صادق هدایت

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به به! چه خوب کردي با کتاب‌هاي هدايت بر رونق و تنوع مطالب تالار افزودي ارغوان...:gol:
اميدوارم باز هم چيزي در آستين داشته باشي. به گمان خودم به جز نقل کتاب‌هايش: شخصيت‌شناسي خود هدايت، و تحليل کوتاهي از داستان‌هايش و اشاره به نظرهاي جنجالي و مختلف درباره بوف کور.
(فعلا در امتياز دادن به درد خيلي از کاربران مبتلا هستم، طلبت!)
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرسی خداپرست جان...راستش من خودم هم از شخصیت هدایت خیلی خوشم میاد....و برعکس کسایی که فکر میکنن خوندن اثارهدایت سبب افسردگی میشه همچین فکری نمیکنم...به نظر خودم یه نکته های ظریفی در داستانها وجود داره....
خوشحال میشم خداپرست جان اگه دربازه شخصیت هدایت و تحلیل داستانهاش مطلبی داری بگذاری تا استفاده کنیم.....خودم هم حتما دنبالش میگردم
باز هم ممنونم:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
مرسی خداپرست جان...راستش من خودم هم از شخصیت هدایت خیلی خوشم میاد....و برعکس کسایی که فکر میکنن خوندن اثارهدایت سبب افسردگی میشه همچین فکری نمیکنم...به نظر خودم یه نکته های ظریفی در داستانها وجود داره....
خوشحال میشم خداپرست جان اگه دربازه شخصیت هدایت و تحلیل داستانهاش مطلبی داری بگذاری تا استفاده کنیم.....خودم هم حتما دنبالش میگردم
باز هم ممنونم:gol:
مطلب که راجع به هدايت از هر گروه و نحله‌اي زياده... تو جلودار باش، ما هم با تو همراهيم.
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگينامه صادق هدايت:

صادق هدايت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدري در تهران تولد يافت. پدرش هدايت قلي خان هدايت (اعتضادالملك)‌ فرزند جعفرقلي خان هدايت(نيرالملك) و مادرش خانم عذري- زيورالملك هدايت دختر حسين قلي خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلي خان هدايت يكي از معروفترين نويسندگان، شعرا و مورخان قرن سيزدهم ايران ميباشد كه خود از بازماندگان كمال خجندي بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدايي در مدرسه علميه تهران شد و پس از اتمام اين دوره تحصيلي در سال 1293 دوره متوسطه را در دبيرستان دارالفنون آغاز كرد. در سال 1295 ناراحتي چشم براي او پيش آمد كه در نتيجه در تحصيل او وقفه اي حاصل شد ولي در سال 1296 تحصيلات خود را در مدرسه سن لويي تهران ادامه داد كه از همين جا با زبان و ادبيات فرانسه آشنايي پيدا كرد.
در سال 1304 صادق هدايت دوره تحصيلات متوسطه خود را به پايان برد و در سال 1305 همراه عده اي از ديگر دانشجويان ايراني براي تحصيل به بلژيك اعزام گرديد. او ابتدا در بندر (گان) در بلژيك در دانشگاه اين شهر به تحصيل پرداخت ولي از آب و هواي آن شهر و وضع تحصيل خود اظهار نارضايتي مي كرد تا بالاخره او را به پاريس در فرانسه براي ادامه تحصيل منتقل كردند. صادق هدايت در سال 1307 براي اولين بار دست به خودكشي زد و در ساموا حوالي پاريس عزم كرد خود را در رودخانه مارن غرق كند ولي قايقي سررسيد و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت كرد و در همين سال در بانك ملي ايران استخدام شد. در اين ايام گروه ربعه شكل گرفت كه عبارت بودند از: بزرگ علوي، مسعود فرزاد، مجتبي مينوي و صادق هدايت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت كرد در همين سال از بانك ملي استعفا داده و در اداره كل تجارت مشغول كار شد.
در سال 1312 سفري به شيراز كرد و مدتي در خانه عمويش دكتر كريم هدايت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال يافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همين سال به تامينات در نظميه تهران احضار و به علت مطالبي كه در كتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجويي و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شركت سهامي كل ساختمان مشغول به كار شد. در همين سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندي بهرام گور انكل ساريا زبان پهلوي را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت كرد و مجددا در بانك ملي ايران مشغول به كار شد. در سال 1317 از بانك ملي ايران مجددا استعفا داد و در اداره موسيقي كشور به كار پرداخت و ضمنا همكاري با مجله موسيقي را آغاز كرد و در سال 1319 در دانشكده هنرهاي زيبا با سمت مترجم به كار مشغول شد.
در سال 1322 همكاري با مجله سخن را آغاز كرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتي آسياي ميانه در ازبكستان عازم تاشكند شد. ضمنا همكاري با مجله پيام نور را آغاز كرد و در همين سال مراسم بزرگداشت صادق هدايت در انجمن فرهنگي ايران و شوروي برگزار شد. در سال 1328 براي شركت در كنگره جهاني هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولي به دليل مشكلات اداري نتوانست در كنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاريس شد و در 19 فروردين 1330 در همين شهر بوسيله گاز دست به خودكشي زد. او 48 سال داشت كه خود را از رنج زندگي رهانيد و مزار او در گورستان پرلاشز در پاريس قرار دارد. او تمام مدت عمر كوتاه خود را در خانه پدري زندگي كرد

منبع:كتاب روي ديگر سكه هدايت
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قشنگه

قشنگه

ارغوان جان مثل همیشه قشنگ بود
صادق هدایت کتاب سومیش به درد من میخوره
سبز باشی
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
بخشی از سخنان منوچهر آتشی و محمد علی صنعتی درباره هدايت

بخشی از سخنان منوچهر آتشی و محمد علی صنعتی درباره هدايت

منوچهر آتشی از تاثير هدايت بر نويسندگان و اهل قلم ايران سخن گفت و دلايل اين تاثيرات را برشمرد.
به اعتقاد آتشی تاريخ کهن ايران سراسر اسطوره است و پيش از هدايت نويسنده ای نبوده که اسطوره و دوران های تاريخی را امروزی کند. آتشی گفت:" ...او چنان مستغرق در زندگی و تفکرات مدرنيستی آن دوران بوده، که مثل جويس و کافکا عاقبت کار را می ديده ... انسان حساس و ايران دوستی چون او، ديگر به چه دست آويزهايی می توانست متوسل شود و در عرصه پيدايی داستان هايی چون مسخ و محاکمه کافکا و بسياری رمان ها که تمامی ملزومات خود را دم دست داشتند، او چگونه داستانی بايد می نوشت که هم نو و قرن بيستمی باشد و هم سرشار از صبغه های ايرانی گری ؟"
آتشی در قسمت ديگری از سخنان خود ضمن اشاره به دلايل دستيابی اروپا به مدرنيته، و شکست انقلاب مشروطيت و حضور مستمر ديکتاتوری در ايران، چنين جامعه ای را برهوت خواند و گفت: "... فقط دو انسان متمايز ولی همزمان در قلمرو خود انقلاب کردند. هدايت و نيما. و خوشبختانه با آن که حوادث بعدی همه آثار اندک و ناتمام انقلاب مشروطه را نابود کرد، هيج نيرويی نتوانست انقلاب هدايت و نيما را بشکند يا به عقب برگرداند ..."
دکتر محمد صنعتی روانکاو و پژوهشگر که در چند سال اخير با بررسی روانکاوانه آثار هدايت نظرات تازه، موشکافانه و جالب توجهی در مورد او طرح کرده است، به موضوع "هدايت و فرهنگ مرگ " پرداخت.
او فرهنگ و عرفان ايران را مشوق انديشه مرگ ستايی برشمرد و با ذکر مثال های تاريخی و فرهنگی بستر اين انديشه را بررسی کرد و گفت حتی تاريخ اسطوره ای ما با مرگ آغاز می شود و جم که برای مردمان بی مرگی می خواست، به شاه مردگان تبديل می شود.
دکتر صنعتی در جای ديگری از سخنان خود به عرفان و چله نشينی و خاکستر نشينی پرداخت و آن را رياضتی برای نفی لذات زندگی و تجربه اختياری مرگ و هول و هراس مردن دانست و گفت به همين جهت است که هدايت در بيش از هشت داستان به چله نشينی می پردازد.
او سپس در رديابی نبود شوق و شور زندگی در فرهنگ ايرانی به حافظ پرداخت و به جانمايه سخنانش رسيد و گفت: "مگر رندی چون حافظ می‌توانست دل به اين دنيای فانی خوش کند؟ آن هم در زمانه‌ای که مردم ايران خونبارترين فاجعه تاريخ خود را تجربه می‌کردند و هنوز صدای مرگ - صدای بيداد و چپاول و شکنجه شنيده می‌شد.
ولی حافظ حتی نيم نگاهی هم به اين واقعيت نينداخت. زيرا او پشت به تمامی زندگی نشسته بود و هم ما که از حافظ تفأل می‌زنيم نيز و از اين روست، که بورخس نمی‌فهمد چرا ايرانی‌ها حافظ را به گونه‌ای می‌خوانند که انگار در زمان حافظ زندگی می‌کنند و نمی‌داند که ما واقعا در زمان حافظ زندگی می‌کنيم و از آن زمان تاکنون ذهنيت و انديشه ما تکان نخورده است و ما هم پشت به زندگی و رو به مرگ به انتظار نشسته‌ايم و با اميدی نه به آينده‌ای در اين زندگی يا برای حرکتی در اين جهان؟ و اين دردی بود که هدايت از آن رنج ميبرد. اين درست همان جهان‌بينی و همان فرهنگ مرگی نيست که صادق هدايت از نوشتارش و البته با مرگ خود خواسته‌اش، آن را افشا می‌کند و مهم‌ترين نعل وارونه را به اين فرهنگ می‌زند.
او - صادق هدايت - فرهنگ مرگ را زندگی می‌کند تا آن را فاش سازد. همان طور که در مقدمه نيرنگستان توصيه می‌کند که برای تقدس‌زدايی از خرافات و موهومات ( يعنی فولکلور و اسطوره زنگ زده و واپس مانده) بايد آن را به نوشتار درآورد و درست به همين دليل است که من در ۲۸ بهمن ۱۳۸۲ در صد و يکمين زاد روز اين انديشمند مدرنيته در اين ناکجا آباد می‌خواهم اين نعل وارونه هدايت به فرهنگ کهن مرگ را که بخش ارگانيک زندگی ما شده به شما معرفی کنم. همان پارادوکسی که زيرکانه و هنرمندانه در بوف کور خلق می‌شود و گرنه برای مرگ‌انديشی و مرگ خود خواسته هدايت اين همه جنجال نمی‌کردند؛ مگر لااقل در ظاهر با فرهنگ همان مصلحين تفاوتی داشت؛ مگر همه سردمداران فرهنگی اين ملک از صبح تا شام در مورد پوچی و بی‌ارزشی اين جهان فانی حرف نمی‌زنند و همه را به عدم دلبستگی به اين جهان فانی نمی‌خوانند؟ پس سرزنش هدايت برای چه بوده؟ ولی ما می‌دانيم و آن‌ها نيز که هدايت فرهنگ مرگ را به گونه‌ای ديگر نوشت و از زاويه‌ای پرتاب کرده که اثرگذارترين گفتمان نقادانه و سلطه براندازترين اعتراض به ”فرهنگ مرگ” باشد و به نظر من اگر اين پارادوکس را نداشت، شايد اين همه مخالف و موافق به آن جذب نمی‌شدند و اين همه تامل برانگيز نمی‌بود."
لادن پارسی (بي.بي.سي)
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردا ...داستان دیگه ای از صادق هدایت..........

کافر جان بابت تحلیل زیبایی که گذاشتی ممنونم....:gol:
الهه جان...تنهایی عزیز از شما هم ممنونم:gol:
 

الهه_م

عضو جدید
شرح حال صادق هدایت به قلم خودش
من همان قدر از شرح حال خودم رم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش دستی بکنم مثل این است که برای جزییات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزییاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت رو به رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و روسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان آوری پذیرفته شده‌است روی هم رفته موجود وازدهٔ بی مصرفی قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
طوفان عشق آلود

طوفان عشق آلود



ديشب رفتم به تماشاي تيارت; طوفان عشق خون آلود)

که اعلان شده بود شروع مي شود خيلي زود،

ولي برعکس خيلي دير شروع کردند،

مردم را از انتظار ذله کردند.

پيس به قلم نويسنده ي شهير بي نظيري بود؛

• که شکسپير ومولير و گوته را از رو برده بود؛

هم درام ، هم ترادژي ،هم تاريخي،هم کمدي،هم ادبي،

هم اپراکميک و هم دراماتيک،

روي هم رفته تيارتي بود آنتيک.

پرده چون پس رفت،يک ضعيفه شد پديد،

يک نفر جوان گردن کلفتي به او عشق مي ورزيد.

جوان قلب خود را گرفته بود در چنگول ،

با بيانات احساساتي ضعيفه را کرده بود مشغول:

جوان:آوخ آوخ چه دل سنگي داري،

چه دهان غنچه ي تنگي داري.

دل من از فراق تو بريان است،

چشمم از دوري جمال تو هميشه گريان است.

ديشب از غصه وغم کم خفته ام،

ابيات زيادي به هم بافته و گفته ام.

شعرهايي که در مدح تو ساختم،

شرح مي دهد که چه گونه به تو دل باختم.

نه شب خواب دارم، نه روز خوراک.

نه کفشم را واکس مي زنم ، نه اتو مي زنم به فراک.

آوخ طوفان عشقم غريدن گرفت،

هيهات خون قلبم جهيدن گرفت.

آهنگ آسماني صدايت چنگ مي زند به دلم،

هر کجا مي روم درد عشق تو نمي کند ولم.

تو را که مي بينم قلبم مي زند تپ وتوپ،

نه دلم هواي سينما مي کند نه رفتن کلوپ.

چون صدايت را مي شنوم و روحم زنده مي شود،

همين که از تو دور ميشوم دلم از جا کنده مي شود،

مه جبين خانم:بگو به من مقصود تو چيست؟

از اين سخنان جسورانه آخر سود تو چيست؟

پرده عصمت مرا تو ناسور کردي.

شرم و حيا را ازچشم من تو دور کردي.

من پرنده بي گناه و لطيفي بودم،

من دوشيزه ي پاک و ظريفي بودم؛

آمدي با کثافت خودت مرا آلوده کردي؛

غم وغصه را روي قلبم توده کردي.

اما من به درد عشق تو جنايتکار مبتلام،

چون عشقم به جنايت آلوده شده ديگر زندگي نمي خام.

اينک بر لب پرتگاه ابديت وايساده ام،

هيچ تغيير نخواهد داد در اراده ام،

خود را پرت خواهم کرد در اعماق مغاک هولناک،

مي ميرم و تو...

سوفلور:( نيست اين جا جاي مردن اي مه جبين،

رلت را فراموش کرده اي حواست را جمع کن.))

مه جبين:نيست اين جا جاي مردن اي مه جبين !

رلت يادت رفت ،حواست کجاست؟

سوفلور:حرف هاي مرا تکرار نکن،گوشت را بيار جلو بشنو چي مي گم.

مه جبين :حرف هاي مرا تکرار نکن تو،

گوش تو جلو آمد چي گفت؟

اين جا مردم دست زده خنده سر دادند-مه جبين دستپاچه شد و دولا شد از سوفلور بپرسد چه بايد کرد.

زلفش به بند عينک سوفلور گير کرد،وچون سرش را بلند کردحرف هاي خود رابزندعينک سوفلور

را همراه گيس خود برد.سوفلور عصباني شده بود يک هو جست زد هوا ودست انداخت که عينک خود را به دست آورد غافل از آن که مه جبين خانم کلاه گيس عاريه دارد.

کلاه گيس کنده شد ، سر کچل مه جبين خانم ،زينت افزاي منظره تيارت گرديد.مردم سوت زدند و پا کوبيدند.دراين موقع جوان عاشق پيش آمد و با ملايمت کلاه گيس را سر معشوق گذاشت ودنباله ي پيس را از يک خرده پايين تر گرفت و چنين گفت:

جوان:من به سان بلبل شوريده ام

مدت مديدي است از گل روي تودوريده ام

وا اسفا سخت ماتم زده شده ام مگر نمي بيني!!!؟

چرا با احساسات لطيفه ي من ابراز موافقت نمي کني و مي خواهي از من دوري بگزيني؟

حقا که تو بسيار بي وفايي اي عزيز- من هر شب مجبور خواهم شد از فراق تو اشک بريزم بريز،

اما ني،ني من خود را زنده نخواهم نهاد-

از رأي خود برگرد و با وصال فوري خود دل شکسته بنما شاد.

مه جبين خانم:ممکن نيست –من حتماً خود را خواهم کشت،تا ديگر از وجدان خود نشنوم سخنان

درشت.

جوان:پس من به فوريت خود را قتل عام مي کنم-در راه عشق تو فداکاري مي کنم.

تا عبرت بگيرند ساير دوشيزه ها با عشاق خود اين قدر ننمايند جفا.

جوان به قصد انتحار قمچيل کشيد-مه جبين خانم طاقت نياورد .

