شعر نو

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا پرنده بود

ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد
ای حیات شدید
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد
آدمی زاد این حجم غمناک
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط معلق
در شیار فضا رمز می پاشد
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحنا های این حوضخانه
شکل آن کاسه مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز
ای نگاه تحرک
حجم انگشت تکرار
روزن التهاب مرا بست
پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور میشد
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پراز شمش اشراق می شد
ای حضور پریروز بدوی
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می شنیدم
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پیش می افتد
آدمی زاد طومار طولانی انتظار است
ای پرنده ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی
سهراب سپهری
 

karo7

اخراجی موقت
روزت را دریاب
با آن مدارا کن
آن روز ازان توست
بیست وچهار ساعت کامل
به قدر کفایت فرصت هست
تا روزی بزرگ شود
نگذار همین در پگاه فروپژمرد


شعری از بزرگترین شاعر تاریخ ایران

احمد شاملو
 

Qomri

عضو جدید
کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و سکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

م- امید
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی حسین یار عزیز...من عاشق این شعر اخوان هستم...کلی لذت بردم:gol:

نه گندم و نه سیب

پاره هایی از یک منظومه
1
نه گندم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بی شمار نام شهیدانت
هابیل را که نام نخستین بود
دیگر
این روزها به یاد نمی آوری
هابیل
نام دیگر من بود
یوسف ، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیر زلیخا بود
بتها ، الهه ها
و پیکر تمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر می کنند
2
نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژه های خام
در دستهای خسته ی من
شعر می شوند
من در ادای نام تو
دم می زنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بوده ام
جز با طنین نام تو
شعری سروده ام !
3
نام تو نام مجنون
نام تو بیستون
نام تو نام دیگر شیرین
نام تو هند
نام تو چین است
و شاعران عاشق
در عهد جاهلیت
ویرانه های نام تو را می گریستند
نام تو نام دیگر لیلا
نام تو نام دیگر سلماست
نام تو نام اهرام
نام تو باغهای معلق
نام تو فتح قیصر و کسری است
4
نام تو
رازی نوشته بر پر پروانه هاست
گلها همه به نام تو مشهورند
آیینه ها
از انعکاس نام تو می خندند
در کوچه های خاطره باران
وقتی که خوشه های اقاقی
از نرده های حوصله ی دیوار
سر ریز می کنند
و در مشام باد عطر بنفش نام تو می پیچد
نامت
طلسم " بسم " اقاقیهاست
بی نام تو جذام خلاء
ده کوره ی جهان را
خواهد خورد
5
نام تو چیست ؟
غوغای رودخانه ی همسایگی است
وقتی به شیب دره
سرازیر می شود
نام تو روستاست
شبها که سقف خواب مرا
قورباغه ها
هاشور می زنند
وقتی که طبل تب را
پیشانی تفکر و تردید
می کوبد
نام تو شیشه
نام تو شبنم
نام تو دستمال نسیم است
6
نام تو چیست ؟
لبخند کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز می کند
که بگوید :
" سیب "
نام تو نور
نام تو سوگند
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضرورتی است !
7
نامی برای مردن
نامی برای تا به ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
گاهی گریستن
فهرست کوچکی
از بی شمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خورده اند و شاعران گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مرده اند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست !
زنده یاد قیصر امین پور........:gol::heart:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
مي‌خواهم آب شوم
در گستره افق
آن‌جا که دريا به آخر مي‌رسد
و آسمان آغاز مي‌شود

مي‌خواهم با هر‌آن‌چه مرا در برگرفته، يکي شوم!

حس مي‌کنم و مي‌دانم
دست مي‌سايم و مي‌ترسم
باور مي‌کنم و اميدوارم
که هيچ‌چيز با آن به عناد برنخيزد

مي‌خواهم آب شوم
در گستره افق
آن‌جا که دريا به آخر مي‌رسد
و آسمان آغاز مي‌شود.

