من که اشکم در اومد(ببینید و ...)

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بچه ها به نامه نامیه امام رضا قسم تا حالا ندیده بودم
هرکی این عکس رو دید اگه دوس داشت یه چند خطی دربارش بگه
یاعلی
 

rosvayejanan

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا مرتضی
آقا مرتضی
پاشو
پاشو آقا مرتضی ما هنوز اینجا ایم ...نگاه کن نه "اندر خم یک کوچه"
آقا مرتضی
تو رو به غیرتت پاشو
پاشو که ما...
ما..
هنوز در اول وصف تو مانده ایم
 

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا" تاحالا ندیده بودید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خیلی عجیبه!!!!!!!
 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند


فصل های پیش از اینم ابر داشت

بر کویرم بارشی بی صبر داشت

پیش از اینها آسمان گلپوش بود

پیش از اینها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند

بعد کوچ کوه ها آرش شدند

از بلند از حلق آویزها

قلب‌های مانده در دهلیزها

بذرهایی ناشناس و گول و گند

از میان خاک و خون قد می‌کشند

بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند

ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

عده‌ای حسن القضاء را دیده اند

عده‌ای را بنزها بلعیده اند

بزدلانی کز هراس ابتر شدند

از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند



ای بی جان ها! دلم را بشنوید

اندکی از حاصلم را بشنوید

توچه می‌دانی تگرگ و برگ را

غرق خون خویش،‌ رقص مرگ را

تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست

بین ابروها رد قناسه چیست

تو چه می‌دانی سقوط «پاوه» را

«عاصمی» را «باکری» را «کاوه»‌را

هیچ می دانی «مریوان» چیست؟‌ هان!

هیچ می‌دانی که «چمران»‌کیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟

هیچ می‌دانی «دو عیجی»‌ در کجاست؟

این صدای بوستانی پرپر است

این زبان سرخ نسلی بی سر است

تو چه می دانی، چه می دانی، چه...

چون از این دریا نبردی شبنمی

با همان‌هایم که در دین غش زدند

ریشه اسلام را آتش زدند

با همان‌هاکز هوس آویختند

زهر در جام خمینی ریختند

پای خندق‌ها احد را ساختند

خون فروشی کرده خود را ساختند





زنده‌های کمتر از مردارها

با شما هستم، غنیمت خوارها

بذر هفتاد و دو آفت در شما

بردگان سکه! لعنت بر شما

باز دنیا کاسه خمر شماست

باز هم شیطان اولی الامر شماست

با همانهایم که بعد از آن ولی

شوکران کردند در کام علی

باز آیا استخوانی در گلوست؟

باز آیا خار در چشمان اوست؟



ای شکوه رفته امشب بازگرد!

این سکوت مرده را درهم نورد

از نسیم شادی یاران بگو

از «شکست حصر آبادان» بگو!

از شکستن از گسستن از یقین

از شکوه فتح در «فتح المبین»

از «شلمچه»، «فاو»‌ از «بستان» بگو!

از شکوه رفته! از «مهران»‌ بگو!

از همانهایی که سر بر در زدند

روی فرش خون خود پرپر زدند

شب شکاران سحر اندوخته

از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گلها که می بردی بگو!

از «بقایی» از «بروجردی» بگو!

پهلوانانی که سهرابی شدند

از پلنگانی که مهتابی شدند

ای جماعت! جنگ یک آیینه است

هفته تاریخ را آدینه است

لحظه ای از این همیشه بگذرید

اندرین آیینه خود را بنگرید

عشق بود و داغ بود و سوز بود

آه! گویی این همه دیروز بود

اینک اما در نگاهی راز نیست

درگلویی عقده آواز نیست

تیردان پرتیر و تیرانداز نیست

نسل های جاودان فانی شدند

شعرها هم آنچه می دانی شدند

روزگاران عجیبی آمدند

نسل های نانجیبی آمدند

ابتدا احساس هامان ترد بود

ابتدا اندوهامان خرد بود

رفته رفته خنده ها زاری شدند

زخم هامان کم کمک کاری شدند



خواب دیدم دیو بیعار کبود

در مسیل آرزوها خفته بود

خواب دیدم برفها باقی شدند

لحظه‌های مرده ام ساقی شدند

ای شهیدان! دردها برگشته اند

روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل هامان گونه‌ای دیگر شدند

چشمهامان مست و جادوگر شدند

روحهامان سخت و تن آلوده‌اند

آسمانهامان لجن آلوده‌اند

هفته ها در هفته ها گم می‌شوند

وهم‌ها فردای مردم می‌شوند



فانیان وادی بی سنگری!

