به نفر قبلیتون یه شعر هدیه بدین

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدی ای غمگین تر از من
بعد از آن دیر آشنایی
آمدی خواندی برایم
قصه ی تلخ جدایی
مانده ام سر در گریبان
بی تو در شب های غمگین
بی تو باشد همدم من
یاد پیمان های دیرین
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی از شعر زیباتون ای اینم تقدیم شما
گل از طراوت باران صبحدم لبریز
هوای باغ و بهار از نسیم و نم لبریز
صفای روی تو ای ابر مهربان بهار
که هست دامنت از رشحه کرم لبریز
هزار چلچله در برج صبح می خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زیر و بم لبریز
به پای گل چه نشینم دریندیار که هست
روان خلق ز غوغای بیش و کم لبریز
مرا به دشت شقایق مخوان که لبریز است
فضای دهر ز خونابه لبریز
ببین در ایینه روزگار نقش بلا
که شد ز خون سیاووش جام لبریز
چگونه درد شکیبایی اش نیازارد
دلی که هست به هر جا ز درد و غم لبریز
 

ghisoo_tala

عضو جدید
آرزويم اين است نرود اشك در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد......نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز........و به اندازه ي هر روز تو عاشق باشي........عاشق آنكه تو را مي خواهد.......و به لبخند تو از خويش رها مي گردد...... و ترا دوست بدارد به همان اندازه كه دلت مي خواهد:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم
کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم
کاش وقتی آسمان بارانی ست
از زلال چشم هایش تر شویم
وقت پاییز از هجوم دست باد
کاش مثل پونه ها پر پر شویم
کاش وقتی چشم هایی ابریند
به خود اییم و سپس کاری کنیم
از نگاه زرد گلدانهایمان
کاش با رغبت پرستاری کنیم
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سرخ شان عادت کنیم
کاش شب وقتی که تنها می شویم
با خدای یاس ها خلوت کنیم
کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش با چشمانمان عهدی کنیم
وقتی از اینجا به دریا می رویم
جای بازی با صدای موج ها
درد های آبیش را بشنویم
کاش مثل آب مثل چشمه سار
گونه نیلوفری را تر کنیم
ما همه روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنیم
کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب های نقره ای را نشکنیم
کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم های خفته را رنگی زنیم
کاش بین سکنان شهر عشق
رد پای خویش را پیدا کنیم
کاش با الهام از وجدان خویش
یک گره از کار دل ها وکنیم
کاش رسم دوستی را ساده تر
مهربان تر آسمانی تر کنیم
کاش در نقاشی دیدارمان
شوق ها را ارغوانی تر کنیم
کاش اشکی قلب مان را بشکند
با نگاه خسته ای ویران شویم
کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند
ما به جای ابر ها گریان شویم
کاش وقتی آرزویی می کنیم
از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ امین هم از آنجا بگذرد
حرفهای قلبمان را بشنود

(حیدرزاده)....:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
سلام ارغوان جون :gol:

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که طلوع و غیب دارد
دگران روند و آیند تو هنوز هم که هستی
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
از قدیم گریه در قبیله ی ما می گفتند
وقتی که باد قاصدک سیاهی را با خود بیاورد
گوشه ای از آینه آسمان می شکند
من همیشه از زنگهای ناغافل تلفن ترسیده ام
در عبور این همه زمستان زمهریر
حتی یک خبر از بیداری باغ
تولد تابستان به من نرسید........
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
یغما گلرویی

2. از دل برود هر آنکه از...

اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
که دی نیمه راه ِ رؤیا رهایم کنی؟
می دانم!
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می اید!●
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
جه روزهایی بود

که من کسی راندیدم

برم پر ادم بود

حالا بماند انسان بود یا نبود

و با تمام وجود خویش

اشکهای خویش را

برای روزگار پر درد خویش نثار روزگار

بی هیاهو و بی لذت خویش کردم

و تنها لذتم در همین گریه ماند و بس
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
سیمین بهبهانی

شب و نان

مهر، بر سر چادر ماتم کشید:
آسمان شد ابری و غمگین و تار-
باز خشم آسمان کینه توز...
باز باران، باز هم تعطیل کار...
قطره های اول باران یأس
روی رخسار پر از گردی چکید.
دیده یی بر آسمان، اندوه ریخت،
سینه یی آه پر از دردی کشید.
خسته و اندوهگین و ناامید
بر زمین بنهاد دست افزار خویش،
در پناه نیمه دیواری خزید،
شسته دست از کار محنت بار خویش.
باز، انگشتان خشکی، شامگاه
شرمگین، آهسته می کوبد به در:
باز، چشم پر امید کودکان
باز، دست خالی از نان پدر...
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه باران
در نیمه های این ره اغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
 

