اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گروهى ازکاربران قدیمی تالار زبان انگلیسی که همگى در حرفه خود آدم‌هاى موفقى شده بودند، به اتفاق هم به ملاقات مدیر بازنشسته تالار زبان لرد کبیر (تالارنا فدا!) رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آن‌ها در مورد کار خود توضيح مي‌داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. لرد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان‌هاى جور واجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و يکبار مصرف بازگشت و کاربرانش را به چاى دعوت کرد و از آن‌ها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام کاربران قديمى لرد براى خودشان چاى ريختند و صحبت‌ها از سر گرفته شد، لرد گفت: اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان‌هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان‌هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده‌اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي‌خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملا طبيعى است، اما منشاء مشکلات و استرس‌هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند.
چيزى که همه شما واقعا مي‌خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. اما شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان‌ها رفتيد و سپس به فنجان‌هاى يکديگر نگاه مي‌کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان‌ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي‌کند و نه آن را تغيير مي‌دهد. اما ما گاهى با صرفا تمرکز بر روى فنجان، از چايي که لرد براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي‌بريم.
لرد چاى را به ما ارزاني داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معني اينکه همه چيز عالى و کامل است، نيست. بلکه بدين معني است که شما تصميم گرفته‌ايد آن سوى عيب و نقص‌ها را هم ببينيد. در آرامش زندگى کنيد :surprised:، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد :surprised:!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

لرد کبیر (کاغذنا فدا!) یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
لرد نوشته بود :
صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم مانی 2.000 تومان
نمره زبان خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی لرد آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: "مامان .... دوستت دارم"

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

نتیجه گیری منطقی:جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که لرد داره سرشُ کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان!!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به نام لرد
من می خواهم در آینده شهید بشوم. برای این که...."

معلم که خنده اش گرفته بود، پرید وسط حرف لرد و گفت: «ببین مهران جان! موضوع انشاء این بود که در آینده می خواهید چه کاره بشین. باید در مورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی. مثلاً، پدر خودت چه کارست؟


خانم اجازه! شهید شده....
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانم مسنی که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند عزرائیل رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ عزرائیل گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.

در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)
- جمع و جور کردن شکم . جرم گیری دندان و ...

از اونجایی که زمان بیشتری برای زندگی داشت از این رو تصمیم گرفت که بتواند بیشترین استفاده را از این موقعیت (زندگی) ببرد. بعد از آخرین عملش از بیمارستان مرخص شد

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد . وقتی با عزرائیل روبرو شد پرسید: من فکر کردم شما فرمودید 43 سال دیگه فرصت دارم چرا مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟

عزرائیل جواب داد :من شما رو تشخیص ندادم!!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاربری پس از اينكه در تالار منطق اخراج شد به ادمین گفت: قربان، شما واقعا چيزي از منطق مي دانيد؟
ادمین جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك ادمین باشم. کاربر ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من اخراجم را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم محرومیت مرا لغو کنید.
ادمین قبول كرد و کاربر پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
ادمین پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن کاربر بدهد.
بعد از مدتي ادمین با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست.
همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیره ای جهت پيوند قلب در بيمارستان بستري شد . پزشکان تشخيص دادند که بر حسب احتياط مي بايد مقداري خون از گروه خوني او ذخيره کنند . اما اين مدیره داراي گروه خوني نادري بود و در ان منطقه خوني از گروه خوني او يافت نشد. پزشکان درخواستي براي دريافت ان گروه خوني به مناطق و کشور هاي اطراف فرستادند. تا اينکه مدیر بازنشسته ای حاضر به اهداي خون شد.بعد از انجام عمل جراحي مدیره به رسم تشکر براي او کارت تبريکي و يک دستگاه ماشين نو فرستاد. متاسفانه عمل پيوند چندان موفقيت آميز نبود و پزشکان مجبور به انجام عمل جراحي ديگري بودند. اين بار نيز درخواستي براي اهداي خون به مدیره بازنشسته فرستادند. وي نيز با کمال رغبت اين کار را انجام داد.بعد از عمل جراحي مدیره يک کارت تبريک و يک بسته شکلات به رسم قدرداني براي مدیره بازنشسته فرستاد. مدیره بازنشسته که از دريافت اين هديه پس از دريافت هديه سخاوتمندانه اول شوکه شده بود با مدیره تماس گرفت و دليل اينکه اين بار سخاوتمندانه از او تشکر نکرده را جويا شد. مدیره در پاسخ گفت: چون اين بار خون تو در رگ هاي من است ، به ياد نمي آوري؟!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد ما لرد (لردنا فدا!) چنین حکایت میکند، در زمانی که در هر خانه ای حمام نبود و ار تفریحات مردمان به گرمابه عمومی رفتن و بی هیچ شباهتی به امروز کار برای مردم بسیار کم بود، "مریم راد" بخاطر جثه نه چندان ظریف و صدای کلفت و سبیلهای در هم تنیده اش :eek: در یک حمام مردانه مشغول به کسب روزی شد.
دست بر غذا روزی لُنگ ادمین گم شد و قرار شد که همه بازدید بدنی شوند تا لنگ مفقود یافته شود، وقتی همه به صف شدند "مریم راد" به شدت میلرزید چون آبرویش به شدت در خطر بود و از انتهای قلب خود (و به روایتی جای دیگر!) نام متبرک لرد (برکتنا فدا!) را در دل فریاد کشید و حفظ آبروی خود را از او طلب کرد!
مامورین مشغول گشتن افراد در صف بودند تا اینکه نوبت به شخص کناری "مریم راد" رسید و لنگ ادمین را درون او یافتند!! (البته او ادعا کرد که اینکار را برای تبرک لنگ مذکور انجام داده است!!)
"مریم راد" که از خطر این بدنامی رهایی یافته بود همانجا به درگاه لرد سجده کرد و از پارسایان گردید.
!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد با مادرش صحبت می کرد.
مادر پرسید: خب! پسرم! جرا تاکنون ازدواج نکرده ای؟؟
لرد پاسخ داد:" فکرکرده ام. جوان که بودم تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. به راه دوری رفتم و در تبریز با دختر پر حرارت و ثروتمندی آشنا شدم، اما او اعتقادات مذهبی داشت ...
بعد به اصفهان رفتم، آنجا هم با دختر فرهیخته ای آشنا شدم که معلومات زیادی درباره آسمان و زمین داشت اما شجاع نبود.
به تهران رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا، دانا و تحصیل کرده ای ازدواج کنم."
-" پس چرا با او ازدواج نکردی؟"
-" آه مادر! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!!"



