان آه لابد ماتيك ماليده اند . مردي آه لكه هاي تيره اي روي لباسش ديده
مي شود ساق هاي گوسفندي را گرفته و بلندش مي آند و به پهلو به زمين مي زند . دود در هو ا مي چرخد و زن ه ا آِل مي آشند و شعر مي
خوانند. ((آفتابه لي له طلا... قربون...)) گوسفند دست و پا مي زند و صداي صلوات بلند مي شود و زن ها عقب مي آشند و بچه ها هيجان زده مي
دوند تا دستشان را قرمز آنند. دود اسفند مجيد را پنهان آرده است. ((بترآه چشم حسود. ايشا ا...)) اين ها را مادر مجيد مي گويد و مشت را روي
گله ي آتش توي منقل باز مي آند.
دوربين را آماده مي آنم آه مجيد با برادر بزرگترش مي آيد. بر عكس مجيد آه به زور ريش نداشته را اصلاح آرده است، ريش سياهي دارد و آن را
مرتب آرده و دورش را خط انداخته است و سلام و عليكي مي آنيم و خوش آمدي مي گويد و دستم را مي گيرد و از پله ها بالا مي رويم . گوشه ي
خانه ني انبان باد نكرده و تمپكي هست و مجيد مي گويد:
_ پسر عموهايم مي خواهند بزنند.
مجيد قبلن گفته بود آه پدرش جنوبي است و مادرش اصفهاني. آم آم مجلس پر سر و صدا تر مي شود و شربت به آن طرف مي رود و شيريني به
اين طرف و مجيد مي آيد آنارم و مي گويد:
_ حسين از خودت پذيرايي آن.
_ مجيد جان با هم از اين حرفا نداريم. راستي زنونه آجاست؟!
_ طبقه ي پايين. صداش رو در نيار آه از اونجا هم بايد فيلم بگيري.
به دور و بر نگاهي مي اندازم و آريم را پيدا مي آنم. خيالم راحت مي شود. شربتم را سر مي آشم و دوربين را بالا مي آورم، انگار فرمان حمله داده
باشم عده اي دست همديگر را مي گيرند و يك پا اين طرف و يك پا جلو و نيم پا جلو و نيم به راست و حلقه نيم دايره شده است و دست ه ا پشت
آمر و به آمربند. ني انبان زمان زيادي طول آشيده بود تا پر شود. صداي تمپك در هوا ضربه مي زند. از رقصشان خوشم مي آيد . يك عده جوان آه
همگي جوراب هاي سفيد به پا دارند و آاپشن هاي چرمشان را در نياورده اند، شلوارهاي گشاد از جنس آرپ به پا دارند. دود نيمه ي بالايي اتاق را
پر آرده است. برادر بزرگ مجيد را صدا مي زنم و دوربين را به دستش مي دهم و مي روم دست يكي از آنه ا را مي گيرم و مجيد ذوق زده تر و مثل
بقيه زل زده است آه ببيند من رقصيدن بلد هستم يا نه؟ تا آخر آهنگ وسط مي مانم و چشمم به پاهاي جوان هاست و آنه ا چشمشان به من و
چيزهايي به هم مي گويند و مي خندند. پدر مجيد از اين ور به آن ور مي دود و ميوه توي سيني ها مي چيند. برادر مجيد پارچ هاي آب را به دست
خواهرش مي دهد آه تا دم در مردانه آمده است و زير زيرآي آب براي زنانه خواسته. صداي دست و سوت و آِل آشيدن هاي زن ها از طبقه ي پايين
شنيده مي شود. آنها ضبط سي دي دار دارند آه برادرزاده ي عمه ي مجيد آورده است. اين را مجيد مي گويد و آمي آنارم جابج ا مي شود و مي
گويد:
_ بيا بريم پايين.
مجيد جلوتر از من مي رود و مي بينم مردي ميانسال و يكي دو جوان ايستاده اند. آنها را معرفي مي آند . پدر عروس و برادرهايش هستند . بعد ب ا
مجيد مي رويم تو و چند نفري از دخترها آه سر به هواتر بودند و هنوز چادر به سر نكرده بودند پشت در قايم مي شوند و يكي مي دود آن طرف و آن
يكي هول چيزي سرش مي آشد. با مادر ميد احوال پرسي مي آنم. پدر و برادرهاي مجيد هم هستند! دخترهاي آوچك به دوربين نگاه مي آنند و
دخترهاي بزرگتر از زير چادر رنگي زير چشمي به من و دوربين زل مي زنند و زن ها در گوش هم پچ پچي مي آنند . مهمان ه ا در دو طرف سفره ي
عقد نشسته اند و آنطور آه مجيد در گوشم مي گويد، دست راستي ها خانواده ي عروس هستند و دست چپي ها آه بيشترشان معلوم بود وسط
در حال رقص بودند، خانواده ي داماد.
_ حسين جون از چپ بيشتر بگير.
اين را يواشكي در آشپزخانه توي گوشم مي چپاند.
_ خب، ضبط رو روشن آن. راستي مجيد جان زن دائي و دختر دائيت آجا هستند؟
_ اصلن نيومدند و تازه اگر مي اومدند دختر دائيم رو نمي آوردند.
به دنبال آن دختر چادري بين زن ها چشم مي اندازم آه با گونه هاي قرمز مي خندند، ولي مثل اينكه شكر خد ا نيست . ضبط را روشن مي آنند و
دوربين را آماده آرده ام آه مي بينم هيچ آس وسط نمي آيد. منتظر اين قضيه بودم وقتي زنانه و مردانه جداست، احتمالن من اينج ا باشم رقصي در
آار نيست. به مجيد مي گويم:
_ پدر و برادرهايت را ببر بيرون چون نامحرم هستند.
مجيد آنها را بيرون مي برد، بدون اينكه آسي بگويد چرا اين يكي را بيرون نمي آنيد! انگار منتظر هستند من هم بروم. بعد آه ضبط روشن مي شود
دخترهاي آوچك را با چشم و ابرو و آمي قِر آمر وسط مي فرستم و مشغولشان مي آنم. همه هم به خيال خود راضي هستند. آم آم مجيد را ب ا
اشاره وسط مي برم و يواشكي به خواهر آوچكتر مجيد آه چشم از دوربين بر نمي دارد مي گويم:
_ براي مجيد خاطره مي شود. فقط يك شب است. با مجيد برقصيد.
مادر مجيد هم شنيده است و نگاهش مي آنم و مي گويم:
_ شما هم همين طور مادر جان. خانوادگي باشد تا فيلم بگيرم. همين امشب مي توانيم تماشا آنيم.
به مجيد اشاره مي آنم و دست مادر و خواهرش را هم مي گيرد. ديگران به شدت حسرت مي خورند. حالا آافي بود به يك نفر اشاره آني آه وسط
برود. دور گرفتند و داماد را وسط به رقص وادار مي آنند. عروس چنان از اول رو گرفته بود آه نمي دانستم چه شكلي است حالا به زور از زير چادر گُل
گُلي اش به مادر شوهرش نگاه مي آند. يكي دو نفر ديگر هم وسط مي آيند آه مجيد مي گويد خواهرهاي عروس هستند . فيلم دوربين دارد تمام
مي شود آه آهنگ هم تمام مي شود و همه آم آم آنار مي روند و مي خندند و راضي هستند. فيلم را عوض مي آنم و به مجيد مي گويم:
_ حالا نوبت عروس و داماد است. حيف مي شود اگر رقص عروس در فيلم نباشد.

ادامه دارد ...
 