از وحشت عشق جيغي زد وسکته مليح کرد و مرد.

جوان گفت:هان اي عشق و وفادا

تو نام پوچي هستي زندگي، ديگر فايده نداري. سپس قمچيل دروغي را سه بار دور سر خود گردانيد-

سپس قمچيل دروغي را سه بار دور سر خود گردانيد-سپس در زير بغل (يعني قلب) خود فرو،

سپس سه مرتبه دور خود چون مرغ سرکنده چرخ زد،

سپس آمد دم نعش معشوقه خورد زمين روي او،

پرده پايين افتاد و مردم دست زدند-

پي در پي هورا کشيدند.

چون که بهتر از اين پيس-

در عمرش نديده بود هيچ کس!

بر گرفته از کتاب:مجموعه اي از آثار صادق هدايت-گرد آوري:محمد بهار لو



 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
غياب زمان در بوف کور

غياب زمان در بوف کور

گزارشي از سخنراني عنايت سميعي، منتقد ادبي، درباره غياب زمان در بوف کور

"داستان بوف کور در همه حال روايتی خيالی است که نهايتا دو زمان تاريخی و درونی را در يکديگر ادغام می کند.
رمان بوف کور فارغ از زمانمندی تاريخی در معنای رويدادهای متعلق يه يک دوره خاص، زمان درونی و زمان گاه شمارانه را که در داستان خصلتی خنثی دارد بر زمان کيهانی بازنويسی می کند.
شکل بوف کور اعم از بيرونی و درونی مبتنی بر قرينه سازی و تقابل های دوتايی است که از سنت ادبی و زمان کيهانی نشات می گيرد.
داستان مشتمل بر دو بخش است و هربخش سرآغازی دارد که مجموعا قرينه يکديگرند. ساختار درونی داستان نيز مبتنی بر عناصر ، اشخاص و وقايع تکرار شونده است. اشارات جسته و گريخته داستان در باره زمان هم متداعی تلقی سنت از زمان است و هم مدرن : "گذشته ، آينده ، ساعت، روز، ماه و سال همه برايم يکسان است." ( ص ۳۸ )
بازشناسی در داستان بوف کور برخاسته از تلاش راوی در جهت خودشناسی است : "فقط می ترسم فردا بميرم و هنوز خود را نشناخته باشم." ( ص ۹ )
خودشناسی راوی چه در وجه اعتراض و چه ساختاری رو به آينده دارد : "اگر حالا تصميم گرفتم که بنويسم ، فقط برای اينست که خودم را به سايه ام معرفی بکنم. سايه ای که روی ديوار خميده و مثل اينست که هر چه می نويسم با اشتهای هرچه تمام تر می بلعد. ( ص ۱۰ )"
از حيث ساختاری داستان بوف کور مبتنی بر شالوده شکنی زمان کيهانی است. زمان کيهانی نمادهای برتر خود را در بوف کور، در وجود زن اثيری و لکاته باز می يابد.
قتل زن اثيری و لکاته در داستان چنانکه دکتر محمد صنعتی در کتاب صادق هدايت و هراس از مرگ به درستی تحليل می کند، به مثابه شالوده شکنی ثنويت فکری و رهايی از زمان کيهانی است.
به اين ترتيب تجربه زمان در بوف کور منبعث از دو مفهوم است که يکی به زمان کيهانی برمی گردد و ديگری به مفهومی مدرن از زمان نظر دارد.
شايد تضاد و تناقضی که از ترکيب دو زمان مزبور به وجود می آيد سبب تکه – پارگی وجود راوی است که ملغمه ای از پدر - عمو ، پيرمرد خنزرپنزری، رجاله ها، خود و ديگران است.
به عبارت ديگر راوی نه تنها آراء و عقايد متضادی دارد، بلکه نسبت به وحدت ذهنی و خويشتن خود نيز دچار ترديد است:" آيا من يک موجود مجزا و مشخص هستم ؟ نمی دانم، ولی حالا که در آئينه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن "من" سابق مرده است، تجزيه شده، ولی هيچ سد و مانعی بين ما وجود ندارد. ( ص ۳۷ )"
وجود پاره پاره راوی در حبس سايه ها و سايه مرگ به وحدت می رسد و تفرد وی در ملاحظه وجدان و دل شوره پوچی در عمل روايت، عينيت می يابد و به روی آينده در فراز می کند.
بوف کور روايتی است نمادين از فرهنگ و تاريخی محتضر که جداسازی زمان های به هم در تنيده اش دشوار است. نه خاطره سيزده به در کنار نهر سورن به کودکی راوی تعلق دارد و نه زن اثيری و لکاته به دوره جوانی او مربوط اند.
به همين ترتيب پدر – عمو، بوگام داسی و پيرمردهای خنزرپنزری نه نشانه های يک زندگی فردی ، بلکه نمادهای يک فرهنگ اند و از خاطره های جمعی و قومی نشات گرفته اند.
اگرچه آن نمادها در يک دوره تاريخی خاص به دست مولف به هم در پيوسته و بازنويسی شده اند، خود بی تاريخ اند و مربوط به زمان های ازلی – کيهانی – اسطوره ای.
از اين رو راوی گذشته ای فردی را در تداوم حال تجربه نمی کند، بلکه به گذشته ای جمعی روی می آورد که مبنای شکل گيری آن زمان کيهانی است.
راوی فرد نيست، انسان نوعی است، يکی است مثل بقيه که از زبان جمع حرف می زند و سرگذشت وی فرقی با پيرمردهای خنزرپنزری ندارد. هزار سال سپری شده است و او هنوز خود را ساکن شهرری می داند.
پس زمان در جامعه ای که او می زيد ناگذراست يا زمان کيهانی بر زمان تاريخی غلبه دارد. بوف کور چالشی پر تناقض برای عبور از زمان کيهانی است که متذکرمی شود زمان آگاهی و دستيابی به مفهوم مدرن از زمان ضريب دردش افزون تر از زايمان است، ولی نمايی اعتنايی به مفهوم زمان ندارد."
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سروده ای از مهدی اخوان ثالث درباره هدایت:

اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ازین دشت غبارآلود کوچیده ست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وطرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده ست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنوز از خویش پرسم گاه:[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه می دیده ست آن غمناک روی جاده ی نمناک ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زنی گم کرده بوئی آشنا وآزار دلخواهی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سگی نا گاه دیگر بار[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وزیده بر تنش گمگشته عهدی مهربان با او [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چنان چون پار یا پیرار؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سیه روزی خزیده در حصاری سرخ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اسیری از عبث بیزار و سیر از عمر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به تلخی باخته دارو ندار زندگی را در قماری سرخ ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وشاید هم درختی ریخته هر روز همچون سایه در زیرش[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هزاران قطره خون بر خاک روی جاده ی نمناک؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه نجوا داشته با خویش؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیامی دیگر از تاریکخون دلمرده ی سودا زده کافکا؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]-(درفش قهر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نمای انتقام ذلت عرق یهودی از نظام دهر[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لجن در لج لج اندر خون و خون در زهر. ) –[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه خشم و همه نفرین همه درد و همه دشنام؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]درود دیگری بر هوش جاوید قرون و حیرت عصیانی اعصار [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ابر رند همه آفاق مست راستین خیام؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه نقشی می زده ست آن خوب [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به مهر و مردمی یا خشم و نفرت ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به شوق و شور یا حسرت ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دگر بر خاک یا افلاک روی جاده ی نمناک ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دگر ره مانده تنها با غمش در پیش آیینه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مگر آن نازنین عیاروش لوطی؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]شکایت می کند ز آن عشق نا فرجام دیرینه [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وز او پنهان به خاطر می سپارد گفته اش طوطی؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کدامین شهسوارباستان می تاخته چالاک [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فکنده صید بر فتراک روی جاده ی نمناک؟[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]* * *[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هزاران سایه جنبد باغ را چون باد بر خبزد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گهی چونان گهی چونین[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که می داند چه می دیده ست آن غمگین ؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دگر دیریست کز این منزل ناپاک کوچیده ست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ولی من نیک می دانم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چو نقش روز روشن بر جبین غیب می خوانم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که او هر نقش می بسته ست یا هر جلوه می دیده ست[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نمی دیده ست چون خود پاک روی جاده ی نمناک [/FONT]
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز


آهوي تنها (از كلكسيون شخصي جهانگير هدايت)
اگر دقت کنيد هدايت اين تصوير را خيلي دوست داشته... ابتداي "بوف کور" هم با همين تصوير شروع مي‌شود... پيش‌تر از دليل علاقه‌مندي و برداشت هدايت چيزهايي خوانده‌ام اما الان حافظه‌ام ياري نمي‌کند. و به گمانم در فرانسه اين تصوير را يافته بود...
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای شناخت بیشتر صادق هدایت این مطلب هم خالی از لطف نیست ;)
چرا صادق هدايت خودكشي كرد ؟
-----------------------------------
چه سوزهاست نهانی درون پیرهنم
صادق هدایت زیر بار بسیاری ازکیفیات آفرینش نمی رفت و از پروردگار در باطن سوال هایی داشت که به قول خودش به جانش افتاده بود و بلاجوابی آفرینش را در وجودش تلخ ترمی ساختند .
هدایت می پرسید تو به چه حقی مرا آفریدی ؟ به چه عذری بدون رضای من مرا به دنیا آوردی ؟ چرا به سوال هایم جواب نمی دهی ؟ من از تو می پرسم اصلاً جهان را چرا آفریدی ؟ تو جواب می دهی برای اینکه مرا ستایش وعبادت کنید : خلقناکم لتعبودن .
اما تو خود به صراحت درحق خود گفته ای که غنی عن العالمین هستی و ازستایش و عبادت روزه و نماز چون ما مخلوقی و هر مخلوق دیگری مستغنی و بی نیازهستی پس چرا مرا و ما را آفریدی ؟ من خوب میدانم که حرفم به گوش ات نمی رسد و این نیز خود مایه ی درد و روزگار تلخ و تاریک من است .
من می دانم که چیزهای خوب و زیبا هم زیاد آفریده ای و می گویی جمیلم و جمال را دوست می دارم . می دانم که ماه و ستاره و گل وسبزه و صورت دل فریب و آوازخوش و دلکش و بوسه و کنار و خوردن و پوشیدن و گفت و شنود با صاحبدلان بلند اندیشه و آزاده و بافهم و باذوق هم آفریده ی توست .
اما پس چرا آن همه چیزهای دِهِشتناک (هدایت این کلمه را زیاد استعمال می کرد) و زشت و زیان بخش و هلاکت زا حتي گلها و برگها و قارچ های خوش آب و رنگی که سمی است و مانند مار وعقرب زهرناک و کشنده است را بوجود آوردی ؟ چرا درمقابل نیکی و پاکی و صفات ملکوتی - رذالت وخباثت و دنائت و حمق و جهل و تعصب و حرص و طمع و حسد و ظلم و جور و ضعف و مرگ و فنا را سربار بیچارگی های ما کردی ؟
چرا باید هرچیز خوب و زیبایی سرانجام بپوسد و بگندد و زشت و کریه بگردد و سرانجام با خاک یکسان بشود ؟ می گویی از نو آنها را به صورت بهتری درمی آورم . این همه تبدیل و تغییر چرا و تکلیف چون من وجود لاجان و ناتوانی که تا چشم بهم بزنم رفتنی هستم و نابود می شوم چیست ؟
تو آدم و حوا آفریدی - مرحبا به تو ! تو بهشت و خلد برین ساختی و آدم و حوا را درآنجا ساکن ساختی ؛ آفرین بر تو ! اما پس به چه علت و به کدام بهانه مار و گندم ابلیس را به جان آنها انداختی تا با کمک و فریب و خدعه و دورنگی آنها ازآنجا بیرون بیفتند و دارای سرنوشتی بشوند که دل سنگ رامی سوزاند ؟
چرا با کمک نیرنگی که واقعا دلپسند نیست آنها را ساکن این کره ی خاکی ساختی که باید شکم را به عرق پیشانی و کدیمین سیر کرد ؟ چرا دو فرزند دلبند آنها یعنی هابیل و قابیل را به علت مساله ای که با زیرشکم ارتباط دارد به جان هم انداختی تا برادرکشی درمیان آدمیان مرسوم ومعمول گردد ؟
می گویی آن همه پیامبر و رسول فرستادم تا شما فرزندان آدم را راهنما باشند و راه راست وصراط مستقیم را به شما نشان بدهند ... مریزاد - دستت درد نکند ولی با آن که کرورها ازآدمیان هرروز و شب بالحن تضرع ازتو درخواست می کنند اهدنا صراط المستقیم پس کی دراین راه خواهند افتاد ؟
تاکنون پس ازهزارها و کرورها سال تاجایی که تاریخ نشان می دهد روزگارما آدمیان بی یار و یاورمدام بدتر و مشکل تر و وخیم تر شده و به صورت مساله ای باهزار مجهول لاینحل درآمده است . به ما می گویند که تودنیا را برای مقصودی آفریده ای . آیا کی باید به مقصود برسی و مرکب به هدف برسد ؟
پس منظورمقدست کی جامه ی عمل و تحقق خواهد پوشید ؟ به مامی گویند دنیا اول و آخر ندارد و یا اگردارد ازدایره فهم وادراک ما آدمیزادهای لغ ملغی محدود الشعور بیرون است . آیا تصدیق نمی نمایی که درحق من یا ما ظلم شده است ؟ سماورمی داند چرا می جوشد و باد می داند که چرا می وزد.
وسیب می داند چرا رنگ وعطر و مزه می پذیرد و حق دارد فکرکند برای آدمیان خلق شده است . ما آدمیان کوته بین آشکارمی گوییم که آسمان و زمین و خورشید و پروین برای ما آفریده شده است و ابر و باد و خورشید و فلک درکارند تا ما نانی به کف آریم و به غفلت نخوریم ولی شاید به حقیقت نزدیکترباشد که بگوییم (تابه غفلت بخوریم).
من روسیاه حاضرم بپذیرم که درطبیعت هرچیزی به درد چیزدیگری می خورد ولی هیچ سردرنمی آورم که ما آدمیان به چه دردی می خوریم . اگرباید به درد چیزی بخوریم چرا باید به آن همه زمانی که ازازل می گذرد هنوز آن درد را درمان نشده ایم و آیا بیم آن نمی رود که تا ابد این درد اساسی را درمان نکنیم ؟
آیا می توان پذیرفت که روزی این سرگردانی و مصیبت بلاعلاج به پایان خواهد رسید ؟ من هم می دانم که سالها و گاهی قرن ها می گذرد تا یک نفرفضول آقا(مانند خود من) پیدا شود و به جزشکم و زیرشکم خود را دستخوش اندیشه های بی سروته بکند و بگوید(خدایا راست می گویم فتنه ازتوست) و یا (گرآمدنم به من بدی نامدی) وازسربه سر تو گذاشتن کیف وحال وتسلیت خاطری برای خود دست و پا کند و واویلا که من نیز نمی دانم چرا ازآن افراد بسیارشافه و نادری هستم که به این نوع فکرها می افتم و چون می شنوم که (بازیچه ی قدرت الهیم همه) به خود میگویم ای کاش با کمک یارنگی ازعروسک پشت پرده بودن خلاصی می یافتم .
{ محمد علی جمال زاده : هدایت چندسالی پیش ازآن که ازتهران به پاریس و از پاریس به وادی عدم برود درنامه ای که در ژنو به من نوشت درباره بازی (عروسک پشت پرده) (به زبان فرانسه پولی شینل) ازمن اطلاعاتی خواست و گویا درباب آنچه درمملکت ترکیه نشان می دهند و بی شباهت به عروسک پشت پرده نیست ، برایش مطالبی نوشتم }
راستش گاهی من هم مانند اکثرفرزندان آدم می خورم و می آشامم و می خوابم و ازعیش و نوش روی برگردان نیستم . ولی چه کنم که همین عوالم هم سرانجام روحم راخسته می سازد و ازبسیاری چیزها سیرمی شوم و بازهمان دایره ی غم افزای سرگردانی وغم حیرت که چه بسا ایجاد یک نوع تنفر و انزجاری می کند می افتم .
ان وقت است که دیگرحتي چیزهای خوب وقشنگ و دلپذیر و با معنی هم هیجان و خلجان وجودم را که سخت حساس و نکته سنج آفریده شده (و وضع محیطی هم که درآن عمر را به سرمی برم شدیدتر ساخته است ) ومرا معذب می دارد و به راستی که جانم را می آزارد و حتي مرا به یاد خودکشی می اندازد آن وقت است که دیگرشعله ی رحم و مروت ودلسوزی چه درحق خودم و چه درحق دنیا ومردم دنیا وهرآنچه متعلق به دنیا دارد درنهادم خاموش می گردد و دراعماق وجودم تفاوتی مابین زشت و زیبا باقی نمی ماند . آن وقت است که عطش نیستی وهم قدم شدن با فنا وعدم درسرتاپایم بیدارمی گردد و از کائنات روی برگردان و گریزان می شوم ومعنی این سخن کم نظیر شیخ هرات برایم کاملاً روشن می گردد که :
گرجمله کاینات کافرگردند
بردامن کبریايش ننشیند گرد
ومنی که با شعرو شعرا (به استثنای خیام خودم) چندان میانه ای ندارم صدای حافظ را می شنوم که :
برو که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یازفسق همچومنی
ومتوجه می گردم که حافظ عارف هم دنیا را (کارخانه) خوانده است وکارخانه ای درمقابل نظرم مجسم میگردد که به قصاب خانه شباهت تام و تمامی دارد و گوسفندان رامی بینم که بع بع کنان به عالم بی اعتنا داخل می شوند و همان جا سرشان را می برند و گوشت و دُنبه و شکمه آنها را حیوان دیگری به نام آدمیزاد به نیش می کشد
ومی جود وهضم میکند ودرچاله پرگند وبویی خالی می کند و شکرچنین انعامی را به جا می آورد . ازهمه بدترآنکه این کار زوال و پایانی هم ندارد واین قصاب خانه ی ابدی را دنیای اکل وماکول هم می نامیم و چنان است گویی تنها برای تکرارهمین جریان شگفت آمیزآفریده شده ایم .
به رای العین می بینیم که مخلوقات شیره ی جان هم دیگررامی مکند وبدان زنده اند ودنیا درنظرم تیره وتارمی گردد ودلم به هم می خورد وحالت تهوع دست می دهد وآن وقت است که فکررفتن و دورشدن ونیست شدن سرمستم می سازد و چون می بینم که برای رهایی یافتن ازاین مخمصه ودغدغه راهی وجود دارد تسلا می یابم وبه خود می گویم رفیق حالا که باید رفت چرا دیگرمعطلی ! تو که دیگردرانتظارچیزی نیستی پس امروزرا به فردا افکندن بی معنی است و با عزم وجزم چنان که گویی به حجله ی عروس می روم دست به کارمی شوم و با خونسردی هرچه تمام تر و بی سروصدا و ننه من غریبم باکمک بی منت گازمنزل آشپزخانه که مانند آن همه نیروهای دیگرمرموزاست و دراین گردون گردنده و این چرخ وفلک دیوانه و مصروع دارای توانایی فتنه گر و اثربخشی است ازقید آنچه آن را حیات می خوانند رهایی می یابم ومزه ی آسایش جاودانی بی برو بیا و بی چون و چر او بی اگر و مگر و بی دردسر را می چشم .
به جایی می روم که شاید پایانی نداشته باشد وعدم محض باشد وهیچ به خاطرم خطورهم نمی کند که به زعم حافظ شیرازمرغ چمنم و دارم به گلشن رضوان می روم .هیچ نمی دانم به کجا دارم می روم همین قدراست که می دانم که به جایی می روم که نام و نشانی ندارد و قاطبه ی مخلوقات رهسپارآن هستند
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
اچـشیـده جـرعــه ای از جــــــام او ____ عشق بازی می کــــنـم با نــــام او

