چشمهای بارانی فهیمه سلیمانی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هشتم- 1
یک ماه از سکونتم در خانه جدید گذشت وروزها یکی بعدازدیگری می گذشتند. تنهایی را دوست داشتم واز آن لذت می بردم. مرزبان هم هرازگاهی به دنبالم می فرستادومن برای کمک به اومی رفتم. روزها خوب می گذشت ام انمی دونم به یک باره چه شد؟
وای نمی دانم چگون بنویسم. قلم به دست گرفتن از یادم رفته. مغزم دیگرکارنمی کند. آیا من پونه هستم؟ آیا من زنده ام؟ وای من به کجامی روم. بهمن از توبه خاطراین همه سال عمرم که بیهوده تلف شد متنفرم. ای کاش می توانستم بادستان خودم خفه ات کنم. ای کاش....ولی فرهنگ توچه؟ توکه خودت را عاشق ومجنون من نشان می دادی تودیگر چرااین همه سال گذاشتی بازی بخورم. امروز امروز، امروز چه روزی بودامروز؟
صبح بی خبراز همه جاتصمیم گرفتم که به خانه قدیمی امان سربزنم می خواستم از دورمادرم راببینم. به امید دیدن پامچال ولاله کوچولو شبتا صبح نخوابیدم. باخودم گفتم شاید یکتاهم ازدواج نکرده باشد وبتوانم اوراهم ببینم. هواهنوز کاملاً روشن نشده بود که از خانه زدم بیرون. آسمان تاریک بودوتازه رگه هایی از نوربه چشم می خورد. خیابانها انقدر خلوت بودکه شاید هرزن دیگری را درشرایط من به ترس می انداخت، اما من که ترس باگوشت وخونم عجین شده هیچ هراسی نداشتم. در خیابانهای خلوت شروع به قدم زدن کردم آسمان آرام آرام روشن می شدومن در رویاهایم گام برمی داشتم ک هاتومبیلی از پشت سرم چندبار چراغ زدبه پشت سرنگریستم. تاکسی در مقابل پایم ایستاد.
- خانم بفرمائید کجا تشریف می برید؟
درعقب اتومبیل را بازکردم وروی صندلی لم دادم وسرم را به پشتی صندلی تکیه دادم راننده از داخل آئینه به من نگریست وگفت:
- خانم نگفتید کجا تشریف می برید؟
چشمانم راروی هم گذاشتم وگفتم:
- خانی آباد.
راننده بدون گفتن کلمه ای دیگر اتومبیل را به حرکت درآورد وباسرعت خیابانها رایکی پس ازدیگری پشت سرگذاشت. نفس عمیقی کشیدم نمی دانم این چه بویی بودکه خاطرات گذشته رابرایم زنده کرد. چشمهایم رابازکردم وازپنجره به بیرون نگریستم. درست حدس زده بودم به محله قدیمی امان رسید هبودیم همان محلی که برایم سراسر خاطره وعشق بود همان کوچه ای تودرتوی باریک باآن خانه های کاهگلی وجوی هایی که بیشتراوقات بروی لجن ازآنها به مشام می رسید. بااشتیاق به بیرون می نگریستم وسعی می کردم خاطرات گذشته راموبه مومرورکنم. درست بودهر روز صبح از هیم نخیابان برای رفتن به سرکار عبور می کردم.آن روزها حتی از کار هم بیزار بودم اما ای کاش بازهم می توانستم درآن خیاط خانه کارکنم اما شرف وعفتم رااز دست نداده بودم. ازپیچ خیابان گذشتیم وبه همان کوچه بن بست رسیدیم آرام باصدایی که گویا از ته گلویم برمی خاست گفتم:
- آقا چندلحظه همین جا نگه دراید.
راننده بلافاصله اتومبیل رامتوقف کرد. به ته کوچه بن بست نگریستم. آن روز برایم زنده شد. زما ن باسروصورتی خونی وچاقویی که درپهلو داشت روی زمین افتاده بودوخون اطرافش را پرکرده بود. من هم آنجا بودم وناله کنان به سرورویم می کوبیدم وفرهنگ وحشیانه مرا ازجسدزمان جدامی کرد. ازهمان لحظه زمان درزندگی من متوقف شد ومن همچنان در همان روزها گم شدم. سرم راچرخاندم راننده از داخل آئینه باتعجب به من می نگریست زمانی که نگاه مرامتوجه خود دیدآهسته پرسید:
- خانوم اتفاقی افتاده؟
سرم راتکان دادم وقطرات اشکم راکه بی محابا پائین می چکید پاک کردم وگفتم:
- لطفاً حرکت کنید.
راننده باردیگرپایش راروی پدال گاز فشرد وحرکت کردهنوز چندکوچه پائین ترنرفته بود که گفتم:
- آقا همین جاصبرکنید.
راننده باردیگراز داخل آئینه اتومبیل به من نگریست.
دستگیره در راکشیدم ودر بازشد وبلافاصله قدم به داخل خیابان گذاشتم. بوی لجن جوب سرکوچه در بینی ام پیچید/ به داخل کوچه باریک با آن جوبهای کم عمق نگریستم وگفتم:
- آقا همین جا بایستید زودمی یام.
راننده که حال آشفته مرادید فقط سرش راتان داد. به داخل کوچه باریکمان پیچیدم. اسمان تازه خیال روشن شدن داشت وخیابانها وحتی همین کوچه همیشه شلوغ وپرازدحام هم خلوت بود. به سرعت خود مرا به اواسط کوچ هبلندمان رساندم وروبروی در چوبی ای که اکنون رنگ سبزبه آن پاشیده بودندقرارگرفتم. قلبم به شدت می کوبید. دست مرا روی درگذاشتم در بسته بود ناامید گوشه کوچه ایستادم وبه درخیره شدم اما درهمچنان بسته بود.شاید ده دقیقه ای گذشت که در بازشدبه سرعت صورتم راچرخاندم وبه راهم ادامه دادم ام اصدای بسته شدن درنیامد به پشت سرم نگریستم پسربچه ای بازیرشلواری از درخارج شده بودوبه سمت سرخیابان می دوید. به گمانم برای خرید نان تازه می رفت. به سرعت سمت در رفتم. داخل راهرو وحیاط بسیار خلوت بود خودم را به داخل تاریکی راهرو کشیدم. قصد داشتم از همان جاخانه رازیرنظربگیرم که باکمال تعجب دیدم دراتاق مادرنجمه بازاست به داخل سرک کشیدم خان هساکت وخالی از وسایل بود. ظاهراً آنهااز آنجا اسباب کشیده ورفته بودند باخوشحالی خودم را به داخل اتاق کشیدم وپشت پنجره ایستادم. صدای قوقولی خروس به گوش می رسید. چنددقیقه بعد پسر بچه ای که برایم غریبه می نمودواردخانه شدوبه داخل اتاق روبرویی که قبلاً متعلق به خانواده ثمین بود رفت دلم گرفت یعنی پدرومادرثمین از آنجارفته بودند. به یادمحبتهای مادرثمین افتادم واشک از دیده ام پائین چکید ام اچندثانیه بعد ثمین از همان درخارج شد. بله درست می دیدم اوثمین بود باچهره ای جا افتاده تر وکاملاً مادرانه. وای ثمین چقدر بزرگ شده بودیعنی آن پسربچه 4، 5 ساله هم پسراوبود. نه باورم نمی شد!یعنی ثمین وشوهرش در آنجازندگی می کردند یا برای دیدن خانواده شان آمده بودند؟ در هرصورت دلم پرمی زد ک هبه داخل حیاط بدوم وثمین را درآغوش بکشم ام ابرخودم مسلط شدم. چنددقیقه بعد پدرگل آذین هم ازاتاقشان بیرون آمد وبعداز سلام واحوالپرسی باثمین از خانه خارج شد. لحظاتی بعدمادرکمال هم درحالیکه باصدای بلندکمال را صدامی زداز اتاقشان خارج شدویکراست به سمت آشپزخانه رفت وپشت سراوکمال بیرون آمد. همان همبازی دوران کودکی ام. وای که چقدرتغییر کرده بود اوحالا مردی به تمام معناشده بود وسبیل بلندی گذاشته بود که سن وسالش رابالاتر برده بود دیگرتاب دیدن نداشتم ای کاش بازهم اینهامرادرآغوش پرمهرخودمی پذیرفتنداما....کمتراز بیست دقیقه حیاط چون گذشته شلوغ شد. همه آمده بودند. حتی نجمه هم از اتاق کمال خارج شد.یعنی باید باور می کردم اوبالاخره به آرزویش رسیده بود وبه عقدجمال درآمده بود؟ هنوز درافکاررنگین خودم غرق بو.دم که در اتقا قدیمیمان باز شد چشمانم را برهم گذاشتم وآرزوکردم زمانی که آن رابازمی کنم مادرم از دربیرون بیاید. فکراین که آنها از این خانه رفته باشند قلبم را فشار می داد در این صورت نمی دانستم کجاباید آنهارامی یافتم. باترس ودلهره فراوان چشمانم را گشودم در بسته بود با چشمانم داخل حیاط را جستجوکردم، آیا درست می دیدم؟ اومادرم بودکه با چادر کدری وکهنه اش مقداری پنیرزیرشیرآب می شست؟ باردیگرچشمانم رابستم تاب دیدن نداشتم دراین چندسال مادرم به شدت پیرشد هبود وازآن جوانی وزیبایی اش دیگرخبری نبود. رنگ چشمان زیبایش کمرنگ شده بودو زیرآن چشمان درشتش چینهای نسبتاًعمیقی به وجودآمده بود که خبراز گذراندن روزهای سختی می داد. نمی دانم چرا به یک باره دلم به حالش سوخت. همیشه اورامقصربدبختی وتیره روزی ام می دانستم ام احالا بعدازگذشت این سالها فهمیدم ک هاوهم خودش بدبخت ترازمن بوده است. دیگراز اودردلم آثاری ازنفرت نمی یافتم بلکه دلم برایش می سوخت. لحظه ای دیگر بازهم دراتاقمان بازشد ودختربچه ای ازاتاق خارج شد.ازحیرت دهانم بازماندیعنی اولاله بودکه تااین حدبه کودکی من شبیه بود؟ وای دلم پرمی زدکاش می توانستم به بیرون اتاق بدوم واورا بغل کنم. هنوز درافکارم غرق بودم که درکناری اتاقمان بازشدوازآن چه دیدم برجاخشکم زدواز حیرت دهانم بازماند. پسری بلندقامت باصورتی کشیده وزیباوموهای پریشان وبلندوچشمانی عسلی خمیازه کشان از اتاق خارج می شد. چشمانم رابستم وچندبارتکرار کردم. (( خدایا کمکم کن. باورنمی کنم، خدایا، خدایا خودت.....وای خدایا کمک کن چشمانم را باز کنم.))
به سختی چشمانم رااز هم گشودم درست می دیدم اوزمان من بودکه از اتاق خارج می شدبی اختیار دوزانوروی زمین افتادم ودودستی جلوی دهانم راگرفتم می دانستم درغیراین صورت صدای هق هق گریه ام خانه را برخواهد داشت. ای خدا زمان زنده بود. زمان من زنده بود ومن این سالها بایاد اوزندگی می کردم وبه خودم اجازه می دادم که دورازاو....وای، وای، وای.....اودیگرمرانخواهدپذیرفت. ای کاش آن روز بیشترمقاومت می کردم. ای کاش آن روز خودم راکشته بودم تاچنین روزی رانمی دیدم من باید ازاین به بعداز پشت دیوارواین شیشه به عشقم بنگرم بدون این که حتی جرات داشته باشم به اوبگویم که من برگشته ام! اومرانخواهد پذیرفت. اوبه دنبال همان پونه پاک ودست نخورده بودکه لبخندی اورا عاشق می کردواخمی اورامتنفرمی ساخت. نه من که حالا چون گرگی درنده در کوچه پس کوچه های تهران به دنبال طعمه ای برای شکارمی گشتم. منی که حالا سرتاپا.....دوست نداشتم مژه برهم بزنم می ترسیدم که اوازمقابل دیدگانم محوشودودیگراورانبینم. وای باید چشمانم راتاهمیشه بازنگه می داشتم باید می رفتم وبه پایش می افتادم وازاومی خواستم که مراببخشد. امانه بگذار همان پونه پاک در ذهن اونقش ببندد بگذارلااقل درتصوراتش مرا آن طور که دوست دارم ببیند. زمان خمیازه کشان به سمت حوضچه رفت ومادرم به صورت اولبخندی پاشید. زمان آرام بامادرم صحبت می کردوآرزوداشتم از مضمون گفتگویشان باخبرشوم. مادرپنیر را شست وبه سمت اتاقمان رفت وزمان دستش را زیرآب بردوآبی به صورتش پاشید. وای که چقدر صورت مردانه اش در زیر قطرات آب جذابتر می شد. زمان دست خیسش رادر موهایش فروبرد ومن دستم را به قلبم فشردم. صدای ضربان قلبم رابه وضوح می شنیدم رنگ پریده بود ودست وپاهایم را هم می لرزید حتی توان ایستادن بر روی پاهایم راهم نداشتم. بازهم دهانم رافشردم وصدایم رادرگلوخفه ساختم. دیگر اورا نمی دیدم واودربین قطرات اشک من محوشده بود. چشمانم را برهم گذاشتم تادیدم بهترشود. زمانی که باردیگرچشمانم را گشودم زمان به سمت پنجره ای که من پشت آن پناه برده بودم می نگریست. از پشت پنجره کنار رفتم ومحکم به دیوار چسبیدم نه من نمی توانستم اصلاً قادر نبودم در این شرایط وبا این ظاهربااوروبروشوم. باردیگرازکنارپنجره به بیرون نگریستم زمان به سمت اتاق می آمد دستانم را روی صورتم گرفتم وازاتاق بیرون دویدم وبلافاصله خانه را ترک کردم. زمان هم پشت سرمن ازخانه خارج شد. شروع به دویدن کردم اوه مبرسرعت گامهایش افزود.
- صبرکن خانم چنددقیقه صبرکن.
وای صدایش هنوز همان صدابودبرخلاف این که این بارصدایش دردخاصی داشت به سمت تاکسی که سرخیابان ایستاده بود دویدم ونفس نفس زنان گفتم:
- آقا عجله کنید. حرکت کنید.
راننده به پشت سرمن نگریست وزمان را دیدکه به سمت اتومبیل می دود اوهم پایش راروی پدال گاز اتومبیل فشردصورتم را باردیگردرمیان دستانم مخفی کردم وهای های گریستم حالا دراین شرایط خیلی بهترمی توانستم عقده های دلم راخالی کنم. حالم بدبود. آنقدربدبودکه حس می کردم به مرگ نزدیک شده ام. سرم داغ کرده بود ومغزم سوت می کشید بدون این که مسیررابه راننده بگویمفقط باصدای بلندگریستم اوهم سکوت کردواجازه داد درخلوت خودم بمانم. آسمان کاملاً روشن شده بود وآفتاب برروی آسفالت خیابان باشدت می تابید. چشمان متورمم راازهم گشودم وبه راننده ک هبیش ازسه ساعت بی هدف درخیابانها گشته بود نگریستم.
- آقا لطفاً منوبرگردونید همون جایی که دیشب سوارشدم.
مردسرش راتکان داد ودورزد. حدودنیم ساعت بعدروبروی خانه ام ایستاده بودم امارمقی برای پیاده شدن نداشتم من حالا دیگر واقعاً مرد هبودم. زمان زنده بود امامن نمی توانستم اورادرکنارخودم داشته باشم وبرای همیشه بایددرحسرت عشق اومی سوختم. صدای مرد راننده مرابه خودآورد:
- خانم به جای دیگه بایدبرم؟
به بیرون از پنجره نگریستم وکاملاً بی حال گفتم:
- نه متشکرم. بفرمائید.