بد ذات

عضو جدید
چادر سياه

چادر سياه

...
شايد اصلن فكرش را هم نكرده بودند. چند تا از زن هاي رو گرفته به يقه ي باز عروس نگاهي مي اندازند. مجيد يواشكي در گوش مادرش مي گويد:
_ حسين مثل برادرم مي مونه.
فكر مي آند نمي شنوم. ضبط دوباره شروع مي آند. يك دفعه مي بينم آه آن دختر، آنار عروس ايستاده است. به ديگران، به مجيد و عروس نگاه
مي آنم. آسي حواسش نيست. براي آسي مهم نيست آه او آنجا دارد عروس را نگاه مي آند. به مجيد گفته بودم مي خواهم از رقص شم ا دو
نفري فيلم بگيرم. خاله ي عروس آمي نُقل مي پاشد و آِل مي آشد و مادر مجيد زير لب مي گويد:
_ بترآه چشم حسود. آور بشه ايشا ا... هر آي نمي تونه ببينه.
و به دخترش اشاره مي آند آه اسفند دود بياورد و هنوز زير لب چيزهايي مي خواند و فوت مي آند.
بعد از رقصشان به مجيد مي گويم آه آن دختر را دوباره ديدم و مادرش هم مي شنود آه مجيد رو به مادرش مي گويد:
_ حسين تو پادگان هم همه رو سرآار مي گذاشت.
سرم را در گوشش فرو مي برم و مي گويم:
_ چرا خالي مي بندي. تو آه تو قسمت ما نبودي!
خودم را جمع و جور مي آنم وقتي مي بينم مادر مجيد از زير لباسش دستمالي بيرون مي آورد و داخلش پارچه ي سبز رنگي است و به مجيد
ميگويد:
_ بگذار تو جيبت.
رنگش مثل گچ پريده و براي اينكه از موضوع پرت شويم مي گويم:
_ حالا آمي از مهمان ها و سفره ي عقد فيلم مي گيرم و تمام.
و آلي هنر به خرج مي دهم و دوربين را به چپ و راست مي چرخانم و بالا و پايين مي برم و آج و معوج مي آنم. نگاه ها به شدت از اين هنرنمايي
سنگين شده و معلوم است آه همگي راضي هستند و با بودن من در مجلس زنانه اشان مشكلي ندارند.
از اتاق بيرون مي آييم آه مردها هنوز بيرون ايستاده اند و بعضي هم عرق آرده اند. و تقريبا مردانه هم از سر و صد ا افتاده است و مجلس آم آم
دارد تمام مي شود و همه مي خواهند بروند.
بيرون از خانه همه دارند خداحافظي مي آنند و براي عروس و داماد آرزوي خوشبختي مي آنند، مجيد دارد به مادرش آه مثل همه ي عروسي ها،
بعد از مجلس گريه مي آند، مي گويد:
_ هر چه خدا بخواهد. هر چي پيشاني نوشت آدم باشد همان مي شود.
باز احساس مي آنم سايه اي از سر ديوار رد مي شود. پايين ديوار همان دختر ايستاده است. به جيب آت مجيد نگاهي مي آنم و به مادرش.
خواهر مجيد برايمان چاي ريخته است و يك چشمش به دوربين است آه دارد فيلم را به عقب بر مي گرداند و چاي را تعارف مي آند . چادرش را به
دندان گرفته و گونه هايش جمع شده است و پيشاني سرخش نشان مي دهد آه دارد مي خندد . زير ابروهايش سر جايشان است و فقط اجازه
داشته همين امشب را رژ بمالد. عروس بزرگ خانواده آنج اتاق نشسته و پاهايش را يك وري زيرش جمع آرده است. جاي خودش را روبروي تلويزيون
گرفته و دستش بر سر پسر آوچكش است آه تا حالا معلوم نبوده توي آدام خرابه و يا جوي آبي پرسه مي زده و ب ا لب و دهان سياه و آثيف بغل
مادرش است. مانند همه ي زن هاي همسن خودش است و وزن اضافه دارد. چادرش را محكم دور آمر بسته و بلوز مخمل سبز تيره اش هم ديده
مي شود.
زنگ خانه دائم به صدا در مي آيد و هيچ آس اعتنايي نمي آند. بلند مي شوم و ت ا فيلم به اولش برسد مي روم در را باز آنم و هيچ آس نمي
پرسدآجا مي روي! حتمن براي اين است آه دستشويي زير پله و آنار در است چيزي نمي پرسند. در را باز مي آنم . نور لامپ راه پله روي صورت
دختر چادري باز مي شود و خودش است. مي خواهم مُچش را بگيرم تا حرف هايم را ثابت آنم . ديگر از ديدنش تعجب نمي آنم. مي گويد:
_ زنگ خراب است. شما از آجا فهميديد من پشت در هستم؟
آمي فكر مي آنم و مي بينم راست مي گويد. دستم را به طرف زنگ مي برم و فشار مي دهم ولي هيچ صدايي نمي آيد. هوا به نظر خيلي گ رم تر
مي آيد و رطوبت هوا هم زياد شده است. انگار نه انگار آه زمستان است. سرم درد مي گيرد و اصلن نمي دانم چه اتفاقي در حال افتادن است؟ مي
گويم:
_ مي دانستم آه حالا سر و آله اتان پيدا مي شود.
اين بار برده ام. چون او جا مي خورد و آمي عقب مي رود و مي گويد:
_ ولي از آجا؟
چيزي براي گفتن دم دست ندارم و نگاهي از تاريكي به روشنايي داخل خانه مي اندازم و از پشت پشه بند توري درب راهروي داخل خانه مي بينم
آه هيچ آس حواسش به ما نيست و برادر مجيد باز هم دارد بساطش را پهن مي آند. واقعن آسي با او آاري ندارد. بر مي گردم و مي گويم:
_ خب از آنجا فهميدم شما آمديد آه برادر مجيد مي خواهد ترياك بكشد و همه اينجا مي گويند از بخت بد ننه اش است و تقديرش اينگونه بوده . مي
داني آه شايد فهميده باشم چه موقعي هستي و چه موقع نه؟!
مي توانستم بفهمم آه دختر آمي پا عقب گذاشته است و مي گويد:
_ بخاطر بعد از ظهر معذرت مي خواهم، چون اصلن يادم رفت به آقا مجيد بگويم آه شما آمديد.
آم آم در تاريكي فرو مي رود. مجيد صدايم مي آند و بر مي گردم تا به او بگويم بيا ببين راست مي گويم آه مجيد مي گويد:
_ حسين فكر آردم در توالت گير آردي و صدات به زور به ما مي رسد.
