ليلی نام تمام دختران زمين است

مهندسی گاز

عضو جدید


خدا مشتی خاک را برگرفت. می خواست ليلی را بسازد. از خود در او دميد. و ليلی پيش از آنکه با خبر شود عاشق شد
ساليانی است که ليلی عشق می ورزد. ليلی بايد عاشق باشد
زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمدعاشق می شود
ليلی نام تمام دختران زمين است؛ نام ديگر انسان
خدا گفت : به دنيايتان می آورم تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است : عشق
و هر که عاشق تر آمد، نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر
عشق کمند من است. کمندی که شما را پيش من می آورد. کمندم را بگيريد
و ليلی کمند خدا را گرفت
خدا گفت : عشق فرصت گفت و گو است. گفت و گو با من
با من گفت و گو کنيد
و ليلی تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلی هم صحبت خدا شد
خدا گفت : عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند
و ليلی مشتی نور شد دردستان خداوند



ممنون ازاینکه این تایپیک رو تحلیل ونظرتون روبرام ارسال کنید
 

بابك خسروي

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون خيلي زيبا بود
فقط كاش مي شد روح همه ادما مثل اين مطلب زيبا بود و هيچ سياهي توي اون نبود و همه عاشق بودند.
ياعلي
خدایابه من زیستنی عطا کن .که در لحظه ی مرگبر بی ثمری لحظه ایکهبرای زیستن گذشته است. حسرتنخورمو مردنی عطا کنکه بر بیهودگی اشسوگوار نباشم
كپي شده از دوست عزيزم محمدطاها
 

hekayatevafa

عضو جدید
لیلی نام تمام دختران زمین است.

لیلی نام تمام دختران زمین است.

لیلی نام تمام دختران زمین است
وخداگفت:زمین من سردش است کیست که آن را گرم کند .
لیلی گفت من !و خدا شعله ای به او داد و او در سینه گذاشت
وآتش گرفت .
خدا خندید و لیلی هم.
لیلی ترسید ؛ترسید که آتشش تمام شود .
وبه خدا گفت :خواسته ای دارم اجابت فرما
وخدا اجابت کرد و مجنون آمد
و هیزم آتش لیلی شد
و لیلی گر گرفت و زمین گرمش شد .
لیلی به خدا گفت:میتوانی امانتیت را پس بگیری؟خیلی گرم است آخر خاکسترم هم دارد می سوزد.
خدا گفت خاکسترت را پس خواهم گرفت
و لیلی رفت و به زیر درخت انار نشست و درخت انار عاشق شد !
وشکوفه داد ؛شکوفه ها انار شدند و دونه های انار که عاشق بودند تو انار جاشون نمی شد !چون انار کوچک بود.
پس انار ترک خورد و لیلی آن راچید و مجنون به لیلی رسید
و خدا خندید و گفت :راز رسیدن شما به هم شکستن بود.
 

archi_arch

مدیر بازنشسته
تاپیکها ترکیب شد.
لطفا مطالبتون رو تو همین تاپیک ادامه بدین و از ارسال تاپیک جدید با یک مضمون خودداری کنید.ممنونم.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدا شعله‌ای به او داد. ليلی شعله را توی سينه‌اش گذاشت. سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلی هم. خدا گفت‌: شعله را خرج كن. زمينم را به آتش بكش. ليلی خودش را به آتش كشيد. خدا سوختنش را تماشا می‌كرد. ليلی گـُر می‌گرفت. خدا حظ می‌كرد. ليلی می‌ترسيد. می‌ترسيد آتشش تمام شود. ليلی چيزی از خدا خواست. خدا اجابت كرد. مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلی شد. آتش زبانه كشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد. خدا گفت: اگر ليلی نبود٬ زمين من هميشه سردش بود.