پول راننده رابیشتراز آنچه حقش بود پرداختم وبه سختی از اتومبیل پیاده شدم. پاهایم حرف مغزم را گوش نمی دادند ومن حتی قادرنبودم گامی به جلوبردارم به زحمت خودم را به درخانه راسندم وکلید را داخل قفل چرخاندم به محض ورودم به داخل خانه در راپشت سرخودبستم وهمان جاتوی حیاط پشت درنشستم وعقدر دلم را خالی کردم درآن لحظات بیش از هزاربارچهره زمان درمقابل دیده ام جان گرفت اوواقعاٌ مرد رویاهایم شد هبود. اکنون چهره اومردانه تروزیباتر ازسابق شد هبود ودرهمان نگاه اول درل هردختری را می بردومن چه راحت اوراازدست داده بودم حالادیگرامکان بردمن دراین نبردکاملاً محال بود.
نزدیک غروب بودکه به داخل اتاق رفتم. بدنم دردمی کردوسرم گرگرفته بود می دانستم از شدت فشارعصبی بیمارشده ام امااهمیتی به آن ندادم آن شب تاصبح کابوس می دیدم ومرتب چندسال گذشته دربرابردیدگانم جان می گرفت ور ژه می رفتند.سه روزهمان طوردرتب سوختم اماهیچ گونه علاقه ای به زنده ماندن نداشتم دیگر از دیدن مردم که باسرمستی در کوچه وخیابان قهقهه سرمی دادند بیزاربودم. دیگرازسکوت دلگیراین اتاق همبیزاربودم. صدای ممتدزنگ خانه درمغزم می پیچیدواعصابم را بهم می ریخت از روی زمین به سختی برخاستم وکشان کشان خودم رابه در رساندم وآن راگشودم. مرزبان باچهره ای درهم و نگران پشت درایستاده بود.
- معلومه چه بلایی سرخودت آوردی؟ چیزی مصرف کردی؟
سرم باردیگربه دوران افتاد دستم را به درگرفتم تاازافتادنم جلوگیری کنم مرزبان که حالم رااین چنین دیدتقریباً فریادزد:
- گفتی خونه مستقل برات بگیرم ک ههربلایی دلت می خواد سرخودت بیاری؟ هرغلطی می خوای بکنی وکسی بهت چیزی نگه؟
به سختی خودم راکنارکشیدم وبازحمت داخل اتاق شدم مرزبان هم به دنبالم آمد وبلافاصله تاوارداتاق شد مقابل بینی اش راگرفت وگفت:
- اینجا چه خبره؟ این پنجره ها روبازکن انقدرسیگارکشیدی که خود تروخفه کردی.
مرزبان بلافاصله بعداز گفتن این سخن پنجره ها راباز کردولحظه ای بعدباردیگربه من نگریست:
- چی شده پونه اتفاقی افتاده؟
دست مرابه سرم گرفتم وفریادزدم:
- نه نه بروگمشوبرو بیرون برو وتنهام بذارم.
مرزبان به سمت من آمد واخمهایش رادرهم کشید:
- تو حالت خوب نیست صورتت ورم کرده ونگاهت دیگ هجون نداره.
با گریه گفتم:
- تورو خدا برو بذار توتنهایی خودم بمیرم.
مرزبان سرش راچندبارتکان داد:
- هان پس درست حدس زدم توقصدخودکشتن خودت روداشتی چیه دوباره دلت هوای بهمن روکرده.
سرم رامیان دستم فشردم.
- ای کاش خبرمرگ بهمن روبرا مآورده بودی! ای کاش می تونستم فرهنگ روبادستای خودم زیرخاکسترکنم!
مرزبان گیچ وسردرگم به من نگریست:
- می خوای دکتربرات خبرکنم؟
- نه بروبذارتنها باشم.
- مگه می شه توحالت خوب نیست من نمی تونم تواین شرایط تورو تنهابذارم.
صدای هق هق گریه ام بلندشد. در این شرایط همین یک نفررو کم داشتم.
تاهنگام شب مرزبان درخانه ام ماندومجبورم کردکه بعداز سه روزغذابخورم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
می دونی پونه یه مدتیه که خیلی سربه هوا شدی. تواصلاٌ قراردیروز بعدازظهرروبه یادداری؟
با انگشت شقیقه هایم را فشردم وچشمانم راروی هم گذاشتم وباناله گفتم:
- می شه مرزبان یه مدت حرفی از قراروکارنزنی؟
- آخه چرا؟
- من یه مدت نیاز به استراحت دارم.
مرزبان باردیگراخمهایش را درهم کشید وگفت:
- معلومع چراچند وقته انقدرگربه رقصونی می کنی؟
دلم نمی خواست جوابش رابدهم اماچاره ای نبود.
- ببین من با این فکرآشفته نمی تونم کار کنم.
- مگه می شه کاراهمه لنگ مونده. می دونی باکاظم کلاش راطه مون تیره شده وخسرو وبهمن از آب گل آلود ماهی گرفتن.
- کاظم کلاش غلط کرده ک هرابط روبهم زده یادش رفته اون روزهاروکه خسروتحویلش نمی گرفت وبه التماس از مامی خواست که.....
- حالا عصبانیت فایده نداره. اگه راست می گی دوباره برگردواوضاع رو روبراه کن.
- باشه بذارفکراموکنم بذارفرصت داشت هباشم.
مرزبان باعصبانیت گفت:
- چه فرصتی ؟ مگه چه خبرشده؟ ماپس فردایه مهمونی مه مخونه صفدرقاچاق دعوت داریم بایدازالان خودت روآماده کنی. همه اونجادعوتن حتی بهمن......
برای اینکه زودتر شرش راکم کندگفتم:
- باشه هرطور مایلی.
- خب فرداچکاره ای؟
- هیچی می خوام استراحت کنم مگه نمی گی برای پس فردا باید خودم روآماده کنم؟
مرزبان درحالی که از جایش برمی خاست گفت:
- باشه. پس خداحافظ.
***********
امرو بعدازگذشت چهار روز قصدا داشتم از خانه خارج شوم اگر در این مهمانی بهمن شرکت نمی کرد شایدبه هربهانه ای از رفتن شانه خالی می کردم اما امروزبه هرترتیبی بودبایدمی رفتم تاازروبروبه چشمان خیانتکارش خیره می شدم وهرچه دشنام بود نثار این همه بی رحمی اش می کردم. اوباید پاسخگوی ظلمی که درحقم کرده بودمی شد.زخمی راکه به صورتم گذاشته بود فراموش کردم. فرزندم را هم از من گرفت بازهم تحملش برایم آسانتربود اماحقیقتی که سالها ازمن پنهان مانده بود هیچ توجیهی نداشت. به سختی خودم را کنار آئینه رساندم. چهره ام بیمارگونه می نمود وصورتم رنگ همیشه رانداشت بی تفاوت از آئینه دورشدم ولباسم را پوشیدم کمتراز نیم ساعت گذشت ک هزنگ خانه به صدادرآمد. کیفم را برداشتم وازخانه خارج شدم. راننده مرزبان به دنبالم آمد هبود. درطول مسیرتوجه ای به خیابان نداشتم وتمام مدت درفکرورویای زمان بودم. چهره اوحتی برای ثانیه ای رهایم نمی کرد. اتومبیل درکناردربزرگی متوقف شدبلافاصله در رابازکرده واز اتومبیل خارج شدم اماسرگیجه بازهم به سراغم آمد. چشمانم رالحظه ای بستم وباردیگرشروع به حرکت کردم. لحظه ای بعد در برروی پاشنه چرخید ومن واردساختمان بزرگی شدم که در این مدت کمترازاین گونه ساختمان هادیده بودم. ساختمان بزرگی از مرمرهای سفید براق ولوسترهای بلندی که تابه حال نظیرآنها راندیده بودم. هنوزدربهت فرورفته بودم که مرزبان به همراه صفدربه نزدیک من آمدند.
- سلام چقدر دیرکردی؟
هنوزجواب مرزبان رانداده بودم که صفدر قدمی جلوگذاشت وتعظیم بلندبالایی کردوگفت:
- خوش اومدید پونه خانم. باورودتون بوی معطر پونه وحشی درفضا پیچید.
صدای قهقهه ای بازهم مانع شد به خوش آمدگویی صفدر جوابی دهم به سمت صدابرگشتم بهمن فقط چندقدم بامن فاصله داشت.
- چه تشبیه زیبایی. پونه وحشی. مرحبا این زیباتریم تشبیهی بودکه تابه حال شنیده بودم.
بادیدن بهمن زخم کهنه ام باردیگرسرباز کردازجسارت وپررویی اوبه جنون کشیده می شدم. اوحتی زمانی که باقساوت مرازاخانه اش بیرون انداخت حاضرنشدحقیقت رابه من بگوید. اوحاضربودمن درخون خودبغلتم ویاطعمه گرگهای گرسنه شوم اما درکنارزمان زندگی نکنم. باتمام تنفراز اوچشم برگرداندم اوکه تمام انزجارم را ازنگاهم خوانده بودباتعجب به روبروی من آمد. بدون این که به او بنگرم به سختی لب گشودم وگفتم:
- منم از این که درکنار شما ودراین مهمانی باشکوه هستم خوشحالم. صفدرقاچاق لبخندی زدو روبه پیش خدمتی که ازمهمانان پذیرایی می کردگفت:
- از خانم پذیرایی کنید.
باسرتشکرکوتاه کردم واوبرای خوش آمدگویی به سایرمهمانان ازمن دورشد. مرزبان نظری به بهمن که همچنان به من می نگریست انداخت وگفت:
- می خوای باهم بریم؟
سرم را به معنی نفی تکان دادم اوهم آرام از کنارم دورشد. بهمن که فرصت رامناسب دید بالبخندی به سمت من آمد:
- فکر می کردم مدتهاست اون شب روفراموش کردی؟ عزیزم من حال خوشی نداشتم خودت می دونی هرزمانی که ریاده روی می کنم.....تو ه ممقصربودی تواون شرایط نباید تحریکم می کردی.
بی توجه به گفته او از کنارش دورشدم. فرهنگ درکناردیوار ایستاده بود وبادودخترکه آنها را قبلاً ندیده بودم حرفمیزد. بادیدن من که به آن سومی رفتم سخنش راناتمام گذاشت وازآنها دورشدودرکنارمن که حالادیگرکنارپله هایی که به طبقه بالامی رفت ایستاده بودم ایستاد وبالبخندگفت:
- سلام حالت چطوره؟
بدون این که به اوبنگرم به روبروخیره شدم. حتی دیگر توان این را نداشتم که با آنها بحث کنم ویاعلت این همه بی رحمی را بپرسم.می دانستم که آنها کاری جزتوجیه نمی کنند. ازآمدنم پشیمان بودم وباخودمی گفتم که ای کاش درخانه مانده بودم وبازهم فرصتی برای فکرکردن به صورت زیبای زمان داشتم. فرهنگ که هنوز پاسخ سئوالش را نشنیده بود بابهت به صورتم خیره شدوگفت:
- چی شده من کاربدی کردم؟
خندیدم خنده ای که ازسربغض بودمی خواستم فریادبزنم که نه تواصلاً کاربدی نکرده ای فقط چهارسال از بهترین
روزهای عمرم رابه بازی گرفتی وکاری کردی که روی بازگشت به خانه و پیش محبوبم را نداشته باشم.
- چیه چرا می خندی ؟ نکنه دوباره بهمن اذیتت کرده وتودق دلیش روسرمن درمی یاری؟
بی توجه به سخنهای اوبه آن طرف سالن رفتم. سالن حسابی شلوغ بود ودود سیگارها فضا را پرکرده بود خست هبودم وازحضوردرآن محیط بسیارناراضی.
- چیه پونه چرا انقدردلخوری؟
نظری به مهتاب سوگلی صفدرانداختم وبابی حوصلگی شانه هایم را بالاانداختم وگفتم:
- یه کم کسالت دارم.
- آهان از رنگ پریده صورتت مشخصه که حال خوشی نداری. می خوای باهم توباغ قدم بزنیم تاکمی هوای تازه تنفس کنی؟
به دری که اواشاره می کردنگریستم وگفتم:
- نه ممنون خودم می رم شما از مهموناتون پذیرایی کنید.
مهتاب بارضایت سرش راتکان داد وازمن دورشد نظری به اطراف انداختم کسی توجه اش به من نبود بلافاصله ازسالن خارج شدم ودرکمال تعجب به بهشت روی زمین خیره شدم. لحظه ای دلم گرفت من ومادرم سالها درچه خانه ای زندگی می کردیم وحسرت یک شب سیرخوابیدن را داشتیم اما کمی آن طرفتراشخاصی در این ثروت بی حدواندازه غرق بودند وشاید حتی معنی فقر راهم نمی دانستند، شایدباورنکنند که عده ای کمی آن طرفتر حتی گلیمی برای پهن کردن درزیرپاهایشان ندارند. همین طورقدم زنان به انتهای باغ می رفتم بوی گلهای داخل باغ مشامم را عطرآگین می کردوخواب ورخوت را به چشمانم هدایت می کرد. کنارگلها در لبه باغچه نشستم وبه سنگهای بزرگ وکوچکی که خیابان بیباغچه هاراتشکیل داده بودخیره شدم.
- چرااینجا اومدی ؟ ازحضوردرجمع فراری شدی؟
بدون این که به بهمن بنگرم به گل رزی که روبرویم قرارداشت خیره شدم.
- خب چرانمی گی من چکارکردم که دوباره......می دونی من عاشق همین رفتارتوهستم بادست می زنی وباپاپیش می کشی. خب حداقل بگواین عقوبت کدوم کارنکرده منه که باید باسکوت توروبروبشم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل هشتم- 2
باصدایی که خودم می دانستم چقدرخفه است گفتم:
- برو بذارتنها باشم.
بهمن باخوشحالی خودش راروبروی من رساند ومقابلم روی سنگفرش باغ نشست.
-خب حالا که زبون بازکردی بگو من چکار.....
- بذارتنها باشم من به تنهایی نیاز دارم.
بهمن به اعتراض گفت:
- پس چرا اومدی؟ خودت خوبی میدونستی درچنین مهمونی ای جایی برای تنهایی وخلوت نیست.
باصدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:
- اومده بودم توروببینم.
- منو؟
- آره تووفرهنگ رو. اومده بودم توچشماتون زل بزنم وبگم که چقدر از ته قلب از هردوتون بیزارم. بگم که حتی مرگ هم نیم تونه دزه ای ازنفرتم روبه شماکم کنه. بگم که ای کاش همون روزمرده بودم. همون روزکه این نشون رو روی صورتم گذاشتی ای کاش روی قلبم تیزیت رومی کشیدی که الان این چنین حسرت عمررفته رونخورم.
- تومعلومه چت شده؟ زده به سرت؟
قطره اشکی ازچشمانم پائین چکیدبی توجه به آن هنوز به روبروخیره بودم وگفتم:
- بهمن چرا بامن این کاروکردی ؟ چرا تااین حدبااحساسم بازی کردی؟ می دونی تواون روزهایی که تازه پیشت اومده بودم وتا زمانی که این یادگاری رو روی صورتم نذاشته بودی باورکرده بودم که دوستم داری! می دونی قبلاً این حرف روبهت نزده بودم اما منم کم کم بهت علاقه مند شده بودم وحس می کردم می تونم درکنارت خوشبخت بشم هرچند بامردی که در رویاهایم بودفاصله زیادی داشتی امابا این حال بهت دل باخته بودم اما الان می فهمم که پونه چقدر احمق وساده دل بود. توهیچ وقت به من علاقه.......
