رفتن...

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگام رفتن بود ...

هنگام خداحافظ !

لحظه اي كه نبودم ...

لحظه اي كه بايد مي رفتم ...

بار سفر بستم ...

بايد خاطراتم را از ذهن پاك مي كردم ...

و شكست را فراموش !

و شكستن را ...

با پاهاي خسته مي رفتم ...

در راه ...

راهي تا انتها ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده‌ایم.
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماده ی مهربان ،
همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ‌ها می‌ترسیدند
چقدر باید پرداخت؟...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می روم

تا در میان شب گریه هایم

میان لبخندهای صبحدمم

لابه لای خاطرات دیروزم

در پس ثانیه های پیش رویم

حتی درخواب هایم

چه کابوس چه رویا

تا در تمام لحظه هایم

ردپایی از تو بیابم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادعای ماندن سخت بود

ادعای رفتن آسان !

و ادعای عشق، ساده ترین سلام تو

فاصله‌ها تنهایم گذاشتند

نه از تنهایی ترسیدم، نه از فاصله

چهره تو آخرین دروغ ساده بود

آهای مدعی! آهای...!


 

tirmah

عضو جدید
به کجا باید رفت
بعد از ان خاطره ها
بعد از ان خاطره هایی که همه هستی من از ان هاست
به کجا ابید رفت
من که هر جا قدمی بگذارم
من که هر جا نظری می بندم
همه جا خنده ی توست
همه جا چهره توست
همه جا خاطره دارم با تو
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خیابان سرد و ساکت

قدم های سنگینم رابرمی دارم

و پاهایي که بی حوصله اند را

به اجبار به دنبال خودم می کشم

به کفش هایم خیره ام

که چه طور بی اختیار

برگ های خشک خیابان را

زیر وزن من خرد می کنند

با خودم می گویم

ای کاش آدم ها را نیز می توانستند

زیرشان خرد کنند

تا همشان سرد و ساکت

با صدای قرچی بمیرند

و مرا با خودم و کفش هایم تنها بگذارند ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر اين کناره تا کرانه‌ی آمودريا
آبي مي‌گذشت که دگر نيست:
رودی که به روزگاران ِ دراز سُريد و از ياد شد
رودی که فروخشکيد و بر باد شد.


بر اين امواج تا رودباران ِ سند
زورقي مي‌گذشت که دگر نيست:
زورقي که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگي برآمد و درهم‌شکست.


بر اين زورق از بندری به شهرْبندری
زورقباني پارو مي‌کشيد که دگر نيست:
پاروکشي که هر سفر شوريده دختری‌ش ديده به راه داشت
که به اميدی مبهم نهال ِ آرزويي به دل مي‌کاشت.


بر اين رود ِ پادرجای
اميدی درخشيد که دگر نيست:
اميد ِ سعادتي که پابرجا مي‌نمود
ليکن در بستر ِ خويش به جز خوابي گذرا نبود.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسیدم به پایان ...

پایان انتظار... انتظاری پر از امید... انتظاری شیرین ...

اما ...

پایانی تلخ !

اینجا پایان است ...

پایان رفتن ...

جاده تمام شده است ...

بن بستی برای همیشه !

کاش هنوز می شد رفت ...

جاده میخواهم ...

جاده ای بی انتها ...

حتی تاریک ...!
 

reza.izadi

عضو جدید
از کلمه رفتن بدم میاد.
رفتن........
ولی بعضی مواقع باید بری تا همیشه جاودانه شوی.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اين صدا
ديگر

آواز ِ آن پرنده‌ آتشين نيز نيست
که خود از نخست‌اش باور نمي‌داشتم ــ


آهن
اکنون
نِشتر ِ نفرتي شده‌است

که درد ِ حقارت‌اش را
در گلوگاه ِ تو مي‌کاود.





اين ژيغ ژيغ ِ سينه‌دَر
ديگر

آواز ِ آن غلتک ِ بي‌افسار نيز نيست
که خود از نخست‌اش باور نمي‌داشتم ــ

غلتک ِ کج‌پيچ
اکنون

درهم شکننده‌ی برده‌گاني شده‌است

که روزی
با چشمان ِ بربسته
به حرکت
نيرويش داده‌اند.
 

spacechild

عضو جدید
تو رفتی
از قلبم.
یادم می ماند اما...
این که
قلب با یاد
فرق دارد.
کاش لحظه رفتت فکری به حال چهره ات در یادم می کردی.
آخر پوستش زیادی آفتاب سوخته شده!:gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمي دانم چرا رفتي !