ليلی گفت: امانتیت زيادی داغ است. زيادی تند است. خاكستر ليلی هم دارد می‌سوزد. امانتیت را پس می‌گيری؟ خدا گفت: خاكسترت را دوست دارم. خاكسترت را پس می‌گيرم... خدا گفت: پايان قصه‌ ات اشك است؛ اشك درياست؛ دريا تشنگی‌است و من تشنگی‌ام٬ تشنگی و آب. پايانی از اين قشنگتر بلدی؟ ليلی گريه كرد. ليلی تشنه‌تر شد. خدا خنديد.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدا گفت: ليلی يك ماجراست٬ ماجرايی آكنده از من. ماجرايی كه بايد بسازيش. شيطان گفت: تنها يك اتفاق است. بنشين تا بيفتد. آنان كه حرف شيطان را باور كردند نشستند و ليلی هيچ گاه اتفاق نيفتاد ...

... شيطان آدم را در زنجير می‌خواست. ليلی مجنون را بی‌زنجير می‌خواست. ليلی می‌دانست خدا چه می‌خواهد. ليلی كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند. ليلی زنجير نبود. ليلی نمی‌خواست زنجير باشد. ليلی ماند. زيرا ليلی نام ديگر آزادی است.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
... خدا گفت: شمعی بايد دور٬ شمعی كه نسوزد٬ شمعی كه بماند. پروانه‌ای كه به شمع ِ نزديك می‌سوزد٬ عاشق نيست.شب بود٬ خدا شمع روشن كرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه می‌خواست. ليلی٬ پروانه‌اش شد. بال پروانه‌های كوچك زود می‌سوزد٬ زيرا شمع‌ها٬ زيادی نزديكند. بال ليلی هرگز نمی‌سوزد. ليلی پروانه‌ی شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است اما نمی‌سوزاند. ليلی تا ابد زير خنكای شمع خدا می‌رقصد.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
... ليلی گفت: قلبم اسب سركش عربی‌ست. بی‌سوار و بی افسار. عنانش را خدا بريده٬ اين اسب را با خودت می‌بری؟ مجنون هيچ نگفت. ليلی نگاه كه كرد٬ مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبی بود و رد پايی برشن. ليلی دست بر سينه‌اش گذاشت٬ صدای تاختن می‌آمد. اسب سركش اما در سينه‌ی ليلی نبود.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ليلی می‌دانست كه مجنون نيامدنی‌ست. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال. ليلی راه ها را آذين بست و دلش را چراغانی كرد. مجنون نيامد. مجنون نيامدنی‌ست. خدا از پس هزار سال ليلی را می‌نگريست. چراغانی دلش را. چشم به راهی‌ش را. خدا به مجنون می‌گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می‌گرفت. خدا ثانيه‌ها را می‌شمرد. صبوری ليلی را.
عشق درخت بود. ريشه می‌خواست. صبوری ليلی ريشه‌اش شد. خدا درخت ريشه‌دار را آب داد ...
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ليلی گفت: بس است. ديگر٬ بس است و از قصه بيرون آمد. مجنون دور خودش می‌چرخيد. مجنون ليلی را نمی‌ديد رفتنش را هم. ليلی گفت: كاش مجنون اينهمه خودخواه نبود. كاش ليلی را می‌ديد. خدا گفت: ليلی بمان٬ قصه‌ی بی ليلی را كسی نخواهدخواند. ليلی گفت: اين قصه نيست. پايان ندارد. حكايت است. حكايت چرخيدن. خدا گفت: مثل حكايت زمين٬ مثل حكايت ماه. ليلی٬ بچرخ. ليلی گفت: كاش مجنون چرخيدنم را می‌ديد. مثل زمين كه چرخيدن ماه را می‌بيند. خدا گفت: چرخيدنت را من تماشا می‌كنم. ليلی بچرخ. ليلی چرخيد٬ چرخيد و چرخيد...
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه نبود٬ راه بود٬ خار بود و خون... ليلی زخم برمی‌داشت٬ اما شمشير را نمی‌ديد. شمشيرزن را نيز. حريفی نبود. ليلی تنها می‌باخت. زيرا كه قصه٬ قصه‌ی باختن بود. مجنون كلمه بود. ناپيدا و گم. قصه‌ی عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. ليلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت...

