شعر نو

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب .
پاكي خوشه زيست .
***
مادرم ريحان مي چيند .
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط .
نور در كاسه مس، چه نوازش ها مي ريزد !
نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي آرد .
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست .
چيزهايي هست، كه نمي دانم .
مي دانم، سبزه اي را بكنم خواهم مرد .
مي روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم .
راه مي بينم در ظلمت، من پر از فانوسم .
من پر از نورم و شن
و پر از دارو درخت .
***
پرم از راه، ازپل، از رود، از موج
پرم از سايه برگي در آب :
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چشم براه

آرزوئي است مرا در دل
كه روان سوزد و جان كاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشك و فغان خواهد

بخدا در دل و جانم نيست
هيچ جز حسرت ديدارش
سوختم از غم و كي باشد
غم من مايه آزارش

شب در اعماق سياهي ها
مه چو در هاله راز آيد
نگران ديده به ره دارم
شايد آن گمشده باز آيد

سايه اي تا كه بدر افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سايه
خيره گردم به در ديگر

همه شب در دل اين بستر
جانم آن گمشده را جويد
زينهمه كوشش بي حاصل
عقل سرگشته به من گويد

زن بدبخت دل افسرده
ببر از ياد دمي او را
اين خطا بود كه ره دادي
به دل آن عاشق بد خو را

آن كسي را كه تو مي جوئي
كي خيال تو بسر دارد
بس كن اين ناله و زاري را
بس كن او يار دگر دارد

ليكن اين قصه كه مي گويد
كي به نرمي رودم در گوش
نشود هيچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش

مي روم تا كه عيان سازم
راز اين خواهش سوزان را
نتوانم كه برم از ياد
هرگز آن مرد هوسران را

شمع اي شمع چه مي خندي؟
به شب تيره خاموشم
به خدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيست در آغوشم

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چراغ چشم تو!


تو كيستي، كه من اينگونه بي تو بي تابم؟

شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم.

تو چيستي، كه من از موج هر تبسم تو

بسان قايق، سرگشته، روي گردابم!

تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپيد؟

تو را كدام خدا؟

تو از كدام جهان؟

تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف؟

تو در كدام چمن، همره كدام نسيم؟

تو از كدام سبو؟

من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه!

چه كرد با دل من آن نگاه شيرين، آه!

مدام پيش نگاهي، مدام پيش نگاه!

كدام نشاه دويده است از تو در تن من؟

كه ذره هاي وجودم تو را كه مي بينند،

به رقص مي آيند،

سرود ميخوانند!

چه آرزوي محالي است زيستن با تو

مرا همين بگذارند يك سخن با تو:

به من بگو كه مرا از دهان شير بگير!

به من بگو كه برو در دهان شير بمير!

بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!

ستاره ها را از آسمان بيار به زير؟

ترا به هر چه تو گويي، به دوستي سوگند

هر آنچه خواهي از من بخواه، صبر مخواه.

كه صبر، راه درازي به مرگ پيوسته ست!

تو آرزوي بلندي و، دست من كوتاه

تو دوردست اميدي و پاي من خسته ست.

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

فريدون مشيري


 
آخرین ویرایش:

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمي آيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دام هاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصومم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائي
سرشار، از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را

مي خواهمش دريغا، مي خواهم
مي خواهمش به تيره، به تنهائي
مي خوانمش به گريه، به بي تابي
مي خوانمش به صبر، شكيبائي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب، شبي بي پايان
او، آن پرنده، شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

:gol:فروغ فرخزاد:gol:

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در خنکای یک سایه تابستان

سیب گاز می زدم و تو آب مینوشی
من شعر مینویسم
و
تو نمیدانم چیزی گم کرده ای ...
نشان به آن نشان که افتاب بود
نشان به آن نشان که تو خندیدی
نشان به آن نشان که من ایستادم
نشان به آن نشان که تو رفتی
نشان به آن نشان که من هم رفتم
نشان به آن نشان که تو به خیابان رفتی و
من به خانه باز گشتم .
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرنده ای گریان
مرغ اندوه است بوتيمار
مانده در افسانه هاي كهنه نامش
قصه اش ورد خموشان است
همدم امواج درياي خروشان است
بوتيمار
در كنار صحره هاي
مات
در كنار موجهاي مست
مانده در انديشه اي پا بست
اشك مي ريزد
سر بروي سينه خم كرده ست
چشمها را دوخته بر كامجويي هاي دريا از تن ساحل
با گنه كاري آنها خو گرفته
با صواب خويشتن نا آشنا مانده ست
قصه ها از رنج و از شادي
همچون دانه تسبيح بر نخ كرده
بر انگشتهاي دل گرفته
دردها ديده
رنجا برده
داستانها در دل خود گور كرده
سخت چشم گفتگو را كور كرده
ديده دريا را كه بلعيده به كام تشنه خود
ناخداها را خداها را
ليك او چشمان جوشان را
پاسدار پيكر درياي خواب آلود كرد
اشك مي
ريزد
از لب ساحل نمي خيزد
اشك مي ريزد مبادا
آب دريا خشك گردد
روزگار خويش را
چون اشكهايش
ريخته بر دامن اين كار ، بوتيمار
قعر گور چشمهايش چال كرده
لاشه ي بود و نبودش را
قعر تابوت لبانش خاك كرده
قصه گفت و شنودش را
با همه
بيگانه ، با بيكانگان خاموش مانده
عنصر هستي درون آب ديده
طرح باد و خاك و آتش را
در درون چاه تاريك سياهيها كشيده
از سپيدي ها رميده
طعنه ها از مردم ساحل شنيده
قطره ها از زهر آب بركه تلخ تباهي ها چشيده
ليك از ساحل نمي خيزد
اشك مي ريزد
روز خود را كرده چون شام غريبان تار
مرغ اندوه است بوتيمار
راستي اي مرغ
اي همگام با غم هاي جاويدان
هيچ مي داني ؟
هم رهي داري در اين اندوه بي فرجام
هم دلي گمنام
داستانش چون تو جانفرساست
عاشق درياست
پيشه اش زاريست
آري
سكه خوشبختي خود را
بروي تخته نرد زندگاني باخته
اسب حسرت بر تن اميدواري تاخته
در شناسايي فكنده نام را در دفتر مرداب
ليك حتي ، خويش را چون ديگران نشناخته
عاشق درياست
بي كران درياي او شعر است
اشك مي ريزد براي شعرهايش
اشك مي ريزد
مبادا خشك گردد آب دريايش
اشك مي ريزم
بر لب درياي شعرم
لحظه اي از صخره ساحل نمي خيزم
بر نگاه خسته مي بندم
نقش ناكسان را
در ميان گريه مي خندم
بر مرغان ماهي خوار
كز كف درياي من هر لحظه مي گيرند
ماهي خردي
آنگه با دو صد فرياد
مي
رقصند ، مي خوانند و مي گويند
طعمه خود را ز كوه و دشت پيدا كرده ايم اين بار
ليك من خاموش خاموشم
لب به تلخ آب سكوت آلوده ام
از عشق مدهوشم
همچو بوتيمار
رنگهاديدم
ننگها ديدم
دديه ام ناپاك مردم را به پاكي شهره ي آفا
پنجه افكندم به
دامان غريقان تا رها گردند از گرداب
سينه بگشودم كه از ره ماندگان لختي بياسايند
خون شدم تا خونخواران دامن بيالايند
هر چه ديدم از تو ديدم
از توي اي درياي من اي شعر
اي دريغا دوستت دارم
باز هم مي خواهمت ، دريا
سخت مي گريم به دامانت مبادا خشك
گردي
همچو بوتيمار
او هم هستي خود را نهاده بر سر اين كار
شاعر غم هاي جاويد است نصرت
مرگ اندوه است بوتيمار


نصرت رحمانی:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
« هو المحبوب »


در پهنه جهان
انسان برای کُشتن انسان
تا جبهه می رود
انسان برای کشتن انسان
تشویق می شود

