abdolghani
عضو فعال داستان
فصل هشتم- 1
یک ماه از سکونتم در خانه جدید گذشت وروزها یکی بعدازدیگری می گذشتند. تنهایی را دوست داشتم واز آن لذت می بردم. مرزبان هم هرازگاهی به دنبالم می فرستادومن برای کمک به اومی رفتم. روزها خوب می گذشت ام انمی دونم به یک باره چه شد؟
وای نمی دانم چگون بنویسم. قلم به دست گرفتن از یادم رفته. مغزم دیگرکارنمی کند. آیا من پونه هستم؟ آیا من زنده ام؟ وای من به کجامی روم. بهمن از توبه خاطراین همه سال عمرم که بیهوده تلف شد متنفرم. ای کاش می توانستم بادستان خودم خفه ات کنم. ای کاش....ولی فرهنگ توچه؟ توکه خودت را عاشق ومجنون من نشان می دادی تودیگر چرااین همه سال گذاشتی بازی بخورم. امروز امروز، امروز چه روزی بودامروز؟
صبح بی خبراز همه جاتصمیم گرفتم که به خانه قدیمی امان سربزنم می خواستم از دورمادرم راببینم. به امید دیدن پامچال ولاله کوچولو شبتا صبح نخوابیدم. باخودم گفتم شاید یکتاهم ازدواج نکرده باشد وبتوانم اوراهم ببینم. هواهنوز کاملاً روشن نشده بود که از خانه زدم بیرون. آسمان تاریک بودوتازه رگه هایی از نوربه چشم می خورد. خیابانها انقدر خلوت بودکه شاید هرزن دیگری را درشرایط من به ترس می انداخت، اما من که ترس باگوشت وخونم عجین شده هیچ هراسی نداشتم. در خیابانهای خلوت شروع به قدم زدن کردم آسمان آرام آرام روشن می شدومن در رویاهایم گام برمی داشتم ک هاتومبیلی از پشت سرم چندبار چراغ زدبه پشت سرنگریستم. تاکسی در مقابل پایم ایستاد.
- خانم بفرمائید کجا تشریف می برید؟
درعقب اتومبیل را بازکردم وروی صندلی لم دادم وسرم را به پشتی صندلی تکیه دادم راننده از داخل آئینه به من نگریست وگفت:
- خانم نگفتید کجا تشریف می برید؟
چشمانم راروی هم گذاشتم وگفتم:
- خانی آباد.
راننده بدون گفتن کلمه ای دیگر اتومبیل را به حرکت درآورد وباسرعت خیابانها رایکی پس ازدیگری پشت سرگذاشت. نفس عمیقی کشیدم نمی دانم این چه بویی بودکه خاطرات گذشته رابرایم زنده کرد. چشمهایم رابازکردم وازپنجره به بیرون نگریستم. درست حدس زده بودم به محله قدیمی امان رسید هبودیم همان محلی که برایم سراسر خاطره وعشق بود همان کوچه ای تودرتوی باریک باآن خانه های کاهگلی وجوی هایی که بیشتراوقات بروی لجن ازآنها به مشام می رسید. بااشتیاق به بیرون می نگریستم وسعی می کردم خاطرات گذشته راموبه مومرورکنم. درست بودهر روز صبح از هیم نخیابان برای رفتن به سرکار عبور می کردم.آن روزها حتی از کار هم بیزار بودم اما ای کاش بازهم می توانستم درآن خیاط خانه کارکنم اما شرف وعفتم رااز دست نداده بودم. ازپیچ خیابان گذشتیم وبه همان کوچه بن بست رسیدیم آرام باصدایی که گویا از ته گلویم برمی خاست گفتم:
- آقا چندلحظه همین جا نگه دراید.
راننده بلافاصله اتومبیل رامتوقف کرد. به ته کوچه بن بست نگریستم. آن روز برایم زنده شد. زما ن باسروصورتی خونی وچاقویی که درپهلو داشت روی زمین افتاده بودوخون اطرافش را پرکرده بود. من هم آنجا بودم وناله کنان به سرورویم می کوبیدم وفرهنگ وحشیانه مرا ازجسدزمان جدامی کرد. ازهمان لحظه زمان درزندگی من متوقف شد ومن همچنان در همان روزها گم شدم. سرم راچرخاندم راننده از داخل آئینه باتعجب به من می نگریست زمانی که نگاه مرامتوجه خود دیدآهسته پرسید:
- خانوم اتفاقی افتاده؟
سرم راتکان دادم وقطرات اشکم راکه بی محابا پائین می چکید پاک کردم وگفتم:
- لطفاً حرکت کنید.
راننده باردیگرپایش راروی پدال گاز فشرد وحرکت کردهنوز چندکوچه پائین ترنرفته بود که گفتم:
- آقا همین جاصبرکنید.
راننده باردیگراز داخل آئینه اتومبیل به من نگریست.
دستگیره در راکشیدم ودر بازشد وبلافاصله قدم به داخل خیابان گذاشتم. بوی لجن جوب سرکوچه در بینی ام پیچید/ به داخل کوچه باریک با آن جوبهای کم عمق نگریستم وگفتم:
- آقا همین جا بایستید زودمی یام.