... ليلی گريست و گفت: كاش اينگونه نبود. خدا گفت: هيچ كس جز تو قصه‌ات را تغيير نخواهد داد. ليلی! قصه‌ات را عوض كن. ليلی اما می‌ترسيد. ليلی به مردن عادت داشت. تاريخ به مردن ليلی خو كرده بود. خدا گفت: ليلی عشق می‌ورزد تا نميرد. دنيا ليلی زنده می‌خواهد... ليلی زندگی‌ست. ليلی! زندگی كن. ليلی قصه‌ات را دوباره بنويس.
 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ليلي گفت: کاش مادر ميشدم مجنون بچه اش را بغل مي کرد.
خدا گفت: مادري بهانه عشق است. بهانه ي سوختن تو بي بهانه عاشقي تو بي بهانه مي سوزي.
ليلي گفت: دلم زندگي ميخواهد ساده بي تاب بي تب.
خدا گفت:اما من تب و تابم بي من ميميري.....
ليلي گفت: پايان غصه ام زيادي غم انگيز است مرگ من مرگ مجنون پايان قصه ام را عوض مي کني؟
خدا گفت: پايان غصه ات اشک است . اشک درياست
دريا تشنگي است و من تشنگي ام تشنگي و اب . پاياني از اين قشنگ تر بلدي؟
ليلي گريه کرد. ليلي تشنه تر شد . خدا خنديد.

 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ليلي زير درخت انار نشست درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ .سرخ
گلها انار شد

داغ داغ
هر اناري هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند دانه ها توي انار جا نمي شدند
انار کوچک بود دانه ها ترکيدند. انار ترک برداشت.
خون انار روي دست ليلي چکيد.
ليلي انار ترک خورده را از درخت چيد.مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت:راز رسيدن فقط همين بود.
کا في است انار دلت ترک بخورد

 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شيطان از انتشار ليلي ميترسيد
خدا به شيطان گفت:ليلي را سجده کن . شيطان غرور داشت سجده نکرد.
گفت: من از اتشم و ليلي از گل.
خدا گفت: سجده کن زيرا که من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نکرد. سرکشي کرد و رانده شدو کينه ي ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد که ليلي را بي ابرو کند و تا واپسين روز حيات فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت : نمي تواني هرگز نمي تواني . ليلي دردانه ي من است . قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمرا هيش را نمي تواني حتي تا وا پسين روز حيات.



 

zarnaz_a

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شيطان ميداند ليلي همان است که از فرشته بالاتر مي رود.
و مي کوشد بال ليلي را زخمي کند.
عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد.
دستهايش پر از حقارت و وسوسه است.
او بد نامي ليلي را مي خواهد بهانه ي بودنش تنها همين است.
مي خواهد قصه ي ليلي را به بي راهه کشد.
نام ليلي رنج شيطان است شيطان از انتشار ليلي مي ترسد.
ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.
ليلي نام ديگر ازادي
دنيا که شروع شد زنجير نداشت خدا دنياي بي زنجير افريد
ادم بود که زنجير را ساخت شيطان کمکش کرد.
دل زنجير شد زن زنجير شد دنيا پر از زنجير شد. و ادم ها همه ديوانه ي زنجيري.
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان ادم همين جا بود.
دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد . شايد نام زنجير شما عشق است.
يک نفر زنجير هايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون نه اما ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.
شيطان ادم را در زنجير مي خواست.
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست.
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد.
ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند.
ليلي زنجير نبود.ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر ازادي است
 

hekayatevafa

عضو جدید
لیلی نام تمام دختران زمین است (قسمت آخر)

لیلی نام تمام دختران زمین است (قسمت آخر)