_ نه، در مي زدند اومدم ببينم آيه؟
مجيد انگار پيش دستي آرده باشد و همه چيز را بداند مي گويد:
_ ديدي آسي نبود؟
و مي خندد و مي گويد:
_ بچه بالا.
به داخل مي رويم، فيلم را آماده مي آنم آه پدر مجيد تازه از سر نماز بلند شده است و مادر مجيد و خواهرش او را به زور مي آورند آه قبل از خواب
فيلم را ببيند. به برادر مجيد تَشري مي زند آه:
_ حالا يه امشب مهمون داريم نكش و دود راه ننداز.
بر مي گردم و به در نگاه مي آنم و گوش تيز مي آنم. صداي در نمي آيد. برادر مجيد پيك نيك را آه تازه روشن آرده است، خاموش مي آند و نيم
تيغش را در چائي اش مي اندازد.
پدر مجيد بنا است. از او مي پرسم:
_ چه حال و احوال پدر جان؟ اوضاع آار و بار خوب است؟
_ خدا را شكر. راضيم به رضاي خدا. يه زماني بود، شما ها اون موقع نبوديد. اصلن به دنيا نيومده بوديد. آارگري مي آرديم روزي دو قرون و چه برآتي
داشت. حالا روزي نه تومن هم مي گيريم بازم توفيري نمي آند. الان ديگر همه از داهات مي آيند شهر و عملگي مي آنند و آار بي برآت شده.
سال ٧٣ توي مرقد آار مي آرديم و طاق ضربي مي زديم. يك آارگر افغاني داشتيم...
حرفش نيمه تمام مي ماند آه مادر مجيد مي گويد:
_ حسين آقا اگر بخواي گوش آني تا صبح تعريف مي آنه و بعدش مي بيني خوابش برده.
_ لذت مي برم حاج خانوم.
_ باشه ... بزن فيلم بياد و از اين پرتقال ها هم بخور آه همش داشتي زحمت مي آشيدي و چيزي نخوردي.
همه جاي خودشان را پيدا آرده اند و با دهان هاي نيمه باز چفت فيلم شده اند و هر چند لحظه خنده هاي نخودي و گاهي بلند راه م ي اندازند و
اشك چشم هاشان هم راه افتاده و با انگشت همديگر را به هم نشان مي دهند . مجيد هم دائم مي گويد:
_ رفيق خودم است . حال مي آني داداش ؟.
_ بله سرور ما هستند. ايشاا... عروسي اشان خدمت آنيم.
اين را برادر بزرگتر مجيد مي گويد. او هم بنا است و با مجيد سر ساختمان مي روند. صورتش لاغر و خشك شده و لب هايش آبود و سياه است.
بيچاره را در قسمتي از فيلم آه مجلس زنانه است فرستادند آه بخوابد. همراه آريم و پدر مجيد آه خيلي وقت است همان ج ا خواب هستند . من
هم هنوز مَحرم و اپراتور فيلم هستم. سعي مي آنم آه ديگر فيلم را نگاه نكنم تا با خيال راحت و بدون خجالت فيلم را ببينند.
پسر برادر بزرگتر مجيد مي گويد:
_ اين خانوم چادريه آيه؟ آنار عمو مجيد داره با عروس داماد مي رقصه!
برق از آله ام پريد و تندي به صفحه ي تلويزيون نگاه آردم، ولي چيزي نديدم. مجيد نگاهي به من مي آند و مي گويد:
_ حسين آقا لشكر آشي هم داشتيم.
_ من آه چيزي نمي بينم عمو جان.
اينها از دهانم پريد . بچه دوباره گفت:
_ همش ميومد دم در رو زغالا اسفند مي ريخت و دوباره مي رفت تو.
برادر بزرگ مجيد گفت:
_ بابا من هر آسي رو آه مي اومد دعوت مي آردم تو. همچين آسي رو نديدم.
ديگر چيزي نمي گويم تا همه دوباره محو فيلم شوند و آسي زياد به موضوع فكر نكند. آمي در خودم فرو رفته ام و فكر مي آنم . اين بچه هم او را
ديده است ولي نشناخته. فيلم تمام شده و مادر مجيد در اتاق آناري جا پهن آرده است و دارد يك پياز نصف مي آند آه بالاي سرم بگذارد.
****
با صداي باتومي آه به در بازداشتگاه خورد بيدار شدم و در نور شديد، افسر نگهبان را ديدم آه مي گويد:
_ مرخصي. راننده ميني بوس به شرط دادن خسارتش رضايت مي ده.
تمام بدنم درد مي آرد. زمين سفت بود و راننده ميني بوس خيلي سنگين. افسر نگهبان دوباره گفت:
_ نمي خواي برامون بگي چي شد زدي شيشه ي ماشين رو آوردي پايين؟
نشستم و دستم را دور خودم جمع آردم و زانو هايم را تا زير چانه ام بالا آوردم.
_ مجيد دوست من بود .
_ اين را مي دانيم. گواهي فوتش را گرفته ايم و ديروز هم هفتش بوده است.
_ مجيد... مجيد يكسال است آه ازدواج آرده. فيلم گرفتم...
_ مي دانيم مادرش گفت تو فيلمبرداري آردي.
_ شما آه همه چيز رو مي دونيد!
_ بايد تحقيق مي آرديم.
_ يك هفته پيش اون دختر به من زنگ زد و گفت: ((مجيد مرده)) گفت: ((مجيد از داربست افتاده و آمرش شكسته. گردنش هم شكسته)).
ديوار خانه ها توي آوچه سايه انداخته بودند و همه اشان با سلام و صلوات خود را نگه داشته بودند. درها بيشتر توي زمين فرو رفته بودند . ت ا پايم را
داخل آن خيابان گذاشتم قدرت آن موجود را احساس مي آردم. داشت نزديك تر مي شد. انگار ترسي نداشت. سايه اش را هم مي شد ديد . نمي
خواستم اعتنايش آنم. شايد او هم داشت از پشت پنجره ها مي خنديد. آرت آرت مي آمد. آوچه ها تنگ تر مي شدند . مردم داشتند سياه مي
شدند. سياه تر. زميني تر. بي چاره تر. ((خدا رحمتش آنه)) ((جوونمرگ شده)). اينها را مردم مي گفتند.
آن آه پشت سرم تا اينجا آمده، بيخ گلويم را گرفته بود و داشت خفه ام مي آرد. ((نظرش آردند))، ((اين بود از عروسيش فيلمبرداري آرد )). مردم
داشتند روي ديوارها نگاه مي آردند. داشتند توي خيابان مي آمدند. به من زل زده بودند و توي صورتم پنجه مي آشيدند.