"مارگوت بيکل"
ترجمه احمد شاملو
:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شعری از بزرگترین شاعر تاریخ ایران

احمد شاملو
سلام دوست عزيزم! از آشنايي با تو خوشبختم! با برخي از مطالب و نظراتت که به تازگي در جاهاي ديگر ارائه کرده‌اي، آشنا هستم. شما را با "کتابي که به تازگي خوانده‌اي" بايد روشنفکر و آزادانديشت بدانم. براي همين مي‌پرسم: به گمانت به کارگيري "بزرگترين شاعر تاريخ ايران" قدري با تعصبات شخصي آميخته نشده است؟ آن هم در تاريخ شعري که تطور و فراز و نشيب‌هاي بسياري داشته است و شعر جغرافياي متعددي از جمله قديم و نو ... داشته است؟ اشتباه نکنيد از مخالفان متعصب شاملو نيستم که ارادتمند و خواننده‌اش هستم. ببخشاييد مي‌دانم که جاي طرحش اين‌جا نيست. به عنوان "يک دوست" مطلبي را تقديمتان کردم. :heart: :gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
در تاریکی بی آغاز و بی پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی وزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوتها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.

سهراب سپهری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
و ندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پاک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده می پرسد
پرسنده : من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدک !‌ چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
چیست ؟
وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟
مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی
مزدک : من نمی دانم چه آنجا یا کجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست
مهدی اخوان ثالث(م.امید):gol:
 

karo7

اخراجی موقت
سلام دوست عزيزم! از آشنايي با تو خوشبختم! با برخي از مطالب و نظراتت که به تازگي در جاهاي ديگر ارائه کرده‌اي، آشنا هستم. شما را با "کتابي که به تازگي خوانده‌اي" بايد روشنفکر و آزادانديشت بدانم. براي همين مي‌پرسم: به گمانت به کارگيري "بزرگترين شاعر تاريخ ايران" قدري با تعصبات شخصي آميخته نشده است؟ آن هم در تاريخ شعري که تطور و فراز و نشيب‌هاي بسياري داشته است و شعر جغرافياي متعددي از جمله قديم و نو ... داشته است؟ اشتباه نکنيد از مخالفان متعصب شاملو نيستم که ارادتمند و خواننده‌اش هستم. ببخشاييد مي‌دانم که جاي طرحش اين‌جا نيست. به عنوان "يک دوست" مطلبي را تقديمتان کردم. :heart: :gol:


دوست عزیزم من هم از آشنایی با شما بسیار خوشحالم
درست است که من تازه واردم ولی بسیاری از پست های شما را خوانده ام و با شما تا حدودی آشنایی دارم. به همین خاطر می دانم که نقد شما از روی دلسوزی است و آن را با تمام وجود پذیرا هستم. ولی من به چند دلیل از شاملو به عنوان بزرگترین شاعر تاریخ ایران نام بردم:
1- همانطور که می دانیم شعر ایرانی را با شعر 3 نفر در تمام دنیا می شناسند: شاملو، خیام و مولانا
2- در مورد دو گزینه اول به طور کامل و در مورد گزینه سوم تا حدود زیادی از طرف صاحبان قدرت جفا شده است.
3- درست است که شاعرانی مانند حافظ و نیما و سهراب و ... نیز شاعران بزرگی بوده اند و من نیز شعر های بسیاری از آنها خوانده ام ولی باید قبول کنیم ایرادات بسیاری داشته اند.
4- می توان شعر را بررسی و نقد کرد، به همین دلیل شاعر نیز قابل اندازه گیری و نقد است. پس می توان بزرگترین شاعر تاریخ ایران را انتخاب کرد.
5- در مورد شاملو نیز از نظر من بزرگترین شاعر تاریخ ایران است، و این می تواند نسبی باشد و برای یکی دیگر خیام، حافظ و یا هر کس دیگری باشد. که کاملا قابل احترام است.
باز هم ممنون از نقد شما، امیدوارم که نظرات وانتقادات شما درباره پست های دیگر من (که بی شک خالی از ایراد و اشتباه نیست) نیز ادامه داشته باشه.
با آرزوی موفقیت
 

karo7

اخراجی موقت
سلام دوست عزيزم! از آشنايي با تو خوشبختم! با برخي از مطالب و نظراتت که به تازگي در جاهاي ديگر ارائه کرده‌اي، آشنا هستم. شما را با "کتابي که به تازگي خوانده‌اي" بايد روشنفکر و آزادانديشت بدانم. براي همين مي‌پرسم: به گمانت به کارگيري "بزرگترين شاعر تاريخ ايران" قدري با تعصبات شخصي آميخته نشده است؟ آن هم در تاريخ شعري که تطور و فراز و نشيب‌هاي بسياري داشته است و شعر جغرافياي متعددي از جمله قديم و نو ... داشته است؟ اشتباه نکنيد از مخالفان متعصب شاملو نيستم که ارادتمند و خواننده‌اش هستم. ببخشاييد مي‌دانم که جاي طرحش اين‌جا نيست. به عنوان "يک دوست" مطلبي را تقديمتان کردم. :heart: :gol:


دوست عزیزم من هم از آشنایی با شما بسیار خوشحالم
درست است که من تازه واردم ولی بسیاری از پست های شما را خوانده ام و با شما تا حدودی آشنایی دارم. به همین خاطر می دانم که نقد شما از روی دلسوزی است و آن را با تمام وجود پذیرا هستم. ولی من به چند دلیل از شاملو به عنوان بزرگترین شاعر تاریخ ایران نام بردم:
1- همانطور که می دانیم شعر ایرانی را با شعر 3 نفر در تمام دنیا می شناسند: شاملو، خیام و مولانا
2- در مورد دو گزینه اول به طور کامل و در مورد گزینه سوم تا حدود زیادی از طرف صاحبان قدرت جفا شده است.
3- درست است که شاعرانی مانند حافظ و نیما و سهراب و ... نیز شاعران بزرگی بوده اند و من نیز شعر های بسیاری از آنها خوانده ام ولی باید قبول کنیم ایرادات بسیاری داشته اند.
4- می توان شعر را بررسی و نقد کرد، به همین دلیل شاعر نیز قابل اندازه گیری و نقد است. پس می توان بزرگترین شاعر تاریخ ایران را انتخاب کرد.
5- در مورد شاملو نیز از نظر من بزرگترین شاعر تاریخ ایران است، و این می تواند نسبی باشد و برای یکی دیگر خیام، حافظ و یا هر کس دیگری باشد. که کاملا قابل احترام است.
باز هم ممنون از نقد شما، امیدوارم که نظرات وانتقادات شما درباره پست های دیگر من (که بی شک خالی از ایراد و اشتباه نیست) نیز ادامه داشته باشه.
با آرزوی موفقیت
 

karo7

اخراجی موقت
تنها

تنها

اکنون مرا به قربانگاه می برند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشسته اید
و در شماره، حماقت هایتان از گناهان نکرده من افزون تر است!
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

بهشت شما در آرزوی به بر کشیدن من، در تب و تاب دوزخی انتظاری بی انجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخ خوف انگیزتان ارمغان برم که از تف آن، دوزخیان مسکین، آتش پیرامونشان را چون نوشابه ای گوارا به سر کشند.

چرا که من از هر چه با شماست، از هر آنچه با شما پیوندی داشته است نفرت می کنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوش بویناکتان و
از دست هایتان که دست مرا چه بسیار از سر خدعه فشرده است.

از قهر و مهربانی تان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکر های شما شباهتی به ظاهر برده است...

من از دوری و نزدیکی در وحشتم.
خداوندان شما به سیزیف بیدادگر خواهند بخشید
من پرومته نامرادم
که از جگر خسته
کلاغان بی سرنوشت را سفره ای گسترده ام

غرور من در ابدیت رنج من است
تا به هر سلام و درود شما، منقار کرکسی را بر جگرگاه خود احساس کنم.

نیش نیزه ای بر پایه جگرم، از بوسه لبان شما مستی بخش هر بود
چرا که از لبان شما هرگز سخنی جز به ناراستی نشنیدم.

و خاری در مردم دیدگانم، از نگاه خریداریتان صفابخش تر
بدان خاطر که هیچگاه نگاه شما در من ، جز نگاه صاحبی به برده خود نبود...

از مردان شما آدمکشان را
و از زنان تان به روسبیان مایل ترم.

من از خداوندی که درهای بهشتش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوش ترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دختران دست ناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانی شما باد.
من پرومته نامرادم
که کلاغان بی سرنوشت را از جگر خسته سفره ئی جاودان گسترده ام.

گوش کنید ای شمایان که در منظر نشسته اید
به تماشای قربانی بیگانه ای که منم-
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.