تیغ ها مانده در آهنگری

حاصل آن ماجراها حیرت است؟

میوة‌ فرهنگ جبهه عشرت است؟

حاصل آغازها پایان شده است؟

میوة فرهنگ جبهه نان شده است؟

شعله ها! سردیم ما، سردیم ما

رخصتی، ‌شاید که برگردیم ما

«یسطرون»‌هم رفت و ما نون مانده‌ایم

بعد لیلا باز مجنون مانده‌ایم

پشت آغازی که اقیانوس شد

در سکوت خویش جیحون مانده‌ایم

فاتحان رفتند و پای برجها

در تکاپوی شبیخون مانده‌ایم

بعد اتمام بیابان‌ها هنوز

ما بیابانگرد و مجنون مانده‌ایم

بحر مرداب است بی امواج،‌آی !

عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!

یک نفر از خویش دلگیر است باز

یک نفر بغضش گلوگیر است باز

زخمی‌ام، اما نمک... بی فایده است

درد دارم، نی لبک... بی فایده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت

لشگر چنگیز از روحم گذشت

جان من پوسید در شبغاره‌ها

آه آی خمپاره‌ها، خمپاره‌ها





منبع: ماهنامه صبح دوکوهه
شعر: محمد حسین جعفریان




بر گرفته از وبلاگhttp://janbazweb.blogsky.com/
 

بسیجی

عضو جدید
شهادت هنر مردان خداست

شهادت هنر مردان خداست

پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند ولی در واقع شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است . ((شهید آوینی))
 

elma

عضو جدید
نهیت عشق به معبوده به نظر من این چنین لحظه ای ولی کسی چه می دونه شاید اگه الان بود به اقدام علیه امنیت ملی محکوم می شد ...!!!
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من وقتی دیدیم فقط گفتم خاک بر سر من که اینقدر دارم خونه پاکشون رو لگد مال میکنم با کارام
کاش منم برم
خدایا منم میخوام برم...

دوستان از همتون ممنونم واقعا گل کاشتید
انشالله همتون با شهدا محشور بشید
یازهراس
 

علی رضا1111

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بازم مثه همیشه


شهدا شرمندم به خدا

یه شهید یه پرچم عشق
توی شهره ما غریبه

نه فقط نامو نشونش
خاکشم خیلی غریبه
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه این عکسا رو می‌بینم
و به خودم میگم

چه ساده گناه می‌کنیم و می‌خندیم ...
 

sadegh1987

عضو جدید
آقا مرتضی کی بود که می گفت:


من هرگز اجازه نمی دهم که صدای


حــاج همـــت


در درونم گم شود ،اين سردار خيبر، قلعه قلب مرا نيز فتح کرده است.


حالا در مورد خودت باید چی گفت آقا مرتضی!!!



آقا مرتضی ،شر منده ام من خودم رو هم گم کرده ام...
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
همیشه خونده بودم ازش.از اینکه چطوری شهید شده.توی تفحص پاش میره روی مین و ....
اما هرگز عکسشو ندیدم.حالا می فهمم که "شنیدن کی بود مانند دیدن؟؟"
ما از جنگ فقط شنیدیم.
خدا چقدر دوسش داشته که حتی بعد جنگ هم شهید شده.داستان زندگیش هم خیلی قشنگه!
صداشو هرگز فراموش نمی کنم...