بهمن اخمهایشرا درهم کشیدوگفت:
- تواشتباه می کنی. خیلی هم زیاد. توتنهازنی بودی که بعدازسالهاقلبم رافتح کردی اما خودت نخواستی فاتح این قلب بمونی توبا بچه بازیهات منو.......
- تمومش کن بهم نالان دیگ هجایی برای حاشا نیست. من ساده بودم وبازی تو وفرهنگ روخوردم. هردوی شماازسادگی من سوءاستفاده کردید وبه من خندید.
- چرا همچین فکری می کنی؟
از کنارباغچه بلندشدم وشروع به حرکت کردم بهم نهم از جاپریدوچندقدم بلندبه سمت من برداشت.
- می دونی این آروم حرف زدنت بیشتر منو می ترسونه توکه تادیروزمثل یه ماده گرگ به من حمله می کردی ودندونای تیزت رونشونم می دادی. تادیوزازاین که روزی توسط تودریده بشم خواب به چشمم راه نداشت چطور شد که یک شبه این همه تغییرکردی؟
- بهم نمن تادیروزتایان حدازتومتنفرنبودم. تادیروز می خواستم انتقام جراحاتی روکه به جسمم زدی ازت بگیرم ولی امروزمی خوام انتقام جراحتی روکه به قلبم زدی بگیرم. جراحتی که دیگه بهبود پیدانمی کنه ومن تالحظه آخرعمرم بایدبسوزم وچاره ای جزتحمل نداشته باشم.
- آخه بگو راجع به چی صحبت می کنی؟
آهسته گفتم:
- زمان.
برجاخشکش زد وپریدگی رنگ صورتش به خوبی مشهود بود.
- پس چرا سکوت کردی؟
- من، من بی تقصیربودم. من نمی دونستم یعنی چی بگم دوستت داشتم.....
مقابل صورتم را گرفتم وشروع به دویدن کردم اشکهایم بی محابا از گونه هایم پائین می چکیدند این چندروزبارها باخودم آرزوکرده بودم که اوهمه چیزرا انکارکند ومن فقط ذره ای امید داشته باشم ک هاین چندسال قصدفریبم رانداشته اند اما حالا دیگرزیراین بارخردشده بودم حالاکه می دانستم ک ههیچ عشقی در میان نبوده وم نفقط برآورده کننده امیال جسمانی بهمن بوده ام نه عشقش.
می دویدم بی آن که توجهی به پشت سرم داشته باشم. صدای بهمن به گوشم می رسید، لحظه ای بعد به من نزدیک شدوبازوی دست چپم راگرفت. باتمام نفرتم به سمتش چرخیدم ومثل حیوانی وحشی به سویش هجوم بردم.
- دستم رو ول کن، کثافت!
بهمن بازویم را به شدت می فشرد ومن با تمام انزجارم به سینه اش می کوبیدم.
- بروبمیر. بهمن، بروبمیر. بخداقسم اگه مرگت روجلوی چشمام ببینم لبخند می زنم این احساس اولین باره ک هبه سراغم اومده اما مطمئن باش تا لحظه آخرزندگیم همراهم خواهدبود.
بهمن باسماجت فریادزد:
- گوش کن .یه لحظه به حرفام گوش کن.
ازآن همه قدرتی که دردستانم به وجودآمده بود درعجب بودم. دستانم چون دوگرزآهنی شده بود وچشمانم داشت از شدت خشم بیرون می زد.
- خفه شوکه شنیدن صدات بیشتر عذابم می ده. بروگمشو. بروباهمون امثال فیروزه زندگی کن که لیاقتت کسی بهترازاونا نیست. ولم کن آشغال نذار بیشترازاین ازخودم که یه روزبهت دل بسته بودم متنفربشم. پونه چقدرتوپستی! چقدر توکثیفی ک هیه زمانی بهمن گوشه ای از فکرت رواشغال کرده بود. یه روزی دوست داشتی بچه این آدم کثیف روبزرگ کنی .خوشحالم بهمن خوشحالم که نطفه کثیف تودروجود من شکل نگرفت وگرنه درچنین روزی بادستهای خودم می کشتمش گفتم دستم رو ول کن.
باچنان شدتی به سینه اش کوبیدم که دستم را رها کردوباماتم به صورتم خیره ماند ومن شروع به دویدن کردم بی آن که مقصدی داشته باشم وصدای فریاد بهمن رامی شنیدم که از پشت سرم به گوش می رسید.
- دوستت دارم پونه. با همه دیوونگیهات بازم دوستت دارم.
نمی دونم کی به درورودی رسیدم نفس عمیقی کشیدم ودر راگشودم وبدون این که توجه ای به اطراف داشته باشم درحال دویدن راهی درمیان مهمانان برای خود بازکردم دیگرنگاههای تعجب آمیزآنها برایم اهمیتی نداشت. دویدم وگریستم تابه درورودی رسیدم نمی دانم آن در راهم چگونه بازکردم فقط لحظه ای بعدخود راوسط خیابان دیدم. اتومبیلی مقابل پایم توقفی سنگین کرد.
- هوی دیوونه چکارمی کنی؟
به سمت شیشه اتومبیل دویدم وبه راننده نگریستم وگفتم:
- توروخدا آقا منو به منزلم برسون هرچقدر بخوای بهت می دم.
مرد باماتم به صورت برافروخته وپراز اشک من نگریست وبعدنظری به درساختمان که حالا شلوغ شده بود انداخت. صدای مرزبان به گوشم رسید:
- صبرکن پونه چی شده؟ اون بهمن عوضی چکار......
- آقاتوروخدا منوببر.
راننده باسراشاره کردکه سوارشوم ومن هم بلافاصله درعقب را گشودم وداخل اتومبیل جستم واتومبیل شروع به حرکت کرد ومن صدای هق هق گریه ام را شنیدم. دلم نمی خواست به خانه بروم. حیران وسرگردان بودم از آن خانه وآن اتاقها هم بیزار بودم. دلم می خواست تاصبح درخیابانها چرخ می زدم وبه گذشته شومی که گذرانده بودم می اندیشیدم. راننده هم آهسته می راند وبه من این فرصت رامی داد که درسکوت خیابان فروروم. هواروبه روشنی می رفت که به خودم آمدم بیش ازچهارساعت بود که بی هدف در خیابانها حرکت می کردیم روبه راننده که هرازگاهی از داخل آئینه اتومبیل به من می نگریست انداختم وباصدای گرفته ام گفتم:
- آقا لطف کنید برید سمت خانی آباد.
راننده دور زدواتومبیل به سمت جنوب شهربه حرکت درآمد. راننده باردیگرازداخل آئینه به من نگریست وگفت:
- خانوم حالتون بهترشد؟
سرم راتکان دادم وآرام جواب دادم:
- ممنون بهترم.
- من نگران شما بودم. تقریباً تایک ساعت پیش انگارتواین دنیانبودید چنددفعه خواستم به بیمارستان برسونمتون چون ظاهراً هذیون می گفتید من خیلی نگران بودم شما همه اش گریه می کردید ونام زمان روبه زبان می آوردید ببخشید، آقا زمان شوهرشماست؟
بی اختیارباردیگربغض کردم کلمه شوهرتنم را لرزاند شاید اگرمن فریب فرهنگ رانخورده بودم الان سایه زمان به عنوان شوهر روی سرم بودوفرزندمن هم چون پسرثمین درداخل حیاط می دوید شاید الان به جای سرگردانی در خیابانهای تهران بازمان زیریک سقف درهمین خانه خانی آبادزندگی می کردم ودست نوازشگر اونوازشگر موهایم می بود.
راننده که سکوت مرا دید دیگرچیزی نگفت وبه راهش ادامه داد. عنوزآسمان روشن نشده بود که به خانی آباد رسیدیم از راننده خواستم که دیگر معطل من نشود. پولش راپرداختم وداخل کوچه سابقمان رفتم. در خانه مان هنوز بسته بود به همین خاطر به راهم ادامه دادم دلم می خواست همه خاطرات گذشته را به یادبیاورم همان روزی که از خانه گریختم ودر تاریکی هواگم شدم زمان مثل همیشه برای نجاتم آمد ومن با اودعوا کردم. آن روزپایم پیچیدواودستمالش را به دورپایم بست ازآن روزگل عشقش به طور جدی در دلم شکفت ای کاش همان روز به عشقم اعتراف کرده بودم. آسمان کم کم روشن می شداز خانه دورشده بودم به همین خاطربازگشتم. سردردعجیبی به سراغم آمده بود وامانم رامی برید.درکوچه های پرپیچ وخم وباریک شروع به حرکت کردم درآن شب کذایی از درودیواراین خانه ها هم می ترسیدم، اما امروزمی توانستم تاصبح درخیابانهای تاریک وخلوت وپراز ارازل عربده کش تهران بدون ترس بگردم. ای کاش بازهم چون آن روزها از سایه خودم هم به وحشت می افتادم وفریاد می کشیدم ای کاش بازهم بامشاهده مردمستی که تلوتلوخوران به سویم می آمد پابه فرارمی نهادم وای کاش هنوزهمان پونه پاک ومحبوب گذشته بودم.
از کوچه پس کوچه ها گذشتم وبه کوچه ها گذشتم وبه کوچه خودما نرسیدم کوچه کم کم شلوغ می شد از داخل کیفم روسری قرمزرنگ کوچکی رادرآوردم تابرای شناخته نشدن برسرکنم اما برای لحظه ای به یادآوردم که باهیبت کنونی ام کمترکسی باورمی کندکه من همان پونه خجالتی وسربه زیرهستم به همین خاطرروسری راباردیگرداخل کیفم انداختم وبه راهم ادامه دادم.
- توتیپت به اینورها نیم خوره؟ ازمابتهرونی؟
بی توجه به پسری که سرکوچه به همراه دوستانش ایستاده بود گذشتم اورانمی شناختم به هیمن علت نفسی به آسودگی کشیدم احتمال این که اوهم مراشناخته باشد بعیدمی نمودظاهراًازهمسایه های جدید بود. به سرعت داخل کوچه پیچیدم پسردیگری آهسته گفت:
- بابا این ازاون مندبالاهاست چطورجرات می کنی؟
- بابا اینم آدمه ماهم آدمیم چون یه کم ارث ومیراث از باباش بهش ارث رسیده که نباید به مافخربفروشه.
بدون توجه به او وارد کوچه شدم دعا، دعا می کردم کسی متوجه من نباشد. درخان همان چون همیشه بازبود نظری به اطراف انداختم وداخل خانه پریدم وبلافاصله دراتاق سادات خانم را بازکردم وداخل رفتم. حیاط مثل همیشه شلوغ بود مردها آماده رفتن به سرکار بودند وزنها صورت بچه هایی راک هتازه از خواب بیدارشده بودند را می شستند.نظری به دراتاقمان انداختم زمان روی سکونشسته بود وبند کفشهایش رامی بست وبه اوخیره شدم وآرزوکردم هرچه زودتر سرش رابالا بیاورد تاباردیگرآن چشمهایی راکه بارها درخواب دیده بودم ببینم. آرزویم هم بلافاصله برآورده شد. زمان سرش رابالاآورد وبه روبورنگریست اما نه، این نگاهش بانگاه چندروز پیش تفاوت زیادی داشت. اوغمگین بود ونگاهش مریض نشان می داد. اوحال خوشی نداشت واین از ظاهرش کاملاً عیان بود.
- پسرم دوباره حالت خوب نیست؟
به سوکت خانم نگریستم اوبه زمان نگاه می کرد. زمان درجواب او فقط سرش راتکان داداین بار آقاطالب گفت:
- من نیم فهمم این همه خودخوری برای چیه توالان دیگه باید فقط به فکر آینده باشی.
زمان دستش رابه پیشانی فشردواز جای بلندشد وگفت:
- منم به فکر آینده هستم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- دروغ نگورن گپریده صورتت نشون دهنده فکرمشغولته. باباتوتازه حالت خوب شده بیچاره این....
درهما نلحظه یکتا از درخارج شد. وای یکتا چقدرعوض شد هبود اوحالادیگر از تمام دخترانی که می شناختم زیباترشده بود دلم می خواست می توانستم بیرون بدوم واورا که بهترین دوست زندگی ام بود درآغوش بکشم اوراکه بعداززمان وپامچال عزیزترین کسم بود. یکتامستقیم به سمت زمان آمد وزمان درحالی که به سمت دستشویی می رفت به اوسلام کرد.
یکتاهم کنارحوض رفت ودست وصورتش را شست. زمان باردیگرچون آن روز به سمت اتاق نگریست. خودم را به سمتی دیگر کشیدم اما گویا اوباز هم مرادیده بود.به سرعت از داخل اتاق بیرون دویدم وخانه را ترک کردم اوهم به دنبالم می دوید. به سرکوچه رسیدم پسرها هنوز ایستاده بودند.
- خانوم خانوما کجافرارمی کنی؟
- توروخدا آقا جلوی اون آقا روبگیرید.
پسرچشمی بلندگفت ودرمقابل زمان قدعلم کرد. سه نفری برسرزمان ریختند ومن شروع به دویدن کردم ک هصدای زمان پایم راسست کرد.
- پونه.
بی اختیار برجای ایستادم.یعنی اوهنوزمرابه یاد داشت؟ یعنی هنوز تصویرمن از ذهنش خارج نشده بود؟
- پونه نرو. صبرکن خیلی انتظارکشیدم! سالهای طولانی.
بی اختیار اشک از دیده ام پائین چکید به پشت سرنگریستم زمان اشک می ریخت از زمان مقاومی که من می شناختم اشک ریختن بعیدمی نمود. پسرهادستانش را رهاکردندواودوزانو روی زمین افتاد وبدو ناین که نگاهش را ازروی صورت من برداردگفت:
- باورنمی کنم. این پونه است. پونه ای که بهترین سالهای عمرم روتباه کرد. چقدرسخت بود. چقدرانتظارت روکشیدم.
اشک سرکش وبی پروا ازدیده ام پائین می چکید .یکتاه مسرکوچه رسیده بود وباچشمانی متعجب ودهانی نیمه بازبه من می نگریست.
زمان به پشت سرنگریست وگفت:
- ببین یکتا این پونه اس. دیدی گفتم یه روزی برمی گرده.
زمان باردیگر به من نگریست واخمهایش را درهم کشید ودرهمان حال گفت:
- کجابودی؟ 10 ساله که نیستی! شایدهم 20 ساله نمی دونم اما نبودی وچه روزهایی برم نگذشت تو، تو......
- چرانمی گی این همه مدت کجابودی؟
اشک روی صورتم را پاک کردم وبا هق هق گفتم:
- جهنم ، جهنم بودم. ازجای سوختگی روی صورتم وبدنم نمی فهمی ؟
- اما تو، توحالت خوبه. آدم توجهن می سوزه وازبین می ره اما توحالت خیلی خوبه خیلی بهترازمن. فکرمی کردم اگه یه روز ببینمت توهم مثل من داغون شدی.
- ظاهرم رونگاه نکن قلبم تیک تیکه اس.
- ام اوقتی قلب من تیکه تیکه شد صورتم بهم ریخت نگاه کن ببین موهام چه قدرسفیدشده این صدااین چشمها واین صورت همون صورت زمان گذشته است؟ من حتی چندسال زنده نبودم. اماتومثل این که تواین چندسال زندگی می کردی.
تمام اطرافم ازمردم پرشده بودهمه باهم نام مرابازگومی کردندوآنهایی که آن زمان بودند برای همسایه های جدید وقایع آن روز راتعریف می کردند یکتا که تازه از شوک بیرون آمده بودبدون گفتن کلامی به سمت من دوید ومرادرآغوش فشردقلبم فشرده شداومراپذیرفته بود.