راننده که حال آشفته مرادید فقط سرش راتان داد. به داخل کوچه باریکمان پیچیدم. اسمان تازه خیال روشن شدن داشت وخیابانها وحتی همین کوچه همیشه شلوغ وپرازدحام هم خلوت بود. به سرعت خود مرا به اواسط کوچ هبلندمان رساندم وروبروی در چوبی ای که اکنون رنگ سبزبه آن پاشیده بودندقرارگرفتم. قلبم به شدت می کوبید. دست مرا روی درگذاشتم در بسته بود ناامید گوشه کوچه ایستادم وبه درخیره شدم اما درهمچنان بسته بود.شاید ده دقیقه ای گذشت که در بازشدبه سرعت صورتم راچرخاندم وبه راهم ادامه دادم ام اصدای بسته شدن درنیامد به پشت سرم نگریستم پسربچه ای بازیرشلواری از درخارج شده بودوبه سمت سرخیابان می دوید. به گمانم برای خرید نان تازه می رفت. به سرعت سمت در رفتم. داخل راهرو وحیاط بسیار خلوت بود خودم را به داخل تاریکی راهرو کشیدم. قصد داشتم از همان جاخانه رازیرنظربگیرم که باکمال تعجب دیدم دراتاق مادرنجمه بازاست به داخل سرک کشیدم خان هساکت وخالی از وسایل بود. ظاهراً آنهااز آنجا اسباب کشیده ورفته بودند باخوشحالی خودم را به داخل اتاق کشیدم وپشت پنجره ایستادم. صدای قوقولی خروس به گوش می رسید. چنددقیقه بعد پسر بچه ای که برایم غریبه می نمودواردخانه شدوبه داخل اتاق روبرویی که قبلاً متعلق به خانواده ثمین بود رفت دلم گرفت یعنی پدرومادرثمین از آنجارفته بودند. به یادمحبتهای مادرثمین افتادم واشک از دیده ام پائین چکید ام اچندثانیه بعد ثمین از همان درخارج شد. بله درست می دیدم اوثمین بود باچهره ای جا افتاده تر وکاملاً مادرانه. وای ثمین چقدر بزرگ شده بودیعنی آن پسربچه 4، 5 ساله هم پسراوبود. نه باورم نمی شد!یعنی ثمین وشوهرش در آنجازندگی می کردند یا برای دیدن خانواده شان آمده بودند؟ در هرصورت دلم پرمی زد ک هبه داخل حیاط بدوم وثمین را درآغوش بکشم ام ابرخودم مسلط شدم. چنددقیقه بعد پدرگل آذین هم ازاتاقشان بیرون آمد وبعداز سلام واحوالپرسی باثمین از خانه خارج شد. لحظاتی بعدمادرکمال هم درحالیکه باصدای بلندکمال را صدامی زداز اتاقشان خارج شدویکراست به سمت آشپزخانه رفت وپشت سراوکمال بیرون آمد. همان همبازی دوران کودکی ام. وای که چقدرتغییر کرده بود اوحالا مردی به تمام معناشده بود وسبیل بلندی گذاشته بود که سن وسالش رابالاتر برده بود دیگرتاب دیدن نداشتم ای کاش بازهم اینهامرادرآغوش پرمهرخودمی پذیرفتنداما....کمتراز بیست دقیقه حیاط چون گذشته شلوغ شد. همه آمده بودند. حتی نجمه هم از اتاق کمال خارج شد.یعنی باید باور می کردم اوبالاخره به آرزویش رسیده بود وبه عقدجمال درآمده بود؟ هنوز درافکاررنگین خودم غرق بو.دم که در اتقا قدیمیمان باز شد چشمانم را برهم گذاشتم وآرزوکردم زمانی که آن رابازمی کنم مادرم از دربیرون بیاید. فکراین که آنها از این خانه رفته باشند قلبم را فشار می داد در این صورت نمی دانستم کجاباید آنهارامی یافتم. باترس ودلهره فراوان چشمانم را گشودم در بسته بود با چشمانم داخل حیاط را جستجوکردم، آیا درست می دیدم؟ اومادرم بودکه با چادر کدری وکهنه اش مقداری پنیرزیرشیرآب می شست؟ باردیگرچشمانم رابستم تاب دیدن نداشتم دراین چندسال مادرم به شدت پیرشد هبود وازآن جوانی وزیبایی اش دیگرخبری نبود. رنگ چشمان زیبایش کمرنگ شده بودو زیرآن چشمان درشتش چینهای نسبتاًعمیقی به وجودآمده بود که خبراز گذراندن روزهای سختی می داد. نمی دانم چرا به یک باره دلم به حالش سوخت. همیشه اورامقصربدبختی وتیره روزی ام می دانستم ام احالا بعدازگذشت این سالها فهمیدم ک هاوهم خودش بدبخت ترازمن بوده است. دیگراز اودردلم آثاری ازنفرت نمی یافتم بلکه دلم برایش می سوخت. لحظه ای دیگر بازهم دراتاقمان بازشد ودختربچه ای ازاتاق خارج شد.ازحیرت دهانم بازماندیعنی اولاله بودکه تااین حدبه کودکی من شبیه بود؟ وای دلم پرمی زدکاش می توانستم به بیرون اتاق بدوم واورا بغل کنم. هنوز درافکارم غرق بودم که درکناری اتاقمان بازشدوازآن چه دیدم برجاخشکم زدواز حیرت دهانم بازماند. پسری بلندقامت باصورتی کشیده وزیباوموهای پریشان وبلندوچشمانی عسلی خمیازه کشان از اتاق خارج می شد. چشمانم رابستم وچندبارتکرار کردم. (( خدایا کمکم کن. باورنمی کنم، خدایا، خدایا خودت.....وای خدایا کمک کن چشمانم را باز کنم.))