از جبهه های جنگ
کشتار می کنند
یا کشته می شوند

تابوت صد هزار جوان را
پیران داغدار
با چشم اشکبار
بر دوش می کشند
در خاک می نهند

... آنگاه کودکان را
تعلیم می دهند :
یک شاخه از درخت نبایست بشکنند!
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ارغمي داري
هنگامه نشسته بود ، من گفتم
هنگام رسيده است بايد راند
سجاده پلك نازنين بگشاي
بايد كه نماز آخرين را خواند
تر كن لب را به بوسه بدرود
بگشاي دو بال بادبان در باد
اي مويت كمين گه ظلمت
در ني ني چشم من نگاهي كن
خون نيست ، سرشك نيست
گرداب است
هنگامه رسيده ، فتنه در خواب است
بايد كه گذر كنم من گفتم
سجاده زلف را چو افشاندي
ترديد تعمد است قلبم گفت
از فاصله دو
مرز هيچ وپوچ
از معبر چشمهاي هم ، در هم
لب دوختي و نگاه گرداندي
يعني كه ، سكان به دست ترديد است
اي فاصله دو مرز روح و تن
اي لحظه جاودانگي ، اسمت
اي قبله شب نشستگان ، چشمت
شب مي شكند
سجاده زلف را چو افشاندي
ترديد تعمديست بر هر پا ي
من مي شكفم چو مي وزي بر من
اي فاصله دو مرز روح و تن
جادويي شعر من بمان با من
بنشين به كنارم ار غمي داري
بشكن ، بشكن پياله را ، باري
هنگام گذشته است آه ...
آري

نصرت رحمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold]حيف انسانم ومي دانم تا هميشه تنها هستم[/FONT]
[/FONT]
[/FONT][FONT=Arial,Bold][FONT=Arial,Bold]تيكه بر جنگل پشت سر[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]روبروي دريا هستم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]آنچنانم که نمي دانم در کجاي دنيا هستم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]حال دريا آرام و آبي است[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]حال جنگل سبز سبز است[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]من که رنگم را باران شسته است[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]در چه حالي آيا هستم ؟[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]قوچ مرغان را مي بينم موج ماهي ها را نيز[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]حيف انسانم و مي دانم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]تا هميشه تنها هستم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]وقت دل کندن از ديروز است يا که پيوستن بر امروز[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]من ولي در کار جان شستن[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]از غبار فردا هستم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]صفحه اي ماسه بر مي دارم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]با مداد انگشتانم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]مي نويسم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]من آن دستي که[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]رفت از دست شما هستم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]مرغ و ماهي با هم مي خندند[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]من به چشمانم مي گويم[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]زندگي را ميبيني[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]بگذار[/FONT]
[FONT=Arial,Bold]اين چنين باشم تا هستم[/FONT]​

[FONT=Arial,Bold]:gol:محمد علی بهمنی:gol:[/FONT]​
[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رميده

نمي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز

ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود مي دهم گوش

گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند

از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند

دل من، اي دل ديوانه من
كه مي سوزي ازين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگي ها

فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بگو کجاست

ای مرغ آفتاب! زندانی دیار شب جاودانیم
یك روز، از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت، چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واكنم
با دست های بر شده تا آسمان پاك
خورشید و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ی من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
این دشت خشك غمزده را با صفا كنم
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یكی نیز وا نشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از این دیار
وان برگ های رنگین، پژمرده در غبار
وین دشت خشك غمگین، افسرده بی بهار
ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری كه همچو باد
آزاد و شاد پای به هرجا توان نهاد
گنجشك پر شكسته ی باغ محبتم
تا كی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یك درخت رسم نغمه سر دهم
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زیر بال تو - در عالم وجود
یك دم به كام دل
اشكی توان فشاند
شعری توان سرود؟

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در گشودند به باغ گل سرخ
و من دلشده را
به سرا پرده ی رنگین تماشا بردند.
من به باغ گل سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان
دست افشاندم
در پریخانه پر نقش هزار آینه اش
خویشتن را
به هزاران سیما
دیدم.
با لب آینه خندیدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل.
رقص رنگین شکفتن را
در چشمه نور
مژده دادم به بهار.
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه ی تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح.
من به باغ گل سرخ
در تمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را
به گل و سبزه
بشارت دادم.
"ه.الف.سایه"
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چترها را باید بست باید زیر باران رفت
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست....
عشق را زیر باران باید جست....!!!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ناشناس

بر پرده هاي درهم اميال سركشم
نقش عجيب چهره يك ناشناس بود
نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق
پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود
:gol: :gol:
يكشب نگاه خسته مردي بروي من
لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه
قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند
:gol: :gol:
نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش
با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا
راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش
ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا
:gol: :gol:
راهي دراز بود و دريغا ميان راه
آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست
چون ديدگان خسته من خيره شد بر او
ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست
:gol: :gol:
زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من
دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت
اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ
«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»
:gol::gol:
شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود
از ديدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور
«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»
:gol::gol:
آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست
ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد
پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست
:gol::gol:

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فتنه ی چشم تو چندان پی بیداد گرفت

که شکیب دل من دامن فریاد گرفت


آه از شوخی چشم تو که خونریز فلک

دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت


منم و شمع دل سوخته یارب مددی

که دگر باره شب آشفته شد و باد گرفت


شعرم از ناله ی عشاق غم انگیز تر است

داد از آن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت


سایه ما کشته ی عشقیم که این شیرین کار

مصلحت را مدد از تیشه ی فرهاد گرفت

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ه.ا.سایه(هوشنگ ابتهاج)[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
 

Siren

عضو جدید
آرامش سکوت
نه آواز آينه ي باد است
نه سراسيمگي آتش بوران
قلب پر تپش سكوت
رنگ جا به جائي اشيا نمي درخشد
صداي تحرك سبز نمي رويد
در آواي بيرون بسته است
سكوت همه جا ترا نه مي خوا ند
بازوانش تا دورها گشوده است
با تمام هيبتش
با آرامشي بي ما نند
روشن و پرحرارت و زيبا
روي صندليش مردي تنها نشسته
و آرام آرام فكرميكند
دلش شايد پر از سخن است
سرشار راز هاي مگو
شاعر: قاسم حسن نژاد
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آئينه شكسته

ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه سنگ
چکچک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک پوست انداختن مبهم عشق
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر پاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای پای قانونی را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی آواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنهائي ماه

در تمام طول تاريکي
سيريرکها فرياد زدند :
" ماه ، اي ماه بزرگ ..."

در تمام طول تاريکي
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهي شهوتناک
سوي بالا ميرفت
و نسيم تسليم
به فرامين خداياني نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان ، در زندگي مخفي خاک
و در آن دايرهء سيار نوراني ، شبتاب
دقدقه در سقف چوبين
ليلي در پرده
غوکها در مرداب
همه باهم ، همه باهم يکريز
تا سپيده دم فرياد زدند :
" ماه ، اي ماه بزرگ ..."

در تمام طول تاريکي
ماه در مهتابي شعله کشيد
ماه
دل تنهاي شب خود بود
داشت در بغض طلائي رنگش ميترکيد

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز غروب نشده بود تا ترس تازه واردم
عمق نگاهم را بپوشاند
هنوز آبی بود آسمان زمستانی
و گر چه نمی بارید
باران حتی لا به لای نگاهمان را پوشانده بود
چقدر هوای گریه داشتم
و بال فرشته ها چقدر پیدا بود
و ناز ِ نگاه ِ کسی که همیشه می خندید
حالا نازنین بسته نگاهی بود
و اشک ها خلاص شده بودند
ولی من هنوز پایبند آن حرف ساده ات هستم
غروب داشت می بارید
کنار پرستو هزار آدم تنها
کمی نگاه ِ عاشقانه در طرفی
کمی صدای ِ خس خس مادرانه در بالایی
و گر چه حرف های برادرش جلب توجه می کرد
چشم من انگار لا به لای آن همه اندوه
آسمان را نگاه می انداخت
قرار قدیمی مان پر از غم بود
و جز نگاه خسته ی تو
هزار تنهای ِ خسته منتظر بودند
دیگر هیچ جا زیبا نیود
چشمم خیس ، چشمش خیس ...
کنار ِ برکه ی ذهنمان تنها نگاه من به آسمان
لا به لای ِ کمی اشک در چشمان ِ خواب ندیده ام
آسمان زیبا بود
و ذهنم درگیر چگونگی نبودنت اینجا برای ِ تنهایی
و او که نبود ...
.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آفتاب مي شود

نگاه کن که غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب مي شود
چگونه سايهء سياه سرکشم
اسير دست آفتاب مي شود
نگاه کن
تمام هستيم خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود

تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان

کنون که آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو ميدمي و آفتاب مي شود