.شمع بود. اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود. شمعی که کوچک بود و کم, برای سوختن پروانه بس بود. مردم گفتند: شمع عشق است وپروانه عاشق. زمین پر از شمع و پروانه شد. پروانه­ها سوختند و شمع­ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور, شمعی که نسوزد, شمعی که بماند. پروانه­ای که به شمع نزدیک میشود, عاشق نیست.
شب بود, خدا شمع روشن کرد. شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود. شمع خدا پروانه میخواست. لیلی پروانه­اش شد. بال پروانه­های کوچک زود میسوزد, زیرا شمعها زیادی نزدیکند. بال لیلی هرگز نمیسوزد. لیلی پروانه شمع خداست. شمع خدا ماه است. ماه روشن است. اما نمیسوزاند. لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا میرقصد.لیلی گفت: بس است. دیگر, بس است واز قصه بیرون آمد. مجنون دور خودش میچرخید. مجنون لیلی را نمیدید, رفتنش را هم. لیلی گفت: کاش مجنون این همه خودخواه نبود. کاش لیلی را میدید.
خداگفت: لیلی بمان. قصه بی لیلی را کسی نخواهد خواند. لیلی گفت: این قصه نیست. پایان ندارد. حکایت است. حکایت چرخیدن.
خداگفت: مثل حکایت زمین, مثل حکایت ماه. لیلی بچرخ. لیلی گفت: کاش مجنون چرخیدنم را میدید. مثل زمین که چرخیدن ماه را می­بیند.
خداگفت: چرخیدنت را من تماشا میکنم. لیلی بچرخ. لیلی چرخید. چرخیدو چرخید. دور, دور لیلی است. لیلی میگردد و قصه اش دایره است. هزارنقطه دوار, دیگر نه نقطه و نه لیلی.
لیلی! بگرد. گردیدنت را من تماشا میکنم. لیلی! بگرد. تنها حکایت دایره باقیست.
قصه نبود. راه بود. خار بود وخون. لیلی قصه راه پرخون را میدانست. راه بود و لیلی میرفت. مجنون نبود. دنیا ولی پراز نام مجنون بود. لیلی تنها بود. لیلی همیشه تنهاست. قصه نبود. معرکه بود. میدان بود. بازی چوگان وگوی. چوگان نبود. گوی بود. لیلی, گوی میدان بود. بی چوگان. مجنون نبود. لیلی زخم برمیداشت. اما شمشیر را نمیدید. شمشیر زن را نیز. حریفی نبود. لیلی تنها میباخت. زیرا که قصه, قصه باختن بود. مجنون کلمه بود. ناپیدا وگم. قصه عشق اما همه از مجنون بود. مجنون نبود. لیلی قصه­اش را تنها مینوشت. قصه که به آخر رسید. مجنون پیدا شد. لیلی مجنونش را دید. لیلی گفت: پس قصه, قصه من وتوست. پس مجنون تویی!
خداگفت: قصه نیست. راز است. این راز من وتوست. برملا نمیشود. الا به مرگ لیلی! تو مرده­ای. لیلی مرده بود.
لیلی قصه­اش را دوباره خواند. برای هزارمین بار ومثل هربار لیلی قصه بازهم مرد. لیلی گریست وگفت: کاش اینگونه نبود.
خداگفت: هیچکس جز تو قصه­ات را تغییر نخواهد داد. لیلی! قصه­ات را عوض کن.
لیلی اما میترسید. لیلی به مردن عادت داشت. تاریخ به مردن لیلی خو کرده بود.
"خدا گفت: لیلی عشق میورزد تا نمیرد. لیلی زنده میخواهد. لیلی آه نیست. لیلی اشک نیست. لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست. لیلی زندگیست!
لیلی، زندگی کن. اگر لیلی بمیرد, دیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟ چه کسی طعام نور را در سفره­های خوشبختی بچیند؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه­های زندگی بروید؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد؟ لیلی! قصه­ات را دوباره بنویس."
لیلی به قصه­اش برگشت. اینبار اما نه به قصد مردن. که به قصد زندگی. و آنوقت به یادآورد که تاریخ پر بوده از لیلی­های ساده گمنام ... :gol:
 

En-mechanic

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسیار ممنون خیلی پرمحتوا و عالی بود
خدا عاشق است چون اگر عاشق نمی بود توبه بندگانش را قبول نمیکرد و این همه در رحمت به روی بندگانش نمیگشود
وقتی دو انسان عاشق یکدیگر میشودند بدیهای یکدیگر را دیگر نمیبینند و همه عیبها به نیکی تبدیل میشود.
حالا ببینید خدا چقدر عاشق انسانهاست.
آیا ما هم عاشق پروردگار خودمان هستیم؟.......................
 
بالا