اچـشیـده جـرعــه ای از جــــــام او ____ عشق بازی می کــــنـم با نــــام او


مي خواهم سرتاسر زندگي خودم را مانند خوشه ي انگور در دستم بفشارم و عصاره ي آنرا ، نه ، شراب آنرا ، قطره قطره در گلوي خشك سايه ام مثل آب تربت بچكانم .
فقط ميخواهم پيش از آنكه بروم دردهائي كه مرا خرده خرده يا سعله گوشه ي اين اطاق خورده است روي كاغذ بياورم ، چون به اين وسيله بهتر مي توانم افكار خودم را مرتب و منظم بكنم .
آيا مقصودم نوشتن وصيت نامه است ؟
هرگز ، چون نه مال دارم كه ديوان بخورد و نه دين دارم كه شيطان ببرد ، وانگهي چه چيزي روي زمين مي تواند برايم كوچكترين ارزش را داشته باشد ؟ آنچه كه زندگي بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنكه من رفتم، به درك ميخواهد كسي كاغذ پاره هاي مرا بخواند ، ميخواهد هفتاد سال سياه هم نخواند .
من فقط براي اين احتياج به نوشتن كه عجالتاً برايم ضروري شده است، مي نويسم .
من محتاجم ، بيش از پيش محتاجم كه افكار خودم را به موجود خيالي خودم ، به سايه ي خودم ارتباط بدهم ، اين سايه ي شومي كه جلوي روشنائي پيه سوز روي ديوار خم شده و مثل اين است كه آنچه كه مي نويسم به دقت ميخواند و مي بلعد ، اين سايه حتماً بهتر از من ميفهمد !‌
فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ، فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد ... مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم:
" ايــن زنـــــدگــــي ِ مـن اســت ! ":gol:صادق هدایت ....
 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید

سال شمار تفصيلي آثار صادق هدايت


1302
  • «رباعيات خيام» : كتاب مستقل
1303
  • «زبان حال يك الاغ به وقت مرگ»: مجله وفا سال دوم شماره 6 صفحه 164 تا 168
  • «انسان و حيوان»: كتاب مستقل - انتشارات بروخيم
1305
  • «جادوگري در ايران»: La Magie en Perse : به فارنسه در مجله فرانسوي لووال ديسيس Le Voile dIsis شماره 79 سال 31 چاپ پاريس
  • داستان «مرگ» در مجله ايرانشهر دوره چهارم شماره 11 چاپ برلن صفحه 680 تا 682
1306
  • «فوايد گياهخواري»: كتاب مستقل- چاپ برلين
1308
  • «زنده به گور»
  • «اسير فرانسوي»
1309
  • «پروين دختر ساسان»: كتاب مستقل- كتابخانه فردوسي
  • مجموعه «زنده به گور» مشتمل بر داستانهاي:
    زنده به گور
    اسير فرانسوي
    داود گوژپشت
    مادلن
    آتش پرست
    آبجي خانم
    مرده خورها
    آب زندگي
1310
  • «سايه مغول» در مجموعه انيران - مطبعه فرهومند
  • «كور و برادرش: ترجمه از آرتور شينسلر Arthur Schnitzler نويسنده اطريشي، مجله افسانه، دوره سوم، شماره 4 و 5
  • «كلاغ پير»: ترجمه از الكساندر لانژكيلاند Alexandre Lange Kielland نويسنده نروژي، مجله افسانه، دوره 3، شماره 11، صفحه 1- 5
  • «تمشك تيغ دار»: ترجمه از آنتوان چخوف روسي Anton Pavlovitch Tchekhov ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 23، صفحه 1 -51
  • «مرداب حبشه»: ترجمه از كاستن شراو نويسنده فرانسوي Gaston Cherau ، مجله افسانه، دوره 3، شماره 28
  • «درد دل ميرزا يداله»: مجله افسانه، دوره 3، جزوه 28، صفحه 1- 2 كه بعدا به نام داستان محلل چاپ شد
  • «مشاور مخصوص»: ترجمه از آنتوان چخوف، مجله افسانه، سال سوم، شماره 28
  • «حكايت با نتيجه»: مجله افسانه، دوره 3، شماره 31، صفحه 2 -3
  • «شب هاي ورامين»: مجله افسانه، دوره سوم، شماره 32، صفحه 10 -15
  • «اوسانه: قطع جيبي» - نشريه آريان كوده
  • «جادوگري در ايران»: ترجمه از فرانسه، مجله جهان نو، سال دوم، شماره اول، صفحه 60 -80
1311
  • «اصفهان نصف جهان»: كتاب مستقل-كتابخانه خاور
  • مجموعه «سه قطره خون» مشتمل بر داستانهاي:
    سه قطره خون
    گرداب
    داش آكل
    آينه شكسته
    طلب آمرزش
    لاله
    صورتك ها
    چنگال ها
    محلل
  • «چطور ژاندارك دوشيزه اورلئان شده؟» مقدمه صادق هدايت به كتاب «دوشيزه اورلئان» اثر شيلر - ترجمه بزرگ علوي - صفحه الف تا خ
1312
  • مجموعه «سايه روشن» مشتمل بر داستانهاي:
    س.گ.ل.ل
    زني كه مردش را گم كرد
    عروسك پشت پرده
    آفرينگان
    شب هاي ورامين
    آخرين لبخند
    پدران آدم
  • «نيرنگستان»- كتاب مستقل
  • «مازيار»- كتاب مستقل با همكاري مجتبي مينوي
  • «علويه خانم»- كتاب مستقل
1313
  • «وغ وغ ساهاب»- كتاب مستقل با همكاري مسعود فرزاد
  • «ترانه هاي خيام»- كتاب مستقل - مطبعه روشنايي
  • «البعثه الاسلاميه في البلاد الافرنجيه» - كتاب مستقل
  • « شرط بندي» ترجمه از آنتوان چخوف در مجموعه گل هاي رنگارنگ
1315
  • «بوف كور» كتاب مستقل - چاپ پلي كپي شده
  • «كارنامه اردشير پاپكان» ترجمه از متون پهلوي ضمنا شامل « زند و هومن يسن» ترجمه از متون پهلوي
1318
  • «ترانه هاي عاميانه» - مجله موسيقي، سال اول، شماره هاي 6، صفحه 17 - 19. 4 و 7 صفحه 24 و 28.
  • «متل هاي فارسي» - مجله موسيقي، شماره 8
  • قصه هاي «آقاموشه»، «شنگول و منگول» - مجله موسيقي، سال اول، شماره 8
  • قصه «لچك كوچولوي قرمز» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 2
1319
  • «چايكووسكي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 3، خردادماه، صفحه 25 - 32
  • «پيرامون لغت فرس اسدي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 31 - 36
  • «شيوه نوين در تحقيق ادبي» - مجله موسيقي، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 19 - 30
  • «گجسته اباليش» - ترجمه از متن پهلوي
1320
  • «داستان ناز» در مجله موسيقي سال سوم شماره دوم، صفحه 38-30
  • «شيوه هاي نوين در شعر فارسي» در مجله سوم شماره 3، صفحه 22
  • «سنگ صبور» مجله موسيقي سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 18-13
1321
  • مجموعه «سگ ولگرد» شامل داستانهاي
    سگ ولگرد
    دن ژوان كرج
    بن بست
    كاتيا
    تخت ابونصر
    تجلي
    تاريكخانه
    ميهن پرست
  • «شهرستانهاي ايران»: ترجمه از متن پهلوي، مجله مهر، سال هشتم، شماره اول، صفحه 47 - 55، شماره دوم، صفحه 127 - 131 و شماره سوم،صفحه 168 - 175
  • داستان «آب زندگي»: انتشارات فرهنگ تهران
  • بخش هايي از «بوف كور»: مجله ايران
  • «بن بست»: چاپ فرانسه 1942 Limpasse
1322
  • «علويه خانم»: كتاب مستقل
  • «گزارش گمان شكن» - ترجمه از متن پهلوي
  • «يادگار جاماسب» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال اول، شماره 3،صفحه 161 - 167، شماره 4 و 5،صفحه 217- 220
  • ترجمه «گورستان زنان خيانتكار»: از آرتور كريستين سن خاورشناس دانماركي، مجله سخن، سال اول، شماره 7 و 8
  • «جلو قانون»: ترجمه از فرانتس كافكا Frantz Kafka در مجله سخن، شماره 11 و 12
  • «كارنامه اردشير پاپكان» - ترجمه از متن پهلوي
  • «چگونه نويسنده نشدم» - مجله سخن
1323
  • «آب زندگي» - روزنامه مردم
  • «اوراشيما» - قصه ژاپوني - ترجمه در مجله سخن، سال دوم، شماره اول، صفحه 43 - 45
  • نقد «بازرس»: اثر گوگول، ترجمه در مجله پيام نو، سال اول، صفحه 52
  • «ملا نصرالدين در بخارا»: مجله پيام نو،سال اول، شماره اول،صفحه 57
  • «زند و هومن يسن» - ترجمه از متن پهلوي
  • «ولنگاري» مجموعه داستانهاي:
    قضيه مرغ روح
    قضيه زير بته
    قضيه فرهنگستان
    قضيه دست بر قضا
    قضيه خر دجال
    قضيه نمك تركي
1324
  • «حاجي آقا» - كتاب مستقل
  • نقد «خاموشي دريا»: اثر وركور - مجله سخن، سال دوم،شماره سوم،صفحه 227 - 228
  • «چند نكته درباره ويس و رامين» - مجله پيام نو،سال اول،شماره نهم،صفحه 15 - 19 و شماره 10، صفحه 18 - 26 - 31
  • «طلب آمرزش» - از كتاب سه قطره خون، مجله پيام نو، سال اول، شماره 12، صفحه 20 - 24
  • «شنگول و منگول»: مجله پيام نو،سال دوم، شماره سوم، صفحه 54 - 55
  • انتقاد بر ترجمه رساله «غفران» ابوالعلاء معري، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 9، صفحه 64
  • «فلكلر يا فرهنگ توده» - مجله سخن،‌سال دوم، شماره 3، صفحه 179 – 184 و شماره 4، صفحه 339 – 342
  • «طرح كلي براي كاوش فلكلر يك منطقه» - مجله سخن، سال دوم، شماره 4، صفحه 265- 275
  • «شغال و عرب» - ترجمه فرانتس كافكا،‌مجله سخن،‌سال دوم، شماره 5، صفحه 349
  • «آمدن شاه بهرام ورجاوند» - ترجمه از متن پهلوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 7، صفحه 540
  • «خط پهلوي و الفباي صوتي»- مجله سخن، سال دوم، شماره 8، صفحه 616 – 760 و شماره 9، صفحه 667- 671
  • «ديوار» - ترجمه از ژان پل سارتر Jean Paul Sartre نويسنده فرانسوي، مجله سخن، سال دوم، شماره 11 و 12، صفحه 833 – 847
  • «سامپينگه» Sampingue به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
  • لوناتيك Lunatique - «هوسباز» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
1325
  • «افسانه آفرينش» - چاپ پاريس، آدرين مزون نو
  • «آبجي خانم» - از مجموعه زنده به گور، مجله پيام نو، سال دوم، شماره 6، ارديبهشت 1325، صفحه 31 – 36
  • «فردا» - مجله پيام نو، سال دوم، شماره 7 و 8، صفحه 54 – 64
  • ترجمه داستان «فردا» - به زبان فرانسه در ژورنال دوتهران
  • «گراكوش شكارچي» - ترجمه از فرانتس كافكا، مجله سخن،‌سال سوم، شماره 1، صفحه 48 – 52
  • «قصه كدو» - مجله سخن، دوره سوم، شماره 4
  • «ترجمه هنر ساساني در غرفه مدال ها» - اثر «ال مور گشترن» در مجله سخن، سال سوم، شماره 5، صفحه 318 – 382
  • «بلبل سرگشته» در مجله سخن، سال سوم، شماره 6 و 7، صفحه 432 – 443
  • مقدمه كتاب «كارخانه مطلق سازي» نوشته كارل چابك، نويسنده چك اسلواكي، با ترجمه حسن قائميان
1327
  • «پيام كافكا» - مقدمه اي بر كتاب «گروه محكومين» فرانتس كافكا
  • «توپ مرواري» - كتاب مستقل
1329
  • «مسخ» - اثر فرانتس كافكا، ترجمه با همكاري حسن قائميان
1378
  • مجموعه «فرهنگ عاميانه مردم ايران» مشتمل بر بخش هاي:
    نيرنگستان
    ترانه ها، متل ها، اوسانه و غيره
    تحقيقات صادق هدايت (چاپ براي بار اول)
1379
  • «انسان و حيوان» به انضمام مجله هاي صادق هدايت (چاپ براي بار اول)
  • «حسرتي، نگاهي و آهي» - آلبوم نفيس عكس هاي صادق هدايت به مناسبت نود و هشتمين سالگرد تولد صادق هدايت با ترجمه انگليسي (28 بهمن 1281)


***​
 

b A N E l

عضو جدید
نقد بوف کور....بخش اول

نقد بوف کور....بخش اول

متن سخنراني فرشته ساري در كنفرانس سده‌ي صادق هدايت در كالج سنت آنتوني دانشگاه آكسفورد

بخش اول: بوف كور و فرديت زيبايي شناسي آن

نقاشي كه بوف كور را روايت مي‌كند يا نقشي كه جان مي‌گيرد و بوف كور نوشته مي‌شود

بوف كور با طرح پرسشي آغاز مي‌شود؛ راوي مي‌خواهد بداند چرا هميشه يك منظره را نقاشي مي‌كرده است. با شروع داستان، راوي از نقاشي دست كشيده است و دارد براي سايه‌اش مي‌نويسد تا بتواند خودش را بفهمد. راوي كليد فهم خود را در همين منظره‌ي يكّه اما مكرر مي‌داند:

يك مجلس نقاشي كه راوي بوف كور همواره روي جلد قلمدان‌ها مي‌كشيده و مي‌فروخته و گذران زندگي در انزواي دروني و جغرافيايي خود مي‌كرده است. هميشه يك مجلس:

«ولي چيزي كه غريب، چيزي كه باور نكردني است نمي‌دانم چرا موضوع مجلس همة نقاشي‌هاي من از ابتدا يك جور و يك شكل بوده است. هميشه يك درخت سرو مي‌كشيدم كه زيرش پيرمردي قوز كرده شبيه جوكيان هندوستان عبا به خودش پيچيده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت دست چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود.