استاد شاملو
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اشارتي

اشارتي

تقديم به دوستان آزادي‌خواهم، به‌خصوص karo7 که شاملو را نيز دوست مي‌دارد!

...
تمامي الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و
آن نگفتيم
كه به كار آيد
چرا كه تنها يك سخن
يك سخن در ميانه نبود:
آزادي!
ما نگفتيم
تو تصويرش كن!
«شاملو»
:gol:
 
آخرین ویرایش:

Qomri

عضو جدید
سگها و گرگها

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری سکت و خکستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود کلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریک و توفان خشمنک است
کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه بک است ؟
کنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خک اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردنک است
ولی ارباب آخر رحمش اید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتنک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حکومت می کند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه
دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد


م - امید


 

Qomri

عضو جدید
دریچه ها

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
کنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد


م -امید

افسوس که هیچ وقت تعبیر نشد!:cry:
 

karo7

اخراجی موقت
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بر کوزه گری پرير کردم گذری[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از خاک همی نمود هر دم هنری[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من ديدم اگر ندید هر بی بصری[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خاک پدرم در کف هر کوزه گری[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خیام[/FONT]​
[/FONT]
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
گوش کن! جاده صدا مي‌زند از دور قدم‌هاي تو را
چشم تو زينت تاريکي نيست.
پلک‌ها را بتکان، کفش به پا کن و بيا
و بيا تا جايي که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي کلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را مثل يک قطعه آواز به خود
جذب کنند.
پارسايي است در آن‌جا که تو را خواهد گفت:
بهترين چيز، رسيدن به نگاهي است که از "حادثه‌ي عشق" تر است.

"سهراب"
:gol:
 

karo7

اخراجی موقت
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل به زبان حال با او می گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نیکو دار

خیام
 

paras2

عضو جدید
دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل به زبان حال با او می گفت
من همچو تو بوده‌ام مرا نیکو دار


خیام
وا!!‌ آقاي کارو به نظرت شعر خيام، شعر نوئه؟؟ ايشااله جزو اونايي نباشي بگي نسبيه يا تشخيص نو بودن شعر شخصيه و خيام هم ميتونه سبکش نو باشه!!
 

karo7

اخراجی موقت
با عرض معذرت اصلا هواسم نبود که باید شعر نو بذارم:redface:


زمستان
سلامت را نخواهند پاسخ گفت.
سر ها سر در گريبان است.
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند،
كه راه تارك و لغزان است.
و گر دست محبت سو كزي يازي،
به اكراه آورد دست از بغل بيرون ؛
كه سرما سخت سوزان است.
نفس ، كز گرم گاه سينه مي آيد برون ، ابريشود ترديد.
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت.
نفس كينست ، پس چه داري چشم
زچشم دوستاندور يا نزديك؟
مسيحا اي جوان مرد من! اي ترساي پيرهن چركين!
دمت گرم سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي!
منم من ، ميهمان شبت ، لولي وش مغموم.
منم من ، سنگ تيپا خورده رنجور.
منم ، دشنام پست آفرينش ، نغمه نا جور.
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بي رنگ بي رنگم.
بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم.
حريفا! ميزبانا!ميهمان سال ماهت پشت در چون موج مي لرزد.
تگرگي نيست ، برفي نيست.
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام ذخلظشقشئ.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه مي گويي كه بي گاه شد ، سحر شد ، بامداد آمد؟
فريبت مي دهند ، بر آسمان اين سرخيه بعد ار سحر گاه نيست.
حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستاناست.
و قنديلي سپهر تنك ميدان .مرده يا زنده،
به تا بوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است.
حريفا! رو چراغ باده افروز ، شب با روز يك سان است.
سلامت را نخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگير،درها بسته ، سر ها سر در گريبان، دست ها پنهان ،
نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگين ،
درخت ها اسكلت هاي بلور آجين،
زمين دل مرده ، سقف آسمان كوتاه ،
غبار آلود مهر و ماه ،

زمستان است.