به سختی چشمانم رااز هم گشودم درست می دیدم اوزمان من بودکه از اتاق خارج می شدبی اختیار دوزانوروی زمین افتادم ودودستی جلوی دهانم راگرفتم می دانستم درغیراین صورت صدای هق هق گریه ام خانه را برخواهد داشت. ای خدا زمان زنده بود. زمان من زنده بود ومن این سالها بایاد اوزندگی می کردم وبه خودم اجازه می دادم که دورازاو....وای، وای، وای.....اودیگرمرانخواهدپذیرفت. ای کاش آن روز بیشترمقاومت می کردم. ای کاش آن روز خودم راکشته بودم تاچنین روزی رانمی دیدم من باید ازاین به بعداز پشت دیوارواین شیشه به عشقم بنگرم بدون این که حتی جرات داشته باشم به اوبگویم که من برگشته ام! اومرانخواهد پذیرفت. اوبه دنبال همان پونه پاک ودست نخورده بودکه لبخندی اورا عاشق می کردواخمی اورامتنفرمی ساخت. نه من که حالا چون گرگی درنده در کوچه پس کوچه های تهران به دنبال طعمه ای برای شکارمی گشتم. منی که حالا سرتاپا.....دوست نداشتم مژه برهم بزنم می ترسیدم که اوازمقابل دیدگانم محوشودودیگراورانبینم. وای باید چشمانم راتاهمیشه بازنگه می داشتم باید می رفتم وبه پایش می افتادم وازاومی خواستم که مراببخشد. امانه بگذار همان پونه پاک در ذهن اونقش ببندد بگذارلااقل درتصوراتش مرا آن طور که دوست دارم ببیند. زمان خمیازه کشان به سمت حوضچه رفت ومادرم به صورت اولبخندی پاشید. زمان آرام بامادرم صحبت می کردوآرزوداشتم از مضمون گفتگویشان باخبرشوم. مادرپنیر را شست وبه سمت اتاقمان رفت وزمان دستش را زیرآب بردوآبی به صورتش پاشید. وای که چقدر صورت مردانه اش در زیر قطرات آب جذابتر می شد. زمان دست خیسش رادر موهایش فروبرد ومن دستم را به قلبم فشردم. صدای ضربان قلبم رابه وضوح می شنیدم رنگ پریده بود ودست وپاهایم را هم می لرزید حتی توان ایستادن بر روی پاهایم راهم نداشتم. بازهم دهانم رافشردم وصدایم رادرگلوخفه ساختم. دیگر اورا نمی دیدم واودربین قطرات اشک من محوشده بود. چشمانم را برهم گذاشتم تادیدم بهترشود. زمانی که باردیگرچشمانم را گشودم زمان به سمت پنجره ای که من پشت آن پناه برده بودم می نگریست. از پشت پنجره کنار رفتم ومحکم به دیوار چسبیدم نه من نمی توانستم اصلاً قادر نبودم در این شرایط وبا این ظاهربااوروبروشوم. باردیگرازکنارپنجره به بیرون نگریستم زمان به سمت اتاق می آمد دستانم را روی صورتم گرفتم وازاتاق بیرون دویدم وبلافاصله خانه را ترک کردم. زمان هم پشت سرمن ازخانه خارج شد. شروع به دویدن کردم اوه مبرسرعت گامهایش افزود.
- صبرکن خانم چنددقیقه صبرکن.
وای صدایش هنوز همان صدابودبرخلاف این که این بارصدایش دردخاصی داشت به سمت تاکسی که سرخیابان ایستاده بود دویدم ونفس نفس زنان گفتم:
- آقا عجله کنید. حرکت کنید.
راننده به پشت سرمن نگریست وزمان را دیدکه به سمت اتومبیل می دود اوهم پایش راروی پدال گاز اتومبیل فشردصورتم را باردیگردرمیان دستانم مخفی کردم وهای های گریستم حالا دراین شرایط خیلی بهترمی توانستم عقده های دلم راخالی کنم. حالم بدبود. آنقدربدبودکه حس می کردم به مرگ نزدیک شده ام. سرم داغ کرده بود ومغزم سوت می کشید بدون این که مسیررابه راننده بگویمفقط باصدای بلندگریستم اوهم سکوت کردواجازه داد درخلوت خودم بمانم. آسمان کاملاً روشن شده بود وآفتاب برروی آسفالت خیابان باشدت می تابید. چشمان متورمم راازهم گشودم وبه راننده ک هبیش ازسه ساعت بی هدف درخیابانها گشته بود نگریستم.