به در خانه اشان رسيدم، آن دختر دم در ايستاده بود و انگار داشت مرا به ديگران نشان مي داد. رفتم تو آه تازه مجيد را از بيمارستان به خانه آورده
بودند تا مادرش او را ببيند و بعد به غسالخانه ببرند. ديدمش. انگار خواب بود و آوچك تر و لاغرتر شده بود. خواهر مجيد افتاده بود ميان چادرهاي سياه
و بي هوش بود. مادرش مشت مشت خاك بر سر خودش مي ريخت. پدرش بر سر خودش آوبيده بود آه از حال رفته بود و مردها شانه هايش را مي
ماليدند. باورم نمي شد. من از عروسي اش فيلم گرفته بودم. چشم چشم آردم آه عروسش را پيدا آنم، نبود. يعني اول نبود و بعدش آمد. بر سينه
اش مي آوبيد. پير شده بود. انگار چشم هايش نمي ديد و تنگ شده بود. عوض شده بود. سفيد نبود. زن ها آنار نمي رفتند و مرده ا به زور تخت را
بلند مي آردند. خاك بود آه در هوا پخش بود. از در بيرون رفته بودند و تخت را در آمبولانس مي گذاشتند آه آن دختر را ديدم . آنار زن هاي همسايه
ايستاده بود. يك مرد سياه پوش و خاآي مي دويد و از يكي آه از همه پيرتر بود مي پرسيد:
((حاجي چي بديم چاپ آنن. عروسش و خونه نبرده بود. جوان ناآام؟ يا نه؟))
آن دختر هم آنجا به ديوار تكيه داده بود و چادر به دندان گرفته بود. زن همسايه به او گفت:
((بيچاره سرنوشتش اين بود. عروسش سياه بخت شد. الهي هيچ دختري سياه بخت نشه ايشاا...))
يكي از مردها زير بغل برادر بزرگ مجيد را آه غش آرده بود و سرش به زمين خورده بود، گرفته بود و داد مي زد:
((اتوبوس سر خيابونه. پسر حاجي ببين اگر جا آمه يه ميني بوس هم بگيريم)).
همه داشتند از پنجره ها بيرون را نگاه مي آردند. آمبولانس جلو مي رفت. هر چند لحظه يكي بر سر و سينه ي خودش مي آوبيد. ميني بوس از آنار
ما رد شد. آن دختر توي آن نشسته بود و داشت زير لب چيزي مي گفت.
از غسالخانه تا جائي آه قبرش بود دنبال آن دختر مي گشتم. يك دفعه انگار دختر چادري جلويم ظاهر شد. سرش را پايين انداخته بود و داشت خرم ا
پخش مي آرد. به من هم تعارفي آرد و پرسيدم:
((شما آي هستيد؟))
((دختر دائي مجيد خدا بيامرز هستم. يكي برداريد)).
سرش را بلند آرد آه ديدم دختر چادري نبود و داشت گريه مي آرد.
" به شرف لا اله الا الله " ...
همه به صف ايستاده بودند و نماز ميت خواندند. مادر مجيد تازه به هوش آمده بود. تخت را به زور از پنجه هايش بيرون آشيدند و خواهرش روي تخت
افتاده بود و غبار از رويش حرآت مي آرد. برادر مجيد مرا ديد و شناخت. به طرفم دويد و گفت:
((عروسيشو يادته حسين آقا؟ عروسيشو يادته حسين آقا؟))
دستم را مي آشيد و گفت:
((مي خوام براش نقل بيارم. بگو از آجا بخرم؟))
خواهر مجيد آه مرا به خاطر فريادهاي برادرش نگاه مي آرد، داشت آِل مي آشيد. برادرش تا لب قبر مرا آشيده بود و يك نفر پريد توي قبر و جنازه را
پايين بردند. برجستگي آه زير سفيدي آفن طرحي نداشت را چرخاند و رو به قبله آرد. سر مجيد بود انگار . سنگ را دست به دست آردند . برادر
مجيد زمين نشسته بود. دست راستش بي حرآت آنارش رها شده بود و مي ترسيدم زير پاي آسي برود. دستش را بلند آردم و چقدر سبك بود .
روي زانويش گذاشتم. همه چيز داشت تمام مي شد. اين آارها خيلي زود سر مي گيرد و زود تمام مي شود . همه آمك مي آنند . ب ا آفتابه روي
خاآش آب ريختند و خاك فرو مي رفت. يك فرش قرمز پهن آردند. عكسش را آه در دستان زن برادر بزرگش بود گرفتند و او آه تازه فهميده بود غش
آرد. عكس را بالاي قبر گذاشتند. مجيد مرده بود. مادرش روي دست آسي بود. خواهرش نفسش بالا نمي آمد. اول آب توي صورتش پاشيدند ولي
يكي از مردها آب را مشت آرد و توي صورتش ريخت. آب از چانه اش فرو مي ريخت آه چشمانش خيره شده بود . خيره بود به جايي . سرم را
چرخاندم. آن دختر آه به من زنگ زده بود، توي ميني بوس نشسته بود، اصلن پايين نيامده بود. بلند شدم و به طرف ميني بوس رفتم. در ميني بوس
باز بود.
به آنار پنجره آمدم و به او گفتم: ((چرا پياده نمي شوي؟! )) گفت: ((اينجا آارم تمام مي شود)).
ديدم راننده ميني بوس شيشه ها را دستمال مي آشد و دختر دستش را از پنجره آويزان آرده است و مي خندد، يك سنگ برداشتم و آوبيدم توي
سرش ولي شيشه ي ميني بوس خرد شد و پايين ريخت. راننده ميني بوس به طرفم دويد و پريد روي من و داد زد:
((يكي بياد آمك. اين بنده ي خدا به سرش زده)).
به زمين افتاده بوديم. راننده سنگين بود و نفسم بالا نمي آمد. پاهاي چند مرد را از توي غبار ديدم . پرسيدم : ((آج ا رفت؟ نشسته بود توي ميني
بوس)) راننده ميني بوس نگاهي به داخل ماشينش آرد و به در باز ميني بوس و گفت: ((لابد در رفته . آق ا مي گم محكم بگيرش . مثل اينكه مي
خواسته آسي رو بزنه)). يكي از همكار هاي شما را صدا آردند. يكي هم افتاده بود روي من گفت: ((شايد مي خواسته بزنه بُكشه )). بوي اسفند
دود در سرم مي پيچيد و دودش چشم هايم را پر آرده بود. از توي گرد و خاك ديدم آه دختر دائي مجيد هنوز داشت بين زن ها خرما پخش مي آرد.