اخوان ثالث
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی, سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد, نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست, شور من می شکفد.
بوته خشخاشی, شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

سهراب سپهری
 

paras2

عضو جدید
از زخم قلب آبايي

از زخم قلب آبايي

دختران روز
بي خستگي دويدن
شب
سرگشتگي!
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق
در رقص راهبانه شکرانه کدام
آتش زداي کام
بازوان فواره‌ئي تان را
خواهيد برفراشت
«شاملو»
 

karo7

اخراجی موقت
کیفر

کیفر

از شعرهای شاملو ست که بسیار بهش علاقه دارم امیدوارم شما هم لذت ببرید


در اينجا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندين حجره
در هرحجره چندين مرد در زنجير ...
از اين زنجيريان يکتن زنش را در تب تاريک بهتاني به ضرب دشنه اي کشته است
از اين مردان يکي در ظهر تابستان سوزان نان و فرزندان خود را
بر سر برزن به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است
از اينان چند کس در خلوت يکروز باران ريز بر راه رباخواري نشسته اند
کساني درسکوت کوچه از ديوار کوتاهي به روي بام جسته اند
کساني نيم شب در گورهاي تازه
دندان طلاي مردگان را مي شکستند
من اما هنچکس را در شبي تاريک و توفاني نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواري نبسته ام
من اما ننمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام

در اينجا چهار زندان است به هر زندان دوچندان نقب
و در هر نقب چندين حجره در هر حجره چندين مرد در زنجير
در اين زنجيرنان هستند مرداني که
مردار زنان را دوست مي دارند
دراين زنجيريان هستند مرداني که در رويايشان هر شب
زني در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد
من اما در زنان چيزي نمي يابم ...
گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان خاموش
من اما در دل کهسار روياهاي خود
جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني که مي دويند و
مي پوسند ومي خشکند ومي ريزند , با چيزي ندارم گوش
مرا گر خود نبوداين بند شايد بامدادي همچو يادي دورو لغزان
مي گذشتم از طراز خاک سرد پست
جرم اين است
جرم اين است

احمد شاملو​
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
بعضي شعرها در الفاظ شايد تکراري باشند،‌ اما در معاني هم‌چنان مقدسند!

من نمي‌دانم
که چرا مي‌گويند: است حيوان نجيبي است، کبوتر
زيباست.
و چرا در قفس هيچ‌کسي کرکس نيست!
گل شبدر چه کم از لاله‌ي قرمز دارد؟!
چشم‌ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.

"سهراب"
 

Qomri

عضو جدید
تمام قصه های ناگفتنی
در این شب بی تاب
در این سرمای طاقت
خلاصه می شود!
لحظه ای نگاه سرد ِ چشم نیمه بازت
برای گریه بی وقت و بی گاهم
بهانه می شود !
اما!
مرا پای بند است
در این مخروب
در این محرومیت از آزادی و جوشش
در این بیغوله های سهم...

نمی شناسمش + نصفه بود
 

karo7

اخراجی موقت
با كاروان صبح

با كاروان صبح





گم كرده راه
در تنگة غروب
از پا درآمديم
از دست داده همرهي كاروان صبح!

شب همچو كوه بر سر ما ريخت
آواري از سياهي اندوه
ما سر به زير بال كشيديم
تاكي، كجا، دوباره برآيد نشان صبح

پاسي ز شب نرفته هيولاي تيرگي
نطع گران گشود
تيغ گران كشيد
تا چشم باز كرديم
خون روي نطع او به تلاطم رسيده بود.

گهگاه، آه، انگار
چشم ستاره‌اي
از دوردست‌ها
پيغام مي‌فرستاد
خواهيد اگر ز مسلخ شب جان بدر بريد

خواهيد اگر دوباره به خورشيد بنگريد
از خواب بگذريد
از خواب بگذريد
اي عاشقان صبح!

هر چند عمر شوم تو اي نابكار شب
بر ما گذشت تلخ‌تر از صد هزار شب
من، با يقين روشن،
بيدار، پايدار
تا بانگ احتضار تو هستم در انتظار
آغوش باز كرده سوي آسمان صبح.


فریدون مشیری​
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
...

...