- آقا لطفاً منوبرگردونید همون جایی که دیشب سوارشدم.
مردسرش راتکان داد ودورزد. حدودنیم ساعت بعدروبروی خانه ام ایستاده بودم امارمقی برای پیاده شدن نداشتم من حالا دیگر واقعاً مرد هبودم. زمان زنده بود امامن نمی توانستم اورادرکنارخودم داشته باشم وبرای همیشه بایددرحسرت عشق اومی سوختم. صدای مرد راننده مرابه خودآورد:
- خانم به جای دیگه بایدبرم؟
به بیرون از پنجره نگریستم وکاملاً بی حال گفتم:
- نه متشکرم. بفرمائید.
پول راننده رابیشتراز آنچه حقش بود پرداختم وبه سختی از اتومبیل پیاده شدم. پاهایم حرف مغزم را گوش نمی دادند ومن حتی قادرنبودم گامی به جلوبردارم به زحمت خودم را به درخانه راسندم وکلید را داخل قفل چرخاندم به محض ورودم به داخل خانه در راپشت سرخودبستم وهمان جاتوی حیاط پشت درنشستم وعقدر دلم را خالی کردم درآن لحظات بیش از هزاربارچهره زمان درمقابل دیده ام جان گرفت اوواقعاٌ مرد رویاهایم شد هبود. اکنون چهره اومردانه تروزیباتر ازسابق شد هبود ودرهمان نگاه اول درل هردختری را می بردومن چه راحت اوراازدست داده بودم حالادیگرامکان بردمن دراین نبردکاملاً محال بود.
نزدیک غروب بودکه به داخل اتاق رفتم. بدنم دردمی کردوسرم گرگرفته بود می دانستم از شدت فشارعصبی بیمارشده ام امااهمیتی به آن ندادم آن شب تاصبح کابوس می دیدم ومرتب چندسال گذشته دربرابردیدگانم جان می گرفت ور ژه می رفتند.سه روزهمان طوردرتب سوختم اماهیچ گونه علاقه ای به زنده ماندن نداشتم دیگر از دیدن مردم که باسرمستی در کوچه وخیابان قهقهه سرمی دادند بیزاربودم. دیگرازسکوت دلگیراین اتاق همبیزاربودم. صدای ممتدزنگ خانه درمغزم می پیچیدواعصابم را بهم می ریخت از روی زمین به سختی برخاستم وکشان کشان خودم رابه در رساندم وآن راگشودم. مرزبان باچهره ای درهم و نگران پشت درایستاده بود.
- معلومه چه بلایی سرخودت آوردی؟ چیزی مصرف کردی؟
سرم باردیگربه دوران افتاد دستم را به درگرفتم تاازافتادنم جلوگیری کنم مرزبان که حالم رااین چنین دیدتقریباً فریادزد:
- گفتی خونه مستقل برات بگیرم ک ههربلایی دلت می خواد سرخودت بیاری؟ هرغلطی می خوای بکنی وکسی بهت چیزی نگه؟
به سختی خودم راکنارکشیدم وبازحمت داخل اتاق شدم مرزبان هم به دنبالم آمد وبلافاصله تاوارداتاق شد مقابل بینی اش راگرفت وگفت:
- اینجا چه خبره؟ این پنجره ها روبازکن انقدرسیگارکشیدی که خود تروخفه کردی.
مرزبان بلافاصله بعداز گفتن این سخن پنجره ها راباز کردولحظه ای بعدباردیگربه من نگریست:
- چی شده پونه اتفاقی افتاده؟
دست مرابه سرم گرفتم وفریادزدم:
- نه نه بروگمشوبرو بیرون برو وتنهام بذارم.
مرزبان به سمت من آمد واخمهایش رادرهم کشید:
- تو حالت خوب نیست صورتت ورم کرده ونگاهت دیگ هجون نداره.
با گریه گفتم:
- تورو خدا برو بذار توتنهایی خودم بمیرم.
مرزبان سرش راچندبارتکان داد:
- هان پس درست حدس زدم توقصدخودکشتن خودت روداشتی چیه دوباره دلت هوای بهمن روکرده.
سرم رامیان دستم فشردم.
- ای کاش خبرمرگ بهمن روبرا مآورده بودی! ای کاش می تونستم فرهنگ روبادستای خودم زیرخاکسترکنم!
مرزبان گیچ وسردرگم به من نگریست:
- می خوای دکتربرات خبرکنم؟
- نه بروبذارتنها باشم.
- مگه می شه توحالت خوب نیست من نمی تونم تواین شرایط تورو تنهابذارم.
صدای هق هق گریه ام بلندشد. در این شرایط همین یک نفررو کم داشتم.
تاهنگام شب مرزبان درخانه ام ماندومجبورم کردکه بعداز سه روزغذابخورم.
