دستمال کاغذی به اشک گفت قطره قطره ات طلاست یک کم از طلای خود حراج می کنی؟ عاشقم با من ازدواج می کنی؟ اشک گفت : ازدواج اشک و دستمال کاغذی! تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله می شوی چرک می شوی و تکه ای زبا له می شوی پس برو و بی خیال باش عاشقی کجاست ! تو فقط دستمال باش... دستمال کاغذی دلش شکست گوشه ای کنار جعبه اش نشست گریه کرد و گریه کرد در تن سفیدو نازکش دوید خون درد آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد چرک و زشت مثل این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاک بودو عاشق و زلال او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت چون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت.
من منم من يك زنم آزادگي پيراهنم عشوه از پا تا سرم ليكن ز سنگم اهنم من منم من مادرم دوستم رفيقم،همسرم شيره ي جانت ز من چادر مينداز بر سرم تاب گيسوسم سرابي بيش نيست نقش بيهوده بر ابي بيش نيست وين لب لعل و حديث چشم مست بر لب مست خرابي بيش نيست وصف ابروي كمان و تير مژگان سياه حربه و ابزار جنگ شعر نابي بيش نيست من منم من يك زنم عطر هوس دارد تنم نطفه ي هستي درم از جان و از دل مي تنم روبهك من شير زنم خاموش تو من روشنم با سلاح دين دگر اتش مزن بر خرمنم تا بداني چيست جان و جوهرم دستي اندازو تو درياب گوهرم نيمه ي تنها مرا از خود بدان من برابر با تو جنس ديگرم بال و پر بگشا كه اندر راه عشق بال پرواز گر تويي من شهپرم
اشک، خُدای من اشک ... بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مساله ی حقیر،نه به خاطر پشت كردن یک دوست، نه به خاطر نگاهي گريزان و دلفريب تنها بخاطر آنکه ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش به خیر...چه مظلومانه و چه غريب ...راهي شدو رفت هنوز از بهاران زندگيش 27 گل نچيده بود...ياد آن سفركرده كه صد غافله دل همره اوست ببار اي اشك ...ببار اي اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که هر كس به تنهايي در زیر اين آفتاب زندگي كشيده است و همچنان می کشد؛ به خاطر همه چشماني که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند. گریستن به خاطر درد هایی که نمی شناسی شان، و درمان های دروغین . به خاطر رنج های عظیم آنکس که هرگز او را ندیده ای و نخواهی دید . بخاطر تنهايي مادري فرزند مرده... بخاطر دل شكسته پدري كمر بشكسته... ميشنوي اين ناله هاي دل من است ... اين بغض شيشه سكوت من است كه با يورش اندوه به سنگ غم ميشكند... فانوس نگاهت را وام ميخواهم ... ميخواهم برم تا سر قله تنهايي خويش .... ميخواهم آنجا فرياد كنم يك لحظه ديدار تورا...
آخر چرا بي خدا حافظي ... آخر چرا اينچنين آشفته و مشتاق ... شوق ديدار چه كس تورا اينگونه از بدرود آخرين وا داشت... دلت در پي سوداي چه بود ... چه ديده بودي در آن سوي ديوار نور ...
بريز اي اشك كه هم درد و هم درمان از توست ...بريز اي اشك غم امشب ... بريز اي اشك .. هنوز آخرين كلامش در گوش من است : مي آيم نازنينم تا سه شنبه ديگر ... مي آيم..
دوشنبه بود و من منتظر و دل نگران... برفي سنگين كوچه هاي شهر را ميپوشاند... دلم دلهره ويراني داشت... زبانم جويباري از.. وان يكاد ..داشت...چه سرماي ملال انگيزي بر جانم افتاده بود.. اندوهي بس سنگين در پشت پرده هاي مبهم پندارم خفته بود ... نميدانستم از چه رو اينچنين مرغي سركنده را ميمانم... شايد حجم حادثه آنچنان بود كه از شبي پيشتر بر جانم تازانده بود... و من به خود فريبي مشغول . آه چرا فردا نميشد. آري ...