- وای پونه خدامی دونه چقدر دلتنگت بودم .می گفتم شاید خدایی ناکرده تورو......نه نه اما من اطمینان داشتم اگرزنده باشی برمی گردی.
چشمانم رامه فراگرفته بودوبه سختی اطراف رامی دیدم قطرات اشکی راکه ازچشمانم پائین چکیددیدم رابهترساخت مادرم درکنارپامچال ایستاده بودوباصورت هراسان وچشمانی که ناباوری درآن موج می زد به صورت من می نگریست. یکتا را ازآغوشم کناردادم وقدمی به سوی مادرم برداشتم دلم می خواست اوراهم به سینه ام بچسبانم تابلکه ذره ای از آتشی که در دلم افروخته شده بودفروکش کند. آرزو کردم اومرادرآغوشش بپذیرد وآن وقت دیگربرای همیشه درکنارش درهمان اتاق نموروکوچک می ماندم وبرای همیشه از بهمن وبقیه لجنهایی که زندگی ام را به لجن کشیده بودند دورمی شدم. باردیگر قدمی به جلوبرداشتم اما مادرکه تازه ازبهت خارج شده بود به سمت من خیزبرداشت وصورتم را زیرمشت ولگد گرفت. دست مراحائل صورتم کردم. دردمشتهاکمترشدامادردناسزاهای مادربرآتش دلم افزود.
- دختره بدکاره چرا اومدی؟ اومدی که بیشتر ازقبل روسیاهم کنی؟ تازه اسمت ازسرزبونا برداشته شده بودچهارسال سعی کردم به مردم بفهمونم که تومردی وجنازه متعفنت هم به دست مانرسیده حالااومدی که چه چیزی روثابت کنی. اومدی که .....دوسال از اینجا فراریم دادی بعدازدوسال که اومدم بازهم نمی تونستم نگاههای مردم روتحمل کنم تو، توبه خاطرزندگی کثیف خودت همه ماروبه لجن کشوندی بیچاره زمان که عاشق توآدم......
مشت ولگدمادر برسروصورتم می خورد می دانستم بینی ام خون می آید وآثارکبودی بربدنم نشسته است. اما کسی نبودکه اززیراین الفاظ رکیک ودرد آور نجاتم دهد. نمی دانم چرا دردمشت ولگد مامان کم شد چشمانم راباز کردم وبه بالانگریستم زمان دست مادر رادر دست گرفته بود. مادربه صورت زمان باعشق نگریست وگفت:
- پسرم تودیوونه ای . خودت رو برای این عفریته از بین نبر. من دخترخودم روبهترازتومی شناسم این دخترلیاقت این همه فداکاری تورونداره. این فقط دنیال هواوهوس خودشه وبس.
به صورت زمان نگریستم اشک بی محابا از دیده اش پائین می چکید اوراست می گفت صورتش سالها پیرشد هبود وآثار زجروشکنجه برجای جای صورتش به وضوح دیده می شد.
- توروخدا مامان به خاطر من از پونه بگذر.
صدای پامچال به گوشم رسید:
- مامان بیا بریم زمان راست می گه اون حتی لیاقت کتک خوردنم نداره توخون خودت روبه خاطراین آدم........
اما سخنش را ادامه نداد. همان طور که روی زمین دوزانونشسته بودم صورتم رامیان دستانم فشردم وباتمام وجود ضجه زدم سخنان آخر پمچال مرابه مرزجنون می کشید اوبه همین راحتی مرا به ورطه فراموشی سپرد هبود وحتی حاضرنبوددست مادرش به بدن نجس من برخوردکند.
دیگر هیچ چیزبرایم اهمیت نداشت حتی زنده ماندن.
ازروی زمین برخاستم زمان به صورتم خیره شده بود. یکتا هم اشک می ریخت از مادروپامچال هم خبری نبود ودوروبرم پربود ازآدمهایی که چهره آنها درخاطرم نمی گنجید دیگر اینجا جای من نبود. مادروپامچال به من فهمانده بودند که حضورم بیشتر باعث ننگ وخواری اشان می شود وترجیح می دادند نام یک مرده رایک عمریدک بکشند. حیران وسرگردان به زمان نگریستم اوچقدر پژمرده بوددیگرطاقت ایستادن نداشتم بایدمی گریختم حتی ازاوکه همه زندگی ام بود. شروع به دویدن کردم. صدای زمان درگوشم می پیچید:
- پونه، پونه.
اما دیگر صدای اوهم اهمیتی نداشتباید می رفتم وکاری راک هقبلاً عالیه وخواهرش انجام داده بودند بعداز مدتها تاخیرانجام می دادم. باید می رفتم تا این بار فقط به یاد زمان وبرای خشنودی اوجام زهررا بنوشم. نیم دانم چگونه به خانه رسیدم فقط زمانی که خودرا پشت درهای بست هاتاق دیدم نفس راحتی کشیدم. من گریخته بودم از جائی که زمانی به آنها تعلق داشتم، ازکسانی گریخت هبودم ک هزمانی همه کسم بودند. من گریخت هبودم برای همیشه وقادرنبودم باردیگربه آنجا قدم بگذارم. پامچال مرااز خواب طولانی که سالهادرآن فرورفته بودم بیدارکردخواب زمستانی که بیش از چهارسال به طول انجامید امابالاخره بیدارشدم باتلنگری که پامچال به احساسم زد نه بامشت ولگدی که مادر به دریچه قلبم کوبید. حالا فهمیده بودم که دراین چند سال چقدرازآنها ومحیط پاک وعاری از گناهی که زمانی خانه ام محسوب می شد فاصله گرفته ام. به آنها حق می دادم چون سالها با بی آبرویی ای که من برایشان به وجودآورده بودم سربه زیراز خانه خارج می شدند سالها هم هبه چشم بدبه خواهرم هم نگریسته بودند واوآینده دخترش را هم درخطر می دید. ساعتها دراتاق راه می رفتم وباخودم حرف می زدم .آنقدرخواروزبون شد هبودم که حتی لایق کتک خوردن هم نبودم. پس چه شدپونه؟ مگربهمن نمی گفت که من بی نظیرترین دخترشهرهستم؟ مگرمرزبان نگفته بودکه من زیباترین ودست نیافتنی ترین موجودی هستم که تابه حال درعمرش دیده؟ پس چه شده؟ من کجاهستم؟ پس چراحتی این پاپتیهای شکم خالی هم مرا به رسمیت نمی پذیرند؟ پس چراهمین به قول آنها گداگشنها حتی مرالایق دشنام دادن هم نیم دانستند پس کجارفت آن همه قدرت آن همه شوکت وآن همه....؟ ای کاش هنوز محبوب قلب همین پاپتیها بودم نه معشوقه مایه دارترین سرمایه داران تهران، ن هبازیچه دستبهمن وامثال او....ای کاش زمان سیلی به گوشم می نواخت آن وقت برای همیشه جای سیلی اش را پاس می داشتم وازعشقش جان می دادم. ای کاش به خاطر ظلمی که درحقش کردم به من دشنام می گفت. اما آن نگاه سراسرحسرت اون جان ودلم رابه آتش کشید. سرگردان به دنبال شیشه قرصهایم می گشتم که زنگ در به صدادرآمد. سرم سوت می کشید واعصابم بهم ریخته بود. به سمت حیاط دویدم احتمال می رفت پشت درمرزبان باشد نگاهی به آسمان کردم آسمان کاملاً تاریک شده بود ومن متوجه گذر زمان نشده وبودم. باصدایی که بیشتربه فریاد می ماند گفتم:
- بله؟ کیه؟
صدایی نشنیدم باردیگرفریاد زدم:
- لال شدی؟ گفتم کیه؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- خانم پونه چندلحظه در رابازکنید.
صدای ناآشنایی بودبی توجه قصد داشتم به داخل اتاق برگردم که باردیگرصدایش راشنیدم:
- خانم پونه پیغامی از جانب یکتاخانم دارم.
سراسیمه به سمت دردویدم علت این همه آشفتگی را نمی دانستم اما نام یکتالرزه به وجودم انداخته بود نفهمیدم چگونه داخل حیاط پریدم ودر راگشودم پسرموتورسواری روبروی در روی موتورش نشست هبود باتعجب به صورت ناآشنای اودیده دوختم. اوکه مرامنتظردید از روی موتوبرخاست وبه سمت درآمدوگفت:
- خانوم از یکتاخانم پیغام آوردم می شه بامن بیائید؟
اخمهایم رادرهم کشیدم وگفتم:
- بروآقا مزاحم نشو.
- نه خانم من مزاحم نیستم. راستش ، راستش .....من.....
- چراحرفت روبریده، بریده می گی یک کلام ختم کلام بگوچی شده؟
- هیچی فقط من .......چی بگم......
خواستم واردخانه شوم که بادست در راگرفت. به شدت به عقب برگشتم ودرچشمانش خیره شدم.
- اگه دیوونه ای مراجعه کن به دیوونه خونه من جایی برای امثال تو، توخونه ام ندارم.
- نه خانم من مزاحم نیستم یکتاخانم گفت که.....
- من دیگه نمی تونم به حرف شما گوش بدم اصلاً یکتا خانم شما ازکجاآدرس منزل منوداشت.
- من صبح شماروباموتورتعقیب کردم شماحال خوشی نداشتید ومتوجه حضورمن نشدید.
- کی به شما اجازه دادکه منو........
- نه خواهش می کنم عصبی نشید من ازدوستان زمان هستم هرچنداون تمایلی به.....من اومدم شمارودرجریان بیماری زمان بذارم یعنی یکتاخانم خواست که بیام سراغتون زمان دوباره به حال وروزگذشته اش دچارشده صبح مجبورشدیم بیمارستان بستریش کنیم حالش خیلی بده یکتاخانم معتقدبود شاید حضورشماکمی به سلامت اون کمک کنه.
دستپاچه پرسیدم:
- حالا کجاست؟
- بیمارستان......
نفهمیدم چگونه در رابستم وبااوهمراه شدم خیلی زود به بیمارستان رسیدیم پله ها را دوتایکی بالارفتم وخود مرا به بخش مراقبتهای ویژه رساندم. یکتاآنجا روی نیمکتی نشسته بودوسرش را به زیرانداخته بود. باگامهایی نامطمئن به سویش قدم برداشتم. کاملاً نزدیک اوشده بودم که سربالاآورد وباچشمانی مرطوب به من نگریست.
- بالاخره اومدی؟
فقط به اونگاه کردم وسکوت کردم اوهنوز مانند گذشته صبوروآرام بودونگاهش دوستانه به نظرمی رسید.
- اوناهاش تواون اتاقه.
با اشاره دست اوبه سمت اتاق رفتم واز پشت شیشه به داخل نگریستم. زمان به آن قامت بلند چه معصومانه روی تخت خفته بود ولوله هایی به بینی اش نصب شده بود. بی اختیاردستهایم را روی شیشه گذاشتم وبه صورت اوخیره شدم. کجابودآن صورت مردانه وجدی که تن هرجوان مزاحمی رابه لرزه درمی آورد؟ حالاچقدراین صورت خسته به نظر می رسید. صدیا یکتا باردیگربه گوشم رسید:
- خانم پرستاراومد می شه بره پیشش.
- به نظرشما لازمه؟ آخه تازه خوابیده.
- آره خواهش می کنم خانم. من می دونم دیدن پونه حالش روبهترمی کنه.
به سمت خانم پرستار نگریستم واوازنگاهم التماسن را خواند لحظه ای بعدسرش راتکان دادوگفت:
- فقط طولانی نشه مریض گنجایش زیادی نداره.
- حتماً. حتماً.
بدون این که به یکتابنگرم بلافاصله وارداتاق شدم حضورزمان دراین اتاق وردآن لباس سبزچقدر دردآوربود! اماهرچه بودخوشحال بودم که اورابیرون از گودالی پرازخاک می دیدم. آرام به نزدیک تختش رفتم پاهایم توان حرکت نداشت اما به سختی خودم را به اورساندم وبالای سرش ایستادم ودست مراروی دستش که سوزن سرم داخل آن فرورفته بودکشیدم.
- زمان، زمان....صدام رومی شنوی؟ می دونم که خیلی دیره خیلی دیرتراز اونی که فکرش روکنی اما دلم می خوادبالاخره بهت بگم که یه زمونی عشقم بودی؟ من سالهادرکنار دیگرا نبودم اماقلبم فقط وفقط به عشق تومی تپید. می دونی اون شب دلم می خواست به همه چیزاعتراف کنم اون شبی که دستمالت روبه جای قلبت به پام بستی. اون شب می خواستم اعتراف کنم ک هدل به چشمهای مهربون وعسلی رنگت باختم می خواستم بگم بکه یه رذل پست توزندگیم ریشه دونده وسعی داره شاخ وبرگم رو بخشکونه، می خواستم ازت کمک بخوام! ازت بخوام که زیربال وپرت پناهم بدی اما، اما خیلی دیربود. این غرورلعنتی نذاشت حرف بزنم! توهم
- نذاشتی یادته؟ چندبارسعی کردم اماتوازمن دلخوربودی منم نتونستم خودم رو......کاش کوچیک کرد هبودم! ای کاش همون روزبه پاهات می افتادم وعذرمی خواستم وتومنوبه خاطرهمه بی رحمی هایی که درحقت کردم می بخشیدی. خیلی سعی کردم اما نشد. حتی به اون پست رذل هم گفتم که دیگه دوستش ندارم. می دونی زمان به خدابچگی کردم وگول حرفای رنگینش روخوردم آخه خیلی تنهابودم! خیلی سال بودکه تنهابودم. اون پست فطرت توتنهایی من واردشد وتنهائیم روپرکرد!ای کاش چندماه زودتراومده بودی!ای کاش زودترمی فهمدم اون زمانی که پامچال انقدرازش تعریف می کنه چقدرماهه....ای کاش این همه مدت......وای زمان چشما ت روبازکن نذاربیش ازاین...من تازه توروپیداکردم نذارناامید ازاین اتاق بیرون برم بذاربرای یک بارهم شده به خودم ببالم که.....
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- پونه.
به لبهای خشکی زده زمان نگریستم اومرا صدا زده بود آرام آرام چشمهایش گشوده می شد. دستش رامحکم دردستانم فشردم وگفتم:
- بلندشو، پونه بدبخت توبه دیدنت اومده.
زمان چشمانش رازاهم گشودوبه سمت من نگریست وقطره اشکی ازگوشه چشمش آرام آرام پائین چکید:
- پونه تویی یادوباره مثل همیشه خواب می بینم؟
به صورتش نزدیک ترشدم وگفتم:
- نه منم، پونه به دیدنت اومده.
- نیم دونم هنوز خوابم یه نه ام ایه لحظه صدات روشنیدم صدایی که مثل اون وقتها.....تویه رویایی؟
زمان چشمهایش رابست وباردیگرازهم گشود.
- توکی اومدی؟
- همین الان.
- پیشم می مونی.
- آره حتماً.
زمان بازچشمانش رابست وباردیگر به خواب فرورفت. به سمت پنجره نگریست یکتا آنجا نبود. همان جاکنارتخت نشستم وتاصبح پلک روی هم نگذاشتم. صبح شده بود وآسمان کاملاً روشن وآفتابی بودکه دکتربرای عیادت زمان آمد وخوشحال به من نگریست وگفت: ((که حالش نسبت به دیروزخیلی بهتراست واگرهمین طور روبه بهبودی برودفردا یا پس فردامی تواند مرخص شود.))