یک ماه از سکونتم در خانه جدید گذشت وروزها یکی بعدازدیگری می گذشتند. تنهایی را دوست داشتم واز آن لذت می بردم. مرزبان هم هرازگاهی به دنبالم می فرستادومن برای کمک به اومی رفتم. روزها خوب می گذشت ام انمی دونم به یک باره چه شد؟
وای نمی دانم چگون بنویسم. قلم به دست گرفتن از یادم رفته. مغزم دیگرکارنمی کند. آیا من پونه هستم؟ آیا من زنده ام؟ وای من به کجامی روم. بهمن از توبه خاطراین همه سال عمرم که بیهوده تلف شد متنفرم. ای کاش می توانستم بادستان خودم خفه ات کنم. ای کاش....ولی فرهنگ توچه؟ توکه خودت را عاشق ومجنون من نشان می دادی تودیگر چرااین همه سال گذاشتی بازی بخورم. امروز امروز، امروز چه روزی بودامروز؟
صبح بی خبراز همه جاتصمیم گرفتم که به خانه قدیمی امان سربزنم می خواستم از دورمادرم راببینم. به امید دیدن پامچال ولاله کوچولو شبتا صبح نخوابیدم. باخودم گفتم شاید یکتاهم ازدواج نکرده باشد وبتوانم اوراهم ببینم. هواهنوز کاملاً روشن نشده بود که از خانه زدم بیرون. آسمان تاریک بودوتازه رگه هایی از نوربه چشم می خورد. خیابانها انقدر خلوت بودکه شاید هرزن دیگری را درشرایط من به ترس می انداخت، اما من که ترس باگوشت وخونم عجین شده هیچ هراسی نداشتم. در خیابانهای خلوت شروع به قدم زدن کردم آسمان آرام آرام روشن می شدومن در رویاهایم گام برمی داشتم ک هاتومبیلی از پشت سرم چندبار چراغ زدبه پشت سرنگریستم. تاکسی در مقابل پایم ایستاد.
- خانم بفرمائید کجا تشریف می برید؟
درعقب اتومبیل را بازکردم وروی صندلی لم دادم وسرم را به پشتی صندلی تکیه دادم راننده از داخل آئینه به من نگریست وگفت:
- خانم نگفتید کجا تشریف می برید؟
چشمانم راروی هم گذاشتم وگفتم:
- خانی آباد.
راننده بدون گفتن کلمه ای دیگر اتومبیل را به حرکت درآورد وباسرعت خیابانها رایکی پس ازدیگری پشت سرگذاشت. نفس عمیقی کشیدم نمی دانم این چه بویی بودکه خاطرات گذشته رابرایم زنده کرد. چشمهایم رابازکردم وازپنجره به بیرون نگریستم. درست حدس زده بودم به محله قدیمی امان رسید هبودیم همان محلی که برایم سراسر خاطره وعشق بود همان کوچه ای تودرتوی باریک باآن خانه های کاهگلی وجوی هایی که بیشتراوقات بروی لجن ازآنها به مشام می رسید. بااشتیاق به بیرون می نگریستم وسعی می کردم خاطرات گذشته راموبه مومرورکنم. درست بودهر روز صبح از هیم نخیابان برای رفتن به سرکار عبور می کردم.آن روزها حتی از کار هم بیزار بودم اما ای کاش بازهم می توانستم درآن خیاط خانه کارکنم اما شرف وعفتم رااز دست نداده بودم. ازپیچ خیابان گذشتیم وبه همان کوچه بن بست رسیدیم آرام باصدایی که گویا از ته گلویم برمی خاست گفتم:
- آقا چندلحظه همین جا نگه دراید.
راننده بلافاصله اتومبیل رامتوقف کرد. به ته کوچه بن بست نگریستم. آن روز برایم زنده شد. زما ن باسروصورتی خونی وچاقویی که درپهلو داشت روی زمین افتاده بودوخون اطرافش را پرکرده بود. من هم آنجا بودم وناله کنان به سرورویم می کوبیدم وفرهنگ وحشیانه مرا ازجسدزمان جدامی کرد. ازهمان لحظه زمان درزندگی من متوقف شد ومن همچنان در همان روزها گم شدم. سرم راچرخاندم راننده از داخل آئینه باتعجب به من می نگریست زمانی که نگاه مرامتوجه خود دیدآهسته پرسید:
- خانوم اتفاقی افتاده؟
سرم راتکان دادم وقطرات اشکم راکه بی محابا پائین می چکید پاک کردم وگفتم:
- لطفاً حرکت کنید.
راننده باردیگرپایش راروی پدال گاز فشرد وحرکت کردهنوز چندکوچه پائین ترنرفته بود که گفتم:
- آقا همین جاصبرکنید.
راننده باردیگراز داخل آئینه اتومبیل به من نگریست.
دستگیره در راکشیدم ودر بازشد وبلافاصله قدم به داخل خیابان گذاشتم. بوی لجن جوب سرکوچه در بینی ام پیچید/ به داخل کوچه باریک با آن جوبهای کم عمق نگریستم وگفتم:
- آقا همین جا بایستید زودمی یام.