ghisoo_tala

عضو جدید
تقدیم به رنگ خدا :gol:
الهى به بهشت و حور چه نازم؛ مرا ديده اي ده كه از هر نظر بهشتي سازم:gol:
اى دوست اگر جان طلبى جان به تو بخشم ، از جان چه عزيز است بگو آن به تو بخشم:heart:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید که گفتنش
گمان گزافی از بازگشت گریه های گهواره باشد
اما می گویم
اگر شبی از خیابان خیس خواب های من آمدی
سیبی از سیب های سرخ باغ بالا می دزدیم
می نشینیم کنار همان ساعت سبز خواب آلود
و تا زنگ ناممکنش
از عشق و آسمان و اینه می گوییم
اگر روسری زردت از آنسوی ترانه طلوع کند
دستادست رو به بی دامنه ی رؤیا می رویم
با همین قالی رنگ و رو رفته ی اتاق
شوخی نمی کنم
این قالیچه یادگار سبزی از صداقت سلیمان است
درپریدنش شک نکن
عسلبانو
:gol:
(گلرویی)....


 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
سیمین بهبهانی

سنگ صبور

امشب به لوح خاطر مغشوشم
یادی از آن گذشته ی دور اید
از قصه های دایه به یاد من
افسانه یی ز سنگ صبور اید
زان دختری که قصه ی نکامی
بر سنگ سخت تیره فرو می خواند
یاران دل سیاه ، کم از سنگند
زین رو فسانه ،‌ در بر او می خواند
لیکن مرا چو دختر پندارم
هم صحبتی و سنگ صبوری نیست
سنگ صبور پیشکش دوران
سنگ سیاه خانه ی گوری نیست
یاری چه چشم دارم از این یاران ؟
کاینان هزار صورت و صد رنگند
در روی من به یاوریم کوشند
پنهان ز من ،‌ به خصم هماهنگند
اشکم ز دیده رفت و نمی دانم
کاین اشک ها نثار که م یباید
وین نیمه جان خسته ز نکامی
بر لب به انتظار که می باید
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش اندازه ی آغوش تو بودم ... اما
یا که هر شب به خیال تو نبودم ... اما
با نگاهت همه ی فاصله ها را کشتی
بی تو در فاصله ها گرچه بریدم ... اما

یاد دارم که همیشه غم من بودی و حیف
برغم دیده من مرهمی بودی وحیف
آتش چشم تو را گرمی تابستان بود
کاش لبخند کم اندر کم من بودی و حیف

روزها یاد تو را قاب گرفتم ... افسوس
شب که شد غربت مهتاب گرفتم ... افسوس
جاده تا آنطرف خاطره هایم می رفت
گرمی عشق تو در خواب گرفتم ... افسوس

چشم من با تو تمام غزلش آبی بود
زردی فاصله ها ما حصلش آبی بود
یاد دارم لب شیرین تو را شب همه شب
اشتیاق دل و فکر و عملش آبی بود
 

saghar20

عضو جدید
شادی را با لبخند خوش است/و غم را اشک ریختن خو ش تر/
اندوه من اشک من آه حسرتهای من /وان دگر لبخند من و شادیم /پس دگر همر من /آن عشق بی تمثال من وین همه جمله یک واژه بود/بی پرده گویم ترا:
چون آب را نوشیدن خوش است /زندگی را زندگی کردن خوش تر:cool:;)
 

Zargham

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحي از ويرانه هاي دور.

گر به گوش آيد صدايي خشك:

استخوان مرده مي لغزد درون گور.



دير گاهي ماند اجاقم سرد

و چراغم بي نصيب از نور.



خواب دربان را به راهي برد.

بي صدا آمد كسي از در،

در سياهي آتشي افروخت.

بي خبر اما

كه نگاهي در تماشا سوخت.



گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،

ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:

آتشي روشن درون شب.

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه رنگی است ؟.......
نمی پرسی چرا فردا چه رنگی است
و عشق ما در این دنیا چه رنگی است
زمانی با دلم همصحبتی کن
ببینم قلب عاشق ها چه رنگی است
مگو با من که این رنگ سراب است
نمیدانی تو این دریا چه رنگی است
من از یلدای شبهایم نگفتم
نپرسی از من این یلدا چه رنگی است
بمان در کنج خلوت تا بدانی
که رویای من تنها چه رنگی است
دلم را آسمانی کن بدانم
که قلب آسمانی ها چه رنگی است
الهی تا که هستم با تو باشم
بگو با من که آن بالا چه رنگی است
 

Zargham

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها، و روي ساحل،

مردي به راه مي گذرد.

نزديك پاي او

دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد

نقش خطر را پر رنگ مي كند.

انگار

هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا؟

و مرد مي رود به ره خويش.

و باد سرگردان

هي مي زند دوباره: كجا مي روي؟

و مرد مي رود.

و باد همچنان . . .



امواج، بي امان،

از راه مي رسند

لبريز از غرور تهاجم.

موجي پر از نهيب

ره مي كشد به ساحل و مي بلعد

يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.



دريا، همه صدا.

شب، گيج در تلاطم امواج.

باد هراس پيكر

رو مي كند به ساحل و . . .
 

Similar threads

بالا