گوش کن مهتاب !
اینجا عشق زنده است
و من آن را ...
در ضربه های قلبم حس می کنم
غریبه ای مدام صدایم می زند
که می شنوم
چه نزدیک و چه دور
نگاهم را نور و سایه ها
از من دزدیده اند
به بالا می نگرم ...
ابرهای زیبائی ...
سخاوت شانه هایشان را
به بازی گرفته اند
و ابرهای خاکستری
که از راه می رسند
دیگر آرامش و درد را نمی دانم
روزهای خالیم را ...
از افکار عاشقانه پر می کنم
و شبهای سرد و تنها را
در تمام خوابم بیدار می مانم
گوش کن مهتاب !
اینجا عشق زنده است
و من آن را ...
با تمام قلبم حس می کنم
انگار کسی ...
همین نزدیکی است
صدای پائی که نه دور می شود
و نه نزدیک می آید
دست و پا می زند دلم
در امید و یاس
آفتاب می شود امّا
به وسعت دنیا دلم بارانی است
دیر وقت است مهتاب
برو
اشکها و لبخند هایم خسته اند
این جا عشق زنده است
و من آن را ...
با تمام اندوهم حس می کنم
انگار مدام بهار می روید
و برگهای احساسم ...
که انگار می ریزند در خزان یک رؤیا
برو مهتاب برو
این جا عشق زنده است
در قلب من
من او را می بینم !