هرگز براي او فردايي نبود.. و من ماندم و فرداهاي بدون او .....من ماندم و هرگز و هنوز ....من ماندم و ياد او .... هنوز منتظرم شايد بيايد. شايد اين سه شنبه بيايد.. شايد... شايد.
با اجازه از گیس گلابتون عزیز
کی اشکات و پاک می کنه شبا که غصه داری
دست رو موهات کی می کشه وقی من و نداری
شونه ی کی مرحم هق هقت می شه دوباره
از کی بهونه می گیری شبای بی ستاره
برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جمع می کنه برگ های زرد و خسته
کی منتظر می مونه حتی شبای یلدا
که خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا
با صدايي گرفته از باد پرسيدم : دليل گريه ام چيست ؟ و باد بدون توجه به سوالم براه خود ادامه داد . از قطرات باران که بر صورتم مي لغزيدند پرسيدم : چرا گريانم اي باران؟ باران هم بدون آميختن با قطرات اشک من بر زمين ريخت و به جريان آب پيوست . آفتاب با ملايمت خاصي بر صورتم تابيد از او پرسيدم : دليل اشکم چيست ؟ او هم بدون جواب داشت به سرخي مينشست . از پرندگان در حال پرواز پرسيدم : دليل اشک من چيست ؟ آنها هم بدون توجه به سوالم به دنبال رزق و روزي خود رفتند .
تنهايي در کنار رودخانه نشستم و در افکار خود فرو رفتم .
من ميتوانستم پاسخ سوال خود را درطبيعت بيابم زندگي بدون هدف وجود ندارد . بعضي با موفقيت و بعضي با شکست مواجه مي شوند اشک براي سرنوشتي مي ريزيم که بر هيچ کس آشکار نيست. دنبال پاسخ به سوالي هستيم که جواب ندارد
و در آخر مي گرييم ... براي نامعلوم ...براي آنچه نميتوانست باشد ... براي آنچه كه دلها را به هم ميكشاند... براي آنچه ميتوانست دلي را بشكند. براي آنچه سكوت را به خود مي آميخت .. براي لحظات تطهير يافته از سرشك چشمانم...
غرق در تماشاي حرکت زيبا و يکنواخت رودخانه ميشوم که باز هم ميپرسم ازخود :چرا گريانم ؟ شايد به خاطر اينکه در اين دنياي پهناور به تنهايي به دنبال حقايقي هستم که بر من آشکارنيست .
از درخت بيد سالخورده كنار رودخانه ميپرسم : آيا هميشه گريان خواهم بود ؟ او در جواب ميگويد: دليل بودنت را درياب و به زندگيت جهت بده برگي بر صورتم ميافتد و اشکم را پاک ميكند. برگ را به دست ميگيرم چه ساده و چه زيبا آخرين لحظات عمر خود را رقص رقصان بر روي آب ميافتد... با آنكه ميداند ديگر نخواهد بود...
ديگر بر چه چيز بگريم... سكوت من سرشار از عشق است و اميد...
کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم پشت کدوم سد سکوت پر میکشی چکاوکم چرا به من شک میکنی من که منم برای تو لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو دست کدوم غزل بدم نبض دله عاشقمو پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقم مو گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون بغض نمیکنم ببین سفر نکن خورشیدکم ترک نکن منو نرو نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو نزار که عشقه منو تو این جا به آخر برسه بری تو و مرگه من از رفتنتو سر برسه گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون بغض نمیکنم ببین نوازشم کنو ببین عشق میریزه از صدام صدام کنو ببین که باز غنچه میدن ترانه هام اگر چه من به چشم تو کمم قدیمیم گمم آتشفشان عشقمو دریای پر طلاطمم گریه نمیکنم نرو آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون بغض نمیکنم ببین
اولش فکر نميکردم ادامه دار بشه... پيشبيني ميکردم بعد از چند روز به صفحات بعد منتقل بشه... از آبجي گلاب و بقيه بچهها سپاسگزارم براي برقراري و رونق اين تاپيک زيبا!