ازاین که خبرسلامتیش رامی شنیدم برخودم می بالیدم اما حالادیگرجایم ن آنجا نبود باید می رفتم واجازه می دادم اویادوخاطره مراازصفحه سفیدذهنش پاک کند تابتواند سلامت زندگی کند اودرکنار من به جنون کشیده می شد. می دانم شاید مرامی پذیرفت امابعدازمدتی از پادرمی آمد فکروخیال، اوراکه همیشه مردی تعصبی وباغیرت بودیک عمررهانمی ساخت ومن می دانستم عشقم درکناراودردلش روزبه روزکم رنگ ترخواهدشد پس باید قبل از این که اومی خواست برای همیشه می رفتم وبه این زندگی ننگ آورخاتمه می دادم. آخرین نگاه رابه صورتش انداختم واتاق راترک کردم. باکمال تعجب دیدم که یکتاروی نیمکت سفیرنگ به خواب رفته گویا اوهم تاصبح به انتظارنشسته بود. از کنارنیکمت به آرامی گذشتم اما دلم طاقت نیاورد وبوسه ای نرم روی گونه اش نهادم قصدرفتن داشتم که اوچون اسپندازجاپریدوبه من نگریست:
- کجامی روی؟
- بایدبرم.
- اما زمان بی تودووم نمی یاره اون به تواحتیاج داره.
خنده تلخی کردم وگفتم:
- نه تواشتباه می کنی. زمان درکنارمن دوام نمی یاره اون انقدربی گناه ومعصومه که.......
- اما یه عاشم هست.
خندیدم نده تلخی بود وتلخ ترازآن حرفی بود ک هیکتازد.
- یه عاشق جگرسوخته که جگرش ازدرد تکه تکه شده .کمکش کن پونه توبایداونو نجات بدی.
یکتارادرآغوش کشیدم وصورتش را بوسیدم چون چندروزگذشته اشکم سرازیرشد:
- یکتا ازخداکه پنهون نیست از توهم چه پنهون من دیگ هاون پونه نجیب و پاک گذشته نیستم من نیم تونم گذشته ننگینی روکه پشت سرگذاشتم فراموش کنم. اگرهم بخوام کحاله ک هامکان پذیربشه آخه اون روزهای پرازنجاست منوآلوده کرده به حدمرگ آلوده شدم لیاقت زمان این زندگی پرازنکبت نیست.
- اما اون تورودوست داره.
یکتارراازخودجداکردم وبه صورتش نگریستم چقدرمهربان بود مثل همیشه.
- عزیزم خودت می دونی که زمان....نه نه نمی تونم زندگی اونو تباه کنم تاهمه یک عمرباانگشت نشونش بدن وبگن این بودکه کلاه قرمزی روی سرش گذاشت.
یکتاگریست ودستم رامحکم دردستش فشرد:
- آخه اون می میره!
سرم را ازروی تاسف تکان دادم وگفتم:
- خیلی زود فراموش می کنه. من اشتباه کردم که اومدم اماقول می دم دیگ هحتی رنگ سایه ام هم برجا نمونه که اونو یادپونه سالهای دوربندازه پونه برای همیشه براش می میره. دست یکتا را رهاکردم وشروع به حرکت کردم صدای یکتاپشت سرم به گوش می رسید:
- پونه نرویه فرصتی بهش بده.
بدون این که توجه ای به سخنان اوداشته باشم بیمارستان راترک کردم. درطول مسیرخیلی به گفته های اوفکرکردم اما بهترین راه حل همان بودکه خودم درنظرگرفتم اماقبل ازهرکاری دلم می خواست دفترخاطراتم را برای آخرین بارمرورکنم. به محض این که به خانه رسیدم لیوانی برداشتم ومقدارزیادی قرص درآن حل کردم دلم می خواست به آخرداستان زندگی ام که می رسیدم لیوان مرگ راسرمی کشیدم ومرگ راباآغوش بازمی پذیرفتم. چقدرداستان زندگی ام غمگین بوداز ابتدا اشک ریختم ازهمان زمانی که مادرم متولدشد وبعدآشنایی اش باپدرپامچال .سرنوشت من چنین رقم خورده بود که حسرت بایددرجای جای زندگی ام نقش اول رابازی می کرد. خواندن دفترم دوروز طول کشید شایدهم سه روزشد چقدرطولانی وخست هکننده بود. دلم می خواست دفتر راپاره کنم که باخودم اوراه مراهی گورستان کنم. لیوان راسرکشیدم وکلمات آخرراداخل دفترنوشتم. وداع ای زندگی نکبت بار.
وداع ای شب وروزیکنواخت وسرد.
وداع ای خوشیدهمیشه سوزان.
وداع ای زندگی مسخره. وداع ای......
یکتا که به انتهای دفتررسید اشک روی صورتش راپاک کردوبه کنارپنجره رفت آسمان روبه روشنایی می رفت وصدای اذان صبح ازگلدسته های مسجدبه گوشمی رسید. به آسمان نگریست چندستاره به چشم می خوردند. گریست، تادلش می خواست گریست. چکارمی توانست انجام دهد جزاین که کمک کندتاپونه هم آن روزهای تلخ رافراموش کندوبه زندگی بازمان بیندیشیداما مگرمی شد؟ پس خودش کجای داستان قرارداشت؟ پونه کجابود تا روزهای شکنجه آوری را که اوگذرانده بود به نگارش درآورد؟ روزهایی ک هزمان درتب فراغ پونه می سوخت وکارش بارها به بیمارستان کشیده شد. آن روزها که زمان چون مجمسه ای بی جان ساعتها به روبرو خیره می شدوباخود حرف می زد. آ نشب هایی که به ناگاه صدای فریادوفغان زمان بلند می شدوازدیگران کمک می خواست ک هبه پونه کمک کنند واورا ازچنگال فرهنگ برهانند. آن روزهایی که تاصبح تب می کردوهذیان می گفت وصبح ساعتها به دیوارخیره می شد ویایک ماهی که سکوت کردوحتی یک کلمه حرف نزد! زمان روزهای بدی راگذرانده بودودراین روزها وساعتهای تلخ چه کسی جزاوبودکه پابه پای زمان بیاید وکمک کند که اوهجران پونه را از یادببرد. اوبودکه زمان نیمه جون راباردیگر برسرعقل آورد وکمک کردبعدازسه سال بازندگی آشتی کند. اوبود که به اوفهماند بعدازمرگ پونه زندگی پایان نیافته وبایداوهم زندگی کندوزندگی رادست بدارد. اوبود که سه سال از بهترین روزهای عمرش رابهپای سلامت زمان می گذاشت اماحالا که راه راهموارساخته بودباید می رفت وادامه آن رابه پونه می سپرد. گریست باخودگریست امامی دانست آنقدرعاشق است که حاضراست ازعشقش به خاطرخودش بگذرد.زمان دراین دنیابیش ازهرچیزی برایش عزیزبود، می دانست باورود پونه به زندگی زمان تمام رشته هایش پنبه خواهد شد وحال زمان چون سه سال گذشته روبه وخامت خواهدگذاشت بایدزما نرانجات می دادبه هرقیمتی بودحتی به قیمت از دست دادن عشقش . اومی دانست دراین یک سالی که بازمان نامزد شده بودبارها کابوس بازگشت پونه رادیده بود. شبهازمانی که زمان در خواب نام پونه را برزبا نیم آورد دلش لرزیده بود امابازهم صبرکرده بودتابلکه روزی نام خودش هنگام خواب از زبان زمان خارج شود هرچندمی دانست این آرزویی محال است. هرچند بارها زمان به اوابراز علاقه ومحبت کرده بوداما اونگاههای سابق زمان به پونه راازیادنبرده بود. اوآن روزها نگاههای زمان رادرخاطرش حک می کرد. ازآن روزکه پونه به اوگفته بودکه به پسردیگری دلباخته وحاضراست زمان راترغیب به خواستگاری از اوکند دلش فروریخته بود. اوعاشق شده بودعاشق زمانی که عاشق پونه بود. اوهم سالهادرعشق سوخته بود اماسوختن اودردناکتربودزیرامی دیدعشقش درآتش عشق دیگری می سوزد درحالی که پونه باکسی که دوستش داشت گریخته بود. هرچندحالادیگر می دانست که تمام شایعاتی که پشت سرپونه به وجودآمده بود غیرواقعی بود. پونه هم بازیچه دست تقدیرشده بود. مانند او، مانند زمان آنهاهرسه بازنده این بازی بودند واوازهمه زودتر باخته بود. بایدبرای نجات زمان آن ریسمان الفتی راکه بینشان تنیده شده بودپاره می ساخت. باید اورا رهامی کردتاباآسایش به پونه ک هحسرت چندساله اش بودبیندیشدآن وقت دیگرمجنون وآواره نمی شد. آن وقت دیگرمانند گذشته دچارکابوسهای ترسناک نمی شد. دیگرتحمل نداشت اورا ببیند که گردحوض می چرخدوباخودحرف میزنداوهمان زمان راست قامت وفهمیده رادوست داشت که همه دختران حسرت داشتنش راداشتند. باید می رفت، شب شده بودوآسمان تاریک بود، به سرعت واردخیابان شد واتومبیلی گرفت خیلی زود به بیمارستان رسیدوبه طقه بالارفت ودراتاق پونه راگشود. دراتاق کسی نبود پونه هنوز خفته بودنزدیک رفت وبه صورت درخواب فرورفته پونه نگریست ولبخندغمگینی زد:
- پونه جون تونوشته هات ازمن به عنوان یه خوشبخت یادکردی اما باورکن م نبه توحسادت می کنم اون چیزی که توبه آسونی به دست آوردی من سعی کردم باچنگ ودندون ب هدست بیارم امامثل یه ماهی لغزنده لیز خورد ورفت وبازم مثل اسب سرکش به سمت تواومد. پونه توروخدا ازش خوب مواظبت کن. نذارتوچشماش شبنم اشک بشینه که من طاقت این یه چیزروندارم.
باصدای بازشدن دربه سمت پنجره نگریست واشک روی صورتش راپاک کرد. زما نبارنگی پریده درکناردرایستاده بود.
- حالش چطوره؟
یکتالبخندی تصنعی زد وگفت:
- خوبه بهتره.
- توتا حالاکجابودی؟
- رفته بودم وسایل پونه روبیارم.
زمان دستش رابه سرش گرفت یکتادستپاچه پرسید:
- چیه حالت خوب نیست؟
- نه خوبم یه کمی ضعف دارم که اونم خوب می شه. معده شوشستشودادن؟
- آره معلوم نیست این دختره عقلش روکجاگذاشته.
- توبرواستراحت کن توهم خسته ای.
یکتا به گوشه پنجره تکیه دادودرحالی که سرش راتکان می دادگفت:
- نه خوبم فقط نگران حال توام توروخدا مواظب خودت باش دلم نمی خواد دوباره بیخوابی......
- تویه فرشته ای!
یکتاخندید اماخنده اش به زودی محوشد.
- برواستراحت کن من اینجا مواظبم.
- مطمئنم اماخوابم نمی بره همه اش باخودم فکرمی کنم نکنه حضورمن باعث شده که اون دست به خودکشی بزنه اگه اون این کاره بودکه چهارسال برای کشتن خودش وقت داشت.
- خود تروناراحت نکن تواین شرایط سخت هرکس عکس العملی از خودش نشون می ده.
زمان به یکتاکه معصومانه به اوخیره شده بود نگریست وگفت:
- اما توهمیشه مقاومی. من خیلی سستم. هیچ وقت باورنمی کردم امامن قدرت مقاومت ندارم. اما تومثل یه مردن همثل یه شیرزن قرص ومحکم قدم برمی داری انگار.....
زمان سخنش را ادامه نداد لحظه ای فکرکرد وباردیگرگفت:
- یکتا من جواب خوبیهای توروبابدی دادم. شایدنباید اون روزتودید همسایه ها وخونوادت اون طور برخوردمی کردم امابه خدادست خودم نبودپونه روکه دیدم پاهام دیگه توان مقاومت نداشت. یکتا عشق چیزمزخرفیه آدم روخیلی پست وذلیل می کنه سعی کن هیچ وقت تااین حدعاشق نشی.
یکتاخندید. خیلی تلخ خندید. دلش می خواست فریادمی زد که توچرانمی فهمی من سالهاست که عاشقم! پاهای منم می لرزه اماسعی می کنم مقاومت کنم.
- معذرت می خوام یکتابه خاطرهمه بدیهام.
- خودت روناراحت نکن نیازی به پوزش نیست.
پونه دستش راکمی تکان داد وقطه ای خون از جای سوزن سرم روی دستش بیرون زد.
یکتا به سمت تخت اورفت وباصدای آرامی گفت:
- مثل این که داره به هوش می یاد.
زمان هم به بالای سراوآمد وبه صورت بی رنگ ونحیفش نگریست. جای زخم عمیقی روی صورت وپیشانی پونه به چشم می خورد که غم راباردیگر به چشمهای زمان هدایت کرد.
- بالاخره به هوش اومدی؟ مامدتهاست که اینجامنتظربه هوش اومدنت هستیم.
پونه به سختی چشمانش رابازنگه داشت درست می دید دربیمارستان روی تخت درکناریکتا وزمان خوابیده بود. باورنیم کردهمه چیزآن طورکه اوخواسته بود نشده بود. چند دقیقه قبل کابوس می دید اومرده بوداما درآن دنیا هم بهمن وفرهنگ دست از سرش برنمی داشتندبرای لحظه ای از این که هنوز زنده بود غم بردلش نشست اوباردیگر بایدزما نرا می دیداما امکان ماندن درکناراوبرایش محال می نمود. پس مرگ رابیشتردوست داشت.لبهای تبدارش رابه سختی از هم گشود وگفت:
- چرامنونجات دادید؟ چرانذاشتیدبمیرم وراحت بشم.
زمان روی صندلی کنارتخت نشست وسرش رادرمیان دستانش فشرداین باریکتاگفت:
- توروخدا این همه حرفهای غمگین وپردرد رونزن. ماتورودوست داریم وحاضرنیستیم.....
پونه به سختی لبخندی کم رنگ برلب آورد وباصدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- می دونم خبرمرگ من خیلی هاروخوشحال می کرد.
- تواشتباه می کنی.
پونه نگاه غمگینش رابه یکتا دوخت وگفت:
- م نباعث خجالت خیلی هاشدم خودم می دونم ک هحق بازگشت نداشتم اما خب دلتنگ شد هبودم.
- چطوربعدازاین همه سال؟
- آخه می ترسیدم. ازروبروشدن بامادرم وهمسایه ها می ترسیدم. ازاین برخورد مادرم می ترسیدم.
زمان که تاآن لحظه سکوت کرد هبود سرش رابالا آورد وبه صورت پونه نگریست وپرسید:
- ازروبروشد نبامن نمی ترسیدی؟ فکرمی کردی ممکنه که من.....
زمان سکوت کردمی دانست دراسن شرایط بازگوکردن این حرفهادرست نیست اما بی اختیارحرف دلش رازده بود دوست داشت بداندکه دراین چندسال پونه چگونه درمورداو وافکراش فکر کرده اشت اوعاشق بوداما نمی توانست غیرتی راکه سالها باوجودش عجین شده بودفراموش کندوفقط به ندای قلب واحساسش گوش دهد.
پونه که سکوت زمان رادید لب به سخن گشود وگفت:
- من، من فکرمی کردم توهمون روز....وقتی چاقورخوردی وبیهوش روی زمین افتادی....می دونی توغرق خون بودی وچنان مظلوم روی زمین افتاده بودی که فکرکردم تو.....نیم دونم من فکرمی کردم توهمون روز جونت روازدست دادی بعدها به من چنین گفتن فرهنگ یکی دوسال به زندان افتاد وبه من گفتن به خاطرقتل تواونو دستگیرکردن. شایداگرمی دونستم تو....
- آره، آره اگه می دونستی من هنوز زنده ام شاید دیگه هیچ وقت هوس دیدن.....