رو به روي او دختري با لباس سياه بلند خم شده به او گل نيلوفر تعارف مي‌كرد ـ چون ميان آن‌ها يك جوي آب فاصله داشت ـ آيا اين مجلس را من سابقاً ديده بوده‌ام، يا در خواب به من الهام شده بود؟ نمي‌دانم.

فقط مي‌دانم كه هرچه نقاشي مي‌كردم همه‌اش همين مجلس و همين موضوع بود، دستم بدون اراده اين تصوير را مي‌كشيد و غريب‌تر آن كه براي اين نقش مشتري پيدا مي‌شد و حتي به توسط عمويم از اين جلد قلمدان‌ها به هندوستان مي‌فرستادم كه مي‌فروخت و پولش را برايم مي‌فرستاد.»1

ساختار و محتواي بوف كور از همين تابلوي مكرر اما يگانه شكل مي‌گيرد، باز مي‌شود، گسترش مي‌يابد، با تمركز بر يكي از اجزاي محوري اين تابلو، يعني چهره زن اثيري روي گلدان راغه به سطرهاي پاياني نزديك مي‌شود و با ناپديد شدن گلدان راغه در مه و ايهام به پايان مي‌سد و مثل يك صفحه‌ي موسيقي، به طور خودكار به اول آن، آغاز داستان، بر‌مي‌گردد. شنونده‌ي اين صفحه موسيقي، وقتي صفحه به اول آن بر مي‌گردد، ديگر همان شنونده‌ي پيشين نيست. رمان بوف‌كور هم وقتي به اول خود برمي‌گردد، براي خواننده‌اش همان روايتي نيست كه در آغاز خواندن‌اش بود. و اين اتفاق براي هر خواننده‌اي به شكلي روي مي‌دهد.

زيبايي شناسي بوف كور، نمادها و نشانه‌هاي آن و تكرار اين نمادها و نشانه‌ها كه نوعي موسيقي دروني و هارموني در اثر ايجاد مي‌كند، همه از همين تابلو يا به قول راوي «مجلس نقاشي» ناشي مي‌شود. كه اجزاي آن در سراسر رمان، نقش‌هاي چند لايه‌اي را اجرا مي‌كنند. هم نمادها و نشانه‌هاي آن، هم زن اثيري و پيرمرد قوزي تابلو.

اين تابلو عميقاً فردي است و اثر دست و ذهن راوي بوف‌كور است. از اين روي، فرديت در ساخت و محتواي اين اثر چنان در هم تنيده است كه خوانش يكي بدون ديگري براي من ممكن نيست.

فرديتِ ساختار بوف كور از سئوال فردي نويسنده‌ي آن ناشي مي‌شود.

هدايت مي‌خواهد بداند چرا هميشه يك داستان را مي‌نويسد؟ (منظور روان ـ داستان‌هاي هدايت است)2 و در دل اين سؤال، پرسش‌هاي ديگري نهفته است: علت خلق و خوي و غرابت‌هاي ذهني و رواني راوي اين داستان‌هاي مكرر اما يگانه از كجا ناشي مي‌شود؟

تنهايي عميق و فزاينده آن‌ها چه سببي دارد؟

مؤلف بوف كور، راوي رمان‌اش را نقاش انتخاب مي‌كند تا فاصله گذاريِ مناسبِ زيباشناسي اثر ايجاد شود. البته شايد نويسندگان بسياري از خود پرسيده باشند: چرا هميشه يك داستان را به بيان‌هاي گوناگون مي‌نويسند. اما فرديت پرسش مؤلف بوف‌كور از اين روي است كه هدايت با اين پرسش‌ ساختار، زيباشناسي و محتواي رمان‌اش را خلق كرده است. ممكن است احتمال تكرار اين عمل داستاني هم موجود بوده باشد. اما فرديت بي‌چون و چراي عمل داستاني هدايت از تابلوي يكّه‌اي مي‌آيد كه راوي آن به طور مكرر نقاشي مي‌كند. تابلويي كه مثل هر شاهكار هنري ديگري فردي و يگانه است و اثر انگشت مؤلف آن به شمار مي‌رود.

مسئله‌ي راوي ـ نقاش بوف كور اين است كه مي‌خواهد بداند چرا هميشه همين تابلو را نقاشي مي‌كند؟ صحنه‌ي نقاشي به كمك نقاش خود مي‌آيد. مخلوق به كمك خالق خود مي‌آيد، چگونه؟ با زنده شدن صحنه‌ي نقاشي. هر جزيي از اين صحنه نقاشي زنده مي‌شود و نقش‌هاي متفاوتي را اجرا مي‌كند و ساخت و محتواي بوف كور از اجراي اين نقش‌ها ساخته مي‌شود. بخش اول بوف كور با زنده شدن اين تابلو آغاز مي‌شود گرچه اين زنده شدن هم‌زمان با روايت راوي رخ مي‌دهد، اما كل رمان در زماني عقب‌تر از روايت آن رخ داده است كه ممكن است لحظه قبل، روز قبل و يا زماني ديگر اتفاق افتاده باشد و راوي در سطرهاي وروديه به داستان مي‌گويد كه مي‌خواهد شرح اين اتفاق را براي سايه‌اش بنويسد: «من فقط به شرح يكي از اين پيش آمدها مي‌پردازم كه براي خودم اتفاق افتاده و به قدري مرا تكان داده كه هرگز فراموش نخواهم كرد و نشان شوم آن تا زنده‌ام، از روز ازل تا ابد تا آنجا كه خارج از فهم و ادراك بشر است زندگي مرا زهر‌آلود خواهد كرد ـ زهرآلود نوشتم، ولي مي‌خواستم بگويم داغ ]مي‌خوانم: نقش، اثر، نشانه[ آنرا هميشه با خود داشته و خواهم داشت.»3

دور تسلسل زندگي در همين پاراگراف كه گذشته و حال و آينده را يكي مي‌بيند نشاني برجاي مي‌گذارد تا در بخش دوم بوف كور به طور مفصَل راوي از آن حرف بزند.

اين اتفاق چگونه آغاز شده است كه راوي نقاش مي‌پرسد «آيا روزي به اسرار اين اتفاقات ماوراء طبيعي، اين انعكاس ساية روح كه در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداري جلوه مي‌كند، كسي پي خواهد برد؟»4

در سيزده نوروز يكي از سال‌هاي معاصر راوي، نقاشي در حاشيه جنوبي شهر تهران حوالي شهر ري امروزي در خلوت اتاق خود (در خانه‌اش هم تنهاست و انگار خانه‌اش از همين يك اتاق با پستويش تشكيل شده) سرگرم نقاشي است و همان مجلس نقاشي مكرر را مي‌كشد و شايد درست سرگرم كشيدن پيرمرد قوزي باشد و كشيدن آن را تمام كرده كه او از تابلو بيرون مي‌آيد.

«سيزده نوروز بود. همة مردم بيرون شهر هجوم آورده بودند ـ من پنجرة اتاقم را بسته بودم براي اين كه سر فارغ نقاشي بكنم، نزديك غروب گرم نقاشي بودم يكمرتبه در باز شد و عمويم وارد شد ـ يعني خودش گفت كه عموي من است، من هرگز او را نديده بودم ...»5

شرحي كه نقاش از چهره‌ي اين عمو مي‌دهد، همان پيرمرد قوزي مجلس نقاشي‌اش را نشان مي‌دهد كه سرگرم كشيدن‌اش بوده است و يك «شباهت دور و مضحك» هم با خود نقاش دارد و به خيال نقاش به پدر نديده‌اش هم شبيه است «من هميشه شكل پدرم را پيش خودم همين جور تصور مي‌كردم»6

اولين جزء از نقاشي در غروب روز سيزده بدر در اتاق نقاش ظاهر مي‌شود روزي كه تنهايي سه ضلعي است براي نقاش، 1ـ تنهايي و انزواي خودش، 2ـ تنهايي خانه ماندن در يكي از روزهاي جشن و عيد همگاني كه تنهايي را مضاعف مي‌كند. 3ـ تنهايي شامگاه (به غروب، شب، مه، هواي باراني و گرفته به عنوان پيش فضاي اتفاقات بوف كور كه وضوح را از ميان بر مي‌دارد نيز بايد توجه كرد.) در روز سيزده بدر سيزدهمين روز از نوروز باستاني ايرانيان، رسم و عرف و آيين است كه مردم خانه ماندن را نحس مي‌پندارند و همه به دامان طبيعت و دشت و دمن مي‌روند و به تفرَج و شادي مي‌گذرانند، كه تا به امروز به قوت خود اين آيين باقي است. و نيز عقيده بر اين است كه در اين روز نبايد به خانه كسي رفت و نحسي احتمالي خود را به منزل ميزبان برد. نقاش براي پذيرايي از اين عموي سرزده به پستوي اتاقش مي‌رود، با اين كه مي‌داند چيزي براي پذيرايي از ميهمان‌اش ندارد، ناگهان بر اثر الهام به ياد جام شراب موروثي مي‌افتد كه بالاي رف دارد. چهارپايه‌اي زير پا مي‌گذارد تا جام شراب را بردارد (خصوصيات ريز فرهنگ ايراني در بوف كور آن را ضمن جهاني بودن به اثري بومي هم بدل مي‌كند، باوجود عدم تعلق‌اش به مكان و زمان، در اين جا به خصلت ميهمان نوازي ايراني اشاره دارد، نقاش براي پذيرايي از ميهمان‌اش سراغ اين شراب كهنه مي‌رود. جدا از لايه‌هاي تودرتو و نمادين اين جام شراب موروثي) كه ناگهان از سوراخ هواخوررف چشمش به عين زنده‌ي منظره‌اي كه هميشه نقاشي مي‌كرده مي‌افتد. پشت‌زمينه اين تابلو، صحرا و بيابان خالي است.

او شيفته و مجذوب دختر اثيري مي‌شود، دختري كه بارها نقاشي‌اش كرده بوده اما نمي‌دانسته چرا. اين تابلو نه تنها زنده مي‌شود بلكه از صامت و ساكن بودن هم در مي‌آيد و مثل صحنه‌ي يك فيلم ناطق داراي صدا و حركت مي‌شود، يعني دختر اثيري در حين تعارف گل نيلوفر (ظرافت و شكنندگي و پيچندگي وجودش و نيز تخدير و افسون كه از مشابهت گل نيلوفر و خشخاش به ذهن متبادر مي‌شود، به علاوه بار نمادين و چندين لايه ديگر در اين گل باستاني) به پيرمرد مي‌خواهد از جوي بپرد و فاصله (جوي) را از ميان بردارد ولي نمي‌تواند؛ فاصله به چشم ديده مي‌شود ابعاد آن اما برداشتني نيست، وصل ممكن نيست و صداي «خنده‌ي خشك و زننده‌اي كه مو را به تن آدم راست مي‌كرد» شنيده مي‌شود (صداي زينهار راه بي‌نهايت! اين صداي زنهار در سرتاسر رمان بارها شنيده خواهد شد)

وقتي نقاش پس از بيخوديِ حاصل از متجَسم شدن نقاشي‌اش به خود مي‌آيد از پستو يا تاريكخانه به اتاقش بر مي‌گردد، يعني به جايي كه نقاشي نيمه كاره‌اش روي قلمدان قرار دارد. از عمو يا پيرمرد قوزي، اولين جزء زنده شده‌ي تابلو خبري نيست در اتاق. او رفته تا در نقش‌هاي ديگري ظاهر شود. صداي خنده‌اش هنوز در اتاق نقاش مانده است. پيرمرد قوزي اولين نقش خود را اجرا كرده است.
اين پستو، تاريكخانه عكاسي و نيز يك ماندالا را به ذهن من متبادر مي‌كند. از روزن بالاي رف ديگر اثري نمي‌ماند، و انگار كه اصلاً وجود نداشته است. اما اين سوراخ بالاي رف به جرقه‌اي آني به فلاش عكاسي و پيش از همه به حالت شهود هنري نزديك است ولي هرچه هست در واقعيت پستوي اتاق راوي ديگر وجود ندارد. اما خود اين اتاق هم كه چندان تجسَم كاملي به عنوان يك مكان داستاني از آن داده نمي‌شود يك اتاق واقعي نيست، مكان و جغرافيا بيشتر در ذهن راوي است.

نكته ديگر، رابطه نقاش با قلمدان، يعني جاي قلم (نوشتن) است كه انتخاب آن اصلاً تصادفي نيست و گرچه مؤلف نقش خود را به راوي نقاش سپرده اما از علاقه او به عامل نوشتن و نزديك ماندن به آن، يعني قلم كم نشده است. از سوي ديگر قلمدان جعبه كوچكي است و نقاشي روي آن ابعاد مينياتور را بايد داشته باشد، شايد به همين سبب خالق نقش تا وقتي آن را مي‌كشيده متوجه شباهت خود، عمو و پدرش با پيرمرد قوزي نمي‌شده است.

كتاب پر است از نشانه‌گذاري و ايجاد هارموني. پر از مصرع برگردان غزل‌ها.

دو ماه و چهار روز (كه بعد از سيزده نوروز مي‌شود 17 خرداد) شيفته و شيداي دختر اثيري به دنبال او مي‌گردد، نه خيلي دور، در همان حوالي خانه‌اش. اين اعداد شايد نمادين باشند و شايد صرفاً ضرب آهنگي را ايجاد كنند، اما به ذهن من مضرب‌هاي آن، ماندالايي از زمان را متبادر مي‌كند، يعني همان احاطه مكاني در رأس‌هايي با مضرب 4 (كامل) و 3 (ناقص) اين جا به زمان سرايت كرده است، اما به نظرم تعبير قطعي اين نماد ـ اعداد حاصلي ندارد، مهم زنگ زيباشناسي عاطفي و هارموني ايجاد شده توسط اين تكرارها در رمان است. بالاخره پس از سپري شدن ماندالاي زمان باز هم در غروبي ديگر (اين بار نه تنها از وضوح روز كاسته شده بلكه هوا باراني و مه‌اندود است) هنگامي كه نقاش از جستجوي دختر اثيري به خانه باز مي‌گردد، او را روي سكوي خانه‌اش به انتظار خود مي‌بيند. اين بار دختر اثيري بي‌كلامي روي تخت نقاش يا خالق خود، مي‌خوابد (بار قبل، عمو ـ پيرمرد قوزي به حالت چمباتمه در اتاق نشسته بود) و باز هم نقاش با اين كه مي‌داند چيزي براي پذيرايي در خانه ندارد به پستو اتاقش مي‌رود و در حالي كه فراموش كرده يك بار ديگر هم همين اتفاق افتاده مي‌گويد: «اما مثل اين كه به من الهام شد بالاي رف يك بغلي شراب كهنه كه از پدرم به من ارث رسيده بود داشتم ـ چهار پايه را گذاشتم ـ بغلي شراب را پايين آوردم»7

اين بار وقتي روي چهار پايه مي‌رود تا شراب را از بالاي رف بردارد اصلاً در فكر اين نيست كه ببيند روزني بالاي رف هست يا نيست. و به روي خود نمي‌آورد كه اصلاً آوردن اين شراب بر اثر الهام، باعث و باني آن شهود يا روزن هوا خور بالاي رف و ديدن زن اثيري شد. انگار كه اولين بار است كه به او الهام شده (يا يادش آمده) شرابي كهن دارد.

او در اين بخش نمي‌داند شراب زهرآلود است. البته در منطق ساختار رمان مي‌داند چون راوي نقاش همه‌ي تجربه‌اش را چه عيني چه ذهني تا ته طي كرده و حالا از آن برگشته و دارد شرح مي‌دهد، اما در بخش يك با خودداري از آنچه كه بعداً روشن شده (مي‌شود) حرفي نمي‌زند يا به كنايه‌اي بس مي‌كند، مثل سرزنش چشم‌هاي زن اثيري.

به هر روي اين شراب (ميراث پدري) را به دختر مي‌نوشاند و او مي‌ميرد.

نخستين واكنش‌هاي نقاش پس از مواجه شدن با پيكر سرد و مرده‌ي دختر اثيري، بسيار قابل تعمق و روشن‌گر است. او پيش از هر چيز براي خودش مرثيه سرايي مي‌كند و دل مي‌سوزاند تا معشوق و مخلوقِ مرده «اين همان كسي بود كه تمام زندگي مرا زهرآلود كرده بود...»8 و نگران تنها ماندن خود با يك مرده در اتاق است، اما در حين بيان نگراني‌اش، چيزهاي بيشتري را درباره‌ي خود فاش مي‌گويد:

«بايستي يك شب بلند تاريك سرد و بي‌انتها در جوار مرده بسر ببرم ـ با مردة او ـ به نظرم آمد كه تا دنيا دنيا است تا من بوده‌ام ـ يك مرده، يك مردة سرد و بي‌حس و حركت در اتاق تاريك با من بوده است»9

در ذهن راوي نقاش (اتاقش) هميشه جسد يك زن ايده‌ال اما مرده وجود داشته است و فرقي نمي‌كند اتاقش در پاريس باشد، شهر تهران باشد يا حاشيه‌ي پرت تهران.