یاران عاشورایی حسین....
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
شعبانی آن سفر به یادماندنی را روایت می کند:داخل یک سنگر سوله ای شکل مستقر شدیم. با بچه های تفحص یک جا بودیم. آن جا تا فکه یک ساعتی راه است. یادم نیست ناهار خوردیم یا نه که باران تندی شروع به باریدن کرد. از آن باران های منطقه ی خوزستان که معروف است و سیل راه می اندازد. سنگر را آب گرفت و هر چه را داشتیم خیس کرد. پتوها، قند و چایی، وسایل، حاج قاسم به کمک بچه ها، با یک سطل آب ها را بیرون ریختند و سایل را هم آوردند بیرون و مشغول خشک کردنشان بودیم که هوا دوباره آفتابی شد. هنوز البته لکه های ابر توی آسمان بود. حاجی گفت برویم منطقه. هنوز تا تاریک شدن هوا وقت داریم. راه افتادیم سمت پاسگاه رشیدیه. آن روز حاج سعید و حاج قاسم خاطره هایی گفتند که ضبط کرده ایم و فیلمشان هست. کانال کمیل محور حرفهای آن روز بود. تو راه برگشت. بچه ها سرود «کجایید ای شهیدان خدایی» را خواندند که رمضانی آخر یکی از نوارها ضبط کرد. وقتی نوار را عقب کشید و برای حاجی گذاشت، خوشش آمده بود. گفت «یادتان باشد فردا بگوییم بچه هابخوانند که مفصل تر ضبط کنیم.»
فردای آن روز، کمی بعد از نماز صبح به سمت منطقه حرکت کردیم. صبحانه را توی ماشین خوردیم. حاجی نان و پنیر را خودش لقمه می کرد و دست بچه ها می داد. خاطرم هستم که صبح جمعه بود: بیستم فروردین. هدف آن روزمان قتلگاه بود. جایی که در عملیات والفجر یک. شهدا و بچه های مجروح را آن جا گذاشته بودند تا سر فرصت به عقب منتقل کنند و این فرصت پیش نیامده بود و همه مظلومانه همان جا مانده بودند. بچه ها قرار بود خاطرات و ماجراهای این مکان را تعریف کنند و حاجی اصرار داشت که حتما آنجا را پیدا کنیم تا مصاحبه ها همان جا ضبط شود. خیلی راه نیامده بودیم که بین بچه ها اختلاف شد؛ سر این که قتلگاه کدام طرف است. ناچار دو گروه شدیم و همان طور که پیش می رفتیم، فاصله مان هم از هم بیشتر و بیشتر می شد. اما هنوز گروه بچه ها را می دیدیم و صدایشان را می شنیدیم. رسیدیم جایی که معبر تمام شد. همین جا بود که بین ما و بختیاری و صابری فاصله افتاد. اصغر، گرگی نشسته بود و داشت از یک لنگه پوتین عکس می گرفت و یوسف هم کنارش ایستاده بود. خیلی آهسته راه می رفتیم. حاجی اعتراض کرد که چرا تندتر نمی رویم. حاج سعید گفت: «میدان مین است، باید طمأنینه کرد.» بچه ها تقریبا پا جای پای هم می گذاشتند. دو طرفمان ادوات و تجهیزات رزمنده ها بعد از قریب ده سال هنوز روی زمین پراکنده باقی مانده بود. چند بار اصرار کردم که از لباس ها و پوتین های بچه ها که روی زمین افتاده بود تصویر بگیرم که حاجی می گفت «بریم زودتر به قتلگاه برسیم»

چند ثانیه ای هم از یک گلوله ی آر پی جی که روی رمل ها افتاده بود و کاملا زنگ زده بود، بعد دوربین را چرخاندم سمت شفیعی ها که داشت لای بوته ها را جست و جو می کرد که یک ره با صدای زیاد انفجار روی زمین افتادیم.
از میان حدود سی نوع مینی که در قتلگاه فکه باقی مانده است سید مرتضی پا بر مین و المری گذاشت.
جز حجت اله معارف وند که در ابتدای ستون حرکت می کرد و نیز بختیاری و صابری که چند متری از جمع فاصله داشتند، کسی از ترکش ها بی نصیب نماند. اصغر بختیاری خود را به جمع رساند و وقتی گرد و غبار حاصل از انفجار فرو نشست، اولین عکسش را گرفت:متوجه نبودم دارم چه می کنم. حالا هم وقتی عکس های آن روز را نگاه می کنی، می بینی که وضوح لازم را ندارند.عکس می گرفتم و جلو می رفتم. در همین حین صدای حاجی را می شنیدم که به مرتضی می گفت: «شعبانی! فیلم بگیر.» بچه ها اغلب ترکش خورده بودند، اما وضع حاجی و یزدان پرست از همه بدتر بود. مین بین آنها منفجر شده بود و از زیر زانوها تا قفسه سینه شان به شدت مجروح شده بود. پای چپ حاجی هم از بین پاشنه و زانو قطع شده بود و به پوستی بند بود. چهار پنج تایی عکس گرفته بود که دیدم دیگر نمی توانم. دوربین را دادم دست شعبانی. که او هم چند تایی عکس از آن صحنه ها گرفت. بچه ها از هر چه دم دستشان بود، از چفیه گرفته تا کمربند، استفاده کردند تا جلوی خون ریزی یزدان پرست و حاجی را بگیرند. حتی زیر پیراهن هامان را هم از تن در آوردیم. یزدان پرست از هوش برود، زیر لب ذکر می گفت. دوباری هم بیشتر صحبت نکرد و هر بار هم کمتر از چند کلمه. بار اول موقعی بود که حاج سعید می خواست ترکشی را که گوشه ی چشمش فرو رفته بود در بیاورد که گفت «طوری نیست، بگذارید سر جایش باشد.» اما سعید قاسمی اعتنا نکرد و با دست ترکش را بیرون کشید. مرتبه ی بعد هم از بچه ها خواست کمی جابه جایش کنند، چون به پهلو افتاده بود. گفت که خسته شده.حالا بچه های ستون دوم که صدای داد و فریاد ما را شنیده بودند به ما ملحق شدند. حاج قاسم گفت که چهار تا نبشی بیاریم. سریع چهار تا نبشی از توی رمل در آوردیم. همان ها که سیم خاردار را روش می اندازند. و بعد با اورکت ها و چند تا چفیه، مثلا دو تا برانکارد درست کردیم.