پونه باتاسف به سمت پنجره نگریست وبابغض گفت:
- توهمیشه دراشتباه بودی!
زمان باتعجب به صورت مهتابگونه پونه نگریست، منظورپونه را درنیافته بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل آخر
- چیه زیادحال خوشی نداری؟
زمان به سمت یکتا که درکناردراتاقشان ایستاد هبود نگریست.
- حالم خوبه.
- دروغ نگو. ازرنگ صورتت پیداست که حال خوشی نداری. زمان به خودت وبه من رحم کن من دلم نیم خواد اون سالهای تلخ تکراربشه روزهایی که به هردومون سخت گذشت.
زمان چشمانش رابه آب داخل حوضچه دوخت.
- دلم می خواد فکروخیال نکنم اما خب خودت می دونی بااین شرایط نمی شه. ازدیشب تاحالاچشم روهم نذاشتم یکتامن نمی تونم اجازه بدم پونه یه باردیگه به خونه اش برگرده. م دونی چندروزه که رجب زاغ سیاه خونه پونه رومی زنه این طورکه می گفت چندباراشخاص ناشناسی به درخونه پونه اومدن وساعتها اون جامنتظرموندن. حتی می گفت یکی ازاونا ازبالای دربه داخل خونه پریده وبیست دقیقه ای همون جامونده. یکتاازمن نخواه که اجازه بدم پونه دوباره به اون خونه برگرده وبه کارهای گذشته اش ادامه بده.
یکتادرکناراواوگوشه حوضچه نشست وبه روبروخیره شد.
- هرطورصلاح می دونی منم موافقم.
زمان به یکتانگریست فداکاریهای اوراهیچ گاه ازیادنمی برد. اورادوست داشت وبرایش احترام قائل بود.
- توهمیشه منوباگذشتت شرمنده می کنی. به خدایکتاباورکن که حاضرنیستم نقش توروتوزندگیم ازیادببرم فقط یه مدتی پونه نیاز به حمایت ما داره.
یکتا خنده ای اجباری کرد. خودش می دانست بازی راخیلی راحت باخته است ومطمئن بودکمترازیک ماه دیگرازیادخواهدرفت وپونه به جای اوعروس خانه زمان خواهدشد اماآنقدر زمان رادوست داشت که حاضر بودبه خاطرخشنودی اوازخودش بگذرد. اوپونه را هم دوست داشت بهترین سالهای زندگی اش رادرکنار اوگذراند هبود وفراموشی آن دوران برایش محال می نمود.
- می تونم ازت یه خواهشی کنم؟
یکتا به زمان که رشته افکارش راپاره ساخته بودنگریست:
- من هرکاری ازدست مبربیاد برای تووپونه می کنم.
- به این که همیشه از من حمایت می کنی شکی ندارم توآنقدرخانمی که.....می دونم خیلی بدم اما نمی تونم به خدا نمی تونم بی تفاوت بمونم.
- حرفت روبزن.
- اگه بتونی پدرت روراضی کنی باهم یه سفربریم فکرمی کنم اگه پونه روباخودمون ببریم سفریه کمی حالش بهبود پیدامی کنه.
یکتا بدون تامل گفت:
- باشه با بابا صحبت می کنم.
زمان ازکنار حوض برخاست وگفت:
- محبتهای تورو هیچ وقت فراموش نمی کنم.
- کجا می ری؟
- برم یه سری به پونه بزنم شاید به کمک احتیاج داشته باشه.
یکتاسرش راتکان داد:
- برومنم یک ساعت دیگه می یام.
زمان به سرعت از آنجا دورشد ویکتالبخندی به لب راند.
کمترازنیم ساعت بعدبه بیمارستان رسید هبود. ازخودش بدش می آمد باوجوداین همه عشق ومحبتی که یکتانثارش می کردبازهم زمانی که حس می کردپونه درنزدیکی اوقراردارد دست ودلش می لرزید. سعی کرد براعصابش مسلط باشدوبه سرعت از پله ها بالا رفت وازپشت پنجره کوچک اتاق به داخل نگریست پونه به سم تپنجره می نگریست. هزاران سئوال در ذهنش نقش بسته بود. دوست داشت هرچه زودترهمه حقایقی راکه دانستن آنها راحق خودمی دانست بداند. اوبه خاطرپونه ماهها دربیمارستان بستری بودویکی ازکلیه های شرابه کلی از دست داده بود اوحتی به خاطر اومهردیوانگی برپیشانی زده بود. مادرش آنقدردلشکسته شدکه به شهرودیارخودشان بازگشت وپیغام داده بودکه هرگاه توانست عشق آن دختر رااز دلش بیرون کند بازمی گردد اوهمه چیزوهمه کس رابه خاطرپونه از دست داده بود ومی دانست یکتا راهم ازدست خواهد داد. پس حق داشت همه چیز را بداند بااین افکاردستگیره در راپائین دادودربازشد. پونه به سمت درنگریست.
- سلام.
- حالت بهتر شده؟
پونه فقط سرش راتکان داد. زمان به کنارتخت رفت وبه چشمهای معصوم پونه نگریست ودردل گفت:
- لعنتی چرااین طور نگاه می کنی؟ می دونی همین یک نگاه می تونه منوبه فرط.....وای نه من نباید به همین راحتی خودم رو ببازم.
- اتفاقی افتاده؟
پونه با این سخن زمان را ازافکارخودجداساخت.
- نه اومدم بگم خودت روآماده یه سفرکن.
پونه باتعجب پرسید:
- سفر؟
- آره فکرمی کنم یه سفرچند روزه می تونه تاثیرخوبی توروحیه ات داشته باشه.
پونه لبخندی برلب راندامابه سرعت محوشد وباصدایی پائین پرسید:
- زمان.
- بله.
- چرا به من آنقدرمحبت وتوجه میک نی چرانمی ذاری توتنهایی خودم.......
زمان سخن اوراقطع کرد، بلندشد وبه سمت پنجره رفت وگفت:
- نمی دونم خودم هم بارهاباخودم این سئوال روتکرارکردم اماتو، تودر بندبندوجودم جاخوش کردی وبه هیچ نحوی حاضرنیستی منورهاکنی. پونه همه به من گفتن که حضورتواز ابتدادرزندگی من باعث تباهی بود هخودم ه ممی دونم اما توچه قدرتی داری ک هبازم نمی تونم ازت دل بکنم؟
پونه خودرا کمی بالا کشید وتقریباً روی تخت نشست وگفت:
- من به توحق می دم. تودرزمان بدی بامن آشناشدی ای کاش کمی زودتراومده بودی.
زمان به سمت پونه برگشت وبه اونگریست معنی این سخن اورانفهمیده بود. وقتی پونه عشقی به زمان نداشت وعشق زما نیک طرفه بودچه فرقی می کردکه درچه زمانی می آمد؟
- فرهنگ روخیلی دوست داری؟
پونه که ازسئوال یک باره زمان متعجب شد هبود باصدای لرزان گفت:
- این چه سئوالیه که می پرسی؟
- راستش روبگوفرهنگ چکارکرده که آنقدرهوشت روبرده؟
پونه اخمهایش رادرهم کشید وبابی حوصلگی گفت:
- برومی خوام تنهاباشم.
زمان که حسابی از کوره دررفته بودچشمانش رابازترکردوباعصبانیت به سمت پونه خیزبرداشت ودرهمان حال گفت:
- تونباید طفره بری. این حق منه که بدونم تواین چهارسال....
- چه کسی این حق روبه توداده؟
زمان که کنترل اعصاب شرابه کلی ازدست داده بودمحکم بادست به دیوارکوبید.
- من، من این حق روبه خودم می دم که ازت بخوام درمورد این سالهایی که ازعمرم هدر رفت پاسخگوباشی تومسئول این همه .....
- به من چه ارتباطی داره که تو..... اصلاً چرامن باتوجروبحث می کنم؟ ازابتداهم میل ورغبتی به تونداشتم وهیچ وقت هم سعی نکردم که ازتواین احساسم روپنهون کنم پس توحق نداری........
زمان بادست چپ شقیقه اش رافشردوسعی کردبراعصابش مسلط شود پونه راست می گفت اوتقریباً این همه سال خودش رابازی داده بود. پس همسایه ها راست می گفتند وپونه بعداززخمی شدن اوباطیب خاطرخانه راترک کرده بوداوحتی اهمیتی به مرگ اونمی داد. از خودش بدش می آمد ازاین که این عشق یک طرفه رامدتها درقلبش جا داده بودکه تااین حدبازیچه اووافکارمسمومش شود ازخودش بدش می آمد بدون این که به پونه بنگرداز اوروی برگرداند وقصدترک اتاق راکرد. پونه که ازحرف خودپشیما نشده بود آرام زمزمه کرد:
- زمان.
اما اودیگرصدای پونه رانمی شنید. صداهای مختلفی درمغزش سروصدامی کردندواعصابش رابه هم می ریخت دسالهای اولی که پونه اوراتنهاگذاشته بارها این صداهادر مغزش به صدادرآمده بودوانقدرادامه پیدامی کردکه اوازسروصدای زیادازهوش می رفت. این باربازهم سروصداهادرمغزش پیچیده بود. زمان اتاق راترک کردوروی نیکمتی که درهمان نزدیک بود نشست وسرش را به دیوار تکیه داد.صدا، صدا،صداوبازهم صدا.
پونه صورتش رادرمیان بالش مخفی کردوباصدای بلندگریست. بارهاسعی کرد هبودبه عشقش نسبت به زمان اعتراف کند. بارهاسعی کرده بود به اوبگوید که درتمام این سالهافقط عشق اوبدکه زنده نگاهش داشته بود اما هربارکه سعی می کرد همه چیزبه طورناگهانی تغییرمی کرد واوزمان راباتمام عشقش به مسخره می گرفت.
یکتا بلافاصله از پله هابالا آمدوباکمال تعجب زمان رادید که روی نیمکت کناراتاق پونه نشسته وسرش رابه دیوارتکیه داده است. یکتا به سمت اودوید:
- زمان.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زمان به آرامی چشمهایش راگشودویکتاباکمال تعجب دیدکه رنگ چشمان اوتغییرکرده.
- اتفاقی افتاده؟
زمان بازهم سکوت کردیکتاکه ازنگاه یکنواخت وبی حالت اوبه حالش پی برده بودهراسان به داخل اتاق رفت وپونه پشت به درخوابید هبودیکتابه سرعت خودرابه اورساند وباصدای لرزانی گفت:
- پونه.
پونه بدون این که به پشت سربنگردآرام زمزمه کرد:
- مقصرخودش بود.
یکتامستاصل روی صندلی نشست وآهی کشید:
- چرادوست دارید باعث عذاب هم بشید؟ چرانمی خواید توآرامش.......
پونه به سمت اوبازگشت صورتش برافروخته بودوچشمانش ازگریه زیادمتورم شده بود.
- من دوست دارم عذابش بدم یااون که کلمات زهردارش آتیش به قلبم می زنه؟
- توباید اونودرک کنی اونچهارسال حرفهای زننده ای پشت سرتوشنیده. حرفهایی که شنیدن یک ازاونا می تونه یه آدم رواز پادربیاره. انصاف داشته باش پونه به اون اجازه بده که بتونه فراموش کنه.
- آخه منم خیلی زجرکشیدم منم هرلحظه.....
- می دونم. من همه چیزرومی دونم اماتوباید به خودت واون کمک کنی.
پونه سردرگم به یکتا نگریست وسکوت کرد ولحظه ای بعد چشمهایش رابرهم گذاشت وبه خواب رفت. ساعت 9 صبح رانشان می داد. یکتا لباسهاو وسایل پونه راجمع میکرداز دیشب تاحالا زمان دیگربه اتاق پونه نیامده بود وازاین بابت دل پونه گرفته بودام ایکتابه سرعت کارها راردیف می کردپونه به اوکه ساکش رامی بست نگریست وصدایش ارآرامترکردوپرسید:
- من الان کجا می رم؟
یکتاباتعجب به پونه نگریست وگفت:
- مگه زمان بهت نگفته؟
پونه از تخت پائین آمدوگفت:
- چرااماگفتم شایدبابرخوردی که پیش اومدپشیمون شده.
یکتاخندید ونیشگونی آرام از گونه پونه گرفت ودرهمان حال گفت:
- نگران نباش این عشقی که من می بینم بااین تندبادها خاموش نمی شه.
- اما زمان خیلی عصبی بودمن نفرت روتونگاش دیدم.
- نگران نباش اون برقی که تو، توی نگاه زمان دیدی برق نفرت نبوده. پونه به یکتانگریست.
- توخیلی مهربونی. همیشه مهربون بودی. من خیلی دوست داشتم به جای توبودم.
یکتا خندید درهمان لحظه پرستار وارداتاق شدوبالبخند به سمت پونه رفت وگفت:
- به به خانم خوشگله مثل این که حالت حسابی خوب شده.
- بله خوبم متشکرم.
- خواهش می کنم اما دلم می خواد دیگه تورواینجانبینم حیف تودخترماه نیست که باجونت بازی می کنی؟
پونه سکوت کرد وپرستارفشاراو راگرفت ولحظه ای بعد باردیگرگفت:
- خب فشارت هم که خوبهمثل این که نامزدت بابیمارستان تسویه حساب هم کرده.
- بازم متشکرم.
پرستارلبخند مهربانیزدوگفت:
- من فقط وظیفه ام روانجام دادم.
وباگفتن این سخن اتاق راترک کردیکتا هم به سمت پونه رفت ودست اورادردست گرفت وگفت:
- خب بیا بریم زمان منظرمونه.
- یکتاجون من حالم خوبه می تونم راه برم.
- باشه اما من این طور راحترم به من تکیه بده.
پونه دست یکتارامحکم در دست فشردوباهم ازاتاق خارج شدندوبه طبقه پائین رفته وازبیمارستان خارج شدند. زمان درکناراتومبیلی کرم رنگ ایستاده بود. پونه چشمانش راکمی تنگ کردنورمستقیم خورشیدچشمانش رامی زد.به کمک یکتاازپله هاپائین آمد. یکتا درجلوراگشودپونه به آرامی گفت:
- عقب بشینم راحترم.
- چرا؟
- خب اگه خسته شدم می تونم استراحت کنم.
- اما....
- اما نداره توبشین جلومن حال خوشی ندارم.
یکتاسخن پونه راپذیرفت ودرعقب راگشود وپونه سواربراتومبیل شد. زمان هم ساکت پشت فرمان نشسته بودودرسکوت حرکت کرد. آثارعصبانیت هنوزازچهره اش خوانده می شد. هرسه سکوت کرده بودند واتومبیل درخیابانی نسبتاً خلوت به حرکت درآمد.هیچ کدام تمایلی به شکستن سکوت نداشتند. زمان بهروبرو خیرهشده بودوباسرعتی متعادل می راند. پونه همه رازگاهی نظری به اودرآئینه می انداخت دلش می خواست زمان سکوتش رامی شکست واوفرصت می یافت که حرفهای دیشب خودراتکذیب کند. امانگاه زمان آن چنان سربود که اوراهم ازگفتن منصرف می کرد. کم کم خواب به چشمهایش راه پیداکرد. وجودقرصهادرخونش هنوزخواب به چشمانش می آوردومدت زمان زیادی نمی توانست بیداربماند. چشمهایش رابست واجازه دادخواب به سراغش بیاید.
- پونه جون بلندشورسیدیم.
پونه چشمهایش را گشود یکتا روبرویش ایستاده بود اما زمان دراتومبیل نبود. به اطراف نگریست درباغی پرازگل درکنارویلایی ایستاده بودند. کمی خودرابالاکشید وبامشاهده دریا بی اختیارگفت:
- نه.