راوي بالاي بستر مرده، به نوعي حس وحدت وجود با جهان مي‌رسد و حس مي‌كند جزيي از شعور آگاه در كل جهان است.
شعوري كه با شعور گياه، جاندار، اشياء، رابطه‌ها، رمزها و رازها پيوند دارد.

«من قادر بودم به آساني به رموز نقاشي‌هاي قديمي به اسرار كتاب‌هاي مشكل فلسفه، به حماقت ازلي اشكال و انواع پي ببرم. زيرا در اين لحظه من در گردش زمين و افلاك، در نشو و نماي رستني‌ها و جنبش‌ جانوران شركت داشتم...»10

در واقع راز نقاشي خود او هم مي‌رود كه برايش روشن شود

«.... و در اين مواقع است كه يكنفر هنرمند حقيقي مي‌تواند از خودش شاهكاري به وجود بياورد...»11

و شروع مي‌كند بالا سرجسد دختر اثيري از او نقش زدن و مي‌گويد: «اين موضوع با شيوه‌ي نقاشي مردة من تناسب مخصوصي داشت ـ نقاشي از روي مرده ـ اصلاً من نقاش مرده‌ها بودم...»12

نقاش از نقش‌هاي پيشين خود روي جلد قلمدان‌ها و نيز از اتودهايي كه اكنون دارد از مرده‌ي دختر اثيري مي‌زند راضي نيست و آن‌ها را خشك و بي‌روح مي‌داند و فرصت طلبانه منتظر خلق شاهكاري است و ظاهراً شوق خلق شاهكار هنري بر بي‌تابي بر مرگ معشوق غلبه دارد، چشم‌هاي مرده يك لحظه باز مي‌شود به خالق خود نگاه مي‌كند و او مي‌تواند يك شاهكار زنده و با روح بكشد. «اين پيش آمد شايد لحظه‌اي بيش طول نكشيد ولي كافي بود كه من حالت چشم‌هاي او را بگيرم و روي كاغذ بياورم ـ با نيش قلم اين حالت را كشيدم و اين دفعه ديگر نقاشي را پاره نكردم»13

پيش از عبور، توقفي مي‌كنم. نقاش دو جا دست‌اش را رو كرده و در همان نقش اصلي‌اش (نويسنده) ظاهر شده است. نقاش هميشه همان مجلس را مي‌كشيده (كه مرده‌اي در آن نبوده) اما بالا سر جسد زن اثيري مي‌گويد نقاشي از روي مرده كار اوست و «اصلاً من نقاش مرده‌ها بودم»

در واقع اين صداي مؤلف است، يعني هدايت نويسنده و نه راوي نقاش.

مؤلف است كه هميشه يك تم داستاني را تكرار مي‌كند و در داستان‌هايش هميشه مرده و مرگ حضور دارد. مؤلف در نقش اصلي خود، يعني نويسنده نقاش مرده‌هاست. اما راوي نقاش داستان‌اش، تا پيش از كشتن زن اثيري هميشه صحنه‌اي به غايت زنده را مكرراً نقاشي مي‌كرده است.

بار دوم به وضوح به حالت شهود در نوشتن اشاره مي‌كند. و اين كه از نوشته‌هاي قبلي‌اش با همين تم يكسان راضي نيست و در انتظار خلق شاهكاري است (كه انجام مي‌شود با همين بوف كور) آخرين نقشي كه او را راضي مي‌كند، همان چشم‌هاي زن اثيري است كه بارها كشيده بوده‌شان اما اين بار چشم‌ها روح دارد. حالا با يك تير دو نشان زده است هم كم‌كم دارد مي‌فهمد چرا هميشه يك داستان را مي‌نويسد (وصل ممكن نيست، زن به شكل اثيري اما مرده در ذهنش است، تنهايي‌اش چاره ناپذير است و ...) و هم اين كه چرا از آن‌ها كاملاً راضي نبوده است (با روح نبوده‌اند) و در حين اين پرسش‌ها، شاهكارش هم نوشته مي‌شود، يعني بوف كور. آنچه مانده تفاله‌اي بيش نيست. مهم آن برق شهودي بود كه ساطع شد و چشم‌ها كشيده شد.

گرچه راوي ـ نقاش بهانه مي‌آورد كه نمي‌خواهد چشم كسي به جسد زن اثيري بيفتد و او را تكه‌تكه و دفن مي‌كند، اما شرح اين سوگواري آبكي كجا و آن شيفتگي و شيدايي جستجوي دختر كجا؟ حتا گاهي نمي‌تواند خوش‌حالي‌اش را از اين كه شاهكارش را كشيده، بالاي سر جسد معشوق نهان كند:

«.... روح چشم‌هايش را روي كاغذ داشتم و ديگر تنش به درد من نمي‌خورد، اين تني كه محكوم به نيستي و طعمة كرم‌ها و موش‌هاي زير زمين بود! حالا از اين به بعد او در اختيار من بود، نه من دست نشاندة او.»14

راوي ـ نقاش اگر به عشق و زن در عالم واقع نمي‌رسد، با خلق يك شاهكار از روي آن به آن مي‌رسد و صاحبش مي‌شود، گرچه هم‌چنان مجروح و زخمي.

و باز نكته‌اي كه ناخودآگاه مؤلف بروز داده اين است كه به درستي يك اثر هنري خلق شده را يك اندوخته‌ي مادي هم مي‌بيند يعني يك ماده‌اي كه به اين جهان اضافه شده و موجوديت دارد (علاوه بر ارزش معنوي‌اش) «هر دقيقه كه مايل بودم مي‌توانستم چشم‌هايش را ببينم ـ نقاشي را با احتياط هر چه تمام‌تر بردم در قوطي حلبي كه جاي دخلم بود گذاشتم و در پستوي اتاقم پنهان كردم.»15


ادامه در پست بعدی...
 

b A N E l

عضو جدید
نقد بوف کور....ادامه بخش اول

نقد بوف کور....ادامه بخش اول

ادامه از پست قبلی...


نقاشي را در جايي كه پول‌هايش را نگه‌ مي‌دارد، مي‌گذارد.

سپس بدون تأثر و مرثيه سرايي اين معشوق مرده و خالي از فايده را تكه‌تكه مي‌كند، در چمداني مي‌گذارد و با همدستي جزيي ديگر از تابلو يعني پيرمرد قوزي كه از تابلو بيرون آمده و اين بار در نقش گوركن و كالسكه‌چي حاضر و آماده به خدمت زير درخت سروي نشسته است به خاك مي‌سپارند. (درخت سرو: علامت سوگ، تابوت و سرزندگي توأمان در فرهنگ كهن ايراني است.)

پيداست كه در اين خاكسپاري صحنه‌هاي عبور كالسكه نعش‌كش سورئال است و مكان‌ها وضوحي ندارند علي‌رغم اين كه از واقعيت حاشيه شهر مي‌گذرند. (چرخش‌ها از رئال به سورئال و سورئال در دل‌ رئال و برعكس مدام انجام مي‌شود در رمان.) پيرمرد قوزي همواره در جواب حرف‌هاي نقاش ظاهراً بي‌ربط مي‌گويد «من خونت رو بلدم» (من مي‌دانم مخلوق توأم، خود توأم، تو نمي‌داني؟)

نقاش با كمك پيرمرد كالسكه‌چي، يعني جزئي از مجلس نقاشي‌اش، جزئي ديگر از آن را، يعني زن اثيري را زير درخت سروي كنار رودخانه‌اي چال مي‌كنند و نقاش روي قبر زن اثيري را با گل‌هاي نيلوفر مي‌پوشاند. سه نماد ديگر هم از تابلو بيرون مي‌آيند: درخت سرو، جوي آب كه جاي خود را به رودخانه داده و گل‌هاي نيلوفر. اما پيرمرد قوزي با خنده‌ي زننده‌اش باقي مي‌ماند تا پايان رمان، تا نقش‌هاي ديگري را بازي ‌كند. به جز پيرمرد قوزي كه خود نقاش مي‌تواند باشد تمام سمبل‌هاي مجلس نقاشي‌اش كنار مزار زن اثيري قرار مي‌گيرند. پس از اين خاكسپاري، شادي خلق شاهكاري كه در دخل حلبي نقاش در پستوي اتاقش جاي گرفته، جاي خود را به اندوه مي‌سپارد. اندوه براي ما به ازاي اين شاهكار نهان شده در پستو، يعني خود زندگي كه دفن شده است. پيرمرد قوزي سيَار است. نقاش را با كالسكه‌اش به خانه برمي‌گرداند، با وجود واقعيت جاده، كالسكه از فضاهاي سوررئال عبور مي‌كند. پيرمرد قوزي گلدان راغه‌اي را كه از زير خاك پيدا كرده به نقاش مي‌دهد. و نقاش در ازاي از دست دادن زن اثيري، گلداني را مي‌يابد كه چهره‌اي همانند شاهكار خودش از زن اثيري بر آن نقش بسته است در احاطه‌ي لوزي‌اي از گل‌هاي نيلوفر (ماندالايي ديگر). روي گلدان راغه فقط يك جزو از تابلو، يعني زن اثيري و يك نماد يعني گل‌هاي نيلوفر باقي مانده است. نقاش با ديدن تصوير روي گلدان عتيقه و دريافت اين كه يك نفر ديگر هم قرن‌ها پيش همين عوالم او را طي كرده بوده است، از نظر ذهني آمادگي سفر به گذشته را پيدا مي‌كند و مصرف بيش از اندازه افيون عين آن عالم پيشين را برايش متجلَي مي‌كند. پيش زمينه‌ي اين تجلَي، آمادگي ذهني خود نقاش است كه شبيه خودهيپنوتيزم عمل مي‌كند. در بخش دوم رمان، نقاش زندگي ديگري را در گذشته‌ها تجربه باطني مي‌كند كه مي‌تواند پاسخي باشد بر پرسش‌هاي بخش يكم آن. در بخش دوم او ديگر نقاش نيست، گرچه باز هم خانه‌نشين و بيكار است، اما اشاراتي به نويسنده بودن راوي آن يا ميل به نوشتن در او وجود دارد: «با خودم شرط كرده بودم روزي همة اين‌ها را بنويسم.»16 يا «آيا من فسانه و قصة خودم را نمي‌نويسم؟ قصه فقط يك راه فرار براي آرزوهاي ناكام است. آرزوهايي كه به آن نرسيده‌اند.»17

در بخش نخست، راوي ـ نقاش، يك نفس براي سايه‌اش مي‌نويسد، در بخش دوم، نوشته‌هاي راوي يك نفس نيست و يادداشت‌هايي پراكنده و با فاصله زماني است. در بخش دوم پرش به آينده يا فلاش فور وارد در بيداري و خواب راوي مشاهده مي‌شود كه منظور از آينده، همان زمان راوي بخش يكم است. «زندگي من به نظرم همان قدر غير طبيعي، نامعلوم و باور نكردني مي‌آمد كه نقش روي قلمداني كه با آن مشغول نوشتن هستم ـ گويا يك نفر نقاش مجنون، وسواسي روي جلد اين قلمدان را كشيده ...»18 و سپس شرح همان مجلس نقاشي روي جلد قلمدان در بخش يكم رمان آورده مي‌شود.

يا «چشم‌هايم كه بسته شد، ديدم در ميدان محمديه بودم. دار بلندي برپا كرده بودند و پيرمرد خنزر پنزري جلو اتاقم را به چوبة دار آويخته بودند.»19 كه به ميدان محمديه در خيابان خيام جنوبي فلاش فور وارد مي‌زند كه در زمان رضا شاه، يعني معاصر راوي بخش يك، چوبه‌ي‌دار در آن برپا مي‌كردند و به ميدان اعدام معروف شده بود و معروف هست هنوز.

به هر روي وقتي راوي بخش دوم از عالم گذشته باز مي‌گردد و خود را در اتاقش، در وضع پيش از خودهيپنوتيزم مي‌يابد، اولين چيزي كه جستجو مي‌كند گلدان راغه‌اي است كه در قبرستان از پيرمرد كالسكه چي گرفته است.

پيرمرد قوزي مجلس نقاشي‌اش، آخرين نقش خود را در اين سطرهاي پاياني بازي مي‌كند و رمان تمام مي‌شود يا به آغاز آن برمي‌گردد. راوي ـ نقاش مي‌بيند كه پيرمرد قوزي در حالي كه چيزي را به شكل كوزه زير دستمال چركي پوشانده و زير بغل گرفته از در اتاق راوي بيرون مي‌رود و در مِه ناپديد مي شود. با ناپديد شدن اين شيء بيروني، عالم دروني هم به پايان مي‌رسد و منِ خواننده وقتي اين صفحه‌ي موسقي به ابتداي خود برمي‌گردد و در حال پخش دوباره است از خود مي‌پرسم، آيا نقاش باز هم نقاشي خواهد كرد؟ حالا كه علت نقاشي مكرر اما يگانه‌اش را فهميده است، گرچه اين فهم تسلايي براي تنهايي و دردهايش نبوده است، باز هم همين مجلس را نقاشي مي‌كند؟ آن هم در دنيايي كه از آن بيزار است، دنيايي كه او را در محروميت و فقدان غرقه كرده است و جاي شاهكار خلق شده‌اش يا در حلبي دخل در پستوي اتاق‌اش يا زير دستمال چرك و در بساط محقر پيرمرد خنزرپنزري است؟

لحظه‌اي از متن رمان بيرون مي‌آيم. مؤلف بوف كور در رمان بوف كور جاي خود را به نقاش سپرده بود، نقاشي كه به غايت راوي ماهر و با شگردي بود. اين نقاش باز هم نقاشي كرد، همان نقش روي جلد قلمدان را كشيد (روان داستان‌هاي هدايت كه پس از بوف كور نوشته شد) گاهي هم نقاشي‌هاي ديگري كشيد (ساير نوشته‌هاي هدايت) گاه به گاهي صداي خنده‌ي چندشناكي او را از كشيدن نقاشي برحذر مي‌داشت ولي هرگاه صداي اين خنده‌ي زننده، آسوده‌اش مي‌گذاشت مي‌توانست به شعف نزديك شود. اما نرسيده به آن، گزيده و رانده، دنيا را به عنوان مظهر لكاته و انهاد و كُشت و خود اثيري بر جاي‌ ماند.

فرشته ساري
تهران 1381

پایان
 

b A N E l

عضو جدید
نقد بوف کور....بخش دوم

نقد بوف کور....بخش دوم

متن سخنراني فرشته ساري در كنفرانس سده‌ي صادق هدايت در كالج سنت آنتوني دانشگاه آكسفورد

بخش دوم: بوف كور و فرديت راوي آن

بوف كور نخستين رمان مدرن فارسي است. اين رمان با طرح پرسشي آغاز مي‌شود و به پرسش‌هاي ديگري مي‌رسد. راوي بوف كور مي‌خواهد بداند چرا هميشه يك تابلو را نقاشي مي‌كرده است. با آغاز رمان، راوي ـ نقاش، كشيدن اين تابلو را كنار گذاشته است و دارد براي سايه‌اش مي‌نويسد تا پاسخ اين «چرا» بر او معلوم شود، تا بلكه بتواند توضيحي بيابد براي اتفاقاتي كه از سرگذرانده است و منجر به دست كشيدن از نقاشي‌ براي او شده است. دو صفحه‌ي نخست رمان، مقدمه‌ي ورود به داستان است، شبيه هشتي‌هاي خانه‌هاي قديمي ايراني است، يك جور پاگرد است در اين پاگرد ورودي با راوي نقاشي آشنا مي‌شويم كه مي‌خواهد براي سايه‌اش اتفاقاتي را كه از سرگذرانده است شرح دهد. با تجربه‌اي كه امروز از رمان مدرن موجود هست، اين پاگرد ورودي مي‌توانست حذف شود و به يكباره وارد رمان شويم، بي‌نياز از هر پيش درآمد و پاگرد آشنايي‌اي. به هر روي، با ورود به داستان، ابتدا شرح آن تابلو يكّه مي‌آيد، همان نقش يگانه‌اي كه راوي ـ نقاش هميشه روي جلد قلمدان‌ها مي‌كشيده است بي‌آن كه بداند چرا و بفهمد نمادهاي آن از كجا و كدام ريشه‌ها آمده‌اند. و بعد شرح اتفاقّي مي‌آيد كه منجر به دست كشيدن راوي از نقاشي مي‌شود، آن هم در حالي كه مشغول كشيدن همان مجلس يا تابلو بوده است. غروب روز سيزده بدر در حالي كه نقاش در خلوت اتاق‌اش مشغول كشيدن آن صحنه‌ يكّه اما مكرر است و از كجا كه در حال كشيدن همان جزء پيرمرد قوزي نبوده باشد؟ يكهو در باز مي‌شود و عموي ناديده‌اش كه مشابه همان پيرمرد قوزي نقاشي‌اش است سرزده وارد مي‌شود، يعني جزئي از نقاشي‌اش زنده شده، از تابلو بيرون آمده، در كنارش نشسته است. (پيرمرد قوزي، پيچيده‌ترين و چند لايه‌ترين جزء اين تابلو نقاشي است و تا سطرهاي پاياني رمان در آن حضور دارد، نقش‌هاي گوناگوني را به عهده مي‌گيرد و بازي مي‌كند.) پس از ظاهر شدن جزيي از تابلو، پيرمرد قوزي، تمام صحنه‌ي نقاشي يكپارچه زنده مي‌شود تا آدم‌ها و نمادهاي اين تابلو، خود علت هستي يافتن خود را با نقش‌هاي چند لايه اجرا كنند و نشان بدهند، (در بخش فرديت ساختار و زيباشناسي بوف كور، بخش يك نوشته‌ام، به تعبير و خوانش خود از آن پرداخته‌ام. و بازگشت اجمالي به آن در بخش خوانش فرديت راوي، به منظور تأكيد بر فرديت اين تابلو در ساخت و محتواي بوف كور است و نيز به منظور خوانش فرديت راوي بر مبناي اين تابلو است كه بنيان بوف كور بر آن بنا نهاده شده است.) اين تابلو عميقاً فردي و اصل است گرچه در كپي‌هاي بسياري توسط راوي نقاش خلق شده باشد. جزئيات و يكپارچگي آن حاصل لايه‌هاي تودرتوي ذهن آگاه و ناخودآگاه راوي نقاش است. كل رمان از اين تابلو نقاشي آغاز مي‌شود، شكل مي‌گيرد و با متمركز شدن روي يك جزو آن يعني چهره زن اثيري روي گلدان راغه كه در مه ناپديد مي‌شود به پايان مي‌رسد يا به بيان ديگر به آغاز رمان و به تماميت تابلو برمي‌گردد.