مثل زمستان ...

سرد شده ام مثل وقتي كه تو نيستي !

تورا دوست داشتم

مثل غروب ...

به صبح قسم كه تورا دوباره خواهم ديد !

مثل طلوع دوباره خورشيد

به تو لبخند خواهم زد ...

مثل آنچه كه هستم مثل آنچه كه بودم ...

شايد آن روز تو هم مرا ببيني ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديروز

آغاز شدم در راستاي خط پايان ...

كفشهايم پياده شدند

همان اول راه !

و پا برهنه

نفس كشيدم ...

بيهوده

نفس كشيدم

در قلب شلوغي لبخندهاي يخي ...

عبور ثانيه هاي معكوس ...

و تيك تاك ساعت شني ...

فردا بسته خواهم شد !

به دنيايي از جملات شرطي

اگر ...

شايد ...

اما ...

همين !

و امروز

من، اين كلمه مفرد

تنها

خشكيده ام

و آوازهايم

در گلوي فلوتي شكسته ...

گره خورده ام

به غبار پوچ فواصل

سهمم از روياي سپيدارهاي نقره اي

سهم شما ...

اكنون

ته مانده ام

نامه ايست خط خطي

نخوانيدم

تا محو شوم

در امتداد جاده هاي كريستالي ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها تر از انسان ، در لحظه ی مرگ
ساده تر از شبنم رو سفره ی برگ
مطرود هم قبیله ، محکوم خویشم
غریبه ای طعمه ی این کندوی نیسم
نفرینی آسمون ، مغضوب خاکم
بیگانه با نور و هوا ، هوای پکم
تن خسته از تقویم ، از شب شمردن
با مرگ ساعت ها ، بی وقفه مردن
هم غربت بغض شب ، مرگ چراغم
تو قرق زمستونی ، اندوه با غم
ای دست تو حادثه تو بهت تکرار
پا بسته ی این مردابم ، بیا سراغم
تولدم زادن کدوم افوله که بودنم حریص مرگ فصوله
خسته از بار این بودنم ، نفس حبابم
بی تفاوت مثل برکه ، بی التهابم
تشنه ی تشنه تشنه ام ، خود کویرم
با من مرگ سنگ و انسان ، تاریخ پیرم
من ساقه ی نورم ، میراث مهتاب
تسلیم تاریکی ، تو جنگل خواب
ای ساقه ی عطوفت ، ای مرگ غمگین
برهنه کن منو از این لباس نفرین
ای اسم تو جواب همه سوالا
از پشت این کندوی شب
منو صدا کن ، صدا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلتنگی پائیزی

دلتنگی پائیزی

دلتنگي پاييزي


خزان آمده
و چه خوش مي خرامد
من
دلتنگ و بي تاب
پاييز برگ ريز هزار چهره را به انتظار آمدنت مي پويم
دلم بارانيست
ذهنم آماج رعديست مهيب
تنم در تب آغوشت مي سوزد
آسمان هم دلش سنگين است
وخدا آن بالا تنهاتر از هميشه است
من و آسمان و خدا چشم انتظار آمدنت نشسته ايم
بيا
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنهایم

تنهایم

تنهايم


ميانه هجوم بي امان صداها
زير آوارسنگين نگاه ها
ابر سياه ترديد
سايه شوم بيقراري
هواييست مسموم كه درآن نفس مي كشم
اتاقكي كوچك
بستري نمور
تنهايم
آه خدايا به فريادم رس تنهايم
آنقدر تنهايم كه تك نفسهايم هارموني مرگ را سر مي دهد
دوست من كاش سايه ات از روي شيشه پنجره ام پاك نمي شد
كاش نمي رفتي
كاش مي شد بماني
نيازمندم
تنهايم
بي پناهم
كجايي دوست خوبم
بیا

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
http://shereno.com/tabligh/adclick.php?n=273638972گريز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت
ترا
با اشكهاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم كه نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشي و ظلمت چو نور صبح
بيرون فتاده بود يكباره راز ما
رفتم كه گم
شوم چو يكي قطره اشك گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت
سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله آتش زمن مگير
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم


فروغ فرخزاد

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتن رفتن ....................
زیر سایه تو رفتن،من که الان در راهم غنچه ء تازه ام ،این غنچه دوست داره وقتی که می رسه یه گل کامل باشه گلی که زیبایی وطراوتش باغچه هارا زیبا بکنه
،نه این که پژ مردگیش زیبایی راازباغچه بگیره
خدایا بخواه وقت رسیدن با طراوت باشم...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من صدا می زنم:
(( آی
باز کن پنجره , باز آمده ام.
من پس از رفتن ها , رفتن ها؛
با چه شور و شتاب ,
در دلم شوق تو , باز آمده ام.))

داستانها دارم ,
از دياران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دياران که گذر کردم و رفتم بی تو ,
بی تو می رفتم , می رفتم , تنها , تنها.
و صبوری مرا ,
کوه تحسيم می کرد.
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نيست.
کاروانهای محبت با خويش
ارمغان آوردم.
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت ,
باز می گردم ,
تو به من می خندی
من صدا می زنم:
(( آی!
باز کن پنجره را , ))
- پنجره را می بندی!
¤¤
با من اکنون چه نشستنها , خاموشيها ,
با تو اکنون چه فراموشيهاست.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقت رفتن چشمهایت را تماشا میکنم
غصه هارا میکشم در خویش و حاشا میکنم
جاده میخواهد تورا پرواز کن معبود من
رقص پرواز تورا تنها تماشا میکنم
آسمان ارزانی چشمان مستت عشق من
آسمان را زیر پاهایت تماشا میکنم
میروی در لا به لای ابرها گم میشوی
رفتنت در عمق دریا را تماشا میکنم
آسمان بغضش شکست از خلوت سنگین من
زیر باران خاطراتت را تماشا میکنم...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

بر بی کران دريا
می زيست پرنده ای شيدا
گرچه جثه اش نه به آسمان می رفت
اما ,
دوست می داشت , دريا ,اين وحشی زيبا را
با خشم و طوفانش نمی جنگيد
وز موج و گردابش نمی ترسيد
زان روز که او ديد غروب دريا را
آن عشق آسمانيش به آسمان را
ماندنی شد و فصل رفتن را ز خاطر برد
....
گرچه سردش بود اما
آرزويی آتشين در قلب گرمش می نمود
جلوه دريا هنگام طلوع
آری آخرين رويای او
اما چه سود...
آسمان آکنده از ابر
دريا بی رمغ
واژه ها در بند خاموشی
و مهر گوشه ای جان می سپرد
آتش آن آرزو هم
نم نمک خاموش شد.....

پيش از آنكه واپسين نفس را برآرم،
پيش از آنكه پرده فرو بيفتد،
پيش از پژمردن آخرين گل،
بر آنم كه زندگي كنم،
بر آنم كه عشق بورزم،
بر آنم كه باشم،
در اين جهان ظلماني، در اين روزگار سرشار از فجايع، در اين دنياي پر از كينه،
نزد كساني كه نيازمند منند،
نزد كساني كه نيازمند ايشانم،
كساني كه ستايش انگيزند،
تا دريابم، شگفتي كنم، باز شناسم،
كه ام، كه مي‌توانم باشم، كه مي‌خواهم باشم
تا روزها بي ثمر نماند، ساعت‌ها جان يابد، لحظه‌ها گرانبار شود،
هنگامي كه مي‌خندم، هنگامي كه مي‌گريم، هنگامي كه لب فرو مي‌بندم،
در سفرم به سوي تو، به سوي خود، به سوي خدا،
كه راهي است ناشناخته، پر خار، ناهموار
راهي كه باري در آن گام مي‌گذارم،
كه قدم نهاده‌ام و
سر بازگشت ندارم،
بي آنكه ديده باشم شكوفايي گل‌ها را،
بي آنكه شنيده باشم خروش رودها را،
بي آنكه به شگفت در آيم از زيبايي حيات.
اكنون مرگ مي‌تواند فراز آيد،
اكنون مي‌توانم به راه افتم،
اكنون مي‌توانم بگويم كه زندگي كرده‌ام.
 
Similar threads

Similar threads

بالا