راننده که حال آشفته مرادید فقط سرش راتان داد. به داخل کوچه باریکمان پیچیدم. اسمان تازه خیال روشن شدن داشت وخیابانها وحتی همین کوچه همیشه شلوغ وپرازدحام هم خلوت بود. به سرعت خود مرا به اواسط کوچ هبلندمان رساندم وروبروی در چوبی ای که اکنون رنگ سبزبه آن پاشیده بودندقرارگرفتم. قلبم به شدت می کوبید. دست مرا روی درگذاشتم در بسته بود ناامید گوشه کوچه ایستادم وبه درخیره شدم اما درهمچنان بسته بود.شاید ده دقیقه ای گذشت که در بازشدبه سرعت صورتم راچرخاندم وبه راهم ادامه دادم ام اصدای بسته شدن درنیامد به پشت سرم نگریستم پسربچه ای بازیرشلواری از درخارج شده بودوبه سمت سرخیابان می دوید. به گمانم برای خرید نان تازه می رفت. به سرعت سمت در رفتم. داخل راهرو وحیاط بسیار خلوت بود خودم را به داخل تاریکی راهرو کشیدم. قصد داشتم از همان جاخانه رازیرنظربگیرم که باکمال تعجب دیدم دراتاق مادرنجمه بازاست به داخل سرک کشیدم خان هساکت وخالی از وسایل بود. ظاهراً آنهااز آنجا اسباب کشیده ورفته بودند باخوشحالی خودم را به داخل اتاق کشیدم وپشت پنجره ایستادم. صدای قوقولی خروس به گوش می رسید. چنددقیقه بعد پسر بچه ای که برایم غریبه می نمودواردخانه شدوبه داخل اتاق روبرویی که قبلاً متعلق به خانواده ثمین بود رفت دلم گرفت یعنی پدرومادرثمین از آنجارفته بودند. به یادمحبتهای مادرثمین افتادم واشک از دیده ام پائین چکید ام اچندثانیه بعد ثمین از همان درخارج شد. بله درست می دیدم اوثمین بود باچهره ای جا افتاده تر وکاملاً مادرانه. وای ثمین چقدر بزرگ شده بودیعنی آن پسربچه 4، 5 ساله هم پسراوبود. نه باورم نمی شد!یعنی ثمین وشوهرش در آنجازندگی می کردند یا برای دیدن خانواده شان آمده بودند؟ در هرصورت دلم پرمی زد ک هبه داخل حیاط بدوم وثمین را درآغوش بکشم ام ابرخودم مسلط شدم. چنددقیقه بعد پدرگل آذین هم ازاتاقشان بیرون آمد وبعداز سلام واحوالپرسی باثمین از خانه خارج شد. لحظاتی بعدمادرکمال هم درحالیکه باصدای بلندکمال را صدامی زداز اتاقشان خارج شدویکراست به سمت آشپزخانه رفت وپشت سراوکمال بیرون آمد. همان همبازی دوران کودکی ام. وای که چقدرتغییر کرده بود اوحالا مردی به تمام معناشده بود وسبیل بلندی گذاشته بود که سن وسالش رابالاتر برده بود دیگرتاب دیدن نداشتم ای کاش بازهم اینهامرادرآغوش پرمهرخودمی پذیرفتنداما....کمتراز بیست دقیقه حیاط چون گذشته شلوغ شد. همه آمده بودند. حتی نجمه هم از اتاق کمال خارج شد.یعنی باید باور می کردم اوبالاخره به آرزویش رسیده بود وبه عقدجمال درآمده بود؟ هنوز درافکاررنگین خودم غرق بو.دم که در اتقا قدیمیمان باز شد چشمانم را برهم گذاشتم وآرزوکردم زمانی که آن رابازمی کنم مادرم از دربیرون بیاید. فکراین که آنها از این خانه رفته باشند قلبم را فشار می داد در این صورت نمی دانستم کجاباید آنهارامی یافتم. باترس ودلهره فراوان چشمانم را گشودم در بسته بود با چشمانم داخل حیاط را جستجوکردم، آیا درست می دیدم؟ اومادرم بودکه با چادر کدری وکهنه اش مقداری پنیرزیرشیرآب می شست؟ باردیگرچشمانم رابستم تاب دیدن نداشتم دراین چندسال مادرم به شدت پیرشد هبود وازآن جوانی وزیبایی اش دیگرخبری نبود. رنگ چشمان زیبایش کمرنگ شده بودو زیرآن چشمان درشتش چینهای نسبتاًعمیقی به وجودآمده بود که خبراز گذراندن روزهای سختی می داد. نمی دانم چرا به یک باره دلم به حالش سوخت. همیشه اورامقصربدبختی وتیره روزی ام می دانستم ام احالا بعدازگذشت این سالها فهمیدم ک هاوهم خودش بدبخت ترازمن بوده است. دیگراز اودردلم آثاری ازنفرت نمی یافتم بلکه دلم برایش می سوخت. لحظه ای دیگر بازهم دراتاقمان بازشد ودختربچه ای ازاتاق خارج شد.ازحیرت دهانم بازماندیعنی اولاله بودکه تااین حدبه کودکی من شبیه بود؟ وای دلم پرمی زدکاش می توانستم به بیرون اتاق بدوم واورا بغل کنم. هنوز درافکارم غرق بودم که درکناری اتاقمان بازشدوازآن چه دیدم برجاخشکم زدواز حیرت دهانم بازماند. پسری بلندقامت باصورتی کشیده وزیباوموهای پریشان وبلندوچشمانی عسلی خمیازه کشان از اتاق خارج می شد. چشمانم رابستم وچندبارتکرار کردم. (( خدایا کمکم کن. باورنمی کنم، خدایا، خدایا خودت.....وای خدایا کمک کن چشمانم را باز کنم.))