همه ی این کارها ظرف چند دقیقه انجام شد. یزدان پرست و حاجی را روی برانکاردها گذاشتیم. یزدان پرست دیگر از هوش رفته بود، اما تا آمدیم حاجی را از جایش بلند کنیم. اعتراض کرد که «من را همین جا بگذرید بمونم. می خواهم همین جا شهید بشم.» هنوز به مخیله ی هیچ کداممان نمی گذشت که شهادتی در کار باشد. معارف وند که تو حال خودش نبود،با ناراحتی به حاجی رو کرد که «آقا سید بگذارید کارمان را بکنیم. هر جا مقدر است شهید بشی، شهید می شی.»
چهار نفر برانکارد حاجی و چهار نفر دیگه از جمع ده دوازده نفریمان برانکارد یزدان پرست را بلند کردیم و راه افتادیم. هر چند وقت یک بار، فرصت می شد و کنار برانکارد حاجی قرار می گرفتم. می دیدم زیر سرش خالی است. به واسطه ی حرکت بچه ها و ضعفی که داشت کم کم غلبه می کرد. سرش آرام آرام به عقب متمایل می شد. لحظه های آخر قبل از این که حاجی کلا توی اغما برود. متوجه ذکر هایی بودم که مدام زیر لب تکرار می کرد؛ یا زهرا می گفت. سه بار دعای «اللهم اجعل مماتی شهاده فی سبیلک» را خوانده و بار آخر بود که از روی برانکارد به حالت نیم خیز، بلند شد و گفت: «خدایا گناهانم را ببخش و شهیدم کن.» این آخرین حرفش بود. بعد روی برانکارد افتاد و بی هوش شد.
از میدان مین که بیرون آمدیم. بچه ها، حاجی و یزدان پرست را روی زمین گذاشتند.پریدم داخل ماشین با دو سه تا لگد صندلی را شکستم. شد عین تخت. حاجی و یزدان پرست را روش خواباندیم. حشمت هم سریع نشست پشت فرمان و یک گاز حرکت کردیم سمت بیمارستان. تا بیمارستان یک ساعتی راه بود. توی راه حاج قاسم دهقان سرش را مدام می گذاشت روی سینه ی حاجی و می گفت که هنوز قلبش می زند. تو را به خدا دعا کنید. حمد بخوانید، عجله کنید و از روی امید روایتی را به خاطرشان می آورد: اگر سوره ی حمد را از روی یقین هفت مرتبه خواندید و مرده ای زنده شد متعجب نباشید. حاج قاسم دهقان امید داشت سید مرتضی را یک بار دیگر در شهر ببیند، اما سید داشت آرام آرام از جمعشان فاصله می گرفت.

در فکه کاری ناتمام داشت که می باید انجامش می داد. صدای بچه های گردان کمیل را می شنید که همت را صدا می زدند «حاجی، سلام ما را به امام برسان. بگو عاشورایی جنگیدیم.» و گریه ی همت را که ملتمسانه سوگندشان می داد « تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید، حرف بزنید.»
کریم نجوا را می دید که از کنار بچه ها می دوید و می خندید: «بچه ها! دیر و زود دارده، اما سوخت و سوز نداره».... یکی می افتاد، یکی بلند می شد. یک آب می خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود، فریاد عطش کران تا کران را در بر می گیرد... و سید داشت برنامه ی عاشوراییش را می ساخت.

