حكايات وطنزهاي جالب

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حکاییت های ملانصرالدین

حکاییت های ملانصرالدین

سلام به شما دوستان

اینجا فقط حکایت ها و داستان های ملانصرالدین رو برای شما دوستان قرار می دم:
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عده‌اي در بيابان نشسته بودند و غذا مي‌خوردند. نصرالدين كه از آنجا مي‌گذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.

يكي پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟»

نصرالدين غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصرالدين با امير به شكار رفته بود. آهويي از دور پيدا شد. امير تيري انداخت، اما آهو فرار كرد و تير به او نخورد.

نصرالدين گفت:‌ «آفرين»

امير ناراحت شد.

نصرالدين گفت: ‌«نه، آفرين را به آهو گفتم.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز نصرالدين در حمام زد زيز آواز و از صداي خودش خوشش آمد. گفت:«حيف است مردم از شنيدن اين صداي خوش محروم باشند.»

از حمام بيرون آمد و رفت بالاي منار و شروع به اذان گفتن کرد. آن هم بي موقع. رهگذري از صداي ناهنجار او ذله شد و از آن پائين داد زد: «حالا چه وقت اذان گفتن است، آن هم با اين صداي نکره؟»

ملا گفت: «اگر صاحب همتي در اينجا حمامي درست مي کرد، مي فهميدي آواز من چه قدر دلنشين است.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز نصرالدين اذان مي‌گفت و مي‌دويد. پرسيدند: «چرا ديگر مي‌دوي؟»

گفت: «مي‌خواهم بدانم صداي اذان من تا كجا مردم را مستفيض مي‌كند.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك شب نصرالدين دير به خانه آمد. زنش در را باز نكرد. نصرالدين هر چه گشت جايي براي خوابيدن پيدا نكرد. ناچار نيمه‌هاي شب، در كاروانسرايي را زد.

كاروانسرادار گفت:‌«كيست؟»

نصرالدين جواب داد:‌ «جناب جلالت مآب اجل عالي اعظم اكرم نصرالديننصرالدين، عالم شهر، قاضي عزيز اين شهر نزول اجلال فرموده‌اند.»

كاروانسرادار از پشت در گفت:‌ «ببخشيد، ما جا براي اين همه آدم نداريم.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصرالدين الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار خدا را شكر مي‌كرد.

پرسيدند: «شكر براي چيست؟»

گفت: «براي اين كه اگر سوار خر بودم، حالا يك هفته بود كه خودم هم گم شده بودم».
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصرالدين به خانه يكي از اعيان و اشراف رفت. نوكر گفت: «آقا تشريف ندارند.»

اتفاقاً آن شخص كاري با نصرالدين پيدا كرد و روز بعد به خانه نصرالدين رفت و در زد.

نصرالدين از پشت در گفت: «من خانه نيستم.»

مهمان گفت: «چرا شوخي مي‌كني، اين كه صداي خودت است.»

نصرالدين گفت:‌ «خودت شوخي مي‌كني، من حرف نوكر تو را ديروز باور كردم، تو امروز نمي‌خواهي حرف خود مرا باور كني؟»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصرالدين پشت سر جنازه يكي از ثروتمندان با صداي بلند گريه مي‌كرد.

پرسيدند: «اين مرحوم با شما نسبتي دارد؟»

گفت:‌«نه»

پرسيدند: «براي چه گريه مي‌كني؟»

گفت: « براي همين»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي از نصرالدين پرسيد: «طالع شما در چه برجي است؟»

نصرالدين گفت: «در برج گوسفند.»

آن شخص تعجب كرد و گفت: «ما برج بره شنيده بوديم، اما برج گوسفند نه.»

نصرالدين گفت: «ده سال پيش طالع من در برج بره بود، بعد از ده سال شده برج گوسفند.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصرالدين به قبرستان رفته بود و سر قبري گريه مي‌كرد و مي‌گفت: چرا به من رحم نكردي و به اين زودي مردي؟»

رهگذري او را شناخت و جلو آمد و گفت: «نصرالدين تسليت مي‌گويم، اين مرحوم كيست كه اينقدر برايش گريه و زاري مي‌كنيد؟»

نصرالدين گفت: «قبر شوهر اول عيال من است كه مرده و اين بلاي ناگهاني را به جان من انداخته.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نصرالدين داشت موعظه مي‌كرد. شخصي از او مسئله‌اي پرسيد.

نصرالدين گفت: «نمي‌دانم.»

آن شخص پرسيد: «پس چرا بالاي منبر رفته‌اي؟»

نصرالدين گفت: «من به اندازه علمم تا اينجا آمده‌ام، اگر مي‌خواستم به اندازه جهلم بيايم، به آسمان مي‌رسيدم.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك شب نصرالدين ساعت يك بعد از نصف شب از خانه بيرون رفته بود و توي كوچه‌ها مي‌گشت. داروغه‌اي به او رسيد و پرسيد: «نصرالدين اين وقت شب توي كوچه‌ها چه مي‌كني؟»

نصرالدين گفت:‌ «خواب از سرم پريده، حالا هر چه دنبالش مي‌گردم، پيدايش نمي‌كنم.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این یکی خیلی باحال هست اینو سفارشی بخونید

زن نصرالدين مرد. ولي نصرالدين زياد ناراحت نشد. اما خرش كه مرد تا چند روز آه و ناله مي‌كرد. علت را پرسيدند.