پایان
 

star65

عضو جدید
پیر مرد پشیمان

پیر مرد پشیمان

کافه دلگیر و تاریک بود.نمای اصلی کافه رو به جاده و در پشتی آن مشرف به ساحل بود.دری که رو به ساحل باز می شد با حصیری پوشیده شده بود که با هر نسیم تکان می خورد و صدایی شبیه ساییده شدن دو تکه استخوان روی هم می داد. تومئوی پیر بر آستانه در نشسته بود و کیسه ی توتون چرمی سیاه کهنه یی را میان دست هایش به آرامی بازی می داد و رو به ساحل به دور دست ها خیره شده بود.صدای موتور قایقی همراه صدای برخورد موج ها بر روی صخره های ساحلی به گوش می رسید.کنار اسکله یه لنجه قدیمی که چادری کهنه رویش کشیده بودند آرام بالا و پائین می رفت. تومئو غرق در افکار خود گفت: پس این طور...! کلماتش به قدری سنگین و آهسته بود که گوئی مثل سنگ جلو پاهایش به زمین می افتاد.چشم هایش را بالا گرفت و به روتی چشم دوخت. روتی جوانی عینکی و لاغر اندام بود که پشت شیشه های عینک خود چشم های آبی معصومی داشت. روتی جواب داد: همین طوره... و نگاهش را به زیر انداخت. تومئو با انگشتان باریک و تیره اش ته کیسه ی توتونش را کاوید برگ توتونی را با نوک انگشتانش خرد کرد و همان طور که به دریا خیره مانده بود ادامه داد: چقدر بهم وقت می دی؟ نمی دانم...نمی شود زمانش را دقیق مشخص کرد. می خواهم بگویم آن چنان هم حتمی نیست. ببین روتی تو من روخیلی خوب می شناسی پس راحت حرف بزن. روتی سرخ شد و به نظر آمد لب هایش می لرزند. یک ماه...شاید هم دو ماه.... روتی ازت ممنونم می فهمی که؟.... آره ازت خیلی ممنونم این طوری خیلی بهتر شد. روتی ساکت بود رومئو گفت: روتی...می خواهم چیزی بهت بگم هرچند می دانم که تو خیلی حساس و نکته سنجی. اما می خوام چیزی رو بهت بگم روتی. من خیلی بیشتر از اونی که مردم فکر می کنند پول و پله دارم. تو خیلی خوب می دونی یه آدم فقیر یه ماهیگیر قدیمی صاحب یه کافه بین راهی...اما من پول دارم و پول زیادی هم دارم. روتی ناراحت به نظر م رسید سرخی گونه هایش تندتر شده بود. اما دائی من نمی فهمم چرا این ها را به من می گویی؟ تو تنها قوم و خویش من هستی روتی. و در حالی که غرق در خیالات خود به دریا خیره مانده بود تکرار کرد: من همیشه دوستت داشته ام. روتی اندوهگین گفت: این را خیلی خوب می دانم شما همیشه به من لطف داشته اید. برگردیم سر حرف قبلی مون. من پول زیادی دارم آدمها همیشه اون جور که نشون می دهند نیستند. روتی لبخند تلخی زد .(شاید می خواهد از قاچاق هایی که کرده حرف بزنه! خیالش من خبر ندارم! خیال می کنه هیچ کس با خبر نیست! تومئوی پیر همه خیلی خوب تو را می شناسند! ولی اون چطور خودش را راضی کرد که خرج تحصیل من را بدهد در حالی که او اصلا اهل این گشاده دستی ها نیست؟) دستش را بر شانه پیرمرد گذاشت. دایی خواهش می کنم دیگه از این موضوع حرف نزنیم خواهش می کنم.به علاوه من که گفتم شاید اصلا اشتباه کرده باشم بله اشتباه کردن خیلی ساده است.هیچ کس نمی داند... تومئو با ناراحتی بلند شد . باد گرمی موهای خاکستری اش را افشان می کرد. بیا روتی بیا بریم پیاله ای با هم بزنیم. و با دست پرده حصیری را کنار زد و روتی هم پشت سرش تو رفت. کافه در آن ساعت از روز سوت و کور بود. دو خر مگس با سر و صدای زیادی دور و برشان پرواز می کردند. تومئو پشت پیش خوان رفت و دو استکان را لبالب از کنیاک کرد و یکی را به او تعارف کرد برو بالا پسر! پیش از آن هرگز او را پسر خطاب نکرده بود. روتی چشمکی زد و لبش را تر کرد. پیرمرد ناگهان گفت: پشیمونم! روتی به او خیره شد پیرمرد تکرار کرد آره پشیمونم! نمی فهمم از چی صحبت می کنید دائی. می خوام بگم پول من پول شرافتمندانه ای نیست اصلا نیست! و استکانش را یک نفس سر کشید و با پشت دست لبهایش را پاک کرد . هیچ چیز نمی تونست من رو بیشتر از این خوشحال کنه که از تو کسی بسازم که حالا شده ای یه دکتر درست و حسابی. من هم هرگز فراموش نمی کنم. روتی این کلمات را با صدایی لرزان ادا کرد و نا خودآگاه چشم به زمین دوخت. چشم هات را پایین ننداز. خوش ندارم وقتی حرف می زنم به جای دیگه ای نگاه کنی. آره روتی من از این بابت خیلی راضی ام میدونی واسه چی؟ روتی ساکت بود. از این خوشحالم که تو با همبن درسی که خوندی می تونی من را از مرگم با خبر کنی. آره روتی من از این بابت خیلی خوشحال و راضی ام. دایی از شما خواهش می کنم این طور صحبت نکنید برایم خیلی دردناک است فراموشش کنیم. نه واسه چی فراموشش کنیم. تو من را با خبر کردی و حالا دیگه خیالم راحت شد. روتی تو نمی فهمی چه خدمتی به من کردی. روتی استکان را میان انگشتانش فشرد و بعد یک نفس و تا آخرین قطره اش را سر کشید. تو من را خوب می شناسی خیلی هم خوب می شناسی. و روتی لبخند کم رنگی زد. آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت . نزدیک ساعت هشت با باز آمدن کارگران سیمان کار کافه پر شد. تومئوی پیر هم مثل هر روز این سو آن سو می رفت و مشغول کار بود. نباید می گذاشت تعطیلات روتی آن هم بعد از گرفتن مدرک دکترا خراب شود. به نظرش روتی غمگین و پریشان می آمد و چند بار متوجه شد که ساکت و آرام به او زل زده است. روز بعد هم بی هیچ اتفاق خاصی سپری شد. میان آن دو دیگر صحبتی از آن موضوع نشد. تومئو خیلی طبیعی خودش را خوشحال وانمود می کرد. در عوض روتی بسیار نگران و افسرده می نمود. دو روز دیگر را هم پشت سر گذاشتند. گرمای شدید و طاقت فرسایی جزیره را در بر گرفته بود. روتی نزدیک به ساحل قایق رانی می کرد. نگاه آبی و متفکرانه اش در آسمان سر گردان بود. هوای شرجی پیراهن خیسش را به بدنش چسبانده بود و ساکت و رنگ پریده از دریا بر می گشت. نگاهی به تومئو انداخت و به پرسش های پیرمرد پاسخ های کوتاهی داد. صبح روز سوم تومئو به اتاق خواهر زاده و پسر خوانده اش رفت. جوان تازه از خواب بیدار می شد.آهسته صدایش کرد روتی.. روتی با عجله عینکش را به چشم زد . دست هایش می لرزیدند. چی شده دایی؟ تومئو خندید و گفت:چیزی نشده. می خوام برم بیرون ممکنه دیر برگردم فهمیدی؟ یه وقت دلواپسم نشی. روتی رنگ به چهره نداشت خیلی خب. رویش را برگرداند و صورتش را روی بالش گذاشت. تومئو گفت: عینکت روتی نشکنی اش! روتی عینک اش را از چشم بر داشت و به زمین خیره شد. از پنجره ی کوچک اتاق هوای گرم و صدای موج داخل می شد. ظهر شده بود که روتی به طبقه ی پایین و کافه رفت . در اصلی قفل بود . ظاهرا دایی اش دیگر اهمیتی به جلب مشتری نمی داد. روتی برای خودش قهوه ریخت. بعد از در پشتی به طرف ساحل رفت. قایق قدیمی آرام بالا و پایین می رفت. نزدیک ساعت دو بود که به او خبر دادند. تومئو در جاده ای که به تورا می رود به خودش شلیک کرده است. باید این کار را همان ساعت های اولیه صبح بعد از بیرون آمدن از کافه انجام داده باشد. روتی رنگش پریده بود و افسرده و پریشان نشان می داد. گیج و منگ بود. شما از علت این اقدام دایی تان چیزی می دانید؟ نه اصلا نمی توانم بفهمم! حتی نمی توانم تصورش را هم بکنم. او به نظر آدم خوشبختی می رسید. روز بعد روتی نامه ای دریافت کرد. با دیدن نام خود روی پاکت رنگش پرید و با دست هایی لرزان آن را باز کرد. دایی اش باید نامه را پیش از خود کشی و بعد از بیرون رفتن از کافه به صندوق پست انداخته باشد. روتی این طور خواند: روتی عزیز خیلی خوب می دانم که مریض نیستم چون هیچ کدام از دردهایی را که برایت توضیح دادم نداشتم! بعد از اینکه معاینه ام کردی پیش دکتر دیگری هم رفتم و کاملا مطمئن شدم. نمی دانم تا چه وقت بتوانم در سلامت کامل زندگی کنم چرا که به قول خودت آدم از همه چیز که خبر ندارد! تو خیلی خوب فهمیده بودی که اگر بدانم چند روز بیشتر مهلت ندارم توی رختخواب منتظر مرگ نمی مانم و دقیقا همین کاری را می کنم که حالا کردم و دست آخر تو وارث من خواهی شد. اما از تو متشکرم روتی برای اینکه واقعا فهمیدم پول و ثروت ام کثیف و نا پاک است. دیگر خسته شده بودم خسته و افسرده و یا همان حالتی که اسم اش پشیمانی است. پس برای اینکه خدواند مرا در پناه خود بگیرد تو می دانی که من صرفنظر از خیلی چیزها آدم با ایمانی هستم!! پول هایم را به بچه های یتیم خانه می بخشم!