منبع:http://www.mardanbeheshti.com
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به دوستان
منم با ستایش خانم موافقم که : شنیدن کی بود مانند دیدن؟؟!!!
(ببخشین تشکراتم تموم شده!)

منم تا حالا فقط شنیده بودم
این عکسو ندیده بودم
خیلی چیزا برا گفتن داره...
چقدر راحت خوابیدن..

خدایا لیاقت شهادت در راه خودت رو به هممون بده
التماس دعا:gol:
 

nazi rainy

عضو جدید
اگه میدونست وضع مملکت این میشه هیچ وقت نمیرفت:(
واقعا تاسف داره:(:(
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
این جمله شهید آوینی رو خیلی دوست دارم :

زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است

واقعا جمله قشنگیه
در عین حال که کوتاهه ولی کلی معنی داره..
اصلا یجوری اتمام حجته..

اینم فایل صوتی با صدای خود شهید آوینی که البته دوست عزیزم (fatam) قبلا زحمت کشید و برام فرستاد
،
ایشالله شما هم گوش بدین و لذت ببرین...



 

پیوست ها

  • avini_zendegi_zibast.rar
    543.2 کیلوبایت · بازدیدها: 0

bamboo

عضو جدید
بچه ها فكر ميكنيد توي آخرين لحظات به چي فكر ميكرده.؟؟
به بچه اش...به همسرش؟ به اينكه بعد از اون چه خواهند كرد؟
نميدونم ...فقط ميدونم لحظات دردناكي رو بايد گذرونده باشه.

ولي من طور ديگه اي فكر ميكنم ... نه مطمئنم
به هيچ چيز فكر نميكرد اون لحظه ... نه به همسرش نه به بچه اش و...
فقط داشت تماشا ميكرد ... سرش روي زانوهاي آقاش بود و داشت چهره امام زمانشو نگاه ميكرد . چه دردي؟؟؟ لحظه دردناك ؟؟؟؟ حاج مرتضي اون موقع داشت بهترين لحظات عمرشو ميگذروند....
دردو ما داريم ميكشيم كه در اين غربت سرا خودمون رو از مهدي فاطمه جدا كرديم ...

در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو باشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم ....
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
من هم این عکس رو تا به حال ندیده بودم راستش رو بخواین من (شاید مثل خیلی های دیگه)فقط شنیدم ولی چیزی که حس می کنم اینه که درکشون نمی کنم ...حالا سوال من از شما اینه :اونایی که شهیدان رو خیلی خوب میشناسید بگید بیشتر راجع به شون تا من هم بتونم گامی بردارم درکی داشته باشم ...
فقط و فقط می تونم بگم خداییش بیامرزد مرد بزرگی بود.
 

farshadevil

عضو جدید
خدا بیامرزتش
حداقل اون مین کاری ها کار خارجی ها بود و به دست غیر ایرانی ها کشته شد.
 
  • Like
واکنش ها: sh85

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سلام و احترام به نظره همه :gol:
نه اشکم در اومد نه ناراحت شدم و نه لحظه ای دلم به حال ایشون سوخت !
( لطفا نریزین رو سرم نظره شخصیه زور که نیست ! )
بلکه اول فقط حسادت کردم که خوش به حالش رفت !
کاشکی من جاش بودم !
بعدم پیش خودم خجالت کشیدم که چه طور همچین حرفی را به خدام زدم !
خدا هنوز امید داره من آدم بشم اما خودم ...!
ولی خوش به حال همه اونایی که رفتن ...!
کاش با رفتن مسئله حل می شد اما ....!
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوشا آنان که با عزت زگیتی بساط خویش برچیدند و رفتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زکالاهای این آشفته بازار محبت را پسندیدند و رفتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوشاآنان که در میزان وجدان حساب خویش سنجیدند و رفتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوشا آنان که بذر آدمیت در این ویرانه پاشیدند و رفتند[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]رسا در راه خدمت باش کوشا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خوشا آنان که کوشیدند و رفتند ..... [/FONT]
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mani24 این تصاویر را با فرستادن یک صلوات ببینید دفاع مقدس 0

Similar threads

بالا