- اتفاقی افتاده؟
پونه به یکتا که نگران به اومی نگریست نگاه کردوبابی حوصلگی شانه هایش رابالا انداخت با خوداندیشید نبایدآنها راناراحت کنم به همین خاطرسکوت راترجیح دادغافل ازاین که یکتابلافاصله معنی نه اورا دریافته بودوباحسرت سرش راتکان دادو به طرف ویلا رفت وچندباردردل زمزمه کرد،((ای کاش به یادآورده بودم اینجا جای مناسبی برای پونه نیست.))
درافکارخودغرق بودکه از پله هابالارفت. زمان روبه پنجره ایستاده بود وبه دریا می نگریست. یکتا وسایلی را که دردست داشت گوشه هال گذاشت و واردآشپزخانه شد. دراین شرایط مناسبترین چیزصرف فنجانی چای بود ک هرخوت وسستی را ازبدنشان به درکند.
پونه هم ازاتومبیل پیاده شد. سرش دردمی کرد. تمام خاطرات درذهنش حرکت می کردند. بهمن همان جاروبرویش ایستاده بودوبه فیروزه نگاه می کرد.چشمانش رابست وباردیگربازکردبی اختیارگامهایش به سمت دریا می رفتند. ازدریا بیزاربوداما بازهم دوست داشت درکنارش بنشیندوبه صدای حرکت موجها که سمفونی مرگ را اجرامی کردند گوش فرادهد. فاصله بین ویلاودریا راطی کرد. ماسه هابرعکس همیشه خنک بودند. برروی ماسه ها نشست ومشتش راپرکردوبه دریاپرت کرد. هنوز به وضوح می توانست تکه لباس عاطفه رادر دریاببیند هنوزصدای ناله های عالیه درگوشش می پیچید:
- بیاوقت ناهاره.
پونه به آسمان نگاه کرد. ظهرشده بودواوآنقدر درافکارش غرق بودکه متوجه گذشت زمان نبود. به پشت سر نگریست زمان روی ماسه هاودرکناراوایستاده بود.
- بلندشو ناهار آماده اس.
زمان این راگفت واز اوروی گردانید پونه بسیار زحمت کشید تابالاخره گفت:
- زمان.
زمان بدون این که به پشت سربنگرد جواب داد:
- بله.
- می خواستم بگم.....یعنی می خواستم ازبابت برخورددیشب....
- لزومی نداره.
- امامن اشتباه کردم.
زمان به پشت سرنگریست وپوزخندی تحویل پونه دادوگفت:
- نه نگران نباش اشتباه ازمن بود که فراموش کردم که باچه کسی همکلام شده ام من فراموش کرده بودم......
- منظورت چیه؟
- منظوری ندارم خودت روناراحت نکن.
پونه که باردیگرعصبی شده بود از روی ماسه ها برخاست وبه سمت زمان رفت:
- نگفتی منظورت چیه؟
زمان باردیگرپوزخندی زدوگفت:
- منظورم این بودکه نباید فراموش می کردم اون روزها روکه عشقم به پات می ریختم وتو بهراحتی منورهاکردی ورفتی وقتی که توخون خودم غلتیدم . ازآدم بی عاطفه ای چون توچه توقعی می ره؟
پونه ازعصبانیت دندانهایش رابه هم سائیدودستش رابالابردومحکم روی صورت زمان کوبیدودرهمان حال گفت:
- تواحمق ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم.
پونه شروع به دویدن کردام ازمان هم برسرعت گامهایش افزود وخودرا به اورساند ودستشراطوری کشید که اوکمی عقب تررفت.
- آره اگه احمق نبودم که به تودل نیم باختم بعدهم بهت گفته باشم پونه خانم این آخرین باری بود که دستت روروی من بلند کردی من ازاون مردایی نیستم که اجازه بدم هرغلطی دلت می خواد بکنی.
پونه بغض کردوازشدت بغض چانه اش شروع به لرزش کرداما بازهم کوتاه نیامدوگفت:
- راست می گی تو توی یه خونواده امل متعصب به دنبااومدی که اعتقاد دارن زن باید یه برده باشه.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- نه نه خانم فکرای بیهوده نکن ما فقط انتظارداریم که یه زن نجیب باشه این انتظار زیادیه؟
پونه که ازکوره در رفته بوداشک روی صورتش راپاک کرد.انقدرقلبش به دردآمده بود که نمی توانست خودش راکنترل کند خم شد وازروی زمین مشتی ماسه برداشت وبه طرف زمان پرت کردوگفت:
- کثافت، حیوون، پست!
اما بازهم قلبش آرام نگرفت به شدت به سم تاودوید ومحکم به سینه اش کوبید.
- ازت متنفرم. حالم از ریختت بهم می خوره. من یه تارموی فرهنگ وامثال اونوباتموم هیگل توعوض نمی کنم. بروبمیر.بروازجلوی چشمام دورشو که دیگه نمی خوام ببینمت.
زمان هم چنان راست قامت ایستاد هبود. خودش هم نمی دانست چرااین کلمه رابرزبان آورده اماتحمل این درده مبرایش ناممکن بوداومی دانست که دراین سالها پونه تک وتنها دراین شهردرندشت زندگی می کرده.....ولی طاقت مقاومت نداشت هرچه سعی میکرداز زهرسخنش بکاهدامکان پذیرنیود.
- دیوونه شدید چراهمدیگروتکه وپاره می کنید؟
پونه به پشت سرنگریست یکتابه سمت آنهامی آمد. بدون این که چیزدیگری بگویدبه سمت ویلادوید. یکتاباتعجب به زمان نزدیک شداوهم درعالم خودسیرمی کرد.بایدچیزی می گفت وبه آنها کمک می کرد.
- معلومه چت شده ؟ مگه توپونه رونیاوردی اینجاکه روحیه اش عوض بشه؟ پس چی شد؟ توکه داری باکارهات اونوبه مرزجنون می کشی.
زمان ازیکتاروی گرداند همان جاروی ماسه ها نشست وزانوهایش رادرآغوش کشید وبه دریا خیره شد.
- راست می گی. یکتا توهمیشه راست می گی نمی تونم، توکمکم کن. پونه رودوست دارم اما وقتی می بینمش یه حس نفرت تووجودم شعله ورمی شه نمی دونم چطوری می شه هم یکی رودوست داشت هم ازش متنفربودمن این حس دوگانه رودارم وباهاش درستیزم.
یکتاهم درکناراونشست وباآرامشی که همیشه درصدایش موج می زدوگفت:
- توباید به پونه فرصت بدی . شاید بتونه قانعت کنه این نفرت نیست که دردلت نشسته یه جورحس تردیده که به زودی برطرف می شه.
زمان به یکتانگریست.صورت آرام اوباردیگرآرامش رابه دلش هدیه داد.
- می دونی یکتادوست دارم مثل اون وقتها که سرم رو روی سینه ات می ذاشتم واشک می ریختم اجازه می دادی بازم خودم روتخلیه کنم.
یکتا دستای گرم نامزدش رادردست فشردوآرام درگوشش نجواکرد:
- تحمل داشته باش همه چیزدرست می شه.
زمان چشمانش رابست وبه صدای دلنواز امواج گوش سپرد. آرامش به دلش راه یافته بود.
- بلندشوخودت بایدپونه روصداکنی ناهارسردشد.
زمان ویکتاباهم واردساختمان شدند. پونه به داخل هال نبود. زمان دراتاقهارابازکرد ودرطبقه بالاپونه رادیدکه روی تخت چوبی نشسته وسرش رادرمیان دستانش گرفته زمان قدمی به جلوگذاشت وارام گفت:
- من اشتباه کردم.
پونه سکوت کردوجوابی نداد. زمان جلوتررفت وصندلی راروبروی پونه گذاشت وبر روی آن نشست ومستقیم به پونه نگریست وگفت:
- می دونی من تعادلم راازدست دادم وگرنه منظوربدی نداشتم.
- خواهش می کنم زمان دیگه ساکت شودلم می خوادتوخلوت خودم تنهاباشم.
- امامن....
- امامن نداره گفتم بروبیرون.
زمان به شدت از روی صندلی بلندشد وصندلی به زمین خوردودرحالی که باعصبانیت اتاقراترک می کردگفت:
- به جهنم!
پونه ازحرص لبهایش رابهم فشردوازروی تخت برخاست ودراتاق راکه زمان نیمه بازرهاکرده بودمحکم به هم کوبید وفریادزد:
- دیوونه احمق.
وزمان صدایش راشنید هبودجواب داد:
- معلومه کی دیوونه اس.
یکتاباتعجب به زمان نگریست قدمی جلوگذاشت وپرسید:
- دوباره چی شده؟
زمان عصبی ازکناراوگذشت وروی مبل نشست وگفت:
- همه اش تقصیرتو بوداگه تواصرارنمی کردی......
- آخه.....
یکتا که جوراچنین دیدسکوت کردوخودش به اتاق پونه رفت .پونه هنوزروی تخت نشسته بود.
- چی شده پونه چراانقدرسروصداراه انداختین؟
پونه باعصبانیت گفت:
- ازاون آقاپسر بپرسید.
یکتا کناراو روی تخت نشست ودست یخزده پونه رادردست گرفت وگفت:
- توباید براعصابت مسلط باشی اون مقصودی نداره فقط یه کم......
- آره یه کم دیوونه شده! یه کم زده به سرش!
- با این حال پاشوبریم ناهاربخوریم.
- یکتاجون من گرسنه نیستم بیش ازهرچیزی نیاز به استراحت دارم.
یکتاازجابرخاست ودرحالی که اتاق راترک می کردگفت:
- هرطورمایلی.
یکتاازاتاق خارج شدزمان رویمبل نشسته بود.
- زمان لااقل توبیاناهار...
- منم سیرم. اصلاً میل به غذا ندارم.
- هرطورمایلی.
یکتا این راگفت وسفره راجمع کرد.خودش هم دیگرمیلی به خورن نداشت. بلندشد وبه اتاقش رفت. زمان روی کاناپه خوابیدوچشمهایش راروی هم گذاشت.
پونه دراتاق شر.وع به راه رفتن کرد. سرش گر گرفته بودبه زمان حق می دادکه تااین حداز اوبیزارومنزجرباشد. زمان درست فکر می کرداودیگرهمان دخترپاک ومطهرگذشته نبودهرچنداودرقلبش همیشه به زمان وفادارمانده بوداما درواقعیت بازیچه دست هوسباز بهمن وفرهنگ ودیگران شده بود. اما اوهم تقصیری نداشت اگرمی دانست زمان زنده است درهرشرایطی بودحتی باوجود آن بی آبرویی بازهم برمی گشت وبه پای زمان می افتاد وازاومی خواست که به خاطرهمه سادگی اش اوراببخشد اما افسوس که اودیرفهمیده بودحالاانقدردیربودکه قلب زمان به جای آن عشق رنگین آکنده از نفرت شده بود. حالادیگرفرصتی برای جبران بریش نمانده بود! می دانست اگربه پای زمان هم بیفتد وپوزش بخواهد فایده نخواهد داشت فراموش کردن چهارسال واقعاً سخت بود واوبه زمان حقمی داد. به چشت پنجره رفت. دختری درساحلدریا قدم می زد. ازدوربه چشم آشناآمد. چشمانش راتیزترکرد. عالیه بود ک هبرایش دست تکان می داد. اختیارازکف داد باید اورامی دیدوسخنهامی گفت به طرف بیرون اتاق دوید. زما نروی کاناپه به خواب رفته بود آرام از کنار اوگذشت و واردبالکن شد وبازهم به ساحل دریا نگریست عالیه به اولبخندمی زد. اشک درچشمانش حلقه زدوباخودزمزمه کرد:
- صبرکن بذارمن مبیام باهات خیلی حرفهادارم.
عالیه همان جاایستاد درلباس سراسرسفیدصورتش مهتابی تربه نظرمی رسید وبالبخند مهربانی به اومی نگریست. پونه مثل آدمهای مسخ شده به سوی اوحرکت کرد. صدای عالیه درگوشش می پیچید:
- بامن بیا. بامن بیا.......
پونه از پله ها پائین رفت وآرام آرام به سم تساحل حرکت کرد. روح سرگردان عالیه هم از اوروی گرداند وبه سمت دریا رفت اما هرازگاهی به سمت اومی نگریست وبادست اشاره می کردکه اوهم برود. پونه بدون این که توجه ای به اطراف خود داشته باشد ب اختیاربه دنبال عالیه سفیدپوش حرکت کرد. آب سرد دریابه پاهایش برخوردمی کرداما اودیگرسردی آب راهم حس نمی کرد. عالیه به اواسط دریا رسیده بودو همچنان برایش دست تکان می داد وپونه هم چون آدمهای مسخ شده به دنبالش می رفت آب کم کم تاکمرش رسیده بود. زمان ناگهان ازخواب پرید.خواب بدی دیه بود پونه درآب دریافرومی رفت واوآنقدراز اودوربودکه قادرنبود کمکی کند. از روی کاناپه برخاست وبه سمت اتاق پونه دویداما اتاق خالی بود وازپونه خبری نبود. به پشت پنجره دویدباورش برایش ناممکن بود پونه چون خوابش بالباس قرمزرنگ بلندی به سمت دریا می رفت وکم کم ازدیدگانش محومی شد پونه راصدازد، باتمام قوا فریادمی زد وبه شیشه می کوبید اما پونه هنوزازخواب بیدارنشده بود. به سمت بیرون از ساختمان دویدپونه از دیدگانش محومی شد.باتمام قوابه سمت ساحل دوید و واردآب شد. ازسردی آب لرزبه تنش افتاد اما بایدپونه رانجات می داد. پونه درآب ناپدیدشد وزمان فریاد می زد:
- پونه ، پونه صبرکن پونه.
لحظه ای بعدجسم نیمه جان پونه را روی دستانش گرفت وازآب بیرون آورد یکتا باچشمانی اشکبار درساحل به انتظارایستاده بود زمان جسم نیمه جان پون هراروی دستهایش گرفت وباقدمهایی سنگین از آب خارج شد. پونه راروی ماسه های داغ خواباند. یکتا به سمت اودوید وسین هپونه را فشاری سنگین داد وآبهای اضافی ازدهان وبینی پونه بیرون آمدند. چندثانیه ای طول کشید تاپونه آرام آرام چشمانش راگشود. خورشید مستقیم مقابل چشمانش قرارداشت به سختی چشمهایش رابازکرد همه جارانورسفیدی فراگرفته بود صدای یکتا درگوشش پیچید:
- آخه چرا؟
پونه به سختی چشم گرداند زمان باچشمانی اشک آلودبالای سرش نشسته بود ولحظه ای بعددرسکوت از جای برخاست وبه سمت تکه سنگ بزرگی درکنارساحل رفت وروی آن نشست وبه آبهای نیلگون دریاخیره شد. پونه به صورت زمان باآن موهای پریشان خیس ولباس مرطوب نگریست. تاچه حداین چهره مردانه را می پرستید. نمی دانست شاید روح سرگردان عالیه برای نجات زمان به سراغش آمده بود. اوفهمیده بود که وجود پونه ذره ذره وجودپاک وبی آلایش زمان رانابودخواهدساخت. شایدبهتربود به همراه عالیه می رفت وبرای همیشه زمان را آزادمی ساخت. شایدباید......
یکتاهراسان پرسید:
- دوباره چی شده پونه جون چراباخودت این کارومی کنی؟
پونه بی آن که نظرازصورت زمان بگیردگفت:
- چرانذاشتیدبمیرم؟ چراجون به لبم می کنید؟چرا.....
- راست می گی کاش گذاشته بودم بمیری وجسدت خوراک ماهیها بشه شایداون وقت یه سرراحت روی زمین می ذاشتم. شاید می تونستم بعدازسالهامعنی خواب آرام روبفهمم.