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


اي غمت آخرين ترانه ي من

عشق شيرين تو فسانه ي من

اشک چشمان آسماني تو

موج درياي بيکرانه ي من

چشم من آستان خانه ي تو

اشک تو چلچراغ خانه ي من

غنچه خون شد بدور نرگس تو

گل نروييد در زمانه ي من

پرده ي گوش گل دريد از هم

سحر از ناله ي شبانه ي من

سر بنه همچو شاخه بر دوشم

موج شب را فشان به شانه ي من

تو مرو تا ز دست من نرود

زندگي – اي غمت بهانه ي من

اثر ناله بين که شاخه ي خشک

مي کند گل در آشيانه ي من

تا چه با طبع سرکش تو کند

غزل ناب عاشقانه ي من


:gol:« محمد معلم »:gol:
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ميان تاريکي

ميان تاريکي
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسيم
که پرده را مي برد
در آسمان ملول
ستاره اي مي سوخت
ستاره اي مي رفت
ستاره اي مي مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستي من
چو يک پيالهء شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها مي خورد

ترانه اي غمناک
چو دود بر مي خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود مي لغزيد
به روي پنجره ها

تمام شب آنجا
ميان سينهء من
کسي ز نوميدي
نفس نفس مي زد
کسي به پا مي خاست
کسي ترا مي خاست
دو دست سرد او را
دوباره پس مي زد

تمام شب آنجا
ز شاخه هاي سياه
غمي فرو مي ريخت
کسي ز خود مي ماند
کسي ترا مي خواند
هوا چو آواري
به روي او مي ريخت

درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بي سامان
کجاست خانهء باد؟
کجاست خانهء باد؟

فروغ فرخزاد
 

امیر-حسین

عضو جدید
آری آغاز دوست داشتن زیباست گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درد را احساس کن:

درد را احساس کن
عشق را ادراک کن
و مرا پیدا کن
تا که آغوش تو آرا مگه من باشد
تا که احساس تو هر ذره و ادراک تو هر لحظه ی من
و من از خود بی خود
تو مرا پیداکن
شاید اینجا و در اعماق نگاه توخدایی باشد
او خدایی همه شور او خدایی همه عشق
او خدایی تنها
مثل من همچو تو و بیش از ما
درد را احساس کن
عشق را ادراک کن
و مر ا پیداکن
تاکه آغوش توآرامگه من باشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بنفشه سخنگوی

بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن
که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن
بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم
که گل کسی نفرستد بهدیه زی گلشن
بنفشه گرچه دلاویز و عنبر آمیز است
خجل شود بر آن زلف همچو مشک ختن
چو گیسوی تو ندارد بنفشه حلقه و تاب
چو طره تو ندارد بنفشه چین و شکن
گل و بنفشه چو زلف و رخت به رنگ و به بوی
کجاست ای رخ و زلفت گل و بنفشه من
به جعد آن نکند کاروان دل منزل
به شاخ این نکند شاهباز جان مسکن
بنفشه در بر مویت فکنده سر درجیب
گل از نظاره رویت دریده پیراهن
که عارض تو بود از شکوفه یک خروار
که طره تو بود از بنفشه یک خرمن
بنفشه سایه ز خورشید افکند بر خاک
بنفشه تو به خورشید گشته سایه فکن
ترا به حسن و طراوت جز این نیارم گفت
که از زمانه بهاری و از بهار چمن
نهفته آهن در سنگ خاره است ترا
درون سینه چونگل دلی است از آهن
اگر چه پیش دو زلفت بنفشه بی قدراست
بسان قطره به دریا و سبزه در گلشن
بنفشه های مرا قدر دان که بوده شبی
بیاد موی تو مهمان آب دیده من
بنفشه های من از من ترا پیام آرند
تو گوش باش چو گل تا کند بنفشه سخن
که ای شکسته بهای بنفشه از سر زلف
دل رهی را چون زلف خویشتن مشکن :gol:
 
آخرین ویرایش:

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آهو

اين عينك سياهت را بردار دلبرم
اين جا كسي تو را نمي شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشني هيجان است
در چشم هاي ما
از ژرفناي آينه ي
روبه رو
خورشيد كوچكي را انتخاب كن
و حلقه كن به انگشتت
يا نيمتاج روي موي سياهت
فرقي نمي كند ، در هر حال
اين جا تو را با نام مستعار شناسايي كردند
نامي شبيه معشوق
لطفا
آهوي خسته را كه به اين كافه سركشيد
و پوزه روي ساق تو مي سايد
با
پنجه ي لطيف نوازش كن


محمد علی سپانلو:gol:
 

Similar threads

بالا