گفت: «زنم كه مرد، همسايه‌ها و دوستان جمع شدند و گفتند غصه نخور، يك زن ديگر برايت پيدا مي‌كنيم، ولي خرم كه مرد كسي همچين حرفي به من نزد.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از نصرالدين پرسيدند: «كي متأهل شدي؟»

گفت: ‌«قبل از عاقل شدن
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدم وقتی حکایت ها و یا شعرهای بعضی از بزرگان ایرانی مثل ملانصرالدین ، عبید زاکانی و..
میخونه خیلی لذت میبره و خیلی هم میخنده اما اکثر این حکایت ، مشکلات و حقایق تلخ زمانه خویش بوده اند که برای از بین بردن اینها دست به چنین شاهکارهایی زده اند.
موفق و پیروز باشی:thumbsup:
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي‌گويند زن نصرالدين صورتش آبله‌اي بود و دماغش بزرگ و پت و پهن. يك روز به شوهرش گفت: «زني زيباتر از من ديده‌اي؟»

نصرالدين گفت: «نه، تو فرشته‌اي هستي كه از آسمان افتاده و دماغش كوفته شده و چند تا ريگ هم رفته توي صورتش.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدم وقتی حکایت ها و یا شعرهای بعضی از بزرگان ایرانی مثل ملانصرالدین ، عبید زاکانی و..
میخونه خیلی لذت میبره و خیلی هم میخنده اما اکثر این حکایت ، مشکلات و حقایق تلخ زمانه خویش بوده اند که برای از بین بردن اینها دست به چنین شاهکارهایی زده اند.
موفق و پیروز باشی:thumbsup:


درست می گید

هنوزم خیلی از حکایت های اون زمانه در این زمان مصداق داره
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز نصرالدين مي‌خواست سوار اسبي شود. هر كاري كرد نتوانست. گفت: ‌«جواني كجايي كه يادت به خير.»

نصرالدين دور و برش را نگاه كرد. همين كه ديد كسي آن دوروبرها نيست، گفت: «خودمانيم، جواني هم هيچ پخي نبوديم.»
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز كدخداي دهي به نصرالدين گفت: «نصرالدين تو بايد از ده بروي، مردم اين ده تو را نمي‌خواهند.»

نصرالدين گفت: «حق با آنهاست، اما شما مي‌دانيد كه من هر جا بروم، به تنهايي نمي‌توانم ده درست كنم، اما مردم اينجا مي‌توانند، چون تعدادشان زياد است. حالا بهتر نيست، من بمانم و آنها بروند؟»
 

Behrooz79

عضو جدید
ممنون، حکایات جالبی بود...............:smile:

من کتاب کامل لطیفه هاشو دارم................خوبه..............ولی یه طورایی احساس میکنم بیشتر بازی با کلمات و سفسطه میکنه.........

به نظر شما این طور نیست؟
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوب Biography ملانصرالدین رو که خوندم یه قسمتیش نوشته بود که مردی بوده بسیار حاضر جواب خوب بعضی جاها واسه اینکه این لقبش خراب نشه مجبور بوده یه جوابی بده دیگه...
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند بنایی دیواری را می ساخت و در بالای آن گیر کرده بود و مردم برای پایین آوردن او متحیر بودند که پیش ملانصر الدین رفتند و از اوکمک خواستند. ملا هم دستور داد که یک طناب بیاورند و به بنا ببندند.طناب را آوردند و پرتاب نمودند و بنا آنرا به خود بست. سپس گفت حال طناب را بکشید بنای بدبخت از آنجا پرت شد و در دم جان سپرد.

ملانصرالدین در حالی که داشت فرار می کرد . عجبا من هزاران نفر را با همین روش از چاه نجات دادم عجیب که ایندفعه راه حل ما کار ساز نبود.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصي از ملا پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله كشيده اي محكم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ملا در اتاقش نشسته بود كه مگسي مزاحم استراحتش مي شود، مگس را مي گيرد و يك بالش را مي كند. مگس كمي مي پرد دوباره مگس را مي گيرد و بال ديگرش را هم مي كند. او مي گويد: بپر ولي مگس نمي پرد. به خود مي گويد: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بكنيد گوش او كر مي شود
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن ملا به عقل خود خيلي مي نازيد و هميشه پيش شوهرش از خود تعريف مي كرد. روزي گفت: مردم راست گفته اند كه داراي عقل سالم و درستي هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به كار نمي بري به همين دليل سالم مانده است!
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 

psychic

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
 

Similar threads

بالا