دوستان
متاسفانه ما نمی تونیم وقت زیادی رو به خوندن متنهای طولانی در نت سپری کنیم...
من فکر می کنم نوشت وقتی خلاصه تر باشه بهتر مخاطب رو جذب می کنه...البته این نظر شخصی منه پس اگر شعری نصفه بود اشکال نداره بزارید! بقیه می خوننش....
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
- دست های شرجی تو
درشمالی ترین دقیقه ی دیروزروی شانه ی من قد می کشید....
وبه دریا می رسید!
هیچ فکر میکردی ته فنجان لب طلایی ام دریایی باشد؟
چند سطر پس از باران
ببین خورشید در چه سکوت سبزی فرورفته!
گمان می کنی چرا حوالی قنوت دست هایم را به آسمان سپردم ؟
هیچ کس به من نگفته بود
خدا میان گهواره ی قمری هاست!
درشمالی ترین دقیقه ی دیروز
خدا با لهجه ی یاس مرا به نام کوچکم صدا می کرد...
من رأس غروب هراتفاق پیاله ی آب پشت سر خورشید می ریزم
و خورشید تشنه رأس طلوع هرواژه زلال
از آیینه ام می چکد.....
به خود خدا خراب تر از آنم که کسی شمعدانی های شعرم را بچیند
دلم حالا بری بوسه های شرجی ات تنگ شده...
دوستت دارم!
قدر رایحه ی خدا که لای چادر گل دار آسمان پیچیده...دوستت دارم!
قد تمام لحظه های شمالی سالی که پشت آیینه جا گذاشتم...
سال وعلاقه و اقاقی و کبوتر و آیینه
تحویل شدندبیا
وسیب و سبزه و سکوت برایم بیاور.......
از بانو مریم اسدی
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
براي مسيح و رنج‌هايش

براي مسيح و رنج‌هايش

براي تمامي آزادمردان و انسان‌هاي خوبي که رنج کشيدند و به خوبي از دنيا رفتند، احترام خاصي قائلم. از ايشانند:‌ حسين و مسيح.
مسيح را پيامبر محبت و دوستي با روحي لطيف و شاعرانه‌اش مي‌‌پندارم، او که خدا را پدر مي‌خواند!


مرد مصلوب
ديگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جريحه دست و پاي‌اش به درون‌اش مي‌دويد
در حفره‌‌ي يخ‌زده‌ي قلب‌اش
در تصادمي عظيم منفجر مي‌شد
و آذرخش چشمک‌زن گدازه‌ي ملتهب‌اش
ژرفاهاي دور از دست‌رسِ درکِ او از لامتنهاي‌يِ حيات‌اش را
روشن مي‌کرد.
ديگر بار ناليد:
«- پدر، اي مهر بي‌دريغ،
چنان‌که خود بدين رسالت‌ام برگزيدي، چنين تنهاي‌ام به
خود وانهاده‌اي؟
مرا طاقت اين درد نيست!
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن اي پدر!»
و درد عريان
تُندوار
در کهکشان سنگين تن‌اش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد:
«- بي‌هوده مگوي!
دست من است آن
که سلطنت مقدرت را
بر خاک تثبيت مي‌کند.
جاودانگي ست اين
که به جسم شکننده‌ي تو مي‌خلد
تا نامت ابدالآباد
افسون جادوئي‌يِ نسخ بر فسخ زمين شود.
به جز اين‌ات راهي نيست:
به درد جاودانه شدن تاب آر اي لحظه‌ي ناچيز!»
...
مرد مصلوب
ديگر بار
به خود آمد.
جسم‌اش سنگين‌تر از سنگيناي زمين
بر مسمار جراحات زنده‌ي دستان‌اش آويخته بود:
«-سبک‌ام سبک‌سارم کن اي پدر!
به گذارِ از اين گذرگاهِ درد
ياري‌ام کن ياري‌ام کن ياري‌ام کن!»
و جاودانگي رنجيده خاطر و خوار
در کهکشان بي‌مرزِ دردِ او
به شکايت سر به کوه و اقيانوس کوفت نعره‌کاشن
که «-ياوه منال!
تو را در خود مي‌گوارم من تا من شوي
جاودانه شدن را به درد جويده شدن تاب آر!»
...
«شاملو»

پيشنهاد آسمان اعتماد را قبول دارم، بنابراين از طولاني بودن شعر پوزش مي‌طلبم :gol:
 

karo7

اخراجی موقت
گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند کاج خشک کوچهء بن بست
گر بدينسان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه
يادگاري جاودانه بر , تراز بي بقاي خاک

احمد شاملو
 

Similar threads

بالا