به هنگام مواجهه با فرديت راوي، ديدگاه‌هاي او را مدرن نمي‌يابم (چه در بخش نخست كه معاصرِ راوي آن است و چه در بخش دوم رمان كه مربوط به هزار سال پيش و طي تجربه‌ي آن است) در حالي كه شيوه وشگرد راوي براي بيان تجربه‌هاي رئال و سوررئال خود مدرن است و در اين جا با پارادوكسي روبه‌رو مي‌شوم كه در ادامه اين نوشته به آن مي‌پردازم؛ هم به وجوه تفرّد راوي، هم به مشتركات او و نيز به فاصله مدرنيسم در ديدگاه‌ها و سليقه و هنجارهاي راوي به عبارت ديگر به محك فرديت راوي با سنجه‌ي مدرنيته مي‌پردازم. مدرن بودن بوف‌كور موجب اصلي سمت و سوي خوانش من از فرديت راوي آن شده است و نه تحميل ديدگاه‌هاي بيرون از رمان به درون رمان و متن آن.

درباره‌ي مدرن بودن رمان بوف‌كور ترديدي ندارم. همين كه اين رمان با طرح پرسشي آغاز مي‌شود از نظر من دليل خوبي براي مدرن دانستن آن است. در بوف كور نويسنده مي‌نويسد تا بداند چرا؟ كه در قياس با نويسندگاني كه مي‌دانسته‌اند چرا و بعد شروع به نوشتن مي‌كرده‌اند، از خصلت مدرن بودن رمان حكايت دارد.

«چراها» متعلق به راوي بوف كور است. پاره‌اي از آن‌ها فردي و برخي از آن‌ها عام است ازلي و ابدي است و هميشه نو. مدرن نبودن راوي بوف كور، از خصلت اين چراها ناشي نمي‌شود بلكه از پاسخ‌ها و نتايجي كه به آن مي‌رسد خوانده مي‌شود. اما اين پرسش راوي كه چرا هميشه همين تابلو را مي‌كشيده است، با اين تركيب از نمادها و جزئيات و يكپارچگي آن و نه تابلوي ديگري را، نه تنها عميقاً فردي و يگانه و اصل است، مثل اثر انگشت هر فردي، بلكه شيوه‌ي واكاوي راوي براي رسيدن به پرسشي كه در افكنده است، فردي، مدرن، يگانه و اصل است. و چون بنيان رمان بر نماد‌هاي اين تابلو بنا شده، در كليت خود خصلت مدرن و يگانه بودن‌اش را حفظ مي‌كند اما مانع خوانش من از ديدگاه‌هاي غير مدرن راوي نمي‌شود.

«براي سراپا مدرن بودن بايد ضد مدرن بود»1 ولي راوي بوف كور ضد مدرن هم نيست، يعني اصلاً با مدرنيته برخوردي ندارد. «اين جوَ تنش و تلاطم، سستي و گيجي رواني، گسترش امكانات تجربه و تخريب مرزهاي اخلاقي و پيوندهاي شخصي، جو بزرگ پنداشتن و خوار شمردن نفس، جو اشباح سرگردان در خيابان و در جان ـ همان جوّي است كه در آن خلق و خوي مدرن‌زاده مي‌شود»2 از آن جا كه بوف كور اثري است كه به زمان و مكان و موضوع بومي خود محدود نمي‌ماند و مسايل و پرسش‌هاي آن بنيادين، انساني و بي‌مرز است و نيز جغرافياي آن بيشتر ذهني است تا عيني، از طرح اين ايراد (حداقل از نظر خودم) در مي‌گذرم كه در سال 1315 يعني سال انتشار بوف كور، جامعه‌ي ايران فاصله‌ي درخوردي با مدرنيسم حتا از نوع وارداتي آن داشته است.

و نيز توجه خود را به تفاوت مدرانيزاسيون (كه جامعه ايراني فاقد آن بوده است) و مدرنيسم (كه نخبه‌گان جامعه‌ي آن روز از جمله صادق هدايت با آن بيگانه نبوده‌اند) معطوف مي‌كنم. ذكر اين نكته هم شايد زياده‌گويي باشد كه بوف كور بي‌واسطه‌ي نويسنده و به وسيله‌ي راوي آن روايت مي‌شود و در آن به جز صداي مسلط راوي صداهاي ديگري نيست تا با او چالشي داشته باشند و از همين روي، نقد نظرها و هنجارهاي نامدرن راوي وارد خوانش من مي‌شوند. ويژگي‌هاي نامدرن بودن راوي را در چند محور خلاصه مي‌كنم. قرائت اسطوره‌اي جبرگرايي، نپذيرفتن تاوان انتخاب و عمل خود و مسئوليت عمل و انتخاب خود را به بار موروثي به طورمطلق نسبت دادن، توجيه موروثي بودن خلق و خويي كه راوي را بيزار، عاصي و كلافه كرده، و راوي آن را غير قابل تغيير مي‌داند. دو قطبي ديدن پديده‌ها (ويژگي‌ فردي راوي بوف كور در اين است كه قرائت‌ خاص خود را از اين كهن الگو دارد، به اين معنا كه همه‌ي جهان را با هرچه در آن است در يك قطب يعني رجالّه‌ها مي‌بيند. و نامدرن بودن مضاعف اين ديدگاه هم در اين است كه او چطور مي‌تواند فاعل شناسايي اين تيرگي و رجالگي باشد؟)

و نيز سليقه، هنجار و نگاه او به زن.

راوي در كند و كاو يادبودهايش، بر اثر نقش چهره زن اثيري روي گلدان عتيقه راغه كه در ازاي چال كردن خود زن اثيري به دست آورده است، آمادگي طي يك تجربه باطني يا سوررئال يا طي يك تناسخ معكوس را پيدا مي‌كند و وارد بخش دوم داستان مي‌شود. حالت راوي براي طي اين تجربه‌ي پيشين، خود هيپنوتيزم را براي من تداعي مي‌كند. در بخش دوم پس از طي تجربه‌اي در زمان‌هاي دور، به اين نتيجه مي‌رسد كه همه‌ي سرگذشت و همه‌ي بدبختي‌هاي او، موروثي است و از آن گريزي نيست و اين بار موروثي خلق و خوي و حالات و سرگذشت و سرنوشت او را تعيين كرده است.

اين بار موروثي يا از طريق ژن‌ها به او منتقل شده است كه تعبيري ژنتيكي است و يا از طريق حافظه‌ي ناخودآگاه او كه سرشار از تجربه‌هاي اجدادش است كه تعبيري يونگي است و راوي بيشتر متمايل به پذيرفتن وراثت ژنتيكي است (نماد بيروني بار موروثي در رمان، كوزه شراب در هر دو بخش رمان است). اعتقاد به جبري بودن سرنوشت، شايد تنها اعتقاد پا برجاي راوي در اين رمان باشد والاّ راوي يك لاادري بزرگ است، يك نمي‌دانم گراي بزرگ كه به التقاطي از انديشه‌ها و آئين‌ها از ايراني، اسلامي و هندي چنگ مي‌زند، از درست بودن برخي واهمه دارد، برخي را مسخره مي‌كند و برخي برايش جاذبه دارند.

جبرگرايي يك ابر روايت اسطوره‌اي است كه فرديت راوي را با گروه بزرگي از مردم دنيا مرتبط مي‌كند. اما فرديت جبرگرايي راوي در اين است كه به جبر سرنوشت جز براي خودش، توجه نشان نمي‌دهد و همين جبر را براي ساير آدم‌ها يعني رجّاله‌ها هم در نظر نمي‌گيرد تا كمي از عمق بيزاري‌اش نسبت به آن‌ها كاسته شود.

نخستين تك ضربه ها و تلنگرهاي مدرنيته با ترديد در ابر روايت‌ها و خواست تغيير و دگرگوني حاصل آمده است.

«هر آن چه سخت و استوار است، دود مي‌شود و به هوا مي‌رود»3

«همه چيز آبستن ضد خويش است»4

البته جسارت تفرّد بخشيدن به خود (در اين جا راوي بوف كور) از درك و منشأ مدرنيته برمي‌خيزد و نيز كاويدن لايه‌هاي ذهن، صرف نظر از نتايجي كه راوي به آن مي‌رسد، ويژگي‌ مدرن دارد. مي‌خواهم بگويم پرسش‌هاي بوف كور خصلت مدرن دارند و زيباشناسي مدرن اثر از اين پرسش‌ها شكل گرفته است اما پاسخ‌ها و نتايج آن اغلب خصلت نامدرن دارند و اهميت تعيين كننده‌اي در رمان ندارند مگر اين كه به كار نقد فرديت راوي آن بيايند.

ادامه در پست بعدی
 

b A N E l

عضو جدید
نقد بوف کور....ادامه بخش دوم

نقد بوف کور....ادامه بخش دوم

ادامه از پست قبل

راوي بوف كور، گرچه بر فرديت خود تأكيد مي‌كند، اما از آن راضي نيست.

بخشي از تفرَد هر انساني، حاصل مشابهت‌هاي او با ديگران است، البته با تركيب‌ها و ميزان‌هاي متفاوت. اما راوي بوف كور متوجه اين شباهت‌ها نيست. شمايلِ ترس، اضطراب، وسواس، لاادري بودن، جبرگرايي و كمال خواهي مي‌تواند در انسان‌هاي ديگري (حتا همان رجالّه‌ها از نظر راوي) هم يافت شود اما با تركيب‌ها و آميزه‌هاي گوناگون، از صفر تا صددرصد. و همين تركيب‌ها و درصدها و آميزه‌هاي متفاوت از يك سري خصوصيات مشترك انساني، فرديت هر آدمي از جمله راوي را شكل مي‌دهد، راوي بر اثر فقدان شعف هستي، تنهايي و محروميت چنان دچار بيزاري شده است كه نمي‌خواهد به اين چيزها فكر كند، نه اين كه نتواند. به ويژه كه اين فقدان و محروميت بر اثر مصيبتي بيروني اتفاق نيفتاده است و حاصل خلق و خوي و پسند راوي است و كسي قادر به درك او و همدردي با او نيست و راوي، بيزاري از وضعيت خود را به ديگران تسرَي مي‌دهد. مي‌توان با گفتن اين كه، اين بيزاري بيشتر رنگ عاطفي دارد تا عقلي، از نقد راوي گذشت، اما به تعبير من‌حتا با درك اين جنبه از تنهايي و بيزاري راوي، جاي نقد ذهنيت او باقي مي‌ماند. به ويژه توجه من به اين موضوع جلب مي‌شود كه: راوي پس از طي تجربه‌‌ي تناسخ معكوس وقتي به اتاق‌اش و به زمان معاصر بر مي‌گردد و شروع مي‌كند براي سايه‌اش بنويسد، نتايج جبرگرايي و موروثي بودن بدبختي و تنهايي خود را پذيرفته است. حتا اگر در تحليل ساختار صوري رمان با اين خوانش من موافقت نباشد كه مي‌گويم راوي در آغاز رمان و در زمان معاصر خود او، از تجربه‌ي گذشته در زمان‌هاي پيشين هم بازگشته است و در واقع صداي راوي بخش دوم هم هست، به هر حال تقريبا در اين كه پايان رمان، بازگشت به آغاز آن است، اتفاق نظر وجود دارد و نتايجي كه راوي بخش دوم به آن رسيده براي راوي نقاش بخش معاصر باز آورده مي‌شود. ضمن آنكه در خود بخش معاصر هم رد و نشانه پاسخ‌هاي بخش دوم حضور دارد اما راوي با خودداري (كه از نظر زيباشناسي مناسب اثر و ضروري آن بوده است) آن‌ها را باز نمي‌كند. مثل شراب كه در بخش نخست به زهرآلود بودن آن به طور آشكار اشاره نمي‌شود يا سرزنش چشم‌هاي زن اثيري كه راوي در گذشته وجه لكاته او را كشته است، پرداخته نمي‌شود اما اشاره مي‌شود. دو قطبي ديدن پديده‌ها كه ريشه در همان خير و شر و اهورا و اهريمن در فرهنگ كهن ايراني دارد، در اثيري و لكاته نمود مي‌يابد. نمونه آرماني زن و عشق به او در زن اثيري تجلَي يافته است. گرچه مي‌توان اين زن آرماني و دست نيافتني را به كمال‌خواهي و كمال‌گرايي و نيز به ذوق زيبا پسند راوي هنرمند – نقاش فصل يكم و راوي حساس فصل دوم بوف كور نسبت داد اما اين فقط يك خوانش است. خوانش من اين است كه ذوق و پسند و هنجار و ديدگاه راوي از كهن الگوها ريشه گرفته و سنتي و نامدرن است. اشاره‌اي هم داشته باشم به اين نكته كه پس از هدايت، الگوي زن اثيري و لكاته، تا به امروز در ادبيات معاصر مردانه تكرار شده است. كه زنان نويسنده نيز تا حدي زير نفوذ اين اديبات مردانه‌ي اثيري – لكاته بوده‌اند و به رغم زنانه نويسي ظاهري، همين بينش مردانه را مصرف كرده‌اند. راوي بوف‌كور، زيبايي (آن هم در حد كمال) و جواني را شرط لازم براي عاشق شدن به زن مي‌داند اما همين شرط را براي مرد قائل نيست. اگر عقيده به جبر موروثي خود راوي را به ياد آوريم، آن وقت مي‌بينيم كه انسان‌ها (از جمله زن‌ها) نقشي در زشتي و زيبايي چهره‌شان ندارند و زشتي و زيبايي آن‌ها، نه عيب و نه هنرشان محسوب مي‌شود و نه عامل خواري و برتري آن‌ها. پير شدن آدم‌ها هم اختياري نيست. من مجَسم مي‌كنم كه دايه راوي در اين رمان عاشق مي‌شد، آن وقت توفاني از آن صداي خنده‌ي زننده و چندشناك در بوف كور به غرش در مي‌آمد. راوي از انتخاب پيرمرد خنزر پنزري توسط زنش بدش نمي‌آيد، اما اگر يك جابه‌جايي انجام شود چطور؟ يعني زني به زشتي و پيري پيرمرد خنزر پنزري عاشق مردي به جواني و زيبايي و طنازي زن راوي مي‌شد،(مثلا خود راوي كه علي‌رغم ديدن حالات مسخره در چهره خودش و طناز نبودنش، اما جوان است و ظاهرا زيبا چرا كه نسب از مادرش برده است، آن رقاصه‌ي زيباي معبد هند) در اين صورت چه پيش مي‌آمد؟ بايد گوش‌هايم را بگيرم، زيرا صداي خنده‌ي خشك و زننده پيرمرد قوزي بوف كور را در مي‌نوردد. در نقد راوي بوف كور و فرديت او علاوه بر گفته‌هايش، بايد بتوانم نگفته‌هايش را هم بخوانم. از منظري ديگر، راوي ـ نقاش خود خالق زن اثيري است. او عاشق مخلوق ذهني خود شده‌است. اين زن از ميل و آرزوي نقاش به دنيا آمده است. و زن لكاته از بيزاري و نفرت او زاده شده است. با اين تعبير، خوانش پيشين خود من باطل مي‌شود. اثيري و لكاته دو وجه ميل و بيزاري راوي است نه بينشي از دو وجهي ديدن زن. از احساس فصل، فاصله، نرسيدن در عشق ناشي مي‌شود كه نماد آن همان جوي آب است، فاصله‌اي هماره جاري. احساس فاصله ميان گام و آرزوست: تعارف گل نيلوفر (تردي، ظرافت، شكنندگي، تخدير و افسون زن و عشق است) و صداي خنده‌ي چندشناك (صداي زينهار! صداي هشدار) نشانه‌ي مطلع بودن از عاقبت و انجام اين تعارف است. همين صداي خنده چندشناك كه «مو را به تن آدم راست مي‌كند» به وقت آغاز هر خوشي‌اي شنيده مي‌شود و فاصله‌اي پر نشدني ميان راوي بوف كور و خيام كه هدايت بسيار دوست‌اش مي‌داشت مي‌اندازد. صداي هشدار خشني كه مي‌گويد زينهار، برحذر باش، عشق و خوشي يا وهم است، يا آلوده است و لايق رجاله‌ها، يا اثيري است و دست نيافتني و خلاصه نمي‌ارزد به اين صداي خنده‌ي خشك و زننده. اگر اين راوي به يكي از رباعيات خيام دل سپرده بود، چقدر خوشبخت مي‌بود. خيام هم همان پرسش‌هاي راوي را دارد، نمي‌داند از كجا آمده، چرا آمده، چرا مي‌رود، كسي از آن دنيا نيامده تا خبري برايش آورده باشد و مي‌داند عمر عشق و خوشي و خود زندگي آنقدر كوتاه است كه به چشم بر هم زدني به خاك كوزه‌اي بدل خواهيم شد. اما خيام به تاوان اين همه ندانستن و اين همه كوتاهي زندگي پيشنهادهاي ديگري دارد، دريافتن ذات لحظه، زندگي، خلق شادي و شعف و البته با رعايت انسان و عشق، يعني نلغزيدن در دام رجالگي واقعي.