آنا ماریا ماتوته
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# آنتوان چخوف# گناهکار شهر تولدو

# آنتوان چخوف# گناهکار شهر تولدو

"هركه محل ساحره ئي را كه مي گويد اسمش ماريا اسپالانتسو است
"نشان دهد يا مشاراليها را زنده يامرده به هيأت قضات تحويل
"كند آمرزش معاصي ي خود را پاداش دريافت خواهد نمود."
اين اعـلان به امضاي اسقف و قضات اربعه ي شهر بارسلون مربوط به آن گذشته ي دوري است كه تاريخ اسپانيا و اي بسا سراسر بشريت باقي را الي الابد چون لكه ئي نازدودني آلوده خواهد داشت.
همه ي شهر بارسلون اين اعلاميه را خواند و جست وجو آغاز شد. شصت زن مشابه اين جادوگر دستگير و با خويشـان خود شكنجه شدند... در آن دوران اين اعتقاد مضحك اما ريشه دار رواج داشت كه گويا جادوگران اين توانائي را دارند كه خود را به شكل سگ و گربه و جانوران ديگر درآورند، بخصوص از نوع سياه شـان . درخبراست كه صيادي بارها پنجه ي بريده ي جانوراني را كه شكار مي كرد به نشانه ي توفيق باخود مي آورد و هر بار كه كيسه را مي گشود دست خونيني در آن مي يافت وچون دقت مي كرد دست زن خود را بازمي شناخت .
اهالي بارسلون هر سگ و گربه ي سياهي را كه يافتند كشتند اما ماريا اسپالانتسو در ميان آن قربانيان بيهوده پيدا نشد.
اين ماريا اسپالانتسو دختر يكي از بازرگـانان عمده ي بارسلوني بود: مردي فرانسوي با همسري اسپانيائي. ماريا لاقيدي خاص قوم گل را از پدر به ارث برده بود و آن سرزندگي بي حـد و مرزي را كه مـايه ي جذابيت زنان فرانسوي است از مادر. اندام اسپانيائي نابش هم ميراث مادري بود. تا بيست سالگي قطره اشكي به چشمش ننشسته بود و اكنون زني بود سخت دلفريب و هميشه شاد و هوشيار كه زندگي را وقف هيچ كاره گي سرشار از دل خوشي اسپانيائي كرده بود و صرف هنرهـا... مثل يك كودك خوش بخت بود... درست روزي كه بيست ساله گي اش را تمام كرد به همسري دريانوردي اسپالانتسو نام درآمد كه بسيار جذاب بود و به قولي دانش آموخته ترين مرد اسپانيا و در سراسر بارسلون سرشناش .ازدواجش ريشه در عشق داشت . شوهرش سوگند ياد مي كرد كه اگر بداند زنش از زنده گي با او احساس سعادت نمي كند خودش را خواهد كشت . ديوانه وار دوستش مي داشت .
اما در دومين روز ازدواج سرنوشت ورق خورد: بعدازغروب آفتاب از خانه ي
شوهر به ديدن مادرش مي رفت كه راه را گم كرد. بارسلون شهر بزرگي است و كم تر زن اسپانيائي يي هست كه بتواند كوتاه ترين مسير ميان دو نقطه رابه درستي نشان دهد.
سر راه از راهبي كه به او برخورد پرسيد:ـ "راه خيابان سن ماركو از كـدام سمت است ؟ "راهب ايستاد، فكري كرد و مشغول برانداز كردن او شد... آفتاب رفته مـاه برآمده بود و پرتو سردش به چهره ي ماريا مي تابيد. بي جهت نيست كه شاعران در توصيف زنان از ماه ياد مي كنند!
ـ زن درروشنائي ي مهتاب صد بار زيباتر جلوه مي كند... موهاي زيباي مشكين ماريا دراثر سرعت قدم ها برشانه و برسينه اش كه از نفس زدن عميق برمي آمـد
افشان شده بود و دست هاي اش كه شربي را بر شانه نگه مي داشت تا آرنج برهنه بود.
راهب جوان ناگهان بي مقدمه درآمد كه : "ـ به خون ژانوار قديس سوگند كه تو جادوگري!"
ماريا گفت :ـ اگر راهب نبودي مي گفتم بي گمان مستي!
ـ تو ... جادوگري!
راهب اين را گفت و زيرلب شروع به خواندن اوراد كرد.
ـ سگي كه هـم الان پيش پـاي من دويد چه شد؟ تو همان سگي كه به اين صورت
درآمدي! به چشم خودم ديدم ! من مي دانم ...اگرچه بيست و پنج سـال بيشتر ندارم تا به حال مچ پنجاه جادوگر را گرفته ام . تو پنجاه ويكمي هستي! به من مي گويند اوگوستين ...
اين ها را گفت و صليبي به خود كشيد و برگشت و غيبش زد.
ماريا اوگوستين را مي شناخت . نقلش را به كرات از پدر و مادر شنيده بود. هم
به عنوان پرحرارت ترين شكارچي جادوگران ، هم به نام مصنف كتابي علمي كه درآن ضمن لعن زنان از مردان هم به سبب تولدشان از بطن زن ابراز نفرت كرده در محاسن عشـق به مسيح داد سخن داده است . اما ماريا بارها با خود فكر كرده بود مگر مي شود به مسيحي عشق ورزيد كه خود از انسان متنفر است ؟
چند صد قدمي كه رفت دوباره به اوگوستين برخورد. از بنائي با سردر بلند و كتيبه ي طويلي به زبان لاتيني چهار هيكل سياه بيرون آمدند، ازميان خود به او راه عبور دادند و به دنبال اش راه افتادند. ماريا يكي از آن ها را كه همان اوگوستين بود شناخت . چهارتائي تا در خانه تعقيبش كردند.
سه روز بعد مرد سياه پوشي كه صورت تراشيده ي پف كرده داشت و ظاهرش مي گفت كه بايد يكي ازقضات باشد به سراغ اسپالانتسو آمد و به او دستور داد بي درنگ به حضور اسقف برود.
اسقف به اسپالانتسو اعلام كرد كه : "ـ عيال ات جادوگراست !
رنگ از روي اسپالانتسو پريد.
اسقف ادامه داد كه :ـ به درگاه خداوند سپاس بگذار! انساني كه از موهبت پرارزش شناسائي ي ارواح خبيثه در ميان عوام الناس برخوردار است چشم ما و تو را باز كرد. عيال ات را ديده اند كه به هيأت كلب اسودي درآمده ، يك بار هم كلب اسودي را مشاهده كرده اند كه هيأت معقوده ي تو را به خود گرفته ...
اسپالانتسوي مبهوت زيرلب گفت :"ـ او جادوگر نيست ... زن من است !"
ـ آن ضعيفه نمي تواند معقوده ي مردي كاتوليك باشد! مشاراليها عيال ابليس است . بدبخت ! مگر تا به حال متوجه نشده اي كه به دفعات به خاطر آن روح خبيث تو را مورد غدر و خيانت قرارداده ؟ بلافاصله عازم بيت خود شو و في الفور او را به اين جا بفرست .
اسقف مردي فاضل بود و از جمله واژه ي Femina(يعني زن ) را به دو جزء fe و minus تجزيه مي كرد تا برساندكه ( feيعني ايمان ) زن ، minus (يعني كم تر) است ...
اسپالانتسو ازمرده هم بي رنگ تر شد. از اتاق اسقف كه بيرون آمد سرش را ميان دست هايش گرفت . حالا كجا برود و به كي بگويد كه ماريا جادوگر نيست ؟ مگر كسي هم پيدا مي شود كه حرف و نظر راهبان را باور نداشته باشد؟ حالا ديگر دربارسلون همه به جادوگر بودن ماريا يقين دارند. همه ! هيچ چيز از معتقد كردن آدم ابله به يك موضوع واهي آسان تر نيست و اسپانيائي ها هم كه ماشاءالله همه ازدم ابله اند!
پدر اسپالانتسو كه داروفروش بود دم مرگ به او گفته بود:"ـ در همه ي عالم بني بشري از اسپانيـائي جماعت ابلـه تر نيست ، نه به خودشـان اعتماد نشان بـده نه معتقدات شان را باوركن !
اسپالانتسو معتقدات اسپانيائي ها را باورمي كرد اما حرف هاي اسقف رانه .
زنش را خوب مي شناخت و يقين داشت كه زن ها فقط در عجوزه گي جادوگر مي شوند... از
پيش اسقف كه برگشت به همسرش گفت :"ـ ماريا، راهب ها خيال دارند بسوزانندت !"
مي گويند تو جادوگري و به من هم دستور داده اند تو را بفرستم آن جا ... گوش كن ببين چه مي گويم زن ! اگر راستي راستي جادوگري، كه به امان خدا: "بشو يك گربه ي سياه و دررو جان خودت را نجات بده "، اما اگر روح پليدي درت نيست تو را به دست راهب ها نمي دهم ... غل به گردنت مي بندند و تا گناه نكرده را به گردن نگيري نمي گذارند بخوابي.