به سختی چشمانم رااز هم گشودم درست می دیدم اوزمان من بودکه از اتاق خارج می شدبی اختیار دوزانوروی زمین افتادم ودودستی جلوی دهانم راگرفتم می دانستم درغیراین صورت صدای هق هق گریه ام خانه را برخواهد داشت. ای خدا زمان زنده بود. زمان من زنده بود ومن این سالها بایاد اوزندگی می کردم وبه خودم اجازه می دادم که دورازاو....وای، وای، وای.....اودیگرمرانخواهدپذیرفت. ای کاش آن روز بیشترمقاومت می کردم. ای کاش آن روز خودم راکشته بودم تاچنین روزی رانمی دیدم من باید ازاین به بعداز پشت دیوارواین شیشه به عشقم بنگرم بدون این که حتی جرات داشته باشم به اوبگویم که من برگشته ام! اومرانخواهد پذیرفت. اوبه دنبال همان پونه پاک ودست نخورده بودکه لبخندی اورا عاشق می کردواخمی اورامتنفرمی ساخت. نه من که حالا چون گرگی درنده در کوچه پس کوچه های تهران به دنبال طعمه ای برای شکارمی گشتم. منی که حالا سرتاپا.....دوست نداشتم مژه برهم بزنم می ترسیدم که اوازمقابل دیدگانم محوشودودیگراورانبینم. وای باید چشمانم راتاهمیشه بازنگه می داشتم باید می رفتم وبه پایش می افتادم وازاومی خواستم که مراببخشد. امانه بگذار همان پونه پاک در ذهن اونقش ببندد بگذارلااقل درتصوراتش مرا آن طور که دوست دارم ببیند. زمان خمیازه کشان به سمت حوضچه رفت ومادرم به صورت اولبخندی پاشید. زمان آرام بامادرم صحبت می کردوآرزوداشتم از مضمون گفتگویشان باخبرشوم. مادرپنیر را شست وبه سمت اتاقمان رفت وزمان دستش را زیرآب بردوآبی به صورتش پاشید. وای که چقدر صورت مردانه اش در زیر قطرات آب جذابتر می شد. زمان دست خیسش رادر موهایش فروبرد ومن دستم را به قلبم فشردم. صدای ضربان قلبم رابه وضوح می شنیدم رنگ پریده بود ودست وپاهایم را هم می لرزید حتی توان ایستادن بر روی پاهایم راهم نداشتم. بازهم دهانم رافشردم وصدایم رادرگلوخفه ساختم. دیگر اورا نمی دیدم واودربین قطرات اشک من محوشده بود. چشمانم را برهم گذاشتم تادیدم بهترشود. زمانی که باردیگرچشمانم را گشودم زمان به سمت پنجره ای که من پشت آن پناه برده بودم می نگریست. از پشت پنجره کنار رفتم ومحکم به دیوار چسبیدم نه من نمی توانستم اصلاً قادر نبودم در این شرایط وبا این ظاهربااوروبروشوم. باردیگرازکنارپنجره به بیرون نگریستم زمان به سمت اتاق می آمد دستانم را روی صورتم گرفتم وازاتاق بیرون دویدم وبلافاصله خانه را ترک کردم. زمان هم پشت سرمن ازخانه خارج شد. شروع به دویدن کردم اوه مبرسرعت گامهایش افزود.
- صبرکن خانم چنددقیقه صبرکن.
وای صدایش هنوز همان صدابودبرخلاف این که این بارصدایش دردخاصی داشت به سمت تاکسی که سرخیابان ایستاده بود دویدم ونفس نفس زنان گفتم:
- آقا عجله کنید. حرکت کنید.
راننده به پشت سرمن نگریست وزمان را دیدکه به سمت اتومبیل می دود اوهم پایش راروی پدال گاز اتومبیل فشردصورتم را باردیگردرمیان دستانم مخفی کردم وهای های گریستم حالا دراین شرایط خیلی بهترمی توانستم عقده های دلم راخالی کنم. حالم بدبود. آنقدربدبودکه حس می کردم به مرگ نزدیک شده ام. سرم داغ کرده بود ومغزم سوت می کشید بدون این که مسیررابه راننده بگویمفقط باصدای بلندگریستم اوهم سکوت کردواجازه داد درخلوت خودم بمانم. آسمان کاملاً روشن شده بود وآفتاب برروی آسفالت خیابان باشدت می تابید. چشمان متورمم راازهم گشودم وبه راننده ک هبیش ازسه ساعت بی هدف درخیابانها گشته بود نگریستم.