عجب چشمه ايست اين چشمه چشمان من
نميخشكد هرگز اين چشمه جوشان من
تا دردي در دل من خزيد
اشكي ز چشم من چكيد
اين درد و اينهم اشك
صد درد و آن يك قطره اشك
يك قطره اشك صد درد است
صد قطره اشك چند درد است؟
ممنون گلاب جان من تازه اینجا رو دیدم
ممنون از همه شما
صداي چک چک اشکهايت را از پشت ديوار زمان مي شنوم و مي شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ، براي ستاره ها ساز دلتنگي مي زني آه ، اي شکوه بي پايان اي طنين شور انگير من مي شنوم به آسمان بگو که من مي شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و مي شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته است...ناله هاي عاشقانه ام..آه هاي پرسوزدل خسته ام را ميشنوي.سكوت تو را به نغمه دل انگيز تارم ميسپارم و با زخمه هاي اشكهاي جانسوزم مينوازم... ميشنوي اي شب ؟ براي تو مينوازم براي تو ميخواهم بخوانم... صدايم به كهن ترين صداي زمانه ميماند ..گويا از اعماق تاريخ از انتهايي ترين نقطه زمان از دل اولين عاشق دل خسته زمان مي آيد... راستي كه بود او؟ شايد از من تنهاتر. نميدانم لحظه هاي تنهاييم را با كه تقسيم كرده بودم كه تمام دلتنگي هايش نصيب من شد...تمام سهم اشكهايش قسمت من شد.. ببار اي اشك ... ببار اي اشك...كه خوش خلوتي دارم امشب..بزن تار و بزن تار كه دل پرخوني دارم امشب..شاه پر پروازم را چه كس بريد.. و اينچنين مرا به كنج ازلت نشانده ..تنهايي بزرگترين سهم من است.. سازم را مينوازم به زخمه هاي شورانگيز اشكهايم.ميشنوي .. اي آسمان . دلت شكست اي آسمان ..ببار ببار..سبك كن ببار ..ببار ببار بر من ..بر اين دل خسته ..براين هياهوي پيوسته ..براين نازك خيالم بي آوايم..براين دستان تهي و منتظرم... ببار ببار ببار كاش يكي مي آمد ..يكي مي آمد.. باقدرتي اساطيري.. اين ميله هاي تنهايي مرا از هم ميگشود و برايم پر پروازي به ارمغان مي آورد..دستانم را ميگرفت و مرا به پروازي عاشقانه ميكشاند. پرنده بغضم را رها ميكردم.. قفسش را درهم ميشكستم.. رها ميشدم رها رها رها .. آزاد و رها. با دوبال بگشوده از عشق و آزادي...ميپريدم و ميجهيدم و سر به آسمانها ميساييدم..كاش كسي مي آمد...
هاي آدمها .. هاي آدمها ..اي آنان كه دل خوش داريد ..من هم اينجايم..دركنارتان ..درهمسايگيتان..توي همين هياهوي و من مي شنوم مي شنوم هياهوي زمانه را که مرا از پريدن و پرکشيدن بازداشته است .
بزن تار و بزن تار و بزن تار...بزن اي همدم تنهايي من .. بزن تار كه امشب هواي حوصله ام ابريست و باراني ...
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زن جوانی همراه همسرش کنار دیوار ایستاده بود و به شدت اشک می ریخت . شیوانا از مقابل آنها عبور کرد . وقتی گریه زن را دید ایستاد و علت را از او پرسید.
زن گفت : همسرم جوان است و گاه گاه با کلامی زشت مرا می رنجاند!
او مرد لایق و خوبی است و تنها عیبی که دارد بد دهنی و زشت کلامی اوست که گاهی مرا به گریه وا می دارد.
شیوانا با تاسف سری تکان داد و خطاب به مرد گفت : هیچ انسانی لیاقت اشک های انسان دیگر را ندارد و اگر انسان لایقی در دنیا پیدا شد او هرگز دلش نمی آید که دل دیگری را به درد آورد و اشک او را ببیند. [/FONT]