راوي بوف كور البته تحت تاثير خيام هست اما تحت تاثير زمينه‌اي كه خيام طرح مي‌كند و نه نتيجه‌يي كه از اين زمينه‌ مي‌گيرد. براي راوي بوف كور اين بخش از انديشه خيام بسيار جاذبه دارد، اين كه ذرات تن ما، پس از مرگ و متلاشي شدن جسدمان، در برگ علفي، در كوزه شرابي و يا در ديگر وجوه مادي جهان حضور و جسميت مي‌يابد (كه البته راوي بوف كور از ماندن بقاياي پيكرش و تبديل آن در جهان رجاله‌ها، بيزار است). خيام از رهگذر اين انديشه كه امروزه مي‌توان آن را در قانون بقاي ماده و انرژي و تبديل آن‌ها به يكديگر بازشناخت، زيباترين و هشدار دهنده‌ترين شعرها را در قالب رباعيات سروده است. راوي بوف كور صداي هشدار خيام را مي‌شنود اما معناي آن را وارونه مي‌فهمد.

خيام هشدار مي‌دهد تا دمي زندگي و شعف زيستن را از ياد نبري پيش از آن كه خاك شوي يا به برگ علفي تبديل شوي. خيام هشدار مي‌دهد، پاسخي نيست، همين زيبايي‌هاي بي‌چرا را درياب.

اما راوي بوف كور از خوشي‌هاي زميني كه خيام آن‌ها را مي‌ستايد پرهيز مي‌كند. اگر سيزده نوروز، راوي نقاش فصل نخست بوف كور، مثل همه‌ي مردم به دامان دشت و دمن رفته بود شايد با زني زميني آشنا مي‌شد، اگر هم زني به زيبايي زن اثيري نمي‌يافت، خود به كشف زيبايي در زن زميني مي‌پرداخت. به ويژه كه تنهايي در روزهاي خاص مانند عيد و مراسم آييني كه آدم‌ها را دور هم جمع مي‌كند مضاعف مي‌شود. و روز سيزده بدر در اين تنهايي مضاعف شده كه دم غروب هم آن را مربع مي‌كند، زن اثيري زنده مي‌شود در اتاق نقاش، تا خالق خود را چنين شيفته و بي‌تاب كند و چون زني است اثيري و دست نيافتني، به ناچار او را دفن مي‌كند و احساس فاصله و نرسيدن ابدي، زخم‌هاي او را عميق‌تر مي‌كند. البته راوي ـ نقاش آگاه است كه براي خلق شاهكاري با روح (رماني شاهكار با تاثير عاطفي فراگير) اين زخم يكّه را به جان خريده است، اما نمي‌تواند فراموش كند كه زندگي را از كف داده است و عاصي و كلافه است. پس از آن كه با نيش قلم روح چشم‌هاي زن اثيري را، در آخرين نقشي كه از او مي‌زند حلول مي‌دهد، راضي و اغنا شده از خلق شاهكار خود، حتا تظاهر به سوگواري براي مرده‌ي زن اثيري را فراموش مي‌كند. اما فقط پس از چند ساعت وقتي دارد از مزار زن اثيري كه به دست خودش و به كمك پيرمرد قوزي (پيچيده‌ترين نماد مجلس نقاشي راوي) برمي‌گردد، ديگر از آن خوشحالي و شادي خلق شاهكارش اثري نيست. تمام غم‌هاي دنيا روي سينه‌اش سنگيني مي‌كند. در برابر چال كردن زندگي به دست خود، خلق يك شاهكار، چه دردي از تنهايي و غربت او چاره مي‌كند. آن هم وقتي كه شاهكارش در قوطي حلبي دخل او در پستوي اتاقش افتاده باشد. همان طور كه هزار سال پيش، گلدان راغه، زير دستمال چركي پوشانده شده و در بساط پيرمرد خنزر پنزري خاك مي‌خورد و پيرمرد از راوي مي‌پرسد «آيا نديده مي‌خري؟» راوي احساس مي‌كند فقط خودش مي‌تواند شاهكاري را زير دستمال چرك در بساط محقري كشف كند.

فرشته ساري
تهران، 1381

پایان
 

b A N E l

عضو جدید
مجموعه «زنده بگور»:

مجموعه «زنده بگور»:

دانلود مجموعه «زنده بگور»:

زنده بگور 124KB
حاجي مراد 72KB
اسير فرانسوي 62KB
داود گوژ پشت 63KB
مادلن 57KB
آتش پرست 65KB
آبجي خانم 78KB
مرده خورها 89KB
آب زندگي 119KB


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/report.gifبرای دانلود روی لینکها کلیک راست کرده و چنانچه از IE استفاده میکنید، Save Target as و در فایرفکس Save Link As را انتخاب نمایید...شاد باشید :gol:

.
 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید
مجموعه «سه قطره خون»

مجموعه «سه قطره خون»

دانلود مجموعه «سه قطره خون»:

سه قطره خون 77KB
گرداب 96KB
داش آكل 95KB
آينه شكسته 73KB
طلب آمرزش 88KB
لاله 71KB
صورتكها 83KB
چنگال 83KB
مردي كه نفسش را كشت 105KB
محلل 87KB
گجسته دژ 87KB


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/report.gifبرای دانلود روی لینکها کلیک راست کرده و چنانچه از IE استفاده میکنید، Save Target as و در فایرفکس Save Link As را انتخاب نمایید...شاد باشید :gol:
.
 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید
مجموعه «سايه روشن»

مجموعه «سايه روشن»

دانلود مجموعه «سايه روشن»:

س.گ.ل.ل 163KB
زني كه مردش را گم كرد 149KB
عروسك پشت پرده 111KB
آفرينگان 128KB
شبهاي ورامين 105KB
پدران آدم 119KB


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/report.gifبرای دانلود روی لینکها کلیک راست کرده و چنانچه از IE استفاده میکنید، Save Target as و در فایرفکس Save Link As را انتخاب نمایید...شاد باشید :gol:
.
 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید
مجموعه «سگ ولگرد»

مجموعه «سگ ولگرد»

دانلود مجموعه «سگ ولگرد»:

سگ ولگرد 75KB
دن ژوان كرج 86KB
بن بست 108KB
كاتيا 88KB
تخت ابونصر 127KB
تجلي 81KB
تاريكخانه 76KB
ميهن پرست 135KB


http://www.www.www.iran-eng.ir/images/buttons/report.gifبرای دانلود روی لینکها کلیک راست کرده و چنانچه از IE استفاده میکنید، Save Target as و در فایرفکس Save Link As را انتخاب نمایید...شاد باشید :gol:
.
 
آخرین ویرایش:

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقد سگ ولگرد، روان داستانی از صادق هدایت

نقد سگ ولگرد، روان داستانی از صادق هدایت

عناصرداستانی «سگ ولگرد» از خیلی از روان داستانهای دیگر هم ساده‌تر است. حکایت سگ اصیلی‌ست که صاحبش را گم کرده و در ورامین و اطراف آن سرگردان است. و از این و آن کتک می‌خورد و فحش و ناسزا می‌شنود. فقط یک بار از مسافری نوازش می‌بیند که اوهم پی کارش می‌رود و سگ را جا می‌گذارد. بالاخره سگ بیچاره از پا درمی‌آید و ناخوش وناتوان به انتظار مرگ عاجل می‌نشیند. لُبّ داستان به این سادگی‌ست، ولی ارزش آن دقیقاً به تشریح ذهنیات آن سگ آواره و گرسنه و بی‌پناه است که نه فقط از کسی ترحم نمی‌بیند بلکه دائماً در معرض ستمگری و بی رحمی‌ست.
: جلو دکان نانوایی پادو او را کتک می‌زد، جلو قصابی شاگردش به او سنگ می‌پراند، اگر زیرسایه اتوموبیل پناه می‌برد لگد سنگین میخدار شوفر از آن پذیرایی می‌کرد. و زمانی که همه از آزار به او خسته می‌شدند بچه شیربرنج فروش لذت مخصوصی از شکنجه او می برد. در مقابل هر ناله‌ای که می‌کشید یک پاره‌سنگ به کمرش می‌خورد و صدای قهقهه او پشت ناله سگ بلند می‌شد و می‌گفت « بد مسّب صاحاب!»... همه محض رضای خدا او را می‌زدند.

سال‌ها پیش از این در بیست و دوسه سالگی، هدایت در رساله «انسان و حیوان» که خود منشوری سخت عاطفی در دفاع از حقوق حیوانات است نوشته بود:
سگ خیابان را محض رضای خدا می‌زنند! گربه را زنده زنده در چاه می‌اندازند. موش را در سر گذرها آتش می‌زنند... اگر[هم] کشتن حیوانی برای انسان مفید است چه لذتی زجر و شکنجه او برای ما خواهد داشت. تا کی این پرده‌های خونین بربریت را باید کورکورانه نگاه کرد؟

ودر همان رساله دست خود را بر نکته‌ای بدیهی ولی اساسی در رابطه انسان و حیوان گذاشته بود:
انسان مظلوم کُش است و خود را بدترین مستبد، پست ترین ظالم به حیوانات معرفی کرده. آنها را به قید اسارت خود درآورده حبس می‌نماید و به قسمی با آنها رفتار می‌کند که زندگانی بر آنها دشوارتر از مرگ می‌شود.

نکته اصلی استبداد است یعنی رفتار دلبخواهی و بدون ضابطه؛ رفتاری که به هیچ ملاک و معیار و قانونی محدود و مقید نیست. چنان که هدایت در جای دیگر رساله «انسان و حیوان» میگوید:
جای بسی تأسف است که تا کنون برای وضع نمودن قوانینی جهت منع از ظلم نسبت به حیوانات در ایران اقدام نکرده‌اند.
نمی‌دانم که از سال ۱۳۰۴ که تاریخ چاپ اول این رساله است تا کنون قانونی برای مجازات ستمگری نسبت به حیوانات گذشته یا نگذشته است.ولی قانون – آن هم نسبت به حمایت از حیوانات – فقط آن گاه نافذ است که مردم آن را پذیرفته باشند. یعنی تا مردمان اگر نه حس همدردی، دست کم حس ترحم، چه به حیوانات چه به همنوعشان نداشته باشند قانون رسمی را هم خاصه در مورد حیوانات زیرپا می‌گذارند.
درست در همان سال انتشار رساله هدایت، ویتا سَکویل- وست، نویسنده انگلیسی، پس از بازدید از مصر و عراق به ایران رفت، و حتی در مراسم تاجگذاری رضاشاه، در اردیبهشت ۱۳۰۵، شرکت کرد. ویتا،همسر دیپلومات، نویسنده و روشنفکر انگلیسی، هرولد نیکلسُن بود که در آن زمان سمت کنسول انگلیس در ایران را داشت. این زن و شوهر هردو از روشنفکران طراز اول انگلیس در نیمه نخستین قرن بیستم به شمار می‌روند. هردو آنها ایران را دوست داشتند ولی از مشکلات فرهنگی و اجتماعی آن غافل نبودند. خانم وست در سفرنامه خود نوشت:
خدا می‌داند که ایران جای آدم حیوان دوست نیست. در واقع من ترجیح می‌دهم به تماشای گاوبازی بروم تا شاهد برخی از صحنه هایی که در این سرزمین دیده‌ام باشم. به اسکلت ها آدم به سرعت عادت می‌کند؛ چیز مهمی نیست؛ اسکلت چیز تمیزی ست. آدم حتی به دیدن حیواناتی که تازه جان داده‌اند عادت می‌کند: به قاطر یا شتری که کنار جاده افتاده... در حالی که سگ‌های نزدیک ترین دهکده دارند از بقایای آن غذای شاهانه‌ای می‌خورند ودرهمان حال که لاشخورها در بالای جسد در انتظار خوراک نفرت‌انگیزتری درپروازند.

از اینها که بگذریم
این حیواناتِ زنده‌اند که حسّ وحشت و ترحّم انسان را برمی‌انگیزند.مثلاً اسب سفیدی که با پای چلاق خود را در جاده بی‌انتهایی می‌کشد...الاغی که در کنار جاده در حال جان دادن است و هنوز تقلا می‌کند که به پا خیزد ویکی دو فرسخ دیگر برود. به چه حق اینها باید به انسان خدمت کنند، چنان‌که با دقت و نگرانی و حسّ وفاداری خدمت می‌کنند؟ من چیزهایی[از وضع حیوانات] به یاد دارم که قادر به نوشتن آن نیستم.

و سپس تحلیل خود را از رفتار انسان با حیوان ارائه می‌کند:
این طرز رفتار به این جهت نیست که این مردم بی‌رحم‌اند، بلکه به خاطر این است که ناآگاه‌اند.
من به این نکته باور دارم، چون ایرانیان مردمانی اساساً مهربان‌اند.مردمانی بچه دوست‌اند و به اندک چیزی به نشاط درمی‌آیند.اما به نظر می‌آید که نسبت به درد و رنج دیگران ناآگاهند...فقط به خاطر ناآگاهی و عدم درک آن‌هاست که به درد و رنج حیوانات اعتنایی ندارند، ولی علت هر چه باشد نتیجه یکی‌ست.و هر کس بخواهد از بخت خود بنالد بهتر است به خاطر داشته باشد که جزو ستوران بارکش در ایران نیست.

داستان «علویه خانم» هدایت یک کمدی‌ست که آن را در یکی از مقالات پیش شرح ونقد کرده‌ام. اما، به رغم کمدی بودن، صحنه واقع بینانه و دردناکی درآن هست که بجاست در این جا نقل کنیم:
یراق را بریدند و اسبی را که در برف زمین خورده بود به ضرب قنوت بلند کردند. حیوان از شدت درد به خود می‌لرزید... اسبهای لاغر و مسلول که خاموت گردن آنهرا را خم کرده و عرق و برف به هم آغشته شده از تنشان می‌چکید. شلاق سیاه زهی تر در هوا صدا می‌کرد و روی لنبر آنها پایین می‌آمد. گوشت تنشان می‌پرید ولی به قدری پیر و ناتوان بودند که جرأت شورش و حرکت از آنها رفته بود. به هر ضربت شلاق همدیگر را گاز می‌گرفتند و به هم لگد می‌زدند. سرفه که می‌کردند کف خونین از دهنشان بیرون می‌آمد.

پات سگ اصیل اسکاتلندی نازپرورده‌ای‌ست که اتوموبیل صاحبش در ورامین توقف می‌کند. پات به حس بهارمستان پی سگ ماده‌ای را می‌گیرد. صاحبش از یافتن او ناامید می‌شود و پات جا می‌ماند:
نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پرید. هراسان بلند شد، در چندین کوچه پرسه زد، دیوارها را بو کشید و مدتی ویلان و سرگردان در کوچه ها گشت. بالاخره گرسنگی شدیدی احساس کرد. به میدان که برگشت... یک نفر که نان زیر بغلش بود به او گفت « بیاه... بیاه»... و یک تکه نان گرم جلو او انداخت. پات هم پس از اندکی تردید نان را خورد و دمش را برای او جنبانید. آن شخص، نان را روی سکوی دکان گذاشت، با ترس و احتیاط دستی روی سر پات کشید، بعد با هردو دستش قلاده‌ی او را بازکرد. . . ولی همین که دمش را تکان داد و نزدیک صاحب دکان رفت، لگد محکمی به پهلویش خورد و ناله کنان دور شد...
از آن روز پات به جز لگد، قُلبه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری از این مردم عایدش نشده بود. مثل این که همه آنها دشمن خونی او بودند و از شکنجه او کیف می‌بردند.
جمله آخر خواننده را به یاد تحلیل سکویل- وست می‌اندازد: «این طرز رفتار به این جهت نیست که این مردم بیرحم‌اند، بلکه به خاطر این است که ناآگاه‌اند... ولی علت هر چه باشد نتیجه یکی‌ست».
گاهی پات را فقط کتک می‌زدند، گاهی چیزی برای خوردن برایش پرت می‌کردند و بعد از خوردن آن با لگد و پاره آجر بهایش را از او می‌گرفتند. فقط یک بار از کسی نوازش دید و کتک نخورد. آن هم مسافری بود که با اتوموبیل از آن جا می‌گذشت و برای ناهار توقف کرده بود.
یکی مثل صاحبش. «آن مرد تکه های نان را به ماست آلوده می‌کرد و جلو او می‌انداخت. پات... آن نان‌ها را می‌خورد و چشم‌های میشی خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را می‌جنباند... پات یک شکم غذا خورد بی آن که این غذا با کتک قطع شود». پات پی مرد را گرفت و او هم گاهی دستی به سرش می‌کشید. اما در اندک مدتی سوار اتوموبیل شد و به راه افتاد. پات با همه وجودش دوید ودوید و دوید. و آن قدر دوید که «برون از رمق در حیاتش» نماند. و این آخر کار بود. پس از «دو زمستان» سرگردانی، گرسنگی کشیدن، کتک خوردن و از همه بدتر تنهایی و بی کسی و بی سروسامانی از پا درآمد و در انتظار مرگ نشست:
نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می‌کردند... یکی از آنها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد. همین که مطمئن شد پات هنوز کاملا نمرده است دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میشی او آمده بودند.