- آقا لطفاً منوبرگردونید همون جایی که دیشب سوارشدم.
مردسرش راتکان داد ودورزد. حدودنیم ساعت بعدروبروی خانه ام ایستاده بودم امارمقی برای پیاده شدن نداشتم من حالا دیگر واقعاً مرد هبودم. زمان زنده بود امامن نمی توانستم اورادرکنارخودم داشته باشم وبرای همیشه بایددرحسرت عشق اومی سوختم. صدای مرد راننده مرابه خودآورد:
- خانم به جای دیگه بایدبرم؟
به بیرون از پنجره نگریستم وکاملاً بی حال گفتم:
- نه متشکرم. بفرمائید.
پول راننده رابیشتراز آنچه حقش بود پرداختم وبه سختی از اتومبیل پیاده شدم. پاهایم حرف مغزم را گوش نمی دادند ومن حتی قادرنبودم گامی به جلوبردارم به زحمت خودم را به درخانه راسندم وکلید را داخل قفل چرخاندم به محض ورودم به داخل خانه در راپشت سرخودبستم وهمان جاتوی حیاط پشت درنشستم وعقدر دلم را خالی کردم درآن لحظات بیش از هزاربارچهره زمان درمقابل دیده ام جان گرفت اوواقعاٌ مرد رویاهایم شد هبود. اکنون چهره اومردانه تروزیباتر ازسابق شد هبود ودرهمان نگاه اول درل هردختری را می بردومن چه راحت اوراازدست داده بودم حالادیگرامکان بردمن دراین نبردکاملاً محال بود.
نزدیک غروب بودکه به داخل اتاق رفتم. بدنم دردمی کردوسرم گرگرفته بود می دانستم از شدت فشارعصبی بیمارشده ام امااهمیتی به آن ندادم آن شب تاصبح کابوس می دیدم ومرتب چندسال گذشته دربرابردیدگانم جان می گرفت ور ژه می رفتند.سه روزهمان طوردرتب سوختم اماهیچ گونه علاقه ای به زنده ماندن نداشتم دیگر از دیدن مردم که باسرمستی در کوچه وخیابان قهقهه سرمی دادند بیزاربودم. دیگرازسکوت دلگیراین اتاق همبیزاربودم. صدای ممتدزنگ خانه درمغزم می پیچیدواعصابم را بهم می ریخت از روی زمین به سختی برخاستم وکشان کشان خودم رابه در رساندم وآن راگشودم. مرزبان باچهره ای درهم و نگران پشت درایستاده بود.
- معلومه چه بلایی سرخودت آوردی؟ چیزی مصرف کردی؟
سرم باردیگربه دوران افتاد دستم را به درگرفتم تاازافتادنم جلوگیری کنم مرزبان که حالم رااین چنین دیدتقریباً فریادزد:
- گفتی خونه مستقل برات بگیرم ک ههربلایی دلت می خواد سرخودت بیاری؟ هرغلطی می خوای بکنی وکسی بهت چیزی نگه؟
به سختی خودم راکنارکشیدم وبازحمت داخل اتاق شدم مرزبان هم به دنبالم آمد وبلافاصله تاوارداتاق شد مقابل بینی اش راگرفت وگفت:
- اینجا چه خبره؟ این پنجره ها روبازکن انقدرسیگارکشیدی که خود تروخفه کردی.
مرزبان بلافاصله بعداز گفتن این سخن پنجره ها راباز کردولحظه ای بعدباردیگربه من نگریست:
- چی شده پونه اتفاقی افتاده؟
دست مرابه سرم گرفتم وفریادزدم:
- نه نه بروگمشوبرو بیرون برو وتنهام بذارم.
مرزبان به سمت من آمد واخمهایش رادرهم کشید:
- تو حالت خوب نیست صورتت ورم کرده ونگاهت دیگ هجون نداره.
با گریه گفتم:
- تورو خدا برو بذار توتنهایی خودم بمیرم.
مرزبان سرش راچندبارتکان داد:
- هان پس درست حدس زدم توقصدخودکشتن خودت روداشتی چیه دوباره دلت هوای بهمن روکرده.
سرم رامیان دستم فشردم.
- ای کاش خبرمرگ بهمن روبرا مآورده بودی! ای کاش می تونستم فرهنگ روبادستای خودم زیرخاکسترکنم!
مرزبان گیچ وسردرگم به من نگریست:
- می خوای دکتربرات خبرکنم؟
- نه بروبذارتنها باشم.
- مگه می شه توحالت خوب نیست من نمی تونم تواین شرایط تورو تنهابذارم.
صدای هق هق گریه ام بلندشد. در این شرایط همین یک نفررو کم داشتم.
تاهنگام شب مرزبان درخانه ام ماندومجبورم کردکه بعداز سه روزغذابخورم.