پس اگر جادوگر هستي فراركن !
اما ماريا نه به شكل گربه ي سياه درآمد نه گريخت فقط شروع كرد به اشك ريختن و به درگاه خدا توسل جستن ... و اسپالانتسو به اش گفت :"ـ گوش كن . خدابيامرز ابوي مي گفت آن روزي كه همه به ريش احمق هاي معتقد به وجود جادوگر بخندند نزديك است . پدرم به وجود خدااعتقادي نداشت اما هيچ وقت ياوه ازدهنش درنمي آمد. پس بايد جائي قايم بشوي و منتظر آن روز بماني... چندان مشكل هم نيست . كشتي ي كريستوفور اخوي كناراسكله در دست تعميراست . آن تو قايمت مي كنم و تا زماني كه ابوي مي گفت بيرون نمي آئي. آن جور كه پدرم گفت خيلي هم نبايد طول بكشد."
آن شب ماريا در قسمت زيرين كشتي نشسته بود و بي صبرانه درانتظار آن روز نيامدني يي كه پدر اسپالانتسو وعده اش را داده بود از وحشت و سرما مي لرزيد و به صداي امواج گوش مي داد.
اسقف از اسپالانتسو پرسيد : "ـ عيالت كجا است ؟"
اسپالانتسو هم به دروغ گفت : "ـ گربه ي سياهي شد و در رفت .
ـ انتظارش را داشتم . مي دانستم اين طورمي شود. لاكن مهم نيست . پيداش مي كنيم . اوگوستين قريحه ي غريبي دارد! في الواقع قريحه ي خارق العاده ئي است ! برو راحت باش و من بعد ديگر منكوحه ي جادوگر اختيار مكن ! مواردي بوده كه ارواح خبيثه از جسم ضعيفه به قالب رجل اش انتقال نموده ... درهمين سنه ي ماضي خودم كاتوليك مؤمني را سوزاندم كه در اثر تماس با منحوسه ي غيرمطهره ئي برخلاف ميل خود روح اش را به شيطان لعين تسليم نموده بود... برو!
ماريا مدت ها دركشتي بود. اسپالانتسو هرشب به ديدن اش مي رفت و چيزهائي را كه لازم داشت براي اش مي برد. يك ماه به انتظار گذشت ، بعد هم يك ماه ديگر و ماه سوم ... اما آن دوران مطلوب فرا نرسيد. پدر اسپالانتسو درست گفته بود، اما عمر تعصبات با گذشت ماه ها به آخر نمي رسد. عمر تعصبات مثل عمر ماهي دراز است و سپري شدن شان قرن ها وقت مي برد...
ماريا رفته رفته با زنده گي ي جديدش كنار آمده بود و كم كم داشت به ريش راهب ها كه اسم شان را كلاغ گذاشته بود مي خنديد و اگر آن واقعه ي خوف انگيز و آن شوربختي ي جبران ناپذير پيش نمي آمد خيال داشت تا هر وقت كه شد آن جا بماند وبعد هم به قول كريستوفور، كشتي كه تعمير شد با آن به سرزميني دور دست كوچ كند: "به جائي بسيار دورتر از اين اسپانياي شعورباخته ."
اعلان اسقف كه در بارسلون دست به دست مي گشت و درميدان ها وبازارها به ديوارها چسبانده شده بود به دست اسپالانتو هم رسيد. اعلان را كه خواند فكري به خاطرش رسيد. وعده ي انتهاي اعلان درباب آمرزش گناهان تمام حواس اش را به خود مشغول كرد.
آهي كشيد و باخودش گفت :"ـ كسب آمرزش گناهان هم چيز بدي نيست ها!
اسپالانتـسو خودش را غرق در معاصي ي كبيره مي دانست . معاصي ي كبيره ئي بر وجدان اش سنگيني مي كرد كه مؤمنان بسياري به خاطر ارتكاب نظاير آن برخرمن آتش يا زير شكنجه جان سپرده بودند. جواني اش در تولدو گذشته بود: شهري كه درآن روزگار مركز ساحران و جادوگران بود... طي قرون دوازده و سيزده ، رياضيات دراين شهر بيش از هر نقطه ي ديگر اروپا شكوفا شد. در بلاد اسپانيا هم كه ، از رياضيات تا جادو يك گـام بيشتر فاصله نيست ... پس اسپالانتسو زير نظر ابوي به ساحري هم پرداخته بود.
ازجمله اين كه دل و اندرون جانوران را مي شكافت و گياهان غريب گرد مي آورد... يك بـار كه سرگرم كوبيدن چيزي در هاون آهني بود روح خبيثي با صداي مخوف به شكل دود كبود رنگي از هاون بيرون جسته بود! درآن روزگار زنده گي در تولدو سرشار از اين گونه معاصي بود. هنوز ازمرگ پدر و ترك تولدو چندي نگذشته بود كه اسپالانتسو سنگيني ي خوف انگيز بار اين گناهان را بر وجدان خود احساس كرد. راهب ـ اقيانوس العلوم پيري كه طبابت هم مي كردـ بدو گفته بود فقط درصورتي معاصي اش بخشيده خواهدشد كه به كفاره ي آن ها كاري سخت نمايان به منصه بروز و ظهور رساند. اسپالانتسو حاضر بود همه چيزش را بدهد و در عوض روح اش از خاطره ي زنده گي ي ننگين تولدو و جسم اش از سوختن در آتش دوزخ نجات پيداكند. اگر در آن زمان فروش تصديق نامه جات آمرزش گناهان باب شده بود براي به دست آوردن يكي ازآن قبض ها، بي معطلي نصف همه ي داروندارش را مايه مي گذاشت . حاضر بود براي آمرزش روح اش پياده به زيارت يكي از امكنه ي مقدسه مشرف بشود، افسوس كه كارها و گرفتاري هايش مانع بود.
اعلان عالي جناب اسقف را كه خواند با خود گفت : اگر شوهرش نبودم فوري مي بردم تحويل اش مي دادم ... ـ اين فكر كه تنها با گفتن يك كلمه تمام گناهان اش آمرزيده مي شود از سرش بيرون نمي رفت و شب و روز آرامش نمي گذاشت ... زن اش را دوست مي داشت ، ديوانه وار دوست اش مي داشت ... اگر اين عشق نمي بود، اگر اين ضعفي كه راهبان و حتا طبيبان تولدو چشم ديدن اش را نداشتند درميان نبود، ميشد كه ...
اعلان را كه به برادرش نشان داد كريستوفور گفت :"ـ اگر ماريا جادوگر بود و اين همه خوش گلي و تودل بروي نداشت من خود تحويل اش مي دادم ... آخر آمرزش گناه معركه چيزي ست !... اما اگرحوصله كنيم تا ماريا بميرد و پس از آن جنازه اش را ببريم تحويل كلاغ ها بدهيم هم چيزي ازكيسه مان نمي رود. بگذار مرده اش را بسوزانند. مرده كه درد حالي اش نمي شود... تازه ! ماريا وقتي مي ميرد كه ديگر ما پير شده ايم . آمرزش گناه هم چيزي ست كه تنها به درد دوران پيري مي خورد...
كريستوفور اين ها را گفت قاه قاه خنديد و به شانه ي برادره زد. اما اسپالانتسو درآمد كه :"ـ اگر من زودتر از او مردم چه ؟ به خدا قسم اگر شوهرش نبودم تحويل اش مي دادم !"
هفته ئي پس ازاين گفت وگو اسپالانتسو كه روي عرشه قدم مي زد زير لب مي گفت :"ـ آخ كه اگر الان مرده بود!... من كه زنده تحويل اش نخواهم داد. اما اگر مرده بود تحويل اش مي دادم . در آن صورت ، من ، هم سر اين كلاغ هاي لعنتي را كلاه مي گذاشتم هم آمرزش گناه هاي ام را به چنگ مي آوردم !"
اسپالانتسوي بي شعور سرانجام زن اش را مسموم كرد...
خودش جسد ماريا را برد براي سوزاندن تحويل هيأت قضات داد.
معصيت هائي كه در تولدو مرتكب شده بود آمرزيده شد. اين گناه اش هم كه براي
درمان مردم درس خوانده بود و ايامي از عمرش را صرف علمي كرده بود كه بعدها نام اش را شيمي گذاشتند بخشوده شد و عالي جناب اسقف پس ازتحسين بسيار كتابي از مصنفات خود را به او هديه داد... مرد عالم دراين كتاب نوشته بود جنيان از آن جهت در جسم ضعيفه گان سياه مو حلول مي كنند كه لون موي شان با لون خود ايشان مطابقه مي كند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فقط برای خودت ! ....

روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟

پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری!
برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا! ....

پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!

مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: “بله او خلق کرد.”
استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”
شاگرد پاسخ داد: “بله آقا”
استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است.”
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب، افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد می توانم از شما سوالی بپرسم؟”
استاد پاسخ داد: “البته”
شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد، سرما وجود دارد؟”
استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است، البته که وجود دارد. آیا تاکنون حسش نکرده ای؟”
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: ” آقا در واقع ، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبود گرماست. هر موجود یا شی را می توان مطالعه و آزمایش کرد وقتی که انرژی داشته باشد یا آن را انتقال دهد و گرما چیزی است که باعث می شود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آن را دارا باشد. صفر مطلق(F -064) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده می شوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای این که از نبود گرما توصیفی داشته باشد، خلق کرد.”
شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟”
استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد.”
شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبود نور است. نور چیزی است که می توان آنرا مطالعه و آزمایش کرد، اما تاریکی را نمی توان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن می توان نور را به رنگ های مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد، اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آن را روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد، به کار ببرد.”
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همان طور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده می شود. او در جنایت ها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد، وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی جز شیطان نیست.”
و آن شاگرد پاسخ داد: “شیطان وجود ندارد آقا! یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی می توان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن است که بشر مواقعی عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (۳).

او نا امید شده بود. او فکر کرد “شاید بچه خوب گوش نکرده است” تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد “۴″….. نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد “۳″؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد “۴″!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد “برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم”
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:

مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز...

وای خدای من، خیلی درست کردی.. حالا برش گردون.. زود باش.

باید بیشتر کره بریزی.... وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن.

مواظب باش. گفتم مواظب باش!

هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی.. هیچ وقت!!

برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقل تو از دست دادی؟؟؟

یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک......

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟

شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دارم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود ....
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد, به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد, سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....
 

archi&tini

عضو جدید
سارا و مشق هایش.............

سارا و مشق هایش.............

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، تو چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگویم مشقهایت را تمیز بنویس و دفترت را سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت را میاری مدرسه. می خواهم در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چانه ی لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت:

خانم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دهن...
آنوقت می شه مامانم را بستری کنیم که دیگر از گلویش خون نیاد... آنوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... آنوقت... آنوقت قول داده اگر پولی ماند برای من هم یک دفتر بخرد که من دفترهای داداشم را پاک نکنم و توش بنویسم... آنوقت قول می دهم مشقهامو ...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
عشق حقیقی

عشق حقیقی

در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.
در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود.. بزودي برمي گرديم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.»
مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود.
مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد.
روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست!!!
مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟ مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق لیلی هستم تورا ندیدم! تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرشته تصمیمش را گرفت.پیش خدا رفت و گفت:((خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است)).خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت:((تا باز گردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید)).خداوند بال های فرشته را بر پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:((بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمین دامنگیر است)).فرشته گفت:((باز می گردم،حتما باز می گردم این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد)).
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را می دید به یاد می آورد.زیرا اورا قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. روزی فرا رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد نه بالش را،نه قولش را.فرشته فراموش کرد.فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت بر نگشت.
عرفان نظر آهاری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داستان بركه

داستان بركه

مارها قورباغه‌ها را مي‌خوردند و قورباغه‌ها غمگين بودند. قورباغه‌ها به لك لك‌ها شكايت كردند. لك لك‌ها مارها را خوردند و قورباغه‌ها شادمان شدند. لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه‌ها. قورباغه‌ها دچار اختلاف ديدگاه شدند. عده‌اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده‌اي ديگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند و هم‌پاي لك لك‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها كردند. حالا ديگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند كه براي خورده شدن به دنيا مي‌آيند. تنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است :

اينكه نمي‌دانند توسط دوستانشان خورده مي‌شوند يا دشمنانشان!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در امتحان پايان ترم دانشکده پرستاري، استاد ما سؤال عجيبي مطرح کرده بود. من دانشجوي زرنگي بودم و داشتم به سؤالات به راحتي جواب ميدادم تا به آخرين سؤال رسيدم،
نام کوچک خانم نظافتچي دانشکده چيست؟
سؤال به نظرم خنده‏دار مي‏آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندين بار اين خانم را ديده بودم.
ولي نام او چه بود؟!
من کاغذ را تحويل دادم، در حالي که آخرين سؤال امتحان بي‏جواب مانده بود.
پيش از پايان آخرين جلسه، يکي از دانشجويان از استاد پرسيد: استاد، منظور شما از طرح آن سؤال عجيب چه بود؟
استاد جواب داد: در اين حرفه شما افراد زيادي را خواهيد ديد. همه آنها شايسته توجه و مراقبت شما هستند، بايد آنها را بشناسيد و به آنها محبت کنيد حتي اگر اين محبت فقط يک لبخند يا يک سلام دادن ساده باشد.
من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!
 

ehsanstr

عضو جدید
سلام

سلام

آدم برفی

دخترک فقیر دکمه ها را از جیب در آورد.
آن ها را روی تن آدم برفی فرو کرد.
عقب ایستاد و به آن نگاه کرد.
لبخند زد:حالا تو ام برای خودت یه دست لباس گرم داری.
 

reza902

عضو جدید
حکایت کفش ( ماهاتما گاندی )

حکایت کفش ( ماهاتما گاندی )

حکایت کفش
========

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش در آمد و روی خط آهن افتاد.اواو به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد.در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر گفشش را از پای در آورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده ی اطرافیان طوری به عقب پرتاپ کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت این کار را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند٬ حالا می تواند لنگه ی دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیوار شیشه ای

دیوار شیشه ای

داستان کوتاه :
دیوار شیشه ای
یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو
قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی
بزرگه بود .

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها
و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش
جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن
ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به
سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از

شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و
خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن
چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل
برگرفته از سایت:www.iran-iran.ir
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوستان خوبم خوشحالم که مطلب مفید واقع شده
قابل شمارو هم نداره:D
:gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

Similar threads

بالا