 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر راهنمایی می کرد و پسر در حالی که نگاهش با چپ و راست شدن دست پدرش همراه شده بود به سخنانش گوش می کرد .

-- زن مثل گردو می مونه باید خردش کرد و بعد مغزش را درآورد و جوید .

-- زن مثل زعفرونه باید حسابی بکوبیش تا خوب عطر و رنگ بده


-- زن مثل نمد میمونه باید یک نقشی بهش داد و تا میخوره کوبید تو سرش تا شکل بگیره

-- زن مثل ……………

پسر فریاد کشید : مواظب باش داره می سوزه …

پدر دستش را گزید و برسرش کوبید و گفت : خدا به دادم برسه این عزیزترین لباس مادرته !!
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه گنجشک رو دیدم که داره توی اسمون پرواز میکنه ،اون یه چیز سفید روی چشمام انداخت...
من نفرینش نکردم...
من قصه نخردم...
من فقط لرد رو شکر کردم که گاوها پرواز نمیکنن...
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت: مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد، مانی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید، نقاشی کرد!
مانی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت. مانی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. مانی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر در حالیکه اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانه اولی گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .

مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش! در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« لردا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند: لرد خواست که ما دیشب آن آتشی
که روشن کرده بودی را ببینیم!!
 

H A M I D

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند که زمانی در سایت دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود !! کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :
و این دانه گندم هم فلان عالم است !
و شروع کرد به تعریف از خود .
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگویید :
آن یک دانه گندم هم خودش است ! من هیچ نیستم.(
)
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم!، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم...
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
لرد براي تحصيل به آلمان رفت. يك ماه بعد نامه اي به اين مضمون براي
پدرش فرستاد:
»برلين فوق العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اينجا را دوست دارم، ولي يك مقدار
احساس شرم ميكنم كه با مرسدس طلاييم به مدرسه بروم در حالي كه تمام دبيرانم با ترن
جابجا ميشوند.«
مدتي بعد نامه اي به اين شرح همراه با يك چك يك ميليون دلاري از پدرش
برايش رسيد:
»بيش از اين ما را خجالت نده، تو هم برو و براي خودت يك ترن بگير!
 
آخرین ویرایش:

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت خدا و گنجشک
روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.
" گنجشك گفت:
" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟
-
اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یوزا به دفتر مدیریت تالار گفتگوی آزاد مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا مدیر تالار را ملاقات کند. همکاران مدیر مانع ورودش مي شوند. مدیر تالار در حال اسپم کردن در تالار مدیران ناله و فرياد یوزا را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش همکاران به مدیر ؛ وي دستور مي دهد که یوزا را به حضورش ببرند. مدیر از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟
یوزا با درشتي مي گويد همکار مدیری همه پست هایم را پاک کرده و الان هيچ پستی ندارم.
مدیر مي پرسد وقتي پست هایت را پاک میکرد تو کجا بودي؟
یوزا مي گويد من خوابيده بودم.
مدیر مي گويد خب چرا خوابيدي که پستت را پاک کنند؟
یوزا در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
یوزا مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!
مدیر لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد پست هایش را برگردانند و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پــزشــک پرسيد : شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روان‌ پــزشــک گفت: ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند.
گفت : آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.
روان‌ پــزشــک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟


نتیجه گیری :
راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترمه؟ ترمه؟ كجايي؟
زن، نزد مرد رفت.كنارش نشست.
دست توي موهاي او برد:مي دوني چند ساله كه ديگه منو به اين اسم صدا نزدي؟!!
مرد بعد از مدت ها دست زن را در دست گرفت: متاسفم. هر كاري كردم اسمت يادم نيومد.
مكث كرد و با تعجب پرسيد:مگه تو اسم ديگه ايي هم داشتي؟!!
زن، دست مرد را به سينه فشار داد. آن را بوسيد و با صداي بغض آلودي گفت:ديگه مهم نيست.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت:بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را تمیز و مرتب نوشته.برایش دست بزنید.
او آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم گذاشت.
چشمانش سیاهی رفت.به میز معلم تکیه داد.
معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت:آفرین٬ فقط یک کم دقت کن.
سپس دفتر را به او داد.
معلم نگاهی به چهره او انداخت.دستش را زیر چانه او گذاشت .سرش را بالا آورد و پرسید: چرا اینقدر رنگت زرده؟
او با دستپاچگی گفت:نه خانم زرد نیست.سرخه.
آخه همین دیشب مامانم می گفت ما صورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
- اسمتون چیه؟
- ....
-چند وقته اینجا کار می کنید؟
-دو ماهی میشه
-چند کلاس سواد دارید؟
-کارشناسی
مرد سرش را چند بار تکان داد و لبخند زنان گفت:آفرین جامعه به وجود جوانهای فعالی مثل شما خیلی نیاز داره٬قدر جوانی تان را بدانید.
جوان همان طور که استکان خالی چای را از جلوی مرد بر می داشت گفت:شما محبت دارید قربان.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.
پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.
اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟ پيرزن گفت چون ما دندان نداريم. راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟ پيرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خيلى دوست داريم!!!
 

CHATR be DAST

عضو جدید
اندر کرامات باشگاهنا ، مهندسنا
آن کاشفان طریق علوم ثریایی ، آن گوگولان بابایی ،
آن به اسم مهندسان ایرانی ، آن بیکاران سلوک دانایی ،
همی گرد آمده در باشگاهنا ، مهندسنا فی مناسک علوم المعلوم و المجهول ....

روزی مردی که چتر همی داشت و شکم در افساید ، از سر فراغت تابستان و بیکاری زمان ،
بگشت تا باشگاهی بجوید تا کمی از چربی و مافی ها خود را بزداید
در شهر همی میرفت تا بر سردری خواند " باشگاهنا ، مهندسنا "
با خود اندیشید ، ای شیخ ؛ بالعجب مکانی است این مکان
هم باشگاه در آن نهاده اند ، هم مهندس می پروانند
حال که شیخ چتری هم مهندس بود و هم طالب ورزش
وارد همی شد که در چشم پر استعاره دید
آن یکی مشغول شعر گفتن و این یکی مشغول نسعلیق و شسکته بندی خط
چند انسان سرگشته در ماورای فضا
و چند سیخ گشته در پریز برق
و دو چند جوان بخت برگشته در میان چرخ دنده های ماشین
،
چند دختر و پسر هم در آن گوشه لاو را با سوزن دلبری ترکانده :smile:
و سپس آن چند مهندس شیمی و معماری و از همین مهندسان رویم به دیوار :D
،
خلاصه آشفته بازاری که در چشم همه ی آنها در نظم دید
همی با خودگفت : برویم که ماهم آمدیم ، که بسیار نیکو مکانی است از برای ما

" الحفاظ الله و خیر العاقبت مهندس الچتر به دست ،
فی مقابل المهندسین الپاورلیفتینگی "

" خداوند مهندس چتر به دست را حفظ و عاقبتش را خیر کند
در مقابل شما مهندیسین پاورلیفتینگی " :smile:

،
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندر احوال یوزا گویند :
چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر(مدیران) نمی گنجید، هفت بارش از باشگاه بیرون کردند. یوزا می گفت:«چرا مرا بیرون می کنید؟». گفتند:«از آن که مردی بدی». گفت:«نیکا باشگاهی، که بدش یوزا بود!»
.


:smoke:
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
-اگه من یه روز بمیرم تو چکار میکنی؟
مرد روزنامه را ورق زد و گفت:این حرفا چیه میزنی؟!
-نه٫ حالا٫ واقعاْ چکار میکنی؟
مرد روزنامه را بست.به زن خیره شد.
زن کنار او نشست وبا طنازی گفت:نگفتی؟
مرد فکری کرد و گفت:خوب٫ منم خودم رو می کشم.
زن دست به هم زد و خنده کنان گفت:آه٫ عزیزم٫ دقیقاْ مثل رومئو و ژولیت
مرد چشمانش را تنگ کرد و با عصبانیت پرسید:با رومئو و ژولیت دیگه کجا آشنا شدی؟
زن از کنارش بلند شد و با کنایه گفت:تو مترو
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرم،هپی ،به بابا سلام کن.
گربه چند لحظه ایی خیره به مرد نگاه کرد. از تخت خواب پایین پرید.
به سبد خواب جدیدش رفت.مدتی توی آن جا به جا شد. در آخر پشتش را به آن ها کرد و خوابید.
زن موهای مرد را نوازش کرد:بهش حق بده عزیزم.تو الان سر جای اون خوابیدی!
 
آخرین ویرایش:
بالا