پونه ازروی ماسه هابلندشدبرجایش نشست حرفهای زمان خیلی زهرداربود.
- پس چرا نذاشتی بمیرم وازشرتویکی راحت بشم؟
زمان به سمت پونه نگریست صورتش زیرنورآفتاب برنزه ترنشان می داد. نگاهش بازبانش هماهنگ نبود وپونه از آن نگاه لرزید. آن نگاه آنقدرغمگین بود که حتی دهان پونه راهم بست. برای چندلحظه هردوساکت بودند وزما نبه چشمهای پونه می نگریست ئشاید تمام حرفهایی راکه دراین مدت درلبش جمع کرده بوددرهمین چنددقیقه گفت. زمان باردیگر به دریانگریست وپونه سیگاری در دست اودیدبرخاست وروبروی اوقرارگرفت. زمان پکی محکم به سیگارزدودودآن رادرفضا خالی کرد. دریاخروشان بود وآرامش چنددقیقه قبل خودراازدست داده بود وموجهایکی پس ازدیگری سیلی محکمی به تنه ساحل می کوبیدندوموجهای بلندبه شدت به سنگ بزرگی ک هزما نروی آن نشسته بود برخوردمی کرد. آسمان درهمین چند دقیقه ابری شد وخورشید درزیرابرهای خاکستری رنگ چهره زیبایش راپنهان ساخت. زمان هنوزبه انتهای دریا می نگریست ودودسیگارش رادرفضاپخش می کرد. درهمان چند دقیقه ای که خوابیده بود خوابهای آشفته ای دیده بود. پونه به دریا رفته بود وازاودور ودورترمی شداوبرای نجات پونه رفت غافل از این که یکتاروی پشت بام ایستاده وشعله های آتش تمام وجودش رااحاطه کرده بود. اودیده بود که پونه را ازآب نجات داده امازمان بازگشت باجسد جزاغاله شده یکتاروبروشده بود. معنی آن خواب رانمی فهمید. آشفته بود. به دریا فتادن پونه به واقعیت انجامیده بودپس به آتش کشیده شدن یکتا......
- از کی تاحالاسیگاری شدی؟
زما ندودداخل دهانش را بیرون داد وبه پونه نگریست وگفت:
- خودت نمی دونی؟
پونه سکوت کردوبه سمت ویلا رفت. سکتاهم به دنبال اوروان شدتصمیم گرفته بوددیگراوراتنهانگذاردبایدازاومراقبت می کرد. پونه داخل اتاق شدوروی تخت نشست.
- لباست روعوض نمی کنی؟
پونه ازجابرخاست وبه سمت ساک لباسش رفت وبلوزوشلواری مشکی به تن کردوروبروی آئینه ایستادبعدازآن همه بیماری وبی غذایی صورتش حسابی رنگ پریده بود. دستی به موهای خیسش کشید وباردیگرروی تخت نشست یکتادرسکوت به اومی نگریست پونه به پنجره نگریست. زمان هنوز روی تکه سنگ نشسته بود.
- توچراانقدرنگران منی؟
یکتا کهازسئوال پونه تعجب کرده بود بانگاهی استفهام آمیزبه اونگریست وگفت:
- جالبه تواین مدت گذشته ها روهم فراموش کردی؟
- نه اما این همه محبت به خاطراین چندسال دوستیه؟
- مگه این چندسال دوستی درنظرتواهمیتی نداره؟
پونه یکتارادرآغوش کشیدوگفت:
- الهی قربونت بشم توبه من خیلی محبت می کنی.
- توهمیشه مثل خواهرمن بودی.
پونه خودراازآغوش یکتابیرون کشیدوبه صورت یکتانگریست.
- راستی آقانقیب چطوربه تواجازه داده تابازمان ومن به این سفربیای؟
یکتا که دستپاچه شده بودبامن من گفت:
- خب، خب بهش گفتم که تونیازبه کمک داری. بالاخره این سفرتوروحیه توخیلی.....
پونه اخمهایش رادرهم کشید.
- آخه ازبابای توبعیده آقانقیبی که من می شناختم مردمتعصبی بودازاون بعیدبه نظرمیرسید اجازه بده توبایه پسر.....
- وای پونه جون چه سئوالهایی می کنی مهم اینه که حالاماپیش هم هستیم.
پونه سکوت کردازجواب یکتاقانع نشده بودهزاران سئوال درذهنش نقش بسته بود.
- پونه جون گرسنه نیستی؟
- نه عزیزم. توبرواستراحت کن حال منم خیلی خوبه.
یکتابلندشد واتاق راترک کرد. دلش شورمی زدودعادعامی کردکه پونه به پاسخ غیرمنطقی اوپی نبرده باشد. پونه بلندشد وبه پشت پنجره رفت. آفتاب کاملاً از آسمان رخت بربسته بود وآسمان مملوازابرهای تیره شده بودوبااین ک هوسط روزبودبه عصربیشترشبیه بود. نم نم باران شروع به بارش کرده بود وموجهای سهمگین دریا باشدت خودرابه ساحل می کوبیدند. زمان هنوز روی تکه سنگ بزرگی که کمی جلوتر ازساحل درمیا نآبهای دریا قرارداشت نشست هبودو موهای بلندش درزیرنم نم باران خیس ومرطوب شده بود. پونه هرچه تلاش کردطاقت مقاومت نداشت هزاران چرادر ذهنش به وجودآمده بود. تعجب می کردکه چراتاحالا به این نکته پی نبرده. رابطه زمان ویکتا یک رابطه طبیعی نبود. باشناختی که ازخانواده یکتا داشت وباشناختی که....نه نه این امکان نداشت. ازپشت پنجره کنارآمد. یکتا دراتاقی مشغول جمع آوری وسایلش بود. به سرعت از ویلا خارج شد نم نم باران برسروصورتش می نشست خودرابه سرعت به زمان که هنوز به انتهای دریا خیره بودرساند.
- زمان.
زمان چشمهایش راتنگ کردوبه پونه نگریست. قلبش به دردآمده بودهنوز به خواب قبل ازظهرخودفکر می کرد ومعنی آن خواب آشفته را نمی یافت. شایدمنظورازآتش گرفتن یکتا آتش کشیده شدن قلب واحساس اوبود.چشمانش رابست وصورت معصوم ولبخندمهربان یکتا درنظرش جلوه کرد. چطورتااین زمان بعدازگذشت این همه سال متوجه آن نگاه عمیق عاشقانه نشده بود؟ چطورقدرآن همه محبت راندانسته بود؟ چطوردرآن سالهایی که یکتا باجان ودل ازاوپرستاری می کردولحظه به لحظه خودراوقف سلامت اوکرده بودآن همه عشق راندیده بود؟ چطورمعصومیت عشق رادرچشمان اونخوانده بود؟ اوآنقدرمسخ عشق پونه بودکه محبتهای یکتا رانیم دید. نجابت یکتارافراموش کرده بودودرتمام این مدت چهره پونه مانع ازدیدن چهره معصوم یکتا شده بود. ازخودش به خاطراین همه ظلمی که درحق یکتاکرده بودبدش می آمد. یکتایی که حالاحاضربودبی چون وچرااززندگی اش فقط وفقط به خاطرخوشبختی ورضایت اوخارج شود. یکتای که....
- زمان.....
زمان چشمانش راگشودوباردیگرچهره عشق عشق زمینی اش رادرمقابل خوددید. پونه رادوست داشت اما می دانست این عشق جزفنا ونیستی هدیه دیگری به ارمغان نخواهد داشت آرام زیرلب زمزمه کرد،(( خدایا خودت کمکم کن خودت چشم ودلم روبازکن.))
- زمان چرااینطورنگاهم می کنی؟ چراجوابم ونمی دی؟
- بگو....چی شده؟
- من، من نمی دونم چطوری بپرسم اما احساس می کنم که توویکتا...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
زمان به صورت پونه خیره شدبایدبین اوویکتایکی رابرمی گزید یابایدبه عشق زمینی اش پشت می کردیا عشق آسمانی وپاکش راازخوددورمی ساخت......
- توچی می خوای بدونی؟
- می خوام بدونم تو ویکتا......
زمان ازپونه روی گرداندوبه امواج دریا نگریست. بااین که همه لباسش خیس بود احساس سرما نمی کردبلکه احساس می کرداین باران تمام غبارش راشسته اودرحق یکتا ستم کرده بودوحالا باید پاسخ آن همه گذشت رامی داد.
- من ویکتا...یکتا برای من همه چیزه....مادرم،پدرم،خواهرم همه کسم.
وانگارکه درخواب حرف می زدادامه داد:
- اون توی شرایطی به داد من رسید ک همن مجنون توبودم. من گوشه تیمارستان توروصدامی زدم وتودرکنارفرهنگ...صداهایی درمغزم می پیچیدکه باعث می شدبارهابیهوش نقش برزمین بشم. من فریادمی زدم وباخودخواهی توروصدامی کردم تورومی خواستم به هرقیمتی....سعی داشتم تصویرتورودرذهنم برای همیشه حک کنم حتی اگرتوچهارسال درپی....من هنوزبه توچون یک فرشته معصوم می اندیشیدم فرشته فریب خورده معصوم. تا تورودیدم بااون ظاهر.....توتغییرکرده بودی توفرشته معصوم من نبودی؟ شایدفرشته معصوم فریب خورده ای بودی امامن داشتم بال وپرفرشته معصومی که حتی فریب هم نخورده بودرومی شکستم. من صدای خداروشنیدم.آسمون گریه می کرد. تاریک شدهمه جارومه فراگرفت ورعدوبرق همه جارا روشن کرد.من صدای خداروشنیدم.یکتا می سوخت ومن اونو نجات نمی دادم. من اونو به راحتی به خاطریه خواب ورویاازدست می دادم اونی روکه خودش رووقف عشق کرد. من به تومی اندیشیدم تویی که هم هچیزوهمه کست من نبودم تواین چندسال غیرفرهنگ حتماً عشقهای دیگه ای هم داشتی اما من همه عشق یکتا بودم یکتایی که توی پاکی بی همتاست. یکتایی که برق نگاهش می تونه صدتامرد هروزنده کنه اما من کوربودم واون برق جهنده وشفابخش رونمی دیدم. پونه کم کم کن. بذارفراموشت کنم بذاریکتارو اون طورکه باید ببینم بذار....
پون دستانش رابه گوشش فشرداوراست می گفت زمانی ه معاشق بهمن شده بودوبرای انتقام ازبهمن حاضرشددرکنارمرزبان بماندودست به اعمالی بزند کهدیگرراه برگشتی برایش نماند. اوتاتوانسته بود خودراغرق کرده بود اوفقط آدمه نکشته بودوگرنه....اوحتی دیگراگردخترفریب خورده ای راهم می دید دلش به حالش نمی سوخت اوسنگدل شده بودوآنقدرسنگدل که دیگرقلبش تپیدن راهم فراموش کرده بود.
پونه دستانش رامحکم تردرگوشش فشردوبه زمان نگریست وگفت:
- بهم نمن فقط ازتویه بچه خواستم یه بچه ای که تنهائیام روپرکنه آخه حقمه که صورتم روبه این روزانداختی ومنوآواره خیابون کردی؟
زمان ازروی تکه سنگ پائین پریدودست پونه رادردست گرفت وباترس گفت:
- چی شده پونه؟ داری چی می گی؟
پونه فریادزد وخودراعقب کشید وگفت:
- بروبه جهنم، برو به جهنم بهمن توآدم پست ورذلی هستی توتمام هستی ام روازم گرفتی.
- من زمانم پونه؟ بهمن کیه؟
- می دونی فرهنگ ازاولش نبایدگول حرفهای مهربون تورومی خوردم مردشورتووهرچی مردتواین دنیاست ببرن مردشورزمان روهم ببرن اون احمق چی فکرمی کنه؟ اون فکرمی کنه من آنقدرعاشقم که به خاطرعشق اون خودم رومی کشم.
صدای خنده های بلندپونه درفضاپیچید. زمان به شدت دستهای اوراگرفت اماپونه فریاد می زدوخودراازدست اوبیرون می کشید وخودش را می زد.
- برو بروبذارتنهاباشم بهمن توهرزمانی که من نیازبه سکوت دارم دیوونه ام می کنی ندیدی؟ کوربودی وقتی اون مراد قصدتعرض به منوداشت اون وقت توکجابودی؟با این فیروزه ایکبیری تواون اتاق.....بروبهمن بروبذارتوخلوت خودم بمیرم.
زمان سیلی محکمی به گوش پونه زد. پونه دستش راروی صورتش گذاشت وبابهت به اونگریست:
- بزن، بزن من باید کتک بخورم من باید.....من آفریده شدم برای این که کتک بخورم بزن، بزن.
پونه فریاد می زد ودرساحل می دویدزمان هم به دنبال اومی دوید وفریادمی زد:
- توروخدا پونه غلط کردم وایسا وایسا باهات حرف دارم.
- بروبذارتنهاباشم م نازتووفرهنگ بدم می یادمرزبان هم مثل شمادوتاست.
یکتاهم به بیرون ساختمان دوید. زمان باردیگرپونه راگرفت وچندبارسیلی به صورتش نواخت.
- تودوباره قاطی کردی احمق گوش کن ببین چی می گم.
پونه چشمهایش راازهم دریدو به صورت زمان خیره شد:
- ببین بهم نبهت گفتم که نذاراون روی منوببینی کاری نکن که....
- پونه منم، منم زمان.....
صدای زمان درهق هق گریه اش محوشد.
- غلط کردم پونه صبرکن.
پونه به سمت ساحتما ندوید وزمان دوزانوروی زمین افتادوگریه راسرداد. یکتاباحیرت به اونرگیست:
- توروخدا بگیدداره چه اتفاقی می افته؟
زمان همان طور که روی زمین نشسته بود تکان تکان می خورد وزمزمه می کرد:
- پونه، پونه.
کمترازدودقیقه پون باسروصورتی خیس ترازسابق به ساحل نزدیک شدوفریادزد:
- عالیه، عاطفه بذارید منم بیام منوتنهانگذارید.
زمان هنوزباتعجب وبهت به پونه خیره شد هبود ک هپونه گلوله آتش شدوبه سمت دریادویدزمان باتمام توان فریادزد:
- پونه، پونه...
پونه شروع به دویدن کرد وشعله های آتش زبانه کشید وبالاوبالاتر رفت. زمان همچنان فریادمی زد. یکتابه سمت پونه که گلوله آتش شده بوددویدامادیگرهمه چیزتمام شده بود. صورت پونه درزیرآن آتش که به جسم نحیف اوهجوم آورده بودمخفی شده بود ویکتا صدای زمزمه وارپونه راشنید:
- بسوز، بسوززشتیهاروبسوزان. پاک شو. پاک شوای جسم ناپاک من پاک شو. پاک شو.
پونه خودرابه دریا زدوشعله های آتش کم وکمترشدیکتادستش رادرازکردودست پونه راگرفت امادست اوهم سوخت اهمیتی به سوختگی دستش ندادوبه چشمان سوخته پونه خیره شدوآرام زمزمه کرد:
- آخه چرا؟
اما پونه لبخندبرلب چشمهایش رابرهم گذاشت وبه خواب ابدی فرورفت. یکتابه سمت زمان نگریست.زمان به پونه که درآب معلق مانده بود خیره بودبدون این که حرکتی کندحتی مژه هم برهم نمی زداوسکوت کرده بودویکتااجازه داداوبه سکوتش ادامه دهد.
پایان بهار 83
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
samaneh66 رمان خیال تو فهیمه رحیمی داستان نوشته ها 40

Similar threads

بالا