اما داستان فقط حکایت رفتار بیرحمانه با حیوانات- در این مورد یک سگ ولگرد و بی صاحب – نیست. این سگ اساساً آواره است تا ولگرد. یعنی ولگرد بودنش به این دلیل است که از اصل و ریشه و خانه و کاشانه‌اش کنده شده و در سرزمین غربت دچار خشم طبیعت و بیرحمی بشریت شده است. سگ و گربه ولگرد، یعنی آنهایی که پدر ومادر واجداد و آباء‌شان نیز ولگرد بوده‌اند و در نتیجه خود ولگرد به دنیا آمده‌اند، از تیره‌ای دیگرند. اینها ولگردی درطبیعتشان است، غربت وطنشان است، کتک خوردن عادتشان است، گرسنگی کشیدن امتیازشان است. سختی می‌کشند و جفا می‌بینند و رنج می‌برند اما این همه را جزء طبیعت می‌دانند. یعنی ملاک دیگری ندارند و تجربه دیگری نداشته‌اند که به نسبت آن وضع فعلی خود را بسنجند. خانه‌ای نداشته اند که صلح و امنیت آن را به خاطر داشته باشند. دست محبتی بر سرو پشتشان کشیده نشده که به یاد آن در آتش حسرت بسوزند:
ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه می‌داد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه‌ای بود که همه‌اش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی می‌کردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد.
او که از بدو تولدش عشق و محبت دیده بود اکنون از عشق و محبت به کلی محروم شده بود و به جای آن با کینه ونفرت روبه رو بود. عشق دیدن و عشق ورزیدن دو روی سکه عشق‌اند: نمی‌توان عشق دید و عشق نورزید؛ نمی‌توان عشق ندید و عشق ورزید. اگر بدون عشق دیدن زندگی دردناک است بدون عشق ورزیدن هم دردناک است:
او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز بکند، برایش فداکاری بنماید. حس پرستش و وفاداری خود را به کسی نشان بدهد. اما به نظر می‌آید هیچ کس از او حمایت نمی‌کرد. و توی هر چشممی نگاه می‌کرد به جز کینه و شرارت چیز دیگری نمی‌خواند، و هر حرکتی که برای جلب توجه این آدمها می‌کرد مثل این بود که خشم و غضب آنها را بیشتر بر می‌انگیخت.

پات یک سگ اصیل اسکاتلندی‌ست که خانه‌ای امن و لقمه‌ای گرم و صاحبی مهربان داشته بود. بازی‌های کودکی‌اش را به یاد می‌آورد، اول با برادرش که « گوش‌های بَلبَله او را گاز می‌گرفت، زمین می‌خوردند، بلند می‌شدند، می‌دویدند»، بعد با پسر صاحبش که « در ته باغ دنبال او می‌دوید، پارس می‌کرد، لباسش را دندان می‌گرفت». اکنون روزگار کاملاً دیگر شده بود، ولی با درد و رنج مضاعف: یک بار به خاطر گرسنگی کشیدن و کتک خوردن؛ یک بار برای به یاد آوردن روزگار امنیت و سعادت.
این موضوع در روان داستان‌های هدایت سابقه دارد، روان داستان‌هایی که موجود آواره در آنها انسان است نه حیوان. راوی داستان زنده به گور می‌گوید: «همین طور که خوابیده بودم دلم می‌خواست بچه کوچک بودم. همان گلین باجی که برایم قصه می‌گفت و آب دهن خودش را فرومی‌داد این جا بالای سرم نشسته بود... او با آب وتاب برایم قصه می‌گفت و آهسته چشمهایش به هم فرو می‌رفت».
این نوستالژی دوره کودکی در بوف کور نیز، در چند جا، صریحاً بیان می‌شود. مثلا: « کاش می‌توانستم مانند زمانی که بچه ونادان بودم آهسته بخوابم – خواب راحت وبی دغدغه». و مثال دیگر: «برای من ابدیت عبارت از این بود که کنار نهر سورن با آن لکاته سَرمامک بازی بکنم و فقط یک لحظه چشهایم را ببندم و سرم را در دامن او پنهان کنم».
اما یک خاطره دیگر فراسوی همه خاطره‌های گذشته بود: خاطره زمان شیرخواری، زمان وابستگی، زمان مهر غریزی مادر:
در میان بوهایی که به مشامش می‌رسید بویی که بیش از همه او را گیج می‌کرد بوی شیربرنج جلو پسربچه بود- این مایع سفید که آن قدر شبیه شیر مادرش بود... ناگهان یک حالت کرختی به او دست داد. به نظرش آمد وقتی که بچه بود و از ****مادرش آن مایع گرم مغذی را می‌مکید و زبان نرم و محکم او تنش را می‌لیسید و پاک می‌کرد. بوی تندی که درآغوش مادرش و در مجاورت برادرش استشمام می‌کرد ، بوی تند و سنگین مادرش و شیر او در بینی‌اش جان گرفت.
همین که شیرمست می‌شد... گرمای سیالی در تمام رگ و پی او می‌دوید، سرش سنگین و از ***** مادرش جدا می‌شد و یک خواب عمیق... دنبال آن می‌آمد- چه لذتی بیش از این ممکن بود که دست‌هایش را بی‌اختیار به *****‌های مادرش فشار می‌داد [و] بدون زحمت و دوندگی شیر درمی‌آمد.

نکته را با همین جمله «بدون زحمت و دوندگی شیر درمی‌آمد» می‌توان باز کرد. این نوستالژی وابستگی کودکانه در داستان تاریکخانه‌ی هدایت به حد اعلای خود نمودار می‌شود؛ یعنی حالتی که جنین در زهدان مادرش به کلی به او وابسته، بلکه پیوسته است؛ با او یکی ست؛ نسبت به خود به عنوان یک موجود جدا و مستقل آگاه نیست؛ همه نیازهایش خود به خود برآورده می‌شود و به جهان خارج و بیگانه از خود نیازی ندارد. راوی داستان به مرد منزوی می‌گوید:
حالتی که شما جستجو می‌کنین حالت جنین در رحم مادره که بی‌دوندگی، کشمکش و تملق در مییون جدار سرخ گرم و نرم روی هم خمیده، آهسته خون مادرش را میمکه و همه خواهشها و احتیاجاتش خود به خود برآورده میشه- این همون نوستالژی بهشت گمشده ایس که در ته وجود هر بشری وجود داره، آدم درخودش و تو خودش زندگی می‌کنه.
« این وطن مصر و عراق و شام نیست/ این وطن جایی‌ست کاو را نام نیست». به این ترتیب در داستان سگ ولگرد سه لایه تشخیص داده می‌شود. لایه اول، حکایتی از دفتار انسان با حیوان است، از بیرحمی بشر نسبت به حیوان بی‌آزار- شاید چنان که سکویل وست می‌گوید- بیشتر به خاطر نادانی و ناآگاهی‌اش نسبت به درد و رنجی که می‌رساند.
لایه دوم، موضوع رنج مضاعف پات است از کتک خوردن وگرسنگی کشیدن و درعین حال روزگار امن و آسایش و عزت را به خاطر آوردن. لایه سوم اما نوستالژی بهشت گمشده کودکی و- از آن کامل تر- زهدان مادر است که در آن نه نیاز وجود دارد نه ترس نه آگاهی- و نه بیگانگی.
واین لایه سوم است که آشکارا جنبه تمثیلی یا الگوریک داستان را نشان می‌دهد، یعنی مشکلی هم روان شناختی و هم هستی شناختی که هم سگ هم انسان ممکن است با آن رو به رو باشند یا رو به رو شوند؛ مشکل از دیگران بیگانه بودن، حتی از خود بیگانه بودن- «خود»ی که « از اصل خویش دور مانده» و در جستجوی « روزگار وصل خویش» است. بی جهت نیست که در اوایل داستان، در شرح شکل و شمایل پات می‌خوانیم که:
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده می‌شد... یک چیز بی‌پایان در چشم‌هایش موج می‌زد و پیامی با خود داشت که نمی‌شد آن را دریافت... نه تنها یک تشابه بین چشم‌های او و انسان وجود داشت بلکه یک نوع تساوی دیده می شد.
و این فصل مشترک روان‌داستان‌های هدایت است.
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرشيو داستانهاي صادق هدايت

آرشيو داستانهاي صادق هدايت

با اجازه از ارغوان عزیز
آرشيو داستانهاي صادق هدايت:
در اين بخش ميتوانيد متن كامل و صحيح داستانهاي كوتاه اين نويسنده را بخوانيد. هم اكنون متن داستانهاي مجموعه «سگ ولگرد» ، «سايه روشن» ، «زنده بگور» و «سه قطره خون» در اينجا قابل دريافت است و سعي ميشود كليه داستانهاي كوتاه هدايت (به جز چند داستان كه به دلايلي قرار دادن آنها بر روي سايت مقدور نيست و در مقابل نام داستان ذكر شده است) به تدريج طي هفته هاي آينده تقديم خوانندگان گردد. براي خواندن اين داستانها بايد از برنامه Acrobat Reader استفاده كنيد.

مجموعه «سايه روشن»:

  1. س.گ.ل.ل
  2. زني كه مردش را گم كرد
  3. عروسك پشت پرده
  4. آفرينگان
  5. شبهاي ورامين
  6. آخرين لبخند (متن اين داستان در سايت قرار ندارد)
  7. پدران آدم
مجموعه «سگ ولگرد»:

  1. سگ ولگرد
  2. دن ژوان كرج
  3. بن بست
  4. كاتيا
  5. تخت ابونصر
  6. تجلي
  7. تاريكخانه
  8. ميهن پرست
مجموعه «زنده بگور»:

  1. زنده بگور
  2. حاجي مراد
  3. اسير فرانسوي
  4. داود گوژ پشت
  5. مادلن
  6. آتش پرست
  7. آبجي خانم
  8. مرده خورها
  9. آب زندگي
مجموعه «سه قطره خون»:

  1. سه قطره خون
  2. گرداب
  3. داش آكل
  4. آينه شكسته
  5. طلب آمرزش
  6. لاله
  7. صورتكها
  8. چنگال
  9. مردي كه نفسش را كشت
  10. محلل
  11. گجسته دژ
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نگاهي کوتاه به زندگي و مرگ هدايت (1)

نگاهي کوتاه به زندگي و مرگ هدايت (1)

سرشناس‌ترين نويسنده‌ي ايران جديد*

در تابستان 1305 خورشيدي دانشجوي ايراني جواني به‌نام صادق هدايت براي تحصيل دندان‌پزشکي با بورس دولتي به اروپا رفت و طولي نکشيد که به مهندس روي آورد. ولي اين رشته را هم موافق ذوق خود نيافت و بر آن شد که زبان‌هاي پيش از اسلامِ ايران را بخواند و درباره‌ي فرهنگ باستان کشورش مطالعه کند. تماس با زندگي ادبي و فکري فرانسه تأثيري شگرف بر او نهاد و عادت خواندن را به او آموخت؛ اما اين دانشجو، مدرکي از دانشگاه نگرفت چون پي برد بيش‌تر هنرمند است تا دانشمند. وقتي در 1309 به ايران بازگشت، تنها ثمره‌ي نماياني که از تحصيلات خارجي با خود ارمغان آورد تجربه‌هاي اوليه‌اش در نويسندگي بود.
نزديک بيست سال بعد وي دوباره به فرانسه رفت. در خلال اين مدت در حدود سي جلد کتاب منتشر کرده بود و مهم‌ترين نويسنده‌ي معاصر ايران شده بود. منتها اين سفر دوم بيش‌تر فرار بود تا دانش‌پژوهي مجدد. اندکي پس از ورود به پاريس، خود را کشت. اي بسا از ابتدا با اين قصد رفت؛ در کارتي براي خداحافظي به يکي از دوستان مي‌نويسد: "من رفتم و دل شما را شکستم ديدار به قيامت، و السلام".
شايد فکر مي‌کرد در پاريس مي‌تواند دست به خودکشي بزند، بدون آن‌که خاک پاک وطن را بيالايد: تصورات وسواسي و تقريباً عرفاني او درباره‌ي ضرورت پاک نگاه داشتن روح خويش و احترامش براي آموزه‌هاي زردشتي نيز بر اين پندارها مي‌افزود. شايد هم انگيزه‌اش آرزوي خلوت، تنهايي و ناشناسي بود، که در اوضاع و احوال جامعه‌ي ايران معمولا دشوار ولي در پايتخت فرانسه آسان به‌دست مي‌آمد. تنها خبري که از مرگ او ابتدا داده شد، به تاريخ 10 آوريل 1951 در يک روزنامه‌ي پاريسي بود: "يک نفر ايراني به‌نام صادق هدايت با گشودن شير گاز در آپارتمان کوچکش در کوچه‌ي شامپيونه خودکشي کرده است".


_____________________
* پايه‌گذاران نثر جديد فارسي، حسن کامشاد، نشر ني، ص 201.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نگاهي کوتاه به زندگي و مرگ هدايت (2)

نگاهي کوتاه به زندگي و مرگ هدايت (2)

صادق هدايت سه‌ساله بود که انقلاب مشروطه روي داد و سال‌هاي کودکي‌اش را به هرج و مرج بعد از انقلاب گذراند. فعاليت ادبي‌اش در زمان رضاشاه، يعني در اوقاتي شروع شد که ديکتاتوري جوش و خروش‌هاي آزادي‌خواهانه‌ي اوايل قرن را سرکوب مي‌کرد و جلو آزادي بيان به شدت مي‌گرفت. هدايت بدبختانه آن‌قدر نزيست که ايامي معتدل‌تر و اميدبخش‌تر ببيند! به گفته‌ي آل احمد "هدايت فرزند دوره مشروطيت است و نويسنده‌ي دوره‌ي ديکتاتوري"

(پايه‌گذاران نثر جديد فارسي، حسن کامشاد، نشر ني، ص 205)
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نگاهي کوتاه به زندگي و مرگ هدايت (3)

نگاهي کوتاه به زندگي و مرگ هدايت (3)

برای فهم زندگی و آثار هدایت و به ویژه افسردگی مزمن و احتمالاً علت خودکشی او، این دو عامل: محیط اشرافی که در آن زاده و بزرگ شد و وضع آشفته کشور را نباید از نظر دور داشت.
درباره زندگی شخصی هدایت اطلاع چندانی نداریم. وی آدمی فروتن، منزوی و گوشه گیر بود، از این رو افرادی انگشت شمار از دوستی او برخوردار بودند؛ اما چهره واقعی هدایت حتا برای کسانی که می شناختندش هم ناشناخته ماند. با این وصف، پاره ای از ویژه گی های شخصیت او در دوره های مختلف زندگی ر آثارش به چشم می آید:
نخست، او به ایران و علاقه شدیدش به مردمان، سنت ها، فرهنگ و افتخارات گذشته این سرزمین را تقریباً در هرچه که نوشت، می توان دید؛ این عشق حتا در مواردی او را به نوعی میهن پرستی تعصب آمیز سوق می داد.
صداقت یکی دیگر از خصوصیات اخلاقی او بود و این خصلت پیوسته او را با بسیاری از نهادهای کشورش در می انداخت. همدلی او همیشه با افتادگان و ستمدیدگان بود؛ از ثروتمندان و امتیازداران نفرت داشت. با وجود فرصت فراوان، هرگز مقام بالای حکومتی احراز نکرد و از "اشرافِ" تازه به دوران رسیده عهد پهلوی که خانواده ی به راستی اشرافی خودش با آنها کنار آمد، دوری می گزید.
(پایه گذاران نثر جدید فارسی، حسن کامشاد، ص 205)
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
كندو صادق چوبك از پيشگامان داستان نويسي مدرن ايران مشاهير ايران 4

Similar threads

بالا